244
1 دﯾﻮان ﺣﺎﻓﻆ ﺧﻮاﺟﮫ ﺷﻤﺲ اﻟﺪﯾﻦ ﻣﺤﻤ ﺪ ﺣﺎﻓﻆ ﺷﯿﺮازي

Divan ı-hafız

Embed Size (px)

Citation preview

1

دیوان حافظ

د حافظ خواجھ شمس الدین محمّ شیرازي

2

١غزل

اال یا ایھا الساقی ادر کاسا و ناولھا ھا کھ عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل

ای کاخر صبا زان طره بگشاید بھ بوی نافھ

ھا ز تاب جعد مشکینش چھ خون افتاد در دل

ن ھر دممرا در منزل جانان چھ امن عیش چو ھا دارد کھ بربندید محمل جرس فریاد می

بھ می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید

ھا خبر نبود ز راه و رسم منزل کھ سالک بی

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین ھایل ھا کجا دانند حال ما سبکباران ساحل

ھمھ کارم ز خود کامی بھ بدنامی کشید آخر

ھا زی کز او سازند محفلنھان کی ماند آن را

خواھی از او غایب مشو حافظ حضوری گر ھمی متی ما تلق من تھوی دع الدنیا و اھملھا

٢غزل

صالح کار کجا و من خراب کجا ببین تفاوت ره کز کجاست تا بھ کجا

دلم ز صومعھ بگرفت و خرقھ سالوس کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا

صالح و تقوا راچھ نسبت است بھ رندی

سماع وعظ کجا نغمھ رباب کجا

ز روی دوست دل دشمنان چھ دریابد چراغ مرده کجا شمع آفتاب کجا

چو کحل بینش ما خاک آستان شماست کجا رویم بفرما از این جناب کجا

مبین بھ سیب زنخدان کھ چاه در راه است

روی ای دل بدین شتاب کجا کجا ھمی

روزگار وصالبشد کھ یاد خوشش باد خود آن کرشمھ کجا رفت و آن عتاب کجا

قرار و خواب ز حافظ طمع مدار ای دوست

قرار چیست صبوری کدام و خواب کجا

٣غزل

اگر آن ترک شیرازی بھ دست آرد دل ما را بھ خال ھندویش بخشم سمرقند و بخارا را

بده ساقی می باقی کھ در جنت نخواھی یافت

3

باد و گلگشت مصال راکنار آب رکن آ

فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شھرآشوبچنان بردند صبر از دل کھ ترکان خوان یغما

را

ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی استبھ آب و رنگ و خال و خط چھ حاجت روی زیبا

را

من از آن حسن روزافزون کھ یوسف داشت دانستم لیخا راکھ عشق از پرده عصمت برون آرد ز

اگر دشنام فرمایی و گر نفرین دعا گویم

زیبد لب لعل شکرخا را جواب تلخ می

تر دارند نصیحت گوش کن جانا کھ از جان دوست جوانان سعادتمند پند پیر دانا را

حدیث از مطرب و می گو و راز دھر کمتر جو

کھ کس نگشود و نگشاید بھ حکمت این معما را یا و خوش بخوان حافظغزل گفتی و در سفتی ب

کھ بر نظم تو افشاند فلک عقد ثریا را

۴غزل

صبا بھ لطف بگو آن غزال رعنا را

ای ما را کھ سر بھ کوه و بیابان تو داده

شکرفروش کھ عمرش دراز باد چرا تفقدی نکند طوطی شکرخا را

غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل کھ پرسشی نکنی عندلیب شیدا را

خلق و لطف توان کرد صید اھل نظر بھ

بھ بند و دام نگیرند مرغ دانا را

ندانم از چھ سبب رنگ آشنایی نیست سھی قدان سیھ چشم ماه سیما را

چو با حبیب نشینی و باده پیمایی بھ یاد دار محبان بادپیما را

جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب کھ وضع مھر و وفا نیست روی زیبا را

در آسمان نھ عجب گر بھ گفتھ حافظ سرود زھره بھ رقص آورد مسیحا را

۵غزل

رود ز دستم صاحب دالن خدا را دل می دردا کھ راز پنھان خواھد شد آشکارا

4

کشتی شکستگانیم ای باد شرطھ برخیز باشد کھ بازبینیم دیدار آشنا را

ده روزه مھر گردون افسانھ است و افسون

ای یاران فرصت شمار یارانیکی بھ ج

در حلقھ گل و مل خوش خواند دوش بلبل ھات الصبوح ھبوا یا ایھا السکارا

ای صاحب کرامت شکرانھ سالمت

نوا را روزی تفقدی کن درویش بی

آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است با دوستان مروت با دشمنان مدارا

در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند

پسندی تغییر کن قضا را نمی گر تو

آن تلخ وش کھ صوفی ام الخباثش خواند اشھی لنا و احلی من قبلھ العذارا

ھنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی

کاین کیمیای ھستی قارون کند گدا را

سرکش مشو کھ چون شمع از غیرتت بسوزد دلبر کھ در کف او موم است سنگ خارا

بنگرآیینھ سکندر جام می است

تا بر تو عرضھ دارد احوال ملک دارا

خوبان پارسی گو بخشندگان عمرند ساقی بده بشارت رندان پارسا را

حافظ بھ خود نپوشید این خرقھ می آلود

ای شیخ پاکدامن معذور دار ما را

۶غزل

بھ مالزمان سلطان کھ رساند این دعا را کھ بھ شکر پادشاھی ز نظر مران گدا را

رقیب دیوسیرت بھ خدای خود پناھمز

مگر آن شھاب ثاقب مددی دھد خدا را

مژه سیاھت ار کرد بھ خون ما اشارت ز فریب او بیندیش و غلط مکن نگارا

دل عالمی بسوزی چو عذار برفروزی

کنی مدارا تو از این چھ سود داری کھ نمی

ھمھ شب در این امیدم کھ نسیم صبحگاھی نوازد آشنا رابھ پیام آشنایان ب

چھ قیامت است جانا کھ بھ عاشقان نمودی دل و جان فدای رویت بنما عذار ما را

ای ده تو بھ حافظ سحرخیز بھ خدا کھ جرعھ

5

کھ دعای صبحگاھی اثری کند شما را

٧غزل

صوفی بیا کھ آینھ صافیست جام را تا بنگری صفای می لعل فام را

پرس راز درون پرده ز رندان مست

کاین حال نیست زاھد عالی مقام را

عنقا شکار کس نشود دام بازچین کان جا ھمیشھ باد بھ دست است دام را

در بزم دور یک دو قدح درکش و برو

یعنی طمع مدار وصال دوام را

ای دل شباب رفت و نچیدی گلی ز عیش پیرانھ سر مکن ھنری ننگ و نام را

نماند در عیش نقد کوش کھ چون آبخور

آدم بھشت روضھ دارالسالم را

ما را بر آستان تو بس حق خدمت است ای خواجھ بازبین بھ ترحم غالم را

حافظ مرید جام می است ای صبا برو وز بنده بندگی برسان شیخ جام را

٨غزل

ساقیا برخیز و درده جام را خاک بر سر کن غم ایام را

ساغر می بر کفم نھ تا ز بر

شم این دلق ازرق فام رابرک

گر چھ بدنامیست نزد عاقالن خواھیم ننگ و نام را ما نمی

باده درده چند از این باد غرور

خاک بر سر نفس نافرجام را

دود آه سینھ ناالن من سوخت این افسردگان خام را

محرم راز دل شیدای خود

بینم ز خاص و عام را کس نمی

ستبا دالرامی مرا خاطر خوش ا کز دلم یک باره برد آرام را

ننگرد دیگر بھ سرو اندر چمن

ھر کھ دید آن سرو سیم اندام را

صبر کن حافظ بھ سختی روز و شب عاقبت روزی بیابی کام را

6

٩غزل

رونق عھد شباب است دگر بستان را رسد مژده گل بلبل خوش الحان را می

ای صبا گر بھ جوانان چمن بازرسی

ا برسان سرو و گل و ریحان راخدمت م

گر چنین جلوه کند مغبچھ باده فروش خاکروب در میخانھ کنم مژگان را

ای کھ بر مھ کشی از عنبر سارا چوگان

مضطرب حال مگردان من سرگردان را

خندند ترسم این قوم کھ بر دردکشان می در سر کار خرابات کنند ایمان را

نوح یار مردان خدا باش کھ در کشتی

ھست خاکی کھ بھ آبی نخرد طوفان را

برو از خانھ گردون بھ در و نان مطلب کان سیھ کاسھ در آخر بکشد مھمان را

ھر کھ را خوابگھ آخر مشتی خاک است

گو چھ حاجت کھ بھ افالک کشی ایوان را

ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد

وقت آن است کھ بدرود کنی زندان را

ر و رندی کن و خوش باش ولیحافظا می خو دام تزویر مکن چون دگران قرآن را

١٠غزل

دوش از مسجد سوی میخانھ آمد پیر ما چیست یاران طریقت بعد از این تدبیر ما

ما مریدان روی سوی قبلھ چون آریم چون

روی سوی خانھ خمار دارد پیر ما

در خرابات طریقت ما بھ ھم منزل شویم ست در عھد ازل تقدیر ما فتھکاین چنین ر

عقل اگر داند کھ دل دربند زلفش چون خوش است

عاقالن دیوانھ گردند از پی زنجیر ما

روی خوبت آیتی از لطف بر ما کشف کرد زان زمان جز لطف و خوبی نیست در تفسیر ما

با دل سنگینت آیا ھیچ درگیرد شبی آه آتشناک و سوز سینھ شبگیر ما

گردون بگذرد حافظ خموش تیر آه ما ز

رحم کن بر جان خود پرھیز کن از تیر ما

7

١٠غزل

ساقی بھ نور باده برافروز جام ما مطرب بگو کھ کار جھان شد بھ کام ما

ایم ما در پیالھ عکس رخ یار دیده

خبر ز لذت شرب مدام ما ای بی

ھرگز نمیرد آن کھ دلش زنده شد بھ عشق لم دوام ماثبت است بر جریده عا

چندان بود کرشمھ و ناز سھی قدان کاید بھ جلوه سرو صنوبرخرام ما

ای باد اگر بھ گلشن احباب بگذری زنھار عرضھ ده بر جانان پیام ما

بری گو نام ما ز یاد بھ عمدا چھ می

خود آید آن کھ یاد نیاری ز نام ما

مستی بھ چشم شاھد دلبند ما خوش است بھ مستی زمام مااند زان رو سپرده

ای نبرد روز بازخواست ترسم کھ صرفھ

نان حالل شیخ ز آب حرام ما

فشان حافظ ز دیده دانھ اشکی ھمی باشد کھ مرغ وصل کند قصد دام ما

دریای اخضر فلک و کشتی ھالل

ھستند غرق نعمت حاجی قوام ما

١٢غزل

ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما چاه زنخدان شما آب روی خوبی از

عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده بازگردد یا برآید چیست فرمان شما

کس بھ دور نرگست طرفی نبست از عافیت بھ کھ نفروشند مستوری بھ مستان شما

بخت خواب آلود ما بیدار خواھد شد مگر زان کھ زد بر دیده آبی روی رخشان شما

ای تھبا صبا ھمراه بفرست از رخت گلدس

بو کھ بویی بشنویم از خاک بستان شما

عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم گر چھ جام ما نشد پرمی بھ دوران شما

کند دلدار را آگھ کنید دل خرابی می

زینھار ای دوستان جان من و جان شما

کی دھد دست این غرض یا رب کھ ھمدستان شوند

8

خاطر مجموع ما زلف پریشان شما

دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری دور کاندر این ره کشتھ بسیارند قربان شما

ای صبا با ساکنان شھر یزد از ما بگو کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما

گر چھ دوریم از بساط قرب ھمت دور نیست

بنده شاه شماییم و ثناخوان شما

ای شھنشاه بلنداختر خدا را ھمتی اختر خاک ایوان شما تا ببوسم ھمچو

کند حافظ دعایی بشنو آمینی بگو می

روزی ما باد لعل شکرافشان شما

١٣غزل

دمد صبح و کلھ بست سحاب می الصبوح الصبوح یا اصحاب

چکد ژالھ بر رخ اللھ می

المدام المدام یا احباب

وزد از چمن نسیم بھشت می ھان بنوشید دم بھ دم می ناب

ه است گل بھ چمنتخت زمرد زد راح چون لعل آتشین دریاب

اند دگر در میخانھ بستھ

افتتح یا مفتح االبواب

لب و دندانت را حقوق نمک ھای کباب ھست بر جان و سینھ

این چنین موسمی عجب باشد کھ ببندند میکده بھ شتاب

بر رخ ساقی پری پیکر

ھمچو حافظ بنوش باده ناب

١۴غزل

ان خوبان رحم کن بر این غریبگفتم ای سلط گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب

گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار

خانھ پروردی چھ تاب آرد غم چندین غریب

خفتھ بر سنجاب شاھی نازنینی را چھ غم گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب

ای کھ در زنجیر زلفت جای چندین آشناست

اد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریبخوش فت

9

نماید عکس می در رنگ روی مھ وشت می

ھمچو برگ ارغوان بر صفحھ نسرین غریب

بس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخت گر چھ نبود در نگارستان خط مشکین غریب

گفتم ای شام غریبان طره شبرنگ تو

در سحرگاھان حذر کن چون بنالد این غریب

فظ آشنایان در مقام حیرتندگفت حا دور نبود گر نشیند خستھ و مسکین غریب

١۵غزل

ای شاھد قدسی کھ کشد بند نقابت و ای مرغ بھشتی کھ دھد دانھ و آبت

خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز

کاغوش کھ شد منزل آسایش و خوابت

پرسی و ترسم کھ نباشد درویش نمی ی ثوابتاندیشھ آمرزش و پروا

راه دل عشاق زد آن چشم خماری

پیداست از این شیوه کھ مست است شرابت

تیری کھ زدی بر دلم از غمزه خطا رفت

تا باز چھ اندیشھ کند رای صوابت

ھر نالھ و فریاد کھ کردم نشنیدی پیداست نگارا کھ بلند است جنابت

دور است سر آب از این بادیھ ھش دار

بد بھ سرابتتا غول بیابان نفری

تا در ره پیری بھ چھ آیین روی ای دل باری بھ غلط صرف شد ایام شبابت

ای قصر دل افروز کھ منزلگھ انسی

یا رب مکناد آفت ایام خرابت

حافظ نھ غالمیست کھ از خواجھ گریزد صلحی کن و بازآ کھ خرابم ز عتابت

١۶غزل

خمی کھ ابروی شوخ تو در کمان انداخت صد جان من زار ناتوان انداختبھ ق

نبود نقش دو عالم کھ رنگ الفت بود زمانھ طرح محبت نھ این زمان انداخت

بھ یک کرشمھ کھ نرگس بھ خودفروشی کرد فریب چشم تو صد فتنھ در جھان انداخت

10

روی بھ چمن شراب خورده و خوی کرده می کھ آب روی تو آتش در ارغوان انداخت

ش مست بگذشتمبھ بزمگاه چمن دو

چو از دھان توام غنچھ در گمان انداخت

زد بنفشھ طره مفتول خود گره می صبا حکایت زلف تو در میان انداخت

ز شرم آن کھ بھ روی تو نسبتش کردم سمن بھ دست صبا خاک در دھان انداخت

من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش ھوای مغبچگانم در این و آن انداخت

شویم ھ آب می لعل خرقھ میکنون ب

توان انداخت نصیبھ ازل از خود نمی

مگر گشایش حافظ در این خرابی بود کھ بخشش ازلش در می مغان انداخت

جھان بھ کام من اکنون شود کھ دور زمان

مرا بھ بندگی خواجھ جھان انداخت

١٧غزل

سینھ از آتش دل در غم جانانھ بسوخت نھ کھ کاشانھ بسوختآتشی بود در این خا

تنم از واسطھ دوری دلبر بگداخت

جانم از آتش مھر رخ جانانھ بسوخت

سوز دل بین کھ ز بس آتش اشکم دل شمع دوش بر من ز سر مھر چو پروانھ بسوخت

آشنایی نھ غریب است کھ دلسوز من است

چون من از خویش برفتم دل بیگانھ بسوخت

خرقھ زھد مرا آب خرابات ببرد انھ عقل مرا آتش میخانھ بسوختخ

چون پیالھ دلم از توبھ کھ کردم بشکست ھمچو اللھ جگرم بی می و خمخانھ بسوخت

ماجرا کم کن و بازآ کھ مرا مردم چشم

خرقھ از سر بھ درآورد و بھ شکرانھ بسوخت

ترک افسانھ بگو حافظ و می نوش دمی کھ نخفتیم شب و شمع بھ افسانھ بسوخت

١٨غزل

ساقیا آمدن عید مبارک بادت وان مواعید کھ کردی مرواد از یادت

در شگفتم کھ در این مدت ایام فراق

11

دادت برگرفتی ز حریفان دل و دل می

برسان بندگی دختر رز گو بھ درآی کھ دم و ھمت ما کرد ز بند آزادت

شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست دتجای غم باد مر آن دل کھ نخواھد شا

شکر ایزد کھ ز تاراج خزان رخنھ نیافت

بوستان سمن و سرو و گل و شمشادت

ات بازآورد چشم بد دور کز آن تفرقھ طالع نامور و دولت مادرزادت

حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح

ور نھ طوفان حوادث ببرد بنیادت

١٩غزل

ای نسیم سحر آرامگھ یار کجاست کش عیار کجاستمنزل آن مھ عاشق

شب تار است و ره وادی ایمن در پیش آتش طور کجا موعد دیدار کجاست

ھر کھ آمد بھ جھان نقش خرابی دارد در خرابات بگویید کھ ھشیار کجاست

آن کس است اھل بشارت کھ اشارت داند ھا ھست بسی محرم اسرار کجاست نکتھ

ھر سر موی مرا با تو ھزاران کار است

کار کجاست و مالمت گر بی ما کجاییم

بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش کاین دل غمزده سرگشتھ گرفتار کجاست

عقل دیوانھ شد آن سلسلھ مشکین کو

دل ز ما گوشھ گرفت ابروی دلدار کجاست

ساقی و مطرب و می جملھ مھیاست ولی عیش بی یار مھیا نشود یار کجاست

حافظ از باد خزان در چمن دھر مرنج فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست

٢٠غزل

ھا برخاست روزه یک سو شد و عید آمد و دل می ز خمخانھ بھ جوش آمد و می باید خواست

نوبھ زھدفروشان گران جان بگذشت

وقت رندی و طرب کردن رندان پیداست

چھ مالمت بود آن را کھ چنین باده خورد ن چھ خطاستخردی وی این چھ عیب است بدین بی

12

باده نوشی کھ در او روی و ریایی نبود

بھتر از زھدفروشی کھ در او روی و ریاست

ما نھ رندان ریاییم و حریفان نفاق آن کھ او عالم سر است بدین حال گواست

فرض ایزد بگذاریم و بھ کس بد نکنیم وان چھ گویند روا نیست نگوییم رواست

ه خوریمچھ شود گر من و تو چند قدح باد

باده از خون رزان است نھ از خون شماست

این چھ عیب است کز آن عیب خلل خواھد بود عیب کجاست ور بود نیز چھ شد مردم بی

٢١غزل

دل و دینم شد و دلبر بھ مالمت برخاست گفت با ما منشین کز تو سالمت برخاست

کھ شنیدی کھ در این بزم دمی خوش بنشست

حبت بھ ندامت برخاستکھ نھ در آخر ص

شمع اگر زان لب خندان بھ زبان الفی زد ھا بھ غرامت برخاست پیش عشاق تو شب

در چمن باد بھاری ز کنار گل و سرو

بھ ھواداری آن عارض و قامت برخاست

مست بگذشتی و از خلوتیان ملکوت بھ تماشای تو آشوب قیامت برخاست

پیش رفتار تو پا برنگرفت از خجلت

و سرکش کھ بھ ناز از قد و قامت برخاستسر

حافظ این خرقھ بینداز مگر جان ببری کاتش از خرقھ سالوس و کرامت برخاست

٢٢غزل

چو بشنوی سخن اھل دل مگو کھ خطاست ای جان من خطا این جاست سخن شناس نھ

آید سرم بھ دنیی و عقبی فرو نمی

ستھا کھ در سر ما تبارک از این فتنھ

در اندرون من خستھ دل ندانم کیست کھ من خموشم و او در فغان و در غوغاست

دلم ز پرده برون شد کجایی ای مطرب

بنال ھان کھ از این پرده کار ما بھ نواست

مرا بھ کار جھان ھرگز التفات نبود رخ تو در نظر من چنین خوشش آراست

13

پزد دل من ام ز خیالی کھ می نخفتھ ھ دارم شرابخانھ کجاستخمار صدشب

چنین کھ صومعھ آلوده شد ز خون دلم

گرم بھ باده بشویید حق بھ دست شماست

دارند از آن بھ دیر مغانم عزیز می کھ آتشی کھ نمیرد ھمیشھ در دل ماست

زد آن مطرب چھ ساز بود کھ در پرده می

کھ رفت عمر و ھنوزم دماغ پر ز ھواست

ون دادندندای عشق تو دیشب در اندر فضای سینھ حافظ ھنوز پر ز صداست

٢٣غزل

خیال روی تو در ھر طریق ھمره ماست نسیم موی تو پیوند جان آگھ ماست

بھ رغم مدعیانی کھ منع عشق کنند

جمال چھره تو حجت موجھ ماست

گوید ببین کھ سیب زنخدان تو چھ می ھزار یوسف مصری فتاده در چھ ماست

از تو دست ما نرسداگر بھ زلف در

گناه بخت پریشان و دست کوتھ ماست

بھ حاجب در خلوت سرای خاص بگو

فالن ز گوشھ نشینان خاک درگھ ماست

بھ صورت از نظر ما اگر چھ محجوب است ھمیشھ در نظر خاطر مرفھ ماست

اگر بھ سالی حافظ دری زند بگشای

ھاست کھ مشتاق روی چون مھ ماست کھ سال

٢۴غزل

مطلب طاعت و پیمان و صالح از من مست کھ بھ پیمانھ کشی شھره شدم روز الست

من ھمان دم کھ وضو ساختم از چشمھ عشق چارتکبیر زدم یک سره بر ھر چھ کھ ھست

می بده تا دھمت آگھی از سر قضا

کھ بھ روی کھ شدم عاشق و از بوی کھ مست

کمر کوه کم است از کمر مور این جا از در رحمت مشو ای باده پرستناامید

بجز آن نرگس مستانھ کھ چشمش مرساد زیر این طارم فیروزه کسی خوش ننشست

جان فدای دھنش باد کھ در باغ نظر

14

چمن آرای جھان خوشتر از این غنچھ نبست

حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد یعنی از وصل تواش نیست بجز باد بھ دست

٢۵غزل

گل حمرا و گشت بلبل مست شکفتھ شد صالی سرخوشی ای صوفیان باده پرست

اساس توبھ کھ در محکمی چو سنگ نمود

اش بشکست ببین کھ جام زجاجی چھ طرفھ

بیار باده کھ در بارگاه استغنا چھ پاسبان و چھ سلطان چھ ھوشیار و چھ مست

از این رباط دودر چون ضرورت است رحیل

بلند و چھ پسترواق و طاق معیشت چھ سر

رنج شود بی مقام عیش میسر نمی اند عھد الست بلی بھ حکم بال بستھ

باش بھ ھست و نیست مرنجان ضمیر و خوش می کھ نیستیست سرانجام ھر کمال کھ ھست

شکوه آصفی و اسب باد و منطق طیر

بھ باد رفت و از او خواجھ ھیچ طرف نبست

یبھ بال و پر مرو از ره کھ تیر پرتاب ھوا گرفت زمانی ولی بھ خاک نشست

زبان کلک تو حافظ چھ شکر آن گوید

برند دست بھ دست کھ گفتھ سخنت می

٢۶غزل

زلف آشفتھ و خوی کرده و خندان لب و مست پیرھن چاک و غزل خوان و صراحی در دست

نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان نیم شب دوش بھ بالین من آمد بنشست

فرا گوش من آورد بھ آواز حزینسر

گفت ای عاشق دیرینھ من خوابت ھست

عاشقی را کھ چنین باده شبگیر دھند کافر عشق بود گر نشود باده پرست

برو ای زاھد و بر دردکشان خرده مگیر

کھ ندادند جز این تحفھ بھ ما روز الست

آن چھ او ریخت بھ پیمانھ ما نوشیدیم گر باده مستاگر از خمر بھشت است و

خنده جام می و زلف گره گیر نگار

ای بسا توبھ کھ چون توبھ حافظ بشکست

15

٢٧غزل

در دیر مغان آمد یارم قدحی در دست مست از می و میخواران از نرگس مستش مست

در نعل سمند او شکل مھ نو پیدا وز قد بلند او باالی صنوبر پست

چون نیستآخر بھ چھ گویم ھست از خود خبرم

وز بھر چھ گویم نیست با وی نظرم چون ھست

شمع دل دمسازم بنشست چو او برخاست و افغان ز نظربازان برخاست چو او بنشست

گر غالیھ خوش بو شد در گیسوی او پیچید ور وسمھ کمانکش گشت در ابروی او پیوست

بازآی کھ بازآید عمر شده حافظ از شستھر چند کھ ناید باز تیری کھ بشد

٢٨غزل

بھ جان خواجھ و حق قدیم و عھد درست کھ مونس دم صبحم دعای دولت توست

سرشک من کھ ز طوفان نوح دست برد

ز لوح سینھ نیارست نقش مھر تو شست

ای وین دل شکستھ بخر بکن معاملھ کھ با شکستگی ارزد بھ صد ھزار درست

زبان مور بھ آصف دراز گشت و رواست

جھ خاتم جم یاوه کرد و بازنجستکھ خوا

نھایت دوست دال طمع مبر از لطف بی چو الف عشق زدی سر بباز چابک و چست

بھ صدق کوش کھ خورشید زاید از نفست کھ از دروغ سیھ روی گشت صبح نخست

شدم ز دست تو شیدای کوه و دشت و ھنوز

کنی بھ ترحم نطاق سلسلھ سست نمی

حفاظ مجویمرنج حافظ و از دلبران گناه باغ چھ باشد چو این گیاه نرست

٢٩غزل

ما را ز خیال تو چھ پروای شراب است خم گو سر خود گیر کھ خمخانھ خراب است

گر خمر بھشت است بریزید کھ بی دوست ھر شربت عذبم کھ دھی عین عذاب است

16

افسوس کھ شد دلبر و در دیده گریان استتحریر خیال خط او نقش بر آب

بیدار شو ای دیده کھ ایمن نتوان بود

زین سیل دمادم کھ در این منزل خواب است

گذرد بر تو ولیکن معشوق عیان می بیند از آن بستھ نقاب است اغیار ھمی

گل بر رخ رنگین تو تا لطف عرق دید در آتش شوق از غم دل غرق گالب است

سبز است در و دشت بیا تا نگذاریم

بی کھ جھان جملھ سراب استدست از سر آ

در کنج دماغم مطلب جای نصیحت کاین گوشھ پر از زمزمھ چنگ و رباب است

حافظ چھ شد ار عاشق و رند است و نظرباز

بس طور عجب الزم ایام شباب است

٣٠غزل

زلفت ھزار دل بھ یکی تار مو ببست راه ھزار چاره گر از چار سو ببست

سیمش دھند جانتا عاشقان بھ بوی ن

ای و در آرزو ببست بگشود نافھ

شیدا از آن شدم کھ نگارم چو ماه نو ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست

ساقی بھ چند رنگ می اندر پیالھ ریخت

ھا نگر کھ چھ خوش در کدو ببست این نقش

یا رب چھ غمزه کرد صراحی کھ خون خم ھای قلقلش اندر گلو ببست با نعره

رب چھ پرده ساخت کھ در پرده سماعمط

بر اھل وجد و حال در ھای و ھو ببست

حافظ ھر آن کھ عشق نورزید و وصل خواست احرام طوف کعبھ دل بی وضو ببست

٣١غزل

آن شب قدری کھ گویند اھل خلوت امشب است یا رب این تاثیر دولت در کدامین کوکب است

رسد تا بھ گیسوی تو دست ناسزایان کم

ای در ذکر یارب یارب است ھر دلی از حلقھ

کشتھ چاه زنخدان توام کز ھر طرف صد ھزارش گردن جان زیر طوق غبغب است

شھسوار من کھ مھ آیینھ دار روی اوست

17

تاج خورشید بلندش خاک نعل مرکب است

عکس خوی بر عارضش بین کفتاب گرم رو در ھوای آن عرق تا ھست ھر روزش تب است

نخواھم کرد ترک لعل یار و جام می من

زاھدان معذور داریدم کھ اینم مذھب است

اندر آن ساعت کھ بر پشت صبا بندند زین با سلیمان چون برانم من کھ مورم مرکب است

زند آن کھ ناوک بر دل من زیر چشمی می

قوت جان حافظش در خنده زیر لب است

چکد آب حیوانش ز منقار بالغت می ک من بھ نام ایزد چھ عالی مشرب استزاغ کل

٣٢غزل

خدا چو صورت ابروی دلگشای تو بست ھای تو بست گشاد کار من اندر کرشمھ

مرا و سرو چمن را بھ خاک راه نشاند

زمانھ تا قصب نرگس قبای تو بست

ز کار ما و دل غنچھ صد گره بگشود نسیم گل چو دل اندر پی ھوای تو بست

تو دوران چرخ راضی کرد مرا بھ بند ولی چھ سود کھ سررشتھ در رضای تو بست

چو نافھ بر دل مسکین من گره مفکن کھ عھد با سر زلف گره گشای تو بست

تو خود وصال دگر بودی ای نسیم وصال خطا نگر کھ دل امید در وفای تو بست

ز دست جور تو گفتم ز شھر خواھم رفت

پای تو بستبھ خنده گفت کھ حافظ برو کھ

٣٣غزل

خلوت گزیده را بھ تماشا چھ حاجت است چون کوی دوست ھست بھ صحرا چھ حاجت است

جانا بھ حاجتی کھ تو را ھست با خدا کخر دمی بپرس کھ ما را چھ حاجت است

ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم

آخر سال کن کھ گدا را چھ حاجت است

تارباب حاجتیم و زبان سال نیس در حضرت کریم تمنا چھ حاجت است

محتاج قصھ نیست گرت قصد خون ماست

چون رخت از آن توست بھ یغما چھ حاجت است

18

جام جھان نماست ضمیر منیر دوست

اظھار احتیاج خود آن جا چھ حاجت است

آن شد کھ بار منت مالح بردمی گوھر چو دست داد بھ دریا چھ حاجت است

ا تو کار نیستای مدعی برو کھ مرا ب

احباب حاضرند بھ اعدا چھ حاجت است

ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار داندت وظیفھ تقاضا چھ حاجت است می

حافظ تو ختم کن کھ ھنر خود عیان شود با مدعی نزاع و محاکا چھ حاجت است

٣۴غزل

رواق منظر چشم من آشیانھ توست کرم نما و فرود آ کھ خانھ خانھ توست

بھ لطف خال و خط از عارفان ربودی دل

ھای عجب زیر دام و دانھ توست لطیفھ

دلت بھ وصل گل ای بلبل صبا خوش باد کھ در چمن ھمھ گلبانگ عاشقانھ توست

عالج ضعف دل ما بھ لب حوالت کن

کھ این مفرح یاقوت در خزانھ توست

بھ تن مقصرم از دولت مالزمتت توستولی خالصھ جان خاک آستانھ

من آن نیم کھ دھم نقد دل بھ ھر شوخی در خزانھ بھ مھر تو و نشانھ توست

تو خود چھ لعبتی ای شھسوار شیرین کار کھ توسنی چو فلک رام تازیانھ توست

چھ جای من کھ بلغزد سپھر شعبده باز از این حیل کھ در انبانھ بھانھ توست

سرود مجلست اکنون فلک بھ رقص آرد

ظ شیرین سخن ترانھ توستکھ شعر حاف

٣۵غزل

برو بھ کار خود ای واعظ این چھ فریادست مرا فتاد دل از ره تو را چھ افتادست

میان او کھ خدا آفریده است از ھیچ

ایست کھ ھیچ آفریده نگشادست دقیقھ

بھ کام تا نرساند مرا لبش چون نای نصیحت ھمھ عالم بھ گوش من بادست

19

ھشت خلد مستغنیست گدای کوی تو از اسیر عشق تو از ھر دو عالم آزادست

اگر چھ مستی عشقم خراب کرد ولی اساس ھستی من زان خراب آبادست

دال منال ز بیداد و جور یار کھ یار

تو را نصیب ھمین کرد و این از آن دادست

برو فسانھ مخوان و فسون مدم حافظ کز این فسانھ و افسون مرا بسی یادست

٣۶ل غز

تا سر زلف تو در دست نسیم افتادست دل سودازده از غصھ دو نیم افتادست

چشم جادوی تو خود عین سواد سحر است

لیکن این ھست کھ این نسخھ سقیم افتادست

در خم زلف تو آن خال سیھ دانی چیست نقطھ دوده کھ در حلقھ جیم افتادست

زلف مشکین تو در گلشن فردوس عذار

ووس کھ در باغ نعیم افتادستچیست طا

دل من در ھوس روی تو ای مونس جان خاک راھیست کھ در دست نسیم افتادست

ھمچو گرد این تن خاکی نتواند برخاست از سر کوی تو زان رو کھ عظیم افتادست

سایھ قد تو بر قالبم ای عیسی دم

عکس روحیست کھ بر عظم رمیم افتادست

از یاد لبت آن کھ جز کعبھ مقامش نبد بر در میکده دیدم کھ مقیم افتادست

حافظ گمشده را با غمت ای یار عزیز اتحادیست کھ در عھد قدیم افتادست

٣٧غزل

بیا کھ قصر امل سخت سست بنیادست بیار باده کھ بنیاد عمر بر بادست

غالم ھمت آنم کھ زیر چرخ کبود

ز ھر چھ رنگ تعلق پذیرد آزادست

کھ بھ میخانھ دوش مست و خراب چھ گویمت ھا دادست سروش عالم غیبم چھ مژده

کھ ای بلندنظر شاھباز سدره نشین نشیمن تو نھ این کنج محنت آبادست

زنند صفیر تو را ز کنگره عرش می

20

ندانمت کھ در این دامگھ چھ افتادست

نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر کھ این حدیث ز پیر طریقتم یادست

غم جھان مخور و پند من مبر از یاد کھ این لطیفھ عشقم ز ره روی یادست

رضا بھ داده بده وز جبین گره بگشای کھ بر من و تو در اختیار نگشادست

مجو درستی عھد از جھان سست نھاد کھ این عجوز عروس ھزاردامادست

نشان عھد و وفا نیست در تبسم گل بنال بلبل بی دل کھ جای فریادست

بری ای سست نظم بر حافظ حسد چھ می

قبول خاطر و لطف سخن خدادادست

٣٨غزل

بی مھر رخت روز مرا نور نماندست وز عمر مرا جز شب دیجور نماندست

ھنگام وداع تو ز بس گریھ کھ کردم دور از رخ تو چشم مرا نور نماندست

گفت رفت خیال تو ز چشم من و می می کھ معمور نماندست ھیھات از این گوشھ

داشت وصل تو اجل را ز سرم دور ھمی

از دولت ھجر تو کنون دور نماندست

نزدیک شد آن دم کھ رقیب تو بگوید دور از رخت این خستھ رنجور نماندست

صبر است مرا چاره ھجران تو لیکن

چون صبر توان کرد کھ مقدور نماندست

در ھجر تو گر چشم مرا آب روان است ن جگر ریز کھ معذور نماندستگو خو

حافظ ز غم از گریھ نپرداخت بھ خنده

ماتم زده را داعیھ سور نماندست

٣٩غزل

باغ مرا چھ حاجت سرو و صنوبر است شمشاد خانھ پرور ما از کھ کمتر است

ای ای نازنین پسر تو چھ مذھب گرفتھ

کت خون ما حاللتر از شیر مادر است ببینی شراب خواه چون نقش غم ز دور

ایم و مداوا مقرر است تشخیص کرده

21

از آستان پیر مغان سر چرا کشیم

دولت در آن سرا و گشایش در آن در است

یک قصھ بیش نیست غم عشق وین عجب شنوم نامکرر است کز ھر زبان کھ می

دی وعده داد وصلم و در سر شراب داشت امروز تا چھ گوید و بازش چھ در سر است

یراز و آب رکنی و این باد خوش نسیمش

عیبش مکن کھ خال رخ ھفت کشور است

فرق است از آب خضر کھ ظلمات جای او است تا آب ما کھ منبعش اکبر است

بریم ما آبروی فقر و قناعت نمی

با پادشھ بگوی کھ روزی مقدر است

حافظ چھ طرفھ شاخ نباتیست کلک تو و شکر استکش میوه دلپذیرتر از شھد

۴٠غزل

المنھ هللا کھ در میکده باز است زان رو کھ مرا بر در او روی نیاز است

ھا ھمھ در جوش و خروشند ز مستی خم

وان می کھ در آن جاست حقیقت نھ مجاز است

از وی ھمھ مستی و غرور است و تکبر وز ما ھمھ بیچارگی و عجز و نیاز است

نگوییمرازی کھ بر غیر نگفتیم و

با دوست بگوییم کھ او محرم راز است

شرح شکن زلف خم اندر خم جانان کوتھ نتوان کرد کھ این قصھ دراز است

بار دل مجنون و خم طره لیلی

رخساره محمود و کف پای ایاز است

ام دیده چو باز از ھمھ عالم بردوختھ تا دیده من بر رخ زیبای تو باز است

کس کھ بیاید در کعبھ کوی تو ھر آن

از قبلھ ابروی تو در عین نماز است

ای مجلسیان سوز دل حافظ مسکین از شمع بپرسید کھ در سوز و گداز است

۴١غزل

بیز است اگر چھ باده فرح بخش و باد گل بھ بانگ چنگ مخور می کھ محتسب تیز است

22

صراحی ای و حریفی گرت بھ چنگ افتد انگیز استبھ عقل نوش کھ ایام فتنھ

در آستین مرقع پیالھ پنھان کن

ریز است کھ ھمچو چشم صراحی زمانھ خون

ھا از می بھ آب دیده بشوییم خرقھ کھ موسم ورع و روزگار پرھیز است

مجوی عیش خوش از دور باژگون سپھر

کھ صاف این سر خم جملھ دردی آمیز است

سپھر برشده پرویزنیست خون افشان سری و تاج پرویز استاش سر ک کھ ریزه

عراق و فارس گرفتی بھ شعر خوش حافظ بیا کھ نوبت بغداد و وقت تبریز است

۴٢غزل

حال دل با تو گفتنم ھوس است خبر دل شنفتنم ھوس است

طمع خام بین کھ قصھ فاش

از رقیبان نھفتنم ھوس است

شب قدری چنین عزیز و شریف با تو تا روز خفتنم ھوس است

ای چنین نازک کھ دردانھ وه

در شب تار سفتنم ھوس است

ای صبا امشبم مدد فرمای کھ سحرگھ شکفتنم ھوس است

از برای شرف بھ نوک مژه

خاک راه تو رفتنم ھوس است

ھمچو حافظ بھ رغم مدعیان شعر رندانھ گفتنم ھوس است

۴٣غزل

صحن بستان ذوق بخش و صحبت یاران خوش است ش باد کز وی وقت میخواران خوش استوقت گل خو

شود از صبا ھر دم مشام جان ما خوش می

آری آری طیب انفاس ھواداران خوش است

ناگشوده گل نقاب آھنگ رحلت ساز کرد نالھ کن بلبل کھ گلبانگ دل افکاران خوش است

مرغ خوشخوان را بشارت باد کاندر راه عشق

است ھای بیداران خوش دوست را با نالھ شب

نیست در بازار عالم خوشدلی ور زان کھ ھست

23

شیوه رندی و خوش باشی عیاران خوش است

ام آمد بھ گوش از زبان سوسن آزاده کاندر این دیر کھن کار سبکباران خوش است

حافظا ترک جھان گفتن طریق خوشدلیست

تا نپنداری کھ احوال جھان داران خوش است

۴۴غزل

گل جام باده صاف استکنون کھ بر کف بھ صد ھزار زبان بلبلش در اوصاف است

بخواه دفتر اشعار و راه صحرا گیر چھ وقت مدرسھ و بحث کشف کشاف است

فقیھ مدرسھ دی مست بود و فتوی داد کھ می حرام ولی بھ ز مال اوقاف است

بھ درد و صاف تو را حکم نیست خوش درکش

است کھ ھر چھ ساقی ما کرد عین الطاف

ببر ز خلق و چو عنقا قیاس کار بگیر کھ صیت گوشھ نشینان ز قاف تا قاف است

حدیث مدعیان و خیال ھمکاران

ھمان حکایت زردوز و بوریاباف است

ھای چون زر سرخ خموش حافظ و این نکتھ نگاه دار کھ قالب شھر صراف است

۴۵غزل

در این زمانھ رفیقی کھ خالی از خلل است احی می ناب و سفینھ غزل استصر

جریده رو کھ گذرگاه عافیت تنگ است

بدل است پیالھ گیر کھ عمر عزیز بی

نھ من ز بی عملی در جھان ملولم و بس ماللت علما ھم ز علم بی عمل است

بھ چشم عقل در این رھگذار پرآشوب

محل است ثبات و بی جھان و کار جھان بی ھ مخوانای و قص بگیر طره مھ چھره

کھ سعد و نحس ز تاثیر زھره و زحل است

دلم امید فراوان بھ وصل روی تو داشت ولی اجل بھ ره عمر رھزن امل است

بھ ھیچ دور نخواھند یافت ھشیارش

چنین کھ حافظ ما مست باده ازل است

۴۶غزل

24

گل در بر و می در کف و معشوق بھ کام است

است سلطان جھانم بھ چنین روز غالم

گو شمع میارید در این جمع کھ امشب در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است

در مذھب ما باده حالل است ولیکن

بی روی تو ای سرو گل اندام حرام است

گوشم ھمھ بر قول نی و نغمھ چنگ است چشمم ھمھ بر لعل لب و گردش جام است

در مجلس ما عطر میامیز کھ ما را

و خوش بوی مشام استھر لحظھ ز گیسوی ت

از چاشنی قند مگو ھیچ و ز شکر زان رو کھ مرا از لب شیرین تو کام است

تا گنج غمت در دل ویرانھ مقیم است ھمواره مرا کوی خرابات مقام است

از ننگ چھ گویی کھ مرا نام ز ننگ است وز نام چھ پرسی کھ مرا ننگ ز نام است

ازمیخواره و سرگشتھ و رندیم و نظرب

وان کس کھ چو ما نیست در این شھر کدام است

با محتسبم عیب مگویید کھ او نیز

پیوستھ چو ما در طلب عیش مدام است

حافظ منشین بی می و معشوق زمانی کایام گل و یاسمن و عید صیام است

۴٧غزل

بھ کوی میکده ھر سالکی کھ ره دانست دری دگر زدن اندیشھ تبھ دانست

افسر رندی نداد جز بھ کسیزمانھ

کھ سرفرازی عالم در این کلھ دانست

بر آستانھ میخانھ ھر کھ یافت رھی ز فیض جام می اسرار خانقھ دانست

ھر آن کھ راز دو عالم ز خط ساغر خواند

رموز جام جم از نقش خاک ره دانست

ورای طاعت دیوانگان ز ما مطلب کھ شیخ مذھب ما عاقلی گنھ دانست

م ز نرگس ساقی امان نخواست بھ جاندل

چرا کھ شیوه آن ترک دل سیھ دانست

ز جور کوکب طالع سحرگھان چشمم چنان گریست کھ ناھید دید و مھ دانست

25

زند پنھان حدیث حافظ و ساغر کھ می چھ جای محتسب و شحنھ پادشھ دانست

بلندمرتبھ شاھی کھ نھ رواق سپھر

تای ز خم طاق بارگھ دانس نمونھ

۴٨غزل

صوفی از پرتو می راز نھانی دانست گوھر ھر کس از این لعل توانی دانست

قدر مجموعھ گل مرغ سحر داند و بس

کھ نھ ھر کو ورقی خواند معانی دانست

عرضھ کردم دو جھان بر دل کارافتاده بجز از عشق تو باقی ھمھ فانی دانست

آن شد اکنون کھ ز ابنای عوام اندیشم

تسب نیز در این عیش نھانی دانستمح

دلبر آسایش ما مصلحت وقت ندید ور نھ از جانب ما دل نگرانی دانست

سنگ و گل را کند از یمن نظر لعل و عقیق

ھر کھ قدر نفس باد یمانی دانست

ای کھ از دفتر عقل آیت عشق آموزی ترسم این نکتھ بھ تحقیق ندانی دانست

باغ جھانمی بیاور کھ ننازد بھ گل

ھر کھ غارتگری باد خزانی دانست

حافظ این گوھر منظوم کھ از طبع انگیخت ز اثر تربیت آصف ثانی دانست

۴٩غزل

روضھ خلد برین خلوت درویشان است مایھ محتشمی خدمت درویشان است

گنج عزلت کھ طلسمات عجایب دارد فتح آن در نظر رحمت درویشان است

انش بھ دربانی رفتقصر فردوس کھ رضو

منظری از چمن نزھت درویشان است

شود از پرتو آن قلب سیاه آن چھ زر می کیمیاییست کھ در صحبت درویشان است

آن کھ پیشش بنھد تاج تکبر خورشید کبریاییست کھ در حشمت درویشان است

دولتی را کھ نباشد غم از آسیب زوال

بی تکلف بشنو دولت درویشان است

قبلھ حاجات جھانند ولی خسروان

26

سببش بندگی حضرت درویشان است

طلبند روی مقصود کھ شاھان بھ دعا می مظھرش آینھ طلعت درویشان است

از کران تا بھ کران لشکر ظلم است ولی از ازل تا بھ ابد فرصت درویشان است

ای توانگر مفروش این ھمھ نخوت کھ تو را

سر و زر در کنف ھمت درویشان است شود از قھر ھنوز گنج قارون کھ فرو می

خوانده باشی کھ ھم از غیرت درویشان است

من غالم نظر آصف عھدم کو را صورت خواجگی و سیرت درویشان است

خواھی حافظ ار آب حیات ازلی می

منبعش خاک در خلوت درویشان است

۵٠غزل

بھ دام زلف تو دل مبتالی خویشتن است ھ اینش سزای خویشتن استبکش بھ غمزه ک

گرت ز دست برآید مراد خاطر ما

بھ دست باش کھ خیری بھ جای خویشتن است

بھ جانت ای بت شیرین دھن کھ ھمچون شمع شبان تیره مرادم فنای خویشتن است

چو رای عشق زدی با تو گفتم ای بلبل مکن کھ آن گل خندان برای خویشتن است

گل محتاج بھ مشک چین و چگل نیست بوی

ھاش ز بند قبای خویشتن است کھ نافھ

مروت دھر مرو بھ خانھ ارباب بی کھ گنج عافیتت در سرای خویشتن است

بسوخت حافظ و در شرط عشقبازی او

ھنوز بر سر عھد و وفای خویشتن است

۵١غزل

لعل سیراب بھ خون تشنھ لب یار من است وز پی دیدن او دادن جان کار من است

شرم از آن چشم سیھ بادش و مژگان دراز

ھر کھ دل بردن او دید و در انکار من است

ساروان رخت بھ دروازه مبر کان سر کو شاھراھیست کھ منزلگھ دلدار من است

بنده طالع خویشم کھ در این قحط وفا عشق آن لولی سرمست خریدار من است

27

طبلھ عطر گل و زلف عبیرافشانش

وی خوش عطار من استفیض یک شمھ ز ب

باغبان ھمچو نسیمم ز در خویش مران کب گلزار تو از اشک چو گلنار من است

شربت قند و گالب از لب یارم فرمود نرگس او کھ طبیب دل بیمار من است

آن کھ در طرز غزل نکتھ بھ حافظ آموخت یار شیرین سخن نادره گفتار من است

۵٢غزل بتان دین من استروزگاریست کھ سودای

غم این کار نشاط دل غمگین من است

دیدن روی تو را دیده جان بین باید وین کجا مرتبھ چشم جھان بین من است

یار من باش کھ زیب فلک و زینت دھر

از مھ روی تو و اشک چو پروین من است

تا مرا عشق تو تعلیم سخن گفتن کرد خلق را ورد زبان مدحت و تحسین من است

دولت فقر خدایا بھ من ارزانی دار

کاین کرامت سبب حشمت و تمکین من است

واعظ شحنھ شناس این عظمت گو مفروش زان کھ منزلگھ سلطان دل مسکین من است

یا رب این کعبھ مقصود تماشاگھ کیست کھ مغیالن طریقش گل و نسرین من است

حافظ از حشمت پرویز دگر قصھ مخوان

سرو شیرین من استکھ لبش جرعھ کش خ

۵٣غزل

منم کھ گوشھ میخانھ خانقاه من است دعای پیر مغان ورد صبحگاه من است

گرم ترانھ چنگ صبوح نیست چھ باک

نوای من بھ سحر آه عذرخواه من است

ز پادشاه و گدا فارغم بحمد گدای خاک در دوست پادشاه من است

ام وصال شماست غرض ز مسجد و میخانھ

جز این خیال ندارم خدا گواه من است

مگر بھ تیغ اجل خیمھ برکنم ور نی رمیدن از در دولت نھ رسم و راه من است

28

از آن زمان کھ بر این آستان نھادم روی فراز مسند خورشید تکیھ گاه من است

گناه اگر چھ نبود اختیار ما حافظ

تو در طریق ادب باش و گو گناه من است

۵۴غزل

ز گریھ مردم چشمم نشستھ در خون است ببین کھ در طلبت حال مردمان چون است

بھ یاد لعل تو و چشم مست میگونت

خورم خون است ز جام غم می لعلی کھ می

ز مشرق سر کو آفتاب طلعت تو اگر طلوع کند طالعم ھمایون است

حکایت لب شیرین کالم فرھاد است شکنج طره لیلی مقام مجنون است

دلم بجو کھ قدت ھمچو سرو دلجوی است سخن بگو کھ کالمت لطیف و موزون است

ز دور باده بھ جان راحتی رسان ساقی کھ رنج خاطرم از جور دور گردون است

از آن دمی کھ ز چشمم برفت رود عزیز کنار دامن من ھمچو رود جیحون است

چگونھ شاد شود اندرون غمگینم

ر بیرون استبھ اختیار کھ از اختیا

کند حافظ ز بیخودی طلب یار می چو مفلسی کھ طلبکار گنج قارون است

۵۵غزل

خم زلف تو دام کفر و دین است ز کارستان او یک شمھ این است

جمالت معجز حسن است لیکن

ات سحر مبین است حدیث غمزه

ز چشم شوخ تو جان کی توان برد کھ دایم با کمان اندر کمین است

بر آن چشم سیھ صد آفرین باد کھ در عاشق کشی سحرآفرین است

عجب علمیست علم ھیت عشق

کھ چرخ ھشتمش ھفتم زمین است

تو پنداری کھ بدگو رفت و جان برد حسابش با کرام الکاتبین است

مشو حافظ ز کید زلفش ایمن

29

کھ دل برد و کنون دربند دین است

۵۶غزل

دل سراپرده محبت اوست دیده آیینھ دار طلعت اوست

من کھ سر درنیاورم بھ دو کون

گردنم زیر بار منت اوست

تو و طوبی و ما و قامت یار فکر ھر کس بھ قدر ھمت اوست

گر من آلوده دامنم چھ عجب ھمھ عالم گواه عصمت اوست

من کھ باشم در آن حرم کھ صبا

پرده دار حریم حرمت اوست

مبی خیالش مباد منظر چش زان کھ این گوشھ جای خلوت اوست

ھر گل نو کھ شد چمن آرای

ز اثر رنگ و بوی صحبت اوست

دور مجنون گذشت و نوبت ماست ھر کسی پنج روز نوبت اوست

ملکت عاشقی و گنج طرب ھر چھ دارم ز یمن ھمت اوست

من و دل گر فدا شدیم چھ باک غرض اندر میان سالمت اوست

افظ رافقر ظاھر مبین کھ ح

سینھ گنجینھ محبت اوست

۵٧غزل

آن سیھ چرده کھ شیرینی عالم با اوست چشم میگون لب خندان دل خرم با اوست

گر چھ شیرین دھنان پادشھانند ولی

او سلیمان زمان است کھ خاتم با اوست

روی خوب است و کمال ھنر و دامن پاک الجرم ھمت پاکان دو عالم با اوست

کھ بدان عارض گندمگون است خال مشکین

سر آن دانھ کھ شد رھزن آدم با اوست

دلبرم عزم سفر کرد خدا را یاران چھ کنم با دل مجروح کھ مرھم با اوست

با کھ این نکتھ توان گفت کھ آن سنگین دل

کشت ما را و دم عیسی مریم با اوست

30

حافظ از معتقدان است گرامی دارش

م با اوستزان کھ بخشایش بس روح مکر

۵٨غزل

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست رود ارادت اوست کھ ھر چھ بر سر ما می

نظیر دوست ندیدم اگر چھ از مھ و مھر ھا در مقابل رخ دوست نھادم آینھ

صبا ز حال دل تنگ ما چھ شرح دھد

ھای غنچھ تو بر توست کھ چون شکنج ورق

سنھ من سبوکش این دیر رندسوزم و ب بسا سرا کھ در این کارخانھ سنگ و سبوست

مگر تو شانھ زدی زلف عنبرافشان را

کھ باد غالیھ سا گشت و خاک عنبربوست

نثار روی تو ھر برگ گل کھ در چمن است فدای قد تو ھر سروبن کھ بر لب جوست

زبان ناطقھ در وصف شوق ناالن است

چھ جای کلک بریده زبان بیھده گوست

دلم آمد مراد خواھم یافترخ تو در

چرا کھ حال نکو در قفای فال نکوست

نھ این زمان دل حافظ در آتش ھوس است کھ داغدار ازل ھمچو اللھ خودروست

۵٩غزل

دارم امید عاطفتی از جانب دوست کردم جنایتی و امیدم بھ عفو اوست

دانم کھ بگذرد ز سر جرم من کھ او

رشتھ خوستگر چھ پریوش است ولیکن ف

چندان گریستم کھ ھر کس کھ برگذشت در اشک ما چو دید روان گفت کاین چھ جوست

ھیچ است آن دھان و نبینم از او نشان

موی است آن میان و ندانم کھ آن چھ موست

دارم عجب ز نقش خیالش کھ چون نرفت ام کھ دم بھ دمش کار شست و شوست از دیده

کشد ھمیبی گفت و گوی زلف تو دل را

با زلف دلکش تو کھ را روی گفت و گوست

ام عمریست تا ز زلف تو بویی شنیده زان بوی در مشام دل من ھنوز بوست

31

حافظ بد است حال پریشان تو ولی بر بوی زلف یار پریشانیت نکوست

۶٠غزل

آن پیک نامور کھ رسید از دیار دوست آورد حرز جان ز خط مشکبار دوست

دھد نشان جالل و جمال یار خوش می کند حکایت عز و وقار دوست خوش می

برم دل دادمش بھ مژده و خجلت ھمی

زین نقد قلب خویش کھ کردم نثار دوست

شکر خدا کھ از مدد بخت کارساز بر حسب آرزوست ھمھ کار و بار دوست

سیر سپھر و دور قمر را چھ اختیار در گردشند بر حسب اختیار دوست

د فتنھ ھر دو جھان را بھ ھم زندگر با

ما و چراغ چشم و ره انتظار دوست

کحل الجواھری بھ من آر ای نسیم صبح زان خاک نیکبخت کھ شد رھگذار دوست

ماییم و آستانھ عشق و سر نیاز

تا خواب خوش کھ را برد اندر کنار دوست

دشمن بھ قصد حافظ اگر دم زند چھ باک

ار دوستمنت خدای را کھ نیم شرمس

۶١غزل

صبا اگر گذری افتدت بھ کشور دوست ای از گیسوی معنبر دوست بیار نفحھ

بھ جان او کھ بھ شکرانھ جان برافشانم اگر بھ سوی من آری پیامی از بر دوست

و گر چنان کھ در آن حضرتت نباشد بار برای دیده بیاور غباری از در دوست

من گدا و تمنای وصل او ھیھات

مگر بھ خواب ببینم خیال منظر دوست

دل صنوبریم ھمچو بید لرزان است ز حسرت قد و باالی چون صنوبر دوست

خرد ما را اگر چھ دوست بھ چیزی نمی

بھ عالمی نفروشیم مویی از سر دوست

چھ باشد ار شود از بند غم دلش آزاد چو ھست حافظ مسکین غالم و چاکر دوست

32

۶٢غزل

پیک مشتاقان بده پیغام دوست مرحبا ای تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست

والھ و شیداست دایم ھمچو بلبل در قفس طوطی طبعم ز عشق شکر و بادام دوست

زلف او دام است و خالش دانھ آن دام و من

ام در دام دوست ای افتاده بر امید دانھ

سر ز مستی برنگیرد تا بھ صبح روز حشرون من در ازل یک جرعھ خورد از جام ھر کھ چ

دوست

ای از شرح شوق خود از آنک بس نگویم شمھ دردسر باشد نمودن بیش از این ابرام دوست

گر دھد دستم کشم در دیده ھمچون توتیا خاک راھی کان مشرف گردد از اقدام دوست

میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق

دوستترک کام خود گرفتم تا برآید کام درمان بساز سوز و بی حافظ اندر درد او می

آرام دوست زان کھ درمانی ندارد درد بی

۶٣غزل

روی تو کس ندید و ھزارت رقیب ھست

ای ھنوز و صدت عندلیب ھست در غنچھ

گر آمدم بھ کوی تو چندان غریب نیست چون من در آن دیار ھزاران غریب ھست

ق نیستدر عشق خانقاه و خرابات فر

ھر جا کھ ھست پرتو روی حبیب ھست

دھند آن جا کھ کار صومعھ را جلوه می ناقوس دیر راھب و نام صلیب ھست

عاشق کھ شد کھ یار بھ حالش نظر نکرد ای خواجھ درد نیست وگرنھ طبیب ھست

فریاد حافظ این ھمھ آخر بھ ھرزه نیست

ای غریب و حدیثی عجیب ھست ھم قصھ

۶۴غزل

ادبیست گر چھ عرض ھنر پیش یار بیا زبان خموش ولیکن دھان پر از عربیست

پری نھفتھ رخ و دیو در کرشمھ حسن

بسوخت دیده ز حیرت کھ این چھ بوالعجبیست

در این چمن گل بی خار کس نچید آری

33

چراغ مصطفوی با شرار بولھبیست

سبب مپرس کھ چرخ از چھ سفلھ پرور شد ھانھ بی سببیستکھ کام بخشی او را ب

بھ نیم جو نخرم طاق خانقاه و رباط مرا کھ مصطبھ ایوان و پای خم طنبیست

جمال دختر رز نور چشم ماست مگر کھ در نقاب زجاجی و پرده عنبیست

ھزار عقل و ادب داشتم من ای خواجھ

ادبیست کنون کھ مست خرابم صالح بی

بیار می کھ چو حافظ ھزارم استظھار حری و نیاز نیم شبیستبھ گریھ س

۶۵غزل

خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بھار چیست ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست

ھر وقت خوش کھ دست دھد مغتنم شمار کس را وقوف نیست کھ انجام کار چیست

پیوند عمر بستھ بھ موییست ھوش دار غمخوار خویش باش غم روزگار چیست

ارممعنی آب زندگی و روضھ جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست

اند مستور و مست ھر دو چو از یک قبیلھ

ما دل بھ عشوه کھ دھیم اختیار چیست

راز درون پرده چھ داند فلک خموش ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست

سھو و خطای بنده گرش اعتبار نیست معنی عفو و رحمت آمرزگار چیست

ظ پیالھ خواستزاھد شراب کوثر و حاف

تا در میانھ خواستھ کردگار چیست

۶۶غزل

بنال بلبل اگر با منت سر یاریست کھ ما دو عاشق زاریم و کار ما زاریست

در آن زمین کھ نسیمی وزد ز طره دوست

ھای تاتاریست چھ جای دم زدن نافھ

بیار باده کھ رنگین کنیم جامھ زرق یستکھ مست جام غروریم و نام ھشیار

خیال زلف تو پختن نھ کار ھر خامیست کھ زیر سلسلھ رفتن طریق عیاریست

34

ایست نھانی کھ عشق از او خیزد لطیفھ

کھ نام آن نھ لب لعل و خط زنگاریست

جمال شخص نھ چشم است و زلف و عارض و خال ھزار نکتھ در این کار و بار دلداریست

قلندران حقیقت بھ نیم جو نخرند

آن کس کھ از ھنر عاریست قبای اطلس

بر آستان تو مشکل توان رسید آری عروج بر فلک سروری بھ دشواریست

دیدم سحر کرشمھ چشمت بھ خواب می

زھی مراتب خوابی کھ بھ ز بیداریست

دلش بھ نالھ میازار و ختم کن حافظ کھ رستگاری جاوید در کم آزاریست

۶٧غزل

شانھ کیستیا رب این شمع دل افروز ز کا جان ما سوخت بپرسید کھ جانانھ کیست

حالیا خانھ برانداز دل و دین من است

خسبد و ھمخانھ کیست تا در آغوش کھ می

باده لعل لبش کز لب من دور مباد

راح روح کھ و پیمان ده پیمانھ کیست

دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو بازپرسید خدا را کھ بھ پروانھ کیست

کسش افسونی و معلوم نشددھد ھر می

کھ دل نازک او مایل افسانھ کیست

یا رب آن شاھوش ماه رخ زھره جبین در یکتای کھ و گوھر یک دانھ کیست

گفتم آه از دل دیوانھ حافظ بی تو

زیر لب خنده زنان گفت کھ دیوانھ کیست

۶٨غزل

ماھم این ھفتھ برون رفت و بھ چشمم سالیست دانی کھ چھ مشکل حالیست حال ھجران تو چھ

مردم دیده ز لطف رخ او در رخ او

عکس خود دید گمان برد کھ مشکین خالیست

چکد شیر ھنوز از لب ھمچون شکرش می اش قتالیست گر چھ در شیوه گری ھر مژه

ای کھ انگشت نمایی بھ کرم در ھمھ شھر وه کھ در کار غریبان عجبت اھمالیست

35

در جوھر فرد بعد از اینم نبود شابھ کھ دھان تو در این نکتھ خوش استداللیست

مژده دادند کھ بر ما گذری خواھی کرد

نیت خیر مگردان کھ مبارک فالیست

کوه اندوه فراقت بھ چھ حالت بکشد حافظ خستھ کھ از نالھ تنش چون نالیست

۶٩غزل

کس نیست کھ افتاده آن زلف دوتا نیست ز بال نیست در رھگذر کیست کھ دامی

برد از گوشھ نشینان چون چشم تو دل می

ھمراه تو بودن گنھ از جانب ما نیست

روی تو مگر آینھ لطف الھیست حقا کھ چنین است و در این روی و ریا نیست

نرگس طلبد شیوه چشم تو زھی چشم

مسکین خبرش از سر و در دیده حیا نیست

از بھر خدا زلف مپیرای کھ ما را ت کھ صد عربده با باد صبا نیستشب نیس

بازآی کھ بی روی تو ای شمع دل افروز در بزم حریفان اثر نور و صفا نیست

تیمار غریبان اثر ذکر جمیل است

جانا مگر این قاعده در شھر شما نیست

شد و گفتم صنما عھد بھ جای آر دی می گفتا غلطی خواجھ در این عھد وفا نیست

ن شد چھ تفاوتگر پیر مغان مرشد م

در ھیچ سری نیست کھ سری ز خدا نیست

عاشق چھ کند گر نکشد بار مالمت با ھیچ دالور سپر تیر قضا نیست

در صومعھ زاھد و در خلوت صوفی

جز گوشھ ابروی تو محراب دعا نیست

ای چنگ فروبرده بھ خون دل حافظ فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیست

٧٠غزل

ه ما جز بھ رخت ناظر نیستمردم دید دل سرگشتھ ما غیر تو را ذاکر نیست

بندد اشکم احرام طواف حرمت می

گر چھ از خون دل ریش دمی طاھر نیست

بستھ دام و قفس باد چو مرغ وحشی

36

طایر سدره اگر در طلبت طایر نیست

عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار مکنش عیب کھ بر نقد روان قادر نیست

بت دست بدان سرو بلندش برسدعاق

ھر کھ را در طلبت ھمت او قاصر نیست

از روان بخشی عیسی نزنم دم ھرگز زان کھ در روح فزایی چو لبت ماھر نیست

من کھ در آتش سودای تو آھی نزنم

کی توان گفت کھ بر داغ دلم صابر نیست

روز اول کھ سر زلف تو دیدم گفتم ر نیستکھ پریشانی این سلسلھ را آخ

سر پیوند تو تنھا نھ دل حافظ راست

کیست آن کش سر پیوند تو در خاطر نیست

٧١غزل

زاھد ظاھرپرست از حال ما آگاه نیست در حق ما ھر چھ گوید جای ھیچ اکراه نیست

در طریقت ھر چھ پیش سالک آید خیر اوست در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست

د بیدقی خواھیم راندتا چھ بازی رخ نمای عرصھ شطرنج رندان را مجال شاه نیست

چیست این سقف بلند ساده بسیارنقش

زین معما ھیچ دانا در جھان آگاه نیست

این چھ استغناست یا رب وین چھ قادر حکمت است

کاین ھمھ زخم نھان ھست و مجال آه نیست

داند حساب صاحب دیوان ما گویی نمی ن حسبھ هللا نیستکاندر این طغرا نشا

ھر کھ خواھد گو بیا و ھر چھ خواھد گو بگو کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست

بر در میخانھ رفتن کار یک رنگان بود

خودفروشان را بھ کوی می فروشان راه نیست

ھر چھ ھست از قامت ناساز بی اندام ماست ور نھ تشریف تو بر باالی کس کوتاه نیست

پیر خراباتم کھ لطفش دایم استبنده

ور نھ لطف شیخ و زاھد گاه ھست و گاه نیست

حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربیست عاشق دردی کش اندربند مال و جاه نیست

37

٧٢غزل

راھیست راه عشق کھ ھیچش کناره نیست آن جا جز آن کھ جان بسپارند چاره نیست

می بودھر گھ کھ دل بھ عشق دھی خوش د

در کار خیر حاجت ھیچ استخاره نیست

ما را ز منع عقل مترسان و می بیار کان شحنھ در والیت ما ھیچ کاره نیست

کشد از چشم خود بپرس کھ ما را کھ می

جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست

او را بھ چشم پاک توان دید چون ھالل ھر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست

طریقھ رندی کھ این نشان فرصت شمر

چون راه گنج بر ھمھ کس آشکاره نیست

نگرفت در تو گریھ حافظ بھ ھیچ رو حیران آن دلم کھ کم از سنگ خاره نیست

٧٣غزل

روشن از پرتو رویت نظری نیست کھ نیست منت خاک درت بر بصری نیست کھ نیست

ناظر روی تو صاحب نظرانند آری چ سری نیست کھ نیستسر گیسوی تو در ھی

اشک غماز من ار سرخ برآمد چھ عجب

خجل از کرده خود پرده دری نیست کھ نیست

تا بھ دامن ننشیند ز نسیمش گردی سیل خیز از نظرم رھگذری نیست کھ نیست

تا دم از شام سر زلف تو ھر جا نزنند

با صبا گفت و شنیدم سحری نیست کھ نیست

نجم ور نیمن از این طالع شوریده بر بھره مند از سر کویت دگری نیست کھ نیست

از حیای لب شیرین تو ای چشمھ نوش

غرق آب و عرق اکنون شکری نیست کھ نیست

مصلحت نیست کھ از پرده برون افتد راز ور نھ در مجلس رندان خبری نیست کھ نیست

شیر در بادیھ عشق تو روباه شود

کھ نیست آه از این راه کھ در وی خطری نیست

آب چشمم کھ بر او منت خاک در توست زیر صد منت او خاک دری نیست کھ نیست

از وجودم قدری نام و نشان ھست کھ ھست

ور نھ از ضعف در آن جا اثری نیست کھ نیست

38

غیر از این نکتھ کھ حافظ ز تو ناخشنود است

در سراپای وجودت ھنری نیست کھ نیست

٧۴غزل

ون و مکان این ھمھ نیستحاصل کارگھ ک باده پیش آر کھ اسباب جھان این ھمھ نیست

از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است

غرض این است وگرنھ دل و جان این ھمھ نیست

منت سدره و طوبی ز پی سایھ مکش کھ چو خوش بنگری ای سرو روان این ھمھ نیست

دولت آن است کھ بی خون دل آید بھ کنار

سعی و عمل باغ جنان این ھمھ نیست ور نھ با

پنج روزی کھ در این مرحلھ مھلت داری خوش بیاسای زمانی کھ زمان این ھمھ نیست

بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی

فرصتی دان کھ ز لب تا بھ دھان این ھمھ نیست

زاھد ایمن مشو از بازی غیرت زنھار کھ ره از صومعھ تا دیر مغان این ھمھ نیست

ردمندی من سوختھ زار و نزارد

ظاھرا حاجت تقریر و بیان این ھمھ نیست

نام حافظ رقم نیک پذیرفت ولی پیش رندان رقم سود و زیان این ھمھ نیست

٧۵غزل

خواب آن نرگس فتان تو بی چیزی نیست تاب آن زلف پریشان تو بی چیزی نیست

گفتم از لبت شیر روان بود کھ من می

رد نمکدان تو بی چیزی نیستاین شکر گ

دانم جان درازی تو بادا کھ یقین می در کمان ناوک مژگان تو بی چیزی نیست

مبتالیی بھ غم محنت و اندوه فراق

ای دل این نالھ و افغان تو بی چیزی نیست

دوش باد از سر کویش بھ گلستان بگذشت ای گل این چاک گریبان تو بی چیزی نیست

دارد دل از خلق نھان میدرد عشق ار چھ

حافظ این دیده گریان تو بی چیزی نیست

٧۶غزل

39

جز آستان توام در جھان پناھی نیست سر مرا بجز این در حوالھ گاھی نیست

عدو چو تیغ کشد من سپر بیندازم

ای و آھی نیست کھ تیغ ما بجز از نالھ

چرا ز کوی خرابات روی برتابم ھیچ رسم و راھی نیستکز این بھ ھم بھ جھان

زمانھ گر بزند آتشم بھ خرمن عمر بگو بسوز کھ بر من بھ برگ کاھی نیست

غالم نرگس جماش آن سھی سروم

کھ از شراب غرورش بھ کس نگاھی نیست

مباش در پی آزار و ھر چھ خواھی کن کھ در شریعت ما غیر از این گناھی نیست

عنان کشیده رو ای پادشاه کشور حسن

نیست بر سر راھی کھ دادخواھی نیست کھ

بینم چنین کھ از ھمھ سو دام راه می بھ از حمایت زلفش مرا پناھی نیست

خزینھ دل حافظ بھ زلف و خال مده کھ کارھای چنین حد ھر سیاھی نیست

٧٧غزل

بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت

ھای زار داشت و اندر آن برگ و نوا خوش نالھ

گفتمش در عین وصل این نالھ و فریاد چیست گفت ما را جلوه معشوق در این کار داشت

یار اگر ننشست با ما نیست جای اعتراض پادشاھی کامران بود از گدایی عار داشت

گیرد نیاز و ناز ما با حسن دوست در نمی

خرم آن کز نازنینان بخت برخوردار داشت

شان کنیمخیز تا بر کلک آن نقاش جان اف کاین ھمھ نقش عجب در گردش پرگار داشت

گر مرید راه عشقی فکر بدنامی مکن

شیخ صنعان خرقھ رھن خانھ خمار داشت

وقت آن شیرین قلندر خوش کھ در اطوار سیر ذکر تسبیح ملک در حلقھ زنار داشت

چشم حافظ زیر بام قصر آن حوری سرشت شیوه جنات تجری تحتھا االنھار داشت

٧٨زل غ

دیدی کھ یار جز سر جور و ستم نداشت

40

بشکست عھد وز غم ما ھیچ غم نداشت

یا رب مگیرش ار چھ دل چون کبوترم افکند و کشت و عزت صید حرم نداشت

بر من جفا ز بخت من آمد وگرنھ یار حاشا کھ رسم لطف و طریق کرم نداشت

با این ھمھ ھر آن کھ نھ خواری کشید از او

ھ رفت ھیچ کسش محترم نداشتھر جا ک

ساقی بیار باده و با محتسب بگو انکار ما مکن کھ چنین جام جم نداشت

ھر راھرو کھ ره بھ حریم درش نبرد

مسکین برید وادی و ره در حرم نداشت

حافظ ببر تو گوی فصاحت کھ مدعی ھیچش ھنر نبود و خبر نیز ھم نداشت

٧٩غزل

تان نسیم بھشتدمد از بوس کنون کھ می من و شراب فرح بخش و یار حورسرشت

گدا چرا نزند الف سلطنت امروز

کھ خیمھ سایھ ابر است و بزمگھ لب کشت

گوید چمن حکایت اردیبھشت می نھ عاقل است کھ نسیھ خرید و نقد بھشت

بھ می عمارت دل کن کھ این جھان خراب بر آن سر است کھ از خاک ما بسازد خشت

ی ز دشمن کھ پرتوی ندھدوفا مجو

چو شمع صومعھ افروزی از چراغ کنشت

مکن بھ نامھ سیاھی مالمت من مست کھ آگھ است کھ تقدیر بر سرش چھ نوشت

قدم دریغ مدار از جنازه حافظ

رود بھ بھشت کھ گر چھ غرق گناه است می

٨٠غزل

عیب رندان مکن ای زاھد پاکیزه سرشت نخواھند نوشتکھ گناه دگران بر تو

من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش

ھر کسی آن درود عاقبت کار کھ کشت

ھمھ کس طالب یارند چھ ھشیار و چھ مست ھمھ جا خانھ عشق است چھ مسجد چھ کنشت

ھا سر تسلیم من و خشت در میکده

مدعی گر نکند فھم سخن گو سر و خشت

41

ناامیدم مکن از سابقھ لطف ازل

پرده چھ دانی کھ کھ خوب است و کھ زشت تو پس

نھ من از پرده تقوا بھ درافتادم و بس پدرم نیز بھشت ابد از دست بھشت

حافظا روز اجل گر بھ کف آری جامی

یک سر از کوی خرابات برندت بھ بھشت

٨١غزل

صبحدم مرغ چمن با گل نوخاستھ گفت ناز کم کن کھ در این باغ بسی چون تو شکفت

گل بخندید کھ از راست نرنجیم ولی ھیچ عاشق سخن سخت بھ معشوق نگفت

گر طمع داری از آن جام مرصع می لعل

ات باید سفت ای بسا در کھ بھ نوک مژه

تا ابد بوی محبت بھ مشامش نرسد ھر کھ خاک در میخانھ بھ رخساره نرفت

در گلستان ارم دوش چو از لطف ھوا

آشفت میزلف سنبل بھ نسیم سحری

گفتم ای مسند جم جام جھان بینت کو

گفت افسوس کھ آن دولت بیدار بخفت

سخن عشق نھ آن است کھ آید بھ زبان ساقیا می ده و کوتاه کن این گفت و شنفت

اشک حافظ خرد و صبر بھ دریا انداخت

چھ کند سوز غم عشق نیارست نھفت

٨٢غزل

رفتآن ترک پری چھره کھ دوش از بر ما آیا چھ خطا دید کھ از راه خطا رفت

تا رفت مرا از نظر آن چشم جھان بین

ھا رفت کس واقف ما نیست کھ از دیده چھ

بر شمع نرفت از گذر آتش دل دوش آن دود کھ از سوز جگر بر سر ما رفت

دور از رخ تو دم بھ دم از گوشھ چشمم

سیالب سرشک آمد و طوفان بال رفت چو آمد غم ھجراناز پای فتادیم

در درد بمردیم چو از دست دوا رفت

دل گفت وصالش بھ دعا باز توان یافت عمریست کھ عمرم ھمھ در کار دعا رفت

42

احرام چھ بندیم چو آن قبلھ نھ این جاست در سعی چھ کوشیم چو از مروه صفا رفت

دی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید

تھیھات کھ رنج تو ز قانون شفا رف

ای دوست بھ پرسیدن حافظ قدمی نھ زان پیش کھ گویند کھ از دار فنا رفت

٨٣غزل

گر ز دست زلف مشکینت خطایی رفت رفت ور ز ھندوی شما بر ما جفایی رفت رفت

برق عشق ار خرمن پشمینھ پوشی سوخت سوخت جور شاه کامران گر بر گدایی رفت رفت

اردر طریقت رنجش خاطر نباشد می بی

ھر کدورت را کھ بینی چون صفایی رفت رفت

عشقبازی را تحمل باید ای دل پای دار گر ماللی بود بود و گر خطایی رفت رفت

گر دلی از غمزه دلدار باری برد برد

ور میان جان و جانان ماجرایی رفت رفت ھا پدید آمد ولی از سخن چینان ماللت

گر میان ھمنشینان ناسزایی رفت رفت

ب حافظ گو مکن واعظ کھ رفت از خانقاهعی

پای آزادی چھ بندی گر بھ جایی رفت رفت

٨۴غزل

ساقی بیار باده کھ ماه صیام رفت درده قدح کھ موسم ناموس و نام رفت

وقت عزیز رفت بیا تا قضا کنیم

عمری کھ بی حضور صراحی و جام رفت

مستم کن آن چنان کھ ندانم ز بیخودی یال کھ آمد کدام رفتدر عرصھ خ

بر بوی آن کھ جرعھ جامت بھ ما رسد در مصطبھ دعای تو ھر صبح و شام رفت

دل را کھ مرده بود حیاتی بھ جان رسید

اش در مشام رفت تا بویی از نسیم می

زاھد غرور داشت سالمت نبرد راه رند از ره نیاز بھ دارالسالم رفت

نقد دلی کھ بود مرا صرف باده شد

ب سیاه بود از آن در حرام رفتقل

در تاب توبھ چند توان سوخت ھمچو عود

43

می ده کھ عمر در سر سودای خام رفت

دیگر مکن نصیحت حافظ کھ ره نیافت ای کھ باده نابش بھ کام رفت گمگشتھ

٨۵غزل

شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت روی مھ پیکر او سیر ندیدیم و برفت

ما نیک بھ تنگ آمده بود گویی از صحبت

بار بربست و بھ گردش نرسیدیم و برفت

بس کھ ما فاتحھ و حرز یمانی خواندیم وز پی اش سوره اخالص دمیدیم و برفت

عشوه دادند کھ بر ما گذری خواھی کرد دیدی آخر کھ چنین عشوه خریدیم و برفت

شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن

م و برفتدر گلستان وصالش نچمیدی

ھمچو حافظ ھمھ شب نالھ و زاری کردیم کای دریغا بھ وداعش نرسیدیم و برفت

٨۶غزل

ساقی بیا کھ یار ز رخ پرده برگرفت کار چراغ خلوتیان باز درگرفت

آن شمع سرگرفتھ دگر چھره برفروخت وین پیر سالخورده جوانی ز سر گرفت

آن عشوه داد عشق کھ مفتی ز ره برفت

ن لطف کرد دوست کھ دشمن حذر گرفتوا

زنھار از آن عبارت شیرین دلفریب گویی کھ پستھ تو سخن در شکر گرفت

بار غمی کھ خاطر ما خستھ کرده بود عیسی دمی خدا بفرستاد و برگرفت

فروخت ھر سروقد کھ بر مھ و خور حسن می

چون تو درآمدی پی کاری دگر گرفت

داستزین قصھ ھفت گنبد افالک پرص کوتھ نظر ببین کھ سخن مختصر گرفت

حافظ تو این سخن ز کھ آموختی کھ بخت تعویذ کرد شعر تو را و بھ زر گرفت

٨٧غزل

حسنت بھ اتفاق مالحت جھان گرفت توان گرفت آری بھ اتفاق جھان می

44

افشای راز خلوتیان خواست کرد شمع شکر خدا کھ سر دلش در زبان گرفت

تھ کھ در سینھ من استزین آتش نھف ایست کھ در آسمان گرفت خورشید شعلھ

خواست گل کھ دم زند از رنگ و بوی دوست می

از غیرت صبا نفسش در دھان گرفت

شدم آسوده بر کنار چو پرگار می دوران چو نقطھ عاقبتم در میان گرفت

آن روز شوق ساغر می خرمنم بسوخت کتش ز عکس عارض ساقی در آن گرفت

واھم شدن بھ کوی مغان آستین فشانخ

ھا کھ دامن آخرزمان گرفت زین فتنھ

می خور کھ ھر کھ آخر کار جھان بدید از غم سبک برآمد و رطل گران گرفت

اند بر برگ گل بھ خون شقایق نوشتھ

کان کس کھ پختھ شد می چون ارغوان گرفت

چکد حافظ چو آب لطف ز نظم تو می بر آن گرفت حاسد چگونھ نکتھ تواند

٨٨غزل

ام سخنی خوش کھ پیر کنعان گفت شنیده کند کھ بتوان گفت فراق یار نھ آن می

حدیث ھول قیامت کھ گفت واعظ شھر کنایتیست کھ از روزگار ھجران گفت

نشان یار سفرکرده از کھ پرسم باز کھ ھر چھ گفت برید صبا پریشان گفت

فغان کھ آن مھ نامھربان مھرگسل

بھ ترک صحبت یاران خود چھ آسان گفت

من و مقام رضا بعد از این و شکر رقیب کھ دل بھ درد تو خو کرد و ترک درمان گفت

غم کھن بھ می سالخورده دفع کنید

کھ تخم خوشدلی این است پیر دھقان گفت

گره بھ باد مزن گر چھ بر مراد رود کھ این سخن بھ مثل باد با سلیمان گفت

ی کھ سپھرت دھد ز راه مروبھ مھلت

تو را کھ گفت کھ این زال ترک دستان گفت

مزن ز چون و چرا دم کھ بنده مقبل قبول کرد بھ جان ھر سخن کھ جانان گفت

45

کھ گفت حافظ از اندیشھ تو آمد باز ام آن کس کھ گفت بھتان گفت من این نگفتھ

٨٩غزل

یا رب سببی ساز کھ یارم بھ سالمت و برھاندم از بند مالمت بازآید

خاک ره آن یار سفرکرده بیارید

تا چشم جھان بین کنمش جای اقامت

فریاد کھ از شش جھتم راه ببستند آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت

امروز کھ در دست توام مرحمتی کن

فردا کھ شوم خاک چھ سود اشک ندامت

شقای آن کھ بھ تقریر و بیان دم زنی از ع ما با تو نداریم سخن خیر و سالمت

درویش مکن نالھ ز شمشیر احبا

کاین طایفھ از کشتھ ستانند غرامت

در خرقھ زن آتش کھ خم ابروی ساقی شکند گوشھ محراب امامت بر می

حاشا کھ من از جور و جفای تو بنالم بیداد لطیفان ھمھ لطف است و کرامت

کوتھ نکند بحث سر زلف تو حافظ

یوستھ شد این سلسلھ تا روز قیامتپ

٩٠غزل

فرستمت ای ھدھد صبا بھ سبا می فرستمت بنگر کھ از کجا بھ کجا می

حیف است طایری چو تو در خاکدان غم

فرستمت زین جا بھ آشیان وفا می

در راه عشق مرحلھ قرب و بعد نیست فرستمت بینمت عیان و دعا می می

از دعای خیرای ھر صبح و شام قافلھ

فرستمت در صحبت شمال و صبا می

تا لشکر غمت نکند ملک دل خراب فرستمت جان عزیز خود بھ نوا می

ای غایب از نظر کھ شدی ھمنشین دل

فرستمت گویمت دعا و ثنا می می

در روی خود تفرج صنع خدای کن فرستمت کیینھ خدای نما می

تا مطربان ز شوق منت آگھی دھند

46

فرستمت ل بھ ساز و نوا میقول و غز

ساقی بیا کھ ھاتف غیبم بھ مژده گفت فرستمت با درد صبر کن کھ دوا می

حافظ سرود مجلس ما ذکر خیر توست

فرستمت بشتاب ھان کھ اسب و قبا می

٩١غزل

سپارمت ای غایب از نظر بھ خدا می جانم بسوختی و بھ دل دوست دارمت

ی خاکتا دامن کفن نکشم زیر پا

باور مکن کھ دست ز دامن بدارمت

محراب ابرویت بنما تا سحرگھی دست دعا برآرم و در گردن آرمت

گر بایدم شدن سوی ھاروت بابلی صد گونھ جادویی بکنم تا بیارمت

وفا طبیب خواھم کھ پیش میرمت ای بی

بیمار بازپرس کھ در انتظارمت

ام از دیده بر کنار صد جوی آب بستھ وی تخم مھر کھ در دل بکارمتبر ب

خونم بریخت و از غم عشقم خالص داد منت پذیر غمزه خنجر گذارمت

گریم و مرادم از این سیل اشکبار می

تخم محبت است کھ در دل بکارمت

بارم ده از کرم سوی خود تا بھ سوز دل در پای دم بھ دم گھر از دیده بارمت

ستحافظ شراب و شاھد و رندی نھ وضع تو

گذارمت کنی و فرو می فی الجملھ می

٩٢غزل

روی کاندر سر و پا میرمت میر من خوش می خوش خرامان شو کھ پیش قد رعنا میرمت

گفتھ بودی کی بمیری پیش من تعجیل چیست

کنی پیش تقاضا میرمت خوش تقاضا می

عاشق و مخمور و مھجورم بت ساقی کجاست میرمتگو کھ بخرامد کھ پیش سروباال

آن کھ عمری شد کھ تا بیمارم از سودای او

گو نگاھی کن کھ پیش چشم شھال میرمت

گفتھ لعل لبم ھم درد بخشد ھم دوا گاه پیش درد و گھ پیش مداوا میرمت

47

روی چشم بد از روی تو دور خوش خرامان می

دارم اندر سر خیال آن کھ در پا میرمت

نیست گر چھ جای حافظ اندر خلوت وصل تو ای ھمھ جای تو خوش پیش ھمھ جا میرمت

٩٣غزل

چھ لطف بود کھ ناگاه رشحھ قلمت حقوق خدمت ما عرضھ کرد بر کرمت

ای سالم مرا بھ نوک خامھ رقم کرده

کھ کارخانھ دوران مباد بی رقمت

دل بھ سھو کردی یاد نگویم از من بی کھ در حساب خرد نیست سھو بر قلمت

گردان بھ شکر این نعمتمرا ذلیل م

کھ داشت دولت سرمد عزیز و محترمت

بیا کھ با سر زلفت قرار خواھم کرد کھ گر سرم برود برندارم از قدمت

ز حال ما دلت آگھ شود مگر وقتی کھ اللھ بردمد از خاک کشتگان غمت

ای دریاب روان تشنھ ما را بھ جرعھ

دھند زالل خضر ز جام جمت چو می

تو ای عیسی صبا خوش باد ھمیشھ وقت کھ جان حافظ دلخستھ زنده شد بھ دمت

٩۴غزل

زان یار دلنوازم شکریست با شکایت گر نکتھ دان عشقی بشنو تو این حکایت

بی مزد بود و منت ھر خدمتی کھ کردم یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت

دھد کس رندان تشنھ لب را آبی نمی

تند از این والیتگویی ولی شناسان رف

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کان جا سرھا بریده بینی بی جرم و بی جنایت

پسندی چشمت بھ غمزه ما را خون خورد و می

جانا روا نباشد خون ریز را حمایت

در این شب سیاھم گم گشت راه مقصود ای برون آی ای کوکب ھدایت از گوشھ

فزوداز ھر طرف کھ رفتم جز وحشتم نی نھایت زنھار از این بیابان وین راه بی

48

جوشد اندرونم ای آفتاب خوبان می یک ساعتم بگنجان در سایھ عنایت

این راه را نھایت صورت کجا توان بست کش صد ھزار منزل بیش است در بدایت

ھر چند بردی آبم روی از درت نتابم جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت

د ار خود بھ سان حافظعشقت رسد بھ فریا

قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت

٩۵غزل

دارد نسیم جعد گیسویت مدامم مست می کند ھر دم فریب چشم جادویت خرابم می

پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن

کھ شمع دیده افروزیم در محراب ابرویت

سواد لوح بینش را عزیز از بھر آن دارم ای باشد ز لوح خال ھندویت را نسخھ کھ جان

تو گر خواھی کھ جاویدان جھان یک سر بیارایی صبا را گو کھ بردارد زمانی برقع از رویت

و گر رسم فنا خواھی کھ از عالم براندازی برافشان تا فروریزد ھزاران جان ز ھر مویت

حاصل من و باد صبا مسکین دو سرگردان بی

و او از بوی گیسویتمن از افسون چشمت مست

زھی ھمت کھ حافظ راست از دنیی و از عقبی نیاید ھیچ در چشمش بجز خاک سر کویت

٩۶غزل

درد ما را نیست درمان الغیاث ھجر ما را نیست پایان الغیاث

دین و دل بردند و قصد جان کنند الغیاث از جور خوبان الغیاث

ای جانی طلب در بھای بوسھ

ن دلستانان الغیاثکنند ای می

خون ما خوردند این کافردالن ای مسلمانان چھ درمان الغیاث

ھمچو حافظ روز و شب بی خویشتن

ام سوزان و گریان الغیاث گشتھ

٩٧غزل

تویی کھ بر سر خوبان کشوری چون تاج

49

سزد اگر ھمھ دلبران دھندت باج

دو چشم شوخ تو برھم زده خطا و حبش ماچین و ھند داده خراج بھ چین زلف تو

بیاض روی تو روشن چو عارض رخ روز سواد زلف سیاه تو ھست ظلمت داج

دھان شھد تو داده رواج آب خضر

لب چو قند تو برد از نبات مصر رواج

از این مرض بھ حقیقت شفا نخواھم یافت رسد بھ عالج کھ از تو درد دل ای جان نمی

شکنی جان من ز سنگ دلی چرا ھمی

دل ضعیف کھ باشد بھ نازکی چو زجاج

لب تو خضر و دھان تو آب حیوان است قد تو سرو و میان موی و بر بھ ھیت عاج

فتاد در دل حافظ ھوای چون تو شھی کمینھ ذره خاک در تو بودی کاج

٩٨غزل

اگر بھ مذھب تو خون عاشق است مباح صالح ما ھمھ آن است کان تو راست صالح

لف سیاه تو جاعل الظلماتسواد ز بیاض روی چو ماه تو فالق االصباح

ز چین زلف کمندت کسی نیافت خالص

از آن کمانچھ ابرو و تیر چشم نجاح

ام شده یک چشمھ در کنار روان ز دیده کھ آشنا نکند در میان آن مالح

لب چو آب حیات تو ھست قوت جان

وجود خاکی ما را از اوست ذکر رواح

ای بھ صد زاری عل لبت بوسھبداد ل گرفت کام دلم ز او بھ صد ھزار الحاح

دعای جان تو ورد زبان مشتاقان

ھمیشھ تا کھ بود متصل مسا و صباح

صالح و توبھ و تقوی ز ما مجو حافظ ز رند و عاشق و مجنون کسی نیافت صالح

٩٩غزل دل من در ھوای روی فرخ

بود آشفتھ ھمچون موی فرخ

ھندوی زلفش ھیچ کس نیستبجز کھ برخوردار شد از روی فرخ

50

سیاھی نیکبخت است آن کھ دایم بود ھمراز و ھم زانوی فرخ

شود چون بید لرزان سرو آزاد

اگر بیند قد دلجوی فرخ

بده ساقی شراب ارغوانی بھ یاد نرگس جادوی فرخ

دوتا شد قامتم ھمچون کمانی ز غم پیوستھ چون ابروی فرخ

مشک تاتاری خجل کرد نسیم

شمیم زلف عنبربوی فرخ

اگر میل دل ھر کس بھ جایست بود میل دل من سوی فرخ

غالم ھمت آنم کھ باشد

چو حافظ بنده و ھندوی فرخ ١٠٠غزل

دی پیر می فروش کھ ذکرش بھ خیر باد گفتا شراب نوش و غم دل ببر ز یاد

دھدم باده نام و ننگ گفتم بھ باد می

ا قبول کن سخن و ھر چھ باد بادگفت

سود و زیان و مایھ چو خواھد شدن ز دست از بھر این معاملھ غمگین مباش و شاد

بادت بھ دست باشد اگر دل نھی بھ ھیچ در معرضی کھ تخت سلیمان رود بھ باد

حافظ گرت ز پند حکیمان ماللت است کوتھ کنیم قصھ کھ عمرت دراز باد

١٠١غزل

بنیاد و عیش نھان چیست کار بیشراب زدیم بر صف رندان و ھر چھ بادا باد

گره ز دل بگشا و از سپھر یاد مکن کھ فکر ھیچ مھندس چنین گره نگشاد

ز انقالب زمانھ عجب مدار کھ چرخ

از این فسانھ ھزاران ھزار دارد یاد

قدح بھ شرط ادب گیر زان کھ ترکیبش قباد ز کاسھ سر جمشید و بھمن است و

کھ آگھ است کھ کاووس و کی کجا رفتند

کھ واقف است کھ چون رفت تخت جم بر باد

بینم ز حسرت لب شیرین ھنوز می

51

دمد از خون دیده فرھاد کھ اللھ می

وفایی دھر مگر کھ اللھ بدانست بی کھ تا بزاد و بشد جام می ز کف ننھاد

بیا بیا کھ زمانی ز می خراب شویم

نجی در این خراب آبادمگر رسیم بھ گ

دھند اجازت مرا بھ سیر و سفر نمی نسیم باد مصال و آب رکن آباد

قدح مگیر چو حافظ مگر بھ نالھ چنگ

اند بر ابریشم طرب دل شاد کھ بستھ ١٠٢غزل

دوش آگھی ز یار سفرکرده داد باد من نیز دل بھ باد دھم ھر چھ باد باد

د کنمکارم بدان رسید کھ ھمراز خو

ھر شام برق المع و ھر بامداد باد

در چین طره تو دل بی حفاظ من ھرگز نگفت مسکن مالوف یاد باد

امروز قدر پند عزیزان شناختم

یا رب روان ناصح ما از تو شاد باد

خون شد دلم بھ یاد تو ھر گھ کھ در چمن گشاد باد بند قبای غنچھ گل می

از دست رفتھ بود وجود ضعیف من

بحم بھ بوی وصل تو جان بازداد بادص

حافظ نھاد نیک تو کامت برآورد ھا فدای مردم نیکونھاد باد جان

١٠٣غزل

روز وصل دوستداران یاد باد یاد باد آن روزگاران یاد باد

کامم از تلخی غم چون زھر گشت بانگ نوش شادخواران یاد باد

گر چھ یاران فارغند از یاد من

ان را ھزاران یاد باداز من ایش

مبتال گشتم در این بند و بال کوشش آن حق گزاران یاد باد

گر چھ صد رود است در چشمم مدام زنده رود باغ کاران یاد باد

راز حافظ بعد از این ناگفتھ ماند

ای دریغا رازداران یاد باد

52

١٠۴غزل

جمالت آفتاب ھر نظر باد ز خوبی روی خوبت خوبتر باد

ھمای زلف شاھین شھپرت را دل شاھان عالم زیر پر باد

کسی کو بستھ زلفت نباشد

چو زلفت درھم و زیر و زبر باد

دلی کو عاشق رویت نباشد ھمیشھ غرقھ در خون جگر باد

ات ناوک فشاند بتا چون غمزه

دل مجروح من پیشش سپر باد

چو لعل شکرینت بوسھ بخشد دمذاق جان من ز او پرشکر با

مرا از توست ھر دم تازه عشقی تو را ھر ساعتی حسنی دگر باد

بھ جان مشتاق روی توست حافظ

تو را در حال مشتاقان نظر باد

١٠۵غزل

صوفی ار باده بھ اندازه خورد نوشش باد ور نھ اندیشھ این کار فراموشش باد

آن کھ یک جرعھ می از دست تواند دادن

آغوشش باد دست با شاھد مقصود در

پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد

شنود شاه ترکان سخن مدعیان می

شرمی از مظلمھ خون سیاووشش باد

گر چھ از کبر سخن با من درویش نگفت جان فدای شکرین پستھ خاموشش باد

چشمم از آینھ داران خط و خالش گشت

دوشش بادلبم از بوسھ ربایان بر و

نرگس مست نوازش کن مردم دارش خون عاشق بھ قدح گر بخورد نوشش باد

بھ غالمی تو مشھور جھان شد حافظ حلقھ بندگی زلف تو در گوشش باد

١٠۶غزل

53

تنت بھ ناز طبیبان نیازمند مباد وجود نازکت آزرده گزند مباد

سالمت ھمھ آفاق در سالمت توست

دردمند مبادبھ ھیچ عارضھ شخص تو

جمال صورت و معنی ز امن صحت توست کھ ظاھرت دژم و باطنت نژند مباد

در این چمن چو درآید خزان بھ یغمایی

رھش بھ سرو سھی قامت بلند مباد

در آن بساط کھ حسن تو جلوه آغازد مجال طعنھ بدبین و بدپسند مباد

ھر آن کھ روی چو ماھت بھ چشم بد بیند

جان او سپند مبادبر آتش تو بجز

شفا ز گفتھ شکرفشان حافظ جوی کھ حاجتت بھ عالج گالب و قند مباد

١٠٧غزل

حسن تو ھمیشھ در فزون باد رویت ھمھ سالھ اللھ گون باد

اندر سر ما خیال عشقت

ھر روز کھ باد در فزون باد

ھر سرو کھ در چمن درآید در خدمت قامتت نگون باد

تو باشد چشمی کھ نھ فتنھ

چون گوھر اشک غرق خون باد

چشم تو ز بھر دلربایی در کردن سحر ذوفنون باد

ھر جا کھ دلیست در غم تو

بی صبر و قرار و بی سکون باد

قد ھمھ دلبران عالم پیش الف قدت چو نون باد

ھر دل کھ ز عشق توست خالی از حلقھ وصل تو برون باد

لعل تو کھ ھست جان حافظ

لب مردمان دون باددور از ١٠٨غزل

خسروا گوی فلک در خم چوگان تو باد ساحت کون و مکان عرصھ میدان تو باد

زلف خاتون ظفر شیفتھ پرچم توست

54

دیده فتح ابد عاشق جوالن تو باد

ای کھ انشا عطارد صفت شوکت توست عقل کل چاکر طغراکش دیوان تو باد

دطیره جلوه طوبی قد چون سرو تو ش

غیرت خلد برین ساحت بستان تو باد

نھ بھ تنھا حیوانات و نباتات و جماد ھر چھ در عالم امر است بھ فرمان تو باد

١٠٩غزل

دیر است کھ دلدار پیامی نفرستاد ننوشت سالمی و کالمی نفرستاد

صد نامھ فرستادم و آن شاه سواران

پیکی ندوانید و سالمی نفرستاد صفت عقل رمیدهسوی من وحشی

آھوروشی کبک خرامی نفرستاد

دانست کھ خواھد شدنم مرغ دل از دست و از آن خط چون سلسلھ دامی نفرستاد

فریاد کھ آن ساقی شکرلب سرمست

دانست کھ مخمورم و جامی نفرستاد

چندان کھ زدم الف کرامات و مقامات ھیچم خبر از ھیچ مقامی نفرستاد

خواست نباشدحافظ بھ ادب باش کھ وا

گر شاه پیامی بھ غالمی نفرستاد ١١٠غزل

پیرانھ سرم عشق جوانی بھ سر افتاد وان راز کھ در دل بنھفتم بھ درافتاد

از راه نظر مرغ دلم گشت ھواگیر

ای دیده نگھ کن کھ بھ دام کھ درافتاد

دردا کھ از آن آھوی مشکین سیھ چشم ادچون نافھ بسی خون دلم در جگر افت

از رھگذر خاک سر کوی شما بود

ھر نافھ کھ در دست نسیم سحر افتاد

مژگان تو تا تیغ جھان گیر برآورد بس کشتھ دل زنده کھ بر یک دگر افتاد

بس تجربھ کردیم در این دیر مکافات با دردکشان ھر کھ درافتاد برافتاد

گر جان بدھد سنگ سیھ لعل نگردد

افتاد با طینت اصلی چھ کند بدگھر

55

حافظ کھ سر زلف بتان دست کشش بود

بس طرفھ حریفیست کش اکنون بھ سر افتاد ١١١غزل

عکس روی تو چو در آینھ جام افتاد عارف از خنده می در طمع خام افتاد

حسن روی تو بھ یک جلوه کھ در آینھ کرد

این ھمھ نقش در آیینھ اوھام افتاد

کھ نموداین ھمھ عکس می و نقش نگارین یک فروغ رخ ساقیست کھ در جام افتاد

غیرت عشق زبان ھمھ خاصان ببرید کز کجا سر غمش در دھن عام افتاد

من ز مسجد بھ خرابات نھ خود افتادم اینم از عھد ازل حاصل فرجام افتاد

چھ کند کز پی دوران نرود چون پرگار ھر کھ در دایره گردش ایام افتاد

ت دل از چاه زنخدر خم زلف تو آویخ

آه کز چاه برون آمد و در دام افتاد

آن شد ای خواجھ کھ در صومعھ بازم بینی

کار ما با رخ ساقی و لب جام افتاد

زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت کان کھ شد کشتھ او نیک سرانجام افتاد

ھر دمش با من دلسوختھ لطفی دگر است

افتاداین گدا بین کھ چھ شایستھ انعام

صوفیان جملھ حریفند و نظرباز ولی زین میان حافظ دلسوختھ بدنام افتاد

١١٢غزل

آن کھ رخسار تو را رنگ گل و نسرین داد صبر و آرام تواند بھ من مسکین داد

وان کھ گیسوی تو را رسم تطاول آموخت

ھم تواند کرمش داد من غمگین داد

من ھمان روز ز فرھاد طمع ببریدم کھ عنان دل شیدا بھ لب شیرین داد

گنج زر گر نبود کنج قناعت باقیست

آن کھ آن داد بھ شاھان بھ گدایان این داد

خوش عروسیست جھان از ره صورت لیکن ھر کھ پیوست بدو عمر خودش کاوین داد

56

بعد از این دست من و دامن سرو و لب جوی خاصھ اکنون کھ صبا مژده فروردین داد

صھ دوران دل حافظ خون شددر کف غ

از فراق رخت ای خواجھ قوام الدین داد ١١٣غزل

بنفشھ دوش بھ گل گفت و خوش نشانی داد کھ تاب من بھ جھان طره فالنی داد

دلم خزانھ اسرار بود و دست قضا

درش ببست و کلیدش بھ دلستانی داد

شکستھ وار بھ درگاھت آمدم کھ طبیب ام نشانی دادبھ مومیایی لطف تو

تنش درست و دلش شاد باد و خاطر خوش کھ دست دادش و یاری ناتوانی داد

برو معالجھ خود کن ای نصیحتگو

شراب و شاھد شیرین کھ را زیانی داد

گذشت بر من مسکین و با رقیبان گفت دریغ حافظ مسکین من چھ جانی داد

١١۴غزل

ھمای اوج سعادت بھ دام ما افتد

تو را گذری بر مقام ما افتداگر

حباب وار براندازم از نشاط کاله اگر ز روی تو عکسی بھ جام ما افتد

شبی کھ ماه مراد از افق شود طالع بود کھ پرتو نوری بھ بام ما افتد

بھ بارگاه تو چون باد را نباشد بار

کی اتفاق مجال سالم ما افتد

بستم چو جان فدای لبش شد خیال می ای ز زاللش بھ کام ما افتد طرهکھ ق

خیال زلف تو گفتا کھ جان وسیلھ مساز کز این شکار فراوان بھ دام ما افتد

بھ ناامیدی از این در مرو بزن فالی بود کھ قرعھ دولت بھ نام ما افتد

ز خاک کوی تو ھر گھ کھ دم زند حافظ

نسیم گلشن جان در مشام ما افتد ١١۵غزل

بنشان کھ کام دل بھ بار آرد درخت دوستی

57

شمار آرد نھال دشمنی برکن کھ رنج بی

چو مھمان خراباتی بھ عزت باش با رندان کھ درد سر کشی جانا گرت مستی خمار آرد

شب صحبت غنیمت دان کھ بعد از روزگار ما بسی گردش کند گردون بسی لیل و نھار آرد

عماری دار لیلی را کھ مھد ماه در حکم است خدا را در دل اندازش کھ بر مجنون گذار آرد

بھار عمر خواه ای دل وگرنھ این چمن ھر سالچو نسرین صد گل آرد بار و چون بلبل ھزار

آرد

خدا را چون دل ریشم قراری بست با زلفت بفرما لعل نوشین را کھ زودش باقرار آرد

در این باغ از خدا خواھد دگر پیرانھ سر

حافظ ب جویی و سروی در کنار آردنشیند بر ل

١١۶غزل

کسی کھ حسن و خط دوست در نظر دارد محقق است کھ او حاصل بصر دارد

چو خامھ در ره فرمان او سر طاعت

ایم مگر او بھ تیغ بردارد نھاده

کسی بھ وصل تو چون شمع یافت پروانھ کھ زیر تیغ تو ھر دم سری دگر دارد

رسید کھ اوبھ پای بوس تو دست کسی

چو آستانھ بدین در ھمیشھ سر دارد

ز زھد خشک ملولم کجاست باده ناب کھ بوی باده مدامم دماغ تر دارد

ز باده ھیچت اگر نیست این نھ بس کھ تو را

خبر دارد دمی ز وسوسھ عقل بی

کسی کھ از ره تقوا قدم برون ننھاد بھ عزم میکده اکنون ره سفر دارد

ھ خاک خواھد برددل شکستھ حافظ ب

چو اللھ داغ ھوایی کھ بر جگر دارد ١١٧غزل

دل ما بھ دور رویت ز چمن فراغ دارد کھ چو سرو پایبند است و چو اللھ داغ دارد

سر ما فرونیاید بھ کمان ابروی کس

کھ درون گوشھ گیران ز جھان فراغ دارد

58

ز بنفشھ تاب دارم کھ ز زلف او زند دم ا بین کھ چھ در دماغ داردتو سیاه کم بھ

بھ چمن خرام و بنگر بر تخت گل کھ اللھ بھ ندیم شاه ماند کھ بھ کف ایاغ دارد

شب ظلمت و بیابان بھ کجا توان رسیدن مگر آن کھ شمع رویت بھ رھم چراغ دارد

من و شمع صبحگاھی سزد ار بھ ھم بگرییم کھ بسوختیم و از ما بت ما فراغ دارد

بھمن کھ بر این چمن بگریم سزدم چو ابر

طرب آشیان بلبل بنگر کھ زاغ دارد

سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ کھ نھ خاطر تماشا نھ ھوای باغ دارد

١١٨غزل

آن کس کھ بھ دست جام دارد سلطانی جم مدام دارد

آبی کھ خضر حیات از او یافت در میکده جو کھ جام دارد

ذارسررشتھ جان بھ جام بگ

کاین رشتھ از او نظام دارد

ما و می و زاھدان و تقوا

تا یار سر کدام دارد

بیرون ز لب تو ساقیا نیست در دور کسی کھ کام دارد

ھای مستی نرگس ھمھ شیوه

از چشم خوشت بھ وام دارد

ذکر رخ و زلف تو دلم را وردیست کھ صبح و شام دارد

بر سینھ ریش دردمندان

م داردلعلت نمکی تما

در چاه ذقن چو حافظ ای جان حسن تو دو صد غالم دارد

١١٩غزل

دلی کھ غیب نمای است و جام جم دارد ز خاتمی کھ دمی گم شود چھ غم دارد

بھ خط و خال گدایان مده خزینھ دل بھ دست شاھوشی ده کھ محترم دارد

نھ ھر درخت تحمل کند جفای خزان

59

م داردغالم ھمت سروم کھ این قد

رسید موسم آن کز طرب چو نرگس مست نھد بھ پای قدح ھر کھ شش درم دارد

زر از بھای می اکنون چو گل دریغ مدار

کھ عقل کل بھ صدت عیب متھم دارد

ز سر غیب کس آگاه نیست قصھ مخوان کدام محرم دل ره در این حرم دارد

دلم کھ الف تجرد زدی کنون صد شغل

باد صبحدم داردبھ بوی زلف تو با

مراد دل ز کھ پرسم کھ نیست دلداری کھ جلوه نظر و شیوه کرم دارد

ز جیب خرقھ حافظ چھ طرف بتوان بست کھ ما صمد طلبیدیم و او صنم دارد

١٢٠غزل

بتی دارم کھ گرد گل ز سنبل سایھ بان دارد بھار عارضش خطی بھ خون ارغوان دارد

رخش یا ربغبار خط بپوشانید خورشید

بقای جاودانش ده کھ حسن جاودان دارد

شدم گفتم کھ بردم گوھر مقصود چو عاشق می ندانستم کھ این دریا چھ موج خون فشان دارد

بینم ز چشمت جان نشاید برد کز ھر سو کھ می

ست و تیر اندر کمان ای کرده کمین از گوشھ دارد

چو دام طره افشاند ز گرد خاطر عشاق صبا گوید کھ راز ما نھان داردبھ غماز

ای بر خاک و حال اھل دل بشنو بیفشان جرعھ

کھ از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد

چو در رویت بخندد گل مشو در دامش ای بلبل کھ بر گل اعتمادی نیست گر حسن جھان دارد

خدا را داد من بستان از او ای شحنھ مجلس

با من سر گران ست و کھ می با دیگری خورده دارد

بندی خدا را زود صیدم کن بھ فتراک ار ھمی ھاست در تاخیر و طالب را زیان دارد کھ آفت

ز سروقد دلجویت مکن محروم چشمم را

اش بنشان کھ خوش آبی روان دارد بدین سرچشمھ

ز خوف ھجرم ایمن کن اگر امید آن داری کھ از چشم بداندیشان خدایت در امان دارد

60

عذر بخت خود گویم کھ آن عیار شھرآشوب چھ بھ تلخی کشت حافظ را و شکر در دھان دارد

١٢١غزل

ھر آن کو خاطر مجموع و یار نازنین دارد سعادت ھمدم او گشت و دولت ھمنشین دارد

حریم عشق را درگھ بسی باالتر از عقل است کسی آن آستان بوسد کھ جان در آستین دارد

رینش مگر ملک سلیمان استدھان تنگ شی

کھ نقش خاتم لعلش جھان زیر نگین دارد

لب لعل و خط مشکین چو آنش ھست و اینش ھست بنازم دلبر خود را کھ حسنش آن و این دارد

بھ خواری منگر ای منعم ضعیفان و نحیفان را

کھ صدر مجلس عشرت گدای رھنشین دارد

چو بر روی زمین باشی توانایی غنیمت دان ھا بسی زیر زمین دارد کھ دوران ناتوانی

بالگردان جان و تن دعای مستمندان است

کھ بیند خیر از آن خرمن کھ ننگ از خوشھ چین دارد

صبا از عشق من رمزی بگو با آن شھ خوبان

کھ صد جمشید و کیخسرو غالم کمترین دارد

خواھم چو حافظ عاشق مفلس و گر گوید نمی گدایی ھمنشین داردبگوییدش کھ سلطانی ١٢٢غزل

ھر آن کھ جانب اھل خدا نگھ دارد خداش در ھمھ حال از بال نگھ دارد

حدیث دوست نگویم مگر بھ حضرت دوست

کھ آشنا سخن آشنا نگھ دارد

دال معاش چنان کن کھ گر بلغزد پای ات بھ دو دست دعا نگھ دارد فرشتھ

گرت ھواست کھ معشوق نگسلد پیمان

ه دار سر رشتھ تا نگھ داردنگا

صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بینی ز روی لطف بگویش کھ جا نگھ دارد

چو گفتمش کھ دلم را نگاه دار چھ گفت ز دست بنده چھ خیزد خدا نگھ دارد

سر و زر و دل و جانم فدای آن یاری کھ حق صحبت مھر و وفا نگھ دارد

61

غبار راه راھگذارت کجاست تا حافظ ھ یادگار نسیم صبا نگھ داردب

١٢٣غزل

مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد نقش ھر نغمھ کھ زد راه بھ جایی دارد

عالم از نالھ عشاق مبادا خالی

کھ خوش آھنگ و فرح بخش ھوایی دارد

پیر دردی کش ما گر چھ ندارد زر و زور خوش عطابخش و خطاپوش خدایی دارد

مگس قندپرست محترم دار دلم کاین

تا ھواخواه تو شد فر ھمایی دارد

از عدالت نبود دور گرش پرسد حال پادشاھی کھ بھ ھمسایھ گدایی دارد

اشک خونین بنمودم بھ طبیبان گفتند درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد

ستم از غمزه میاموز کھ در مذھب عشق ھر عمل اجری و ھر کرده جزایی دارد

ترسابچھ باده پرست نغز گفت آن بت

شادی روی کسی خور کھ صفایی دارد

خسروا حافظ درگاه نشین فاتحھ خواند

و از زبان تو تمنای دعایی دارد ١٢۴غزل

آن کھ از سنبل او غالیھ تابی دارد باز با دلشدگان ناز و عتابی دارد

گذری ھمچون باد از سر کشتھ خود می

بی داردچھ توان کرد کھ عمر است و شتا

ماه خورشید نمایش ز پس پرده زلف آفتابیست کھ در پیش سحابی دارد

چشم من کرد بھ ھر گوشھ روان سیل سرشک

تر آبی دارد تا سھی سرو تو را تازه

ریزد غمزه شوخ تو خونم بھ خطا می فرصتش باد کھ خوش فکر صوابی دارد

آب حیوان اگر این است کھ دارد لب دوست

کھ خضر بھره سرابی دارد روشن است این

چشم مخمور تو دارد ز دلم قصد جگر ترک مست است مگر میل کبابی دارد

جان بیمار مرا نیست ز تو روی سال

62

ای خوش آن خستھ کھ از دوست جوابی دارد

کی کند سوی دل خستھ حافظ نظری چشم مستش کھ بھ ھر گوشھ خرابی دارد

١٢۵غزل

و میانی دارد شاھد آن نیست کھ مویی بنده طلعت آن باش کھ آنی دارد

شیوه حور و پری گر چھ لطیف است ولی خوبی آن است و لطافت کھ فالنی دارد

چشمھ چشم مرا ای گل خندان دریاب کھ بھ امید تو خوش آب روانی دارد

گوی خوبی کھ برد از تو کھ خورشید آن جا

نھ سواریست کھ در دست عنانی دارد

شد سخنم تا تو قبولش کردیدل نشان آری آری سخن عشق نشانی دارد

خم ابروی تو در صنعت تیراندازی

برده از دست ھر آن کس کھ کمانی دارد

در ره عشق نشد کس بھ یقین محرم راز ھر کسی بر حسب فکر گمانی دارد

با خرابات نشینان ز کرامات مالف ھر سخن وقتی و ھر نکتھ مکانی دارد

نزند در چمنش پرده سرای مرغ زیرک

ھر بھاری کھ بھ دنبالھ خزانی دارد

مدعی گو لغز و نکتھ بھ حافظ مفروش کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد

١٢۶غزل

جان بی جمال جانان میل جھان ندارد ھر کس کھ این ندارد حقا کھ آن ندارد

با ھیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم

او نشان نداردیا من خبر ندارم یا

ھر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است دردا کھ این معما شرح و بیان ندارد

سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن

ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد خواندت بھ عشرت چنگ خمیده قامت می

بشنو کھ پند پیران ھیچت زیان ندارد

ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز است و در حق او کس این گمان نداردمست

63

احوال گنج قارون کایام داد بر باد

در گوش دل فروخوان تا زر نھان ندارد

گر خود رقیب شمع است اسرار از او بپوشان کان شوخ سربریده بند زبان ندارد

کس در جھان ندارد یک بنده ھمچو حافظ

زیرا کھ چون تو شاھی کس در جھان ندارد ١٢٧غزل

روشنی طلعت تو ماه ندارد پیش تو گل رونق گیاه ندارد

گوشھ ابروی توست منزل جانم

خوشتر از این گوشھ پادشاه ندارد

تا چھ کند با رخ تو دود دل من آینھ دانی کھ تاب آه ندارد

شوخی نرگس نگر کھ پیش تو بشکفت

چشم دریده ادب نگاه ندارد

دیدم و آن چشم دل سیھ کھ تو داری جانب ھیچ آشنا نگاه ندارد

رطل گرانم ده ای مرید خرابات

شادی شیخی کھ خانقاه ندارد

خون خور و خامش نشین کھ آن دل نازک طاقت فریاد دادخواه ندارد

گو برو و آستین بھ خون جگر شوی ھر کھ در این آستانھ راه ندارد

نی من تنھا کشم تطاول زلفت دکیست کھ او داغ آن سیاه ندار

حافظ اگر سجده تو کرد مکن عیب کافر عشق ای صنم گناه ندارد

١٢٨غزل

نیست در شھر نگاری کھ دل ما ببرد بختم ار یار شود رختم از این جا ببرد

کو حریفی کش سرمست کھ پیش کرمش عاشق سوختھ دل نام تمنا ببرد

بینم خبرت می باغبانا ز خزان بی

رعنا ببردآه از آن روز کھ بادت گل

ست مشو ایمن از او رھزن دھر نخفتھ ست کھ فردا ببرد اگر امروز نبرده

64

بازم در خیال این ھمھ لعبت بھ ھوس می بو کھ صاحب نظری نام تماشا ببرد

علم و فضلی کھ بھ چل سال دلم جمع آورد

ترسم آن نرگس مستانھ بھ یغما ببرد

بانگ گاوی چھ صدا بازدھد عشوه مخر یست کھ دست از ید بیضا ببردسامری ک

جام مینایی می سد ره تنگ دلیست

منھ از دست کھ سیل غمت از جا ببرد

راه عشق ار چھ کمینگاه کمانداران است ھر کھ دانستھ رود صرفھ ز اعدا ببرد

حافظ ار جان طلبد غمزه مستانھ یار خانھ از غیر بپرداز و بھل تا ببرد

١٢٩غزل

م دل ز یاد ما ببرداگر نھ باده غ نھیب حادثھ بنیاد ما ز جا ببرد

اگر نھ عقل بھ مستی فروکشد لنگر چگونھ کشتی از این ورطھ بال ببرد

فغان کھ با ھمھ کس غایبانھ باخت فلک کھ کس نبود کھ دستی از این دغا ببرد

گذار بر ظلمات است خضر راھی کو مباد کتش محرومی آب ما ببرد

کشد بھ طرف چمن ن میدل ضعیفم از آ

کھ جان ز مرگ بھ بیماری صبا ببرد

طبیب عشق منم باده ده کھ این معجون فراغت آرد و اندیشھ خطا ببرد

بسوخت حافظ و کس حال او بھ یار نگفت

مگر نسیم پیامی خدای را ببرد ١٣٠غزل

سحر بلبل حکایت با صبا کرد ھا کرد کھ عشق روی گل با ما چھ

رنگ رخم خون در دل افتاداز آن

و از آن گلشن بھ خارم مبتال کرد

غالم ھمت آن نازنینم کھ کار خیر بی روی و ریا کرد

من از بیگانگان دیگر ننالم

کھ با من ھر چھ کرد آن آشنا کرد

گر از سلطان طمع کردم خطا بود

65

ور از دلبر وفا جستم جفا کرد

خوشش باد آن نسیم صبحگاھی نشینان را دوا کردکھ درد شب

نقاب گل کشید و زلف سنبل گره بند قبای غنچھ وا کرد

بھ ھر سو بلبل عاشق در افغان تنعم از میان باد صبا کرد

بشارت بر بھ کوی می فروشان

کھ حافظ توبھ از زھد ریا کرد

وفا از خواجگان شھر با من کمال دولت و دین بوالوفا کرد

١٣١غزل

فلک خوان روزه غارت کردبیا کھ ترک ھالل عید بھ دور قدح اشارت کرد

ثواب روزه و حج قبول آن کس برد کھ خاک میکده عشق را زیارت کرد

مقام اصلی ما گوشھ خرابات است

خداش خیر دھاد آن کھ این عمارت کرد

بھای باده چون لعل چیست جوھر عقل بیا کھ سود کسی برد کاین تجارت کرد

آن ابروان محرابی نماز در خم

کسی کند کھ بھ خون جگر طھارت کرد

فغان کھ نرگس جماش شیخ شھر امروز نظر بھ دردکشان از سر حقارت کرد

بھ روی یار نظر کن ز دیده منت دار کھ کار دیده نظر از سر بصارت کرد

حدیث عشق ز حافظ شنو نھ از واعظ اگر چھ صنعت بسیار در عبارت کرد

١٣٢غزل

بھ آب روشن می عارفی طھارت کرد علی الصباح کھ میخانھ را زیارت کرد

ھمین کھ ساغر زرین خور نھان گردید

ھالل عید بھ دور قدح اشارت کرد

خوشا نماز و نیاز کسی کھ از سر درد بھ آب دیده و خون جگر طھارت کرد

امام خواجھ کھ بودش سر نماز دراز

کرد بھ خون دختر رز خرقھ را قصارت

66

دلم ز حلقھ زلفش بھ جان خرید آشوب چھ سود دید ندانم کھ این تجارت کرد

اگر امام جماعت طلب کند امروز

خبر دھید کھ حافظ بھ می طھارت کرد ١٣٣غزل

صوفی نھاد دام و سر حقھ باز کرد بنیاد مکر با فلک حقھ باز کرد

بازی چرخ بشکندش بیضھ در کاله

ه با اھل راز کردزیرا کھ عرض شعبد

ساقی بیا کھ شاھد رعنای صوفیان دیگر بھ جلوه آمد و آغاز ناز کرد

این مطرب از کجاست کھ ساز عراق ساخت

و آھنگ بازگشت بھ راه حجاز کرد

ای دل بیا کھ ما بھ پناه خدا رویم زان چھ آستین کوتھ و دست دراز کرد

صنعت مکن کھ ھر کھ محبت نھ راست باخت

ھ روی دل در معنی فراز کردعشقش ب

فردا کھ پیشگاه حقیقت شود پدید

شرمنده ره روی کھ عمل بر مجاز کرد

روی بایست ای کبک خوش خرام کجا می غره مشو کھ گربھ زاھد نماز کرد

حافظ مکن مالمت رندان کھ در ازل

نیاز کرد ما را خدا ز زھد ریا بی ١٣۴غزل

حاصل کرد بلبلی خون دلی خورد و گلی باد غیرت بھ صدش خار پریشان دل کرد

طوطی ای را بھ خیال شکری دل خوش بود

ناگھش سیل فنا نقش امل باطل کرد

قره العین من آن میوه دل یادش باد کھ چھ آسان بشد و کار مرا مشکل کرد

ساروان بار من افتاد خدا را مددی کھ امید کرمم ھمره این محمل کرد

م چشم مرا خوار مدارروی خاکی و ن

چرخ فیروزه طربخانھ از این کھگل کرد

آه و فریاد کھ از چشم حسود مھ چرخ در لحد ماه کمان ابروی من منزل کرد

67

نزدی شاه رخ و فوت شد امکان حافظ چھ کنم بازی ایام مرا غافل کرد

١٣۵غزل

چو باد عزم سر کوی یار خواھم کرد واھم کردنفس بھ بوی خوشش مشکبار خ

گذرد بھ ھرزه بی می و معشوق عمر می

بطالتم بس از امروز کار خواھم کرد

ھر آبروی کھ اندوختم ز دانش و دین نثار خاک ره آن نگار خواھم کرد

چو شمع صبحدمم شد ز مھر او روشن

کھ عمر در سر این کار و بار خواھم کرد

بھ یاد چشم تو خود را خراب خواھم ساخت قدیم استوار خواھم کرد بنای عھد

صبا کجاست کھ این جان خون گرفتھ چو گل

فدای نکھت گیسوی یار خواھم کرد

نفاق و زرق نبخشد صفای دل حافظ طریق رندی و عشق اختیار خواھم کرد

١٣۶غزل

دست در حلقھ آن زلف دوتا نتوان کرد تکیھ بر عھد تو و باد صبا نتوان کرد

اندر طلبت بنمایمآن چھ سعی است من

این قدر ھست کھ تغییر قضا نتوان کرد

دامن دوست بھ صد خون دل افتاد بھ دست بھ فسوسی کھ کند خصم رھا نتوان کرد

عارضش را بھ مثل ماه فلک نتوان گفت

نسبت دوست بھ ھر بی سر و پا نتوان کرد

سروباالی من آن گھ کھ درآید بھ سماع نتوان کرد چھ محل جامھ جان را کھ قبا

نظر پاک تواند رخ جانان دیدن

کھ در آیینھ نظر جز بھ صفا نتوان کرد

مشکل عشق نھ در حوصلھ دانش ماست حل این نکتھ بدین فکر خطا نتوان کرد

غیرتم کشت کھ محبوب جھانی لیکن

روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد

من چھ گویم کھ تو را نازکی طبع لطیف ت کھ آھستھ دعا نتوان کردتا بھ حدیس

بجز ابروی تو محراب دل حافظ نیست

68

طاعت غیر تو در مذھب ما نتوان کرد ١٣٧غزل

دل از من برد و روی از من نھان کرد خدا را با کھ این بازی توان کرد

شب تنھاییم در قصد جان بود

کران کرد ھای بی خیالش لطف

چرا چون اللھ خونین دل نباشم ا ما نرگس او سرگران کردکھ ب

کھ را گویم کھ با این درد جان سوز

طبیبم قصد جان ناتوان کرد

بدان سان سوخت چون شمعم کھ بر من صراحی گریھ و بربط فغان کرد

صبا گر چاره داری وقت وقت است کھ درد اشتیاقم قصد جان کرد

میان مھربانان کی توان گفت

کھ یار ما چنین گفت و چنان کرد

عدو با جان حافظ آن نکردی کھ تیر چشم آن ابروکمان کرد

١٣٨غزل

یاد باد آن کھ ز ما وقت سفر یاد نکرد بھ وداعی دل غمدیده ما شاد نکرد

زد رقم خیر و قبول آن جوان بخت کھ می

بنده پیر ندانم ز چھ آزاد نکرد

کاغذین جامھ بھ خوناب بشویم کھ فلک داد نکرد رھنمونیم بھ پای علم

دل بھ امید صدایی کھ مگر در تو رسد

ھا کرد در این کوه کھ فرھاد نکرد نالھ

سایھ تا بازگرفتی ز چمن مرغ سحر آشیان در شکن طره شمشاد نکرد

شاید ار پیک صبا از تو بیاموزد کار زان کھ چاالکتر از این حرکت باد نکرد

کلک مشاطھ صنعش نکشد نقش مراد

دین حسن خداداد نکردھر کھ اقرار ب

مطربا پرده بگردان و بزن راه عراق کھ بدین راه بشد یار و ز ما یاد نکرد

غزلیات عراقیست سرود حافظ

کھ شنید این ره دلسوز کھ فریاد نکرد

69

١٣٩غزل

رو بر رھش نھادم و بر من گذر نکرد صد لطف چشم داشتم و یک نظر نکرد

رنبردسیل سرشک ما ز دلش کین بھ د

در سنگ خاره قطره باران اثر نکرد

یا رب تو آن جوان دالور نگاه دار کز تیر آه گوشھ نشینان حذر نکرد

ماھی و مرغ دوش ز افغان من نخفت

وان شوخ دیده بین کھ سر از خواب برنکرد

خواستم کھ میرمش اندر قدم چو شمع می او خود گذر بھ ما چو نسیم سحر نکرد

کفایتیست دل بی جانا کدام سنگ

کو پیش زخم تیغ تو جان را سپر نکرد

کلک زبان بریده حافظ در انجمن با کس نگفت راز تو تا ترک سر نکرد

١۴٠غزل

دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد

یاد حریف شھر و رفیق سفر نکرد

یا بخت من طریق مروت فروگذاشت یا او بھ شاھراه طریقت گذر نکرد

گر بھ گریھ دلش مھربان کنمگفتم م

چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد

قرار من شوخی مکن کھ مرغ دل بی سودای دام عاشقی از سر بھ درنکرد

ھر کس کھ دید روی تو بوسید چشم من کاری کھ کرد دیده من بی نظر نکرد

من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع او خود گذر بھ ما چو نسیم سحر نکرد

١۴١غزل

دیدی ای دل کھ غم عشق دگربار چھ کرد چون بشد دلبر و با یار وفادار چھ کرد

آه از آن نرگس جادو کھ چھ بازی انگیخت آه از آن مست کھ با مردم ھشیار چھ کرد

مھری یار اشک من رنگ شفق یافت ز بی

شفقت بین کھ در این کار چھ کرد طالع بی

70

شید سحربرقی از منزل لیلی بدرخ وه کھ با خرمن مجنون دل افگار چھ کرد

ام ده کھ نگارنده غیب ساقیا جام می

نیست معلوم کھ در پرده اسرار چھ کرد

آن کھ پرنقش زد این دایره مینایی کس ندانست کھ در گردش پرگار چھ کرد

فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت یار دیرینھ ببینید کھ با یار چھ کرد

١۴٢زل غ

دوستان دختر رز توبھ ز مستوری کرد شد سوی محتسب و کار بھ دستوری کرد

آمد از پرده بھ مجلس عرقش پاک کنید تا نگویند حریفان کھ چرا دوری کرد

مژدگانی بده ای دل کھ دگر مطرب عشق راه مستانھ زد و چاره مخموری کرد

نھ بھ ھفت آب کھ رنگش بھ صد آتش نرود

ا خرقھ زاھد می انگوری کردآن چھ ب

غنچھ گلبن وصلم ز نسیمش بشکفت مرغ خوشخوان طرب از برگ گل سوری کرد

حافظ افتادگی از دست مده زان کھ حسود

عرض و مال و دل و دین در سر مغروری کرد ١۴٣غزل

کرد ھا دل طلب جام جم از ما می سال کرد وان چھ خود داشت ز بیگانھ تمنا می

ی کز صدف کون و مکان بیرون استگوھر

کرد طلب از گمشدگان لب دریا می

مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش کرد کو بھ تایید نظر حل معما می

دیدمش خرم و خندان قدح باده بھ دست

کرد و اندر آن آینھ صد گونھ تماشا می

گفتم این جام جھان بین بھ تو کی داد حکیم کرد د مینا میگفت آن روز کھ این گنب

بی دلی در ھمھ احوال خدا با او بود

کرد دیدش و از دور خدا را می او نمی

کرد این جا این ھمھ شعبده خویش کھ می کرد سامری پیش عصا و ید بیضا می

گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند

71

کرد جرمش این بود کھ اسرار ھویدا می

فیض روح القدس ار باز مدد فرماید کرد گران ھم بکنند آن چھ مسیحا میدی

گفتمش سلسلھ زلف بتان از پی چیست

کرد ای از دل شیدا می گفت حافظ گلھ ١۴۴غزل

بھ سر جام جم آن گھ نظر توانی کرد کھ خاک میکده کحل بصر توانی کرد

مباش بی می و مطرب کھ زیر طاق سپھر

بدین ترانھ غم از دل بھ در توانی کرد

د تو آن گھ نقاب بگشایدگل مرا کھ خدمتش چو نسیم سحر توانی کرد

گدایی در میخانھ طرفھ اکسیریست

گر این عمل بکنی خاک زر توانی کرد

بھ عزم مرحلھ عشق پیش نھ قدمی کھ سودھا کنی ار این سفر توانی کرد

روی بیرون تو کز سرای طبیعت نمی

کجا بھ کوی طریقت گذر توانی کرد

دارد نقاب و پرده ولیجمال یار ن غبار ره بنشان تا نظر توانی کرد

بیا کھ چاره ذوق حضور و نظم امور بھ فیض بخشی اھل نظر توانی کرد

ولی تو تا لب معشوق و جام می خواھی

طمع مدار کھ کار دگر توانی کرد

دال ز نور ھدایت گر آگھی یابی چو شمع خنده زنان ترک سر توانی کرد

ت شاھانھ بشنوی حافظگر این نصیح

بھ شاھراه حقیقت گذر توانی کرد ١۴۵غزل

چھ مستیست ندانم کھ رو بھ ما آورد کھ بود ساقی و این باده از کجا آورد

تو نیز باده بھ چنگ آر و راه صحرا گیر

کھ مرغ نغمھ سرا ساز خوش نوا آورد

دال چو غنچھ شکایت ز کار بستھ مکن گشا آورد کھ باد صبح نسیم گره

رسیدن گل و نسرین بھ خیر و خوبی باد بنفشھ شاد و کش آمد سمن صفا آورد

72

صبا بھ خوش خبری ھدھد سلیمان است کھ مژده طرب از گلشن سبا آورد

عالج ضعف دل ما کرشمھ ساقیست

برآر سر کھ طبیب آمد و دوا آورد

مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ و بھ جا آوردچرا کھ وعده تو کردی و ا

بھ تنگ چشمی آن ترک لشکری نازم

کھ حملھ بر من درویش یک قبا آورد

فلک غالمی حافظ کنون بھ طوع کند کھ التجا بھ در دولت شما آورد

١۴۶غزل

آورد صبا وقت سحر بویی ز زلف یار می آورد دل شوریده ما را بھ بو در کار می

کندممن آن شکل صنوبر را ز باغ دیده بر آورد کھ ھر گل کز غمش بشکفت محنت بار می

دیدم ز بام قصر او روشن فروغ ماه می

آورد کھ رو از شرم آن خورشید در دیوار می

ز بیم غارت عشقش دل پرخون رھا کردم

آورد ریخت خون و ره بدان ھنجار می ولی می

گھ بھ قول مطرب و ساقی برون رفتم گھ و بی آورد خبر دشوار میکز آن راه گران قاصد

سراسر بخشش جانان طریق لطف و احسان بود آورد فرمود اگر زنار می اگر تسبیح می

عفا چین ابرویش اگر چھ ناتوانم کرد

آورد بھ عشوه ھم پیامی بر سر بیمار می

داشتم دیشب ز حافظ جام و پیمانھ عجب می آورد کردم کھ صوفی وار می ولی منعش نمی

١۴٧غزل

نسیم باد صبا دوشم آگھی آورد کھ روز محنت و غم رو بھ کوتھی آورد

بھ مطربان صبوحی دھیم جامھ چاک بدین نوید کھ باد سحرگھی آورد

بیا بیا کھ تو حور بھشت را رضوان در این جھان ز برای دل رھی آورد

رویم بھ شیراز با عنایت بخت ھمی

زھی رفیق کھ بختم بھ ھمرھی آورد

73

جبر خاطر ما کوش کاین کاله نمد بھ بسا شکست کھ با افسر شھی آورد

ھا کھ رسید از دلم بھ خرمن ماه چھ نالھ

چو یاد عارض آن ماه خرگھی آورد

رساند رایت منصور بر فلک حافظ کھ التجا بھ جناب شھنشھی آورد

١۴٨غزل

یارم چو قدح بھ دست گیرد بازار بتان شکست گیرد

بدید چشم او گفت ھر کس کھ

کو محتسبی کھ مست گیرد ام چو ماھی در بحر فتاده

تا یار مرا بھ شست گیرد ام بھ زاری در پاش فتاده

آیا بود آن کھ دست گیرد

خرم دل آن کھ ھمچو حافظ جامی ز می الست گیرد

١۴٩غزل

گیرد دلم جز مھر مھ رویان طریقی بر نمی

گیرد در نمی دھم پندش ولیکن ز ھر در می

خدا را ای نصیحتگو حدیث ساغر و می گو گیرد کھ نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی

بیا ای ساقی گلرخ بیاور باده رنگین گیرد کھ فکری در درون ما از این بھتر نمی

کشم پنھان و مردم دفتر انگارند صراحی می

گیرد عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی

قع را بخواھم سوختن روزیمن این دلق مر گیرد کھ پیر می فروشانش بھ جامی بر نمی

از آن رو ھست یاران را صفاھا با می لعلش

گیرد کھ غیر از راستی نقشی در آن جوھر نمی

سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز

گیرد معنی مرا در سر نمی برو کاین وعظ بی

قضا جنگ است نصیحتگوی رندان را کھ با حکم گیرد بینم مگر ساغر نمی دلش بس تنگ می

خندم کھ چون شمع اندر این مجلس میان گریھ می

گیرد زبان آتشینم ھست لیکن در نمی

74

چھ خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را گیرد کھ کس مرغان وحشی را از این خوشتر نمی

سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است

گیرد ونگری ای دل کھ در دلبر نمیچھ سود افس

من آن آیینھ را روزی بھ دست آرم سکندروار گیرد گیرد این آتش زمانی ور نمی اگر می

خدا را رحمی ای منعم کھ درویش سر کویت

گیرد داند رھی دیگر نمی دری دیگر نمی

بدین شعر تر شیرین ز شاھنشھ عجب دارم گیرد کھ سر تا پای حافظ را چرا در زر نمی

١۵٠غزل

ساقی ار باده از این دست بھ جام اندازد عارفان را ھمھ در شرب مدام اندازد

ور چنین زیر خم زلف نھد دانھ خال

ای بسا مرغ خرد را کھ بھ دام اندازد

ای خوشا دولت آن مست کھ در پای حریف سر و دستار نداند کھ کدام اندازد

ندزاھد خام کھ انکار می و جام ک

پختھ گردد چو نظر بر می خام اندازد

روز در کسب ھنر کوش کھ می خوردن روز

دل چون آینھ در زنگ ظالم اندازد

آن زمان وقت می صبح فروغ است کھ شب گرد خرگاه افق پرده شام اندازد

باده با محتسب شھر ننوشی زنھار

ات و سنگ بھ جام اندازد بخورد باده

ورشید برآرحافظا سر ز کلھ گوشھ خ بختت ار قرعھ بدان ماه تمام اندازد

١۵١غزل

ارزد دمی با غم بھ سر بردن جھان یک سر نمی ارزد بھ می بفروش دلق ما کز این بھتر نمی

گیرند بھ کوی می فروشانش بھ جامی بر نمی ارزد زھی سجاده تقوا کھ یک ساغر نمی

ھا کرد کز این بھ آب رخ برتاب رقیبم سرزنش

ارزد چھ افتاد این سر ما را کھ خاک در نمی

شکوه تاج سلطانی کھ بیم جان در او درج است ارزد کالھی دلکش است اما بھ ترک سر نمی

نمود اول غم دریا بھ بوی سود چھ آسان می

75

ارزد غلط کردم کھ این طوفان بھ صد گوھر نمی

تو را آن بھ کھ روی خود ز مشتاقان بپوشانی ارزد ان گیری غم لشکر نمیکھ شادی جھ

چو حافظ در قناعت کوش و از دنیی دون بگذر

ارزد کھ یک جو منت دونان دو صد من زر نمی ١۵٢غزل

در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد عشق پیدا شد و آتش بھ ھمھ عالم زد

ای کرد رخت دید ملک عشق نداشت جلوه

عین آتش شد از این غیرت و بر آدم زد

خواست کز آن شعلھ چراغ افروزد ل میعق برق غیرت بدرخشید و جھان برھم زد

مدعی خواست کھ آید بھ تماشاگھ راز دست غیب آمد و بر سینھ نامحرم زد

دیگران قرعھ قسمت ھمھ بر عیش زدند دل غمدیده ما بود کھ ھم بر غم زد

جان علوی ھوس چاه زنخدان تو داشت

ر خم زددست در حلقھ آن زلف خم اند

حافظ آن روز طربنامھ عشق تو نوشت کھ قلم بر سر اسباب دل خرم زد

١۵٣غزل

سحر چون خسرو خاور علم بر کوھساران زد بھ دست مرحمت یارم در امیدواران زد

چو پیش صبح روشن شد کھ حال مھر گردون چیست

برآمد خنده خوش بر غرور کامگاران زد

م رقص چون برخاستنگارم دوش در مجلس بھ عز ھای یاران زد گره بگشود از ابرو و بر دل

من از رنگ صالح آن دم بھ خون دل بشستم دست کھ چشم باده پیمایش صال بر ھوشیاران زد

کدام آھن دلش آموخت این آیین عیاری

کز اول چون برون آمد ره شب زنده داران زد

خیال شھسواری پخت و شد ناگھ دل مسکین نگھ دارش کھ بر قلب سواران زدخداوندا

در آب و رنگ رخسارش چھ جان دادیم و خون

خوردیم چو نقشش دست داد اول رقم بر جان سپاران زد

منش با خرقھ پشمین کجا اندر کمند آرم

76

زره مویی کھ مژگانش ره خنجرگزاران زد

شھنشاه مظفر فر شجاع ملک و دین منصور اران زددریغش خنده بر ابر بھ کھ جود بی

از آن ساعت کھ جام می بھ دست او مشرف شد

زمانھ ساغر شادی بھ یاد میگساران زد

ز شمشیر سرافشانش ظفر آن روز بدرخشید کھ چون خورشید انجم سوز تنھا بر ھزاران زد

دوام عمر و ملک او بخواه از لطف حق ای دل کھ چرخ این سکھ دولت بھ دور روزگاران زد

فیق و یمن دولت شاه استنظر بر قرعھ تو

بده کام دل حافظ کھ فال بختیاران زد ١۵۴غزل

راھی بزن کھ آھی بر ساز آن توان زد شعری بخوان کھ با او رطل گران توان زد

بر آستان جانان گر سر توان نھادن گلبانگ سربلندی بر آسمان توان زد

قد خمیده ما سھلت نماید اما

این کمان توان زد بر چشم دشمنان تیر از

در خانقھ نگنجد اسرار عشقبازی جام می مغانھ ھم با مغان توان زد

درویش را نباشد برگ سرای سلطان

ماییم و کھنھ دلقی کتش در آن توان زد

اھل نظر دو عالم در یک نظر ببازند عشق است و داو اول بر نقد جان توان زد

گر دولت وصالت خواھد دری گشودن

ین تخیل بر آستان توان زدسرھا بد

عشق و شباب و رندی مجموعھ مراد است چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد

شد رھزن سالمت زلف تو وین عجب نیست

گر راه زن تو باشی صد کاروان توان زد

حافظ بھ حق قرآن کز شید و زرق بازآی باشد کھ گوی عیشی در این جھان توان زد

١۵۵غزل

ھا برانگیزد روم ز پی اش فتنھاگر ور از طلب بنشینم بھ کینھ برخیزد

و گر بھ رھگذری یک دم از وفاداری

چو گرد در پی اش افتم چو باد بگریزد

77

و گر کنم طلب نیم بوسھ صد افسوس

ز حقھ دھنش چون شکر فروریزد

بینم من آن فریب کھ در نرگس تو می بس آب روی کھ با خاک ره برآمیزد

از و شیب بیابان عشق دام بالستفر

کجاست شیردلی کز بال نپرھیزد

تو عمر خواه و صبوری کھ چرخ شعبده باز تر برانگیزد ھزار بازی از این طرفھ

بر آستانھ تسلیم سر بنھ حافظ

کھ گر ستیزه کنی روزگار بستیزد ١۵۶غزل

بھ حسن و خلق و وفا کس بھ یار ما نرسد انکار کار ما نرسد تو را در این سخن

اند اگر چھ حسن فروشان بھ جلوه آمده

کسی بھ حسن و مالحت بھ یار ما نرسد

بھ حق صحبت دیرین کھ ھیچ محرم راز بھ یار یک جھت حق گزار ما نرسد

ھزار نقش برآید ز کلک صنع و یکی

بھ دلپذیری نقش نگار ما نرسد

ھزار نقد بھ بازار کانات آرند حب عیار ما نرسدیکی بھ سکھ صا

دریغ قافلھ عمر کان چنان رفتند کھ گردشان بھ ھوای دیار ما نرسد

دال ز رنج حسودان مرنج و واثق باش کھ بد بھ خاطر امیدوار ما نرسد

چنان بزی کھ اگر خاک ره شوی کس را غبار خاطری از ره گذار ما نرسد

بسوخت حافظ و ترسم کھ شرح قصھ او

ار ما نرسدبھ سمع پادشھ کامگ ١۵٧غزل

ھر کھ را با خط سبزت سر سودا باشد پای از این دایره بیرون ننھد تا باشد

من چو از خاک لحد اللھ صفت برخیزم داغ سودای توام سر سویدا باشد

تو خود ای گوھر یک دانھ کجایی آخر کز غمت دیده مردم ھمھ دریا باشد

78

ام آب روان است بیا از بن ھر مژه گرت میل لب جوی و تماشا باشدا

چون گل و می دمی از پرده برون آی و درآ

کھ دگرباره مالقات نھ پیدا باشد

ظل ممدود خم زلف توام بر سر باد کاندر این سایھ قرار دل شیدا باشد

چشمت از ناز بھ حافظ نکند میل آری

سرگرانی صفت نرگس رعنا باشد ١۵٨غزل ن چھ حکایت باشدمن و انکار شراب ای

غالبا این قدرم عقل و کفایت باشد

دانستم تا بھ غایت ره میخانھ نمی ور نھ مستوری ما تا بھ چھ غایت باشد

زاھد و عجب و نماز و من و مستی و نیاز تا تو را خود ز میان با کھ عنایت باشد

زاھد ار راه بھ رندی نبرد معذور است

دعشق کاریست کھ موقوف ھدایت باش

ام با دف و چنگ ھا ره تقوا زده من کھ شب این زمان سر بھ ره آرم چھ حکایت باشد

بنده پیر مغانم کھ ز جھلم برھاند پیر ما ھر چھ کند عین عنایت باشد

گفت دوش از این غصھ نخفتم کھ رفیقی می حافظ ار مست بود جای شکایت باشد

١۵٩غزل

دغش باش نقد صوفی نھ ھمھ صافی بی ای بسا خرقھ کھ مستوجب آتش باشد

صوفی ما کھ ز ورد سحری مست شدی

شامگاھش نگران باش کھ سرخوش باشد

خوش بود گر محک تجربھ آید بھ میان تا سیھ روی شود ھر کھ در او غش باشد

خط ساقی گر از این گونھ زند نقش بر آب

ای بسا رخ کھ بھ خونابھ منقش باشد

راه بھ دوست ناز پرورد تنعم نبرد عاشقی شیوه رندان بالکش باشد

غم دنیی دنی چند خوری باده بخور حیف باشد دل دانا کھ مشوش باشد

دلق و سجاده حافظ ببرد باده فروش

79

گر شرابش ز کف ساقی مھ وش باشد ١۶٠غزل

خوش است خلوت اگر یار یار من باشد نھ من بسوزم و او شمع انجمن باشد

سلیمان بھ ھیچ نستانم من آن نگین

کھ گاه گاه بر او دست اھرمن باشد

روا مدار خدایا کھ در حریم وصال رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد

ھمای گو مفکن سایھ شرف ھرگز

در آن دیار کھ طوطی کم از زغن باشد

بیان شوق چھ حاجت کھ سوز آتش دل توان شناخت ز سوزی کھ در سخن باشد

رود آری از سر نمی ھوای کوی تو

غریب را دل سرگشتھ با وطن باشد

بھ سان سوسن اگر ده زبان شود حافظ چو غنچھ پیش تواش مھر بر دھن باشد

١۶١غزل

کی شعر تر انگیزد خاطر کھ حزین باشد یک نکتھ از این معنی گفتیم و ھمین باشد

از لعل تو گر یابم انگشتری زنھار

ر نگین باشدصد ملک سلیمانم در زی

غمناک نباید بود از طعن حسود ای دل شاید کھ چو وابینی خیر تو در این باشد

ھر کو نکند فھمی زین کلک خیال انگیز نقشش بھ حرام ار خود صورتگر چین باشد

جام می و خون دل ھر یک بھ کسی دادند

در دایره قسمت اوضاع چنین باشد

در کار گالب و گل حکم ازلی این بود کاین شاھد بازاری وان پرده نشین باشد

آن نیست کھ حافظ را رندی بشد از خاطر کاین سابقھ پیشین تا روز پسین باشد

١۶٢غزل

خوش آمد گل وز آن خوشتر نباشد کھ در دستت بجز ساغر نباشد

زمان خوشدلی دریاب و در یاب کھ دایم در صدف گوھر نباشد

80

ستانغنیمت دان و می خور در گل

کھ گل تا ھفتھ دیگر نباشد

ایا پرلعل کرده جام زرین ببخشا بر کسی کش زر نباشد

بیا ای شیخ و از خمخانھ ما شرابی خور کھ در کوثر نباشد

بشوی اوراق اگر ھمدرس مایی کھ علم عشق در دفتر نباشد

ز من بنیوش و دل در شاھدی بند

کھ حسنش بستھ زیور نباشد

بخش یا ربشرابی بی خمارم کھ با وی ھیچ درد سر نباشد

من از جان بنده سلطان اویسم اگر چھ یادش از چاکر نباشد

بھ تاج عالم آرایش کھ خورشید

چنین زیبنده افسر نباشد

کسی گیرد خطا بر نظم حافظ کھ ھیچش لطف در گوھر نباشد

١۶٣غزل

گل بی رخ یار خوش نباشد بی باده بھار خوش نباشد

رف چمن و طواف بستانط

بی اللھ عذار خوش نباشد

رقصیدن سرو و حالت گل بی صوت ھزار خوش نباشد

با یار شکرلب گل اندام

بی بوس و کنار خوش نباشد

ھر نقش کھ دست عقل بندد جز نقش نگار خوش نباشد

جان نقد محقر است حافظ از بھر نثار خوش نباشد

١۶۴غزل

شان خواھد شدنفس باد صبا مشک ف عالم پیر دگرباره جوان خواھد شد

ارغوان جام عقیقی بھ سمن خواھد داد چشم نرگس بھ شقایق نگران خواھد شد

81

این تطاول کھ کشید از غم ھجران بلبل تا سراپرده گل نعره زنان خواھد شد

گر ز مسجد بھ خرابات شدم خرده مگیر مجلس وعظ دراز است و زمان خواھد شد

ار عشرت امروز بھ فردا فکنی ای دل

مایھ نقد بقا را کھ ضمان خواھد شد

ماه شعبان منھ از دست قدح کاین خورشید از نظر تا شب عید رمضان خواھد شد

گل عزیز است غنیمت شمریدش صحبت

کھ بھ باغ آمد از این راه و از آن خواھد شد

مطربا مجلس انس است غزل خوان و سرود رفت و چنان خواھد شد چند گویی کھ چنین

حافظ از بھر تو آمد سوی اقلیم وجود قدمی نھ بھ وداعش کھ روان خواھد شد

١۶۵غزل

مرا مھر سیھ چشمان ز سر بیرون نخواھد شد قضای آسمان است این و دیگرگون نخواھد شد

رقیب آزارھا فرمود و جای آشتی نگذاشت مگر آه سحرخیزان سوی گردون نخواھد شد

مرا روز ازل کاری بجز رندی نفرمودند

ھر آن قسمت کھ آن جا رفت از آن افزون نخواھد شد

خدا را محتسب ما را بھ فریاد دف و نی بخش

قانون نخواھد کھ ساز شرع از این افسانھ بی شد

مجال من ھمین باشد کھ پنھان عشق او ورزم کنار و بوس و آغوشش چھ گویم چون نخواھد شد

و جای امن و یار مھربان ساقی شراب لعل

دال کی بھ شود کارت اگر اکنون نخواھد شد

مشوی ای دیده نقش غم ز لوح سینھ حافظ کھ زخم تیغ دلدار است و رنگ خون نخواھد شد

١۶۶غزل

روز ھجران و شب فرقت یار آخر شد زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد

فرمود یآن ھمھ ناز و تنعم کھ خزان م

عاقبت در قدم باد بھار آخر شد

شکر ایزد کھ بھ اقبال کلھ گوشھ گل نخوت باد دی و شوکت خار آخر شد

82

صبح امید کھ بد معتکف پرده غیب

گو برون آی کھ کار شب تار آخر شد

ھای دراز و غم دل آن پریشانی شب ھمھ در سایھ گیسوی نگار آخر شد

باورم نیست ز بدعھدی ایام ھنوز قصھ غصھ کھ در دولت یار آخر شد

ساقیا لطف نمودی قدحت پرمی باد

کھ بھ تدبیر تو تشویش خمار آخر شد

در شمار ار چھ نیاورد کسی حافظ را حد و شمار آخر شد شکر کان محنت بی

١۶٧غزل

ای بدرخشید و ماه مجلس شد ستاره دل رمیده ما را رفیق و مونس شد

نرفت و خط ننوشت نگار من کھ بھ مکتب

بھ غمزه مسلھ آموز صد مدرس شد

بھ بوی او دل بیمار عاشقان چو صبا فدای عارض نسرین و چشم نرگس شد

نشاند اکنون دوست ام می بھ صدر مصطبھ

گدای شھر نگھ کن کھ میر مجلس شد

خیال آب خضر بست و جام اسکندر بھ جرعھ نوشی سلطان ابوالفوارس شد

نون شود معمورطربسرای محبت ک

کھ طاق ابروی یار منش مھندس شد

لب از ترشح می پاک کن برای خدا کھ خاطرم بھ ھزاران گنھ موسوس شد

کرشمھ تو شرابی بھ عاشقان پیمود

حس شد خبر افتاد و عقل بی کھ علم بی

چو زر عزیز وجود است نظم من آری قبول دولتیان کیمیای این مس شد

نان بگردانیدز راه میکده یاران ع

چرا کھ حافظ از این راه رفت و مفلس شد ١۶٨غزل

گداخت جان کھ شود کار دل تمام و نشد بسوختیم در این آرزوی خام و نشد

بھ البھ گفت شبی میر مجلس تو شوم

شدم بھ رغبت خویشش کمین غالم و نشد

83

پیام داد کھ خواھم نشست با رندان م و نشدبشد بھ رندی و دردی کشیم نا

طپد کبوتر دل رواست در بر اگر می

کھ دید در ره خود تاب و پیچ دام و نشد

بدان ھوس کھ بھ مستی ببوسم آن لب لعل چھ خون کھ در دلم افتاد ھمچو جام و نشد

دلیل راه قدم بھ کوی عشق منھ بی

کھ من بھ خویش نمودم صد اھتمام و نشد

فغان کھ در طلب گنج نامھ مقصود خراب جھانی ز غم تمام و نشدشدم

دریغ و درد کھ در جست و جوی گنج حضور

بسی شدم بھ گدایی بر کرام و نشد

ھزار حیلھ برانگیخت حافظ از سر فکر در آن ھوس کھ شود آن نگار رام و نشد

١۶٩غزل

بینیم یاران را چھ شد یاری اندر کس نمی دوستی کی آخر آمد دوستداران را چھ شد

حیوان تیره گون شد خضر فرخ پی کجاست آب

خون چکید از شاخ گل باد بھاران را چھ شد

گوید کھ یاری داشت حق دوستی کس نمی

حق شناسان را چھ حال افتاد یاران را چھ شد

ھاست لعلی از کان مروت برنیامد سال تابش خورشید و سعی باد و باران را چھ شد

ین دیارشھر یاران بود و خاک مھربانان ا

مھربانی کی سر آمد شھریاران را چھ شد

اند گوی توفیق و کرامت در میان افکنده آید سواران را چھ شد کس بھ میدان در نمی

صد ھزاران گل شکفت و بانگ مرغی برنخاست عندلیبان را چھ پیش آمد ھزاران را چھ شد

سازد مگر عودش بسوخت زھره سازی خوش نمی

میگساران را چھ شدکس ندارد ذوق مستی

داند خموش حافظ اسرار الھی کس نمی پرسی کھ دور روزگاران را چھ شد از کھ می

١٧٠غزل

زاھد خلوت نشین دوش بھ میخانھ شد از سر پیمان برفت با سر پیمانھ شد

شکست صوفی مجلس کھ دی جام و قدح می

84

باز بھ یک جرعھ می عاقل و فرزانھ شد مده بودش بھ خوابشاھد عھد شباب آ

باز بھ پیرانھ سر عاشق و دیوانھ شد

گذشت راه زن دین و دل ای می مغبچھ در پی آن آشنا از ھمھ بیگانھ شد

آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت چھره خندان شمع آفت پروانھ شد

گریھ شام و سحر شکر کھ ضایع نگشت قطره باران ما گوھر یک دانھ شد

آیت افسونگرینرگس ساقی بخواند

حلقھ اوراد ما مجلس افسانھ شد

منزل حافظ کنون بارگھ پادشاست دل بر دلدار رفت جان بر جانانھ شد

١٧١غزل

دوش از جناب آصف پیک بشارت آمد کز حضرت سلیمان عشرت اشارت آمد

خاک وجود ما را از آب دیده گل کن ویرانسرای دل را گاه عمارت آمد

ایت کز زلف یار گفتندنھ این شرح بی حرفیست از ھزاران کاندر عبارت آمد

عیبم بپوش زنھار ای خرقھ می آلود کان پاک پاکدامن بھر زیارت آمد

امروز جای ھر کس پیدا شود ز خوبان کان ماه مجلس افروز اندر صدارت آمد

بر تخت جم کھ تاجش معراج آسمان است ھمت نگر کھ موری با آن حقارت آمد

چشم شوخش ای دل ایمان خود نگھ داراز

کان جادوی کمانکش بر عزم غارت آمد

ای تو حافظ فیضی ز شاه درخواه آلوده کان عنصر سماحت بھر طھارت آمد

دریاست مجلس او دریاب وقت و در یاب ھان ای زیان رسیده وقت تجارت آمد

١٧٢غزل

عشق تو نھال حیرت آمد وصل تو کمال حیرت آمد

س غرقھ حال وصل کخرب

ھم بر سر حال حیرت آمد

85

یک دل بنما کھ در ره او بر چھره نھ خال حیرت آمد

نھ وصل بماند و نھ واصل آن جا کھ خیال حیرت آمد

از ھر طرفی کھ گوش کردم

آواز سال حیرت آمد

شد منھزم از کمال عزت آن را کھ جالل حیرت آمد

سر تا قدم وجود حافظ

حیرت آمددر عشق نھال ١٧٣غزل

در نمازم خم ابروی تو با یاد آمد حالتی رفت کھ محراب بھ فریاد آمد

از من اکنون طمع صبر و دل و ھوش مدار کان تحمل کھ تو دیدی ھمھ بر باد آمد

باده صافی شد و مرغان چمن مست شدند

موسم عاشقی و کار بھ بنیاد آمد

شنوم بوی بھبود ز اوضاع جھان می

شادی آورد گل و باد صبا شاد آمد

ای عروس ھنر از بخت شکایت منما حجلھ حسن بیارای کھ داماد آمد

دلفریبان نباتی ھمھ زیور بستند دلبر ماست کھ با حسن خداداد آمد

زیر بارند درختان کھ تعلق دارند

ای خوشا سرو کھ از بار غم آزاد آمد

مطرب از گفتھ حافظ غزلی نغز بخوان بگویم کھ ز عھد طربم یاد آمدتا

١٧۴غزل

مژده ای دل کھ دگر باد صبا بازآمد ھدھد خوش خبر از طرف سبا بازآمد

برکش ای مرغ سحر نغمھ داوودی باز کھ سلیمان گل از باد ھوا بازآمد

عارفی کو کھ کند فھم زبان سوسن

تا بپرسد کھ چرا رفت و چرا بازآمد

داداد بھ منمردمی کرد و کرم لطف خ کان بت ماه رخ از راه وفا بازآمد

86

اللھ بوی می نوشین بشنید از دم صبح داغ دل بود بھ امید دوا بازآمد

چشم من در ره این قافلھ راه بماند تا بھ گوش دلم آواز درا بازآمد

گر چھ حافظ در رنجش زد و پیمان بشکست لطف او بین کھ بھ لطف از در ما بازآمد

١٧۵غزل

صبا بھ تھنیت پیر می فروش آمد کھ موسم طرب و عیش و ناز و نوش آمد

ھوا مسیح نفس گشت و باد نافھ گشای درخت سبز شد و مرغ در خروش آمد

تنور اللھ چنان برفروخت باد بھار

کھ غنچھ غرق عرق گشت و گل بھ جوش آمد

بھ گوش ھوش نیوش از من و بھ عشرت کوش ھاتفم بھ گوش آمدکھ این سخن سحر از

ز فکر تفرقھ بازآی تا شوی مجموع بھ حکم آن کھ چو شد اھرمن سروش آمد

ز مرغ صبح ندانم کھ سوسن آزاد

چھ گوش کرد کھ با ده زبان خموش آمد

چھ جای صحبت نامحرم است مجلس انس سر پیالھ بپوشان کھ خرقھ پوش آمد

رود حافظ ز خانقاه بھ میخانھ می

ھد ریا بھ ھوش آمدمگر ز مستی ز ١٧۶غزل

سحرم دولت بیدار بھ بالین آمد گفت برخیز کھ آن خسرو شیرین آمد

قدحی درکش و سرخوش بھ تماشا بخرام تا ببینی کھ نگارت بھ چھ آیین آمد

مژدگانی بده ای خلوتی نافھ گشای کھ ز صحرای ختن آھوی مشکین آمد

گریھ آبی بھ رخ سوختگان بازآورد

ھ فریادرس عاشق مسکین آمدنال

مرغ دل باز ھوادار کمان ابرویست ای کبوتر نگران باش کھ شاھین آمد

ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست

کھ بھ کام دل ما آن بشد و این آمد

رسم بدعھدی ایام چو دید ابر بھار

87

اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد گریھ

بلبلچون صبا گفتھ حافظ بشنید از عنبرافشان بھ تماشای ریاحین آمد

١٧٧غزل

نھ ھر کھ چھره برافروخت دلبری داند نھ ھر کھ آینھ سازد سکندری داند

نھ ھر کھ طرف کلھ کج نھاد و تند نشست

کاله داری و آیین سروری داند

تو بندگی چو گدایان بھ شرط مزد مکن کھ دوست خود روش بنده پروری داند

آن رند عافیت سوزم غالم ھمت

کھ در گداصفتی کیمیاگری داند

وفا و عھد نکو باشد ار بیاموزی وگرنھ ھر کھ تو بینی ستمگری داند

بباختم دل دیوانھ و ندانستم

ای شیوه پری داند کھ آدمی بچھ

ھزار نکتھ باریکتر ز مو این جاست نھ ھر کھ سر بتراشد قلندری داند

ت مرامدار نقطھ بینش ز خال توس کھ قدر گوھر یک دانھ جوھری داند

بھ قد و چھره ھر آن کس کھ شاه خوبان شد

جھان بگیرد اگر دادگستری داند

ز شعر دلکش حافظ کسی بود آگاه کھ لطف طبع و سخن گفتن دری داند

١٧٨غزل

ھر کھ شد محرم دل در حرم یار بماند وان کھ این کار ندانست در انکار بماند

از پرده برون شد دل من عیب مکناگر

شکر ایزد کھ نھ در پرده پندار بماند

صوفیان واستدند از گرو می ھمھ رخت دلق ما بود کھ در خانھ خمار بماند

محتسب شیخ شد و فسق خود از یاد ببرد قصھ ماست کھ در ھر سر بازار بماند

ھر می لعل کز آن دست بلورین ستدیم

ھربار بماندآب حسرت شد و در چشم گ

جز دل من کز ازل تا بھ ابد عاشق رفت جاودان کس نشنیدیم کھ در کار بماند

88

گشت بیمار کھ چون چشم تو گردد نرگس شیوه تو نشدش حاصل و بیمار بماند

از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر

یادگاری کھ در این گنبد دوار بماند

پوشید داشتم دلقی و صد عیب مرا می ی و مطرب شد و زنار بماندخرقھ رھن م

بر جمال تو چنان صورت چین حیران شد

کھ حدیثش ھمھ جا در در و دیوار بماند

بھ تماشاگھ زلفش دل حافظ روزی شد کھ بازآید و جاوید گرفتار بماند

١٧٩غزل

رسید مژده کھ ایام غم نخواھد ماند چنان نماند چنین نیز ھم نخواھد ماند

ظر یار خاکسار شدممن ار چھ در ن

رقیب نیز چنین محترم نخواھد ماند

زند ھمھ را چو پرده دار بھ شمشیر می کسی مقیم حریم حرم نخواھد ماند

چھ جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است

چو بر صحیفھ ھستی رقم نخواھد ماند

اند این بود سرود مجلس جمشید گفتھ دکھ جام باده بیاور کھ جم نخواھد مان

غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانھ

کھ این معاملھ تا صبحدم نخواھد ماند

توانگرا دل درویش خود بھ دست آور کھ مخزن زر و گنج درم نخواھد ماند

اند بھ زر بدین رواق زبرجد نوشتھ

کھ جز نکویی اھل کرم نخواھد ماند

ز مھربانی جانان طمع مبر حافظ ماند کھ نقش جور و نشان ستم نخواھد

١٨٠غزل

ای پستھ تو خنده زده بر حدیث قند مشتاقم از برای خدا یک شکر بخند

طوبی ز قامت تو نیارد کھ دم زند

شود بلند زین قصھ بگذرم کھ سخن می

خواھی کھ برنخیزدت از دیده رود خون دل در وفای صحبت رود کسان مبند

89

زنی نمایی و گر طعنھ می گر جلوه می م معتقد شیخ خودپسندما نیستی

ز آشفتگی حال من آگاه کی شود

آن را کھ دل نگشت گرفتار این کمند

بازار شوق گرم شد آن سروقد کجاست تا جان خود بر آتش رویش کنم سپند

جایی کھ یار ما بھ شکرخنده دم زند

ای پستھ کیستی تو خدا را بھ خود مخند

کنی حافظ چو ترک غمزه ترکان نمی است جای تو خوارزم یا خجنددانی کج

١٨١غزل

بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند کھ بھ باالی چمان از بن و بیخم برکند

حاجت مطرب و می نیست تو برقع بگشا کھ بھ رقص آوردم آتش رویت چو سپند

ھیچ رویی نشود آینھ حجلھ بخت

مگر آن روی کھ مالند در آن سم سمند

باش مت ھر چھ بود گو میگفتم اسرار غ صبر از این بیش ندارم چھ کنم تا کی و چند

مکش آن آھوی مشکین مرا ای صیاد

شرم از آن چشم سیھ دار و مبندش بھ کمند

من خاکی کھ از این در نتوانم برخاست از کجا بوسھ زنم بر لب آن قصر بلند

باز مستان دل از آن گیسوی مشکین حافظ

ن بھ کھ بود اندر بندزان کھ دیوانھ ھما ١٨٢غزل

حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند محرمی کو کھ فرستم بھ تو پیغامی چند

ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید ھم مگر پیش نھد لطف شما گامی چند

چون می از خم بھ سبو رفت و گل افکند نقاب

فرصت عیش نگھ دار و بزن جامی چند نھ عالج دل ماستقند آمیختھ با گل

ای چند برآمیز بھ دشنامی چند بوسھ

زاھد از کوچھ رندان بھ سالمت بگذر تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند

عیب می جملھ چو گفتی ھنرش نیز بگو

90

نفی حکمت مکن از بھر دل عامی چند

ای گدایان خرابات خدا یار شماست چشم انعام مدارید ز انعامی چند

خوش گفت بھ دردی کش خویشپیر میخانھ چھ

کھ مگو حال دل سوختھ با خامی چند

حافظ از شوق رخ مھر فروغ تو بسوخت کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند

١٨٣غزل

دوش وقت سحر از غصھ نجاتم دادند واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند

بیخود از شعشعھ پرتو ذاتم کردند

ندباده از جام تجلی صفاتم داد

چھ مبارک سحری بود و چھ فرخنده شبی آن شب قدر کھ این تازه براتم دادند

بعد از این روی من و آینھ وصف جمال کھ در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند

من اگر کامروا گشتم و خوشدل چھ عجب

ھا بھ زکاتم دادند مستحق بودم و این

ھاتف آن روز بھ من مژده این دولت داد جور و جفا صبر و ثباتم دادند کھ بدان

ریزد این ھمھ شھد و شکر کز سخنم می

اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند

ھمت حافظ و انفاس سحرخیزان بود کھ ز بند غم ایام نجاتم دادند

١٨۴غزل

دوش دیدم کھ مالیک در میخانھ زدند گل آدم بسرشتند و بھ پیمانھ زدند

اف ملکوتساکنان حرم ستر و عف

با من راه نشین باده مستانھ زدند

آسمان بار امانت نتوانست کشید قرعھ کار بھ نام من دیوانھ زدند

جنگ ھفتاد و دو ملت ھمھ را عذر بنھ چون ندیدند حقیقت ره افسانھ زدند

شکر ایزد کھ میان من و او صلح افتاد صوفیان رقص کنان ساغر شکرانھ زدند

شعلھ او خندد شمع آتش آن نیست کھ از

آتش آن است کھ در خرمن پروانھ زدند

91

کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشھ نقاب تا سر زلف سخن را بھ قلم شانھ زدند

١٨۵غزل

نقدھا را بود آیا کھ عیاری گیرند تا ھمھ صومعھ داران پی کاری گیرند

مصلحت دید من آن است کھ یاران ھمھ کار

یاری گیرندبگذارند و خم طره

خوش گرفتند حریفان سر زلف ساقی گر فلکشان بگذارد کھ قراری گیرند

قوت بازوی پرھیز بھ خوبان مفروش

کھ در این خیل حصاری بھ سواری گیرند

یا رب این بچھ ترکان چھ دلیرند بھ خون کھ بھ تیر مژه ھر لحظھ شکاری گیرند

رقص بر شعر تر و نالھ نی خوش باشد

کھ در آن دست نگاری گیرند خاصھ رقصی

حافظ ابنای زمان را غم مسکینان نیست زین میان گر بتوان بھ کھ کناری گیرند

١٨۶غزل

گر می فروش حاجت رندان روا کند ایزد گنھ ببخشد و دفع بال کند

ساقی بھ جام عدل بده باده تا گدا غیرت نیاورد کھ جھان پربال کند

مژده امانحقا کز این غمان برسد

گر سالکی بھ عھد امانت وفا کند

گر رنج پیش آید و گر راحت ای حکیم ھا خدا کند نسبت مکن بھ غیر کھ این

ای کھ ره عقل و فضل نیست در کارخانھ

فھم ضعیف رای فضولی چرا کند

مطرب بساز پرده کھ کس بی اجل نمرد وان کو نھ این ترانھ سراید خطا کند

و بالی خمار کشت ما را کھ درد عشق

یا وصل دوست یا می صافی دوا کند

جان رفت در سر می و حافظ بھ عشق سوخت عیسی دمی کجاست کھ احیای ما کند

١٨٧غزل

92

دال بسوز کھ سوز تو کارھا بکند نیاز نیم شبی دفع صد بال بکند

عتاب یار پری چھره عاشقانھ بکش کھ یک کرشمھ تالفی صد جفا بکند

تا ملکوتش حجاب بردارند ز ملک

ھر آن کھ خدمت جام جھان نما بکند

طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک چو درد در تو نبیند کھ را دوا بکند

تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار

کھ رحم اگر نکند مدعی خدا بکند

ز بخت خفتھ ملولم بود کھ بیداری بھ وقت فاتحھ صبح یک دعا بکند

وخت حافظ و بویی بھ زلف یار نبردبس

مگر داللت این دولتش صبا بکند ١٨٨غزل

مرا بھ رندی و عشق آن فضول عیب کند کھ اعتراض بر اسرار علم غیب کند

کمال سر محبت ببین نھ نقص گناه

ھنر افتد نظر بھ عیب کند کھ ھر کھ بی

ز عطر حور بھشت آن نفس برآید بوی

عبیر جیب کندکھ خاک میکده ما

چنان زند ره اسالم غمزه ساقی کھ اجتناب ز صھبا مگر صھیب کند

کلید گنج سعادت قبول اھل دل است

مباد آن کھ در این نکتھ شک و ریب کند

شبان وادی ایمن گھی رسد بھ مراد کھ چند سال بھ جان خدمت شعیب کند

ز دیده خون بچکاند فسانھ حافظ

شیب کند چو یاد وقت زمان شباب و ١٨٩غزل

طایر دولت اگر باز گذاری بکند یار بازآید و با وصل قراری بکند

دیده را دستگھ در و گھر گر چھ نماند

بخورد خونی و تدبیر نثاری بکند

دوش گفتم بکند لعل لبش چاره من ھاتف غیب ندا داد کھ آری بکند

کس نیارد بر او دم زند از قصھ ما

93

وش گذاری بکندمگرش باد صبا گ

ام باز نظر را بھ تذروی پرواز داده بازخواند مگرش نقش و شکاری بکند

شھر خالیست ز عشاق بود کز طرفی

مردی از خویش برون آید و کاری بکند

ای کو کریمی کھ ز بزم طربش غمزده ای درکشد و دفع خماری بکند جرعھ

یا وفا یا خبر وصل تو یا مرگ رقیب

ک زین دو سھ کاری بکندبود آیا کھ فل

حافظا گر نروی از در او ھم روزی گذری بر سرت از گوشھ کناری بکند

١٩٠غزل

کلک مشکین تو روزی کھ ز ما یاد کند ببرد اجر دو صد بنده کھ آزاد کند

قاصد منزل سلمی کھ سالمت بادش

چھ شود گر بھ سالمی دل ما شاد کند

بدھندامتحان کن کھ بسی گنج مرادت گر خرابی چو مرا لطف تو آباد کند

یا رب اندر دل آن خسرو شیرین انداز کھ بھ رحمت گذری بر سر فرھاد کند

شاه را بھ بود از طاعت صدسالھ و زھد قدر یک ساعتھ عمری کھ در او داد کند

حالیا عشوه ناز تو ز بنیادم برد تا دگرباره حکیمانھ چھ بنیاد کند

مدحت ما مستغنیستگوھر پاک تو از

فکر مشاطھ چھ با حسن خداداد کند

ره نبردیم بھ مقصود خود اندر شیراز خرم آن روز کھ حافظ ره بغداد کند

١٩١غزل

آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند بر جای بدکاری چو من یک دم نکوکاری کند

اول بھ بانگ نای و نی آرد بھ دل پیغام وی

ک پیمانھ می با من وفاداری کندوان گھ بھ ی

دلبر کھ جان فرسود از او کام دلم نگشود از او

نومید نتوان بود از او باشد کھ دلداری کند

ام ام زان طره تا من بوده گفتم گره نگشوده

94

ام تا با تو طراری کند گفتا منش فرموده

است بو پشمینھ پوش تندخو از عشق نشنیده ترک ھشیاری کنداز مستیش رمزی بگو تا

نشان مشکل بود یاری چنان چون من گدای بی

سلطان کجا عیش نھان با رند بازاری کند

زان طره پرپیچ و خم سھل است اگر بینم ستم از بند و زنجیرش چھ غم ھر کس کھ عیاری کند

خواھم مدد شد لشکر غم بی عدد از بخت می

تا فخر دین عبدالصمد باشد کھ غمخواری کند

چشم پرنیرنگ او حافظ مکن آھنگ او با کان طره شبرنگ او بسیار طراری کند

١٩٢غزل

کند سرو چمان من چرا میل چمن نمی کند شود یاد سمن نمی ھمدم گل نمی

اش کردم و از سر فسوس ای ز طره دی گلھ

کند گفت کھ این سیاه کج گوش بھ من نمی

تا دل ھرزه گرد من رفت بھ چین زلف او کند زان سفر دراز خود عزم وطن نمی

کنم ولی پیش کمان ابرویش البھ ھمی کند گوش کشیده است از آن گوش بھ من نمی

با ھمھ عطف دامنت آیدم از صبا عجب

کند کز گذر تو خاک را مشک ختن نمی

شود زلف بنفشھ پرشکن چون ز نسیم می کند وه کھ دلم چھ یاد از آن عھدشکن نمی

شود روی او ھمدم جان نمی دل بھ امید

کند جان بھ ھوای کوی او خدمت تن نمی

دھد ساقی سیم ساق من گر ھمھ درد می کند کیست کھ تن چو جام می جملھ دھن نمی

دستخوش جفا مکن آب رخم کھ فیض ابر

کند بی مدد سرشک من در عدن نمی

کشتھ غمزه تو شد حافظ ناشنیده پند کند ن نمیتیغ سزاست ھر کھ را درد سخ

١٩٣غزل خبران حیرانند در نظربازی ما بی

من چنینم کھ نمودم دگر ایشان دانند

عاقالن نقطھ پرگار وجودند ولی عشق داند کھ در این دایره سرگردانند

95

جلوه گاه رخ او دیده من تنھا نیست

گردانند ماه و خورشید ھمین آینھ می

عھد ما با لب شیرین دھنان بست خدا ما ھمھ بنده و این قوم خداوندانند

مفلسانیم و ھوای می و مطرب داریم آه اگر خرقھ پشمین بھ گرو نستانند

وصل خورشید بھ شبپره اعمی نرسد

کھ در آن آینھ صاحب نظران حیرانند

الف عشق و گلھ از یار زھی الف دروغ عشقبازان چنین مستحق ھجرانند

مگرم چشم سیاه تو بیاموزد کار

ور نھ مستوری و مستی ھمھ کس نتوانند

گر بھ نزھتگھ ارواح برد بوی تو باد عقل و جان گوھر ھستی بھ نثار افشانند

زاھد ار رندی حافظ نکند فھم چھ شد

دیو بگریزد از آن قوم کھ قرآن خوانند

گر شوند آگھ از اندیشھ ما مغبچگان بعد از این خرقھ صوفی بھ گرو نستانند

١٩۴غزل

سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند

ھا چو بربندند بربندند بھ فتراک جفا دل ھا چو بگشایند بفشانند ز زلف عنبرین جان

بھ عمری یک نفس با ما چو بنشینند برخیزند

نھال شوق در خاطر چو برخیزند بنشانند چو دریابند در یابندسرشک گوشھ گیران را

رخ مھر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند

بارند خندند می ز چشمم لعل رمانی چو می خوانند بینند می ز رویم راز پنھانی چو می

دوای درد عاشق را کسی کو سھل پندارد

ز فکر آنان کھ در تدبیر درمانند در مانند

چو منصور از مراد آنان کھ بردارند بر دارند رانند خوانند می بدین درگاه حافظ را چو می

در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند ناز آرند کھ با این درد اگر دربند درمانند درمانند

١٩۵غزل

96

غالم نرگس مست تو تاجدارانند خراب باده لعل تو ھوشیارانند

تو را صبا و مرا آب دیده شد غماز

ندو گر نھ عاشق و معشوق رازداران

ز زیر زلف دوتا چون گذر کنی بنگر کھ از یمین و یسارت چھ سوگوارانند

گذار کن چو صبا بر بنفشھ زار و ببین

قرارانند کھ از تطاول زلفت چھ بی

نصیب ماست بھشت ای خداشناس برو کھ مستحق کرامت گناھکارانند

نھ من بر آن گل عارض غزل سرایم و بس

ارانندکھ عندلیب تو از ھر طرف ھز

تو دستگیر شو ای خضر پی خجستھ کھ من روم و ھمرھان سوارانند پیاده می

بیا بھ میکده و چھره ارغوانی کن

مرو بھ صومعھ کان جا سیاه کارانند

خالص حافظ از آن زلف تابدار مباد کھ بستگان کمند تو رستگارانند

١٩۶غزل

آنان کھ خاک را بھ نظر کیمیا کنند

کھ گوشھ چشمی بھ ما کنندآیا بود

دردم نھفتھ بھ ز طبیبان مدعی باشد کھ از خزانھ غیبم دوا کنند

کشد معشوق چون نقاب ز رخ در نمی

ھر کس حکایتی بھ تصور چرا کنند

چون حسن عاقبت نھ بھ رندی و زاھدیست آن بھ کھ کار خود بھ عنایت رھا کنند

بی معرفت مباش کھ در من یزید عشق

ر معاملھ با آشنا کننداھل نظ

رود حالی درون پرده بسی فتنھ می ھا کنند تا آن زمان کھ پرده برافتد چھ

گر سنگ از این حدیث بنالد عجب مدار صاحب دالن حکایت دل خوش ادا کنند

می خور کھ صد گناه ز اغیار در حجاب بھتر ز طاعتی کھ بھ روی و ریا کنند

فمپیراھنی کھ آید از او بوی یوس ترسم برادران غیورش قبا کنند

بگذر بھ کوی میکده تا زمره حضور

97

اوقات خود ز بھر تو صرف دعا کنند

پنھان ز حاسدان بھ خودم خوان کھ منعمان خیر نھان برای رضای خدا کنند

شود حافظ دوام وصل میسر نمی

شاھان کم التفات بھ حال گدا کنند ١٩٧غزل

سان کنندشاھدان گر دلبری زین زاھدان را رخنھ در ایمان کنند

ھر کجا آن شاخ نرگس بشکفد گلرخانش دیده نرگسدان کنند

ای جوان سروقد گویی ببر

پیش از آن کز قامتت چوگان کنند

عاشقان را بر سر خود حکم نیست ھر چھ فرمان تو باشد آن کنند

ای پیش چشمم کمتر است از قطره

کنند ھا کھ از طوفان این حکایت

یار ما چون گیرد آغاز سماع قدسیان بر عرش دست افشان کنند

مردم چشمم بھ خون آغشتھ شد در کجا این ظلم بر انسان کنند

ای دل کاھل راز خوش برآ با غصھ

عیش خوش در بوتھ ھجران کنند

سر مکش حافظ ز آه نیم شب تا چو صبحت آینھ رخشان کنند

١٩٨غزل

ن و لبت کامران کنندگفتم کی ام دھا گفتا بھ چشم ھر چھ تو گویی چنان کنند

کند لبت گفتم خراج مصر طلب می

گفتا در این معاملھ کمتر زیان کنند

گفتم بھ نقطھ دھنت خود کھ برد راه گفت این حکایتیست کھ با نکتھ دان کنند

گفتم صنم پرست مشو با صمد نشین

دگفتا بھ کوی عشق ھم این و ھم آن کنن

برد ز دل گفتم ھوای میکده غم می گفتا خوش آن کسان کھ دلی شادمان کنند

گفتم شراب و خرقھ نھ آیین مذھب است گفت این عمل بھ مذھب پیر مغان کنند

98

گفتم ز لعل نوش لبان پیر را چھ سود

گفتا بھ بوسھ شکرینش جوان کنند

رود گفتم کھ خواجھ کی بھ سر حجلھ می شتری و مھ قران کنندگفت آن زمان کھ م

گفتم دعای دولت او ورد حافظ است گفت این دعا مالیک ھفت آسمان کنند

١٩٩غزل

کنند واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند روند آن کار دیگر می چون بھ خلوت می

مشکلی دارم ز دانشمند مجلس بازپرس کنند توبھ فرمایان چرا خود توبھ کمتر می

دارند روز داوری ییا باور نمیگو

کنند کاین ھمھ قلب و دغل در کار داور می

یا رب این نودولتان را با خر خودشان نشان کنند کاین ھمھ ناز از غالم ترک و استر می

ای گدای خانقھ برجھ کھ در دیر مغان

کنند ھا را توانگر می دھند آبی کھ دل می

کشد پایان او چندان کھ عاشق می حسن بی

کنند زمره دیگر بھ عشق از غیب سر بر می

بر در میخانھ عشق ای ملک تسبیح گوی کنند کاندر آن جا طینت آدم مخمر می

آمد خروشی عقل گفت صبحدم از عرش می

کنند قدسیان گویی کھ شعر حافظ از بر می ٢٠٠غزل

کنند دانی کھ چنگ و عود چھ تقریر می کنند زیر میپنھان خورید باده کھ تع

برند ناموس عشق و رونق عشاق می کنند عیب جوان و سرزنش پیر می

جز قلب تیره ھیچ نشد حاصل و ھنوز

کنند باطل در این خیال کھ اکسیر می

گویند رمز عشق مگویید و مشنوید کنند مشکل حکایتیست کھ تقریر می

ما از برون در شده مغرور صد فریب

کنند بیر میتا خود درون پرده چھ تد

دھند باز تشویش وقت پیر مغان می کنند این سالکان نگر کھ چھ با پیر می

99

توان خرید صد ملک دل بھ نیم نظر می کنند خوبان در این معاملھ تقصیر می

قومی بھ جد و جھد نھادند وصل دوست

کنند قومی دگر حوالھ بھ تقدیر می

فی الجملھ اعتماد مکن بر ثبات دھر کنند ایست کھ تغییر می رخانھکاین کا

می خور کھ شیخ و حافظ و مفتی و محتسب

کنند چون نیک بنگری ھمھ تزویر می ٢٠١غزل

غش و ساقی خوش دو دام رھند شراب بی کھ زیرکان جھان از کمندشان نرھند

من ار چھ عاشقم و رند و مست و نامھ سیاه

گنھند ھزار شکر کھ یاران شھر بی

پیشھ درویشیست و راھرویجفا نھ بیار باده کھ این سالکان نھ مرد رھند

مبین حقیر گدایان عشق را کاین قوم شھان بی کمر و خسروان بی کلھند

بھ ھوش باش کھ ھنگام باد استغنا ھزار خرمن طاعت بھ نیم جو ننھند

مکن کھ کوکبھ دلبری شکستھ شود

چو بندگان بگریزند و چاکران بجھند

مت دردی کشان یک رنگمغالم ھ نھ آن گروه کھ ازرق لباس و دل سیھند

قدم منھ بھ خرابات جز بھ شرط ادب کھ سالکان درش محرمان پادشھند

جناب عشق بلند است ھمتی حافظ

ھمتان بھ خود ندھند کھ عاشقان ره بی ٢٠٢غزل

ھا بگشایند بود آیا کھ در میکده گره از کار فروبستھ ما بگشایند

اگر از بھر دل زاھد خودبین بستند دل قوی دار کھ از بھر خدا بگشایند

بھ صفای دل رندان صبوحی زدگان

بس در بستھ بھ مفتاح دعا بگشایند

نامھ تعزیت دختر رز بنویسید تا ھمھ مغبچگان زلف دوتا بگشایند

گیسوی چنگ ببرید بھ مرگ می ناب

100

ھا بگشایند تا حریفان ھمھ خون از مژه

در میخانھ ببستند خدایا مپسند کھ در خانھ تزویر و ریا بگشایند

حافظ این خرقھ کھ داری تو ببینی فردا کھ چھ زنار ز زیرش بھ دغا بگشایند

٢٠٣غزل

ھا دفتر ما در گرو صھبا بود سال رونق میکده از درس و دعای ما بود

نیکی پیر مغان بین کھ چو ما بدمستان

بھ چشم کرمش زیبا بودھر چھ کردیم

دفتر دانش ما جملھ بشویید بھ می کھ فلک دیدم و در قصد دل دانا بود

از بتان آن طلب ار حسن شناسی ای دل

کاین کسی گفت کھ در علم نظر بینا بود

کرد دل چو پرگار بھ ھر سو دورانی می و اندر آن دایره سرگشتھ پابرجا بود

اختپرد مطرب از درد محبت عملی می

کھ حکیمان جھان را مژه خون پاال بود

شکفتم ز طرب زان کھ چو گل بر لب جوی می بر سرم سایھ آن سرو سھی باال بود

پیر گلرنگ من اندر حق ازرق پوشان

ھا بود رخصت خبث نداد ار نھ حکایت

قلب اندوده حافظ بر او خرج نشد کاین معامل بھ ھمھ عیب نھان بینا بود

٢٠۴غزل

یاد باد آن کھ نھانت نظری با ما بود رقم مھر تو بر چھره ما پیدا بود

کشت یاد باد آن کھ چو چشمت بھ عتابم می معجز عیسویت در لب شکرخا بود

یاد باد آن کھ صبوحی زده در مجلس انس جز من و یار نبودیم و خدا با ما بود

افروخت یاد باد آن کھ رخت شمع طرب می

پروانھ ناپروا بودوین دل سوختھ

یاد باد آن کھ در آن بزمگھ خلق و ادب آن کھ او خنده مستانھ زدی صھبا بود

یاد باد آن کھ چو یاقوت قدح خنده زدی

ھا بود در میان من و لعل تو حکایت

101

یاد باد آن کھ نگارم چو کمر بربستی در رکابش مھ نو پیک جھان پیما بود

دم و مستیاد باد آن کھ خرابات نشین بو

وآنچھ در مسجدم امروز کم است آن جا بود

شد راست یاد باد آن کھ بھ اصالح شما می نظم ھر گوھر ناسفتھ کھ حافظ را بود

٢٠۵غزل

تا ز میخانھ و می نام و نشان خواھد بود سر ما خاک ره پیر مغان خواھد بود

حلقھ پیر مغان از ازلم در گوش است

و ھمان خواھد بود بر ھمانیم کھ بودیم

بر سر تربت ما چون گذری ھمت خواه کھ زیارتگھ رندان جھان خواھد بود

برو ای زاھد خودبین کھ ز چشم من و تو

راز این پرده نھان است و نھان خواھد بود

ترک عاشق کش من مست برون رفت امروز تا دگر خون کھ از دیده روان خواھد بود

ھد سر بھ لحدچشمم آن دم کھ ز شوق تو ن

تا دم صبح قیامت نگران خواھد بود

بخت حافظ گر از این گونھ مدد خواھد کرد زلف معشوقھ بھ دست دگران خواھد بود

٢٠۶غزل

پیش از اینت بیش از این اندیشھ عشاق بود مھرورزی تو با ما شھره آفاق بود

ھا کھ با نوشین لبان یاد باد آن صحبت شب کر حلقھ عشاق بودبحث سر عشق و ذ

پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند

منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود

از دم صبح ازل تا آخر شام ابد دوستی و مھر بر یک عھد و یک میثاق بود

سایھ معشوق اگر افتاد بر عاشق چھ شد

ما بھ او محتاج بودیم او بھ ما مشتاق بود برد و دین ر چھ دل میحسن مھ رویان مجلس گ

بحث ما در لطف طبع و خوبی اخالق بود

ای در کار کرد بر در شاھم گدایی نکتھ گفت بر ھر خوان کھ بنشستم خدا رزاق بود

102

رشتھ تسبیح اگر بگسست معذورم بدار دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود

ام عیبم مکن در شب قدر ار صبوحی کرده

بر کنار طاق بود سرخوش آمد یار و جامی

شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود

٢٠٧غزل

یاد باد آن کھ سر کوی توام منزل بود دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود

راست چون سوسن و گل از اثر صحبت پاک

بر زبان بود مرا آن چھ تو را در دل بود

کرد خرد نقل معانی می دل چو از پیر گفت بھ شرح آن چھ بر او مشکل بود عشق می

آه از آن جور و تطاول کھ در این دامگھ است آه از آن سوز و نیازی کھ در آن محفل بود

در دلم بود کھ بی دوست نباشم ھرگز

چھ توان کرد کھ سعی من و دل باطل بود

دوش بر یاد حریفان بھ خرابات شدم خون در دل و پا در گل بودخم می دیدم

بس بگشتم کھ بپرسم سبب درد فراق مفتی عقل در این مسلھ الیعقل بود

راستی خاتم فیروزه بواسحاقی

خوش درخشید ولی دولت مستعجل بود

دیدی آن قھقھھ کبک خرامان حافظ کھ ز سرپنجھ شاھین قضا غافل بود

٢٠٨غزل

خستگان را چو طلب باشد و قوت نبود گر تو بیداد کنی شرط مروت نبود

ما جفا از تو ندیدیم و تو خود نپسندی

آن چھ در مذھب ارباب طریقت نبود

خیره آن دیده کھ آبش نبرد گریھ عشق تیره آن دل کھ در او شمع محبت نبود

دولت از مرغ ھمایون طلب و سایھ او

زان کھ با زاغ و زغن شھپر دولت نبود یر مغان عیب مکنگر مدد خواستم از پ

شیخ ما گفت کھ در صومعھ ھمت نبود

چون طھارت نبود کعبھ و بتخانھ یکیست

103

نبود خیر در آن خانھ کھ عصمت نبود

حافظا علم و ادب ورز کھ در مجلس شاه ھر کھ را نیست ادب الیق صحبت نبود

٢٠٩غزل

قتل این خستھ بھ شمشیر تو تقدیر نبود حم تو تقصیر نبودر ور نھ ھیچ از دل بی

کردم من دیوانھ چو زلف تو رھا می ھیچ الیقترم از حلقھ زنجیر نبود

یا رب این آینھ حسن چھ جوھر دارد کھ در او آه مرا قوت تاثیر نبود

ھا برگردم سر ز حسرت بھ در میکده

چون شناسای تو در صومعھ یک پیر نبود

نازنینتر ز قدت در چمن ناز نرست ش تو در عالم تصویر نبودخوشتر از نق

تا مگر ھمچو صبا باز بھ کوی تو رسم

حاصلم دوش بجز نالھ شبگیر نبود

آن کشیدم ز تو ای آتش ھجران کھ چو شمع جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود

آیتی بود عذاب انده حافظ بی تو کھ بر ھیچ کسش حاجت تفسیر نبود

٢١٠غزل

یسوی تو بوددوش در حلقھ ما قصھ گ تا دل شب سخن از سلسلھ موی تو بود

گشت دل کھ از ناوک مژگان تو در خون می

باز مشتاق کمانخانھ ابروی تو بود

داد ھم عفا صبا کز تو پیامی می ور نھ در کس نرسیدیم کھ از کوی تو بود

عالم از شور و شر عشق خبر ھیچ نداشت فتنھ انگیز جھان غمزه جادوی تو بود

من سرگشتھ ھم از اھل سالمت بودم دام راھم شکن طره ھندوی تو بود

بگشا بند قبا تا بگشاید دل من

کھ گشادی کھ مرا بود ز پھلوی تو بود

بھ وفای تو کھ بر تربت حافظ بگذر شد و در آرزوی روی تو بود کز جھان می

٢١١غزل

104

آمد و رخساره برافروختھ بود دوش می

ای سوختھ بود دل غمزدهتا کجا باز

رسم عاشق کشی و شیوه شھرآشوبی ای بود کھ بر قامت او دوختھ بود جامھ

دانست جان عشاق سپند رخ خود می

و آتش چھره بدین کار برافروختھ بود

دیدم گفت کھ زارت بکشم می گر چھ می کھ نھانش نظری با من دلسوختھ بود

زد و آن سنگین دل کفر زلفش ره دین می

در پی اش مشعلی از چھره برافروختھ بود

دل بسی خون بھ کف آورد ولی دیده بریخت کھ تلف کرد و کھ اندوختھ بود

یار مفروش بھ دنیا کھ بسی سود نکرد آن کھ یوسف بھ زر ناسره بفروختھ بود

گفت و خوش گفت برو خرقھ بسوزان حافظ یا رب این قلب شناسی ز کھ آموختھ بود

٢١٢غزل

یک دو جامم دی سحرگھ اتفاق افتاده بود

و از لب ساقی شرابم در مذاق افتاده بود

از سر مستی دگر با شاھد عھد شباب خواستم لیکن طالق افتاده بود رجعتی می

در مقامات طریقت ھر کجا کردیم سیر

عافیت را با نظربازی فراق افتاده بود

یر طریقساقیا جام دمادم ده کھ در س ھر کھ عاشق وش نیامد در نفاق افتاده بود

ای فرما کھ دوشم آفتاب ای معبر مژده

در شکرخواب صبوحی ھم وثاق افتاده بود

ای زان چشم مست بستم کھ گیرم گوشھ نقش می طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود

گر نکردی نصرت دین شاه یحیی از کرم

تساق افتاده بودکار ملک و دین ز نظم و ا

نوشت حافظ آن ساعت کھ این نظم پریشان می طایر فکرش بھ دام اشتیاق افتاده بود

٢١٣غزل

گوھر مخزن اسرار ھمان است کھ بود حقھ مھر بدان مھر و نشان است کھ بود

105

عاشقان زمره ارباب امانت باشند الجرم چشم گھربار ھمان است کھ بود

ھمھ شب تا دم صبح از صبا پرس کھ ما را

بوی زلف تو ھمان مونس جان است کھ بود

طالب لعل و گھر نیست وگرنھ خورشید ھمچنان در عمل معدن و کان است کھ بود

کشتھ غمزه خود را بھ زیارت دریاب

نگران است کھ بود زان کھ بیچاره ھمان دل

داری رنگ خون دل ما را کھ نھان می ست کھ بودھمچنان در لب لعل تو عیان ا

زلف ھندوی تو گفتم کھ دگر ره نزند

ھا رفت و بدان سیرت و سان است کھ بود سال

حافظا بازنما قصھ خونابھ چشم کھ بر این چشمھ ھمان آب روان است کھ بود

٢١۴غزل

دیدم بھ خواب خوش کھ بھ دستم پیالھ بود تعبیر رفت و کار بھ دولت حوالھ بود

کشیدیم و عاقبت چھل سال رنج و غصھ

تدبیر ما بھ دست شراب دوسالھ بود

خواستم ز بخت آن نافھ مراد کھ می

در چین زلف آن بت مشکین کاللھ بود

از دست برده بود خمار غمم سحر دولت مساعد آمد و می در پیالھ بود

خورم مدام بر آستان میکده خون می

روزی ما ز خوان قدر این نوالھ بود

مھر و ز خوبی گلی نچیدھر کو نکاشت در رھگذار باد نگھبان اللھ بود

بر طرف گلشنم گذر افتاد وقت صبح

آن دم کھ کار مرغ سحر آه و نالھ بود

دیدیم شعر دلکش حافظ بھ مدح شاه یک بیت از این قصیده بھ از صد رسالھ بود

آن شاه تندحملھ کھ خورشید شیرگیر پیشش بھ روز معرکھ کمتر غزالھ بود

٢١۵غزل

بھ کوی میکده یا رب سحر چھ مشغلھ بود کھ جوش شاھد و ساقی و شمع و مشعلھ بود

حدیث عشق کھ از حرف و صوت مستغنیست

106

بھ نالھ دف و نی در خروش و ولولھ بود

رفت مباحثی کھ در آن مجلس جنون می ورای مدرسھ و قال و قیل مسلھ بود

دل از کرشمھ ساقی بھ شکر بود ولی ز نامساعدی بختش اندکی گلھ بود

قیاس کردم و آن چشم جادوانھ مست ھزار ساحر چون سامریش در گلھ بود

ای حوالت کن بگفتمش بھ لبم بوسھ

بھ خنده گفت کی ات با من این معاملھ بود

ز اخترم نظری سعد در ره است کھ دوش میان ماه و رخ یار من مقابلھ بود

حافظ داشتدھان یار کھ درمان درد

فغان کھ وقت مروت چھ تنگ حوصلھ بود ٢١۶غزل

آن یار کز او خانھ ما جای پری بود سر تا قدمش چون پری از عیب بری بود

دل گفت فروکش کنم این شھر بھ بویش بیچاره ندانست کھ یارش سفری بود

تنھا نھ ز راز دل من پرده برافتاد تا بود فلک شیوه او پرده دری بود

منظور خردمند من آن ماه کھ او را با حسن ادب شیوه صاحب نظری بود

از چنگ منش اختر بدمھر بھ دربرد آری چھ کنم دولت دور قمری بود

عذری بنھ ای دل کھ تو درویشی و او را

در مملکت حسن سر تاجوری بود

اوقات خوش آن بود کھ با دوست بھ سر رفت ودخبری ب حاصلی و بی باقی ھمھ بی

خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین افسوس کھ آن گنج روان رھگذری بود

خود را بکش ای بلبل از این رشک کھ گل را

با باد صبا وقت سحر جلوه گری بود

ھر گنج سعادت کھ خدا داد بھ حافظ از یمن دعای شب و ورد سحری بود

٢١٧غزل

مسلمانان مرا وقتی دلی بود تمی گر مشکلی بودکھ با وی گف

107

افتادم از غم بھ گردابی چو می

بھ تدبیرش امید ساحلی بود

دلی ھمدرد و یاری مصلحت بین کھ استظھار ھر اھل دلی بود

ز من ضایع شد اندر کوی جانان چھ دامنگیر یا رب منزلی بود

عیب حرمان نیست لیکن ھنر بی

ز من محرومتر کی سالی بود

مت آریدبر این جان پریشان رح کھ وقتی کاردانی کاملی بود

مرا تا عشق تعلیم سخن کرد حدیثم نکتھ ھر محفلی بود

دان است مگو دیگر کھ حافظ نکتھ

کھ ما دیدیم و محکم جاھلی بود ٢١٨غزل

در ازل ھر کو بھ فیض دولت ارزانی بود تا ابد جام مرادش ھمدم جانی بود

د توبھ کارمن ھمان ساعت کھ از می خواستم ش

گفتم این شاخ ار دھد باری پشیمانی بود

خود گرفتم کافکنم سجاده چون سوسن بھ دوش ھمچو گل بر خرقھ رنگ می مسلمانی بود

یارم نشست بی چراغ جام در خلوت نمی

زان کھ کنج اھل دل باید کھ نورانی بود

ھمت عالی طلب جام مرصع گو مباش رند را آب عنب یاقوت رمانی بود

سامان نماید کار ما سھلش مبین گر چھ بی

کاندر این کشور گدایی رشک سلطانی بود

نیک نامی خواھی ای دل با بدان صحبت مدار خودپسندی جان من برھان نادانی بود

مجلس انس و بھار و بحث شعر اندر میان نستدن جام می از جانان گران جانی بود

ابخورد پنھان شر دی عزیزی گفت حافظ می

ای عزیز من نھ عیب آن بھ کھ پنھانی بود ٢١٩غزل

کنون کھ در چمن آمد گل از عدم بھ وجود بنفشھ در قدم او نھاد سر بھ سجود

108

بنوش جام صبوحی بھ نالھ دف و چنگ ببوس غبغب ساقی بھ نغمھ نی و عود

بھ دور گل منشین بی شراب و شاھد و چنگ

عدودای بود م کھ ھمچو روز بقا ھفتھ

شد از خروج ریاحین چو آسمان روشن زمین بھ اختر میمون و طالع مسعود

ز دست شاھد نازک عذار عیسی دم

شراب نوش و رھا کن حدیث عاد و ثمود

جھان چو خلد برین شد بھ دور سوسن و گل ولی چھ سود کھ در وی نھ ممکن است خلود

چو گل سوار شود بر ھوا سلیمان وار

آید بھ نغمھ داوودسحر کھ مرغ در

بھ باغ تازه کن آیین دین زردشتی کنون کھ اللھ برافروخت آتش نمرود

بخواه جام صبوحی بھ یاد آصف عھد وزیر ملک سلیمان عماد دین محمود

بود کھ مجلس حافظ بھ یمن تربیتش

طلبد جملھ باشدش موجود ھر آن چھ می ٢٢٠غزل

داز دیده خون دل ھمھ بر روی ما رو

ھا رود بر روی ما ز دیده چھ گویم چھ

ایم ما در درون سینھ ھوایی نھفتھ بر باد اگر رود دل ما زان ھوا رود

خورشید خاوری کند از رشک جامھ چاک

گر ماه مھرپرور من در قبا رود

بر خاک راه یار نھادیم روی خویش بر روی ما رواست اگر آشنا رود

گذردسیل است آب دیده و ھر کس کھ ب

گر خود دلش ز سنگ بود ھم ز جا رود

ما را بھ آب دیده شب و روز ماجراست زان رھگذر کھ بر سر کویش چرا رود

حافظ بھ کوی میکده دایم بھ صدق دل چون صوفیان صومعھ دار از صفا رود

٢٢١غزل

چو دست بر سر زلفش زنم بھ تاب رود ور آشتی طلبم با سر عتاب رود

ره بیچارگان نظاره چو ماه نو

109

زند بھ گوشھ ابرو و در نقاب رود

شب شراب خرابم کند بھ بیداری وگر بھ روز شکایت کنم بھ خواب رود

طریق عشق پرآشوب و فتنھ است ای دل

بیفتد آن کھ در این راه با شتاب رود

گدایی در جانان بھ سلطنت مفروش کسی ز سایھ این در بھ آفتاب رود

ی سیاه چون طی شدسواد نامھ مو

بیاض کم نشود گر صد انتخاب رود

حباب را چو فتد باد نخوت اندر سر کاله داریش اندر سر شراب رود

حجاب راه تویی حافظ از میان برخیز

حجاب رود خوشا کسی کھ در این راه بی ٢٢٢غزل

از سر کوی تو ھر کو بھ ماللت برود نرود کارش و آخر بھ خجالت برود

اش حفظ خدا اروانی کھ بود بدرقھک

بھ تجمل بنشیند بھ جاللت برود

سالک از نور ھدایت ببرد راه بھ دوست کھ بھ جایی نرسد گر بھ ضاللت برود

کام خود آخر عمر از می و معشوق بگیر حیف اوقات کھ یک سر بھ بطالت برود

ای دلیل دل گمگشتھ خدا را مددی

ببرد کھ غریب ار نبرد ره بھ داللت

حکم مستوری و مستی ھمھ بر خاتم تست کس ندانست کھ آخر بھ چھ حالت برود

حافظ از چشمھ حکمت بھ کف آور جامی بو کھ از لوح دلت نقش جھالت برود

٢٢٣غزل

ھرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود ھرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود

از دماغ من سرگشتھ خیال دھنت

ای فلک و غصھ دوران نرودبھ جف

در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند تا ابد سر نکشد و از سر پیمان نرود

ھر چھ جز بار غمت بر دل مسکین من است برود از دل من و از دل من آن نرود

110

آن چنان مھر توام در دل و جان جای گرفت کھ اگر سر برود از دل و از جان نرود

ل من معذور استگر رود از پی خوبان د

درد دارد چھ کند کز پی درمان نرود

ھر کھ خواھد کھ چو حافظ نشود سرگردان دل بھ خوبان ندھد و از پی ایشان نرود

٢٢۴غزل

خوشا دلی کھ مدام از پی نظر نرود خبر نرود بھ ھر درش کھ بخوانند بی

طمع در آن لب شیرین نکردنم اولی

نرودولی چگونھ مگس از پی شکر ام بھ اشک مشوی سواد دیده غمدیده

کھ نقش خال توام ھرگز از نظر نرود

ز من چو باد صبا بوی خود دریغ مدار چرا کھ بی سر زلف توام بھ سر نرود

دال مباش چنین ھرزه گرد و ھرجایی کھ ھیچ کار ز پیشت بدین ھنر نرود

مکن بھ چشم حقارت نگاه در من مست

قدر نرود کھ آبروی شریعت بدین

من گدا ھوس سروقامتی دارم کھ دست در کمرش جز بھ سیم و زر نرود

تو کز مکارم اخالق عالمی دگری

وفای عھد من از خاطرت بھ درنرود

بینم تر از خود کسی نمی سیاه نامھ چگونھ چون قلمم دود دل بھ سر نرود

بھ تاج ھدھدم از ره مبر کھ باز سفید

مختصر نرودچو باشھ در پی ھر صید

بیار باده و اول بھ دست حافظ ده بھ شرط آن کھ ز مجلس سخن بھ درنرود

٢٢۵غزل

رود ساقی حدیث سرو و گل و اللھ می رود وین بحث با ثالثھ غسالھ می

می ده کھ نوعروس چمن حد حسن یافت

رود کار این زمان ز صنعت داللھ می

شکرشکن شوند ھمھ طوطیان ھند رود پارسی کھ بھ بنگالھ میزین قند

111

طی مکان ببین و زمان در سلوک شعر رود کاین طفل یک شبھ ره یک سالھ می

آن چشم جادوانھ عابدفریب بین

رود کش کاروان سحر ز دنبالھ می

از ره مرو بھ عشوه دنیا کھ این عجوز رود نشیند و محتالھ می مکاره می

وزد از گلستان شاه باد بھار می

رود الھ باده در قدح اللھ میو از ژ

حافظ ز شوق مجلس سلطان غیاث دین رود غافل مشو کھ کار تو از نالھ می

٢٢۶غزل

ترسم کھ اشک در غم ما پرده در شود وین راز سر بھ مھر بھ عالم سمر شود

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر آری شود ولیک بھ خون جگر شود

یان و دادخواهخواھم شدن بھ میکده گر

کز دست غم خالص من آن جا مگر شود

ام روان از ھر کرانھ تیر دعا کرده باشد کز آن میانھ یکی کارگر شود

ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو

لیکن چنان مگو کھ صبا را خبر شود

از کیمیای مھر تو زر گشت روی من آری بھ یمن لطف شما خاک زر شود

نخوت رقیبدر تنگنای حیرتم از

یا رب مباد آن کھ گدا معتبر شود

بس نکتھ غیر حسن بباید کھ تا کسی مقبول طبع مردم صاحب نظر شود

این سرکشی کھ کنگره کاخ وصل راست سرھا بر آستانھ او خاک در شود

حافظ چو نافھ سر زلفش بھ دست توست دم درکش ار نھ باد صبا را خبر شود

٢٢٧غزل

عظ شھر این سخن آسان نشودگر چھ بر وا تا ریا ورزد و سالوس مسلمان نشود

رندی آموز و کرم کن کھ نھ چندان ھنر است

حیوانی کھ ننوشد می و انسان نشود

گوھر پاک بباید کھ شود قابل فیض

112

ور نھ ھر سنگ و گلی لل و مرجان نشود

اسم اعظم بکند کار خود ای دل خوش باش سلمان نشودکھ بھ تلبیس و حیل دیو م

ورزم و امید کھ این فن شریف عشق می

چون ھنرھای دگر موجب حرمان نشود

گفت کھ فردا بدھم کام دلت دوش می سببی ساز خدایا کھ پشیمان نشود

طلبم خوی تو را حسن خلقی ز خدا می

تا دگر خاطر ما از تو پریشان نشود

ذره را تا نبود ھمت عالی حافظ خشان نشودطالب چشمھ خورشید در

٢٢٨غزل

گر من از باغ تو یک میوه بچینم چھ شود پیش پایی بھ چراغ تو ببینم چھ شود

یا رب اندر کنف سایھ آن سرو بلند گر من سوختھ یک دم بنشینم چھ شود

آخر ای خاتم جمشید ھمایون آثار

گر فتد عکس تو بر نقش نگینم چھ شود

واعظ شھر چو مھر ملک و شحنھ گزید من اگر مھر نگاری بگزینم چھ شود

عقلم از خانھ بھ دررفت و گر می این است دیدم از پیش کھ در خانھ دینم چھ شود

صرف شد عمر گران مایھ بھ معشوقھ و می

تا از آنم چھ بھ پیش آید از اینم چھ شود

خواجھ دانست کھ من عاشقم و ھیچ نگفت حافظ ار نیز بداند کھ چنینم چھ شود

٢٢٩ل غز

دھد بخت از دھان دوست نشانم نمی دھد دولت خبر ز راز نھانم نمی

دھم ای ز لبش جان ھمی از بھر بوسھ دھد ستاند و آنم نمی اینم ھمی

مردم در این فراق و در آن پرده راه نیست

دھد یا ھست و پرده دار نشانم نمی

زلفش کشید باد صبا چرخ سفلھ بین دھد م نمیکان جا مجال بادوزان

شدم چندان کھ بر کنار چو پرگار می دھد دوران چو نقطھ ره بھ میانم نمی

113

شکر بھ صبر دست دھد عاقبت ولی

دھد بدعھدی زمانھ زمانم نمی

گفتم روم بھ خواب و ببینم جمال دوست دھد حافظ ز آه و نالھ امانم نمی

٢٣٠غزل

اگر بھ باده مشکین دلم کشد شاید آید ر ز زھد ریا نمیکھ بوی خی

جھانیان ھمھ گر منع من کنند از عشق

من آن کنم کھ خداوندگار فرماید

طمع ز فیض کرامت مبر کھ خلق کریم گنھ ببخشد و بر عاشقان ببخشاید

مقیم حلقھ ذکر است دل بدان امید

ای ز سر زلف یار بگشاید کھ حلقھ

تو را کھ حسن خداداده ھست و حجلھ بخت ات بیاراید است کھ مشاطھچھ حاجت

غش چمن خوش است و ھوا دلکش است و می بی

باید کنون بجز دل خوش ھیچ در نمی

ایست عروس جھان ولی ھش دار جمیلھ

آید کھ این مخدره در عقد کس نمی

بھ البھ گفتمش ای ماه رخ چھ باشد اگر ای بیاساید بھ یک شکر ز تو دلخستھ

ا مپسندبھ خنده گفت کھ حافظ خدای ر

کھ بوسھ تو رخ ماه را بیاالید ٢٣١غزل

گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید گفتم کھ ماه من شو گفتا اگر برآید

گفتم ز مھرورزان رسم وفا بیاموز

گفتا ز خوبرویان این کار کمتر آید

گفتم کھ بر خیالت راه نظر ببندم گفتا کھ شب رو است او از راه دیگر آید

کھ بوی زلفت گمراه عالمم کردگفتم

گفتا اگر بدانی ھم اوت رھبر آید

گفتم خوشا ھوایی کز باد صبح خیزد گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید

گفتم کھ نوش لعلت ما را بھ آرزو کشت گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید

114

گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید

گفتم زمان عشرت دیدی کھ چون سر آمد گفتا خموش حافظ کاین غصھ ھم سر آید

٢٣٢غزل

بر سر آنم کھ گر ز دست برآید دست بھ کاری زنم کھ غصھ سر آید

خلوت دل نیست جای صحبت اضداد دیو چو بیرون رود فرشتھ درآید

صحبت حکام ظلمت شب یلداست

نور ز خورشید جوی بو کھ برآید

مروت دنیا ر در ارباب بیب چند نشینی کھ خواجھ کی بھ درآید

ترک گدایی مکن کھ گنج بیابی از نظر ره روی کھ در گذر آید

صالح و طالح متاع خویش نمودند

تا کھ قبول افتد و کھ در نظر آید

بلبل عاشق تو عمر خواه کھ آخر باغ شود سبز و شاخ گل بھ بر آید

ھ عجب نیستغفلت حافظ در این سراچ

خبر آید ھر کھ بھ میخانھ رفت بی ٢٣٣غزل

دست از طلب ندارم تا کام من برآید یا تن رسد بھ جانان یا جان ز تن برآید

بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر

کز آتش درونم دود از کفن برآید

بنمای رخ کھ خلقی والھ شوند و حیران برآید بگشای لب کھ فریاد از مرد و زن

جان بر لب است و حسرت در دل کھ از لبانش

نگرفتھ ھیچ کامی جان از بدن برآید

از حسرت دھانش آمد بھ تنگ جانم خود کام تنگدستان کی زان دھن برآید

گویند ذکر خیرش در خیل عشقبازان

ھر جا کھ نام حافظ در انجمن برآید ٢٣۴غزل

چو آفتاب می از مشرق پیالھ برآید

115

ز باغ عارض ساقی ھزار اللھ برآید

نسیم در سر گل بشکند کاللھ سنبل چو از میان چمن بوی آن کاللھ برآید

حکایت شب ھجران نھ آن حکایت حالیست

ای ز بیانش بھ صد رسالھ برآید کھ شمھ

ز گرد خوان نگون فلک طمع نتوان داشت کھ بی ماللت صد غصھ یک نوالھ برآید

برد پی بھ گوھر مقصود بھ سعی خود نتوان

خیال باشد کاین کار بی حوالھ برآید

گرت چو نوح نبی صبر ھست در غم طوفان بال بگردد و کام ھزارسالھ برآید

نسیم زلف تو چون بگذرد بھ تربت حافظ

ز خاک کالبدش صد ھزار اللھ برآید ٢٣۵غزل

زھی خجستھ زمانی کھ یار بازآید بازآید بھ کام غمزدگان غمگسار

بھ پیش خیل خیالش کشیدم ابلق چشم بدان امید کھ آن شھسوار بازآید

اگر نھ در خم چوگان او رود سر من ز سر نگویم و سر خود چھ کار بازآید

ام چون گرد مقیم بر سر راھش نشستھ

بدان ھوس کھ بدین رھگذار بازآید

دلی کھ با سر زلفین او قراری داد قرار بازآیدگمان مبر کھ بدان دل

چھ جورھا کھ کشیدند بلبالن از دی بھ بوی آن کھ دگر نوبھار بازآید

ز نقش بند قضا ھست امید آن حافظ کھ ھمچو سرو بھ دستم نگار بازآید

٢٣۶غزل

اگر آن طایر قدسی ز درم بازآید عمر بگذشتھ بھ پیرانھ سرم بازآید

دارم امید بر این اشک چو باران کھ دگر

ق دولت کھ برفت از نظرم بازآیدبر

آن کھ تاج سر من خاک کف پایش بود طلبم تا بھ سرم بازآید از خدا می

خواھم اندر عقبش رفت بھ یاران عزیز

شخصم ار بازنیاید خبرم بازآید

116

گر نثار قدم یار گرامی نکنم

گوھر جان بھ چھ کار دگرم بازآید

کوس نودولتی از بام سعادت بزنم م کھ مھ نوسفرم بازآیدگر ببین

مانعش غلغل چنگ است و شکرخواب صبوح

ور نھ گر بشنود آه سحرم بازآید

آرزومند رخ شاه چو ماھم حافظ ھمتی تا بھ سالمت ز درم بازآید

٢٣٧غزل

آید نفس برآمد و کام از تو بر نمی آید فغان کھ بخت من از خواب در نمی

کویش صبا بھ چشم من انداخت خاکی از آید کھ آب زندگیم در نظر نمی

گیرم قد بلند تو را تا بھ بر نمی آید درخت کام و مرادم بھ بر نمی

مگر بھ روی دالرای یار ما ور نی

آید بھ ھیچ وجھ دگر کار بر نمی

مقیم زلف تو شد دل کھ خوش سوادی دید

آید وز آن غریب بالکش خبر نمی

ز شست صدق گشادم ھزار تیر دعا آید لی چھ سود یکی کارگر نمیو

بسم حکایت دل ھست با نسیم سحر

آید ولی بھ بخت من امشب سحر نمی

در این خیال بھ سر شد زمان عمر و ھنوز آید بالی زلف سیاھت بھ سر نمی

ز بس کھ شد دل حافظ رمیده از ھمھ کس

آید کنون ز حلقھ زلفت بھ در نمی ٢٣٨غزل ز ھالل وسمھ کشیدجھان بر ابروی عید ا

ھالل عید در ابروی یار باید دید

شکستھ گشت چو پشت ھالل قامت من کمان ابروی یارم چو وسمھ بازکشید

مگر نسیم خطت صبح در چمن بگذشت

کھ گل بھ بوی تو بر تن چو صبح جامھ درید

نبود چنگ و رباب و نبید و عود کھ بود گل وجود من آغشتھ گالب و نبید

117

ا تو بگویم غم ماللت دلبیا کھ ب چرا کھ بی تو ندارم مجال گفت و شنید

بھای وصل تو گر جان بود خریدارم

کھ جنس خوب مبصر بھ ھر چھ دید خرید

دیدم چو ماه روی تو در شام زلف می گردید شبم بھ روی تو روشن چو روز می

بھ لب رسید مرا جان و برنیامد کام

رسیدبھ سر رسید امید و طلب بھ سر ن

ز شوق روی تو حافظ نوشت حرفی چند بخوان ز نظمش و در گوش کن چو مروارید

٢٣٩غزل

رسید مژده کھ آمد بھار و سبزه دمید وظیفھ گر برسد مصرفش گل است و نبید

صفیر مرغ برآمد بط شراب کجاست

فغان فتاد بھ بلبل نقاب گل کھ کشید

ھای بھشتی چھ ذوق دریابد ز میوه ن کھ سیب زنخدان شاھدی نگزیدھر آ

مکن ز غصھ شکایت کھ در طریق طلب

بھ راحتی نرسید آن کھ زحمتی نکشید

ز روی ساقی مھ وش گلی بچین امروز کھ گرد عارض بستان خط بنفشھ دمید

چنان کرشمھ ساقی دلم ز دست ببرد

کھ با کسی دگرم نیست برگ گفت و شنید

سوخت من این مرقع رنگین چو گل بخواھم ای نخرید کھ پیر باده فروشش بھ جرعھ

گذرد دادگسترا دریاب بھار می

نچشید کھ رفت موسم و حافظ ھنوز می ٢۴٠غزل

ابر آذاری برآمد باد نوروزی وزید گوید رسید خواھم و مطرب کھ می وجھ می می

ام شاھدان در جلوه و من شرمسار کیسھ

کشیدباید بار عشق و مفلسی صعب است می

باید فروخت قحط جود است آبروی خود نمی باید خرید باده و گل از بھای خرقھ می

گوییا خواھد گشود از دولتم کاری کھ دوش

دمید کردم دعا و صبح صادق می من ھمی

با لبی و صد ھزاران خنده آمد گل بھ باغ

118

ای بویی شنید از کریمی گوییا در گوشھ

ی چھ باکدامنی گر چاک شد در عالم رند باید درید ای در نیک نامی نیز می جامھ

این لطایف کز لب لعل تو من گفتم کھ گفت وین تطاول کز سر زلف تو من دیدم کھ دید

عدل سلطان گر نپرسد حال مظلومان عشق گوشھ گیران را ز آسایش طمع باید برید

تیر عاشق کش ندانم بر دل حافظ کھ زد

چکید ش خون میاین قدر دانم کھ از شعر تر ٢۴١غزل

معاشران ز حریف شبانھ یاد آرید حقوق بندگی مخلصانھ یاد آرید

بھ وقت سرخوشی از آه و نالھ عشاق

بھ صوت و نغمھ چنگ و چغانھ یاد آرید

چو لطف باده کند جلوه در رخ ساقی ز عاشقان بھ سرود و ترانھ یاد آرید

چو در میان مراد آورید دست امید

ھد صحبت ما در میانھ یاد آریدز ع

سمند دولت اگر چند سرکشیده رود ز ھمرھان بھ سر تازیانھ یاد آرید

خورید زمانی غم وفاداران نمی وفایی دور زمانھ یاد آرید ز بی

بھ وجھ مرحمت ای ساکنان صدر جالل

ز روی حافظ و این آستانھ یاد آرید ٢۴٢غزل

رسیدبیا کھ رایت منصور پادشاه نوید فتح و بشارت بھ مھر و ماه رسید

جمال بخت ز روی ظفر نقاب انداخت کمال عدل بھ فریاد دادخواه رسید

سپھر دور خوش اکنون کند کھ ماه آمد

جھان بھ کام دل اکنون رسد کھ شاه رسید

ز قاطعان طریق این زمان شوند ایمن قوافل دل و دانش کھ مرد راه رسید

م برادران غیورعزیز مصر بھ رغ

ز قعر چاه برآمد بھ اوج ماه رسید

کجاست صوفی دجال فعل ملحدشکل بگو بسوز کھ مھدی دین پناه رسید

119

ھا بر سرم در این غم عشق صبا بگو کھ چھ

ز آتش دل سوزان و دود آه رسید

ز شوق روی تو شاھا بدین اسیر فراق ھمان رسید کز آتش بھ برگ کاه رسید

ھ حافظ بھ بارگاه قبولمرو بھ خواب ک

ز ورد نیم شب و درس صبحگاه رسید ٢۴٣غزل

بوی خوش تو ھر کھ ز باد صبا شنید از یار آشنا سخن آشنا شنید

ای شاه حسن چشم بھ حال گدا فکن

کاین گوش بس حکایت شاه و گدا شنید

کنم بھ باده مشکین مشام جان خوش می کز دلق پوش صومعھ بوی ریا شنید

ر خدا کھ عارف سالک بھ کس نگفتس

در حیرتم کھ باده فروش از کجا شنید

یا رب کجاست محرم رازی کھ یک زمان ھا شنید دل شرح آن دھد کھ چھ گفت و چھ

اینش سزا نبود دل حق گزار من

کز غمگسار خود سخن ناسزا شنید

محروم اگر شدم ز سر کوی او چھ شد از گلشن زمانھ کھ بوی وفا شنید

کند بلند ساقی بیا کھ عشق ندا می

کان کس کھ گفت قصھ ما ھم ز ما شنید

خوریم ما باده زیر خرقھ نھ امروز می صد بار پیر میکده این ماجرا شنید

کشیم ما می بھ بانگ چنگ نھ امروز می

بس دور شد کھ گنبد چرخ این صدا شنید

پند حکیم محض صواب است و عین خیر بھ سمع رضا شنیدفرخنده آن کسی کھ

حافظ وظیفھ تو دعا گفتن است و بس دربند آن مباش کھ نشنید یا شنید

٢۴۴غزل

معاشران گره از زلف یار باز کنید اش دراز کنید شبی خوش است بدین قصھ

حضور خلوت انس است و دوستان جمعند و ان یکاد بخوانید و در فراز کنید

120

ویندگ رباب و چنگ بھ بانگ بلند می کھ گوش ھوش بھ پیغام اھل راز کنید

بھ جان دوست کھ غم پرده بر شما ندرد

گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید

میان عاشق و معشوق فرق بسیار است چو یار ناز نماید شما نیاز کنید

نخست موعظھ پیر صحبت این حرف است کھ از مصاحب ناجنس احتراز کنید

ھ نیست زنده بھ عشقھر آن کسی کھ در این حلق

بر او نمرده بھ فتوای من نماز کنید

وگر طلب کند انعامی از شما حافظ حوالتش بھ لب یار دلنواز کنید

٢۴۵غزل

اال ای طوطی گویای اسرار مبادا خالیت شکر ز منقار

سرت سبز و دلت خوش باد جاوید کھ خوش نقشی نمودی از خط یار

فانسخن سربستھ گفتی با حری

خدا را زین معما پرده بردار

بھ روی ما زن از ساغر گالبی

ایم ای بخت بیدار کھ خواب آلوده

چھ ره بود این کھ زد در پرده مطرب رقصند با ھم مست و ھشیار کھ می

افکند از آن افیون کھ ساقی در می

حریفان را نھ سر ماند نھ دستار بخشند آبی سکندر را نمی ر نیست این کاربھ زور و زر میس

بیا و حال اھل درد بشنو بھ لفظ اندک و معنی بسیار

ھاست بت چینی عدوی دین و دل

خداوندا دل و دینم نگھ دار

بھ مستوران مگو اسرار مستی حدیث جان مگو با نقش دیوار

بھ یمن دولت منصور شاھی

علم شد حافظ اندر نظم اشعار

خداوندی بھ جای بندگان کرد ز آفاتش نگھ دار خداوندا

121

٢۴۶غزل

عید است و آخر گل و یاران در انتظار ساقی بھ روی شاه ببین ماه و می بیار

دل برگرفتھ بودم از ایام گل ولی کاری بکرد ھمت پاکان روزه دار

دل در جھان مبند و بھ مستی سال کن از فیض جام و قصھ جمشید کامگار

کوجز نقد جان بھ دست ندارم شراب

کان نیز بر کرشمھ ساقی کنم نثار

خوش دولتیست خرم و خوش خسروی کریم یا رب ز چشم زخم زمانش نگاه دار

می خور بھ شعر بنده کھ زیبی دگر دھد

جام مرصع تو بدین در شاھوار

گر فوت شد سحور چھ نقصان صبوح ھست از می کنند روزه گشا طالبان یار

توست زان جا کھ پرده پوشی عفو کریم

بر قلب ما ببخش کھ نقدیست کم عیار

ترسم کھ روز حشر عنان بر عنان رود تسبیح شیخ و خرقھ رند شرابخوار

رود حافظ چو رفت روزه و گل نیز می ناچار باده نوش کھ از دست رفت کار

٢۴٧غزل

صبا ز منزل جانان گذر دریغ مدار دل خبر دریغ مدار وز او بھ عاشق بی

آن کھ شکفتی بھ کام بخت ای گل بھ شکر

نسیم وصل ز مرغ سحر دریغ مدار

حریف عشق تو بودم چو ماه نو بودی کنون کھ ماه تمامی نظر دریغ مدار

جھان و ھر چھ در او ھست سھل و مختصر است

ز اھل معرفت این مختصر دریغ مدار

کنون کھ چشمھ قند است لعل نوشینت مدارسخن بگوی و ز طوطی شکر دریغ

برد شاعر مکارم تو بھ آفاق می

از او وظیفھ و زاد سفر دریغ مدار کنی سخن این است چو ذکر خیر طلب می

کھ در بھای سخن سیم و زر دریغ مدار

غبار غم برود حال خوش شود حافظ تو آب دیده از این رھگذر دریغ مدار

122

٢۴٨غزل

ای صبا نکھتی از کوی فالنی بھ من آر بیمار غمم راحت جانی بھ من آرزار و

حاصل ما را بزن اکسیر مراد قلب بی

یعنی از خاک در دوست نشانی بھ من آر

در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است ز ابرو و غمزه او تیر و کمانی بھ من آر

در غریبی و فراق و غم دل پیر شدم ساغر می ز کف تازه جوانی بھ من آر

ین می دو سھ ساغر بچشانمنکران را ھم از ا

وگر ایشان نستانند روانی بھ من آر

ساقیا عشرت امروز بھ فردا مفکن یا ز دیوان قضا خط امانی بھ من آر

گفت دلم از دست بشد دوش چو حافظ می

کای صبا نکھتی از کوی فالنی بھ من آر ٢۴٩غزل

ای صبا نکھتی از خاک ره یار بیار

دلدار بیار ببر اندوه دل و مژده

ای روح فزا از دھن دوست بگو نکتھ ای خوش خبر از عالم اسرار بیار نامھ

تا معطر کنم از لطف نسیم تو مشام

ای از نفحات نفس یار بیار شمھ

بھ وفای تو کھ خاک ره آن یار عزیز بی غباری کھ پدید آید از اغیار بیار

گردی از رھگذر دوست بھ کوری رقیب

ن دیده خونبار بیاربھر آسایش ای

خامی و ساده دلی شیوه جانبازان نیست خبری از بر آن دلبر عیار بیار

شکر آن را کھ تو در عشرتی ای مرغ چمن

بھ اسیران قفس مژده گلزار بیار

کام جان تلخ شد از صبر کھ کردم بی دوست ای زان لب شیرین شکربار بیار عشوه

روزگاریست کھ دل چھره مقصود ندید ساقیا آن قدح آینھ کردار بیار

اش رنگین کن دلق حافظ بھ چھ ارزد بھ می

وان گھش مست و خراب از سر بازار بیار

123

٢۵٠غزل

روی بنمای و وجود خودم از یاد ببر خرمن سوختگان را ھمھ گو باد ببر

ما چو دادیم دل و دیده بھ طوفان بال گو بیا سیل غم و خانھ ز بنیاد ببر

چون عنبر خامش کھ ببوید ھیھاتزلف

ای دل خام طمع این سخن از یاد ببر

سینھ گو شعلھ آتشکده فارس بکش دیده گو آب رخ دجلھ بغداد ببر

دولت پیر مغان باد کھ باقی سھل است دیگری گو برو و نام من از یاد ببر

سعی نابرده در این راه بھ جایی نرسی

طلبی طاعت استاد ببر مزد اگر می

روز مرگم نفسی وعده دیدار بده وان گھم تا بھ لحد فارغ و آزاد ببر

گفت بھ مژگان درازت بکشم دوش می

یا رب از خاطرش اندیشھ بیداد ببر

حافظ اندیشھ کن از نازکی خاطر یار برو از درگھش این نالھ و فریاد ببر

٢۵١غزل

شب وصل است و طی شد نامھ ھجر الفجرسالم فیھ حتی مطلع

دال در عاشقی ثابت قدم باش

کھ در این ره نباشد کار بی اجر

من از رندی نخواھم کرد توبھ و لو آذیتنی بالھجر و الحجر

برآی ای صبح روشن دل خدا را

بینم شب ھجر کھ بس تاریک می

دلم رفت و ندیدم روی دلدار فغان از این تطاول آه از این زجر

ظوفا خواھی جفاکش باش حاف

فان الربح و الخسران فی التجر ٢۵٢غزل

گر بود عمر بھ میخانھ رسم بار دگر بجز از خدمت رندان نکنم کار دگر

خرم آن روز کھ با دیده گریان بروم

124

تا زنم آب در میکده یک بار دگر

معرفت نیست در این قوم خدا را سببی تا برم گوھر خود را بھ خریدار دگر

حق صحبت دیرین نشناختیار اگر رفت و

حاش هللا کھ روم من ز پی یار دگر

گر مساعد شودم دایره چرخ کبود ھم بھ دست آورمش باز بھ پرگار دگر

طلبد خاطرم ار بگذارند عافیت می

غمزه شوخش و آن طره طرار دگر

راز سربستھ ما بین کھ بھ دستان گفتند ھر زمان با دف و نی بر سر بازار دگر

درد بنالم کھ فلک ھر ساعت ھر دم از

کندم قصد دل ریش بھ آزار دگر

بازگویم نھ در این واقعھ حافظ تنھاست غرقھ گشتند در این بادیھ بسیار دگر

٢۵٣غزل

ای خرم از فروغ رخت اللھ زار عمر بازآ کھ ریخت بی گل رویت بھار عمر

از دیده گر سرشک چو باران چکد رواست بشد روزگار عمر کاندر غمت چو برق

این یک دو دم کھ مھلت دیدار ممکن است دریاب کار ما کھ نھ پیداست کار عمر

تا کی می صبوح و شکرخواب بامداد

ھشیار گرد ھان کھ گذشت اختیار عمر

دی در گذار بود و نظر سوی ما نکرد بیچاره دل کھ ھیچ ندید از گذار عمر

اندیشھ از محیط فنا نیست ھر کھ را

نقطھ دھان تو باشد مدار عمر بر

گھیست در ھر طرف کھ ز خیل حوادث کمین زان رو عنان گسستھ دواند سوار عمر

ام من و این بس عجب مدار بی عمر زنده

روز فراق را کھ نھد در شمار عمر

حافظ سخن بگوی کھ بر صفحھ جھان این نقش ماند از قلمت یادگار عمر

٢۵۴غزل

و سھی بلبل صبوردیگر ز شاخ سر گلبانگ زد کھ چشم بد از روی گل بھ دور

125

ای گلبشکر آن کھ تویی پادشاه حسن

دل شیدا مکن غرور با بلبالن بی

کنم از دست غیبت تو شکایت نمی تا نیست غیبتی نبود لذت حضور

گر دیگران بھ عیش و طرب خرمند و شاد

ما را غم نگار بود مایھ سرور قصور است امیدوار زاھد اگر بھ حور و

ما را شرابخانھ قصور است و یار حور

می خور بھ بانگ چنگ و مخور غصھ ور کسی گوید تو را کھ باده مخور گو ھوالغفور

کنی حافظ شکایت از غم ھجران چھ می

در ھجر وصل باشد و در ظلمت است نور ٢۵۵غزل

یوسف گمگشتھ بازآید بھ کنعان غم مخور ود روزی گلستان غم مخورکلبھ احزان ش

ای دل غمدیده حالت بھ شود دل بد مکن

وین سر شوریده بازآید بھ سامان غم مخور

گر بھار عمر باشد باز بر تخت چمن

چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور

ای از سر غیب مید چون واقف نھھان مشو نو

ھای پنھان غم مخور باشد اندر پرده بازی

ای دل ار سیل فنا بنیاد ھستی برکند چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور

در بیابان گر بھ شوق کعبھ خواھی زد قدم

ھا گر کند خار مغیالن غم مخور سرزنش

یدگر چھ منزل بس خطرناک است و مقصد بس بع ھیچ راھی نیست کان را نیست پایان غم مخور

حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب

داند خدای حال گردان غم مخور جملھ می

ھای تار حافظا در کنج فقر و خلوت شب تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور

٢۵۶غزل

نصیحتی کنمت بشنو و بھانھ مگیر پذیرھر آن چھ ناصح مشفق بگویدت ب

126

ز وصل روی جوانان تمتعی بردار کھ در کمینگھ عمر است مکر عالم پیر

نعیم ھر دو جھان پیش عاشقان بجوی

کھ این متاع قلیل است و آن عطای کثیر

خواھم معاشری خوش و رودی بساز می کھ درد خویش بگویم بھ نالھ بم و زیر

بر آن سرم کھ ننوشم می و گنھ نکنم

من شود تقدیراگر موافق تدبیر

چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند گر اندکی نھ بھ وفق رضاست خرده مگیر

چو اللھ در قدحم ریز ساقیا می و مشک

رود ز ضمیر کھ نقش خال نگارم نمی

بیار ساغر در خوشاب ای ساقی حسود گو کرم آصفی ببین و بمیر

بھ عزم توبھ نھادم قدح ز کف صد بار

کند تقصیر یولی کرشمھ ساقی نم

می دوسالھ و محبوب چارده سالھ ھمین بس است مرا صحبت صغیر و کبیر

گیرد دل رمیده ما را کھ پیش می

خبر دھید بھ مجنون خستھ از زنجیر

حدیث توبھ در این بزمگھ مگو حافظ

کھ ساقیان کمان ابرویت زنند بھ تیر ٢۵٧غزل

روی بنما و مرا گو کھ ز جان دل برگیر یش شمع آتش پروا نھ بھ جان گو درگیرپ

در لب تشنھ ما بین و مدار آب دریغ بر سر کشتھ خویش آی و ز خاکش برگیر

ترک درویش مگیر ار نبود سیم و زرش

در غمت سیم شمار اشک و رخش را زر گیر

چنگ بنواز و بساز ار نبود عود چھ باک آتشم عشق و دلم عود و تنم مجمر گیر

و ز سر خرقھ برانداز و برقصدر سماع آی

ور نھ با گوشھ رو و خرقھ ما در سر گیر

صوف برکش ز سر و باده صافی درکش سیم درباز و بھ زر سیمبری در بر گیر

دوست گو یار شو و ھر دو جھان دشمن باش

بخت گو پشت مکن روی زمین لشکر گیر

میل رفتن مکن ای دوست دمی با ما باش

127

و بھ کف ساغر گیربر لب جوی طرب جوی

رفتھ گیر از برم وز آتش و آب دل و چشم ام زرد و لبم خشک و کنارم تر گیر گونھ

حافظ آراستھ کن بزم و بگو واعظ را کھ ببین مجلسم و ترک سر منبر گیر

٢۵٨غزل

ھزار شکر کھ دیدم بھ کام خویشت باز ز روی صدق و صفا گشتھ با دلم دمساز

ه بال سپرندروندگان طریقت ر

رفیق عشق چھ غم دارد از نشیب و فراز

غم حبیب نھان بھ ز گفت و گوی رقیب کھ نیست سینھ ارباب کینھ محرم راز

اگر چھ حسن تو از عشق غیر مستغنیست

من آن نیم کھ از این عشقبازی آیم باز

بینم چھ گویمت کھ ز سوز درون چھ می ز اشک پرس حکایت کھ من نیم غماز

تنھ بود کھ مشاطھ قضا انگیختچھ ف

کھ کرد نرگس مستش سیھ بھ سرمھ ناز

بدین سپاس کھ مجلس منور است بھ دوست گرت چو شمع جفایی رسد بسوز و بساز

غرض کرشمھ حسن است ور نھ حاجت نیست جمال دولت محمود را بھ زلف ایاز

ای نبرد غزل سرایی ناھید صرفھ

در آن مقام کھ حافظ برآورد آواز ٢۵٩غزل

منم کھ دیده بھ دیدار دوست کردم باز چھ شکر گویمت ای کارساز بنده نواز

نیازمند بال گو رخ از غبار مشوی

کھ کیمیای مراد است خاک کوی نیاز

ز مشکالت طریقت عنان متاب ای دل کھ مرد راه نیندیشد از نشیب و فراز

طھارت ار نھ بھ خون جگر کند عاشق

ی عشقش درست نیست نمازبھ قول مفت

در این مقام مجازی بجز پیالھ مگیر در این سراچھ بازیچھ غیر عشق مباز

بھ نیم بوسھ دعایی بخر ز اھل دلی

کھ کید دشمنت از جان و جسم دارد باز

128

فکند زمزمھ عشق در حجاز و عراق

ھای حافظ از شیراز نوای بانگ غزل ٢۶٠غزل

روی بھ ناز میای سرو ناز حسن کھ خوش عشاق را بھ ناز تو ھر لحظھ صد نیاز

فرخنده باد طلعت خوبت کھ در ازل

اند بر قد سروت قبای ناز ببریده

آن را کھ بوی عنبر زلف تو آرزوست چون عود گو بر آتش سودا بسوز و ساز

پروانھ را ز شمع بود سوز دل ولی بی شمع عارض تو دلم را بود گداز

توبھ ز می کرده بود دوشصوفی کھ بی تو

بشکست عھد چون در میخانھ دید باز

از طعنھ رقیب نگردد عیار من چون زر اگر برند مرا در دھان گاز

دل کز طواف کعبھ کویت وقوف یافت از شوق آن حریم ندارد سر حجاز

ھر دم بھ خون دیده چھ حاجت وضو چو نیست

بی طاق ابروی تو نماز مرا جواز

از بر سر خم رفت کف زنانچون باده ب حافظ کھ دوش از لب ساقی شنید راز

٢۶١غزل

درآ کھ در دل خستھ توان درآید باز بیا کھ در تن مرده روان درآید باز

بیا کھ فرقت تو چشم من چنان در بست کھ فتح باب وصالت مگر گشاید باز

غمی کھ چون سپھ زنگ ملک دل بگرفت

اید بازز خیل شادی روم رخت زد

دارم بھ پیش آینھ دل ھر آن چھ می نماید باز بجز خیال جمالت نمی

بدان مثل کھ شب آبستن است روز از تو

شمرم تا کھ شب چھ زاید باز ستاره می

بیا کھ بلبل مطبوع خاطر حافظ سراید باز بھ بوی گلبن وصل تو می

٢۶٢غزل

129

حال خونین دالن کھ گوید باز خم کھ جوید بازو از فلک خون

شرمش از چشم می پرستان باد نرگس مست اگر بروید باز

جز فالطون خم نشین شراب

سر حکمت بھ ما کھ گوید باز

ھر کھ چون اللھ کاسھ گردان شد زین جفا رخ بھ خون بشوید باز

نگشاید دلم چو غنچھ اگر ساغری از لبش نبوید باز

بس کھ در پرده چنگ گفت سخن

تا نموید بازببرش موی

گرد بیت الحرام خم حافظ گر نمیرد بھ سر بپوید باز

٢۶٣غزل

بیا و کشتی ما در شط شراب انداز خروش و ولولھ در جان شیخ و شاب انداز

مرا بھ کشتی باده درافکن ای ساقی

اند نکویی کن و در آب انداز کھ گفتھ

ام ز راه خطا ز کوی میکده برگشتھ

م با ره صواب اندازمرا دگر ز کر

بیار زان می گلرنگ مشک بو جامی شرار رشک و حسد در دل گالب انداز

اگر چھ مست و خرابم تو نیز لطفی کن نظر بر این دل سرگشتھ خراب انداز

باید بھ نیم شب اگرت آفتاب می

ز روی دختر گلچھر رز نقاب انداز

مھل کھ روز وفاتم بھ خاک بسپارند بر در خم شراب اندازمرا بھ میکده

ز جور چرخ چو حافظ بھ جان رسید دلت بھ سوی دیو محن ناوک شھاب انداز

٢۶۴غزل

خیز و در کاسھ زر آب طربناک انداز پیشتر زان کھ شود کاسھ سر خاک انداز

عاقبت منزل ما وادی خاموشان است حالیا غلغلھ در گنبد افالک انداز

ان دور استچشم آلوده نظر از رخ جان

130

بر رخ او نظر از آینھ پاک انداز

بھ سر سبز تو ای سرو کھ گر خاک شوم ناز از سر بنھ و سایھ بر این خاک انداز

دل ما را کھ ز مار سر زلف تو بخست از لب خود بھ شفاخانھ تریاک انداز

ملک این مزرعھ دانی کھ ثباتی ندھد آتشی از جگر جام در امالک انداز

شک زدم کاھل طریقت گویندغسل در ا

پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز

یا رب آن زاھد خودبین کھ بجز عیب ندید دود آھیش در آیینھ ادراک انداز

چون گل از نکھت او جامھ قبا کن حافظ وین قبا در ره آن قامت چاالک انداز

٢۶۵غزل

برنیامد از تمنای لبت کامم ھنوز لعلت دردی آشامم ھنوزبر امید جام

روز اول رفت دینم در سر زلفین تو

تا چھ خواھد شد در این سودا سرانجامم ھنوز

ای زان آب آتشگون کھ من ساقیا یک جرعھ در میان پختگان عشق او خامم ھنوز

از خطا گفتم شبی زلف تو را مشک ختن

زند ھر لحظھ تیغی مو بر اندامم ھنوز می خلوتم دید آفتاب پرتو روی تو تا در

رود چون سایھ ھر دم بر در و بامم ھنوز می

ست روزی بر لب جانان بھ سھو نام من رفتھ آید از نامم ھنوز اھل دل را بوی جان می

ست ما را ساقی لعل لبت در ازل داده جرعھ جامی کھ من مدھوش آن جامم ھنوز

ای کھ گفتی جان بده تا باشدت آرام جان

ش سپردم نیست آرامم ھنوزھای جان بھ غم

در قلم آورد حافظ قصھ لعل لبش رود ھر دم ز اقالمم ھنوز آب حیوان می

٢۶۶غزل وشیست شورانگیز دلم رمیده لولی

دروغ وعده و قتال وضع و رنگ آمیز

فدای پیرھن چاک ماه رویان باد ھزار جامھ تقوا و خرقھ پرھیز

131

برد خیال خال تو با خود بھ خاک خواھم

کھ تا ز خال تو خاکم شود عبیرآمیز

فرشتھ عشق نداند کھ چیست ای ساقی بخواه جام و گالبی بھ خاک آدم ریز

پیالھ بر کفنم بند تا سحرگھ حشر بھ می ز دل ببرم ھول روز رستاخیز

فقیر و خستھ بھ درگاھت آمدم رحمی کھ جز والی توام نیست ھیچ دست آویز

وش با من گفتبیا کھ ھاتف میخانھ د

کھ در مقام رضا باش و از قضا مگریز

میان عاشق و معشوق ھیچ حال نیست تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

٢۶٧غزل

ای صبا گر بگذری بر ساحل رود ارس بوسھ زن بر خاک آن وادی و مشکین کن نفس

منزل سلمی کھ بادش ھر دم از ما صد سالم

نی و بانگ جرسپرصدای ساربانان بی

محمل جانان ببوس آن گھ بھ زاری عرضھ دار

کز فراقت سوختم ای مھربان فریاد رس

من کھ قول ناصحان را خواندمی قول رباب گوشمالی دیدم از ھجران کھ اینم پند بس

عشرت شبگیر کن می نوش کاندر راه عشق

ھاست با میر عسس شب روان را آشنایی

ای دل سر ببازعشقبازی کار بازی نیست زان کھ گوی عشق نتوان زد بھ چوگان ھوس

سپارد جان بھ چشم مست یار دل بھ رغبت می

گر چھ ھشیاران ندادند اختیار خود بھ کس

کنند طوطیان در شکرستان کامرانی می زند مسکین مگس و از تحسر دست بر سر می

نام حافظ گر برآید بر زبان کلک دوست

س است این ملتمساز جناب حضرت شاھم ب ٢۶٨غزل

گلعذاری ز گلستان جھان ما را بس زین چمن سایھ آن سرو روان ما را بس

من و ھمصحبتی اھل ریا دورم باد

از گرانان جھان رطل گران ما را بس

132

بخشند قصر فردوس بھ پاداش عمل می ما کھ رندیم و گدا دیر مغان ما را بس

بینبنشین بر لب جوی و گذر عمر ب

کاین اشارت ز جھان گذران ما را بس

نقد بازار جھان بنگر و آزار جھان گر شما را نھ بس این سود و زیان ما را بس

یار با ماست چھ حاجت کھ زیادت طلبیم

دولت صحبت آن مونس جان ما را بس

از در خویش خدا را بھ بھشتم مفرست کھ سر کوی تو از کون و مکان ما را بس

مشرب قسمت گلھ ناانصافیستحافظ از

ھای روان ما را بس طبع چون آب و غزل ٢۶٩غزل

دال رفیق سفر بخت نیکخواھت بس نسیم روضھ شیراز پیک راھت بس

دگر ز منزل جانان سفر مکن درویش کھ سیر معنوی و کنج خانقاھت بس

وگر کمین بگشاید غمی ز گوشھ دل حریم درگھ پیر مغان پناھت بس

نوش صدر مصطبھ بنشین و ساغر میبھ

کھ این قدر ز جھان کسب مال و جاھت بس

زیادتی مطلب کار بر خود آسان کن صراحی می لعل و بتی چو ماھت بس

فلک بھ مردم نادان دھد زمام مراد تو اھل فضلی و دانش ھمین گناھت بس

ھوای مسکن ملوف و عھد یار قدیم ز ره روان سفرکرده عذرخواھت بس

بھ منت دگران خو مکن کھ در دو جھان

رضای ایزد و انعام پادشاھت بس

بھ ھیچ ورد دگر نیست حاجت ای حافظ دعای نیم شب و درس صبحگاھت بس

٢٧٠غزل ام کھ مپرس درد عشقی کشیده ام کھ مپرس زھر ھجری چشیده

ام در جھان و آخر کار گشتھ ام کھ مپرس دلبری برگزیده ھوای خاک درشآن چنان در

133

ام کھ مپرس رود آب دیده می

من بھ گوش خود از دھانش دوش ام کھ مپرس سخنانی شنیده گزی کھ مگوی سوی من لب چھ می ام کھ مپرس لب لعلی گزیده

بی تو در کلبھ گدایی خویش ام کھ مپرس ھایی کشیده رنج

ھمچو حافظ غریب در ره عشق

ام کھ مپرس بھ مقامی رسیده ٢٧١ غزل

دارم از زلف سیاھش گلھ چندان کھ مپرس

ام بی سر و سامان کھ مپرس کھ چنان ز او شده

کس بھ امید وفا ترک دل و دین مکناد کھ چنانم من از این کرده پشیمان کھ مپرس

بھ یکی جرعھ کھ آزار کسش در پی نیست

کشم از مردم نادان کھ مپرس زحمتی می

کاین می لعلزاھد از ما بھ سالمت بگذر برد از دست بدان سان کھ مپرس دل و دین می

وگوھاست در این راه کھ جان بگدازد گفت ای این کھ مبین آن کھ مپرس ھر کسی عربده

پارسایی و سالمت ھوسم بود ولی

کند آن نرگس فتان کھ مپرس ای می شیوه

گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم ھ مپرسکشم اندر خم چوگان ک گفت آن می

گفتمش زلف بھ خون کھ شکستی گفتا

حافظ این قصھ دراز است بھ قرآن کھ مپرس ٢٧٢غزل

بازآی و دل تنگ مرا مونس جان باش وین سوختھ را محرم اسرار نھان باش

زان باده کھ در میکده عشق فروشند

ما را دو سھ ساغر بده و گو رمضان باش

کدر خرقھ چو آتش زدی ای عارف سال جھدی کن و سرحلقھ رندان جھان باش

دلدار کھ گفتا بھ توام دل نگران است

رسم اینک بھ سالمت نگران باش گو می

خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش ای درج محبت بھ ھمان مھر و نشان باش

134

تا بر دلش از غصھ غباری ننشیند

ای سیل سرشک از عقب نامھ روان باش

ندش جام جھان بینک حافظ کھ ھوس می گو در نظر آصف جمشید مکان باش

٢٧٣غزل

اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش حریف خانھ و گرمابھ و گلستان باش

شکنج زلف پریشان بھ دست باد مده مگو کھ خاطر عشاق گو پریشان باش

گرت ھواست کھ با خضر ھمنشین باشی نھان ز چشم سکندر چو آب حیوان باش

عشق نوازی نھ کار ھر مرغیست زبور

بیا و نوگل این بلبل غزل خوان باش

طریق خدمت و آیین بندگی کردن خدای را کھ رھا کن بھ ما و سلطان باش

دگر بھ صید حرم تیغ برمکش زنھار

ای پشیمان باش و از آن کھ با دل ما کرده

تو شمع انجمنی یک زبان و یک دل شو

خندان باشخیال و کوشش پروانھ بین و

کمال دلبری و حسن در نظربازیست بھ شیوه نظر از نادران دوران باش

خموش حافظ و از جور یار نالھ مکن

تو را کھ گفت کھ در روی خوب حیران باش ٢٧۴غزل

باش ریا می بھ دور اللھ قدح گیر و بی باش بھ بوی گل نفسی ھمدم صبا می

نگویمت کھ ھمھ سالھ می پرستی کن باش سھ ماه می خور و نھ ماه پارسا می

چو پیر سالک عشقت بھ می حوالھ کند

باش بنوش و منتظر رحمت خدا می

گرت ھواست کھ چون جم بھ سر غیب رسی باش بیا و ھمدم جام جھان نما می

چو غنچھ گر چھ فروبستگیست کار جھان

باش تو ھمچو باد بھاری گره گشا می

شنوی میوفا مجوی ز کس ور سخن ن باش بھ ھرزه طالب سیمرغ و کیمیا می

135

مرید طاعت بیگانگان مشو حافظ باش ولی معاشر رندان پارسا می

٢٧۵غزل

صوفی گلی بچین و مرقع بھ خار بخش وین زھد خشک را بھ می خوشگوار بخش

طامات و شطح در ره آھنگ چنگ نھ

تسبیح و طیلسان بھ می و میگسار بخش

خرند شاھد و ساقی نمی زھد گران کھ در حلقھ چمن بھ نسیم بھار بخش

راھم شراب لعل زد ای میر عاشقان خون مرا بھ چاه زنخدان یار بخش

یا رب بھ وقت گل گنھ بنده عفو کن وین ماجرا بھ سرو لب جویبار بخش

ای ای آن کھ ره بھ مشرب مقصود برده

ای بھ من خاکسار بخش زین بحر قطره

کھ چشم تو روی بتان ندیدشکرانھ را ما را بھ عفو و لطف خداوندگار بخش

ساقی چو شاه نوش کند باده صبوح

گو جام زر بھ حافظ شب زنده دار بخش

٢٧۶غزل

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش بر جفای خار ھجران صبر بلبل بایدش

ای دل اندربند زلفش از پریشانی منال

م افتد تحمل بایدشمرغ زیرک چون بھ دا

رند عالم سوز را با مصلحت بینی چھ کار کار ملک است آن کھ تدبیر و تامل بایدش

تکیھ بر تقوا و دانش در طریقت کافریست

راھرو گر صد ھنر دارد توکل بایدش

با چنین زلف و رخش بادا نظربازی حرام ھر کھ روی یاسمین و جعد سنبل بایدش

اش باید کشید نازھا زان نرگس مستانھ

این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش

ساقیا در گردش ساغر تعلل تا بھ چند دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش

کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود

عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش

136

٢٧٧غزل

فکر بلبل ھمھ آن است کھ گل شد یارش ن عشوه کند در کارشگل در اندیشھ کھ چو

دلربایی ھمھ آن نیست کھ عاشق بکشند خواجھ آن است کھ باشد غم خدمتگارش

جای آن است کھ خون موج زند در دل لعل

شکند بازارش زین تغابن کھ خزف می

بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نھ نبود این ھمھ قول و غزل تعبیھ در منقارش

ذریگ ای کھ در کوچھ معشوقھ ما می

شکند دیوارش بر حذر باش کھ سر می

آن سفرکرده کھ صد قافلھ دل ھمره اوست ھر کجا ھست خدایا بھ سالمت دارش

صحبت عافیتت گر چھ خوش افتاد ای دل

جانب عشق عزیز است فرومگذارش

صوفی سرخوش از این دست کھ کج کرد کاله بھ دو جام دگر آشفتھ شود دستارش

تو خوگر شده بود دل حافظ کھ بھ دیدار

نازپرورد وصال است مجو آزارش

٢٧٨غزل

خواھم کھ مردافکن بود زورش شراب تلخ می کھ تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش

سماط دھر دون پرور ندارد شھد آسایش

مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش

بیاور می کھ نتوان شد ز مکر آسمان ایمن ب زھره چنگی و مریخ سلحشورشبھ لع

کمند صید بھرامی بیفکن جام جم بردار

کھ من پیمودم این صحرا نھ بھرام است و نھ گورش

بیا تا در می صافیت راز دھر بنمایم بھ شرط آن کھ ننمایی بھ کج طبعان دل کورش

نظر کردن بھ درویشان منافی بزرگی نیست رشسلیمان با چنان حشمت نظرھا بود با مو

پیچد سر از حافظ کمان ابروی جانان نمی

آید بدین بازوی بی زورش ولیکن خنده می ٢٧٩غزل

مثالش خوشا شیراز و وضع بی

137

خداوندا نگھ دار از زوالش

ز رکن آباد ما صد لوحش بخشد زاللش کھ عمر خضر می

میان جعفرآباد و مصال آید شمالش عبیرآمیز می یض روح قدسیبھ شیراز آی و ف

بجوی از مردم صاحب کمالش

کھ نام قند مصری برد آن جا کھ شیرینان ندادند انفعالش

صبا زان لولی شنگول سرمست چھ داری آگھی چون است حالش

گر آن شیرین پسر خونم بریزد دال چون شیر مادر کن حاللش

مکن از خواب بیدارم خدا را کھ دارم خلوتی خوش با خیالش

ترسیدی از ھجر فظ چو میچرا حا

نکردی شکر ایام وصالش ٢٨٠غزل

چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش بھ ھر شکستھ کھ پیوست تازه شد جانش

کجاست ھمنفسی تا بھ شرح عرضھ دھم

کشد از روزگار ھجرانش کھ دل چھ می

زمانھ از ورق گل مثال روی تو بست ولی ز شرم تو در غنچھ کرد پنھانش

ای و نشد عشق را کرانھ پدید خفتھتو

تبارک از این ره کھ نیست پایانش

جمال کعبھ مگر عذر ره روان خواھد کھ جان زنده دالن سوخت در بیابانش

آرد بدین شکستھ بیت الحزن کھ می

نشان یوسف دل از چھ زنخدانش

بگیرم آن سر زلف و بھ دست خواجھ دھم دستانشدل ز مکر و کھ سوخت حافظ بی

٢٨١غزل

یا رب این نوگل خندان کھ سپردی بھ منش سپارم بھ تو از چشم حسود چمنش می

گر چھ از کوی وفا گشت بھ صد مرحلھ دور

دور باد آفت دور فلک از جان و تنش

138

گر بھ سرمنزل سلمی رسی ای باد صبا چشم دارم کھ سالمی برسانی ز منش

ف سیاهبھ ادب نافھ گشایی کن از آن زل

ھای عزیز است بھ ھم برمزنش جای دل

گو دلم حق وفا با خط و خالت دارد محترم دار در آن طره عنبرشکنش

در مقامی کھ بھ یاد لب او می نوشند سفلھ آن مست کھ باشد خبر از خویشتنش

عرض و مال از در میخانھ نشاید اندوخت ھر کھ این آب خورد رخت بھ دریا فکنش

ز مالل انده عشقش نھ حاللھر کھ ترسد

سر ما و قدمش یا لب ما و دھنش

شعر حافظ ھمھ بیت الغزل معرفت است آفرین بر نفس دلکش و لطف سخنش

٢٨٢غزل

ببرد از من قرار و طاقت و ھوش بت سنگین دل سیمین بناگوش

نگاری چابکی شنگی کلھدار

ظریفی مھ وشی ترکی قباپوش

ز تاب آتش سودای عشقش زنم جوش بھ سان دیگ دایم می

چو پیراھن شوم آسوده خاطر

گرش ھمچون قبا گیرم در آغوش

اگر پوسیده گردد استخوانم نگردد مھرت از جانم فراموش

ست دل و دینم دل و دینم ببرده

بر و دوشش بر و دوشش بر و دوش

دوای تو دوای توست حافظ لب نوشش لب نوشش لب نوش

٢٨٣غزل

ز ھاتف غیبم رسید مژده بھ گوش سحر کھ دور شاه شجاع است می دلیر بنوش

رفتند شد آن کھ اھل نظر بر کناره می

ھزار گونھ سخن در دھان و لب خاموش

ھا بھ صوت چنگ بگوییم آن حکایت زد جوش کھ از نھفتن آن دیگ سینھ می

139

شراب خانگی ترس محتسب خورده شبھ روی یار بنوشیم و بانگ نوشانو

بردند ز کوی میکده دوشش بھ دوش می

کشید بھ دوش امام شھر کھ سجاده می

دال داللت خیرت کنم بھ راه نجات مکن بھ فسق مباھات و زھد ھم مفروش

محل نور تجلیست رای انور شاه

چو قرب او طلبی در صفای نیت کوش

بجز ثنای جاللش مساز ورد ضمیر کھ ھست گوش دلش محرم پیام سروش

موز مصلحت ملک خسروان دانندر

گدای گوشھ نشینی تو حافظا مخروش ٢٨۴غزل

ھاتفی از گوشھ میخانھ دوش گفت ببخشند گنھ می بنوش

لطف الھی بکند کار خویش مژده رحمت برساند سروش

این خرد خام بھ میخانھ بر

تا می لعل آوردش خون بھ جوش

گر چھ وصالش نھ بھ کوشش دھند

ی دل کھ توانی بکوشھر قدر ا

لطف خدا بیشتر از جرم ماست نکتھ سربستھ چھ دانی خموش

گوش من و حلقھ گیسوی یار روی من و خاک در می فروش

رندی حافظ نھ گناھیست صعب

با کرم پادشھ عیب پوش

داور دین شاه شجاع آن کھ کرد روح قدس حلقھ امرش بھ گوش

ای ملک العرش مرادش بده

م بدش دار گوشو از خطر چش ٢٨۵غزل

در عھد پادشاه خطابخش جرم پوش حافظ قرابھ کش شد و مفتی پیالھ نوش

صوفی ز کنج صومعھ با پای خم نشست

کشد بھ دوش تا دید محتسب کھ سبو می

احوال شیخ و قاضی و شرب الیھودشان

140

کردم سال صبحدم از پیر می فروش

گفتا نھ گفتنیست سخن گر چھ محرمی رکش زبان و پرده نگھ دار و می بنوشد

نماند رسد و وجھ می ساقی بھار می

فکری بکن کھ خون دل آمد ز غم بھ جوش

عشق است و مفلسی و جوانی و نوبھار عذرم پذیر و جرم بھ ذیل کرم بپوش

تا چند ھمچو شمع زبان آوری کنی پروانھ مراد رسید ای محب خموش

ل توای پادشاه صورت و معنی کھ مث

نادیده ھیچ دیده و نشنیده ھیچ گوش

چندان بمان کھ خرقھ ازرق کند قبول بخت جوانت از فلک پیر ژنده پوش

٢٨۶غزل

دوش با من گفت پنھان کاردانی تیزھوش و از شما پنھان نشاید کرد سر می فروش

گفت آسان گیر بر خود کارھا کز روی طبع

وشگردد جھان بر مردمان سختک سخت می

وان گھم درداد جامی کز فروغش بر فلک گفت نوش زھره در رقص آمد و بربط زنان می

با دل خونین لب خندان بیاور ھمچو جام نی گرت زخمی رسد آیی چو چنگ اندر خروش

تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش

خورگوش کن پند ای پسر و از بھر دنیا غم م

گفتمت چون در حدیثی گر توانی داشت ھوش

در حریم عشق نتوان زد دم از گفت و شنید زان کھ آن جا جملھ اعضا چشم باید بود و گوش

بر بساط نکتھ دانان خودفروشی شرط نیست یا سخن دانستھ گو ای مرد عاقل یا خموش

ھای حافظ فھم کرد ساقیا می ده کھ رندی

عیب پوش آصف صاحب قران جرم بخش ٢٨٧غزل

ای ھمھ شکل تو مطبوع و ھمھ جای تو خوش دلم از عشوه شیرین شکرخای تو خوش

ھمچو گلبرگ طری ھست وجود تو لطیف ھمچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش

141

شیوه و ناز تو شیرین خط و خال تو ملیح چشم و ابروی تو زیبا قد و باالی تو خوش

نقش و نگارھم گلستان خیالم ز تو پر

ھم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش

در ره عشق کھ از سیل بال نیست گذار ام خاطر خود را بھ تمنای تو خوش کرده

شکر چشم تو چھ گویم کھ بدان بیماری می کند درد مرا از رخ زیبای تو خوش

در بیابان طلب گر چھ ز ھر سو خطریست

دل بھ توالی تو خوش رود حافظ بی می ٢٨٨غزل

کنار آب و پای بید و طبع شعر و یاری خوش معاشر دلبری شیرین و ساقی گلعذاری خوش

دانی اال ای دولتی طالع کھ قدر وقت می

گوارا بادت این عشرت کھ داری روزگاری خوش

ھر آن کس را کھ در خاطر ز عشق دلبری باریست سپندی گو بر آتش نھ کھ دارد کار و باری خوش

بندم س طبع را زیور ز فکر بکر میعرو

بود کز دست ایامم بھ دست افتد نگاری خوش

شب صحبت غنیمت دان و داد خوشدلی بستان کھ مھتابی دل افروز است و طرف اللھ زاری خوش

ای در کاسھ چشم است ساقی را بنامیزد می

بخشد خماری خوش کند با عقل و می کھ مستی می

ا با ما بھ میخانھبھ غفلت عمر شد حافظ بی کھ شنگوالن خوش باشت بیاموزند کاری خوش

٢٨٩غزل

مجمع خوبی و لطف است عذار چو مھش لیکنش مھر و وفا نیست خدایا بدھش

دلبرم شاھد و طفل است و بھ بازی روزی

بکشد زارم و در شرع نباشد گنھش

من ھمان بھ کھ از او نیک نگھ دارم دل ست و ندارد نگھش کھ بد و نیک ندیده

آید بوی شیر از لب ھمچون شکرش می چکد از شیوه چشم سیھش گر چھ خون می

چارده سالھ بتی چابک شیرین دارم

کھ بھ جان حلقھ بھ گوش است مھ چاردھش

142

از پی آن گل نورستھ دل ما یا رب خود کجا شد کھ ندیدیم در این چند گھش

یار دلدار من ار قلب بدین سان شکند

رد زود بھ جانداری خود پادشھشبب

جان بھ شکرانھ کنم صرف گر آن دانھ در صدف سینھ حافظ بود آرامگھش

٢٩٠غزل

دلم رمیده شد و غافلم من درویش کھ آن شکاری سرگشتھ را چھ آمد پیش

لرزم چو بید بر سر ایمان خویش می

کھ دل بھ دست کمان ابروییست کافرکیش

پزد ھیھات خیال حوصلھ بحر می ھاست در سر این قطره محال اندیش چھ

بنازم آن مژه شوخ عافیت کش را

زندش آب نوش بر سر نیش کھ موج می

ز آستین طبیبان ھزار خون بچکد گرم بھ تجربھ دستی نھند بر دل ریش

بھ کوی میکده گریان و سرفکنده روم

آیدم ز حاصل خویش چرا کھ شرم ھمی

ملک اسکندرنھ عمر خضر بماند نھ

نزاع بر سر دنیی دون مکن درویش

بدان کمر نرسد دست ھر گدا حافظ ای بھ کف آور ز گنج قارون بیش خزانھ

٢٩١غزل

ایم در این شھر بخت خویش ما آزموده بیرون کشید باید از این ورطھ رخت خویش

کشم گزم و آه می از بس کھ دست می

شآتش زدم چو گل بھ تن لخت لخت خوی

سرود دوشم ز بلبلی چھ خوش آمد کھ می گل گوش پھن کرده ز شاخ درخت خویش

کای دل تو شاد باش کھ آن یار تندخو

بسیار تندروی نشیند ز بخت خویش

خواھی کھ سخت و سست جھان بر تو بگذرد ھای سخت خویش بگذر ز عھد سست و سخن

وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون

مھ رخت و پخت خویشآتش درافکنم بھ ھ

ای حافظ ار مراد میسر شدی مدام

143

جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش ٢٩٢غزل

قسم بھ حشمت و جاه و جالل شاه شجاع کھ نیست با کسم از بھر مال و جاه نزاع

شراب خانگیم بس می مغانھ بیار

حریف باده رسید ای رفیق توبھ وداع

خرقھ کنید ام شست و شوی خدای را بھ می شنوم بوی خیر از این اوضاع کھ من نمی

رود بھ نالھ چنگ ببین کھ رقص کنان می

کسی کھ رخصھ نفرمودی استماع سماع

بھ عاشقان نظری کن بھ شکر این نعمت کھ من غالم مطیعم تو پادشاه مطاع

ایم ولی بھ فیض جرعھ جام تو تشنھ

دھیم صداع کنیم دلیری نمی نمی

ه حافظ خدا جدا مکنادجبین و چھر ز خاک بارگھ کبریای شاه شجاع

٢٩٣غزل

بامدادان کھ ز خلوتگھ کاخ ابداع شمع خاور فکند بر ھمھ اطراف شعاع

برکشد آینھ از جیب افق چرخ و در آن بنماید رخ گیتی بھ ھزاران انواع

در زوایای طربخانھ جمشید فلک

ارغنون ساز کند زھره بھ آھنگ سماع

نگ در غلغلھ آید کھ کجا شد منکرچ جام در قھقھھ آید کھ کجا شد مناع

وضع دوران بنگر ساغر عشرت برگیر

کھ بھ ھر حالتی این است بھین اوضاع

طره شاھد دنیی ھمھ بند است و فریب عارفان بر سر این رشتھ نجویند نزاع

خواھی عمر خسرو طلب ار نفع جھان می فاعکھ وجودیست عطابخش کریم ن

مظھر لطف ازل روشنی چشم امل

جامع علم و عمل جان جھان شاه شجاع ٢٩۴غزل

در وفای عشق تو مشھور خوبانم چو شمع شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع

144

آید بھ چشم غم پرست روز و شب خوابم نمی

بس کھ در بیماری ھجر تو گریانم چو شمع

شد رشتھ صبرم بھ مقراض غمت ببریده ھمچنان در آتش مھر تو سوزانم چو شمع

گر کمیت اشک گلگونم نبودی گرم رو

کی شدی روشن بھ گیتی راز پنھانم چو شمع

در میان آب و آتش ھمچنان سرگرم توست این دل زار نزار اشک بارانم چو شمع

در شب ھجران مرا پروانھ وصلی فرست

ور نھ از دردت جھانی را بسوزانم چو شمع

جمال عالم آرای تو روزم چون شب استبی با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع

کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع

ھمچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو

چھره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع

سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنین منور گردد از دیدارت ایوانم چو شمع تا

آتش مھر تو را حافظ عجب در سر گرفت

آتش دل کی بھ آب دیده بنشانم چو شمع ٢٩۵غزل

سحر بھ بوی گلستان دمی شدم در باغ دل کنم عالج دماغ کھ تا چو بلبل بی

کردم بھ جلوه گل سوری نگاه می کھ بود در شب تیره بھ روشنی چو چراغ

بھ حسن و جوانی خویشتن مغرور چنان

کھ داشت از دل بلبل ھزار گونھ فراغ

گشاده نرگس رعنا ز حسرت آب از چشم نھاده اللھ ز سودا بھ جان و دل صد داغ

زبان کشیده چو تیغی بھ سرزنش سوسن دھان گشاده شقایق چو مردم ایغاغ

یکی چو باده پرستان صراحی اندر دست

ف گرفتھ ایاغیکی چو ساقی مستان بھ ک

نشاط و عیش و جوانی چو گل غنیمت دان کھ حافظا نبود بر رسول غیر بالغ

٢٩۶غزل

145

طالع اگر مدد دھد دامنش آورم بھ کف گر بکشم زھی طرب ور بکشد زھی شرف

طرف کرم ز کس نبست این دل پرامید من

برد قصھ من بھ ھر طرف گر چھ سخن ھمی

یشی نشداز خم ابروی توام ھیچ گشا وه کھ در این خیال کج عمر عزیز شد تلف

ابروی دوست کی شود دست کش خیال من

ست از این کمان تیر مراد بر ھدف کس نزده

چند بھ ناز پرورم مھر بتان سنگ دل کنند این پسران ناخلف یاد پدر نمی

من بھ خیال زاھدی گوشھ نشین و طرفھ آنک

و دف زندم بھ چنگ ای ز ھر طرف می مغبچھ

بی خبرند زاھدان نقش بخوان و ال تقل مست ریاست محتسب باده بده و ال تخف

خورد صوفی شھر بین کھ چون لقمھ شبھھ می

پاردمش دراز باد آن حیوان خوش علف

حافظ اگر قدم زنی در ره خاندان بھ صدق بدرقھ رھت شود ھمت شحنھ نجف

٢٩٧غزل

زبان خامھ ندارد سر بیان فراق

وگرنھ شرح دھم با تو داستان فراق

دریغ مدت عمرم کھ بر امید وصال بھ سر رسید و نیامد بھ سر زمان فراق

سودم سری کھ بر سر گردون بھ فخر می

بھ راستان کھ نھادم بر آستان فراق

چگونھ باز کنم بال در ھوای وصال کھ ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق

م بھ گردابیکنون چھ چاره کھ در بحر غ

فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق

بسی نماند کھ کشتی عمر غرقھ شود کران فراق ز موج شوق تو در بحر بی

اگر بھ دست من افتد فراق را بکشم

کھ روز ھجر سیھ باد و خان و مان فراق

رفیق خیل خیالیم و ھمنشین شکیب قرین آتش ھجران و ھم قران فراق

ست بھ جان کھ شده چگونھ دعوی وصلت کنم

تنم وکیل قضا و دلم ضمان فراق

ز سوز شوق دلم شد کباب دور از یار

146

خورم ز خوان فراق مدام خون جگر می

فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق ببست گردن صبرم بھ ریسمان فراق

بھ پای شوق گر این ره بھ سر شدی حافظ

بھ دست ھجر ندادی کسی عنان فراق ٢٩٨غزل غش و رفیق شفیق مقام امن و می بی

گرت مدام میسر شود زھی توفیق

جھان و کار جھان جملھ ھیچ بر ھیچ است ام تحقیق ھزار بار من این نکتھ کرده

دریغ و درد کھ تا این زمان ندانستم

کھ کیمیای سعادت رفیق بود رفیق

بھ ممنی رو و فرصت شمر غنیمت وقت ان طریقکھ در کمینگھ عمرند قاطع

بیا کھ توبھ ز لعل نگار و خنده جام

کند تصدیق حکایتیست کھ عقلش نمی

اگر چھ موی میانت بھ چون منی نرسد خوش است خاطرم از فکر این خیال دقیق

حالوتی کھ تو را در چھ زنخدان است بھ کنھ آن نرسد صد ھزار فکر عمیق

اگر بھ رنگ عقیقی شد اشک من چھ عجب

لعل تو ھست ھمچو عقیقکھ مھر خاتم

بھ خنده گفت کھ حافظ غالم طبع توام کند تحمیق ببین کھ تا بھ چھ حدم ھمی

٢٩٩غزل ای فشان بر خاک اگر شراب خوری جرعھ

از آن گناه کھ نفعی رسد بھ غیر چھ باک

برو بھ ھر چھ تو داری بخور دریغ مخور دریغ زند روزگار تیغ ھالک کھ بی

تو ای سرو نازپرور منبھ خاک پای

کھ روز واقعھ پا وامگیرم از سر خاک

چھ دوزخی چھ بھشتی چھ آدمی چھ پری بھ مذھب ھمھ کفر طریقت است امساک

مھندس فلکی راه دیر شش جھتی

چنان ببست کھ ره نیست زیر دیر مغاک

زند ره عقل فریب دختر رز طرفھ می مباد تا بھ قیامت خراب طارم تاک

147

یکده حافظ خوش از جھان رفتیبھ راه م

دعای اھل دلت باد مونس دل پاک ٣٠٠غزل کنند قصد ھالک ھزار دشمنم ار می

گرم تو دوستی از دشمنان ندارم باک

دارد مرا امید وصال تو زنده می و گر نھ ھر دمم از ھجر توست بیم ھالک

نفس نفس اگر از باد نشنوم بویش

م گریبان چاکزمان زمان چو گل از غم کن

رود بھ خواب دو چشم از خیال تو ھیھات بود صبور دل اندر فراق تو حاشاک

اگر تو زخم زنی بھ کھ دیگری مرھم

و گر تو زھر دھی بھ کھ دیگری تریاک

بضرب سیفک قتلی حیاتنا ابدا الن روحی قد طاب ان یکون فداک

زنی بھ شمشیرم عنان مپیچ کھ گر می ندارم از فتراک سپر کنم سر و دستت

تو را چنان کھ تویی ھر نظر کجا بیند

بھ قدر دانش خود ھر کسی کند ادراک

بھ چشم خلق عزیز جھان شود حافظ کھ بر در تو نھد روی مسکنت بر خاک

٣٠١غزل

ای دل ریش مرا با لب تو حق نمک روم معک حق نگھ دار کھ من می

م قدستویی آن گوھر پاکیزه کھ در عال

ذکر خیر تو بود حاصل تسبیح ملک

در خلوص منت ار ھست شکی تجربھ کن کس عیار زر خالص نشناسد چو محک

گفتھ بودی کھ شوم مست و دو بوست بدھم

وعده از حد بشد و ما نھ دو دیدیم و نھ یک

بگشا پستھ خندان و شکرریزی کن خلق را از دھن خویش مینداز بھ شک

یر مرادم گرددچرخ برھم زنم ار غ

من نھ آنم کھ زبونی کشم از چرخ فلک

چون بر حافظ خویشش نگذاری باری ای رقیب از بر او یک دو قدم دورترک

148

٣٠٢غزل

خوش خبر باشی ای نسیم شمال رسد زمان وصال کھ بھ ما می

قصھ العشق ال انفصام لھا

ھا ھنا لسان القال فصمت

مالسلمی و من بذی سلم اننا و کیف الحالاین جیر

عفت الدار بعد عافیھ

فاسالوا حالھا عن االطالل

فی جمال الکمال نلت منی صرف عنک عین کمال

یا برید الحمی حماک

مرحبا مرحبا تعال تعال

عرصھ بزمگاه خالی ماند از حریفان و جام ماالمال

سایھ افکند حالیا شب ھجر تا چھ بازند شب روان خیال

نگرد ک ما سوی کس نمیتر

آه از این کبریا و جاه و جالل

حافظا عشق و صابری تا چند نالھ عاشقان خوش است بنال

٣٠٣غزل

شممت روح وداد و شمت برق وصال بیا کھ بوی تو را میرم ای نسیم شمال

احادیا بجمال الحبیب قف و انزل

کھ نیست صبر جمیلم ز اشتیاق جمال ن فروگذاشتھ بھحکایت شب ھجرا

بھ شکر آن کھ برافکند پرده روز وصال

بیا کھ پرده گلریز ھفت خانھ چشم ایم بھ تحریر کارگاه خیال کشیده

طلبد چو یار بر سر صلح است و عذر می

توان گذشت ز جور رقیب در ھمھ حال

بجز خیال دھان تو نیست در دل تنگ کھ کس مباد چو من در پی خیال محال

تو شد حافظ غریب ولی قتیل عشق

بھ خاک ما گذری کن کھ خون مات حالل

149

٣٠۴غزل

دارای جھان نصرت دین خسرو کامل یحیی بن مظفر ملک عالم عادل

ای درگھ اسالم پناه تو گشاده

بر روی زمین روزنھ جان و در دل

تعظیم تو بر جان و خرد واجب و الزم انعام تو بر کون و مکان فایض و شامل

روز ازل از کلک تو یک قطره سیاھی بر روی مھ افتاد کھ شد حل مسال

خورشید چو آن خال سیھ دید بھ دل گفت ای کاج کھ من بودمی آن ھندوی مقبل

شاھا فلک از بزم تو در رقص و سماع است

دست طرب از دامن این زمزمھ مگسل

می نوش و جھان بخش کھ از زلف کمندت سالسل شد گردن بدخواه گرفتار

دور فلکی یک سره بر منھج عدل است خوش باش کھ ظالم نبرد راه بھ منزل

حافظ قلم شاه جھان مقسم رزق است از بھر معیشت مکن اندیشھ باطل

٣٠۵غزل

بھ وقت گل شدم از توبھ شراب خجل کھ کس مباد ز کردار ناصواب خجل

صالح ما ھمھ دام ره است و من زین بحث

و ساقی بھ ھیچ باب خجل نیم ز شاھد

بود کھ یار نرنجد ز ما بھ خلق کریم کھ از سال ملولیم و از جواب خجل

ز خون کھ رفت شب دوش از سراچھ چشم

شدیم در نظر ره روان خواب خجل

رواست نرگس مست ار فکند سر در پیش کھ شد ز شیوه آن چشم پرعتاب خجل

تویی کھ خوبتری ز آفتاب و شکر خدا

ستم ز تو در روی آفتاب خجلکھ نی

حجاب ظلمت از آن بست آب خضر کھ گشت ز شعر حافظ و آن طبع ھمچو آب خجل

٣٠۶غزل

اگر بھ کوی تو باشد مرا مجال وصول رسد بھ دولت وصل تو کار من بھ اصول

150

قرار برده ز من آن دو نرگس رعنا

فراغ برده ز من آن دو جادوی مکحول نوای بی زر و زور یچو بر در تو من ب

بھ ھیچ باب ندارم ره خروج و دخول

کجا روم چھ کنم چاره از کجا جویم ام ز غم و جور روزگار ملول کھ گشتھ

من شکستھ بدحال زندگی یابم

در آن زمان کھ بھ تیغ غمت شوم مقتول

خرابتر ز دل من غم تو جای نیافت کھ ساخت در دل تنگم قرارگاه نزول

مھرت چو صیقلی دارد دل از جواھر

بود ز زنگ حوادث ھر آینھ مصقول

ام ای جان و دل بھ حضرت تو چھ جرم کرده شود مقبول دل نمی کھ طاعت من بی

بھ درد عشق بساز و خموش کن حافظ رموز عشق مکن فاش پیش اھل عقول

٣٠٧غزل

ای کھ گفتم در وصف آن شمایل ھر نکتھ

لھر کو شنید گفتا هللا در قا

تحصیل عشق و رندی آسان نمود اول آخر بسوخت جانم در کسب این فضایل

حالج بر سر دار این نکتھ خوش سراید از شافعی نپرسند امثال این مسال

گفتم کھ کی ببخشی بر جان ناتوانم

گفت آن زمان کھ نبود جان در میانھ حال

ام بھ یاری شوخی کشی نگاری دل داده ه الخصالمرضیھ السجایا محمود

در عین گوشھ گیری بودم چو چشم مستت

و اکنون شدم بھ مستان چون ابروی تو مایل

از آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم و از لوح سینھ نقشت ھرگز نگشت زایل

ای دوست دست حافظ تعویذ چشم زخم است یا رب ببینم آن را در گردنت حمایل

٣٠٨غزل

لسبیلای رخت چون خلد و لعلت س سلسبیلت کرده جان و دل سبیل

151

سبزپوشان خطت بر گرد لب ھمچو مورانند گرد سلسبیل

ای ناوک چشم تو در ھر گوشھ

ھمچو من افتاده دارد صد قتیل

یا رب این آتش کھ در جان من است سرد کن زان سان کھ کردی بر خلیل

یابم مجال ای دوستان من نمی

گر چھ دارد او جمالی بس جمیل

پای ما لنگ است و منزل بس دراز دست ما کوتاه و خرما بر نخیل

حافظ از سرپنجھ عشق نگار

ھمچو مور افتاده شد در پای پیل

شاه عالم را بقا و عز و ناز باد و ھر چیزی کھ باشد زین قبیل

٣٠٩غزل

عشقبازی و جوانی و شراب لعل فام مجلس انس و حریف ھمدم و شرب مدام

کردھان و مطرب شیرین سخنساقی ش

ھمنشینی نیک کردار و ندیمی نیک نام

شاھدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی دلبری در حسن و خوبی غیرت ماه تمام

بزمگاھی دل نشان چون قصر فردوس برین گلشنی پیرامنش چون روضھ دارالسالم

صف نشینان نیکخواه و پیشکاران باادب

یفان دوستکامدوستداران صاحب اسرار و حر

باده گلرنگ تلخ تیز خوش خوار سبک نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام

غمزه ساقی بھ یغمای خرد آھختھ تیغ

زلف جانان از برای صید دل گسترده دام

نکتھ دانی بذلھ گو چون حافظ شیرین سخن بخشش آموزی جھان افروز چون حاجی قوام

بر وی تباه ھر کھ این عشرت نخواھد خوشدلی

وان کھ این مجلس نجوید زندگی بر وی حرام ٣١٠غزل

مرحبا طایر فرخ پی فرخنده پیام خیر مقدم چھ خبر دوست کجا راه کدام

یا رب این قافلھ را لطف ازل بدرقھ باد

152

کھ از او خصم بھ دام آمد و معشوقھ بھ کام

ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست د نپذیرد انجامھر چھ آغاز ندار

گل ز حد برد تنعم نفسی رخ بنما نازد و خوش نیست خدا را بخرام سرو می

فرماید زلف دلدار چو زنار ھمی

برو ای شیخ کھ شد بر تن ما خرقھ حرام

زد ز سر سدره صفیر مرغ روحم کھ ھمی عاقبت دانھ خال تو فکندش در دام

چشم بیمار مرا خواب نھ درخور باشد

دنف کیف ینام Yتل دامن لھ یق

تو ترحم نکنی بر من مخلص گفتم ذاک دعوای و ھا انت و تلک االیام

حافظ ار میل بھ ابروی تو دارد شاید جای در گوشھ محراب کنند اھل کالم

٣١١غزل

ام عاشق روی جوانی خوش نوخاستھ ام و از خدا دولت این غم بھ دعا خواستھ

گویم فاش یعاشق و رند و نظربازم و م ام تا بدانی کھ بھ چندین ھنر آراستھ

آید شرمم از خرقھ آلوده خود می

ام کھ بر او وصلھ بھ صد شعبده پیراستھ

خوش بسوز از غمش ای شمع کھ اینک من نیز ام ھم بدین کار کمربستھ و برخاستھ

با چنین حیرتم از دست بشد صرفھ کار

ام تھام آنچ از دل و جان کاس در غم افزوده

ھمچو حافظ بھ خرابات روم جامھ قبا ام بو کھ در بر کشد آن دلبر نوخاستھ

٣١٢غزل

بشری اذ السالمھ حلت بذی سلم هللا حمد معترف غایھ النعم

آن خوش خبر کجاست کھ این فتح مژده داد

تا جان فشانمش چو زر و سیم در قدم

از بازگشت شاه در این طرفھ منزل است م او بھ سراپرده عدمآھنگ خص

پیمان شکن ھرآینھ گردد شکستھ حال ان العھود عند ملیک النھی ذمم

153

جست از سحاب امل رحمتی ولی می

اش معاینھ بیرون نداد نم جز دیده

در نیل غم فتاد سپھرش بھ طنز گفت ان قد ندمت و ما ینفع الندم

ساقی چو یار مھ رخ و از اھل راز بود

و شیخ و فقیھ ھمحافظ بخورد باده ٣١٣غزل

بازآی ساقیا کھ ھواخواه خدمتم مشتاق بندگی و دعاگوی دولتم

زان جا کھ فیض جام سعادت فروغ توست

بیرون شدی نمای ز ظلمات حیرتم

ھر چند غرق بحر گناھم ز صد جھت تا آشنای عشق شدم ز اھل رحمتم

عیبم مکن بھ رندی و بدنامی ای حکیم

نوشت ز دیوان قسمتمکاین بود سر

می خور کھ عاشقی نھ بھ کسب است و اختیار این موھبت رسید ز میراث فطرتم

من کز وطن سفر نگزیدم بھ عمر خویش

در عشق دیدن تو ھواخواه غربتم

دریا و کوه در ره و من خستھ و ضعیف ای خضر پی خجستھ مدد کن بھ ھمتم

دورم بھ صورت از در دولتسرای تو

جان و دل ز مقیمان حضرتم لیکن بھ

حافظ بھ پیش چشم تو خواھد سپرد جان در این خیالم ار بدھد عمر مھلتم

٣١۴غزل

دوش بیماری چشم تو ببرد از دستم بستم لیکن از لطف لبت صورت جان می

عشق من با خط مشکین تو امروزی نیست دیرگاه است کز این جام ھاللی مستم

کتھ خوش آمد کھ بھ جوراز ثبات خودم این ن

در سر کوی تو از پای طلب ننشستم

عافیت چشم مدار از من میخانھ نشین ام تا ھستم کھ دم از خدمت رندان زده

در ره عشق از آن سوی فنا صد خطر است تا نگویی کھ چو عمرم بھ سر آمد رستم

154

بعد از اینم چھ غم از تیر کج انداز حسود خود پیوستم چون بھ محبوب کمان ابروی

بوسھ بر درج عقیق تو حالل است مرا کھ بھ افسوس و جفا مھر وفا نشکستم

صنمی لشکریم غارت دل کرد و برفت آه اگر عاطفت شاه نگیرد دستم

رتبت دانش حافظ بھ فلک برشده بود کرد غمخواری شمشاد بلندت پستم

٣١۵غزل

بھ غیر از آن کھ بشد دین و دانش از دستم ا بگو کھ ز عشقت چھ طرف بربستمبی

اگر چھ خرمن عمرم غم تو داد بھ باد بھ خاک پای عزیزت کھ عھد نشکستم

چو ذره گر چھ حقیرم ببین بھ دولت عشق کھ در ھوای رخت چون بھ مھر پیوستم

بیار باده کھ عمریست تا من از سر امن

بھ کنج عافیت از بھر عیش ننشستم

نصیحتگواگر ز مردم ھشیاری ای سخن بھ خاک میفکن چرا کھ من مستم

چگونھ سر ز خجالت برآورم بر دوست کھ خدمتی بھ سزا برنیامد از دستم

بسوخت حافظ و آن یار دلنواز نگفت کھ مرھمی بفرستم کھ خاطرش خستم

٣١۶غزل

زلف بر باد مده تا ندھی بر بادم ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم

ھ کس تا نخورم خون جگرمی مخور با ھم

سر مکش تا نکشد سر بھ فلک فریادم

زلف را حلقھ مکن تا نکنی دربندم طره را تاب مده تا ندھی بر بادم

یار بیگانھ مشو تا نبری از خویشم غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم

رخ برافروز کھ فارغ کنی از برگ گلم قد برافراز کھ از سرو کنی آزادم

مشو ور نھ بسوزی ما را شمع ھر جمع

یاد ھر قوم مکن تا نروی از یادم

شھره شھر مشو تا ننھم سر در کوه

155

شور شیرین منما تا نکنی فرھادم

رحم کن بر من مسکین و بھ فریادم رس تا بھ خاک در آصف نرسد فریادم

حافظ از جور تو حاشا کھ بگرداند روی من از آن روز کھ دربند توام آزادم

٣١٧ غزل

گویم و از گفتھ خود دلشادم فاش می

بنده عشقم و از ھر دو جھان آزادم

طایر گلشن قدسم چھ دھم شرح فراق کھ در این دامگھ حادثھ چون افتادم

من ملک بودم و فردوس برین جایم بود آدم آورد در این دیر خراب آبادم

سایھ طوبی و دلجویی حور و لب حوض

فت از یادمبھ ھوای سر کوی تو بر

نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست چھ کنم حرف دگر یاد نداد استادم

کوکب بخت مرا ھیچ منجم نشناخت

یا رب از مادر گیتی بھ چھ طالع زادم

تا شدم حلقھ بھ گوش در میخانھ عشق ھر دم آید غمی از نو بھ مبارک بادم

می خورد خون دلم مردمک دیده سزاست

جگرگوشھ مردم دادمکھ چرا دل بھ

پاک کن چھره حافظ بھ سر زلف ز اشک ور نھ این سیل دمادم ببرد بنیادم

٣١٨غزل

کنی دردم بینی و ھر دم زیادت می مرا می شود ھر دم بینم و میلم زیادت می تو را می

دانم چھ سر داری پرسی نمی بھ سامانم نمی

دانی مگر دردم کوشی نمی بھ درمانم نمی

راه است این کھ بگذاری مرا بر خاک و نھ بگریزی

گذاری آر و بازم پرس تا خاک رھت گردم

ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم ھم کھ بر خاکم روان گردی بھ گرد دامنت گردم

دھی تا کی فرورفت از غم عشقت دمم دم می

گویی برآوردم دمار از من برآوردی نمی جستم ز زلفت باز میشبی دل را بھ تاریکی

156

خوردم دیدم و جامی ھاللی باز می رخت می

کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت نھادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم

ده باش با حافظ برو گو خصم جان می تو خوش می

بینم چھ باک از خصم دم چو گرمی از تو می سردم ٣١٩غزل

ندان کردمھا پیروی مذھب ر سال تا بھ فتوی خرد حرص بھ زندان کردم

من بھ سرمنزل عنقا نھ بھ خود بردم راه

قطع این مرحلھ با مرغ سلیمان کردم

ای بر دل ریشم فکن ای گنج روان سایھ کھ من این خانھ بھ سودای تو ویران کردم

توبھ کردم کھ نبوسم لب ساقی و کنون

مگزم لب کھ چرا گوش بھ نادان کرد می

در خالف آمد عادت بطلب کام کھ من کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم

نقش مستوری و مستی نھ بھ دست من و توست

آن چھ سلطان ازل گفت بکن آن کردم

دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع

گر چھ دربانی میخانھ فراوان کردم

این کھ پیرانھ سرم صحبت یوسف بنواخت بھ احزان کردماجر صبریست کھ در کل

صبح خیزی و سالمت طلبی چون حافظ ھر چھ کردم ھمھ از دولت قرآن کردم

گر بھ دیوان غزل صدرنشینم چھ عجب

ھا بندگی صاحب دیوان کردم سال ٣٢٠غزل

زدم دیشب بھ سیل اشک ره خواب می زدم نقشی بھ یاد خط تو بر آب می

ابروی یار در نظر و خرقھ سوختھ

زدم یاد گوشھ محراب میجامی بھ

ھر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست زدم بازش ز طره تو بھ مضراب می

نمود روی نگار در نظرم جلوه می

زدم وز دور بوسھ بر رخ مھتاب می

چشمم بھ روی ساقی و گوشم بھ قول چنگ

157

زدم فالی بھ چشم و گوش در این باب می

نقش خیال روی تو تا وقت صبحدم زدم خواب می دیده بی بر کارگاه

گرفت ساقی بھ صوت این غزلم کاسھ می

زدم گفتم این سرود و می ناب می می

خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام زدم بر نام عمر و دولت احباب می

٣٢١غزل

ھر چند پیر و خستھ دل و ناتوان شدم ھر گھ کھ یاد روی تو کردم جوان شدم

لب کردم از خداشکر خدا کھ ھر چھ ط

بر منتھای ھمت خود کامران شدم

ای گلبن جوان بر دولت بخور کھ من در سایھ تو بلبل باغ جھان شدم

اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود در مکتب غم تو چنین نکتھ دان شدم

کند قسمت حوالتم بھ خرابات می

ھر چند کاین چنین شدم و آن چنان شدم

ی گشوده شدآن روز بر دلم در معن کز ساکنان درگھ پیر مغان شدم

در شاھراه دولت سرمد بھ تخت بخت با جام می بھ کام دل دوستان شدم

از آن زمان کھ فتنھ چشمت بھ من رسید

ایمن ز شر فتنھ آخرزمان شدم

وفاست من پیر سال و ماه نیم یار بی گذرد پیر از آن شدم بر من چو عمر می

کھ حافظادوشم نوید داد عنایت

بازآ کھ من بھ عفو گناھت ضمان شدم ٣٢٢غزل

خیال نقش تو در کارگاه دیده کشیدم بھ صورت تو نگاری ندیدم و نشنیدم

اگر چھ در طلبت ھمعنان باد شمالم بھ گرد سرو خرامان قامتت نرسیدم

امید در شب زلفت بھ روز عمر نبستم طمع بھ دور دھانت ز کام دل ببریدم

ھا کھ فشاندم شوق چشمھ نوشت چھ قطرهبھ

ھا کھ خریدم ز لعل باده فروشت چھ عشوه

158

ز غمزه بر دل ریشم چھ تیر ھا کھ گشادی ز غصھ بر سر کویت چھ بارھا کھ کشیدم

ز کوی یار بیار ای نسیم صبح غباری

کھ بوی خون دل ریش از آن تراب شنیدم

گناه چشم سیاه تو بود و گردن دلخواه چو آھوی وحشی ز آدمی برمیدمکھ من

چو غنچھ بر سرم از کوی او گذشت نسیمی کھ پرده بر دل خونین بھ بوی او بدریدم

بھ خاک پای تو سوگند و نور دیده حافظ کھ بی رخ تو فروغ از چراغ دیده ندیدم

٣٢٣غزل

ز دست کوتھ خود زیر بارم کھ از باالبلندان شرمسارم

دم دستمگر زنجیر مویی گیر

وگر نھ سر بھ شیدایی برآرم

ز چشم من بپرس اوضاع گردون شمارم کھ شب تا روز اختر می

بوسم لب جام بدین شکرانھ می

کھ کرد آگھ ز راز روزگارم

اگر گفتم دعای می فروشان گزارم چھ باشد حق نعمت می

من از بازوی خود دارم بسی شکر

کھ زور مردم آزاری ندارم

حافظ مست لیکن سری دارم چو بھ لطف آن سری امیدوارم

٣٢۴غزل

گر چھ افتاد ز زلفش گرھی در کارم دارم ھمچنان چشم گشاد از کرمش می

بھ طرب حمل مکن سرخی رویم کھ چو جام

دھد از رخسارم خون دل عکس برون می

پرده مطربم از دست برون خواھد برد آه اگر زان کھ در این پرده نباشد بارم

ام شب ھمھ شب پاسبان حرم دل شده

تا در این پرده جز اندیشھ او نگذارم

منم آن شاعر ساحر کھ بھ افسون سخن بارم از نی کلک ھمھ قند و شکر می

159

دیده بخت بھ افسانھ او شد در خواب کو نسیمی ز عنایت کھ کند بیدارم

یارم دید چون تو را در گذر ای یار نمی

سخنی با یارمبا کھ گویم کھ بگوید

گفت کھ حافظ ھمھ روی است و ریا دوش می بجز از خاک درش با کھ بود بازارم

٣٢۵غزل

گر دست دھد خاک کف پای نگارم بر لوح بصر خط غباری بنگارم

بر بوی کنار تو شدم غرق و امید است از موج سرشکم کھ رساند بھ کنارم

پروانھ او گر رسدم در طلب جان

ھمان دم بھ دمی جان بسپارمچون شمع

امروز مکش سر ز وفای من و اندیش زان شب کھ من از غم بھ دعا دست برآرم

زلفین سیاه تو بھ دلداری عشاق دادند قراری و ببردند قرارم

ای باد از آن باده نسیمی بھ من آور

کان بوی شفابخش بود دفع خمارم

گر قلب دلم را ننھد دوست عیاری

ن در دمش از دیده شمارممن نقد روا

دامن مفشان از من خاکی کھ پس از من زین در نتواند کھ برد باد غبارم

حافظ لب لعلش چو مرا جان عزیز است

عمری بود آن لحظھ کھ جان را بھ لب آرم ٣٢۶غزل

در نھانخانھ عشرت صنمی خوش دارم کز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم

اره بھ آواز بلندعاشق و رندم و میخو

وین ھمھ منصب از آن حور پریوش دارم

گر تو زین دست مرا بی سر و سامان داری من بھ آه سحرت زلف مشوش دارم

گر چنین چھره گشاید خط زنگاری دوست

من رخ زرد بھ خونابھ منقش دارم

گر بھ کاشانھ رندان قدمی خواھی زد غش دارم نقل شعر شکرین و می بی

بیار و رسن زلف کھ من ناوک غمزه

160

ھا با دل مجروح بالکش دارم جنگ

حافظا چون غم و شادی جھان در گذر است بھتر آن است کھ من خاطر خود خوش دارم

٣٢٧غزل

مرا عھدیست با جانان کھ تا جان در بدن دارم ھواداران کویش را چو جان خویشتن دارم

صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم

چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم فروغ

بھ کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل چھ فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم

مرا در خانھ سروی ھست کاندر سایھ قدش فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم

گرم صد لشکر از خوبان بھ قصد دل کمین سازند

ارمبحمد و المنھ بتی لشکرشکن د

سزد کز خاتم لعلش زنم الف سلیمانی چو اسم اعظمم باشد چھ باک از اھرمن دارم

اال ای پیر فرزانھ مکن عیبم ز میخانھ

کھ من در ترک پیمانھ دلی پیمان شکن دارم

خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر ھم نھ کھ من با لعل خاموشش نھانی صد سخن دارم

انم بحمدچو در گلزار اقبالش خرام

نھ میل اللھ و نسرین نھ برگ نسترن دارم

بھ رندی شھره شد حافظ میان ھمدمان لیکن چھ غم دارم کھ در عالم قوام الدین حسن دارم

٣٢٨غزل

من کھ باشم کھ بر آن خاطر عاطر گذرم کنی ای خاک درت تاج سرم ھا می لطف

دلبرا بنده نوازیت کھ آموخت بگو

ظن بھ رقیبان تو ھرگز نبرمکھ من این

ھمتم بدرقھ راه کن ای طایر قدس کھ دراز است ره مقصد و من نوسفرم

ای نسیم سحری بندگی من برسان کھ فراموش مکن وقت دعای سحرم

خرم آن روز کز این مرحلھ بربندم بار و از سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم

حافظا شاید اگر در طلب گوھر وصل

کنم از اشک و در او غوطھ خورم دیده دریا

161

پایھ نظم بلند است و جھان گیر بگو

تا کند پادشھ بحر دھان پرگھرم ٣٢٩غزل

جوزا سحر نھاد حمایل برابرم خورم یعنی غالم شاھم و سوگند می

ساقی بیا کھ از مدد بخت کارساز کامی کھ خواستم ز خدا شد میسرم

اهجامی بده کھ باز بھ شادی روی ش

پیرانھ سر ھوای جوانیست در سرم

راھم مزن بھ وصف زالل خضر کھ من از جام شاه جرعھ کش حوض کوثرم

شاھا اگر بھ عرش رسانم سریر فضل مملوک این جنابم و مسکین این درم

من جرعھ نوش بزم تو بودم ھزار سال

کی ترک آبخورد کند طبع خوگرم

کند از بنده این حدیث ور باورت نمی ز گفتھ کمال دلیلی بیاورما

گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مھر

آن مھر بر کھ افکنم آن دل کجا برم

منصور بن مظفر غازیست حرز من و از این خجستھ نام بر اعدا مظفرم

عھد الست من ھمھ با عشق شاه بود و از شاھراه عمر بدین عھد بگذرم

گردون چو کرد نظم ثریا بھ نام شاه

ن نظم در چرا نکنم از کھ کمترمم

شاھین صفت چو طعمھ چشیدم ز دست شاه کی باشد التفات بھ صید کبوترم

ای شاه شیرگیر چھ کم گردد ار شود

در سایھ تو ملک فراغت میسرم

شعرم بھ یمن مدح تو صد ملک دل گشاد گویی کھ تیغ توست زبان سخنورم

بر گلشنی اگر بگذشتم چو باد صبح

سرو بود و نھ شوق صنوبرم نی عشق

شنیدم و بر یاد روی تو بوی تو می دادند ساقیان طرب یک دو ساغرم

مستی بھ آب یک دو عنب وضع بنده نیست

من سالخورده پیر خرابات پرورم

162

با سیر اختر فلکم داوری بسیست انصاف شاه باد در این قصھ یاورم

شکر خدا کھ باز در این اوج بارگاه

شنود صیت شھپرم می طاووس عرش

نامم ز کارخانھ عشاق محو باد گر جز محبت تو بود شغل دیگرم

شبل االسد بھ صید دلم حملھ کرد و من

گر الغرم وگرنھ شکار غضنفرم

ای عاشقان روی تو از ذره بیشتر من کی رسم بھ وصل تو کز ذره کمترم

بنما بھ من کھ منکر حسن رخ تو کیست

غیرت برآورم اش بھ گزلک تا دیده

بر من فتاد سایھ خورشید سلطنت و اکنون فراغت است ز خورشید خاورم

مقصود از این معاملھ بازارتیزی است

خرم فروشم و نی عشوه می نی جلوه می ٣٣٠غزل

تو ھمچو صبحی و من شمع خلوت سحرم سپرم تبسمی کن و جان بین کھ چون ھمی

توست چنین کھ در دل من داغ زلف سرکش

بنفشھ زار شود تربتم چو درگذرم

ام در چشم بر آستان مرادت گشاده کھ یک نظر فکنی خود فکندی از نظرم

چھ شکر گویمت ای خیل غم عفاک

روی ز سرم کسی آخر نمی کھ روز بی

غالم مردم چشمم کھ با سیاه دلی ھزار قطره ببارد چو درد دل شمرم

د لیکنکن بھ ھر نظر بت ما جلوه می

نگرم کس این کرشمھ نبیند کھ من ھمی

بھ خاک حافظ اگر یار بگذرد چون باد ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم

٣٣١غزل

بھ تیغم گر کشد دستش نگیرم وگر تیرم زند منت پذیرم

کمان ابرویت را گو بزن تیر کھ پیش دست و بازویت بمیرم

غم گیتی گر از پایم درآرد

163

کھ باشد دستگیرم بجز ساغر

برآی ای آفتاب صبح امید کھ در دست شب ھجران اسیرم

بھ فریادم رس ای پیر خرابات بھ یک جرعھ جوانم کن کھ پیرم

بھ گیسوی تو خوردم دوش سوگند کھ من از پای تو سر بر نگیرم

بسوز این خرقھ تقوا تو حافظ کھ گر آتش شوم در وی نگیرم

٣٣٢غزل

ز نوک غمزه تیرم مزن بر دل کھ پیش چشم بیمارت بمیرم

نصاب حسن در حد کمال است

زکاتم ده کھ مسکین و فقیرم

چو طفالن تا کی ای زاھد فریبی بھ سیب بوستان و شھد و شیرم

چنان پر شد فضای سینھ از دوست کھ فکر خویش گم شد از ضمیرم

قدح پر کن کھ من در دولت عشق پیرمجوان بخت جھانم گر چھ

ام با می فروشان قراری بستھ

کھ روز غم بجز ساغر نگیرم

مبادا جز حساب مطرب و می اگر نقشی کشد کلک دبیرم

در این غوغا کھ کس کس را نپرسد

من از پیر مغان منت پذیرم

خوشا آن دم کز استغنای مستی فراغت باشد از شاه و وزیرم

من آن مرغم کھ ھر شام و سحرگاه

آید صفیرم می ز بام عرش

چو حافظ گنج او در سینھ دارم اگر چھ مدعی بیند حقیرم

٣٣٣غزل

نماز شام غریبان چو گریھ آغازم ھای غریبانھ قصھ پردازم بھ مویھ

بھ یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار کھ از جھان ره و رسم سفر براندازم

164

من از دیار حبیبم نھ از بالد غریب

فیقان خود رسان بازممھیمنا بھ ر

خدای را مددی ای رفیق ره تا من بھ کوی میکده دیگر علم برافرازم

خرد ز پیری من کی حساب برگیرد

بازم کھ باز با صنمی طفل عشق می

شناسد کس بجز صبا و شمالم نمی عزیز من کھ بجز باد نیست دمسازم

ھوای منزل یار آب زندگانی ماست

شیرازمصبا بیار نسیمی ز خاک

سرشکم آمد و عیبم بگفت روی بھ روی شکایت از کھ کنم خانگیست غمازم

گفت ز چنگ زھره شنیدم کھ صبحدم می

غالم حافظ خوش لھجھ خوش آوازم ٣٣۴غزل

گر دست رسد در سر زلفین تو بازم چون گوی چھ سرھا کھ بھ چوگان تو بازم

زلف تو مرا عمر دراز است ولی نیست

سر مویی از آن عمر درازمدر دست

پروانھ راحت بده ای شمع کھ امشب از آتش دل پیش تو چون شمع گدازم

آن دم کھ بھ یک خنده دھم جان چو صراحی

مستان تو خواھم کھ گزارند نمازم

چون نیست نماز من آلوده نمازی در میکده زان کم نشود سوز و گدازم

در مسجد و میخانھ خیالت اگر آید

و کمانچھ ز دو ابروی تو سازم محراب

گر خلوت ما را شبی از رخ بفروزی چون صبح بر آفاق جھان سر بفرازم

محمود بود عاقبت کار در این راه گر سر برود در سر سودای ایازم

حافظ غم دل با کھ بگویم کھ در این دور

جز جام نشاید کھ بود محرم رازم ٣٣۵غزل

افتد بازم در خرابات مغان گر گذر حاصل خرقھ و سجاده روان دربازم

165

حلقھ توبھ گر امروز چو زھاد زنم خازن میکده فردا نکند در بازم

ور چو پروانھ دھد دست فراغ بالی جز بدان عارض شمعی نبود پروازم

صحبت حور نخواھم کھ بود عین قصور با خیال تو اگر با دگری پردازم

نھانسر سودای تو در سینھ بماندی پ

چشم تردامن اگر فاش نگردی رازم

مرغ سان از قفس خاک ھوایی گشتم بھ ھوایی کھ مگر صید کند شھبازم

ھمچو چنگ ار بھ کناری ندھی کام دلم از لب خویش چو نی یک نفسی بنوازم

ماجرای دل خون گشتھ نگویم با کس

زان کھ جز تیغ غمت نیست کسی دمسازم

فظ باشدگر بھ ھر موی سری بر تن حا ھمچو زلفت ھمھ را در قدمت اندازم

٣٣۶غزل

مژده وصل تو کو کز سر جان برخیزم طایر قدسم و از دام جھان برخیزم

بھ والی تو کھ گر بنده خویشم خوانی از سر خواجگی کون و مکان برخیزم

یا رب از ابر ھدایت برسان بارانی

پیشتر زان کھ چو گردی ز میان برخیزم

ر تربت من با می و مطرب بنشینبر س تا بھ بویت ز لحد رقص کنان برخیزم

خیز و باال بنما ای بت شیرین حرکات کز سر جان و جھان دست فشان برخیزم

گر چھ پیرم تو شبی تنگ در آغوشم کش تا سحرگھ ز کنار تو جوان برخیزم

روز مرگم نفسی مھلت دیدار بده یزمتا چو حافظ ز سر جان و جھان برخ

٣٣٧غزل

چرا نھ در پی عزم دیار خود باشم چرا نھ خاک سر کوی یار خود باشم

تابم غم غریبی و غربت چو بر نمی

بھ شھر خود روم و شھریار خود باشم

ز محرمان سراپرده وصال شوم

166

ز بندگان خداوندگار خود باشم

چو کار عمر نھ پیداست باری آن اولی خود باشم کھ روز واقعھ پیش نگار

سامان ز دست بخت گران خواب و کار بی

ای رازدار خود باشم گرم بود گلھ

ھمیشھ پیشھ من عاشقی و رندی بود دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم

بود کھ لطف ازل رھنمون شود حافظ وگرنھ تا بھ ابد شرمسار خود باشم

٣٣٨غزل

من دوستدار روی خوش و موی دلکشم غشم شم مست و می صاف بیمدھوش چ

گفتی ز سر عھد ازل یک سخن بگو

آن گھ بگویمت کھ دو پیمانھ درکشم

من آدم بھشتیم اما در این سفر حالی اسیر عشق جوانان مھ وشم

در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز

ام چو شمع مترسان ز آتشم استاده

شیراز معدن لب لعل است و کان حسن یرا مشوشممن جوھری مفلسم ا

ام از بس کھ چشم مست در این شھر دیده

خورم اکنون و سرخوشم حقا کھ می نمی

شھریست پر کرشمھ حوران ز شش جھت چیزیم نیست ور نھ خریدار ھر ششم

بخت ار مدد دھد کھ کشم رخت سوی دوست

گیسوی حور گرد فشاند ز مفرشم

حافظ عروس طبع مرا جلوه آرزوست کشم آن آه می ای ندارم از آیینھ

٣٣٩غزل

خیال روی تو چون بگذرد بھ گلشن چشم دل از پی نظر آید بھ سوی روزن چشم

بینم سزای تکیھ گھت منظری نمی

منم ز عالم و این گوشھ معین چشم

بیا کھ لعل و گھر در نثار مقدم تو کشم بھ روزن چشم ز گنج خانھ دل می

سحر سرشک روانم سر خرابی داشت گرفت دامن چشم نھ خون جگر می گرم

167

گفت نخست روز کھ دیدم رخ تو دل می

اگر رسد خللی خون من بھ گردن چشم

بھ بوی مژده وصل تو تا سحر شب دوش بھ راه باد نھادم چراغ روشن چشم

بھ مردمی کھ دل دردمند حافظ را

مزن بھ ناوک دلدوز مردم افکن چشم ٣۴٠غزل

خم می در جوشم من کھ از آتش دل چون خورم و خاموشم مھر بر لب زده خون می

قصد جان است طمع در لب جانان کردن کوشم تو مرا بین کھ در این کار بھ جان می

من کی آزاد شوم از غم دل چون ھر دم ھندوی زلف بتی حلقھ کند در گوشم

حاش هللا کھ نیم معتقد طاعت خویش

این قدر ھست کھ گھ گھ قدحی می نوشم

ھست امیدم کھ علیرغم عدو روز جزا فیض عفوش ننھد بار گنھ بر دوشم

پدرم روضھ رضوان بھ دو گندم بفروخت

من چرا ملک جھان را بھ جوی نفروشم

خرقھ پوشی من از غایت دین داری نیست پوشم ای بر سر صد عیب نھان می پرده

من کھ خواھم کھ ننوشم بجز از راوق خم

مغان ننیوشمچھ کنم گر سخن پیر

گر از این دست زند مطرب مجلس ره عشق شعر حافظ ببرد وقت سماع از ھوشم

٣۴١غزل

گر من از سرزنش مدعیان اندیشم شیوه مستی و رندی نرود از پیشم

زھد رندان نوآموختھ راھی بدھیست من کھ بدنام جھانم چھ صالح اندیشم

سامان را شاه شوریده سران خوان من بی

ن کھ در کم خردی از ھمھ عالم بیشمزا

بر جبین نقش کن از خون دل من خالی تا بدانند کھ قربان تو کافرکیشم

اعتقادی بنما و بگذر بھر خدا

تا در این خرقھ ندانی کھ چھ نادرویشم

168

شعر خونبار من ای باد بدان یار رسان کھ ز مژگان سیھ بر رگ جان زد نیشم

چھ کارم با کسمن اگر باده خورم ور نھ

حافظ راز خود و عارف وقت خویشم ٣۴٢غزل شود غبار تنم حجاب چھره جان می

خوشا دمی کھ از آن چھره پرده برفکنم

چنین قفس نھ سزای چو من خوش الحانیست روم بھ گلشن رضوان کھ مرغ آن چمنم

عیان نشد کھ چرا آمدم کجا رفتم

دریغ و درد کھ غافل ز کار خویشتنم

چگونھ طوف کنم در فضای عالم قدس کھ در سراچھ ترکیب تختھ بند تنم

آید اگر ز خون دلم بوی شوق می

عجب مدار کھ ھمدرد نافھ ختنم

طراز پیرھن زرکشم مبین چون شمع کھ سوزھاست نھانی درون پیرھنم

بیا و ھستی حافظ ز پیش او بردار

کھ با وجود تو کس نشنود ز من کھ منم

٣۴٣ غزل

زنم چل سال بیش رفت کھ من الف می

کز چاکران پیر مغان کمترین منم

ھرگز بھ یمن عاطفت پیر می فروش ساغر تھی نشد ز می صاف روشنم

از جاه عشق و دولت رندان پاکباز

ھا بود مسکنم پیوستھ صدر مصطبھ

در شان من بھ دردکشی ظن بد مبر کلوده گشت جامھ ولی پاکدامنم

دست پادشھم این چھ حالت استشھباز

اند ھوای نشیمنم کز یاد برده

حیف است بلبلی چو من اکنون در این قفس با این لسان عذب کھ خامش چو سوسنم

آب و ھوای فارس عجب سفلھ پرور است کو ھمرھی کھ خیمھ از این خاک برکنم

حافظ بھ زیر خرقھ قدح تا بھ کی کشی

افکنمدر بزم خواجھ پرده ز کارت بر

تورانشھ خجستھ کھ در من یزید فضل

169

شد منت مواھب او طوق گردنم ٣۴۴غزل

زنم عمریست تا من در طلب ھر روز گامی می زنم دست شفاعت ھر زمان در نیک نامی می

بی ماه مھرافروز خود تا بگذرانم روز خود

زنم نھم مرغی بھ دامی می دامی بھ راھی می

ش وفا و مھر کواورنگ کو گلچھر کو نق زنم حالی من اندر عاشقی داو تمامی می

تا بو کھ یابم آگھی از سایھ سرو سھی زنم گلبانگ عشق از ھر طرف بر خوش خرامی می

ھر چند کان آرام دل دانم نبخشد کام دل

زنم کشم فال دوامی می نقش خیالی می

دانم سر آرد غصھ را رنگین برآرد قصھ راکھ من ھر صبح و شامی این آه خون افشان زنم می

با آن کھ از وی غایبم و از می چو حافظ

تایبم زنم در مجلس روحانیان گھ گاه جامی می

٣۴۵غزل

بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چھ کنم زلف سنبل چھ کشم عارض سوسن چھ کنم

آه کز طعنھ بدخواه ندیدم رویت

ام روی ز آھن چھ کنم نیست چون آینھ

برو ای ناصح و بر دردکشان خرده مگیر کند این من چھ کنم کارفرمای قدر می

جھد از مکمن غیب برق غیرت چو چنین می

تو بفرما کھ من سوختھ خرمن چھ کنم

شاه ترکان چو پسندید و بھ چاھم انداخت دستگیر ار نشود لطف تھمتن چھ کنم

مددی گر بھ چراغی نکند آتش طور

دی ایمن چھ کنمچاره تیره شب وا

حافظا خلد برین خانھ موروث من است اندر این منزل ویرانھ نشیمن چھ کنم

٣۴۶غزل

من نھ آن رندم کھ ترک شاھد و ساغر کنم محتسب داند کھ من این کارھا کمتر کنم

170

من کھ عیب توبھ کاران کرده باشم بارھا توبھ از می وقت گل دیوانھ باشم گر کنم

ست و من غواص و دریا میکده عشق دردانھ

سر فروبردم در آن جا تا کجا سر برکنم

اللھ ساغرگیر و نرگس مست و بر ما نام فسق داوری دارم بسی یا رب کھ را داور کنم

بازکش یک دم عنان ای ترک شھرآشوب من

تا ز اشک و چھره راھت پرزر و گوھر کنم

ھا من کھ از یاقوت و لعل اشک دارم گنج ر در فیض خورشید بلنداختر کنمکی نظ

چون صبا مجموعھ گل را بھ آب لطف شست کجدلم خوان گر نظر بر صفحھ دفتر کنم

عھد و پیمان فلک را نیست چندان اعتبار عھد با پیمانھ بندم شرط با ساغر کنم

من کھ دارم در گدایی گنج سلطانی بھ دست

کی طمع در گردش گردون دون پرور کنم

آلود فقرم شرم باد از ھمتمگر چھ گرد گر بھ آب چشمھ خورشید دامن تر کنم

پسندد لطف دوست عاشقان را گر در آتش می

تنگ چشمم گر نظر در چشمھ کوثر کنم

داد حافظ را ولی ای می دوش لعلش عشوه

ھا باور کنم من نھ آنم کز وی این افسانھ ٣۴٧غزل

صنما با غم عشق تو چھ تدبیر کنم ھ کی در غم تو نالھ شبگیر کنمتا ب

دل دیوانھ از آن شد کھ نصیحت شنود مگرش ھم ز سر زلف تو زنجیر کنم

آن چھ در مدت ھجر تو کشیدم ھیھات

در یکی نامھ محال است کھ تحریر کنم

با سر زلف تو مجموع پریشانی خود کو مجالی کھ سراسر ھمھ تقریر کنم

آن زمان کرزوی دیدن جانم باشد

نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم در

گر بدانم کھ وصال تو بدین دست دھد دین و دل را ھمھ دربازم و توفیر کنم

دور شو از برم ای واعظ و بیھوده مگوی من نھ آنم کھ دگر گوش بھ تزویر کنم

نیست امید صالحی ز فساد حافظ

171

چون کھ تقدیر چنین است چھ تدبیر کنم ٣۴٨غزل

کنم و صبر بھ صحرا فکنم دیده دریا و اندر این کار دل خویش بھ دریا فکنم

از دل تنگ گنھکار برآرم آھی کتش اندر گنھ آدم و حوا فکنم

مایھ خوشدلی آن جاست کھ دلدار آن جاست

کنم جھد کھ خود را مگر آن جا فکنم می

بگشا بند قبا ای مھ خورشیدکاله تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم

ام تیر فلک باده بده تا سرمست وردهخ

عقده دربند کمر ترکش جوزا فکنم

جرعھ جام بر این تخت روان افشانم غلغل چنگ در این گنبد مینا فکنم

حافظا تکیھ بر ایام چو سھو است و خطا

من چرا عشرت امروز بھ فردا فکنم ٣۴٩غزل

دوش سودای رخش گفتم ز سر بیرون کنم تا تدبیر این مجنون کنم گفت کو زنجیر

قامتش را سرو گفتم سر کشید از من بھ خشم

رنجد نگارم چون کنم دوستان از راست می

نکتھ ناسنجیده گفتم دلبرا معذور دار ای فرمای تا من طبع را موزون کنم عشوه

گناه کشم زان طبع نازک بی زردرویی می

ساقیا جامی بده تا چھره را گلگون کنم

منزل لیلی خدا را تا بھ کیای نسیم ربع را برھم زنم اطالل را جیحون کنم

پایان دوست من کھ ره بردم بھ گنج حسن بی

صد گدای ھمچو خود را بعد از این قارون کنم

ای مھ صاحب قران از بنده حافظ یاد کن تا دعای دولت آن حسن روزافزون کنم

٣۵٠غزل

نمبھ عزم توبھ سحر گفتم استخاره ک رسد چھ چاره کنم بھار توبھ شکن می

توانم دید سخن درست بگویم نمی کھ می خورند حریفان و من نظاره کنم

172

چو غنچھ با لب خندان بھ یاد مجلس شاه پیالھ گیرم و از شوق جامھ پاره کنم

بھ دور اللھ دماغ مرا عالج کنید گر از میانھ بزم طرب کناره کنم

مراد شکفتز روی دوست مرا چون گل

حوالھ سر دشمن بھ سنگ خاره کنم

ام لیک وقت مستی بین گدای میکده کھ ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم

مرا کھ نیست ره و رسم لقمھ پرھیزی

چرا مالمت رند شرابخواره کنم

بھ تخت گل بنشانم بتی چو سلطانی ز سنبل و سمنش ساز طوق و یاره کنم

شد حافظ ز باده خوردن پنھان ملول

بھ بانگ بربط و نی رازش آشکاره کنم ٣۵١غزل

حاشا کھ من بھ موسم گل ترک می کنم زنم این کار کی کنم من الف عقل می

مطرب کجاست تا ھمھ محصول زھد و علم

در کار چنگ و بربط و آواز نی کنم

از قیل و قال مدرسھ حالی دلم گرفت یک چند نیز خدمت معشوق و می کنم

کی بود در زمانھ وفا جام می بیار تا من حکایت جم و کاووس کی کنم

از نامھ سیاه نترسم کھ روز حشر

با فیض لطف او صد از این نامھ طی کنم

ھای شب فراق کو پیک صبح تا گلھ با آن خجستھ طالع فرخنده پی کنم

این جان عاریت کھ بھ حافظ سپرد دوست

روزی رخش ببینم و تسلیم وی کنم ٣۵٢غزل

کنم روزگاری شد کھ در میخانھ خدمت می کنم در لباس فقر کار اھل دولت می

تا کی اندر دام وصل آرم تذروی خوش خرام

کنم در کمینم و انتظار وقت فرصت می

واعظ ما بوی حق نشنید بشنو کاین سخن کنم گویم نھ غیبت می در حضورش نیز می

173

تا کوی دوست روم با صبا افتان و خیزان می کنم و از رفیقان ره استمداد ھمت می

خاک کویت زحمت ما برنتابد بیش از این

کنم ھا کردی بتا تخفیف زحمت می لطف

اش تیر بالست زلف دلبر دام راه و غمزه کنم یاد دار ای دل کھ چندینت نصیحت می

دیده بدبین بپوشان ای کریم عیب پوش

کنم وت میھا کھ من در کنج خل زین دلیری

حافظم در مجلسی دردی کشم در محفلی کنم بنگر این شوخی کھ چون با خلق صنعت می

٣۵٣غزل

کنم من ترک عشق شاھد و ساغر نمی کنم صد بار توبھ کردم و دیگر نمی

باغ بھشت و سایھ طوبی و قصر و حور

کنم با خاک کوی دوست برابر نمی

ستتلقین و درس اھل نظر یک اشارت ا کنم گفتم کنایتی و مکرر نمی

شود ز سر خود خبر مرا ھرگز نمی

کنم تا در میان میکده سر بر نمی

ناصح بھ طعن گفت کھ رو ترک عشق کن

کنم محتاج جنگ نیست برادر نمی

این تقواام تمام کھ با شاھدان شھر کنم ناز و کرشمھ بر سر منبر نمی

حافظ جناب پیر مغان جای دولت است

کنم ترک خاک بوسی این در نمیمن ٣۵۴غزل

بھ مژگان سیھ کردی ھزاران رخنھ در دینم بیا کز چشم بیمارت ھزاران درد برچینم

اال ای ھمنشین دل کھ یارانت برفت از یاد

مرا روزی مباد آن دم کھ بی یاد تو بنشینم

بنیاد از این فرھادکش جھان پیر است و بی فریاد

نیرنگش ملول از جان شیرینم کھ کرد افسون و

ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم

جھان فانی و باقی فدای شاھد و ساقی

بینم کھ سلطانی عالم را طفیل عشق می

174

اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست حرامم باد اگر من جان بھ جای دوست بگزینم

الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز صباح

کند در سر خیال خواب دوشینم کھ غوغا می

شب رحلت ھم از بستر روم در قصر حورالعین اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم

حدیث آرزومندی کھ در این نامھ ثبت افتاد

غلط باشد کھ حافظ داد تلقینم ھمانا بی ٣۵۵غزل بینم در آن می حالیا مصلحت وقت

کھ کشم رخت بھ میخانھ و خوش بنشینم

جام می گیرم و از اھل ریا دور شوم یعنی از اھل جھان پاکدلی بگزینم

جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم تا حریفان دغا را بھ جھان کم بینم

سر بھ آزادگی از خلق برآرم چون سرو گر دھد دست کھ دامن ز جھان درچینم

در خرقھ آلوده زدم الف صالحبس کھ

شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم

سینھ تنگ من و بار غم او ھیھات

مرد این بار گران نیست دل مسکینم

من اگر رند خراباتم و گر زاھد شھر بینی و کمتر زینم این متاعم کھ ھمی

بنده آصف عھدم دلم از راه مبر

کھ اگر دم زنم از چرخ بخواھد کینم

ھاست خدایا مپسند لم گرد ستمبر د کھ مکدر شود آیینھ مھرآیینم

٣۵۶غزل

گرم از دست برخیزد کھ با دلدار بنشینم نوشم ز باغ عیش گل چینم ز جام وصل می

شراب تلخ صوفی سوز بنیادم بخواھد برد

لبم بر لب نھ ای ساقی و بستان جان شیرینم

ب تا مگر دیوانھ خواھم شد در این سودا کھ ش روز

بینم گویم پری در خواب می سخن با ماه می

لبت شکر بھ مستان داد و چشمت می بھ میخواران

منم کز غایت حرمان نھ با آنم نھ با اینم

175

چو ھر خاکی کھ باد آورد فیضی برد از انعامت

ز حال بنده یاد آور کھ خدمتگار دیرینم

نھ ھر کو نقش نظمی زد کالمش دلپذیر افتد طرفھ من گیرم کھ چاالک است شاھینمتذرو

داری رو از صورتگر چین پرس اگر باور نمی

خواھد ز نوک کلک مشکینم کھ مانی نسخھ می

وفاداری و حق گویی نھ کار ھر کسی باشد غالم آصف ثانی جالل الحق و الدینم

رموز مستی و رندی ز من بشنو نھ از واعظ

روینمکھ با جام و قدح ھر دم ندیم ماه و پ ٣۵٧غزل

بینم در خرابات مغان نور خدا می بینم این عجب بین کھ چھ نوری ز کجا می

جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج کھ تو

بینم بینی و من خانھ خدا می خانھ می

خواھم از زلف بتان نافھ گشایی کردن بینم فکر دور است ھمانا کھ خطا می

شب سوز دل اشک روان آه سحر نالھ

بینم این ھمھ از نظر لطف شما می

ھر دم از روی تو نقشی زندم راه خیال بینم ھا می با کھ گویم کھ در این پرده چھ

ست ز مشک ختن و نافھ چین کس ندیده

بینم آن چھ من ھر سحر از باد صبا می

دوستان عیب نظربازی حافظ مکنید بینم کھ من او را ز محبان شما می

٣۵٨غزل

بینم غم زمانھ کھ ھیچش کران نمی بینم دواش جز می چون ارغوان نمی

بھ ترک خدمت پیر مغان نخواھم گفت

بینم چرا کھ مصلحت خود در آن نمی

ز آفتاب قدح ارتفاع عیش بگیر بینم چرا کھ طالع وقت آن چنان نمی

نشان اھل خدا عاشقیست با خود دار

بینم کھ در مشایخ شھر این نشان نمی

بدین دو دیده حیران من ھزار افسوس بینم کھ با دو آینھ رویش عیان نمی

176

قد تو تا بشد از جویبار دیده من بینم بھ جای سرو جز آب روان نمی

بخشد ای نمی در این خمار کسم جرعھ

بینم ببین کھ اھل دلی در میان نمی

نشان موی میانش کھ دل در او بستم بینم نمیز من مپرس کھ خود در میان

من و سفینھ حافظ کھ جز در این دریا

بینم بضاعت سخن درفشان نمی ٣۵٩غزل

خرم آن روز کز این منزل ویران بروم راحت جان طلبم و از پی جانان بروم

گر چھ دانم کھ بھ جایی نبرد راه غریب

من بھ بوی سر آن زلف پریشان بروم

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت ربندم و تا ملک سلیمان برومرخت ب

طاقت چون صبا با تن بیمار و دل بی

بھ ھواداری آن سرو خرامان بروم

در ره او چو قلم گر بھ سرم باید رفت با دل زخم کش و دیده گریان بروم

نذر کردم گر از این غم بھ درآیم روزی تا در میکده شادان و غزل خوان بروم

کنانبھ ھواداری او ذره صفت رقص

تا لب چشمھ خورشید درخشان بروم

تازیان را غم احوال گران باران نیست پارسایان مددی تا خوش و آسان بروم

ور چو حافظ ز بیابان نبرم ره بیرون

ھمره کوکبھ آصف دوران بروم ٣۶٠غزل

گر از این منزل ویران بھ سوی خانھ روم دگر آن جا کھ روم عاقل و فرزانھ روم

سفر گر بھ سالمت بھ وطن بازرسمزین

نذر کردم کھ ھم از راه بھ میخانھ روم

تا بگویم کھ چھ کشفم شد از این سیر و سلوک بھ در صومعھ با بربط و پیمانھ روم

آشنایان ره عشق گرم خون بخورند

ناکسم گر بھ شکایت سوی بیگانھ روم

بعد از این دست من و زلف چو زنجیر نگار

177

پی کام دل دیوانھ روم چند و چند از

گر ببینم خم ابروی چو محرابش باز سجده شکر کنم و از پی شکرانھ روم

خرم آن دم کھ چو حافظ بھ توالی وزیر

سرخوش از میکده با دوست بھ کاشانھ روم ٣۶١غزل

آن کھ پامال جفا کرد چو خاک راھم خواھم بوسم و عذر قدمش می خاک می

ر تو بنالم حاشامن نھ آنم کھ ز جو

بنده معتقد و چاکر دولتخواھم

ام در خم گیسوی تو امید دراز بستھ آن مبادا کھ کند دست طلب کوتاھم

ذره خاکم و در کوی توام جای خوش است ترسم ای دوست کھ بادی ببرد ناگاھم

پیر میخانھ سحر جام جھان بینم داد

و اندر آن آینھ از حسن تو کرد آگاھم

عھ عالم قدسم لیکنصوفی صوم حالیا دیر مغان است حوالتگاھم

با من راه نشین خیز و سوی میکده آی تا در آن حلقھ ببینی کھ چھ صاحب جاھم

مست بگذشتی و از حافظت اندیشھ نبود

آه اگر دامن حسن تو بگیرد آھم

گفت خوشم آمد کھ سحر خسرو خاور می با ھمھ پادشھی بنده تورانشاھم

٣۶٢غزل

دیدار شد میسر و بوس و کنار ھم از بخت شکر دارم و از روزگار ھم

زاھد برو کھ طالع اگر طالع من است جامم بھ دست باشد و زلف نگار ھم

کنیم ما عیب کس بھ مستی و رندی نمی

لعل بتان خوش است و می خوشگوار ھم

ای دل بشارتی دھمت محتسب نماند سار ھمو از می جھان پر است و بت میگ

خاطر بھ دست تفرقھ دادن نھ زیرکیست

ای بخواه و صراحی بیار ھم مجموعھ

بر خاکیان عشق فشان جرعھ لبش تا خاک لعل گون شود و مشکبار ھم

178

آن شد کھ چشم بد نگران بودی از کمین خصم از میان برفت و سرشک از کنار ھم

اند چون کانات جملھ بھ بوی تو زنده

ما برمدار ھمای آفتاب سایھ ز

چون آب روی اللھ و گل فیض حسن توست ای ابر لطف بر من خاکی ببار ھم

حافظ اسیر زلف تو شد از خدا بترس و از انتصاف آصف جم اقتدار ھم

برھان ملک و دین کھ ز دست وزارتش ایام کان یمین شد و دریا یسار ھم

بر یاد رای انور او آسمان بھ صبح

واکب نثار ھمکند فدا و ک جان می

گوی زمین ربوده چوگان عدل اوست وین برکشیده گنبد نیلی حصار ھم

عزم سبک عنان تو در جنبش آورد این پایدار مرکز عالی مدار ھم

تا از نتیجھ فلک و طور دور اوست

تبدیل ماه و سال و خزان و بھار ھم

خالی مباد کاخ جاللش ز سروران

و از ساقیان سروقد گلعذار ھم ٣۶٣غزل

دردم از یار است و درمان نیز ھم دل فدای او شد و جان نیز ھم

گویند آن خوشتر ز حسن این کھ می

یار ما این دارد و آن نیز ھم

یاد باد آن کو بھ قصد خون ما عھد را بشکست و پیمان نیز ھم

گویم سخن دوستان در پرده می

گفتھ خواھد شد بھ دستان نیز ھم

ھای وصل مد دولت شبچون سر آ بگذرد ایام ھجران نیز ھم

ھر دو عالم یک فروغ روی اوست گفتمت پیدا و پنھان نیز ھم

اعتمادی نیست بر کار جھان

بلکھ بر گردون گردان نیز ھم

عاشق از قاضی نترسد می بیار بلکھ از یرغوی دیوان نیز ھم

179

محتسب داند کھ حافظ عاشق است ھمو آصف ملک سلیمان نیز

٣۶۴غزل

ایم ما بی غمان مست دل از دست داده ایم ھمراز عشق و ھمنفس جام باده

اند بر ما بسی کمان مالمت کشیده

ایم تا کار خود ز ابروی جانان گشاده

ای ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ایم ما آن شقایقیم کھ با داغ زاده

پیر مغان ز توبھ ما گر ملول شد

ایم ف کن کھ بھ عذر ایستادهگو باده صا

رود مددی ای دلیل راه کار از تو می ایم دھیم و ز راه اوفتاده کانصاف می

چون اللھ می مبین و قدح در میان کار

ایم این داغ بین کھ بر دل خونین نھاده

گفتی کھ حافظ این ھمھ رنگ و خیال چیست ایم نقش غلط مبین کھ ھمان لوح ساده

٣۶۵غزل

ایم عمریست تا بھ راه غمت رو نھاده ایم روی و ریای خلق بھ یک سو نھاده

طاق و رواق مدرسھ و قال و قیل علم

ایم در راه جام و ساقی مھ رو نھاده

ایم ھم جان بدان دو نرگس جادو سپرده ایم ھم دل بدان دو سنبل ھندو نھاده

عمری گذشت تا بھ امید اشارتی

ایم و نھادهچشمی بدان دو گوشھ ابر

ایم ما ملک عافیت نھ بھ لشکر گرفتھ ایم ما تخت سلطنت نھ بھ بازو نھاده

تا سحر چشم یار چھ بازی کند کھ باز

ایم بنیاد بر کرشمھ جادو نھاده

بی زلف سرکشش سر سودایی از مالل ایم ھمچون بنفشھ بر سر زانو نھاده

در گوشھ امید چو نظارگان ماه

ایم ابرو نھاده چشم طلب بر آن خم

ات کجاست گفتی کھ حافظا دل سرگشتھ ایم ھای آن خم گیسو نھاده در حلقھ

180

٣۶۶غزل

ایم ما بدین در نھ پی حشمت و جاه آمده ایم از بد حادثھ این جا بھ پناه آمده

ره رو منزل عشقیم و ز سرحد عدم ایم تا بھ اقلیم وجود این ھمھ راه آمده

و ز بستان بھشت سبزه خط تو دیدیم

ایم بھ طلبکاری این مھرگیاه آمده

با چنین گنج کھ شد خازن او روح امین ایم بھ گدایی بھ در خانھ شاه آمده

لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاست ایم کھ در این بحر کرم غرق گناه آمده

رود ای ابر خطاپوش ببار آبرو می

ایم کھ بھ دیوان عمل نامھ سیاه آمده

فظ این خرقھ پشمینھ مینداز کھ ماحا ایم از پی قافلھ با آتش آه آمده

٣۶٧غزل

فتوی پیر مغان دارم و قولیست قدیم کھ حرام است می آن جا کھ نھ یار است ندیم

چاک خواھم زدن این دلق ریایی چھ کنم روح را صحبت ناجنس عذابیست الیم

تا مگر جرعھ فشاند لب جانان بر من

ا شد کھ منم بر در میخانھ مقیمھ سال

مگرش خدمت دیرین من از یاد برفت ای نسیم سحری یاد دھش عھد قدیم

بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری

سر برآرد ز گلم رقص کنان عظم رمیم

دلبر از ما بھ صد امید ستد اول دل ظاھرا عھد فرامش نکند خلق کریم

غنچھ گو تنگ دل از کار فروبستھ مباش کز دم صبح مدد یابی و انفاس نسیم

فکر بھبود خود ای دل ز دری دیگر کن درد عاشق نشود بھ بھ مداوای حکیم

گوھر معرفت آموز کھ با خود ببری کھ نصیب دگران است نصاب زر و سیم

دام سخت است مگر یار شود لطف خدا ور نھ آدم نبرد صرفھ ز شیطان رجیم

شد شاکر باش حافظ ار سیم و زرت نیست چھ

چھ بھ از دولت لطف سخن و طبع سلیم

181

٣۶٨غزل

خیز تا از در میخانھ گشادی طلبیم بھ ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم

زاد راه حرم وصل نداریم مگر

بھ گدایی ز در میکده زادی طلبیم

اشک آلوده ما گر چھ روان است ولی بھ رسالت سوی او پاک نھادی طلبیم

غمت بر دل ما باد حرام لذت داغ

اگر از جور غم عشق تو دادی طلبیم

نقطھ خال تو بر لوح بصر نتوان زد مگر از مردمک دیده مدادی طلبیم

ای از لب شیرین تو دل خواست بھ جان عشوه

بھ شکرخنده لبت گفت مزادی طلبیم

تا بود نسخھ عطری دل سودازده را از خط غالیھ سای تو سوادی طلبیم

غمت را نتوان یافت مگر در دل شاد چون

ما بھ امید غمت خاطر شادی طلبیم

بر در مدرسھ تا چند نشینی حافظ

خیز تا از در میخانھ گشادی طلبیم ٣۶٩غزل

ما ز یاران چشم یاری داشتیم خود غلط بود آن چھ ما پنداشتیم

تا درخت دوستی برگی دھد

حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم

و آیین درویشی نبودگفت و گ ور نھ با تو ماجراھا داشتیم

شیوه چشمت فریب جنگ داشت

ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم

گلبن حسنت نھ خود شد دلفروز ما دم ھمت بر او بگماشتیم

ھا رفت و شکایت کس نکرد نکتھ

جانب حرمت فرونگذاشتیم

گفت خود دادی بھ ما دل حافظا ما محصل بر کسی نگماشتیم

٣٧٠غزل

182

جویی کھ مستان را صال گفتیم صالح از ما چھ می بھ دور نرگس مستت سالمت را دعا گفتیم

ام بگشا کھ ھیچ از خانقھ نگشود در میخانھ

گرت باور بود ور نھ سخن این بود و ما گفتیم

ام لیکن من از چشم تو ای ساقی خراب افتاده بالیی کز حبیب آید ھزارش مرحبا گفتیم

اگر بر من نبخشایی پشیمانی خوری آخر

بھ خاطر دار این معنی کھ در خدمت کجا گفتیم

قدت گفتم کھ شمشاد است بس خجلت بھ بار آوردکھ این نسبت چرا کردیم و این بھتان چرا

گفتیم

باید ام خون گشت کم زینم نمی جگر چون نافھ جزای آن کھ با زلفت سخن از چین خطا گفتیم

تی ای حافظ ولی با یار درنگرفتتو آتش گش

ز بدعھدی گل گویی حکایت با صبا گفتیم ٣٧١غزل

ما درس سحر در ره میخانھ نھادیم محصول دعا در ره جانانھ نھادیم

در خرمن صد زاھد عاقل زند آتش

این داغ کھ ما بر دل دیوانھ نھادیم

سلطان ازل گنج غم عشق بھ ما داد ویرانھ نھادیمتا روی در این منزل

در دل ندھم ره پس از این مھر بتان را مھر لب او بر در این خانھ نھادیم

در خرقھ از این بیش منافق نتوان بود بنیاد از این شیوه رندانھ نھادیم

رود این کشتی سرگشتھ کھ آخر چون می

جان در سر آن گوھر یک دانھ نھادیم

دل و دین بود المنھ هللا کھ چو ما بی ن را کھ لقب عاقل و فرزانھ نھادیمآ

قانع بھ خیالی ز تو بودیم چو حافظ یا رب چھ گداھمت و بیگانھ نھادیم

٣٧٢غزل

بگذار تا ز شارع میخانھ بگذریم ای ھمھ محتاج این دریم کز بھر جرعھ

روز نخست چون دم رندی زدیم و عشق

شرط آن بود کھ جز ره آن شیوه نسپریم

183

رود بھ باد ت و مسند جم میجایی کھ تخ خوریم گر غم خوریم خوش نبود بھ کھ می

تا بو کھ دست در کمر او توان زدن در خون دل نشستھ چو یاقوت احمریم

واعظ مکن نصیحت شوریدگان کھ ما

با خاک کوی دوست بھ فردوس ننگریم

چون صوفیان بھ حالت و رقصند مقتدا ما نیز ھم بھ شعبده دستی برآوریم

از جرعھ تو خاک زمین در و لعل یافت بیچاره ما کھ پیش تو از خاک کمتریم

حافظ چو ره بھ کنگره کاخ وصل نیست با خاک آستانھ این در بھ سر بریم

٣٧٣غزل

خیز تا خرقھ صوفی بھ خرابات بریم شطح و طامات بھ بازار خرافات بریم

سوی رندان قلندر بھ ره آورد سفر

و سجاده طامات بریم دلق بسطامی

تا ھمھ خلوتیان جام صبوحی گیرند چنگ صبحی بھ در پیر مناجات بریم

با تو آن عھد کھ در وادی ایمن بستیم ھمچو موسی ارنی گوی بھ میقات بریم

کوس ناموس تو بر کنگره عرش زنیم علم عشق تو بر بام سماوات بریم

خاک کوی تو بھ صحرای قیامت فردا

سر از بھر مباھات بریم ھمھ بر فرق

ور نھد در ره ما خار مالمت زاھد از گلستانش بھ زندان مکافات بریم

شرممان باد ز پشمینھ آلوده خویش

گر بدین فضل و ھنر نام کرامات بریم

قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند بس خجالت کھ از این حاصل اوقات بریم

یزبارد از این سقف مقرنس برخ فتنھ می

تا بھ میخانھ پناه از ھمھ آفات بریم

در بیابان فنا گم شدن آخر تا کی ره بپرسیم مگر پی بھ مھمات بریم

حافظ آب رخ خود بر در ھر سفلھ مریز حاجت آن بھ کھ بر قاضی حاجات بریم

184

٣٧۴غزل

بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم ندازیمفلک را سقف بشکافیم و طرحی نو درا

اگر غم لشکر انگیزد کھ خون عاشقان ریزد

من و ساقی بھ ھم تازیم و بنیادش براندازیم

شراب ارغوانی را گالب اندر قدح ریزیم نسیم عطرگردان را شکر در مجمر اندازیم

چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوشکھ دست افشان غزل خوانیم و پاکوبان سر

اندازیم

ک وجود ما بدان عالی جناب اندازصبا خا بود کن شاه خوبان را نظر بر منظر اندازیم

بافد الفد یکی طامات می یکی از عقل می

ھا را بھ پیش داور اندازیم بیا کاین داوری

بھشت عدن اگر خواھی بیا با ما بھ میخانھ کھ از پای خمت روزی بھ حوض کوثر اندازیم

ند در شیرازورز سخندانی و خوشخوانی نمی

بیا حافظ کھ تا خود را بھ ملکی دیگر اندازیم

٣٧۵غزل

صوفی بیا کھ خرقھ سالوس برکشیم وین نقش زرق را خط بطالن بھ سر کشیم

نھیم نذر و فتوح صومعھ در وجھ می

دلق ریا بھ آب خرابات برکشیم

فردا اگر نھ روضھ رضوان بھ ما دھند درکشیمغلمان ز روضھ حور ز جنت بھ

بیرون جھیم سرخوش و از بزم صوفیان غارت کنیم باده و شاھد بھ بر کشیم

عشرت کنیم ور نھ بھ حسرت کشندمان

روزی کھ رخت جان بھ جھانی دگر کشیم

سر خدا کھ در تتق غیب منزویست اش نقاب ز رخسار برکشیم مستانھ

ای ز ابروی او تا چو ماه نو کو جلوه

ن زر کشیمگوی سپھر در خم چوگا

ھا زدن حافظ نھ حد ماست چنین الف پای از گلیم خویش چرا بیشتر کشیم

٣٧۶غزل

185

دوستان وقت گل آن بھ کھ بھ عشرت کوشیم سخن اھل دل است این و بھ جان بنیوشیم

گذرد نیست در کس کرم و وقت طرب می

چاره آن است کھ سجاده بھ می بفروشیم

ا بفرستخوش ھواییست فرح بخش خدای نازنینی کھ بھ رویش می گلگون نوشیم

ارغنون ساز فلک رھزن اھل ھنر است

چون از این غصھ ننالیم و چرا نخروشیم

گل بھ جوش آمد و از می نزدیمش آبی جوشیم الجرم ز آتش حرمان و ھوس می

کشیم از قدح اللھ شرابی موھوم می

چشم بد دور کھ بی مطرب و می مدھوشیم

حال عجب با کھ توان گفت کھ ماحافظ این بلبالنیم کھ در موسم گل خاموشیم

٣٧٧غزل

ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم غم ھجران تو را چاره ز جایی بکنیم

دل بیمار شد از دست رفیقان مددی

تا طبیبش بھ سر آریم و دوایی بکنیم

آن کھ بی جرم برنجید و بھ تیغم زد و رفت

دا را کھ صفایی بکنیمبازش آرید خ

خشک شد بیخ طرب راه خرابات کجاست تا در آن آب و ھوا نشو و نمایی بکنیم

مدد از خاطر رندان طلب ای دل ور نھ کار صعب است مبادا کھ خطایی بکنیم

سایھ طایر کم حوصلھ کاری نکند طلب از سایھ میمون ھمایی بکنیم

دلم از پرده بشد حافظ خوشگوی کجاست

بھ قول و غزلش ساز نوایی بکنیمتا ٣٧٨غزل

ما نگوییم بد و میل بھ ناحق نکنیم جامھ کس سیھ و دلق خود ازرق نکنیم

عیب درویش و توانگر بھ کم و بیش بد است

کار بد مصلحت آن است کھ مطلق نکنیم

رقم مغلطھ بر دفتر دانش نزنیم سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنیم

رندان نھ بھ حرمت نوشد شاه اگر جرعھ

186

التفاتش بھ می صاف مروق نکنیم

خوش برانیم جھان در نظر راھروان فکر اسب سیھ و زین مغرق نکنیم

شکند آسمان کشتی ارباب ھنر می

تکیھ آن بھ کھ بر این بحر معلق نکنیم

گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید گو تو خوش باش کھ ما گوش بھ احمق نکنیم

ر خصم خطا گفت نگیریم بر اوحافظ ا

ور بھ حق گفت جدل با سخن حق نکنیم ٣٧٩غزل

گویم سرم خوش است و بھ بانگ بلند می جویم کھ من نسیم حیات از پیالھ می

عبوس زھد بھ وجھ خمار ننشیند مرید خرقھ دردی کشان خوش خویم

شدم فسانھ بھ سرگشتگی و ابروی دوست

چون گویم کشید در خم چوگان خویش

گرم نھ پیر مغان در بھ روی بگشاید کدام در بزنم چاره از کجا جویم

مکن در این چمنم سرزنش بھ خودرویی رویم دھند می چنان کھ پرورشم می

تو خانقاه و خرابات در میانھ مبین خدا گواه کھ ھر جا کھ ھست با اویم

غبار راه طلب کیمیای بھروزیست

رین بویمغالم دولت آن خاک عنب

ز شوق نرگس مست بلندباالیی چو اللھ با قدح افتاده بر لب جویم

بیار می کھ بھ فتوی حافظ از دل پاک

غبار زرق بھ فیض قدح فروشویم ٣٨٠غزل

گویم ام و بار دگر می بارھا گفتھ پویم کھ من دلشده این ره نھ بھ خود می

اند در پس آینھ طوطی صفتم داشتھ

گویم اد ازل گفت بگو میآن چھ است

من اگر خارم و گر گل چمن آرایی ھست رویم کشدم می کھ از آن دست کھ او می

دل حیران مکنید دوستان عیب من بی

جویم گوھری دارم و صاحب نظری می

187

گر چھ با دلق ملمع می گلگون عیب است

شویم مکنم عیب کز او رنگ ریا می

خنده و گریھ عشاق ز جایی دگر است مویم سرایم بھ شب و وقت سحر می می

حافظم گفت کھ خاک در میخانھ مبوی

بویم گو مکن عیب کھ من مشک ختن می ٣٨١غزل

گر چھ ما بندگان پادشھیم پادشاھان ملک صبحگھیم

گنج در آستین و کیسھ تھی جام گیتی نما و خاک رھیم

ھوشیار حضور و مست غرور بحر توحید و غرقھ گنھیم

شاھد بخت چون کرشمھ کند ماش آیینھ رخ چو مھیم

شاه بیدار بخت را ھر شب ما نگھبان افسر و کلھیم

گو غنیمت شمار صحبت ما

کھ تو در خواب و ما بھ دیده گھیم

شاه منصور واقف است کھ ما روی ھمت بھ ھر کجا کھ نھیم

دشمنان را ز خون کفن سازیم دوستان را قبای فتح دھیم

ویر پیش ما نبودرنگ تز

شیر سرخیم و افعی سیھیم

وام حافظ بگو کھ بازدھند ای اعتراف و ما گوھیم کرده

٣٨٢غزل

ای بخوان ای چو آمدی بر سر خستھ فاتحھ دھد لعل لبت بھ مرده جان لب بگشا کھ می

رود آن کھ بھ پرسش آمد و فاتحھ خواند و می

وانکنم از پی اش ر گو نفسی کھ روح را می

ای روی زبان من ببین ای کھ طبیب خستھ ام بار دل است بر زبان کاین دم و دود سینھ

گر چھ تب استخوان من کرد ز مھر گرم و رفت

رود آتش مھر از استخوان ھمچو تبم نمی

188

حال دلم ز خال تو ھست در آتشش وطن ست و ناتوان چشمم از آن دو چشم تو خستھ شده

دو دیده و ببینبازنشان حرارتم ز آب

دھد ھیچ ز زندگی نشان نبض مرا کھ می

ام از پی عیش داده است آن کھ مدام شیشھ برد پیش طبیب ھر زمان ام از چھ می شیشھ

حافظ از آب زندگی شعر تو داد شربتم ترک طبیب کن بیا نسخھ شربتم بخوان

٣٨٣غزل

چندان کھ گفتم غم با طبیبان ریباندرمان نکردند مسکین غ

آن گل کھ ھر دم در دست بادیست

گو شرم بادش از عندلیبان

یا رب امان ده تا بازبیند چشم محبان روی حبیبان

درج محبت بر مھر خود نیست یا رب مبادا کام رقیبان

ای منعم آخر بر خوان جودت تا چند باشیم از بی نصیبان

حافظ نگشتی شیدای گیتی

شنیدی پند ادیبان گر می ٣٨۴غزل

سوزم از فراقت روی از جفا بگردان می ھجران بالی ما شد یا رب بال بگردان

نماید بر سبز خنگ گردون مھ جلوه می

تا او بھ سر درآید بر رخش پا بگردان

مر غول را برافشان یعنی بھ رغم سنبل گرد چمن بخوری ھمچون صبا بگردان

یغمای عقل و دین را بیرون خرام سرمست

ر سر کاله بشکن در بر قبا بگرداند

ای نور چشم مستان در عین انتظارم چنگ حزین و جامی بنواز یا بگردان

نویسد بر عارضش خطی خوش دوران ھمی

یا رب نوشتھ بد از یار ما بگردان

حافظ ز خوبرویان بختت جز این قدر نیست گر نیستت رضایی حکم قضا بگردان

189

٣٨۵غزل

وی مشکین بھ ختن بازرسانیا رب آن آھ وان سھی سرو خرامان بھ چمن بازرسان

دل آزرده ما را بھ نسیمی بنواز

یعنی آن جان ز تن رفتھ بھ تن بازرسان

ماه و خورشید بھ منزل چو بھ امر تو رسند یار مھ روی مرا نیز بھ من بازرسان

ھا در طلب لعل یمانی خون شد دیده

ن بازرسانیا رب آن کوکب رخشان بھ یم

برو ای طایر میمون ھمایون آثار پیش عنقا سخن زاغ و زغن بازرسان

سخن این است کھ ما بی تو نخواھیم حیات

بشنو ای پیک خبرگیر و سخن بازرسان

آن کھ بودی وطنش دیده حافظ یا رب بھ مرادش ز غریبی بھ وطن بازرسان

٣٨۶غزل

خدا را کم نشین با خرقھ پوشان سامان مپوشان رندان بی رخ از

در این خرقھ بسی آلودگی ھست خوشا وقت قبای می فروشان

در این صوفی وشان دردی ندیدم کھ صافی باد عیش دردنوشان

تو نازک طبعی و طاقت نیاری

ھای مشتی دلق پوشان گرانی

ای مستور منشین چو مستم کرده ای زھرم منوشان چو نوشم داده

سالوسیان بینبیا و از غبن این

صراحی خون دل و بربط خروشان

ز دلگرمی حافظ بر حذر باش ای چون دیگ جوشان کھ دارد سینھ

٣٨٧غزل

شاه شمشادقدان خسرو شیرین دھنان کھ بھ مژگان شکند قلب ھمھ صف شکنان

مست بگذشت و نظر بر من درویش انداخت گفت ای چشم و چراغ ھمھ شیرین سخنان

یم و زرت کیسھ تھی خواھد بودتا کی از س

بنده من شو و برخور ز ھمھ سیمتنان

190

ای پست مشو مھر بورز کمتر از ذره نھ

تا بھ خلوتگھ خورشید رسی چرخ زنان

بر جھان تکیھ مکن ور قدحی می داری شادی زھره جبینان خور و نازک بدنان

پیر پیمانھ کش من کھ روانش خوش باد

مان شکنانگفت پرھیز کن از صحبت پی

دامن دوست بھ دست آر و ز دشمن بگسل مرد یزدان شو و فارغ گذر از اھرمنان

گفتم با صبا در چمن اللھ سحر می

اند این ھمھ خونین کفنان کھ شھیدان کھ

ایم گفت حافظ من و تو محرم این راز نھ از می لعل حکایت کن و شیرین دھنان

٣٨٨غزل

ت و توبھ شکنبھار و گل طرب انگیز گش بھ شادی رخ گل بیخ غم ز دل برکن

رسید باد صبا غنچھ در ھواداری

ز خود برون شد و بر خود درید پیراھن

طریق صدق بیاموز از آب صافی دل

بھ راستی طلب آزادگی ز سرو چمن

ز دستبرد صبا گرد گل کاللھ نگر شکنج گیسوی سنبل ببین بھ روی سمن

بھ طالع سعدعروس غنچھ رسید از حرم

برد بھ وجھ حسن بھ عینھ دل و دین می

صفیر بلبل شوریده و نفیر ھزار برای وصل گل آمد برون ز بیت حزن

حدیث صحبت خوبان و جام باده بگو بھ قول حافظ و فتوی پیر صاحب فن

٣٨٩غزل

چو گل ھر دم بھ بویت جامھ در تن کنم چاک از گریبان تا بھ دامن

گل گویی کھ در باغ تنت را دید

چو مستان جامھ را بدرید بر تن

من از دست غمت مشکل برم جان ولی دل را تو آسان بردی از من

بھ قول دشمنان برگشتی از دوست

نگردد ھیچ کس دوست دشمن

191

تنت در جامھ چون در جام باده دلت در سینھ چون در سیم آھن

ببار ای شمع اشک از چشم خونین

ت بر خلق روشنکھ شد سوز دل ام آه جگرسوز مکن کز سینھ

برآید ھمچو دود از راه روزن

دلم را مشکن و در پا مینداز کھ دارد در سر زلف تو مسکن

ست حافظ چو دل در زلف تو بستھ

بدین سان کار او در پا میفکن ٣٩٠غزل

افسر سلطان گل پیدا شد از طرف چمن سمن مقدمش یا رب مبارک باد بر سرو و

خوش بھ جای خویشتن بود این نشست خسروی تا نشیند ھر کسی اکنون بھ جای خویشتن

خاتم جم را بشارت ده بھ حسن خاتمت

کاسم اعظم کرد از او کوتاه دست اھرمن

تا ابد معمور باد این خانھ کز خاک درش وزد باد یمن ھر نفس با بوی رحمان می

شوکت پور پشنگ و تیغ عالمگیر او

ھا شد داستان انجمن ھمھ شھنامھ در

خنگ چوگانی چرخت رام شد در زیر زین شھسوارا چون بھ میدان آمدی گویی بزن

جویبار ملک را آب روان شمشیر توست

تو درخت عدل بنشان بیخ بدخواھان بکن

بعد از این نشکفت اگر با نکھت خلق خوشت خیزد از صحرای ایذج نافھ مشک ختن

کنند ظار جلوه خوش میگوشھ گیران انت

برشکن طرف کاله و برقع از رخ برفکن

مشورت با عقل کردم گفت حافظ می بنوش ساقیا می ده بھ قول مستشار متمن

ای صبا بر ساقی بزم اتابک عرضھ دار

ای بخشد بھ من تا از آن جام زرافشان جرعھ ٣٩١غزل

خوشتر از فکر می و جام چھ خواھد بودن کھ سرانجام چھ خواھد بودنتا ببینم

غم دل چند توان خورد کھ ایام نماند

192

گو نھ دل باش و نھ ایام چھ خواھد بودن

مرغ کم حوصلھ را گو غم خود خور کھ بر او رحم آن کس کھ نھد دام چھ خواھد بودن

باده خور غم مخور و پند مقلد منیوش

اعتبار سخن عام چھ خواھد بودن کھ شود صرف بھ کامدست رنج تو ھمان بھ

دانی آخر کھ بھ ناکام چھ خواھد بودن

خواند معمایی دوش پیر میخانھ ھمی از خط جام کھ فرجام چھ خواھد بودن

بردم از ره دل حافظ بھ دف و چنگ و غزل

تا جزای من بدنام چھ خواھد بودن ٣٩٢غزل

دانی کھ چیست دولت دیدار یار دیدن روی گزیدندر کوی او گدایی بر خس

از جان طمع بریدن آسان بود ولیکن از دوستان جانی مشکل توان بریدن

خواھم شدن بھ بستان چون غنچھ با دل تنگ

وان جا بھ نیک نامی پیراھنی دریدن

گھ چون نسیم با گل راز نھفتھ گفتن گھ سر عشقبازی از بلبالن شنیدن

بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار

ز دست و لب گزیدنکخر ملول گردی ا

فرصت شمار صحبت کز این دوراھھ منزل چون بگذریم دیگر نتوان بھ ھم رسیدن

گویی برفت حافظ از یاد شاه یحیی یا رب بھ یادش آور درویش پروریدن

٣٩٣غزل

منم کھ شھره شھرم بھ عشق ورزیدن منم کھ دیده نیالودم بھ بد دیدن

اشیموفا کنیم و مالمت کشیم و خوش ب

کھ در طریقت ما کافریست رنجیدن

بھ پیر میکده گفتم کھ چیست راه نجات بخواست جام می و گفت عیب پوشیدن

مراد دل ز تماشای باغ عالم چیست

بھ دست مردم چشم از رخ تو گل چیدن

بھ می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب کھ تا خراب کنم نقش خود پرستیدن

193

ثقم ور نھبھ رحمت سر زلف تو وا

کشش چو نبود از آن سو چھ سود کوشیدن

عنان بھ میکده خواھیم تافت زین مجلس کھ وعظ بی عمالن واجب است نشنیدن

ز خط یار بیاموز مھر با رخ خوب

کھ گرد عارض خوبان خوش است گردیدن

مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ کھ دست زھدفروشان خطاست بوسیدن

٣٩۴غزل

وی ماه منظر تو نوبھار حسنای ر خال و خط تو مرکز حسن و مدار حسن

در چشم پرخمار تو پنھان فسون سحر

قرار تو پیدا قرار حسن در زلف بی

ماھی نتافت ھمچو تو از برج نیکویی سروی نخاست چون قدت از جویبار حسن

خرم شد از مالحت تو عھد دلبری

فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن

م زلف و دانھ خال تو در جھاناز دا

یک مرغ دل نماند نگشتھ شکار حسن

دایم بھ لطف دایھ طبع از میان جان پرورد بھ ناز تو را در کنار حسن می

گرد لبت بنفشھ از آن تازه و تر است

خورد از جویبار حسن کب حیات می

حافظ طمع برید کھ بیند نظیر تو دیار نیست جز رخت اندر دیار حسن

٣٩۵غزل

گلبرگ را ز سنبل مشکین نقاب کن یعنی کھ رخ بپوش و جھانی خراب کن

بفشان عرق ز چھره و اطراف باغ را

ھای دیده ما پرگالب کن چون شیشھ

ایام گل چو عمر بھ رفتن شتاب کرد ساقی بھ دور باده گلگون شتاب کن

بگشا بھ شیوه نرگس پرخواب مست را

ا بھ خواب کنو از رشک چشم نرگس رعن

بوی بنفشھ بشنو و زلف نگار گیر بنگر بھ رنگ اللھ و عزم شراب کن

194

کشی توست زان جا کھ رسم و عادت عاشق با دشمنان قدح کش و با ما عتاب کن

ھمچون حباب دیده بھ روی قدح گشای وین خانھ را قیاس اساس از حباب کن

طلبد از ره دعا حافظ وصال می

الن مستجاب کنیا رب دعای خستھ د ٣٩۶غزل

صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن دور فلک درنگ ندارد شتاب کن

زان پیشتر کھ عالم فانی شود خراب ما را ز جام باده گلگون خراب کن

خورشید می ز مشرق ساغر طلوع کرد

طلبی ترک خواب کن گر برگ عیش می

ھا کند روزی کھ چرخ از گل ما کوزه سر ما پرشراب کنزنھار کاسھ

ما مرد زھد و توبھ و طامات نیستیم با ما بھ جام باده صافی خطاب کن

کار صواب باده پرستیست حافظا

برخیز و عزم جزم بھ کار صواب کن

٣٩٧غزل

ز در درآ و شبستان ما منور کن ھوای مجلس روحانیان معطر کن

اگر فقیھ نصیحت کند کھ عشق مباز

گو دماغ را تر کن ای بدھش پیالھ

ام دل و جان بھ چشم و ابروی جانان سپرده بیا بیا و تماشای طاق و منظر کن

فشاند نور ستاره شب ھجران نمی

بھ بام قصر برآ و چراغ مھ برکن

بگو بھ خازن جنت کھ خاک این مجلس بھ تحفھ بر سوی فردوس و عود مجمر کن

از این مزوجھ و خرقھ نیک در تنگم

کرشمھ صوفی وشم قلندر کنبھ یک

چو شاھدان چمن زیردست حسن تواند کرشمھ بر سمن و جلوه بر صنوبر کن

فضول نفس حکایت بسی کند ساقی

تو کار خود مده از دست و می بھ ساغر کن

حجاب دیده ادراک شد شعاع جمال

195

بیا و خرگھ خورشید را منور کن

طمع بھ قند وصال تو حد ما نبود ب لعل ھمچو شکر کنحوالتم بھ ل

لب پیالھ ببوس آنگھی بھ مستان ده بدین دقیقھ دماغ معاشران تر کن

پس از مالزمت عیش و عشق مھ رویان

ز کارھا کھ کنی شعر حافظ از بر کن ٣٩٨غزل

ای نور چشم من سخنی ھست گوش کن چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن

در راه عشق وسوسھ اھرمن بسیست

ش آی و گوش دل بھ پیام سروش کنپی

برگ نوا تبھ شد و ساز طرب نماند ای چنگ نالھ برکش و ای دف خروش کن

تسبیح و خرقھ لذت مستی نبخشدت

ھمت در این عمل طلب از می فروش کن

پیران سخن ز تجربھ گویند گفتمت ھان ای پسر کھ پیر شوی پند گوش کن

بر ھوشمند سلسلھ ننھاد دست عشق ھی کھ زلف یار کشی ترک ھوش کنخوا

با دوستان مضایقھ در عمر و مال نیست

صد جان فدای یار نصیحت نیوش کن

ساقی کھ جامت از می صافی تھی مباد چشم عنایتی بھ من دردنوش کن

سرمست در قبای زرافشان چو بگذری یک بوسھ نذر حافظ پشمینھ پوش کن

٣٩٩غزل

ری بشکنای کن و بازار ساح کرشمھ بھ غمزه رونق و ناموس سامری بشکن

بھ باد ده سر و دستار عالمی یعنی

کاله گوشھ بھ آیین سروری بشکن

بھ زلف گوی کھ آیین دلبری بگذار بھ غمزه گوی کھ قلب ستمگری بشکن

برون خرام و ببر گوی خوبی از ھمھ کس

سزای حور بده رونق پری بشکن

بھ آھوان نظر شیر آفتاب بگیر بھ ابروان دوتا قوس مشتری بشکن

196

چو عطرسای شود زلف سنبل از دم باد تو قیمتش بھ سر زلف عنبری بشکن

چو عندلیب فصاحت فروشد ای حافظ تو قدر او بھ سخن گفتن دری بشکن

۴٠٠غزل

باالبلند عشوه گر نقش باز من کوتاه کرد قصھ زھد دراز من

لمدیدی دال کھ آخر پیری و زھد و ع

با من چھ کرد دیده معشوقھ باز من

برد ترسم از خرابی ایمان کھ می می محراب ابروی تو حضور نماز من

گفتم بھ دلق زرق بپوشم نشان عشق غماز بود اشک و عیان کرد راز من

کند مست است یار و یاد حریفان نمی

ذکرش بھ خیر ساقی مسکین نواز من

نیا رب کی آن صبا بوزد کز نسیم آ گردد شمامھ کرمش کارساز من

زنم از گریھ حالیا نقشی بر آب می

تا کی شود قرین حقیقت مجاز من

کنم بر خود چو شمع خنده زنان گریھ می تا با تو سنگ دل چھ کند سوز و ساز من

رود زاھد چو از نماز تو کاری نمی

ھم مستی شبانھ و راز و نیاز من

صباحافظ ز گریھ سوخت بگو حالش ای با شاه دوست پرور دشمن گداز من

۴٠١غزل

چون شوم خاک رھش دامن بیفشاند ز من ور بگویم دل بگردان رو بگرداند ز من

نماید ھمچو گل روی رنگین را بھ ھر کس می

ور بگویم بازپوشان بازپوشاند ز من

چشم خود را گفتم آخر یک نظر سیرش ببین راند ز منخواھی مگر تا جوی خون گفت می

او بھ خونم تشنھ و من بر لبش تا چون شود کام بستانم از او یا داد بستاند ز من

گر چو فرھادم بھ تلخی جان برآید باک نیست

ماند ز من ھای شیرین باز می بس حکایت

197

گر چو شمعش پیش میرم بر غمم خندان شود ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من

دھانش بنگرید ام بھر دوستان جان داده

ماند ز من کو بھ چیزی مختصر چون باز می

صبر کن حافظ کھ گر زین دست باشد درس غم ای خواند ز من ای افسانھ عشق در ھر گوشھ

۴٠٢غزل

ای دلکش بگویم خال آن مھ رو ببین نکتھ عقل و جان را بستھ زنجیر آن گیسو ببین

عیب دل کردم کھ وحشی وضع و ھرجایی مباش

گفت چشم شیرگیر و غنج آن آھو ببین

حلقھ زلفش تماشاخانھ باد صباست جان صد صاحب دل آن جا بستھ یک مو ببین

عابدان آفتاب از دلبر ما غافلند

ای مالمتگو خدا را رو مبین آن رو ببین

زلف دل دزدش صبا را بند بر گردن نھاد با ھواداران ره رو حیلھ ھندو ببین

ست و جوی او ز خود فارغ شدماین کھ من در ج

ست و نبیند مثلش از ھر سو ببین کس ندیده

نالد رواست حافظ ار در گوشھ محراب می

ای نصیحتگو خدا را آن خم ابرو ببین

از مراد شاه منصور ای فلک سر برمتاب تیزی شمشیر بنگر قوت بازو ببین

۴٠٣غزل

شراب لعل کش و روی مھ جبینان بین ھب آنان جمال اینان بینخالف مذ

بھ زیر دلق ملمع کمندھا دارند درازدستی این کوتھ آستینان بین

آرند بھ خرمن دو جھان سر فرو نمی

دماغ و کبر گدایان و خوشھ چینان بین

بھای نیم کرشمھ ھزار جان طلبند نیاز اھل دل و ناز نازنینان بین

حقوق صحبت ما را بھ باد داد و برفت

ت یاران و ھمنشینان بینوفای صحب

اسیر عشق شدن چاره خالص من است ضمیر عاقبت اندیش پیش بینان بین

کدورت از دل حافظ ببرد صحبت دوست

198

صفای ھمت پاکان و پاکدینان بین ۴٠۴غزل

فکن بر صف رندان نظری بھتر از این می بر در میکده می کن گذری بھتر از این

فرماید ھ میدر حق من لبت این لطف ک

سخت خوب است ولیکن قدری بھتر از این

آن کھ فکرش گره از کار جھان بگشاید گو در این کار بفرما نظری بھتر از این

ناصحم گفت کھ جز غم چھ ھنر دارد عشق برو ای خواجھ عاقل ھنری بھتر از این

دل بدان رود گرامی چھ کنم گر ندھم مادر دھر ندارد پسری بھتر از این

من چو گویم کھ قدح نوش و لب ساقی بوس بشنو از من کھ نگوید دگری بھتر از این

کلک حافظ شکرین میوه نباتیست بھ چین

کھ در این باغ نبینی ثمری بھتر از این ۴٠۵غزل

بھ جان پیر خرابات و حق صحبت او کھ نیست در سر من جز ھوای خدمت او

ستبھشت اگر چھ نھ جای گناھکاران ا

بیار باده کھ مستظھرم بھ ھمت او

چراغ صاعقھ آن سحاب روشن باد کھ زد بھ خرمن ما آتش محبت او

بر آستانھ میخانھ گر سری بینی

مزن بھ پای کھ معلوم نیست نیت او

بیا کھ دوش بھ مستی سروش عالم غیب نوید داد کھ عام است فیض رحمت او

مکن بھ چشم حقارت نگاه در من مست

نیست معصیت و زھد بی مشیت اوکھ

کند دل من میل زھد و توبھ ولی نمی بھ نام خواجھ بکوشیم و فر دولت او

مدام خرقھ حافظ بھ باده در گرو است

مگر ز خاک خرابات بود فطرت او ۴٠۶غزل

گفتا برون شدی بھ تماشای ماه نو از ماه ابروان منت شرم باد رو

199

زلف ماست عمریست تا دلت ز اسیران

غافل ز حفظ جانب یاران خود مشو

مفروش عطر عقل بھ ھندوی زلف ما کان جا ھزار نافھ مشکین بھ نیم جو

تخم وفا و مھر در این کھنھ کشتھ زار

آن گھ عیان شود کھ بود موسم درو

ساقی بیار باده کھ رمزی بگویمت از سر اختران کھن سیر و ماه نو

د نشاندھ شکل ھالل ھر سر مھ می

از افسر سیامک و ترک کاله زو

حافظ جناب پیر مغان مامن وفاست درس حدیث عشق بر او خوان و ز او شنو

۴٠٧غزل

مزرع سبز فلک دیدم و داس مھ نو یادم از کشتھ خویش آمد و ھنگام درو

گفتم ای بخت بخفتیدی و خورشید دمید گفت با این ھمھ از سابقھ نومید مشو

پاک و مجرد چو مسیحا بھ فلکگر روی

از چراغ تو بھ خورشید رسد صد پرتو

تکیھ بر اختر شب دزد مکن کاین عیار تاج کاووس ببرد و کمر کیخسرو

گوشوار زر و لعل ار چھ گران دارد گوش

دور خوبی گذران است نصیحت بشنو

چشم بد دور ز خال تو کھ در عرصھ حسن ید گروبیدقی راند کھ برد از مھ و خورش

آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق خرمن مھ بھ جوی خوشھ پروین بھ دو جو

آتش زھد و ریا خرمن دین خواھد سوخت حافظ این خرقھ پشمینھ بینداز و برو

۴٠٨غزل

ای آفتاب آینھ دار جمال تو مشک سیاه مجمره گردان خال تو

صحن سرای دیده بشستم ولی چھ سود

نیست درخور خیل خیال توکاین گوشھ

در اوج ناز و نعمتی ای پادشاه حسن یا رب مباد تا بھ قیامت زوال تو

200

مطبوعتر ز نقش تو صورت نبست باز طغرانویس ابروی مشکین مثال تو

ای در چین زلفش ای دل مسکین چگونھ کشفتھ گفت باد صبا شرح حال تو

برخاست بوی گل ز در آشتی درآی

خ فرخنده فال توای نوبھار ما ر

تا آسمان ز حلقھ بھ گوشان ما شود ای ز ابروی ھمچون ھالل تو کو عشوه

تا پیش بخت بازروم تھنیت کنان

ای ز مقدم عید وصال تو کو مژده

این نقطھ سیاه کھ آمد مدار نور عکسیست در حدیقھ بینش ز خال تو

در پیش شاه عرض کدامین جفا کنم

ل توشرح نیازمندی خود یا مال

حافظ در این کمند سر سرکشان بسیست سودای کج مپز کھ نباشد مجال تو

۴٠٩غزل

ای خونبھای نافھ چین خاک راه تو خورشید سایھ پرور طرف کاله تو

برد از حد برون خرام نرگس کرشمھ می

ای من فدای شیوه چشم سیاه تو

خونم بخور کھ ھیچ ملک با چنان جمال ھ نویسد گناه تواز دل نیایدش ک

آرام و خواب خلق جھان را سبب تویی زان شد کنار دیده و دل تکیھ گاه تو

ای سر و کار است ھر شبم با ھر ستاره

از حسرت فروغ رخ ھمچو ماه تو

یاران ھمنشین ھمھ از ھم جدا شدند ماییم و آستانھ دولت پناه تو

حافظ طمع مبر ز عنایت کھ عاقبت

غم دود آه توآتش زند بھ خرمن ۴١٠غزل

ای قبای پادشاھی راست بر باالی تو زینت تاج و نگین از گوھر واالی تو

دھد آفتاب فتح را ھر دم طلوعی می

از کاله خسروی رخسار مھ سیمای تو

جلوه گاه طایر اقبال باشد ھر کجا

201

اندازد ھمای چتر گردون سای تو سایھ

ختالفاز رسوم شرع و حکمت با ھزاران ا ای ھرگز نشد فوت از دل دانای تو نکتھ

چکد آب حیوانش ز منقار بالغت می

طوطی خوش لھجھ یعنی کلک شکرخای تو

گر چھ خورشید فلک چشم و چراغ عالم است روشنایی بخش چشم اوست خاک پای تو

آن چھ اسکندر طلب کرد و ندادش روزگار

ای بود از زالل جام جان افزای تو جرعھ

حاجت در حریم حضرتت محتاج نیستعرض راز کس مخفی نماند با فروغ رای تو

کند خسروا پیرانھ سر حافظ جوانی می

بر امید عفو جان بخش گنھ فرسای تو ۴١١غزل

دھد طره مشک سای تو تاب بنفشھ می درد خنده دلگشای تو پرده غنچھ می

ای گل خوش نسیم من بلبل خویش را مسوز

کند شب ھمھ شب دعای تو میکز سر صدق

من کھ ملول گشتمی از نفس فرشتگان کشم از برای تو قال و مقال عالمی می

دولت عشق بین کھ چون از سر فقر و افتخار شکند گدای تو گوشھ تاج سلطنت می

خرقھ زھد و جام می گر چھ نھ درخور ھمند زنم از جھت رضای تو این ھمھ نقش می

نفسم رود ز سر شور شراب عشق تو آن

کاین سر پرھوس شود خاک در سرای تو

شاھنشین چشم من تکیھ گھ خیال توست جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو

خوش چمنیست عارضت خاصھ کھ در بھار حسن

حافظ خوش کالم شد مرغ سخنسرای تو ۴١٢غزل

مرا چشمیست خون افشان ز دست آن کمان ابرواھد دید از آن چشم و از آن جھان بس فتنھ خو

ابرو

غالم چشم آن ترکم کھ در خواب خوش مستی نگارین گلشنش روی است و مشکین سایبان ابرو

ھاللی شد تنم زین غم کھ با طغرای ابرویش

202

کھ باشد مھ کھ بنماید ز طاق آسمان ابرو

رقیبان غافل و ما را از آن چشم و جبین ھر دم

حاجب در میان ابروھزاران گونھ پیغام است و

روان گوشھ گیران را جبینش طرفھ گلزاریست گردد چمان ابرو کھ بر طرف سمن زارش ھمی

دگر حور و پری را کس نگوید با چنین حسنیکھ این را این چنین چشم است و آن را آن

چنان ابرو

ترسم بندی نقاب زلف و می تو کافردل نمی روکھ محرابم بگرداند خم آن دلستان اب

اگر چھ مرغ زیرک بود حافظ در ھواداری

بھ تیر غمزه صیدش کرد چشم آن کمان ابرو ۴١٣غزل

خط عذار یار کھ بگرفت ماه از او ایست لیک بھ در نیست راه از او خوش حلقھ

ابروی دوست گوشھ محراب دولت است

آن جا بمال چھره و حاجت بخواه از او

اک دارای جرعھ نوش مجلس جم سینھ پ

ایست جام جھان بین کھ آه از او کیینھ ام کرد می پرست کردار اھل صومعھ

این دود بین کھ نامھ من شد سیاه از او

سلطان غم ھر آن چھ تواند بگو بکن ام بھ باده فروشان پناه از او من برده

ساقی چراغ می بھ ره آفتاب دار گو برفروز مشعلھ صبحگاه از او

اعمال ما فشان آبی بھ روزنامھ

باشد توان سترد حروف گناه از او

حافظ کھ ساز مطرب عشاق ساز کرد خالی مباد عرصھ این بزمگاه از او

آیا در این خیال کھ دارد گدای شھر روزی بود کھ یاد کند پادشاه از او

۴١۴غزل

دمد ساقی گلعذار کو گلبن عیش می وزد باده خوشگوار کو باد بھار می

کند ولی گل نو ز گلرخی یاد ھمی ھر

گوش سخن شنو کجا دیده اعتبار کو

203

مجلس بزم عیش را غالیھ مراد نیست ای دم صبح خوش نفس نافھ زلف یار کو

حسن فروشی گلم نیست تحمل ای صبا

دست زدم بھ خون دل بھر خدا نگار کو

شمع سحرگھی اگر الف ز عارض تو زد کوخصم زبان دراز شد خنجر آبدار

گفت مگر ز لعل من بوسھ نداری آرزو

مردم از این ھوس ولی قدرت و اختیار کو

حافظ اگر چھ در سخن خازن گنج حکمت است از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو

۴١۵غزل

ای پیک راستان خبر یار ما بگو احوال گل بھ بلبل دستان سرا بگو

ما محرمان خلوت انسیم غم مخور

آشنا سخن آشنا بگوبا یار

زد آن سر زلفین مشکبار برھم چو می با ما سر چھ داشت ز بھر خدا بگو

ھر کس کھ گفت خاک در دوست توتیاست گو این سخن معاینھ در چشم ما بگو

کند آن کس کھ منع ما ز خرابات می

گو در حضور پیر من این ماجرا بگو

گر دیگرت بر آن در دولت گذر بود ی خدمت و عرض دعا بگوبعد از ادا

ھر چند ما بدیم تو ما را بدان مگیر

شاھانھ ماجرای گناه گدا بگو

بر این فقیر نامھ آن محتشم بخوان با این گدا حکایت آن پادشا بگو

فشاند ھا ز دام زلف چو بر خاک می جان

بر آن غریب ما چھ گذشت ای صبا بگو

جان پرور است قصھ ارباب معرفت پرس حدیثی بیا بگورمزی برو ب

دھند حافظ گرت بھ مجلس او راه می

می نوش و ترک زرق ز بھر خدا بگو ۴١۶غزل

ای دلخواه خنک نسیم معنبر شمامھ کھ در ھوای تو برخاست بامداد پگاه

دلیل راه شو ای طایر خجستھ لقا

204

کھ دیده آب شد از شوق خاک آن درگاه

است بھ یاد شخص نزارم کھ غرق خون دل ھالل را ز کنار افق کنید نگاه

کشم زھی خجلت منم کھ بی تو نفس می

مگر تو عفو کنی ور نھ چیست عذر گناه

ز دوستان تو آموخت در طریقت مھر سپیده دم کھ صبا چاک زد شعار سیاه

بھ عشق روی تو روزی کھ از جھان بروم ز تربتم بدمد سرخ گل بھ جای گیاه

لت از من زودمده بھ خاطر نازک مال

کھ حافظ تو خود این لحظھ گفت بسم ۴١٧غزل

عیشم مدام است از لعل دلخواه کارم بھ کام است الحمدهللا

ای بخت سرکش تنگش بھ بر کش گھ جام زر کش گھ لعل دلخواه

ما را بھ رندی افسانھ کردند

پیران جاھل شیخان گمراه

از دست زاھد کردیم توبھ عابد استغفرو از فعل

جانا چھ گویم شرح فراقت

چشمی و صد نم جانی و صد آه

ست کافر مبیناد این غم کھ دیده از قامتت سرو از عارضت ماه

شوق لبت برد از یاد حافظ درس شبانھ ورد سحرگاه

۴١٨غزل

گر تیغ بارد در کوی آن ماه گردن نھادیم الحکم هللا

آیین تقوا ما نیز دانیم

یکن چھ چاره با بخت گمراهل

ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم یا جام باده یا قصھ کوتاه

من رند و عاشق در موسم گل

آن گاه توبھ استغفر

مھر تو عکسی بر ما نیفکند آیینھ رویا آه از دلت آه

205

الصبر مر و العمر فان

یا لیت شعری حتام القاه

حافظ چھ نالی گر وصل خواھی گاه ت خورد در گاه و بیخون باید

۴١٩غزل

وصال او ز عمر جاودان بھ خداوندا مرا آن ده کھ آن بھ

بھ شمشیرم زد و با کس نگفتم کھ راز دوست از دشمن نھان بھ

بھ داغ بندگی مردن بر این در بھ جان او کھ از ملک جھان بھ

خدا را از طبیب من بپرسید

کھ آخر کی شود این ناتوان بھ

گلی کان پایمال سرو ما گشت بود خاکش ز خون ارغوان بھ

بھ خلدم دعوت ای زاھد مفرما

کھ این سیب زنخ زان بوستان بھ

دال دایم گدای کوی او باش

بھ حکم آن کھ دولت جاودان بھ

جوانا سر متاب از پند پیران کھ رای پیر از بخت جوان بھ

ست گفت چشم کس ندیده شبی می

شم در جھان بھز مروارید گو

اگر چھ زنده رود آب حیات است ولی شیراز ما از اصفھان بھ

سخن اندر دھان دوست شکر

ولیکن گفتھ حافظ از آن بھ ۴٢٠غزل

ای یعنی چھ ناگھان پرده برانداختھ ای یعنی چھ مست از خانھ برون تاختھ

زلف در دست صبا گوش بھ فرمان رقیب

ای یعنی چھ این چنین با ھمھ درساختھ

ای شاه خوبانی و منظور گدایان شده ای یعنی چھ قدر این مرتبھ نشناختھ

نھ سر زلف خود اول تو بھ دستم دادی

ای یعنی چھ بازم از پای درانداختھ

206

سخنت رمز دھان گفت و کمر سر میان ای یعنی چھ و از میان تیغ بھ ما آختھ

ھر کس از مھره مھر تو بھ نقشی مشغول

ای یعنی چھ ت با ھمھ کج باختھعاقب

حافظا در دل تنگت چو فرود آمد یار ای یعنی چھ خانھ از غیر نپرداختھ

۴٢١غزل

در سرای مغان رفتھ بود و آب زده نشستھ پیر و صالیی بھ شیخ و شاب زده

سبوکشان ھمھ در بندگیش بستھ کمر ولی ز ترک کلھ چتر بر سحاب زده

ماه پوشیده شعاع جام و قدح نور

عذار مغبچگان راه آفتاب زده

عروس بخت در آن حجلھ با ھزاران ناز شکستھ کسمھ و بر برگ گل گالب زده

گرفتھ ساغر عشرت فرشتھ رحمت

ز جرعھ بر رخ حور و پری گالب زده

ز شور و عربده شاھدان شیرین کار شکر شکستھ سمن ریختھ رباب زده

ان گفتسالم کردم و با من بھ روی خند

کھ ای خمارکش مفلس شراب زده

کھ این کند کھ تو کردی بھ ضعف ھمت و رای ز گنج خانھ شده خیمھ بر خراب زده

وصال دولت بیدار ترسمت ندھند

ای تو در آغوش بخت خواب زده کھ خفتھ

بیا بھ میکده حافظ کھ بر تو عرضھ کنم ھزار صف ز دعاھای مستجاب زده

ه الدین استفلک جنیبھ کش شاه نصر

بیا ببین ملکش دست در رکاب زده

خرد کھ ملھم غیب است بھر کسب شرف ز بام عرش صدش بوسھ بر جناب زده

۴٢٢غزل

ای ای کھ با سلسلھ زلف دراز آمده ای فرصتت باد کھ دیوانھ نواز آمده

ساعتی ناز مفرما و بگردان عادت ای چون بھ پرسیدن ارباب نیاز آمده

الی تو میرم چھ بھ صلح و چھ بھ جنگپیش با

207

ای چون بھ ھر حال برازنده ناز آمده

ای از لب لعل آب و آتش بھ ھم آمیختھ ای چشم بد دور کھ بس شعبده بازآمده

آفرین بر دل نرم تو کھ از بھر ثواب

ای کشتھ غمزه خود را بھ نماز آمده

زھد من با تو چھ سنجد کھ بھ یغمای دلم ای بھ خلوتگھ راز آمدهمست و آشفتھ

ست گفت حافظ دگرت خرقھ شراب آلوده ای مگر از مذھب این طایفھ بازآمده

۴٢٣غزل

دوش رفتم بھ در میکده خواب آلوده خرقھ تردامن و سجاده شراب آلوده

آمد افسوس کنان مغبچھ باده فروش

گفت بیدار شو ای ره رو خواب آلوده

خرابات خرام شست و شویی کن و آن گھ بھ تا نگردد ز تو این دیر خراب آلوده

بھ ھوای لب شیرین پسران چند کنی جوھر روح بھ یاقوت مذاب آلوده

بھ طھارت گذران منزل پیری و مکن خلعت شیب چو تشریف شباب آلوده

پاک و صافی شو و از چاه طبیعت بھ درآی

کھ صفایی ندھد آب تراب آلوده

گل عیبی نیست گفتم ای جان جھان دفتر کھ شود فصل بھار از می ناب آلوده

آشنایان ره عشق در این بحر عمیق غرقھ گشتند و نگشتند بھ آب آلوده

گفت حافظ لغز و نکتھ بھ یاران مفروش آه از این لطف بھ انواع عتاب آلوده

۴٢۴غزل

ای از من جدا مشو کھ توام نور دیده ای آرام جان و مونس قلب رمیده

از دامن تو دست ندارند عاشقان

ای پیراھن صبوری ایشان دریده

از چشم بخت خویش مبادت گزند از آنک ای در دلبری بھ غایت خوبی رسیده

منعم مکن ز عشق وی ای مفتی زمان ای معذور دارمت کھ تو او را ندیده

208

آن سرزنش کھ کرد تو را دوست حافظا

ای بیش از گلیم خویش مگر پا کشیده ۴٢۵غزل

شد در شرب زرکشیده دامن کشان ھمی صد ماه رو ز رشکش جیب قصب دریده

از تاب آتش می بر گرد عارضش خوی

ھای شبنم بر برگ گل چکیده چون قطره

لفظی فصیح شیرین قدی بلند چابک رویی لطیف زیبا چشمی خوش کشیده

یاقوت جان فزایش از آب لطف زاده

ناز پروریدهشمشاد خوش خرامش در

آن لعل دلکشش بین وان خنده دل آشوب وان رفتن خوشش بین وان گام آرمیده

آن آھوی سیھ چشم از دام ما برون شد یاران چھ چاره سازم با این دل رمیده

زنھار تا توانی اھل نظر میازار

دنیا وفا ندارد ای نور ھر دو دیده

تا کی کشم عتیبت از چشم دلفریبت

ای کن ای یار برگزیده روزی کرشمھ

گر خاطر شریفت رنجیده شد ز حافظ بازآ کھ توبھ کردیم از گفتھ و شنیده

بس شکر بازگویم در بندگی خواجھ گر اوفتد بھ دستم آن میوه رسیده

۴٢۶غزل

از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامھ انی رایت دھرا من ھجرک القیامھ

عالمتدارم من از فراقش در دیده صد

لیست دموع عینی ھذا لنا العالمھ

ھر چند کزمودم از وی نبود سودم من جرب المجرب حلت بھ الندامھ

پرسیدم از طبیبی احوال دوست گفتا فی بعدھا عذاب فی قربھا السالمھ

گفتم مالمت آید گر گرد دوست گردم

و ما راینا حبا بال مالمھ

رینحافظ چو طالب آمد جامی بھ جان شی حتی یذوق منھ کاسا من الکرامھ

209

۴٢٧غزل

چراغ روی تو را شمع گشت پروانھ مرا ز حال تو با حال خویش پروا نھ

فرمود خرد کھ قید مجانین عشق می

بھ بوی سنبل زلف تو گشت دیوانھ

بھ بوی زلف تو گر جان بھ باد رفت چھ شد ھزار جان گرامی فدای جانانھ

پا فتادم دوش من رمیده ز غیرت ز

نگار خویش چو دیدم بھ دست بیگانھ

ھا کھ برانگیختیم و سود نداشت چھ نقشھ فسون ما بر او گشتھ است افسانھ

بر آتش رخ زیبای او بھ جای سپند بھ غیر خال سیاھش کھ دید بھ دانھ

بھ مژده جان بھ صبا داد شمع در نفسی

ز شمع روی تواش چون رسید پروانھ

لب دوست ھست پیمانی مرا بھ دور کھ بر زبان نبرم جز حدیث پیمانھ

حدیث مدرسھ و خانقھ مگوی کھ باز فتاد در سر حافظ ھوای میخانھ

۴٢٨غزل

سحرگاھان کھ مخمور شبانھ گرفتم باده با چنگ و چغانھ

نھادم عقل را ره توشھ از می

ز شھر ھستیش کردم روانھ

ای داد نگار می فروشم عشوه ایمن گشتم از مکر زمانھکھ

ز ساقی کمان ابرو شنیدم کھ ای تیر مالمت را نشانھ

نبندی زان میان طرفی کمروار اگر خود را ببینی در میانھ

برو این دام بر مرغی دگر نھ کھ عنقا را بلند است آشیانھ

کھ بندد طرف وصل از حسن شاھی کھ با خود عشق بازد جاودانھ

ھمھ اوست ندیم و مطرب و ساقی

خیال آب و گل در ره بھانھ

بده کشتی می تا خوش برانیم

210

از این دریای ناپیداکرانھ

وجود ما معماییست حافظ کھ تحقیقش فسون است و فسانھ

۴٢٩غزل

ساقی بیا کھ شد قدح اللھ پر ز می طامات تا بھ چند و خرافات تا بھ کی

ست روزگار بگذر ز کبر و ناز کھ دیده

قبای قیصر و طرف کاله کی چین

ھشیار شو کھ مرغ چمن مست گشت ھان بیدار شو کھ خواب عدم در پی است ھی

چمی ای شاخ نوبھار خوش نازکانھ می

کشفتگی مبادت از آشوب باد دی

بر مھر چرخ و شیوه او اعتماد نیست ای وای بر کسی کھ شد ایمن ز مکر وی

فردا شراب کوثر و حور از برای ماست و امروز نیز ساقی مھ روی و جام می

دھد باد صبا ز عھد صبی یاد می

جان دارویی کھ غم ببرد درده ای صبی

حشمت مبین و سلطنت گل کھ بسپرد فراش باد ھر ورقش را بھ زیر پی

درده بھ یاد حاتم طی جام یک منی

تا نامھ سیاه بخیالن کنیم طی

زان می کھ داد حسن و لطافت بھ ارغوان بیرون فکند لطف مزاج از رخش بھ خوی

مسند بھ باغ بر کھ بھ خدمت چو بندگان استاده است سرو و کمر بستھ است نی

حافظ حدیث سحرفریب خوشت رسید

تا حد مصر و چین و بھ اطراف روم و ری ۴٣٠غزل

بھ صوت بلبل و قمری اگر ننوشی می الکی Yعالج کی کنمت آخرالدوا

از رنگ و بوی فصل بھار ای بنھ ذخیره

رسند ز پی رھزنان بھمن و دی کھ می

چو گل نقاب برافکند و مرغ زد ھوھو کنی ھی ھی منھ ز دست پیالھ چھ می

شکوه سلطنت و حسن کی ثباتی داد

ز تخت جم سخنی مانده است و افسر کی

211

خزینھ داری میراث خوارگان کفر است

بھ قول مطرب و ساقی بھ فتوی دف و نی

زمانھ ھیچ نبخشد کھ بازنستاند مجو ز سفلھ مروت کھ شیھ ال شی

اند بر ایوان جنھ الماوی نوشتھ

کھ ھر کھ عشوه دنیی خرید وای بھ وی

سخا نماند سخن طی کنم شراب کجاست بده بھ شادی روح و روان حاتم طی

بخیل بوی خدا نشنود بیا حافظ

پیالھ گیر و کرم ورز و الضمان علی

۴٣١ غزل

کشم می بوسم و در می لبش می ام پی بھ آب زندگانی برده

توانم گفت با کس نھ رازش می توانم دید با وی نھ کس را می

خورد جام بوسد و خون می لبش می

کند خوی بیند و گل می رخش می

بده جام می و از جم مکن یاد

داند کھ جم کی بود و کی کی کھ می

اه مطرببزن در پرده چنگ ای م رگش بخراش تا بخروشم از وی

گل از خلوت بھ باغ آورد مسند بساط زھد ھمچون غنچھ کن طی

چو چشمش مست را مخمور مگذار بھ یاد لعلش ای ساقی بده می

نجوید جان از آن قالب جدایی کھ باشد خون جامش در رگ و پی

زبانت درکش ای حافظ زمانی حدیث بی زبانان بشنو از نی

۴٣٢ل غز

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی پر کن قدح کھ بی می مجلس ندارد آبی

وصف رخ چو ماھش در پرده راست ناید مطرب بزن نوایی ساقی بده شرابی

شد حلقھ قامت من تا بعد از این رقیبت زین در دگر نراند ما را بھ ھیچ بابی

212

در انتظار رویت ما و امیدواری و خیال و خوابی در عشوه وصالت ما

مخمور آن دو چشمم آیا کجاست جامی بیمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی

نھی دل تو در خیال خوبان حافظ چھ می

کی تشنھ سیر گردد از لمعھ سرابی ۴٣٣غزل

ای کھ بر ماه از خط مشکین نقاب انداختی ای بر آفتاب انداختی لطف کردی سایھ

ا آب و رنگ عارضتتا چھ خواھد کرد با م

حالیا نیرنگ نقشی خوش بر آب انداختی

گوی خوبی بردی از خوبان خلخ شاد باش جام کیخسرو طلب کافراسیاب انداختی

ھر کسی با شمع رخسارت بھ وجھی عشق باخت زان میان پروانھ را در اضطراب انداختی

گنج عشق خود نھادی در دل ویران ما

انداختی سایھ دولت بر این کنج خراب

زینھار از آب آن عارض کھ شیران را از آن تشنھ لب کردی و گردان را در آب انداختی

خواب بیداران ببستی وان گھ از نقش خیال

تھمتی بر شب روان خیل خواب انداختی

پرده از رخ برفکندی یک نظر در جلوه گاه و از حیا حور و پری را در حجاب انداختی

لم بین کھ بر اورنگ جمباده نوش از جام عا

شاھد مقصود را از رخ نقاب انداختی

از فریب نرگس مخمور و لعل می پرست حافظ خلوت نشین را در شراب انداختی

و از برای صید دل در گردنم زنجیر زلف

چون کمند خسرو مالک رقاب انداختی

ای آن کھ تاج آفتاب داور دارا شکوه تیاز سر تعظیم بر خاک جناب انداخ

نصره الدین شاه یحیی آن کھ خصم ملک را از دم شمشیر چون آتش در آب انداختی

۴٣۴غزل

ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی وان گھ برو کھ رستی از نیستی و ھستی

گر جان بھ تن ببینی مشغول کار او شو

213

ای کھ بینی بھتر ز خودپرستی ھر قبلھ

یم خوش باشبا ضعف و ناتوانی ھمچون نس بیماری اندر این ره بھتر ز تندرستی

در مذھب طریقت خامی نشان کفر است آری طریق دولت چاالکی است و چستی

معرفت نشینی تا فضل و عقل بینی بی

ات بگویم خود را مبین کھ رستی یک نکتھ

در آستان جانان از آسمان میندیش کز اوج سربلندی افتی بھ خاک پستی

جان بکاھد گل عذر آن بخواھدخار ار چھ

سھل است تلخی می در جنب ذوق مستی

صوفی پیالھ پیما حافظ قرابھ پرھیز ای کوتھ آستینان تا کی درازدستی

۴٣۵غزل

با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی خبر بمیرد در درد خودپرستی تا بی

عاشق شو ار نھ روزی کار جھان سر آید

از کارگاه ھستی ناخوانده نقش مقصود

دوش آن صنم چھ خوش گفت در مجلس مغانم پرستی با کافران چھ کارت گر بت نمی

سلطان من خدا را زلفت شکست ما را تا کی کند سیاھی چندین درازدستی

در گوشھ سالمت مستور چون توان بود تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی

ھا کھ برخاست آن روز دیده بودم این فتنھ

نشستی کز سرکشی زمانی با ما نمی

عشقت بھ دست طوفان خواھد سپرد حافظ چون برق از این کشاکش پنداشتی کھ جستی

۴٣۶غزل

آن غالیھ خط گر سوی ما نامھ نوشتی گردون ورق ھستی ما درننوشتی

ھر چند کھ ھجران ثمر وصل برآرد

دھقان جھان کاش کھ این تخم نکشتی

کسی را کھ در این جاآمرزش نقد است یاریست چو حوری و سرایی چو بھشتی

در مصطبھ عشق تنعم نتوان کرد

چون بالش زر نیست بسازیم بھ خشتی

214

مفروش بھ باغ ارم و نخوت شداد

یک شیشھ می و نوش لبی و لب کشتی

تا کی غم دنیای دنی ای دل دانا حیف است ز خوبی کھ شود عاشق زشتی

جھان استآلودگی خرقھ خرابی

کو راھروی اھل دلی پاک سرشتی

از دست چرا ھشت سر زلف تو حافظ تقدیر چنین بود چھ کردی کھ نھشتی

۴٣٧غزل

ای قصھ بھشت ز کویت حکایتی شرح جمال حور ز رویت روایتی

ای انفاس عیسی از لب لعلت لطیفھ آب خضر ز نوش لبانت کنایتی

ای ھر پاره از دل من و از غصھ قصھ

ھر سطری از خصال تو و از رحمت آیتی

کی عطرسای مجلس روحانیان شدی گل را اگر نھ بوی تو کردی رعایتی

در آرزوی خاک در یار سوختیم

یاد آور ای صبا کھ نکردی حمایتی

ای دل بھ ھرزه دانش و عمرت بھ باد رفت صد مایھ داشتی و نکردی کفایتی

بوی دل کباب من آفاق را گرفت

آتش درون بکند ھم سرایتی این

دھد در آتش ار خیال رخش دست می ساقی بیا کھ نیست ز دوزخ شکایتی

دانی مراد حافظ از این درد و غصھ چیست

ای و ز خسرو عنایتی از تو کرشمھ ۴٣٨غزل

سبت سلمی بصدغیھا فادی و روحی کل یوم لی ینادی

دل ببخشای نگارا بر من بی

م االعادیو واصلنی علی رغ

حبیبا در غم سودای عشقت توکلنا علی رب العباد

امن انکرتنی عن عشق سلمی تزاول آن روی نھکو بوادی

215

کھ ھمچون مت بھ بوتن دل و ای ره غریق العشق فی بحر الوداد

بھ پی ماچان غرامت بسپریمن غرت یک وی روشتی از امادی

غم این دل بواتت خورد ناچار

آنچت نشادیو غر نھ او بنی

دل حافظ شد اندر چین زلفت بلیل مظلم و ھادی

۴٣٩غزل

دیدم بھ خواب دوش کھ ماھی برآمدی کز عکس روی او شب ھجران سر آمدی

رسد تعبیر رفت یار سفرکرده می

ای کاج ھر چھ زودتر از در درآمدی

ذکرش بھ خیر ساقی فرخنده فال من مدیکز در مدام با قدح و ساغر آ

خوش بودی ار بھ خواب بدیدی دیار خویش

تا یاد صحبتش سوی ما رھبر آمدی

فیض ازل بھ زور و زر ار آمدی بھ دست آب خضر نصیبھ اسکندر آمدی

آن عھد یاد باد کھ از بام و در مرا

ھر دم پیام یار و خط دلبر آمدی

کی یافتی رقیب تو چندین مجال ظلم مدیمظلومی ار شبی بھ در داور آ

خامان ره نرفتھ چھ دانند ذوق عشق

دریادلی بجوی دلیری سرآمدی

آن کو تو را بھ سنگ دلی کرد رھنمون ای کاشکی کھ پاش بھ سنگی برآمدی

گر دیگری بھ شیوه حافظ زدی رقم مقبول طبع شاه ھنرپرور آمدی

۴۴٠غزل

گفتم حدیث آرزومندی سحر با باد می الطاف خداوندی خطاب آمد کھ واثق شو بھ

دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است

رو کھ با دلدار پیوندی بدین راه و روش می

قلم را آن زبان نبود کھ سر عشق گوید باز ورای حد تقریر است شرح آرزومندی

اال ای یوسف مصری کھ کردت سلطنت مغرور

216

پدر را بازپرس آخر کجا شد مھر فرزندی رحم در جبلت نیستجھان پیر رعنا را ت

بندی پرسی در او ھمت چھ می ز مھر او چھ می

ھمایی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کی دریغ آن سایھ ھمت کھ بر نااھل افکندی

در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند

است خدایا منعمم گردان بھ درویشی و خرسندی

نازند رقصند و می بھ شعر حافظ شیراز می

یھ چشمان کشمیری و ترکان سمرقندیس ۴۴١غزل

چھ بودی ار دل آن ماه مھربان بودی کھ حال ما نھ چنین بودی ار چنان بودی

بگفتمی کھ چھ ارزد نسیم طره دوست گرم بھ ھر سر مویی ھزار جان بودی

برات خوشدلی ما چھ کم شدی یا رب گرش نشان امان از بد زمان بودی

فراز داشتی و عزیزگرم زمانھ سرا

سریر عزتم آن خاک آستان بودی

ز پرده کاش برون آمدی چو قطره اشک کھ بر دو دیده ما حکم او روان بودی

اگر نھ دایره عشق راه بربستی

چو نقطھ حافظ سرگشتھ در میان بودی ۴۴٢غزل

بھ جان او کھ گرم دسترس بھ جان بودی کمینھ پیشکش بندگانش آن بودی

فتمی کھ بھا چیست خاک پایش رابگ

اگر حیات گران مایھ جاودان بودی

بھ بندگی قدش سرو معترف گشتی گرش چو سوسن آزاده ده زبان بودی

بینمش چھ جای وصال بھ خواب نیز نمی

چو این نبود و ندیدیم باری آن بودی

اگر دلم نشدی پایبند طره او کی اش قرار در این تیره خاکدان بودی

نظیر آفاق است رخ چو مھر فلک بیبھ

بھ دل دریغ کھ یک ذره مھربان بودی

درآمدی ز درم کاشکی چو لمعھ نور

217

کھ بر دو دیده ما حکم او روان بودی

ز پرده نالھ حافظ برون کی افتادی اگر نھ ھمدم مرغان صبح خوان بودی

۴۴٣غزل

چو سرو اگر بخرامی دمی بھ گلزاری تو ھر گلی خاری خورد ز غیرت روی

ای و آشوبی ز کفر زلف تو ھر حلقھ ای و بیماری ز سحر چشم تو ھر گوشھ

مرو چو بخت من ای چشم مست یار بھ خواب

کھ در پی است ز ھر سویت آه بیداری

نثار خاک رھت نقد جان من ھر چند کھ نیست نقد روان را بر تو مقداری

دال ھمیشھ مزن الف زلف دلبندان

رای شوی کی گشایدت کاری چو تیره

سرم برفت و زمانی بھ سر نرفت این کار دلم گرفت و نبودت غم گرفتاری

چو نقطھ گفتمش اندر میان دایره آی

بھ خنده گفت کھ ای حافظ این چھ پرگاری

۴۴۴غزل

شھریست پرظریفان و از ھر طرف نگاری کنید کاری یاران صالی عشق است گر می

تر جوانی د زین طرفھچشم فلک نبین

در دست کس نیفتد زین خوبتر نگاری

ھرگز کھ دیده باشد جسمی ز جان مرکب بر دامنش مبادا زین خاکیان غباری

ای را از پیش خود چھ رانی چون من شکستھ

کم غایت توقع بوسیست یا کناری

غش است دریاب وقتی خوش است بشتاب می بی سال دگر کھ دارد امید نوبھاری

در بوستان حریفان مانند اللھ و گل ھر یک گرفتھ جامی بر یاد روی یاری

چون این گره گشایم وین راز چون نمایم

دردی و سخت دردی کاری و صعب کاری

ھر تار موی حافظ در دست زلف شوخی مشکل توان نشستن در این چنین دیاری

۴۴۵غزل

218

تو را کھ ھر چھ مراد است در جھان داری

غم ز حال ضعیفان ناتوان داریچھ

بخواه جان و دل از بنده و روان بستان کھ حکم بر سر آزادگان روان داری

میان نداری و دارم عجب کھ ھر ساعت

میان مجمع خوبان کنی میانداری

بیاض روی تو را نیست نقش درخور از آنک سوادی از خط مشکین بر ارغوان داری

مدام بنوش می کھ سبکروحی و لطیف

علی الخصوص در آن دم کھ سر گران داری

مکن عتاب از این بیش و جور بر دل ما مکن ھر آن چھ توانی کھ جای آن داری

بھ اختیارت اگر صد ھزار تیر جفاست بھ قصد جان من خستھ در کمان داری

بکش جفای رقیبان مدام و جور حسود کھ سھل باشد اگر یار مھربان داری

دھد یک دم گرت دست میبھ وصل دوست

برو کھ ھر چھ مراد است در جھان داری

بری حافظ چو گل بھ دامن از این باغ می

چھ غم ز نالھ و فریاد باغبان داری ۴۴۶غزل

صبا تو نکھت آن زلف مشک بو داری بھ یادگار بمانی کھ بوی او داری

دلم کھ گوھر اسرار حسن و عشق در اوست

ادن گرش نکو داریتوان بھ دست تو د

در آن شمایل مطبوع ھیچ نتوان گفت جز این قدر کھ رقیبان تندخو داری

نوای بلبلت ای گل کجا پسند افتد

کھ گوش و ھوش بھ مرغان ھرزه گو داری

بھ جرعھ تو سرم مست گشت نوشت باد خود از کدام خم است این کھ در سبو داری

بھ سرکشی خود ای سرو جویبار مناز

گر بدو رسی از شرم سر فروداریکھ

دم از ممالک خوبی چو آفتاب زدن تو را رسد کھ غالمان ماه رو داری

قبای حسن فروشی تو را برازد و بس

کھ ھمچو گل ھمھ آیین رنگ و بو داری

219

ز کنج صومعھ حافظ مجوی گوھر عشق قدم برون نھ اگر میل جست و جو داری

۴۴٧غزل

ن کینھ داریبیا با ما مورز ای کھ حق صحبت دیرینھ داری

نصیحت گوش کن کاین در بسی بھ از آن گوھر کھ در گنجینھ داری

ولیکن کی نمایی رخ بھ رندان

تو کز خورشید و مھ آیینھ داری

بد رندان مگو ای شیخ و ھش دار کھ با حکم خدایی کینھ داری

ترسی ز آه آتشینم نمی

تو دانی خرقھ پشمینھ داری

فریاد خمار مفلسان رس بھ دوشینھ داری خدا را گر می

ندیدم خوشتر از شعر تو حافظ بھ قرآنی کھ اندر سینھ داری

۴۴٨غزل

ای کھ در کوی خرابات مقامی داری جم وقت خودی ار دست بھ جامی داری

ای کھ با زلف و رخ یار گذاری شب و روز فرصتت باد کھ خوش صبحی و شامی داری

با سوختگان بر سر ره منتظرندای ص

گر از آن یار سفرکرده پیامی داری

خال سرسبز تو خوش دانھ عیشیست ولی بر کنار چمنش وه کھ چھ دامی داری

شنوم بوی جان از لب خندان قدح می

بشنو ای خواجھ اگر زان کھ مشامی داری

چون بھ ھنگام وفا ھیچ ثباتیت نبود داریکنم شکر کھ بر جور دوامی می

نام نیک ار طلبد از تو غریبی چھ شود تویی امروز در این شھر کھ نامی داری

بس دعای سحرت مونس جان خواھد بود تو کھ چون حافظ شبخیز غالمی داری

۴۴٩غزل

داری ای کھ مھجوری عشاق روا می

220

داری عاشقان را ز بر خویش جدا می

تشنھ بادیھ را ھم بھ زاللی دریاب داری دی کھ در این ره بھ خدا میبھ امی

دل ببردی و بحل کردمت ای جان لیکن

داری بھ از این دار نگاھش کھ مرا می

نوشند ساغر ما کھ حریفان دگر می داری ما تحمل نکنیم ار تو روا می

ای مگس حضرت سیمرغ نھ جوالنگھ توست

داری بری و زحمت ما می عرض خود می

از این در محرومتو بھ تقصیر خود افتادی داری نالی و فریاد چرا می از کھ می

حافظ از پادشھان پایھ بھ خدمت طلبند

داری سعی نابرده چھ امید عطا می ۴۵٠غزل

داری روزگاریست کھ ما را نگران می داری مخلصان را نھ بھ وضع دگران می

گوشھ چشم رضایی بھ منت باز نشد

داری این چنین عزت صاحب نظران می

ساعد آن بھ کھ بپوشی تو چو از بھر نگار داری دست در خون دل پرھنران می

نھ گل از دست غمت رست و نھ بلبل در باغ

داری ھمھ را نعره زنان جامھ دران می

ای کھ در دلق ملمع طلبی نقد حضور داری خبران می چشم سری عجب از بی

چون تویی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغ داری بر من دلخستھ گران می سر چرا

گوھر جام جم از کان جھانی دگر است

داری تو تمنا ز گل کوزه گران می

پدر تجربھ ای دل تویی آخر ز چھ روی داری طمع مھر و وفا زین پسران می

کیسھ سیم و زرت پاک بباید پرداخت

داری ھا کھ تو از سیمبران می این طمع

ولی گر چھ رندی و خرابی گنھ ماست داری عاشقی گفت کھ تو بنده بر آن می

مگذران روز سالمت بھ مالمت حافظ

داری چھ توقع ز جھان گذران می ۴۵١غزل

221

خوش کرد یاوری فلکت روز داوری

تا شکر چون کنی و چھ شکرانھ آوری

آن کس کھ اوفتاد خدایش گرفت دست گو بر تو باد تا غم افتادگان خوری

خرند ت شاھی نمیدر کوی عشق شوک

اقرار بندگی کن و اظھار چاکری

ساقی بھ مژدگانی عیش از درم درآی تا یک دم از دلم غم دنیا بھ دربری

در شاھراه جاه و بزرگی خطر بسیست آن بھ کز این گریوه سبکبار بگذری

سلطان و فکر لشکر و سودای تاج و گنج

درویش و امن خاطر و کنج قلندری

ھ بگویم اجازت استیک حرف صوفیان ای نور دیده صلح بھ از جنگ و داوری

نیل مراد بر حسب فکر و ھمت است از شاه نذر خیر و ز توفیق یاوری

حافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشوی کاین خاک بھتر از عمل کیمیاگری

۴۵٢غزل

طفیل ھستی عشقند آدمی و پری ارادتی بنما تا سعادتی ببری

نصیب مباش و از عشق بی بکوش خواجھ

ھنری کھ بنده را نخرد کس بھ عیب بی

می صبوح و شکرخواب صبحدم تا چند بھ عذر نیم شبی کوش و گریھ سحری

تو خود چھ لعبتی ای شھسوار شیرین کار

کھ در برابر چشمی و غایب از نظری

ھزار جان مقدس بسوخت زین غیرت کھ ھر صباح و مسا شمع مجلس دگری

برد پیغام بھ حضرت آصف کھ میز من

کھ یاد گیر دو مصرع ز من بھ نظم دری

بیا کھ وضع جھان را چنان کھ من دیدم گر امتحان بکنی می خوری و غم نخوری

کاله سروریت کج مباد بر سر حسن

کھ زیب بخت و سزاوار ملک و تاج سری

آیند روند و می بھ بوی زلف و رخت می بھ جلوه گری صبا بھ غالیھ سایی و گل

222

چو مستعد نظر نیستی وصال مجوی بصری کھ جام جم نکند سود وقت بی

دعای گوشھ نشینان بال بگرداند

نگری چرا بھ گوشھ چشمی بھ ما نمی

بیا و سلطنت از ما بخر بھ مایھ حسن و از این معاملھ غافل مشو کھ حیف خوری

طریق عشق طریقی عجب خطرناک است

بھ مقصدی نبرینعوذباهللا اگر ره

بھ یمن ھمت حافظ امید ھست کھ باز اری اسامر لیالی لیلھ القمر

۴۵٣غزل

ای کھ دایم بھ خویش مغروری گر تو را عشق نیست معذوری

گرد دیوانگان عشق مگرد کھ بھ عقل عقیلھ مشھوری

مستی عشق نیست در سر تو رو کھ تو مست آب انگوری

دروی زرد است و آه دردآلو عاشقان را دوای رنجوری

بگذر از نام و ننگ خود حافظ

طلب کھ مخموری ساغر می ۴۵۴غزل

آید نسیم باد نوروزی ز کوی یار می از این باد ار مدد خواھی چراغ دل برافروزی

ای داری خدا را صرف عشرت کن چو گل گر خرده

ھا داد سودای زراندوزی کھ قارون را غلط

بلبل چنان مست می لعل استز جام گل دگر کھ زد بر چرخ فیروزه صفیر تخت فیروزی

بھ صحرا رو کھ از دامن غبار غم بیفشانی بھ گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی

چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان

نیست مجال عیش فرصت دان بھ فیروزی و بھروزی

طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن کاله سروری آن است کز این ترک بردوزی

گویم چو گل از غنچھ بیرون آی سخن در پرده می

کھ بیش از پنج روزی نیست حکم میر نوروزی

223

ندانم نوحھ قمری بھ طرف جویباران چیست مگر او نیز ھمچون من غمی دارد شبانروزی

کند عیبش ای دارم چو جان صافی و صوفی می می

مبادا بخت بد روزی خدایا ھیچ عاقل را

جدا شد یار شیرینت کنون تنھا نشین ای شمع کھ حکم آسمان این است اگر سازی و گر سوزی

بھ عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم

رسد روزی بیا ساقی کھ جاھل را ھنیتر می

می اندر مجلس آصف بھ نوروز جاللی نوش کھ بخشد جرعھ جامت جھان را ساز نوروزی

کند تنھا دعای خواجھ تورانشاه افظ مینھ ح

ز مدح آصفی خواھد جھان عیدی و نوروزی

جنابش پارسایان راست محراب دل و دیده جبینش صبح خیزان راست روز فتح و فیروزی

۴۵۵غزل حاصلی و بوالھوسی عمر بگذشت بھ بی

ام ده کھ بھ پیری برسی ای پسر جام می

اند قانع شدهچھ شکرھاست در این شھر کھ شاھبازان طریقت بھ مقام مگسی

رفتم دوش در خیل غالمان درش می

گفت ای عاشق بیچاره تو باری چھ کسی

با دل خون شده چون نافھ خوشش باید بود ھر کھ مشھور جھان گشت بھ مشکین نفسی

لمع البرق من الطور و آنست بھ

فلعلی لک آت بشھاب قبس

و بیابان در پیشکاروان رفت و تو در خواب خبر از غلغل چندین جرسی وه کھ بس بی

بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن

حیف باشد چو تو مرغی کھ اسیر قفسی

تا چو مجمر نفسی دامن جانان گیرم جان نھادیم بر آتش ز پی خوش نفسی

چند پوید بھ ھوای تو ز ھر سو حافظ

یسر طریقا بک یا ملتمسی ۴۵۶غزل

نوبھار است در آن کوش کھ خوشدل باشی کھ بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی

من نگویم کھ کنون با کھ نشین و چھ بنوش

224

کھ تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی

دھدت پند ولی چنگ در پرده ھمین می وعظت آن گاه کند سود کھ قابل باشی

در چمن ھر ورقی دفتر حالی دگر است

کھ ز کار ھمھ غافل باشیحیف باشد

نقد عمرت ببرد غصھ دنیا بھ گزاف گر شب و روز در این قصھ مشکل باشی

گر چھ راھیست پر از بیم ز ما تا بر دوست

رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی

حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد صید آن شاھد مطبوع شمایل باشی

۴۵٧غزل

من باشی ھزار جھد بکردم کھ یار قرار من باشی مرادبخش دل بی

چراغ دیده شب زنده دار من گردی انیس خاطر امیدوار من باشی

چو خسروان مالحت بھ بندگان نازند تو در میانھ خداوندگار من باشی

از آن عقیق کھ خونین دلم ز عشوه او ای غمگسار من باشی اگر کنم گلھ

در آن چمن کھ بتان دست عاشقان گیرند

گرت ز دست برآید نگار من باشی

شبی بھ کلبھ احزان عاشقان آیی دمی انیس دل سوکوار من باشی

شود غزالھ خورشید صید الغر من

گر آھویی چو تو یک دم شکار من باشی

ای وظیفھ من سھ بوسھ کز دو لبت کرده اگر ادا نکنی قرض دار من باشی

من این مراد ببینم بھ خود کھ نیم شبی

جای اشک روان در کنار من باشیبھ

ارزم من ار چھ حافظ شھرم جوی نمی مگر تو از کرم خویش یار من باشی

۴۵٨غزل

ای دل آن دم کھ خراب از می گلگون باشی بی زر و گنج بھ صد حشمت قارون باشی

در مقامی کھ صدارت بھ فقیران بخشند

چشم دارم کھ بھ جاه از ھمھ افزون باشی

225

منزل لیلی کھ خطرھاست در آن در ره

شرط اول قدم آن است کھ مجنون باشی

نقطھ عشق نمودم بھ تو ھان سھو مکن ور نھ چون بنگری از دایره بیرون باشی

کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش

کی روی ره ز کھ پرسی چھ کنی چون باشی

تاج شاھی طلبی گوھر ذاتی بنمای شید و فریدون باشیور خود از تخمھ جم

ساغری نوش کن و جرعھ بر افالک فشان چند و چند از غم ایام جگرخون باشی

حافظ از فقر مکن نالھ کھ گر شعر این است

ھیچ خوشدل نپسندد کھ تو محزون باشی ۴۵٩غزل

کشی زین خوش رقم کھ بر گل رخسار می کشی خط بر صحیفھ گل و گلزار می

خانھ مرااشک حرم نشین نھان

کشی زان سوی ھفت پرده بھ بازار می

کاھل روی چو باد صبا را بھ بوی زلف

کشی ھر دم بھ قید سلسلھ در کار می

ھر دم بھ یاد آن لب میگون و چشم مست کشی از خلوتم بھ خانھ خمار می

گفتی سر تو بستھ فتراک ما شود کشی سھل است اگر تو زحمت این بار می

تو چھ تدبیر دل کنمبا چشم و ابروی

کشی وه زین کمان کھ بر من بیمار می

کند بازآ کھ چشم بد ز رخت دفع می کشی ای تازه گل کھ دامن از این خار می

طلبی از نعیم دھر حافظ دگر چھ می

کشی خوری و طره دلدار می می می ۴۶٠غزل

سلیمی منذ حلت بالعراق االقی من نواھا ما االقی

روان منزل دوستاال ای سا

الی رکبانکم طال اشتیاقی

خرد در زنده رود انداز و می نوش بھ گلبانگ جوانان عراقی

226

ربیع العمر فی مرعی حماکم حماک یا عھد التالقی

بیا ساقی بده رطل گرانم

سقاک من کاس دھاق آرد بھ یادم جوانی باز می

سماع چنگ و دست افشان ساقی

تا مست و خوشدلمی باقی بده بھ یاران برفشانم عمر باقی

درونم خون شد از نادیدن دوست

اال تعسا الیام الفراق

دموعی بعدکم ال تحقروھا فکم بحر عمیق من سواقی

دمی با نیکخواھان متفق باش

غنیمت دان امور اتفاقی

بساز ای مطرب خوشخوان خوشگو بھ شعر فارسی صوت عراقی

دختر رزعروسی بس خوشی ای

ولی گھ گھ سزاوار طالقی

مسیحای مجرد را برازد کھ با خورشید سازد ھم وثاقی

وصال دوستان روزی ما نیست

ھای فراقی بخوان حافظ غزل ۴۶١غزل

کتبت قصھ شوقی و مدمعی باکی بیا کھ بی تو بھ جان آمدم ز غمناکی

ام از شوق با دو دیده خود بسا کھ گفتھ

می فاین سلماکایا منازل سل

ای ای و غریب حادثھ عجیب واقعھ انا اصطبرت قتیال و قاتلی شاکی

کھ را رسد کھ کند عیب دامن پاکت

کھ ھمچو قطره کھ بر برگ گل چکد پاکی

ز خاک پای تو داد آب روی اللھ و گل چو کلک صنع رقم زد بھ آبی و خاکی

صبا عبیرفشان گشت ساقیا برخیز

یب زاکیو ھات شمسھ کرم مط

دع التکاسل تغنم فقد جری مثل کھ زاد راھروان چستی است و چاالکی

اثر نماند ز من بی شمایلت آری

227

اری مثر محیای من محیاک

ز وصف حسن تو حافظ چگونھ نطق زند کھ ھمچو صنع خدایی ورای ادراکی

۴۶٢غزل

یا مبسما یحاکی درجا من الاللی ھاللی یا رب چھ درخور آمد گردش خط

دھد فریبم حالی خیال وصلت خوش می

تا خود چھ نقش بازد این صورت خیالی

می ده کھ گر چھ گشتم نامھ سیاه عالم نومید کی توان بود از لطف الیزالی

ساقی بیار جامی و از خلوتم برون کش تا در بھ در بگردم قالش و الابالی

از چار چیز مگذر گر عاقلی و زیرک

غش معشوق و جای خالی یامن و شراب ب

چون نیست نقش دوران در ھیچ حال ثابت حافظ مکن شکایت تا می خوریم حالی

صافیست جام خاطر در دور آصف عھد قم فاسقنی رحیقا اصفی من الزالل

الملک قد تباھی من جده و جده یا رب کھ جاودان باد این قدر و این معالی

مسندفروز دولت کان شکوه و شوکت

ان ملک و ملت بونصر بوالمعالیبرھ ۴۶٣غزل

سالم ما کر اللیالی و جاوبت المثانی و المثالی

علی وادی االراک و من علیھا و دار باللوی فوق الرمال

دعاگوی غریبان جھانم

و ادعو بالتواتر و التوالی

بھ ھر منزل کھ رو آرد خدا را نگھ دارش بھ لطف الیزالی

کھ در زنجیر زلفش منال ای دل

ھمھ جمعیت است آشفتھ حالی

ز خطت صد جمال دیگر افزود کھ عمرت باد صد سال جاللی

باید کھ باشی ور نھ سھل است تو می

زیان مایھ جاھی و مالی

228

بر آن نقاش قدرت آفرین باد

کھ گرد مھ کشد خط ھاللی

فحبک راحتی فی کل حین و ذکرک مونسی فی کل حال

من تا قیامتسویدای دل

مباد از شوق و سودای تو خالی

کجا یابم وصال چون تو شاھی من بدنام رند الابالی

خدا داند کھ حافظ را غرض چیست

و علم حسبی من سالی ۴۶۴غزل

بگرفت کار حسنت چون عشق من کمالی خوش باش زان کھ نبود این ھر دو را زوالی

قلنگنجد کاندر تصور ع در وھم می

آید بھ ھیچ معنی زین خوبتر مثالی

شد حظ عمر حاصل گر زان کھ با تو ما را ھرگز بھ عمر روزی روزی شود وصالی

آن دم کھ با تو باشم یک سال ھست روزی

وان دم کھ بی تو باشم یک لحظھ ھست سالی

چون من خیال رویت جانا بھ خواب بینم نبیند چشمم بجز خیالی کز خواب می

بر دل من کز مھر روی خوبترحم آر

شد شخص ناتوانم باریک چون ھاللی

حافظ مکن شکایت گر وصل دوست خواھی زین بیشتر بباید بر ھجرت احتمالی

۴۶۵غزل

رفتم بھ باغ صبحدمی تا چنم گلی آمد بھ گوش ناگھم آواز بلبلی

مسکین چو من بھ عشق گلی گشتھ مبتال

غلیو اندر چمن فکنده ز فریاد غل

گشتم اندر آن چمن و باغ دم بھ دم می کردم اندر آن گل و بلبل تاملی می

گل یار حسن گشتھ و بلبل قرین عشق آن را تفضلی نھ و این را تبدلی

چون کرد در دلم اثر آواز عندلیب گشتم چنان کھ ھیچ نماندم تحملی

229

شود این باغ را ولی بس گل شکفتھ می از او گلیست کس بی بالی خار نچیده

حافظ مدار امید فرج از مدار چرخ دارد ھزار عیب و ندارد تفضلی

۴۶۶غزل

این خرقھ کھ من دارم در رھن شراب اولی معنی غرق می ناب اولی وین دفتر بی

چون عمر تبھ کردم چندان کھ نگھ کردم در کنج خراباتی افتاده خراب اولی

چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی

ھم سینھ پر از آتش ھم دیده پرآب اولی

من حالت زاھد را با خلق نخواھم گفت این قصھ اگر گویم با چنگ و رباب اولی

تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زین دست

در سر ھوس ساقی در دست شراب اولی

از ھمچو تو دلداری دل برنکنم آری چون تاب کشم باری زان زلف بھ تاب اولی

شدی حافظ از میکده بیرون آی چون پیر

رندی و ھوسناکی در عھد شباب اولی

۴۶٧غزل

زان می عشق کز او پختھ شود ھر خامی گر چھ ماه رمضان است بیاور جامی

روزھا رفت کھ دست من مسکین نگرفت زلف شمشادقدی ساعد سیم اندامی

روزه ھر چند کھ مھمان عزیز است ای دل

شدن انعامی صحبتش موھبتی دان و

مرغ زیرک بھ در خانقھ اکنون نپرد ست بھ ھر مجلس وعظی دامی کھ نھاده

گلھ از زاھد بدخو نکنم رسم این است کھ چو صبحی بدمد در پی اش افتد شامی

یار من چون بخرامد بھ تماشای چمن برسانش ز من ای پیک صبا پیغامی

آن حریفی کھ شب و روز می صاف کشد

ند یاد ز دردآشامیبود آیا کھ ک

حافظا گر ندھد داد دلت آصف عھد کام دشوار بھ دست آوری از خودکامی

230

۴۶٨غزل

کھ برد بھ نزد شاھان ز من گدا پیامی کھ بھ کوی می فروشان دو ھزار جم بھ جامی

ام خراب و بدنام و ھنوز امیدوارم شده

کھ بھ ھمت عزیزان برسم بھ نیک نامی

شی نظری بھ قلب ما کنتو کھ کیمیافرو ایم دامی کھ بضاعتی نداریم و فکنده

عجب از وفای جانان کھ عنایتی نفرمود نھ بھ نامھ پیامی نھ بھ خامھ سالمی

اگر این شراب خام است اگر آن حریف پختھ

بھ ھزار بار بھتر ز ھزار پختھ خامی

ھای تسبیح ز رھم میفکن ای شیخ بھ دانھ نفتد بھ ھیچ دامیکھ چو مرغ زیرک افتد

سر خدمت تو دارم بخرم بھ لطف و مفروش کھ چو بنده کمتر افتد بھ مبارکی غالمی

بھ کجا برم شکایت بھ کھ گویم این حکایت

کھ لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی

بگشای تیر مژگان و بریز خون حافظ ای را نکند کس انتقامی کھ چنان کشنده

۴۶٩غزل

رند الحمی و زاد غرامیانت رواح فدای خاک در دوست باد جان گرامی

پیام دوست شنیدن سعادت است و سالمت

من المبلغ عنی الی سعاد سالمی

بیا بھ شام غریبان و آب دیده من بین بھ سان باده صافی در آبگینھ شامی

اذا تغرد عن ذی االراک طار خیر فال تفرد عن روضھا انین حمامی

کھ روز فراق یار سر آیدبسی نماند

رایت من ھضبات الحمی قباب خیام

خوشا دمی کھ درآیی و گویمت بھ سالمت قدمت خیر قدوم نزلت خیر مقام

بعدت منک و قد صرت ذابا کھالل

ام بھ تمامی اگر چھ روی چو ماھت ندیده

و ان دعیت بخلد و صرت ناقض عھد فما تطیب نفسی و ما استطاب منامی

کھ زودت بھ بخت نیک ببینم امید ھست

تو شاد گشتھ بھ فرماندھی و من بھ غالمی

231

چو سلک در خوشاب است شعر نغز تو حافظ

برد ز نظم نظامی کھ گاه لطف سبق می ۴٧٠غزل

سینھ ماالمال درد است ای دریغا مرھمی دل ز تنھایی بھ جان آمد خدا را ھمدمی

چشم آسایش کھ دارد از سپھر تیزرو

قیا جامی بھ من ده تا بیاسایم دمیسا

زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی

سوختم در چاه صبر از بھر آن شمع چگل

شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی

در طریق عشقبازی امن و آسایش بالست ریش باد آن دل کھ با درد تو خواھد مرھمی

اھل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست

غمی ره روی باید جھان سوزی نھ خامی بی

آید بھ دست آدمی در عالم خاکی نمی عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی

خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دھیم

کز نسیمش بوی جوی مولیان آید ھمی

گریھ حافظ چھ سنجد پیش استغنای عشق ن دریا نماید ھفت دریا شبنمیکاندر ای

۴٧١غزل

ز دلبرم کھ رساند نوازش قلمی کند کرمی کجاست پیک صبا گر ھمی

قیاس کردم و تدبیر عقل در ره عشق

کشد رقمی چو شبنمی است کھ بر بحر می

ھاست بیا کھ خرقھ من گر چھ رھن میکده ز مال وقف نبینی بھ نام من درمی

سر دھد ای دلحدیث چون و چرا درد

پیالھ گیر و بیاسا ز عمر خویش دمی

طبیب راه نشین درد عشق نشناسد برو بھ دست کن ای مرده دل مسیح دمی

دلم گرفت ز سالوس و طبل زیر گلیم بھ آن کھ بر در میخانھ برکشم علمی

بیا کھ وقت شناسان دو کون بفروشند بھ یک پیالھ می صاف و صحبت صنمی

232

م نھ شیوه عشق استدوام عیش و تنع اگر معاشر مایی بنوش نیش غمی

ای لیک ابر رحمت دوست کنم گلھ نمی

بھ کشتھ زار جگرتشنگان نداد نمی

خرند آن کس چرا بھ یک نی قندش نمی کھ کرد صد شکرافشانی از نی قلمی

سزای قدر تو شاھا بھ دست حافظ نیست

جز از دعای شبی و نیاز صبحدمی ۴٧٢غزل

مد علی معدلھ السلطاناح احمد شیخ اویس حسن ایلخانی

خان بن خان و شھنشاه شھنشاه نژاد

زیبد اگر جان جھانش خوانی آن کھ می

دیده نادیده بھ اقبال تو ایمان آورد مرحبا ای بھ چنین لطف خدا ارزانی

ماه اگر بی تو برآید بھ دو نیمش بزنند

دولت احمدی و معجزه سبحانی

برد از شاه و گدا بخت تو دل می جلوه چشم بد دور کھ ھم جانی و ھم جانانی

برشکن کاکل ترکانھ کھ در طالع توست

بخشش و کوشش خاقانی و چنگزخانی

گیریم گر چھ دوریم بھ یاد تو قدح می بعد منزل نبود در سفر روحانی

از گل پارسیم غنچھ عیشی نشکفت حبذا دجلھ بغداد و می ریحانی

عاشق کھ نھ خاک در معشوق بودسر

کی خالصش بود از محنت سرگردانی

ای نسیم سحری خاک در یار بیار کھ کند حافظ از او دیده دل نورانی

۴٧٣غزل

وقت را غنیمت دان آن قدر کھ بتوانی حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی

کام بخشی گردون عمر در عوض دارد

ت داد عیش بستانیجھد کن کھ از دول

باغبان چو من زین جا بگذرم حرامت باد گر بھ جای من سروی غیر دوست بنشانی

زاھد پشیمان را ذوق باده خواھد کشت

233

عاقال مکن کاری کورد پشیمانی

داند این قدر کھ صوفی را محتسب نمی جنس خانگی باشد ھمچو لعل رمانی

با دعای شبخیزان ای شکردھان مستیز

ه یک اسم است خاتم سلیمانیدر پنا

پند عاشقان بشنو و از در طرب بازآ ارزد شغل عالم فانی کاین ھمھ نمی

یوسف عزیزم رفت ای برادران رحمی کز غمش عجب بینم حال پیر کنعانی

پیش زاھد از رندی دم مزن کھ نتوان گفت

با طبیب نامحرم حال درد پنھانی

ریزد روی و مژگانت خون خلق می می روی جانا ترسمت فرومانی تیز می

دل ز ناوک چشمت گوش داشتم لیکن

برد بھ پیشانی ابروی کماندارت می

جمع کن بھ احسانی حافظ پریشان را ای شکنج گیسویت مجمع پریشانی

گر تو فارغی از ما ای نگار سنگین دل حال خود بخواھم گفت پیش آصف ثانی

۴٧۴غزل دانی دانم کھ می میھواخواه توام جانا و

خوانی بینی و ھم ننوشتھ می کھ ھم نادیده می

مالمتگو چھ دریابد میان عاشق و معشوق نبیند چشم نابینا خصوص اسرار پنھانی

بیفشان زلف و صوفی را بھ پابازی و رقص آور

کھ از ھر رقعھ دلقش ھزاران بت بیفشانی

گشاد کار مشتاقان در آن ابروی دلبند است را یک نفس بنشین گره بگشا ز پیشانیخدا

ملک در سجده آدم زمین بوس تو نیت کرد

کھ در حسن تو لطفی دید بیش از حد انسانی

چراغ افروز چشم ما نسیم زلف جانان است مباد این جمع را یا رب غم از باد پریشانی

دریغا عیش شبگیری کھ در خواب سحر بگذشت

کھ درمانیندانی قدر وقت ای دل مگر وقتی

ملول از ھمرھان بودن طریق کاردانی نیست بکش دشواری منزل بھ یاد عھد آسانی

دھد حافظ خیال چنبر زلفش فریبت می

نگر تا حلقھ اقبال ناممکن نجنبانی

234

۴٧۵غزل

گفتند خالیق کھ تویی یوسف ثانی چون نیک بدیدم بھ حقیقت بھ از آنی

گویمشیرینتر از آنی بھ شکرخنده کھ

ای خسرو خوبان کھ تو شیرین زمانی

تشبیھ دھانت نتوان کرد بھ غنچھ ھرگز نبود غنچھ بدین تنگ دھانی

صد بار بگفتی کھ دھم زان دھنت کام چون سوسن آزاده چرا جملھ زبانی

گویی بدھم کامت و جانت بستانم ترسم ندھی کامم و جانم بستانی

چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند

ست بدین سخت کمانی ر کھ دیدهبیما

چون اشک بیندازیش از دیده مردم آن را کھ دمی از نظر خویش برانی

۴٧۶غزل

نسیم صبح سعادت بدان نشان کھ تو دانی

گذر بھ کوی فالن کن در آن زمان کھ تو دانی

تو پیک خلوت رازی و دیده بر سر راھت نیبھ مردمی نھ بھ فرمان چنان بران کھ تو دا

بگو کھ جان عزیزم ز دست رفت خدا را ز لعل روح فزایش ببخش آن کھ تو دانی

من این حروف نوشتم چنان کھ غیر ندانست

تو ھم ز روی کرامت چنان بخوان کھ تو دانی

خیال تیغ تو با ما حدیث تشنھ و آب است اسیر خویش گرفتی بکش چنان کھ تو دانی

امید در کمر زرکشت چگونھ ببندم

ایست نگارا در آن میان کھ تو دانی دقیقھ

یکیست ترکی و تازی در این معاملھ حافظ حدیث عشق بیان کن بدان زبان کھ تو دانی

۴٧٧غزل

دو یار زیرک و از باده کھن دومنی فراغتی و کتابی و گوشھ چمنی

من این مقام بھ دنیا و آخرت ندھم

اگر چھ در پی ام افتند ھر دم انجمنی

235

ھر آن کھ کنج قناعت بھ گنج دنیا داد فروخت یوسف مصری بھ کمترین ثمنی

بیا کھ رونق این کارخانھ کم نشود

بھ زھد ھمچو تویی یا بھ فسق ھمچو منی

توان دیدن ز تندباد حوادث نمی در این چمن کھ گلی بوده است یا سمنی

ببین در آینھ جام نقش بندی غیب

عجب زمنیکھ کس بھ یاد ندارد چنین

از این سموم کھ بر طرف بوستان بگذشت عجب کھ بوی گلی ھست و رنگ نسترنی

بھ صبر کوش تو ای دل کھ حق رھا نکند

چنین عزیز نگینی بھ دست اھرمنی

مزاج دھر تبھ شد در این بال حافظ کجاست فکر حکیمی و رای برھمنی

۴٧٨غزل

نوش کن جام شراب یک منی از دل برکنی تا بدان بیخ غم

دل گشاده دار چون جام شراب سر گرفتھ چند چون خم دنی

چون ز جام بیخودی رطلی کشی کم زنی از خویشتن الف منی

سنگسان شو در قدم نی ھمچو آب جملھ رنگ آمیزی و تردامنی

دل بھ می دربند تا مردانھ وار

گردن سالوس و تقوا بشکنی

خیز و جھدی کن چو حافظ تا مگر یشتن در پای معشوق افکنیخو

۴٧٩غزل چکد از ابر بھمنی صبح است و ژالھ می

برگ صبوح ساز و بده جام یک منی

ام بیار در بحر مایی و منی افتاده می تا خالص بخشدم از مایی و منی

خون پیالھ خور کھ حالل است خون او در کار یار باش کھ کاریست کردنی

در کمین ماستساقی بھ دست باش کھ غم

زنی مطرب نگاه دار ھمین ره کھ می

می ده کھ سر بھ گوش من آورد چنگ و گفت

236

خوش بگذران و بشنو از این پیر منحنی

نیازی رندان کھ می بده ساقی بھ بی تا بشنوی ز صوت مغنی ھوالغنی

۴٨٠غزل

ای کھ در کشتن ما ھیچ مدارا نکنی یسود و سرمایھ بسوزی و محابا نکن

دردمندان بال زھر ھالھل دارند

قصد این قوم خطا باشد ھان تا نکنی

رنج ما را کھ توان برد بھ یک گوشھ چشم شرط انصاف نباشد کھ مداوا نکنی

دیده ما چو بھ امید تو دریاست چرا

بھ تفرج گذری بر لب دریا نکنی

نقل ھر جور کھ از خلق کریمت کردند ا نکنیھ قول صاحب غرضان است تو آن

بر تو گر جلوه کند شاھد ما ای زاھد از خدا جز می و معشوق تمنا نکنی

حافظا سجده بھ ابروی چو محرابش بر کھ دعایی ز سر صدق جز آن جا نکنی

۴٨١غزل

بشنو این نکتھ کھ خود را ز غم آزاده کنی خون خوری گر طلب روزی ننھاده کنی

آخراالمر گل کوزه گران خواھی شد

حالیا فکر سبو کن کھ پر از باده کنی

گر از آن آدمیانی کھ بھشتت ھوس است عیش با آدمی ای چند پری زاده کنی

تکیھ بر جای بزرگان نتوان زد بھ گزاف

مگر اسباب بزرگی ھمھ آماده کنی

اجرھا باشدت ای خسرو شیرین دھنان گر نگاھی سوی فرھاد دل افتاده کنی

رد ھیھاتخاطرت کی رقم فیض پذی

مگر از نقش پراگنده ورق ساده کنی

کار خود گر بھ کرم بازگذاری حافظ ای بسا عیش کھ با بخت خداداده کنی

ای صبا بندگی خواجھ جالل الدین کن کھ جھان پرسمن و سوسن آزاده کنی

۴٨٢غزل

237

کنی ای دل بھ کوی عشق گذاری نمی کنی اسباب جمع داری و کاری نمی

زنی م در کف و گویی نمیچوگان حک

کنی باز ظفر بھ دست و شکاری نمی زند اندر جگر تو را این خون کھ موج می

کنی در کار رنگ و بوی نگاری نمی

مشکین از آن نشد دم خلقت کھ چون صبا کنی بر خاک کوی دوست گذاری نمی

ترسم کز این چمن نبری آستین گل

کنی کز گلشنش تحمل خاری نمی

جان تو صد نافھ مدرج است در آستین کنی وان را فدای طره یاری نمی

ساغر لطیف و دلکش و می افکنی بھ خاک

کنی و اندیشھ از بالی خماری نمی

حافظ برو کھ بندگی پادشاه وقت کنی کنند تو باری نمی گر جملھ می

۴٨٣غزل

سحرگھ ره روی در سرزمینی

گفت این معما با قرینی ھمی

فی شراب آن گھ شود صافکھ ای صو کھ در شیشھ برآرد اربعینی

خدا زان خرقھ بیزار است صد بار

کھ صد بت باشدش در آستینی

نشان است مروت گر چھ نامی بی نیازی عرضھ کن بر نازنینی

ثوابت باشد ای دارای خرمن اگر رحمی کنی بر خوشھ چینی

بینم نشاط عیش در کس نمی

نینھ درمان دلی نھ درد دی

ھا تیره شد باشد کھ از غیب درون چراغی برکند خلوت نشینی

گر انگشت سلیمانی نباشد چھ خاصیت دھد نقش نگینی

اگر چھ رسم خوبان تندخوییست چھ باشد گر بسازد با غمینی

ره میخانھ بنما تا بپرسم مال خویش را از پیش بینی

238

نھ حافظ را حضور درس خلوت ینینھ دانشمند را علم الیق

۴٨۴غزل

تو مگر بر لب آبی بھ ھوس بنشینی ور نھ ھر فتنھ کھ بینی ھمھ از خود بینی

بھ خدایی کھ تویی بنده بگزیده او کھ بر این چاکر دیرینھ کسی نگزینی

گر امانت بھ سالمت ببرم باکی نیست

دینی بی دلی سھل بود گر نبود بی

ادب و شرم تو را خسرو مھ رویان کرد ین بر تو کھ شایستھ صد چندینیآفر

عجب از لطف تو ای گل کھ نشستی با خار

بینی ظاھرا مصلحت وقت در آن می

صبر بر جور رقیبت چھ کنم گر نکنم عاشقان را نبود چاره بجز مسکینی

باد صبحی بھ ھوایت ز گلستان برخاست

تر از نسرینی کھ تو خوشتر ز گل و تازه

چپ و راست شیشھ بازی سرشکم نگری از گر بر این منظر بینش نفسی بنشینی

غرض از بنده مخلص بشنو سخنی بی

ای کھ منظور بزرگان حقیقت بینی

نازنینی چو تو پاکیزه دل و پاک نھاد بھتر آن است کھ با مردم بد ننشینی

سیل این اشک روان صبر و دل حافظ برد

بلغ الطاقھ یا مقلھ عینی بینی رکشی ای شمع چگلتو بدین نازکی و س

الیق بندگی خواجھ جالل الدینی ۴٨۵غزل

ساقیا سایھ ابر است و بھار و لب جوی من نگویم چھ کن ار اھل دلی خود تو بگوی

آید خیز بوی یک رنگی از این نقش نمی

دلق آلوده صوفی بھ می ناب بشوی

سفلھ طبع است جھان بر کرمش تکیھ مکن از سفلھ مجویای جھان دیده ثبات قدم

دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر از در عیش درآ و بھ ره عیب مپوی

شکر آن را کھ دگربار رسیدی بھ بھار

239

بیخ نیکی بنشان و ره تحقیق بجوی

روی جانان طلبی آینھ را قابل ساز ور نھ ھرگز گل و نسرین ندمد ز آھن و روی

گوید گوش بگشای کھ بلبل بھ فغان می

تقصیر مفرما گل توفیق ببویخواجھ

آید گفتی از حافظ ما بوی ریا می آفرین بر نفست باد کھ خوش بردی بوی

۴٨۶غزل

بلبل ز شاخ سرو بھ گلبانگ پھلوی خواند دوش درس مقامات معنوی می

یعنی بیا کھ آتش موسی نمود گل تا از درخت نکتھ توحید بشنوی

ویمرغان باغ قافیھ سنجند و بذلھ گ

ھای پھلوی تا خواجھ می خورد بھ غزل

جمشید جز حکایت جام از جھان نبرد زنھار دل مبند بر اسباب دنیوی

این قصھ عجب شنو از بخت واژگون ما را بکشت یار بھ انفاس عیسوی

خوش وقت بوریا و گدایی و خواب امن کاین عیش نیست درخور اورنگ خسروی

ردچشمت بھ غمزه خانھ مردم خراب ک

روی مخموریت مباد کھ خوش مست می

دھقان سالخورده چھ خوش گفت با پسر کای نور چشم من بجز از کشتھ ندروی

ساقی مگر وظیفھ حافظ زیاده داد

کشفتھ گشت طره دستار مولوی ۴٨٧غزل

خبر بکوش کھ صاحب خبر شوی ای بی تا راھرو نباشی کی راھبر شوی

شقدر مکتب حقایق پیش ادیب ع

ھان ای پسر بکوش کھ روزی پدر شوی

دست از مس وجود چو مردان ره بشوی تا کیمیای عشق بیابی و زر شوی

خواب و خورت ز مرتبھ خویش دور کرد

آن گھ رسی بھ خویش کھ بی خواب و خور شوی

گر نور عشق حق بھ دل و جانت اوفتد باهللا کز آفتاب فلک خوبتر شوی

240

گمان مبریک دم غریق بحر خدا شو

کز آب ھفت بحر بھ یک موی تر شوی

از پای تا سرت ھمھ نور خدا شود در راه ذوالجالل چو بی پا و سر شوی

وجھ خدا اگر شودت منظر نظر

زین پس شکی نماند کھ صاحب نظر شوی

بنیاد ھستی تو چو زیر و زبر شود در دل مدار ھیچ کھ زیر و زبر شوی

فظاگر در سرت ھوای وصال است حا

باید کھ خاک درگھ اھل ھنر شوی ۴٨٨غزل

سحرم ھاتف میخانھ بھ دولتخواھی گفت بازآی کھ دیرینھ این درگاھی

ھمچو جم جرعھ ما کش کھ ز سر دو جھان

پرتو جام جھان بین دھدت آگاھی

بر در میکده رندان قلندر باشند کھ ستانند و دھند افسر شاھنشاھی

ھفت اختر پای خشت زیر سر و بر تارک

دست قدرت نگر و منصب صاحب جاھی

سر ما و در میخانھ کھ طرف بامش بھ فلک بر شد و دیوار بدین کوتاھی

قطع این مرحلھ بی ھمرھی خضر مکن ظلمات است بترس از خطر گمراھی

اگرت سلطنت فقر ببخشند ای دل

کمترین ملک تو از ماه بود تا ماھی

ست مدهتو دم فقر ندانی زدن از د مسند خواجگی و مجلس تورانشاھی

حافظ خام طمع شرمی از این قصھ بدار

خواھی عملت چیست کھ فردوس برین می ۴٨٩غزل

ای در رخ تو پیدا انوار پادشاھی در فکرت تو پنھان صد حکمت الھی

کلک تو بارک بر ملک و دین گشاده صد چشمھ آب حیوان از قطره سیاھی

نتابد انوار اسم اعظم بر اھرمن

ملک آن توست و خاتم فرمای ھر چھ خواھی

241

در حکمت سلیمان ھر کس کھ شک نماید بر عقل و دانش او خندند مرغ و ماھی

باز ار چھ گاه گاھی بر سر نھد کالھی

مرغان قاف دانند آیین پادشاھی

تیغی کھ آسمانش از فیض خود دھد آب تنھا جھان بگیرد بی منت سپاھی

کلک تو خوش نویسد در شان یار و اغیار

تعویذ جان فزایی افسون عمر کاھی

ای عنصر تو مخلوق از کیمیای عزت و ای دولت تو ایمن از وصمت تباھی

ساقی بیار آبی از چشمھ خرابات

ھا بشوییم از عجب خانقاھی تا خرقھ

عمریست پادشاھا کز می تھیست جامم واھیاینک ز بنده دعوی و از محتسب گ

گر پرتوی ز تیغت بر کان و معدن افتد

یاقوت سرخ رو را بخشند رنگ کاھی

دانم دلت ببخشد بر عجز شب نشینان گر حال بنده پرسی از باد صبحگاھی

جایی کھ برق عصیان بر آدم صفی زد

گناھی ما را چگونھ زیبد دعوی بی

برد نام حافظ چو پادشاھت گھ گاه می

بھ عذرخواھی رنجش ز بخت منما بازآ ۴٩٠غزل

در ھمھ دیر مغان نیست چو من شیدایی خرقھ جایی گرو باده و دفتر جایی

دل کھ آیینھ شاھیست غباری دارد

طلبم صحبت روشن رایی از خدا می

ام توبھ بھ دست صنم باده فروش کرده کھ دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی

نرگس ار الف زد از شیوه چشم تو مرنج

نروند اھل نظر از پی نابینایی

شرح این قصھ مگر شمع برآرد بھ زبان ور نھ پروانھ ندارد بھ سخن پروایی

ام از دیده بھ دامان کھ مگر ھا بستھ جوی

در کنارم بنشانند سھی باالیی

کشتی باده بیاور کھ مرا بی رخ دوست گشت ھر گوشھ چشم از غم دل دریایی

ھ پرستسخن غیر مگو با من معشوق

242

ام نیست بھ کس پروایی کز وی و جام می

گفت این حدیثم چھ خوش آمد کھ سحرگھ می ای با دف و نی ترسایی بر در میکده

گر مسلمانی از این است کھ حافظ دارد

آه اگر از پی امروز بود فردایی ۴٩١غزل

ام ابروی ماه سیمایی بھ چشم کرده ام جایی خیال سبزخطی نقش بستھ

امید ھست کھ منشور عشقبازی من

از آن کمانچھ ابرو رسد بھ طغرایی

سرم ز دست بشد چشم از انتظار بسوخت در آرزوی سر و چشم مجلس آرایی

مکدر است دل آتش بھ خرقھ خواھم زد

کند تماشایی بیا ببین کھ کھ را می

بھ روز واقعھ تابوت ما ز سرو کنید رویم بھ داغ بلندباالیی کھ می

ام من درویش زمام دل بھ کسی داده

کھ نیستش بھ کس از تاج و تخت پروایی

در آن مقام کھ خوبان ز غمزه تیغ زنند عجب مدار سری اوفتاده در پایی

مرا کھ از رخ او ماه در شبستان است

کجا بود بھ فروغ ستاره پروایی

فراق و وصل چھ باشد رضای دوست طلب تمناییکھ حیف باشد از او غیر او

درر ز شوق برآرند ماھیان بھ نثار اگر سفینھ حافظ رسد بھ دریایی

۴٩٢غزل

سالمی چو بوی خوش آشنایی بدان مردم دیده روشنایی

درودی چو نور دل پارسایان بدان شمع خلوتگھ پارسایی

بینم از ھمدمان ھیچ بر جای نمی

دلم خون شد از غصھ ساقی کجایی گردان کھ آن جاز کوی مغان رخ م

فروشند مفتاح مشکل گشایی

عروس جھان گر چھ در حد حسن است وفایی برد شیوه بی ز حد می

243

دل خستھ من گرش ھمتی ھست

نخواھد ز سنگین دالن مومیایی

فروشند می صوفی افکن کجا می کھ در تابم از دست زھد ریایی

رفیقان چنان عھد صحبت شکستند

شناییست خود آ کھ گویی نبوده

مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع بسی پادشایی کنم در گدایی

بیاموزمت کیمیای سعادت

ز ھمصحبت بد جدایی جدایی

مکن حافظ از جور دوران شکایت چھ دانی تو ای بنده کار خدایی

۴٩٣غزل

ای پادشھ خوبان داد از غم تنھایی دل بی تو بھ جان آمد وقت است کھ بازآیی

ماند گل این بستان شاداب نمیدایم

دریاب ضعیفان را در وقت توانایی

کردم دیشب گلھ زلفش با باد ھمی

گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی

رقصند صد باد صبا این جا با سلسلھ می این است حریف ای دل تا باد نپیمایی

مشتاقی و مھجوری دور از تو چنانم کرد

اییکز دست بخواھد شد پایاب شکیب

یا رب بھ کھ شاید گفت این نکتھ کھ در عالم رخساره بھ کس ننمود آن شاھد ھرجایی

ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست

شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی

ای درد توام درمان در بستر ناکامی و ای یاد توام مونس در گوشھ تنھایی

در دایره قسمت ما نقطھ تسلیمیم

تو اندیشی حکم آن چھ تو فرماییلطف آن چھ

فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست کفر است در این مذھب خودبینی و خودرایی

زین دایره مینا خونین جگرم می ده

تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی

حافظ شب ھجران شد بوی خوش وصل آمد شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی

244

۴٩۴غزل

گر از آن چاه زنخدان بھ درآیی ای دل ھر جا کھ روی زود پشیمان بھ درآیی

ھش دار کھ گر وسوسھ عقل کنی گوش آدم صفت از روضھ رضوان بھ درآیی

شاید کھ بھ آبی فلکت دست نگیرد

گر تشنھ لب از چشمھ حیوان بھ درآیی

دھم از حسرت دیدار تو چون صبح جان می درآییباشد کھ چو خورشید درخشان بھ

چندان چو صبا بر تو گمارم دم ھمت

کز غنچھ چو گل خرم و خندان بھ درآیی

در تیره شب ھجر تو جانم بھ لب آمد وقت است کھ ھمچون مھ تابان بھ درآیی

ام از دیده دو صد جوی بر رھگذرت بستھ

تا بو کھ تو چون سرو خرامان بھ درآیی

حافظ مکن اندیشھ کھ آن یوسف مھ رو و از کلبھ احزان بھ درآیی بازآید

۴٩۵غزل

جویی می خواه و گل افشان کن از دھر چھ می

گویی این گفت سحرگھ گل بلبل تو چھ می

مسند بھ گلستان بر تا شاھد و ساقی را لب گیری و رخ بوسی می نوشی و گل بویی

شمشاد خرامان کن و آھنگ گلستان کن تا سرو بیاموزد از قد تو دلجویی

ا غنچھ خندانت دولت بھ کھ خواھد دادت

رویی ای شاخ گل رعنا از بھر کھ می

امروز کھ بازارت پرجوش خریدار است دریاب و بنھ گنجی از مایھ نیکویی

چون شمع نکورویی در رھگذر باد است طرف ھنری بربند از شمع نکورویی

آن طره کھ ھر جعدش صد نافھ چین ارزد

ش ز خوش خوییخوش بودی اگر بودی بویی

ھر مرغ بھ دستانی در گلشن شاه آمد بلبل بھ نواسازی حافظ بھ غزل گویی