22
دو و ﭼﻬﻞ ﺷﻤﺎرة- آذر1390 ﺳﺮدﺑﻴﺮ ﻳﺎدداﺷﺖ2 ﻣﺎﺳﺖ ﺑﺮ ﻛﻪ ﻣﺎﺳﺖ از3 ﻛﺮدن ﻗﻀﺎوت دادن، ﻧﻈﺮ ﺑﺎب در6 ﭘﺮدازي ﻧﻈﺮﻳﻪ و اﺳﺖ ﺷﻜﺮ ﻓﺎرﺳﻲ8 ﺑﺎ آﻣﺮﻳﻜﺎ ﺟﻨﮕﻬﺎي ﺑﻪ ﻧﺰدﻳﻜﺘﺮ ﻧﮕﺎﻫﻲ10 اﻓﻐﺎﻧﺴﺘﺎن و ﻋﺮاق ﻣﺮگ از ﭘﺲ زﻧﺪﮔﻲ12 ﻧﺎم ﺑﻪ اﻧﺴﺎﻧﻲ ﺗﻮ15 ﻧﺎﮔﻔﺘﻨﻲ16 ... ﻫﺎ ﺳﻨﺠﺎب از ﮔﻴﺮﻳﻢ ﻣﻲ ﻳﺎد18 ﺷﻌﺮ19 : ﺳﺮدﺑﻴﺮ ﺳﺎﻻري ﭘﮕﺎه: ﺷﻤﺎره اﻳﻦ ﻧﻮﻳﺴﻨﺪﮔﺎن ﻧﺠﻔﻲ ﺣﺴﻦ اﻣﻴﺮ ﻏﻼﻣﺮﺿﺎ، ﻓﺮزان ﺳﺎﻻري، ﭘﮕﺎه ﭘﺮﻫﻴﺰﮔﺎر ﭘﻮر ﻧﻴﻤﺎ اﻧﻮاري، ﻣﺤﺴﻦ ﻓﺮد، ﺧﺎﻛﺒﺎزان ﻋﻠﻲ ﻧﻴﺸﺎﺑﻮري ﻣﺤﻘﻖ ﺳﻔﺎﻧﻪ ﺟﻌﻔﺮي، رﺿﺎ ﻓﺮد، ﭘﻨﺎﻫﻲ آرش وﻗﺎر روﻳﺎ: ﻋﻜﺲMaurice Mingay, Andreas Wonisch ﺧﺪاﻳﻲ ﻧﺎﺻﺢ و ﭘﻮر ﻣﺤﻤﺪ آرش از ﺻﻔﺤﻪ: ﺑﻨﺪي ﺳﺎﻋﺪي ﻣﻮﻧﺎ اﺟﺮاﻳﻲ ﻫﻴﺄت: ﻧﺎدري ﺧﺴﺮو ﻳﻮﺳﻔﻲ، ﻧﻴﻤﺎ ﻧﻴﻚ ﻣﺤﺴﻦ ﭘﻨﺎﻫﻲ ﻳﺰدان ﺣﺴﺎم ﻓﺎﺧﺮي، ﻋﻠﻲ ﻣﺤﻤﺪ ﺳﻴﺮ، ﻓﺮد ﺧﺎﻛﺒﺎزان ﻋﻠﻲ هѧ ب شريهѧ ن در شرهѧ منت بѧ مطال امѧ تم سووليتѧ م وودهѧѧ ببѧѧ مطلدهѧѧ کننهѧѧ تھي وسندهѧѧ نويدهѧѧ عھ. ندارد آن قبال در مسووليتیيان ايران نشريه: اول ﻋﻜﺲ ﭘﺎﻳﻴﺰي ﺑﺮف ﻋﻜﺲ: آﺧﺮ زﻣﺴﺘﺎﻧﻲ روز ﻣﻲ ﻣﺎه ﻫﺮ ﭘﺎﻧﺰدﻫﻢ ﺗﺎرﻳﺦ ﻣﻘﺎﻻت ارﺳﺎل ﻣﻬﻠﺖ. ﺑﺎﺷﺪ ارﺳﺎل ﻣﻘﺎﻻت و ﭘﻴﺸﻨﻬﺎدات ﺗﺎرﻳـﺦ اﻳـﻦ از ﭘﺲ ﺷﺪه ﺷﻤﺎره در. ﺷﺪ ﺧﻮاﻫﺪ ﻣﻨﻌﻜﺲ ﺑﻌﺪي ي42 ਜอ ﻨﺎ ﻣﺎ- ﻮن ﯿﺎن ادا ﯽ ا ﻤﺎ ا ﺳﺎل- ﻤﺎره2 آ1390 ධෂ دﺳﺎ2011 رو. گويد میسليت تتون ادمونيان ايران جامعه ويشان انواده خا به را نژاد عباس دکتر آقای عزيز ھموطن بار تاسف درگذشتيان ايران نشريه حش. شادPhoto by Maurice Mingay

Iranians Monthly November 2011

Embed Size (px)

DESCRIPTION

Iranians Monthly: November 2011, Azar 1390

Citation preview

1390آذر -شمارة چهل و دو

2 يادداشت سردبير 3 از ماست كه بر ماست

6در باب نظر دادن، قضاوت كردن و نظريه پردازي

8فارسي شكر است 10نگاهي نزديكتر به جنگهاي آمريكا با

عراق و افغانستان 12زندگي پس از مرگ

15 “تو ” انساني به نام 16 ناگفتني

18 ياد مي گيريم از سنجاب ها... 19 شعر

سردبير: پگاه ساالري

نويسندگان اين شماره: پگاه ساالري، فرزان غالمرضا، امير حسن نجفي

علي خاكبازان فرد، محسن انواري، نيما پور پرهيزگار آرش پناهي فرد، رضا جعفري، سفانه محقق نيشابوري

رويا وقار Maurice Mingay, Andreas Wonischعكس:

از آرش محمد پور و ناصح خدايي مونا ساعديبندي: صفحه

نيما يوسفي، خسرو نادري: هيأت اجرايي سير، محمد علي فاخري، حسام يزدان پناهي محسن نيك

علي خاكبازان فرد

ه شريه ب شره در ن ب منت ام مطال سووليت تم موده و ب ب ده مطل ه کنن سنده و تھي ده نوي عھ

نشريه ايرانيان مسووليتی در قبال آن ندارد.

برف پاييزيعكس اول:

روز زمستانيآخر: عكس

باشد. مهلت ارسال مقاالت تاريخ پانزدهم هر ماه مي شده پس از ايـن تاريـخ پيشنهادات و مقاالت ارسال

ي بعدي منعكس خواهد شد. در شماره

ی 42 نا ون-ما و یان اد ا ی ا ما ا

م ر 1390آ 2ماره -سال پ 2011دسا

شاد.حش نشريه ايرانيان درگذشت تاسف بار ھموطن عزيز آقای دکتر عباس نژاد را به خانواده ايشان و جامعه ايرانيان ادمونتون تسليت می گويد. رو Photo by Maurice Mingay

1390آذر -شمارة چهل و دو

زیر بار زور زندگی گاھی نباید رفت. یعنـی ھـيـچ وقـت

نباید رفت. فقط چون از واژه ھای مطلقی مثل "ھيچ وقت"

ھم بھتر است اجتناب کرد می گویم "گـاھـی". شـبـيـه

دوچرخه سواری در یک جادۀ کوھستانی پر از چالـه ھـای

آدم ھا متناسب با بزرگی چرخ ھای کوچک و بزرگ است.

دوچرخه ھایشـان، مـھـارتشـان در دوچـرخـه سـواری و

انتخاب مسير رکاب زدن، با چاله ھای مختلفـی مـواجـه

شده، به درون آنھا سقوط و یا از روی آنھا عبور می کننـد.

سوخت و سوزی ھم در کار نيست. ھر قدر ھـم مـاھـر و

جاده ھر چه قدر به نظر صاف و چرخھای دوچرخه ھر چـه

قدر ھم که بزرگ، ھر دوچرخه سواری باالخـره یـک روزی

یک جایی در یک چاله ای یا گـاھـی حـتـی چـاھـی فـرو

می افتد! درست مثل بدبياری ھای زندگی. مثل تمـام آن

مواردی که برای ھر کدام از ما در زندگی الاقل ھزار بـاری

پيش آمده است. زندگی ھمان جاده کوھستـانـی و فـرد

فرد ما دوچرخه سواریم. وقتی چرخ ھای جلو در چاله ای

گير می کنند وکنترل دوچرخه از دست خارج می شـود و

جـای زمـيـن و آسـمـان بـا ھـم عـوض برای لحظاتـی

می شوند چه کار می کنيم؟

ن آزیر بار زور زندگی نباید رفـت. مـی خـواھـم دربـاره

دسته ای از دوچرخه سوارھا بنویسم که سـقـوط در ھـر

چاله برایشان فرصتی است بـرای عـزاداری ھـای تـمـام

نشدنی، جلب ترحم اطرافيان و به کار گرفتن ایـن تـرحـم

آن گروھی که برای ایجاد ارتباط با سایر دوچرخه سوارھا.

غالبا مدت ھـای مـدیـد تـه ھـر چـالـه ای در تـاریـکـی

می نشينند، دست ھمکاری رھگذران غریبه یا آشنا را رد

می کنند و تمام تمرکز و نيرویشان صرف شرح و تـفـصـيـل

دادن به بدبختی ھا و بد شانسی ھایشان می شود.

"گریه" کردن و اشک ریختن بـرای ایـن دوچـرخـه ھـا

سوارھا از راھی برای تخليه مقـطـعـی درد و تشـویـش،

تبدیل به روضه خوانی تمام نشدنی مصائب تحمل ناپذیر

زندگيشان شده اسـت. مـی خـواھـم دربـاره دوچـرخـه

سوارھای "ھميشه قربانی" بنویسم.

تمام بد بياری ھای زندگی یک "قربانی" تقصيـر فـرد یـا

افراد دیگری است. ھميشه اگر "چنان طـور" نشـده بـود

"چنين طور" ھم نمی شد. به ندرت عـبـارت "تـقـصـيـر از

در خودم بود" یا "ایکاش جور دیگری عـمـل کـرده بـودم"

ترکيب جمله بندی ھای یک "قربانی" شنيده مـی شـود.

تمام نا کارآمدی ھای شخصی فـرد قـربـانـی بـه دلـيـل

وابسته بودن به خطای سرزده از دیگری، ھميشه نـادیـده

گرفته می شود.

ھـم درد و "قربانی" شاید به طور موقت چنـد نـفـری

غمخواربرای کاستی ھای زندگی اش پيدا کـنـد ولـی بـه

زودی در تک تک غمخواران امروز ھم مشکلی، خـطـایـی،

قصوری، چيزی پيدا می کـنـد و بـاز بـه انـزوای زنـدگـی

ھميشه زندان گونه اش بر می گردد. برای "قربانـی"، بـه

ازای تک تک احساسات منفی ای که در طول شبـانـه روز

تجربه می کند، در دنيای بيرون از خودش "مـقـصـر" وجـود

دارد. ھميشه از زندگی و سرنوشت، سوال تکراری "آخر

چرا برای من؟" را می پرسند و بی شـک بـه نـدرت ھـم

پاسخی برایش دریافت می کنند. "قربانی" به طور آگاھانه

انتخاب می کند که به جای بيرون آمدن از "چالـه" و پـيـدا

کردی راھی برای پر کردن آن و جلوگيری از رخ دادن تجربه

مشابه برای دوچرخه سواران دیگر، ته چاله بنشيند و بـر

حال زار خود اشک بریزد و دوچرخه سوار قبلی که از کـنـار

چاله بی توجه عبور کرده بوده را "لعنت" کنـد. "قـربـانـی"

ھربار که کسی حالی از احوالش می پرسد بـا خـالقـيـت

بيشتری به شرح مصائبش می پردازد، جزئيات بـيـشـتـری

به حادثه اضافه می کند و تصویر ذھنی اش را از آن واقعـه

دقيق تر، شفاف تر و زنده تر می کند. شگفت انگيز اسـت

که ذھن آدمی چه توانایی عجيبی در بـازسـازی تـجـربـه

ھای مثبت یا منفی زندگی دارد و با ھـر بـار بـازسـازی

"درد"، آن تجربه را دوباره با ھمان شدت روز اول احسـاس

می کند.

پگاه ساالري

يادداشت سردبير قرباني نباشيد!

2

1390آذر -شمارة چهل و دو

"قربانی" بودن اصال کار سختی نـيـسـت. و ھـمـه مـا

دوچرخه سوارھا خواسته یا نا خواسته تا حدی در نـقـش

"قربانی" ظاھر می شویم. اصوال یک "قربانی" پنـھـان در

درون ھمۀ ما ھست که کـم یـا زیـاد در رفـتـار مـا بـروز

می کند.

واقعيت اینجاست که "اشک" ھـای مـا تـوانـایـی حـل

مشکالت ما را ندارند. و ھيچ رھگذری ھم تا ابد بـه شـرح

پریشانی ما گوش نمی کند. واقعيت اینجاست که مـا بـر

عملکرد افراد و بر موقعيت ھای محيط بيرونمان کوچکتریـن

تسلطی نداریم. ولی بر "برداشت" مان از عملکرد آن ھـا

چرا!

ما نمی توانيم کسی را مجبور کنيم کـه نـژادپـرسـتـانـه

رفتار نکند، ولی می توانيم نادیده گرفتن رفتار منفی او را

تمرین کنيم. ما نمی توانيم به تک تـک آدم ھـا سـيـلـی

بزنيم، از تک تک آدم ھا شکایت کنيم، ھمه را به باد انتقاد

بگيریم، ولی می توانيم نادیده گرفتن آن ھـا را تـمـریـن

کنيم. ذھن آدم ھا را نمی شود عوض کرد. ذھن "خود" را

چرا. اگر ھمه دارند ھر روز حق شما را زیر پا می گـذارنـد،

اگر ھمه ھميشه نگاه بدی نسبت بـه شـمـا دارنـد، اگـر

دليلی برای لذت نبردن از ميھمانی ھایی که بـه ھميشه

آن ھا دعوت می شوید دارید، اگر ھمـه بـدبـخـتـی ھـای

زندگی شما زیر سر کس دیگری اسـت، اگـر ھـمـه بـد

ھستند، یعنی شما "قربانی" پـنـھـانـی داریـد کـه دارد

آزادانه درونتان زندگی می کند!

ھر چه زودتر تکليفش را مشخص کنيد، زنـدگـی زودتـر

زیبا می شود. چاله ھا زودتر پـر مـی شـونـد، دوچـرخـه

سواری زودتر جذابيت خود را بـه دسـت مـی آورد، درد

کمتری می کشيد. و "انتخاب" یعنی ھمين.

زمستان بر شما مبارک. گرم باشيد.

"حرف را بايد زد

درد را بايد گفت

سخن از مھر من و جور تو نيست

سخن از تو

متالشي شدن دوستي است

و عبث بودن پندار سرورآور مھر"

(حميد مصدق)

سالم یار دبستانی. یه چند قدمی با من بيا باھات حرف

حاشيه داره، ولی تلخيش تو حاشـيـه شـه. دارم. یه ذره

تکرار مکرراته، اما یه خورده بيشتر روشنت مـيـکـنـه. اگـر

روشن ھم ھستی که دیگه ھيـچـی! شـایـد یـه خـورده

گربگيری ولی برای آیندمون خـوبـه. حـداقـل بـرای نسـل

آیندمون.

داستان از اینجا شروع شد: "آی خـانـم، آی آقـا اجـازه

بده،... بحث نکن...ای بابا...صبر کن، یک کالم، ختم کـالم

این آخرین نظری بـود کـه جانم "از ماست که بر ماست".

می تونست تموم کننده بحثی باشه که یکی از دوستـام،

با دیدن صحنه ای تو دانشگاه، تو فيس بوک راه انـداخـتـه

بود: "دوستان عزیزی که در دنيای واقعی بربر به آدم نـگـاه

ادب سالم کردن و یا حتی جواب سالم دادن کنيد ولی می

خواھم از لـيـسـت دوسـتـان را ندارید! با عرض پوزش می

فيسبوکی پاکتان کنم. یک ساعت وقت دارید که خـودتـان

بساطتان را جمع کنيد و بروید که بعدا با خـيـال راحـت بـا

خودتان بگویيد:دختره پرروی تازه به دوران رسيـده از خـود

ھست؟". کنه کی فرھنگ، خيال می متشکر بی

3

فرزان غالمرضا

از ماست كه بر ماست

1390آذر -شمارة چهل و دو

یکی دیگه ھم در جوابش نوشته بود: " من ھنوز بعد از

دو سال در این دانشگاه از قواعد سالم کردن ایرانی ھا به

ھم سر در نياوردم!" اون موقع بود که فھمـيـدم اوضـاع از

این خرابتره! پس فقط سالم ھای من نيست که تـو دیـوار

می خوره و اشکال از عينک یا لنزطبی طرف ھم نـيـسـت

که بربر تو چشمات نگاه ميکنه و روشو ميکنه اون طرف.

ھمش ھم سالم نکردن نبود. یک وقت دیـگـه ھـم بـه

حال خراب جناب اوضاع پی برده بودم. اون وقتی بـود کـه

برای مجله ایرانيان ادمونتون از ایران و گردشگری و تمدن و

معماری و از این جورچـيـزا مـيـنـوشـتـم. زمـانـی کـه بـا

ھزارگرفتاری (اونایی که خودتم داری) و کار و تـز دکـتـری،

ميشستم و با انرژی راجع به مملکتم و زیـبـایـی ھـاش و

دھات کوره ھاش و قدمتش و جاھایـی کـه خـودم تـوش

زندگی کردم و رو خاکش قدم گذاشتـم و حسـش کـرده

بودم مينوشتم و عکسـایـی کـه گـرفـتـه بـودم را بـرای

دوستای اینوریم به اشتراک می گذاشتـم، و یـکـی دوتـا

الیک تحویل ميگرفتم. ميگفتم شاید اشکال از قـلـم مـنـه.

ولی دیدم نه، دورو بریام بچه شيراز و مشھد و اصفھـان و

یزد و رشت و اردبيل و یه چندتایی ھم تھران و علی آباد و

یا شھرستانھای اطرافشون ھستند ولی یه عکس درست

حسابی از والیتشون تو پروفایلشون پيدا نمی شه. ولـی

وقتی از کشورشون فرار ميکنن، البته به نام فرار مغزھا یـا

به نام نموندن اسکل ھا (لغت نامه دھخدا: "اسـکـل نـام

نوعی پرنده که گویند با خروج از النه آنرا گـم مـی کـنـد.

اسکل در زبان مردم کنـایـه از کـودن و احـمـق اسـت و

پيشينه کاربردش به صدھا سال پيش می رسـد.") و یـا

ميرن یه کشور اروپایی، عکس ھا شون با در و دیوار و بـرج

و باروھای اینجاھا آپلود ميشه. البته ناگفـتـه نـمـونـه کـه

دوستان به مکزیک و کـوبـا و امـارات عـربـی ھـم رحـم

و داسـتـان ھـاش نمی کنن. چی بگم واال. ای سا یو ای

ھم که بماند. این ھمه تالش و وقت و انرژی بذازی، بـعـد

ھم فحش بخوری یا جای تقدیـر از زحـمـاتـت، تـا چـوبـه

انتقادھای کشنده بری. نمی خوام از بـحـث اصـلـيـم دور

شم. کال، داستان، داستان عسل و گازگـرفـتـنـه. ایـن تـا

اینجاش. با من ھستی دیگه! خوب خوبه، یـه سـر بـریـم

ایران تا حاشيه اش بيشتر شه.

یادش بخير قدیما، ایرانو ميگم. خاطرات زیـاده. خـوبـاش

بيشتر از بداش. مشکالت بيشتر بود ولی بـيـن بـچـه ھـا

صميميت ھم بيشتر. ميدونی چی ميگـم. وقـتـای نـاھـار

یادته؟ یار دبستـانـی خـونـدن ھـا جـلـوی سـلـف و... .

خوب بودا ولی یه وقتایـيـش ھـم (خـيـلـی وقـتـاش) یـه

جاھایيش (خيلی جاھاش) ایراد داشـت. بـذار یـه مـثـال

ساده بزنم که دوباره برگردیم تو باغ. با من ھستی دیگه ؟

خوبه. استادا رو یادته؟ بعضيھاشون سرشون ھمش پایين

بود یا وقتی از کنارت رد می شدن سعی می کردن بـھـت

نگاه نکنن. با خودم فکر می کردم خـب یـه جـواب سـالم

دادن یا یه کله تکون دادن یا یه اھم یا اوھوم در پاسخ یـک

سالم مگه چقدر انرژی ازشون ميگيره؟ وقـتـی پـذیـرشـم

اومد، گفتم: "ایول، ميریم تو یه محيـط آکـادمـيـک دیـگـه،

اوضاع درست ميشه. درست شدھا...، ولی نشد!!! جای

استادا با دانشجو ھا عوض شد. استادایی که تو ایران اگر

بھشون جناب آقای دکتر (اسم فاميل) رو نمی گفتی بایـد

منتظر یک خبر ناگوار تو آخر ترم می شدی، حاال اینجا ازت

می خوان که با اسم کوچيک صداشون کنی و ھی سـالم

و احوالپرسی و نوکرم چاکرم تحویلشون بدی. اون اوایل یه

دو سه ماھی طول کشيد تا خودمو راضـی کـنـم کـه بـه

یکی از استادا که اسمش داگالس ھسـت بـگـم "داگ".

اما چشمتون روز بد نبينه، از اون طرف، بـه بـه، بـرو بـچ

ایرانی، که خدا روز بروز داره زیادترشون ميکنه، راه و رسم

استادای تو ایرانشونو سوغاتی آوردن کانادا .

شاید فکر می کنن اینجا کشتی نوحه و اونا ھم از دماغ

علی اکبر دھخدا)! یا شاید ھم -فيل افتادن (امثال و حکم

فکر ميکنن وقتی تو دانشگاه راه ميرن، ھمه ھالک خـفـن

بازم دم چاینيز ھا گرم! سـالم کـه بـھـشـون بودنشونن.

ميکنی، یه صدایی ازشون در مياد. آقا، خانم، حـاال بـگـرد

دنبال دليلش؟؟؟ دنبال این قضيه بـودم کـه چـرا ھـرچـی

تحصيالتمون باالتر ميره و جمع ھا کوچکتـر مـيـشـه یـا از

کشورمون بيشتر دور ميشيم، قلب ھامون از ھـم دورتـر

ميشه. فکر کنم دنبال جواب این قضيه روباید تو ھيچستان

بگردیم که ميگه: "گشتم نبود، نگرد نيست." فرھنـگـمـون

که قربونش برم مال باالشھر و ایناست (باال شھر ھـمـون

شھرھایی که تو پاراگراف قبلی گفتم). ھممونم کـه آخـر

اعتماد به نفس و تحصيالت و کالس و دماغھای سر باال و

4

1390آذر -شمارة چهل و دو

تيریپ خفن و خالصه آخر یه وجب مونده برسی بـه خـدا.

ناز شستت کوروش. چی کاشتی، چی شد!

اصال رفيق سالم کردن و اینا رو داشته باش یه گـوشـه،

جلوتر کارش داریم دوباره. می خوام یه جور دیـگـه بـاھـات

اختالط کنم. بيا تقصيرھا رو بندازیم گردن این انگليس بـی

ھمه چيز. با یه داستان کوتاه ادامه ميدم. یه روزی، ھمين

طور که داشتم دنبال درستی نتایج تحقيقاتم تو درسھـای

آماری که پاس کردم ميگشتم و ھی با خودم تکرار ميکردم

که: " خدا پدر و مادر" تاد راجرز" (استاد آمارم) و بـيـامـرزه

که من و حسابی از لحاظ آماری ردیف کـرد،" یـک دفـعـه

رفتم تو حال و ھوای کالسش و حرفھاش که مـی گـفـت:

" تمام اونایی که سياست مـی دونـن، آمـارشـنـاسـن و

اونایی که نميدونن سياستمدار نيـسـتـن،" و وقـتـی مـا

اذیتش ميکردیم که ای بابا بازار گرمی بسه و داری زیـادی

از آمار تعریف ميکنی ميگفت: "یه روزی به حرف این پيرمرد

ميرسين." خالصه، از اونجایی که بگی سياست، مـيـگـم

بریتانيای کبير و یاد مصاحبه معروف اون انگليسيه با آخرین

شاه ایران تو دھه ھفتاد ميالدی (کـه کـمـتـر ایـرانـی تـو

یوتيوب ندیده) ميافتم. به مصاحـبـه کـنـنـده انـگـلـيـسـی

می گفت: " در ده سال آینده ما به جایی مـيـرسـيـم کـه

شما ھستيد و در بيست و پنج سال آینده (یـعـنـی دھـه

پيش) ما (ایران) جزو کشورھای مـرفـه جـھـان خـواھـيـم

شد!" با خودم گفتم یا ایـن بـابـا آمـارتـوپ بـلـده یـا اون

انگليسی رو خر گير آورده. شوخی که نيست، انگليـسـه.

از قدیم ندیما صاحب دنـيـا و ایـن کشـورھـای مشـتـرک

المنافع (کانادا و استراليا) بوده و ھسـت. در ھـر صـورت

ميدونستم تاد راجرز دروغ نميگه. دوباره با خـودم گـفـتـم:

" عجب تخمينی زد خدا وکيلی. حتـمـا اون بـابـا مـعـنـی

ھمسانی واریانس ھا و یا به تعبير من "وحدت مـلـی" رو

بلد بوده ولی اون یکی انگليسيه روی انحراف نتایج آمـاری

اون بابا بيشتر حساب کرده بوده. بذار اینجوری برات بـگـم.

نداریم فدات شم، نداریم. وحدت ملی نداریم. اینم اضـافـه

کن به جھل افيونی از نوع مارکسی و جک ھای نـژادی و

قومی. معجون پرمالتی که غرب برای ما درسـت کـرد تـا

باھاش نسل سازی کنيم! خودمونيم، ھمش ھم تـقـصـيـر

نيست دیگه. از ماست که بر ماست. حـواسـت این و اون

به من ھست؟ حاال بيا تو گود ببينم چند مـرده حـالجـيـم!

با چه معياری می خوایم آیـنـدمـون رو تـخـمـيـن بـزنـيـم.

با وحدت نداشته مون یـا غـيـرت قـيـصـریـمـون کـه داره

گاوچرونی ميشه؟ مسلما اولين قدم رو خوب برداشـتـيـم،

سالم ندادن به ھمدیگه. خيلی سادست نه؟ حتی تو یـه

جامعه کوچک ایرانی این سر دنيا "سالم" زورکی بـه ھـم

می کنيم. عاليه! معرکست!

بياین مثل قدیما با ھم دوست باشيم. جيم جمالتو ميـم

مرامتو کاف کمالتو عشق است ایرانی. می خوام یه جای

با صفا ببرمت. اشعار حميد مصدق. بذار یه چند بيتی ھـم

اون برای من و تو بگه. منتھا اگر دخـتـر یـا پسـر خـوبـی

باشی و سالم کنی! مثل من به ھمتون: "سالم ھموطن،

ھم شھری ھم دانشگاھی...درود و دوصـد بـدرود، مـن

ھمون یار دبستانيتم."

…چه كسي مي خواھد

من و تو ما نشويم

خانه اش ويران باد

من اگر ما نشوم ، تنھايم

تو اگر ما نشوي

خويشتني

5

1390آذر -شمارة چهل و دو

نوشتار زیر به ھيچ عنوان قصد ارزش گـذاری اخـالقـی

نداشته، بلکه صرفا در راستای تفکيک چند مفھـوم اسـت

که به کرات ممکن است در مـکـالـمـات عـادی و روزمـره

وھمچنين در مکالمات جدی استفاده شود. در ابتدا، چـنـد

، در مکالمه خيالی بين شخـصـيـت ھـای غـيـر واقـعـی

: راستای ملموس تر شدن موارد مورد بحث آمده است

:١مورد

فالنی رو دیدی چقدر چاق شده؟-

آره، حتما خيلی غذا ميخوره، بھش ميخوره آدم تنبلـی -

ھم باشه، تا حاال یکبار ھم تو جيم ندیدمش...

:٢مورد

فالنی رو ميشناسی؟-

ولـی انـگـار نه چندان، خيلی باھاش برخورد نداشتم. -

بچه ھا خيلی خوششون نمياد ازش، ملت اینجا که مـيـان

"فالن" دپارتمان ھـم درس بيشترشون قاطی ميکنن، تازه

ميخونه، مثله بقيشونه، آدمای عجيب غریبين...

:٣مورد

این اخبار ایران فقط اعصاب آدم رو خورد ميکنه. -

مسخرست دیگه بابا، ملت نشستن تو خونه صداشون -

ھم در نمياد، فقط ھم ادعان... تونس و مصـر و لـيـبـی و

سوریه رو نگا کن، ملت جونشون رو گرفتن کف دستشـون

و رفتن تو خيابون، بعد تو ایران چـی؟ ھـيـچـی....انـتـظـار

بھتر از این رو داشتی؟... اوضاع

در مکالمات صوری باال، چند عنصر قابل بحث بـه چشـم

، نظریه پردازی و الـبـتـه ميخورد: نظر دادن، قضاوت کردن

پرخاش جوئی (خشونت گفتاری) که در لفافه بيـان شـده

است. این نوشتار سعی دارد که در مورد مکالمـات بـاال و

اجزای پنھان گفتاری در آنھا "ارائه نظری" داشتـه بـاشـد.

در این راستا، صحت و سقم این گفتارھا (در مکان، زمان و

بستری که استفاده شده اند) مورد نظر نيست. در ادامه،

به چند نکته که شامل تفاوت نظر و قضاوت، لزوم پرھيز از

پذیری متناسب با حوزه نظریه پردازی بی بنيه، مسئوليت

انتشار نظر یا نظریه، و دوری گزیدن از پرخاش گری کالمی

است، به اجمال پرداخته می شود.

مرز بين نظر دادن و قضاوت کردن، مـرز بسـيـار : ١نکته

باریکی است. در مورد مسائلی که تعداد پارامترھای موثـر

در آن زیاد و بعضا ناشناخته است (مانند علوم انسـانـی و

اجتماعی)، تشخيص این مرز اھـمـيـت بـيـشـتـری پـيـدا

می کند. ميتوان گفت که ھنگامی که شخص از تجربـيـات

فردی و مقایسه اخالقی خود استفاده می کنـد، از نـظـر

دادن به قضاوت کردن سوق پيدا کرده است. از آنـجـا کـه

تجربيات فردی محدود و اخالق نسبی است وبا توجـه بـه

اینکه ھردو تحت تاثيرعوامل محيطی فـراوانـی ھسـتـنـد،

قضاوت ھا متفاوت و غير قابل تعميم ميشوند. شایان ذکـر

است که قضاوت کردن ھمچون نظر دادن، بسته به زمـان،

حـوزه فـردی -مکان و بستری که در آن اعمال می شوند

(مثل بالگ)، حلقه دوستان، جمع دوسـتـان و آشـنـایـان

(مثل فيسبوک)، حوزه عمومی (مانند نشریه و روزنامه)...

قابليت توجيه یا رد شدن دارند و به خودی خود عمل )١( -

منفی یا مثبتی محسوب نمی شوند.

نکته بسيار مھمتر، گذار از نظر و قضـاوت بـه : ٢نکته

سوی نظریه پردازی است. در علوم طبـيـعـی و ریـاضـی،

مراحل ایجاد یک نظریه، از مشاھده تا رسيدن به نـظـریـه،

تعریف شده و به ترتيب طی می شوند. مساله مھم ایـن

)، در صدد نظریـه پـردازی ٢است که یک ذھن ریاضی وار (

در مواردی بر آید که به ذات خود، نظریـه پـردازی در آنـھـا

مشکل و ھمراه با عدم قطعيت باشد. از جمله این مـوارد،

علوم اجتمائی و انسانی است که در برخی از مـوارد (بـه

مانند علم اقتصاد یا ھـواشـنـاسـی)، از نـظـریـه آشـوب،

6

امير حسن نجفي

در باب نظر دادن، قضاوت كردن و نظريه پردازي

1390آذر -شمارة چهل و دو

، و یا بازیھا در تحلـيـل مـوردی آنـھـا اسـتـفـاده سيستم

. )٣( ميشود

نظریه پردازی در این علوم، نياز به مطالـعـه گسـتـرده و

تحقيق علمی و مفصل چند جانبه دارد و نميتوان فقـط بـر

حسب تجربيات شخصی به توليد آن دست زد. دادن یـک

حکم کلی در بسياری از ایـن مـوارد (ھـمـچـون مسـائـل

سياسی، تعامالت اجتماعی و روابط انسـانـی، مسـائـل

، به دليل پارامترھای موثـر بسـيـار زیـاد و اقتصادی و ...)

ناشناخته بودن تعداد دیگری از پارامترھای دخـيـل،و عـدم

اطالع از شرایط دقيق مساله دارای درصد خطای باال بوده،

نظریه دادن را به امری مشکل تبدیل می کند.

موارد گفته شده باال، به ھيچ عـنـوان بـه ایـن : ٣نکته

معنی نيست که قضاوت کردن و نظـریـه پـردازی عـمـلـی

مذموم است که فرد باید از آن پرھيز کند. نکته قابل توجه،

و بسـتـری ارزیابی فرد از وقوف به موضوع مورد بحث،-خود

است که این اعمال در آن واقع می شـونـد. ھـمـچـنـيـن،

مسئوليت پذیری که به تبع آن متوجه فرد می گردد نـکـتـه

مھم دیگریست که باید به آن توجه کرد. به عنوان مثال در

یک جمع دوستانه، نزدیکی فکری از عنـاصـری اسـت کـه

سبب تداوم دوستی شده و معموال مشاھده مـی گـردد.

در نتيجه، احتمال ھم نظر بودن و قضاوت یکسان در امـور

متفاوت در این گونه جمع ھا بيشتر است. در این بسـتـر،

تبادل نظر، قضاوت و حتی نظریه پردازی ممکن اسـت بـه

دفعات اتفاق افتاد. اما ھنگامی کـه فـرد در حـوزه ھـای

، سعی در عموميت بخشيـدن عمومی تر (مانند نشریات)

به نظر و قضاوت خود ميکند، باید متوجه این نکته باشد که

به مراتب بزرگتری در قبال نظر و قضـاوت خـود مسئوليت

پذیرفته است. در این بستر، احتياط بيشـتـر و پـرھـيـز از

عموميت بخشيدن به حدس و گمانه زنـی ھـای فـردی،

امری منطقی به نظر می رسد.

نکته آخر، توجه به پرخـاشـگـری و خشـونـت : ۴نکته

است. از انواع مختلف خشونت گفتـاری، فـرم )۴گفتاری (

پنھان آن، چه در یک مکالمه دوستانه ساده گرفته تا نـظـر

دادن و نظریه پردازی عمومی، اھميت ویژه ای دارد. در این

راستا، توجه به کارکرد ھای گفتاری زبان و توجه به معانی

دقيق و تلویحی کلمات، حایز اھميت است. توجه بـه ایـن

نکته ھنگامی اھميت بيشتری مييابـد کـه در یـابـيـم در

بسياری از موارد، اعمال خشونت گفتاری در نـظـر دادن،

قضاوت کردن و یا نظریه پردازی، جدای از درست یـا غـلـط

بودن مفھومی آن، مقبوليت یا مردودیت آنھا را بـه شـدت

تحت تاثير قرار می دھد.

ھمانطور که در ابتدای نوشته آمد، ھدف از این مـطـلـب

تفکيک موضوعی نظر، قضاوت و نظریه پردازی بـه عـنـوان

چند پدیده بـوده اسـت. در ایـن راسـتـا، دیـد اخـالقـی

از مـنـظـرگـاه "بـایـدی و به موارد گفته شده نگریستن و

نبایدی" مد نظر نبوده است. در پایان شایسته اسـت کـه

گفته شود که دقت به موضوعات گفته شده، شایـد آنـجـا

اھميت خود را نشان دھد که دریابيم، نظرات و قضـاوتـی

که می کنيم و در پی آن جمع بندی که ممکن است خواه

و ناخواه انجام دھيم، در عمل می تواند تاثير مستـقـيـم و

در زندگی خودمان، اطرافيانمان و تعامـالتـی غير مستقيم

که با یکدیگر داریم داشته باشد. مھمتـر از ھـمـه، حـوزه

که به فراخور آن متوجه خود مـی مسئوليتی انتشار آنھا و

،این تاثير را می تواند مضاعف کند. این تاثير، بخوبـی کنيم

زیر توصيف شده است: )۵در شعر (

“Watch your thoughts, they become words

Watch your words, they become actions

Watch your actions, they become habits

Watch your habits, they become your character

"Watch your character, it becomes your destiny

پی نوشت و منابع :

. مثال ھای گفته شده صرفآ نظر نویسنده بوده و افـراد ١

مختلف ممکن است دید متفاوتی به ھـر کـدام از حـوزه

ھای گفته شده داشته باشند.

7

1390آذر -شمارة چهل و دو

، منظور ذھنی است که به دليل سـر و کـار . در اینجا٢

روابـط عـلـت و داشتن زیاد با علوم طبيعی و ریـاضـی،

معلولی را در موضوعات مختلـف بـه آن طـریـق تـحـلـيـل

به عنوان مثال، این رفتار در افرادی کـه در رشـتـه ميکند.

ھای ریاضی و مھندسی تحصيل کرده اند بـيـشـتـر دیـده

می شود.

در این زمينه منابع فراوانی وجود دارد، به عنوان مثـال .٣

به منابع زیر ميتوان اشاره کرد :

- “Chaos Theory i n the Soc ia l Sc i ences :

Foundations and Applications”, Kiel, L. D., Elliott,

E.W

- “Sociology and the new systems theory: toward

a theoretical synthesis”, Bailey, K. D.

- “Game theory in the social sciences: concepts

and solution”, Shubik, Martin.

- “Chaos, Complexity, and Sociology: Myths,

Models, and Theories”, Eve, R. A.

- http://www.sociosite.net/topics/theory.php

و انواع آن : منبع ویکيپدیا. تعریف خشونت گفتاری .۴

شاعر نامعلوم است . . ۵

نميکنه!... پس خودت دیتش حرفاش اصال ميک سنس

رو با اکزیوتيو منيجر کانفرم کن!...اصال کر نميکنيا!...ایدیا رو

بگير خودت دوالپش کن!

ای از ادبيات به کار رفتـه تـوسـط این جمالت قصار گوشه

از دوستان عزیز خود بنده در این چند وقت بوده! بـه برخی

عبارت صحيح تر،این جمالت به ھيچ وجه مـخـلـوق ذھـن

خالق نویسنده نيست!! بلکه حاصل مشـاھـدات عـيـنـی

نگارنده است!

کـه ھـنـوز از سال پيش زمانی ۶-۵راستش را بخواھيد

دور بودم و عمده شناخـتـم از ایـرانـيـان این فضاھا خيلی

ھـای بـزک دوزک چـھـره خارج نشين محدود به تماشای

بود، آنقدر فـرم ای ایرانی ھای ماھواره کرده مجریان شبکه

در مـيـان کـه سخن گفتنشان و اصطالحات انگلـيـسـی

کلمات فارسی به کار ميبردند برایم لوس و نچسب بود که

گمان نميبردم روزی ھمين نحوه گویش ( لنگ در ھوا بـيـن

فارسی و انگـلـيـسـی) را از دوسـتـان دور و ور خـودم

ھا و تجربه چنـد صـبـاحـی رحـل بشنوم.گذشت این سال

اقامت افکندن در این سوی دنيـا، الـبـتـه دیـدگـاه مـن را

نسبت به این موضوع تغيير داد. آن زمان بر این بـاور بـودم

گویند تـالش که تمام خارج نشينانی که اینگونه سخن می

مـآب و فرنـگـی دارند تا تسلط خودشان بر زبان انگليسی

بودنشان را ثابت کنند . حال آنکه این ارزیـابـی امـروز بـه

باورم قدری شتاب زده است.

ام فـکـر ایـن مـدت دیـده بر اساس آن چه که در طـی

دسته تقسيم کرد: نـخـسـت ٣کنم این جماعت را به می

گروھی ھستند که دیرزمانيست گرد و غبار مـھـاجـرت بـر

ھا اخـتـالط کـرده انـد و نشسته.با اینجایی سيمایشان

حشر و نشر دارند و به باور من نه از سر جلوه گری کـه از

گویند. سر عادت اینگونه سخن می

8

علي خاكبازان فرد

فارسي شكر است

1390آذر -شمارة چهل و دو

شان آنقدر درگـيـر زنـدگـی به عبارتی دیگر دنيای ذھنی

اینجاست که کم کم کلمات روزمره اینجایی جای کـلـمـات

فارسی را در ناخود آگاه ذھنشان گرفته است.

دسته دوم قدری تازه وارد ترند و این گـویـش بـرایشـان

سوغات ترس است.ترس از فراموشی کلمات انگلـيـسـی

که باید در روزمرگی به کار ببرند.پس آنھا را وارد مکالـمـات

روزمره ميکنند تا یادشان نرود! و صد البته حشر و نشر بـا

تاثير نيست. دسته اول ھم در تسریع این امر بی

و دسته آخر که به باورم حداقل در اینـجـایـی کـه بـنـده

ھستم در اقليت ھستند،از قماش ھمان جماعت جلوه گر

که اگر بگـویـی خـالـص و مآب ھستند. کسانی و فرنگی

جماعت سخن بگو ، از پيراسته چند دقيقه به زبان فرنگی

فـعـلـش زمانش اشتباه ھست و دومی جمله یکی ٢ھر

اما وقت فارسی سخن گفتن ایـن قـریـحـه انـگـلـيـسـی

کند! شان گل می پراکنی

ای کاش داستان به استفاده از مـعـدودی کـلـمـات حال

در مکالمات روزمره ختم ميشد. آن چه کـه ایـن انگليسی

فـيـسـبـوک بـاب شـده روزھا بسيار در شبکه اجتماعی

برای یکدیگـر اسـت. بـه ایرانی ٢ است مکاتبه انگليسی

ام که دوستی مطلبی را که اسـاسـا فـارسـی کرات دیده

گـذرد و ندارد به اشتراک مـی است و مخاطبی جز ایرانی

دیگر بـه انـگـلـيـسـی در قسمت نظرات دو دوست ایرانی

مشغول پيغام و پسغام صادر کردن ھستند! باور کنيد ھـر

بـرای ایـن چقدر که به مغز ناقص خود فشار آوردم دليلی

از قضـا آفـتـيـسـت خـطـرنـاکـتـر و کار نيافتم!و این یکی

زھریست کشنده تر!و ادامه یافتن و اشاعه یافتنش معلوم

نيست ما را به کدامين ناکجا آبادی خواھد برد!

بنده اینجا نه خود را در مقام مصلح اجتماعی ميبيـنـم و

نه در مقام بازپرس جنایی! اما حقـيـقـت را بـایـد گـفـت.

مشکل پا گرفتن این فرھنگ در بين خارج نشينان (به ویژه

ما دانشجویان) صرفا مشکل زمان حال نيست. شاید چنـد

یـکـایـکـمـان گرد و خـاک غـربـت بـر تـن سال بعد وقتی

از ماھا بـه فـراخـور سـن صـاحـب خيلی نشست، وقتی

فرزندی شدیم بيشتر نمود پيدا خواھد کرد.کودکی کـه از

وقـت و ھم کـالـسـی کـانـادائـی بام تا شام با ھم بازی

بگذراند با داشتن پدرو مادری کـه حـتـی خـودشـان ھـم

سخن گفتن ندارند مطمئنـا از اصراری به پيراسته پارسی

ای (تـازه اگـر پـارسـی جز نام شناسـنـامـه ھویت ایرانی

باشد!) نصيبی نخواھد برد.و این تـازه بـخـشـی از قصـه

است بخش دیگرش که شاید کمتر متوجه آن باشيم تغيير

نگاه آشنایان و دوستان به ماست.ھمـانـطـور کـه گـفـتـم

را در از ماھا شاید ناخوداگاه کلمـات انـگـلـيـسـی خيلی

بریم اما ھمين عادت در مواجھـه بـا مکالماتمان به کار می

کـنـد جـز بـه فـخـر مـی ھم وطنی که درون ایران زندگی

فروشی و جلوه گری تعبير نخواھد شد.

از پيراستگی زبان سخن ميگوئيم، ناگفته نماند که وقتی

ھای زبانی نيست. ھمه ستاد منظور ممنوع ساختن داد و

ھای زنده جھان با ھم بده بستان دارند و ایـن عـيـن زبان

ھر زبانی ظرف الزم برای ارائه پویایی زبان است. از طرفی

را ندارد.وجه تسميه دادن کلمه مناسب برای ھر مفھومی

از لغات، بخصوص در حوزه تکنولوژی از زبان اصـلـی خيلی

معادل سـازی مخترعان و مبدع آن آن دیار مياید و اساسا

فارسی برای آنھا امری بيھوده است. بد نيست حـال کـه

از دبـيـران را که یکی سخن به اینجا رسيد حکایت جالبی

دوران دبيرستان برایمان تعریف کرد و ھنوز در خاطرم مانده

خوش ذوق ما تعریف ميـکـرد برایتان بگویم.این دبير ریاضی

که در زمان رضا خان جنبشی در ميان ادب دوستان ایرانی

در ميان افتاد که زبان فارسی را از ھـر چـه لـغـات غـيـر

) و ميگفت کار است بپاالیند ( به ویژه لغات عربی پارسی

کـه ساده ( وقـتـی به جایی رسيده بود که عبارت ریاضی

ای مماس شود ... ) را به 'چـون ای بر دایره از نقطه خطی

سيخکی از ھيچکی بر گردکی بوسان شود' ترجمه کـرده

بودند!!

ھا را گفتم تا بگویم برای آن که فارسی سـخـن ھمه این

گفتنمان پيراسته باشد نيازی نيست که به دنبـال یـافـتـن

ای در زبان بيگانه بگردیم! ھمـيـنـقـدر معادل برای ھر کلمه

که برای ھر لغتی که جایگزین پرکاربردی در زبان پـارسـی

آن را به کار ببریم کفایت ميکـنـد تـا دارند جایگزین پارسی

رسالت خودمان در باب حفظ و پيرایش این زبان را انـجـام

داده باشيم.

9

1390آذر -شمارة چهل و دو

معروف احمد شاملـو سخن را با کلمات پایانی سخنرانی

بـه پـایـان ١٣۶٩در جمع ایرانيان لوس آنجلـس در سـال

ميبرم:

ھای گـونـاگـون و دراز "زبان فارسی حتی در جریان ایلغار

ھا و... ھرگز خم به ابرو مدت عرب،مغول ھا،ترک ھا،ترکمن

نياورد و اقوام غير فارسی زبان محدوده جغرافـيـایـی ایـران

و ھـا و ... مثل لرھا،کرد ھا، آذری ھا، بلوچ ھا، گيـلـکـی

ارمنـی و آسـوری کـه حتی کوچيدگان و کوچيده شدگان

تحت فشار حکومت مرکزی از سرودن و نوشـتـن بـه زبـان

مادری ممنوع شده بودند توانستند با چنگ و دنـدان زبـان

خود را حفظ کنند اما با کمال سرگشتگی و خـجـلـت بـایـد

اعتراف کنيم که نسل دوم مھاجران دھه حاضر حتی قـادر

به تکلم به زبان مادریشان نيستنـد. اگـر اقـدام عـاجـلـی

که بحران ھویت گریبانگير ایـن صورت نگيرد با این سرعتی

ھـا تـن از شناسنامه شده،ایران بایـد مـيـلـيـون نسل بی

کند. فرزندان خود را از دست رفته تلقی

ھمين جا بگویم که در این فاجعه نسل دوم ھيچ تقصيری

ھا ھسـتـنـد کـه قـبـل از پدر و مادر ندارند.گناھکار اصلی

ھا باید فکری به حال ھویتشان بکننـد.آنـھـا حـتـی در بچه

گویند... من نميدانـم محيط خانه ھم فارگليسی سخن می

چـطـور اصـال مـيـشـود بدون زبان و فرھنگ و ھویت ملـی

کرد و سر خود را باال گرفت و در چشم ھـمـسـایـه زندگی

نگریست و گفت من وجود دارم؟مگر ميـشـود بـه ھـمـيـن

یک ھویت عميق چند ھزار ساله را که این ھـمـه سادگی

نام درخشان پشتش خوابـيـده در عـرض چـنـد سـال تـا

پاپاسی آخر باخت؟..."

شـامـلـو شـامـل نوشت :قسمت عمده سخنرانی پی

روخوانی سفرنامه طنزی است کـه بـا الـھـام از ھـمـيـن

زبان فارسی در غـربـت نـوشـتـه شـده و موضوع آلودگی

بسيار زیبا و شنيدنيست.

در روزھای اخير که موضوع جنگ احتمالـی اسـرائـيـل و

ھـا افـتـاده، در اسـتـدالل آمریکا عليه ایران بر سـر زبـان

ای بـه کـرات بـه چشـم ای کليشـه موافقين جنگ جمله

حضور آمریکا در عراق و افغانستان بـيـشـتـر از ” خورد: می

خسارت برکت در پی داشته و موجب رضایـت مـردم ایـن

صرف نظر از این که شرایط فعلی ایـران بـا .“ کشورھا شد

شرایط عراق و افغانستان قبل از جنگ مـتـفـاوت اسـت و

شاید به کلی این مقایسه نامربوط باشد، بایستـی ابـتـدا

درستی چنين مدعایی مورد پرسش قرار بگيرد.

در این نوشتار کـوتـاه سـعـی شـده شـرایـط عـراق و

افغانستان پس از جنگ با اعداد و ارقام بيان شود. الـبـتـه

گفتنی است حتی اگر اعداد و ارقام به نـفـع جـنـگ رای

دھند این کار یک انتقاد بزرگ به دنبال دارد: صرف ایـن کـه

کشور الف در جنگ ھزار نفر از مردمش را از دست داد امـا

مانده پس از جـنـگ ده کيفيت زندگی ده ميليون نفر باقی

شود بتوان نتيجه گرفت که جـنـگ در برابر شد باعث نمی

کشور الف سودبخش بوده. چرا که بسياری معتقدند جـان

مندتر از افزایش کـيـفـيـت زنـدگـی آن ھزار نفربسيار ارزش

سایرین است و به کل جنگ از ھـر نـوعـی مضـر تـلـقـی

ھـای شود. اما به ھر حال این نوشتـه فـارغ از بـحـث می

اخالقی نگاھی آماری به ادعای مذکور خواھد داشت.

الف. آمار تلفات

سال از آغـاز اشـغـال عـراق تـوسـط ٨با وجود گذشت

بـا ٢٠١١چنان در سال آمریکایی، این کشور ھم نيروھای

تلفات انسانی روبروست. مطابق آمـار اخـيـر مـوسـسـه

ھـزار ١١۵غيرنظاميان عراقی تاکنون تلفات ميزان بروکينگز

نفر گزارش شده است. بسياری معتـقـدنـد آمـار واقـعـی

آر.بـی در تر ازین است. موسسه انگليسی او. بسيار بيش

خود آمار تلفات غيرنظاميـان در عـراق ٢٠٠٨گزارش سال

10

محسن انواري

نگاهي نزديكتر به جنگهاي آمريكا با

عراق و افغانستان

1390آذر -شمارة چهل و دو

پس از جنگ را نزدیک به یک ميـلـيـون نـفـر تـخـمـيـن زد.

ام.آی.تی ھای جان ھاپکينز و تحقيقی که توسط دانشگاه

ی آن بود که ميزان تلفات انجام شد نشان دھنده ٢٠٠۶در

ھزار نفر بـوده ۶٠٠در عراق ٢٠٠۶تا ٢٠٠٢ھای بين سال

چنان نشان داد که در حالی که قبل است. این تحقيق ھم

درصد مرگ و مير این کشـور در اثـر حـوادث ٩٨از اشغال

در حالی کـه سـه سـال از ٢٠٠۶غيرعمد بوده، در سال

گذشت ميزان مرگ و مير بر اثر حوادث غيـرعـمـد جنگ می

درصد مابقی در اثر جـنـایـات جـنـگـی ۶٢درصد بوده و ٣٩

حاصل شده.

گزارش بروکينگز در مورد افغانستان تلفات غيرنـظـامـيـان

شود. اما مطابق آمار ارائـه شـده در افغان را شامل نمی

تـا ٢٠٠١پدیا ميزان تلفات غيرنظاميان افغان از سال ویکی

ھزار نفر برآورد شده است. ٣٧تا ١٧کنون بين

ب. آمار آوارگان جنگی

دھـد اتفاق ناگوار دیـگـری کـه پـس از جـنـگ رخ مـی

تر امن به مناطق امن جابجایی ناخواسته مردم از مناطق نا

آفـریـن است که ھمواره برای مردم ھر دو منطقه مشـکـل

حـدود ٢٠١٠خواھد بود. در عراق از ابتدای جنگ تا سـال

انـد. ایـن نفر مجبور به جابجایی داخلی شـده ٢،٧٠٠،٠٠٠

نفر تخمين زده ٣۵٢،٠٠٠در افغانستان ٢٠١٠عدد تا سال

شده است. در عراق رشد این عدد متوقف شـده امـا در

چنان ادامه دارد. ھم چـنـيـن گـزارشـی از افغانستان ھم

دھـد کـه بسـيـاری از نشان مـی ٢٠١٠نيویورک تایمز در

ھـا بـه کشـورشـان پناھندگان عراقی کـه پـس از سـال

اند به دليل عدم امنيت جانی وشغلی پشـيـمـان برگشته

شده و دوباره قصد ترک کشور را دارند.

ھای اقتصادی و کيفيت زندگی پ. شاخص

٢٫۵ميزان توليد نفت خام در عراق قبل از جنـگ عراق:

٢٫۶٣تـا ٢٫٣٧بين ٢٠١١ميليون بشکه در روز و در سال

است. ميانـگـيـن تـعـداد ميليون بشکه در روز گزارش شده

٢۴تـا ١۶ساعت برق در روز قبل از جنگ در بغداد بـيـن

این عدد نـوزده و نـيـم سـاعـت ٢٠١٠ساعت و در مارچ

گزارش شده است. این عدد در کل کشور عـراق قـبـل از

١٨٫۴بـه ٢٠١٠ساعت بوده که در مارچ ٨تا ۴جنگ بين

Per)ساعت رسيده است. سرانه توليد ناخـالـص مـلـی

capita GDP) دالر بـوده کـه در ٨٠٢حدود ٢٠٠٢در سال

٢٠٠٢دالر رسيده است. ميـزان تـورم در ٣٣٠١به ٢٠١١

درصد کـاھـش یـافـتـه ۵به ٢٠١١نوزده درصد بوده که در

ھزار پزشک در کشـور ثـبـت ٣۴است. قبل از جنگ حدود

ھـزار پـزشـک ١۶بـه ٢٠٠٨شده بودند که این عدد تـا

ھزار پزشک از کشور مھـاجـرت کـرده و ١٨کاھش یافت (

اند). پزشک کشته شده ٢٠٠٠

ھای پس از جنگ دائـم ميزان تورم در سالافغانستان:

درصـد، ۵: ٢٠٠۶درصد، ٢۴: ٢٠٠٣در حال نوسان بوده (

درصـد). ١٠: ٢٠١١درصد!، -١٢: ٢٠٠٩درصد، ٢٩: ٢٠٠٨

ھمين وضعيت بر رشد توليد ناخالص ملی ھم حاکم بـوده

درصـد، ٢٠: ٢٠٠٩درصـد، ٣: ٢٠٠٨درصد، ١۵: ٢٠٠٣(

درصد). ميزان صادرات و واردات ایـن کشـور در ٨: ٢٠١١

گـيـر داشـتـه ھای پس از جنگ رشد تصاعدی چشـم سال

است. نيروھای اشغالگر در مھار کشت خشخاش در ایـن

٢٠٠٠انـد و در حـالـی کـه در سـال کشور موفق نبوده

نودھزار ھکتار از اراضی این کشور زیر کشـت خشـخـاش

صد و سی و یک ھزار ھکـتـار ٢٠١١بوده این عدد در سال

گزارش شده است.

ت. نظر مردم

٢٠١١مطابق نظرسنجی موسسه آی.آر.آی که در جون

درصد مردم عراق معتقدند این کشـور در ۵٢انجام شده،

دارد. نظرسنجی مشـابـھـی در مسير درست گام بر نمی

دھـد. نشان مـی ٢٨در افغانستان این عدد را ٢٠١٠نوامبر

٢٠٠۴برای عراق و سـال ٢٠٠٩ھر دو این اعداد در سال

برای افغانستان مـيـزان نـارضـایـتـی کـمـتـری را نشـان

بيـسـت و ٢٠٠٩چنين در حالی که در سال دادند. ھم می

پنج درصد مردم عراق دولت شان را قبول نـداشـتـنـد ایـن

روند صعودی داشته است. ٢٠١١و ٢٠١٠ھای مقدار سال

روند نزولی محبوبيت دولت افغانستان در نـظـر سـنـجـی

٢٠٠۵مشابھی مشاھده شده و در حالی کـه در سـال

اند عملکرد دولـت قـابـل قـبـول ھشتاد درصد معتقد بوده

درصد کاھش یافته است. ۵٨به ٢٠١٠است این ميزان در

در نظرسنجی انجام شده در افغانستان در حالـی کـه در

11

1390آذر -شمارة چهل و دو

شصت و ھشـت درصـد مـردم ایـن کشـور ٢٠٠۵سال

کـردنـد ایـن مـقـدار در عملکرد آمریکا را خوب ارزیابی می

درصد کاھش یافته است. ٣٢به ٢٠١٠

ھای اخالقی پيرامون جـنـگ حتی اگر بحثبندی: جمع

رغـم دھد عـلـی را در نظر نگيریم، آمار ذکر شده نشان می

آیـنـد آن که شرایط این کشورھا پس از جنگ از دور خـوش

ھستند و برخی شرایط اقـتـصـادی عـراق و تـا حـدودی

است اما ميزان تلفات و افغانستان روند رو به رشد داشته

خانمانی در این کشورھا بسيار فراتر از آن است که در بی

مـيـلـيـون ١ھزار نفر تا ١٠٠شود (بين ھا بازگو می رسانه

ميليون نفر در این کشور ٣نفر در عراق کشته و نزدیک به

جابجا شده اند). با وجود گذشت حدود یک دھـه از آغـاز

جنگ ھنوز کشتار، ناامنی، مھاجرت و جابـجـایـی در ایـن

کشورھا پایان نيافته و بسـيـاری از پـنـاھـنـدگـانـی کـه

اند ھم دوباره قصد مھاجرت دارند. معایب دیـگـری برگشته

که در این آمار قابل مشاھده نبود اثرات و ضـربـات روانـی

ھـا حـتـی بـا طوالنی مدتی است که مردم این سرزميـن

وجود بھبود شرایط اقتصادی بایستی با آن دست و پـنـجـه

ھای اخيـر صـورت نرم کنند. و در نھایت این که نظرسنجی

گرفته افزایش ميزان نارضایتی مردم ایـن کشـورھـا را از

دھد. بنابراین اوضاع ھميشه آن چـنـان شرایط نشان می

رسد زیبا نيست حتی اگر ده سال از که از دور به نظر می

جنگ گذشته باشد!

ھميشه فکر می کردم این اتفاق برای دیگران می افتـد.

عادت کرده بودم که فقط به عنوان ناظر به این قضيه نـگـاه

کنم. اما این بار بازیگر نقش اول تئاتر خودم بودم. بـاالخـره

نوبت من رسيده بود.اول فکر کردم خوبيش این اسـت کـه

راحت ترین نقش را به من داده اند و نباید نگـران مـراسـم

تدفين و تشریفات احمقانه آن باشم. اما بعد نوعـی تـرس

آميخته با حس کنجکاوی سراسر وجـودم را فـرا گـرفـت.

درست مثل حسی که در ھنگام دیدن یک فيلم ترسـنـاک

به انسان دست می دھد و در حالی که از شـدت تـرس

سعی می کند چشمش به تصاویر نيافتد، در عـيـن حـال

ھم نيست. حاضر به خاموش کردن تلویزیون

بر خالف تصورم مرگ به طور ناگھانی و یکجا کل بدنم را

فرا نگرفت. بـلـکـه بـه آرامـی و از سـرم شـروع شـد.

کم کم ترسم ریخت و حالت کرختی خوشایندی سـراسـر

وجودم را در بر گرفت. مدتی به ھمـيـن مـنـوال گـذشـت.

نزدیک صبح بود.با خود اندیشيدم فرآیند مرگ تـا بـه حـال

می باید تمام می شد.اما اگر من کامال مـرده بـودم پـس

چرا ھنوز دست و پاھایم حرکت می کردنـد؟ چـرا حـواس

پنجگانه ام ھنوز فعال بودنـد؟ اصـال چـرا ھـنـوز قـادر بـه

اندیشيدن بودم؟ ناگھان صدای زنگ ساعت کـه رسـيـدن

صبح را خبر می داد بلند شد. معموال ایـنـطـور مـواقـع بـا

عجله از جایم بلند می شدم تا از مترو جا نمانم. اما آنـروز

ھيچ حرکتی نکردم.

می دانيد که مرده ھا حرکت نمی کنند. یا دسـت کـم

زیاد حرکت نمی کنند. مدتی به ھمين مـنـوال گـذشـت.

بر خالف تصـورم اصـال احسـاس نـگـرانـی درونـم وجـود

نداشت.باالخره در اتاقم باز شد. مادرم در حـالـی کـه بـا

قيافه خواب آلود و در عين حال متعجب به صـورتـم خـيـره

شده بود پرسيد:

12

نيما پور پرهيزكار

زندگي پس از مرگ

1390آذر -شمارة چهل و دو

ھنوز خوابی؟ نکنه مریض شدی؟ -

وجــلــوتــر آمــد و نــبــض دســتــم را در دســت گــرفــت.

پيش خودم فکر کردم االن متوجه مرگم می شود. برایـم

جالب بود که ببينم چه عـکـس الـعـمـلـی نشـان مـی

دھد.اما بعد از مدتی گفت:

نبضت که عادی می زند. فقـط دسـتـت چـرا ایـنـقـدر -

سرده؟ حتما ضعـف داری. زودتـر بـيـا آشـپـز خـانـه و

صبحانه ات را بخور.

سپس از اتاق خارج شد و در را پشت سر خـود بسـت.

خواستم بلند فریاد بزنم ھی من فقط یک جنازه ھسـتـم؛

اما انگار راه گلویم بسته شده بود. اصال چه فرقی داشـت

که کسی از مرگ من ناراحت شود یا نه؟ به ھر حـال مـن

دیگر با این دنيا کاری نداشتم .باالخره با کراھت زیاد تختـم

را ترک کردم. باید کاری می کردم که ھرچه زودتر مـرا بـه

خاک بسپارند. وقتی که می خواستم از در بـيـرون بـروم

چشمم به آیينه افتاد و بی اختيار بـه صـورت بـی روح و

خسته خود خيره شدم. به موھای سرم که دیگر فـرصـت

سفيد شدن پيدا نمی کردند.به چشمان گود افتاده ام کـه

به زودی و برای ھميشه بسته می شدند.به بينيم که بـه

زودی تجزیه می شد و دیگـر نـيـازی بـه عـمـل زیـبـایـی

نداشت. و دھانم که دیگر الزم نبود به عنوان یک واسـطـه

بين من و دنيای بيرون خودش را به زحمت بياندازد. چـقـدر

خسته بودم. نياز به یـک خـواب عـمـيـق را بـا تـک تـک

سلولھایم که دیگر دست از تکثير جنون آميزشان برداشته

بودند حس می کردم.

باصدای فریادھای مادرم چشم از آینه بر داشـتـم و بـه

آشپز خانه رفتم. مادر مشغول شستن ظرفـھـای دیشـب

بود. نگاھی به من کرد. در چشـمـھـایـش نـگـرانـی مـوج

مــی زد. بــه مــيــز صــبــحــانــه اشــاره کــرد و گــفــت:

حتما عسل بخور. برات خوبه. چشمات چرا این قدر قرمز -

شده؟ بازم شب نخوابيدی؟

و بعد ھمراه با آھی سرش را به اطراف تکـان داد. دلـم

برایش خيلی سوخت. حتما از مرگ من خـيـلـی نـاراحـت

خواھد شد. بعد از اندکی مکث روی صندلی نشـسـتـم و

به ظرف عسل خيره شدم. به ھر حال تا فرآیند مرگ کامل

شود نياز به انرژی خواھم داشت. بعد از خوردن صـبـحـانـه

لباسھایم را عوض کردم و از خانه خـارج شـدم. تصـمـيـم

گرفتم پياده مسير خانه تا محل کارم را طی کنم. در طـول

مسير به چھره آدمھا نگاه می کردم .اکثر آنھا اخم آلـود و

تا حدی مضطرب بودند. و ھمه با عجله راه مـی رفـتـنـد.

یکی دو بار نگاھشان با نگاه من تالقی کرد. سعی کـردم

لبخند بزنم، اما ماھيچه ھای صورتم فرمان مغـزم را اجـرا

نمی کرد.فکر کردم خيلی ھم اھميتی ندارد. به ھـر حـال

این آخرین باری است که آنھا را می بينم. در ھميـن حـال

چشمم به گدایی افتاد که بار ھا و بار ھا او را دیده بـودم.

کنار پياده رو در حالی که قوز کرده بود به خواب عـمـيـقـی

فرو رفته بود.احتماال شب سردی را پشت سـر گـذاشـتـه

بود. لحظه ای ایستادم. پـالـتـویـم را در آوردم و رویـش

انداختم. دیگر نيازی به آن نداشتم؛ به عالوه حسـاسـيـت

بدنم رفته رفته نسبت به سرما و گـرمـا کـمـتـر و کـمـتـر

می شد. به یاد دقتی که در ھنگام انتخاب پالتو بـه خـرج

داده بودم افتادم. چندین بار پالتوھای مختلف را امـتـحـان

کرده بودم تا این یکی را ھر دویـمـان پسـنـدیـده بـودیـم.

من و دختری که سالھا پيش او را دوسـت مـی داشـتـم.

عشقی که به ھمراه پوسيدن سلولھای مغـزم نـابـاورانـه

درحال از بين رفتن بود. و حاال تمامی این خاطـرات چـقـدر

عجيب به نظر می آمد. دوباره خم شدم تا پالتو را کـمـی

جابجا کنم طوری که تمامی بدن گدا را بپوشاند. امـا ھـر

چه تالش کردم در نھایت پاھای یخ زده اش از پالتو بـيـرون

ماند. نگاه سنگين عابران را بر روی خود حس مـی کـردم.

اما دیگر ھيچ اھميتی نداشت. بعد از مدتی که به مرد گدا

و پالتویی که اصال با بقيه لباسھایش ھمخوانـی نـداشـت

نگاه کردم. خواستم از جا بلند شوم تا به راھم ادامه دھم

که ناگھان با مردی که از روبرو مـی آمـد بـرخـورد کـردم.

کيفش محکم به صورتم خـورد و بـه روی زمـيـن افـتـاد.

منتظر عکس العمل شدید مرد بودم. امـا او بـدون آنـکـه

کلمه ای به زبان بياورد و یا حتی تغييری در خطوط چـھـره

اش حاصل شود کيفش را برداشت و به راھش ادامه داد.

تنھا فکری که آن لحظه به ذھنم خطور کرد ایـن بـود کـه

حتما او ھم مثل من در انتظار کامل شدن مرگـش اسـت.

در صورتم دردی حس نمی کردم، اما طبق عادت قدیـم بـا

دست اجزای صورتم را لمس کردم. وقتی به دستم نـگـاه

13

1390آذر -شمارة چهل و دو

کردم آغشته به خون شده بود. اما نه مثل ھميشه قـرمـز

رنگ. بلکه خونی سياه رنگ و غليظ.حدس زدم کـه وقـت

زیادی ندارم. بدنم شروع به تجزیه شدن کرده بود.بـاالخـره

به راه افتادم. ظاھرا کسی به جراحت رو ی صورتم تـوجـه

نمی کرد. و باالخره به ساختمان محل کارم رسيدم. وقتی

داخل شدم اولين کسی که با او مواجه شدم ریيس اداره

بود. در حالی که به ساعتش نگاه می کرد بـا پـوزخـنـدی

گفت:

صبح بخير. -

تقریبا نزدیک ظھر بود. اما حوصله نگاه کردن به سـاعـتـم

را نداشتم. یک راست به اتاق کارم رفتـم. مـی دانسـتـم

آقای ریيس حسابی از دستم عصبانی شده اما چون ھيچ

کس دیگری را نمی توانست پيدا کند که به اندازه مـن در

کارش وارد و وظيفه شناس باشد مجبور بـود کـه چشـم

پوشی کند. ناگھان یادم افتاد که این مسئله چـنـدان ھـم

مھم نيست؛ چون من در حال مرگ بودم. وقتی خواسـتـم

شـدم کـه یـک آدامـس بـه در اتاق را باز کنم مـتـوجـه

دستگيره آن چسبيده. بدون توجه به آن در را بـاز کـردم .

تصميم گرفتم برای اینکه گذشت زمان را کمتر حس کـنـم

به کارھای معمولی روزانه ام بپـردازم. بـرای ھـمـيـن بـه

سراغ کامپيوترم رفـتـم و آن را روشـن کـردم. سـپـس

خواستم کلمه رمز را وارد کنم اما ھر بار یک حـرف را کـم

وارد می کردم. وقتی به انگشتانم نگاه کردم دیدم یکی از

آنھا کنده شده.اما ھيچ خونی در کار نبود. احتماال ضـربـان

قلبم ھم از کار افتاده بود. من واقعا در حال تجـزیـه شـدن

بودم. باید زودتر جایی برای مردن پيدا می کردم. دوباره از

اتاق خارج شدم. وقتی خواستم در را ببندم دیدم انگشتم

به آدامس روی دستگيره در چسبيده. با دقـت آن را جـدا

کردم و در جيبم گذاشتم. به ھر حال آن انگشت در طـول

زندگيم خدمات زیادی برایم کرده بود و حق داشـت مـثـل

من به آرامش برسد. از اینکه انگشتم را بـه طـور جـدا از

خودم و به عنوان یک موجود مستقل در نظر گرفـتـه بـودم

خنده ام گرفت؛ اما باز ھم نتوانستم بخندم. در دھانم مزه

تلخی را حس می کردم. به راھروی اصلـی کـه رسـيـدم

جمعی از ھمکارانم را دیدم. بدون توجه به حرفھـای آنـھـا

سعی کردم از ميانشان عبـور کـنـم. در حـقـيـقـت اصـال

حرفھایشان را نمی شنيدم. قدرت شنوایيم در حال از بيـن

رفتن بود. فقط ھياھوی مبھمی را می شنيدم. البته زیـاد

ھم مھم نبود. به ھر حال می توانستم حـرفـھـایشـان را

حدس بزنم. احتماال حس بویایيم ھم زیاد درست کار نمی

کرد. چون بعضی از ھمکـارانـم دسـتـھـایشـان را جـلـوی

بينيشان گرفته بودند. می دانستم که از بوی تـعـفـن مـن

است. می توانستم حدس بزنم چه بوی تھوع آوری دارم.

مثل بوی الشه سگی که سالھا پيـش در جـنـگـل دیـده

بودم. دوباره به یاد خاک افتادم. باید ھرچه سریع تر از ایـن

شرایط خالص می شدم. دم در که رسـيـدم حـس کـردم

حرکت پاھایم در اختيار خودم نيست.اگر آنھا ھم کنده می

شدند حسابی دچار دردسر می شـدم. در ایـن ھـنـگـام

چشمم به ماشينی افتاد که کنـار خـيـابـان پـارک بـود و

صاحب آن در حال برداشتن چيزی از صندوق عـقـب بـود.

اتومبيل روشن بود. بدون کوچکترین درنگی سوار شـدم و

به راه افتادم. خوشبختانه قادر به شـنـيـدن داد و فـریـاد

صاحب اتومبيل نبودم. حتی نمی توانستم اورا ببينم؛ چون

در صندوق عقب باز مانده بود. بعد از حدود یک ساعت، از

شھر خارج شدم. قدرت بينایيم خيلی ضعيف شده بود. بـا

تالش فراوان سعی می کردم تابلوھا را بـخـوانـم. بـعـد از

مدتی به یک راه فرعی رسيدم. تقریبا بـدون اخـتـيـار بـه

سمت آن پيچيدم. آنجا برایم آشنا بود. سـالـھـا پـيـش بـا

ھمان دختری که روزگـاری دوسـت مـی داشـتـم بـرای

دوچرخه سواری به این محل می آمدم. بدون شـک جـای

خوبی برای مردن بود. کمی که جلوتر رفتـم ،کـنـار جـاده

ایستادم و از اتومبيل پياده شدم.خسته و لنگ لنـگـان بـه

داخل جنگل رفتم. ناگھان پایم به شاخه ای گـيـر کـرد و

نقش بر زمين شدم. سعی کردم از جایم بلند شـوم، امـا

دیگر توانی برایم باقی نمانده بود. بنابر این تصميم گرفـتـم

ھمانجا روی سبزه ھا منتظر بمـانـم تـا بـدنـم وتـمـامـی

احساساتم به عناصر تشکيل دھنده شان تبدیل شونـد و

به خاک برگردند. عناصری مثل آھن، کربن، فسفر و ... .

به یاد کالس شيمی و جدول مندليف افتادم، اما بـاز ھـم

که روی زميـن نتوانستم بخندم. با زحمت فراوان صورتم را

چسبيده بود به پھلو چرخاندم. نمی دانستم در آن لحـظـه

به چه چيزی ميتوانستم فکر کنم.

14

1390آذر -شمارة چهل و دو

برای اولين بار در زندگی مغزم از ھر اندیشه ای خـالـی

کم کم حـس خـوبـی پـيـدا ،شده بود.چشمانم را بستم

کردم. یک جور حس آزادی. بوی گياھان و علفھا شامه ام

را نوازش می داد.از این که حس بویایيم دوبـاره بـرگشـتـه

بود تعجب کردم. کمی که دقت کردم حـس کـردم بـا آن

گوشم که به روی زمين چسبيده بود صـداھـایـی را مـی

شنوم. صدای حشراتی که داخل علفھـا در رفـت و آمـد

بودند. صدای تنفس زمين. چشمانم را گشودم. تقریبـا در

فاصله چند سانتيمتری از چشمان دو کفشدوزک فـارغ از

ھرگونه اخالقی مشغول جفتگيری بودند. مدتـی بـه ایـن

صحنه خيره شدم واشکھایم که حاال می توانستم گرمـای

آن را روی گونه ھایم حس کنم ازچشمانم سرازیر شدنـد.

دوباره حس می کردم سرشار از ميل به زندگی ھسـتـم.

دستم را در جيبم بردم. انگشتم ھنوز آنجا بود. آن را بيرون

آوردم. باید فکری به حالش می کردم. باید دوباره با کـمـک

آن می نوشتم.

انسانی را می شناسم که نام ندارد. لب نـدارد، چشـم

ندارد و به ھمين ترتيب ھيچ کدام دیگر از اعضـای بـدن را

ندارد. ولی انسان است چون احسـاس دارد و مـنـطـق.

اسمش را "تو" نام گذاری کرده ام. چند ساليسـت تـو بـا

من زندگی می کند. یک روز پرسه زنـان در کـوچـه ھـای

ذھنم بودم که با تو آشنا شدم. یادم نمی آید چه زمـانـی

بود که البته اھميتی ھم ندارد. آن زمان تو از من کوچک تر

بود. آنچه من را مجذوب تو کرد آن است که تو مکان نـدارد

و حتی زمان ھم ندارد. تو گاھی مـی تـوانـد یـک کـودک

بادبادک بدست باشد سرخوش و خرم با این خيال کـه بـا

بادبادکش می تواند به آسمان برود و خدا را ببينـد. تـو در

عين حال می تواند یک پيرمرد خردمند ھفتادساله باشد با

کوله باری از تجربه و دانایی. تو گـاھـی مـی تـوانـد یـک

ھمکار باشد در محيط کار که خسـتـه اسـت از زنـدگـی

روزانه اش به طوری که این را حتی از نوع مـنـگـنـه کـردن

کاغذ ھای گـزارش ھـفـتـگـی اش مـی تـوان دریـافـت.

تو می تواند یک غریبه باشد در خيابان در نـيـمـه شـبـی

بارانی. یا حتی می تواند عـاشـقـی بـاشـد کـه بـر لـب

معشوقش بوسه می زند و با این کار زمان را از گردش بـاز

می دارد. تو می تواند پدر باشد یا مادر یا برادر یا خـواھـر.

تو می تواند از ھر مليتی باشد. ھر روز که مـی گـذرد تـو

موقعيت ھا و شخصيت ھای بيشتر و بيشتری خواھد بود.

گویی که ھر بار که ليـوان چـای بـدسـت و لـم داده بـر

صندلی در حال تفکر ھستی، تو را می بينی که در کنارت

"تو" در کـنـارت اسـت بـا است. و تو تنھا با دانستن اینکه

اطمينان خاطر بيشتری نتيجه می گيری از تفکراتت، و یـا

احساساتت را آن گاه که باید ھرس می کنی تا در فصل و

زمان مناسب رشد یابد. تو حرف نمی زند، تو شـایـد یـک

فرمول شيميایی باشد که با ترشح شدنش در فضا به تـو

می گوید که آیا نيازی به تفکر بيشتر ھست یا نـه. بـودن

"تو" گاھی اوقات شدید تر می شود و آن زمانی است که

تو در شرایط جدیدی ھستی که تـا کـنـون نـبـوده ای و

تصميم گيری در آن شرایط دشوار است. تو می تـوانـد در

قالب شرایط و یا انسان ھا مانند آینه رفتار کند.

شاید ھدف از آفرینش ھر انسان عالوه بر دیـدن طـلـوع

ھر باره ی خورشيد پس از سياھی شب این باشد که من

روزی تبدیل به "تو" شود...تبدیل به ادراک.

2011سپتامبر 3

15

آرش پناهي فر

“تو ” انساني به نام

1390آذر -شمارة چهل و دو

"خالصه تو ھمون خر تو خری من پلـی تـکـنـيـک قـبـول

شدم. ولی بت بگم که یادت نره! نظام جدید پدر ھـمـه رو

در آورد." مرد آبی پوش سيگار خاموش را مـيـان دو لـب

گذاشت و پلکھایش را چند بار محکم به ھم زد. ھمان طور

که به تابلوی بزرگ اورژانس خيره بود، سرش را خم کرد و

با انتھای جارو شقيقه اش را خاراند. ھاشم دوباره گـفـت:

"چند تا سيگار بھت بدم که ھمه اش رو برام بگی؟" آبـی

پوش چشمھاش را تنگ کرد و گفت: "گفتنی نيست"

ھاشم نگاھی به مامور پليس کنار دسـتـش کـرد و بـا

پيراھنش در آورد "این احتياط پاکتی سيگار از جيب کناری

پاکت مال تو. این موقع شب کسی تو بيمارستان کاری بـا

تو نداره. ھمين جا بشين و تعریف کن "آبی پوش محکم و

سریع پلک زد، به آرامی یک نخ برداشت و بـا تـه مـانـده

خـواسـت سيگار قبلی گيراند. ھاشم کمی منتظر مانـد.

پاکت سيگار را توی جيبش بگذارد، اما پشيمان شد. کمی

فکر کرد. گفت "من اگه چھارده مليون پول داشتـم، تـمـام

ــه اش رو ــردم. ھــم ــدگــی ام رو عشــق مــی ک زن

جک پات" و به صورت مرد می ریختم توی وگاس می بردم

خيره شد. آبی پوش بينی اش را باال کشيد. گـفـت: "یـه

چيزی بھت ميگم یادت نره. اینجا خوشبختـی بـيـشـتـر از

اینکه به تعداد اسکناس ھای توی مشتت بستگی داشته

ھای دور و برت بسـتـگـی داره." اس ھول باشه به تعداد

سریع پرسيد: "چند تا تو زندگی تو بوده؟" ھاشم

آبی پوش کمی مکث کرد. ھمان طور که به آسمـان -

گـرفـتـن. تـکـس مـلـيـونـش رو خيره بود گفت: "چـھـار

بزرگ دنيا: گاورنمنت آو کانادا." اس ھول دومين

اوليش کيه؟ -

ھمون ھایی که از دستشون فرار کردیم کانادا. -

ھاشم در دل خنده ای کرد. فکر کرد چـقـدر ایـن حـرف

براش آشناست. اگر چه تا حاال جایـی نشـنـيـده بـودش.

گفت"این چھار تاش. ده مليون بـرات مـونـد!" آبـی پـوش

سعی کرد توی ھوای یخ زده چند حلقه دود درست کـنـد.

ــفــت: ــه ھــم زد و گ ــار چشــمــھــایــش را ب ــد ب چــن

گفت ده مليون به شرطيه کـه تـو بـيـسـت کامپنی "خود

سال بھت بدیم. اگه ھمه اش رو یه جـا بـخـوای مـيـشـه

اس شــيــش مــلــيــون. چــھــار تــاش ھــم ایــنــجــا پــریــد.

بھشون گفتم اگه بھم ندید ازتون شکایـت مـی ھا! ھول

کنم. من ھمچين قـراردادی امضـا نـکـردم. ھـمـيـن کـه

از ادورتـایـزد. نوشته. باید ھمه اش رو بھم بدیـد. تيکت رو

زنگ زدم یه وکيل کانادایی گرفتم. نه از ایـن ایـرونـی ھـا!

ھمه شون چتر بازن. وکيله اومد پيشم قرارداد رو بستيـم.

گفت می کشونمشون دادگاه. غرامت ھم می گيرم بـرات

ميذارم روش. بـعـد از سـه روز زنـگ زد و گـفـت مـن

تھدیدشون کردم. قرار شده پولتو تا قرون آخر بـھـت بـدن.

من ھم خوشحال رفتم دفترش. یارو دست کـرد بـھـم یـه

چک شيش مليونی داد. گفتم من ده مـلـيـون خـواسـتـه

بودم. ميدونی وکيله چی گفت؟ اخمھاش رو تو ھم کرد و

انگار چيز خيلی عجيبی شنيده باشه گفت ولـی حـق بـا

اس ھـول" اونھاست. ھيچ کاری نمی شه کرد! مرتـيـکـه

سيگار نيمه را رو زمين انداخت و با پا له کرد "بعد از یه ماه

صورتحساب فرستاد در خونه. پونصد ھزار تا!" ھاشم پتو را

روی خودش جابجا کرد و تو خـزیـد. کـمـی دور تـر چـراغ

آمبوالنسی را دید که به طـرف بـيـمـارسـتـان مـی آمـد.

آمبوالنس از کنارشان رد شد وکنار در اورژانس توقف کـرد.

چند نفر با عجله تختی را که احتماال بيماری روی آن بـود

بيرون آوردند. زن بلند قدی با لباسی نازک، لرزان و گـریـه

کنان پشت سر تخت راه افتاد. آبی پوش رو کرد به ھاشم

و گفت: "یه چيزی بت بگم. ھيچ وقت زن بلند تر از خـودت

نــگــيــر. بــاالخــره یــه روز یــه چــيــزی تــو زنــدگــی کــم

ھاشم گـفـت: " واقـعـا کـه! عـجـب نـامـردی! مياری"

باید ازش شکایت می کردی؟" آبی پوش پوزخندی زد و به

رد خونی که از ماشين قرمز رنگی تا در بيمارسـتـان، روی

برف لگد خورده کشيده شده بود خيره شد. سه تا سيگار

دیگر را ھم تمام کرد تا صدای آمبوالنـس قـطـع شـد. ابـر

غليظی بيرون داد و گفت: "منھای بيست پایين تره. شـب

دوباره برف شروع ميشه. تا صبح ھمين جوره." و بـا جـارو

16

رضا جعفري

ناگفتني

1390آذر -شمارة چهل و دو

چروک ھای کنار گوشش را خـارانـد. ھـاشـم انـگـار کـه

پنج و نيم مليون موند." آبی پوش بـا ” نشنيده باشد گفت:

حرکتی قولنج کمرش را شکست و گفت: "یـه یـارو اومـد

بھم گفت تو که این ھمه پول داری، اسمت ھم تو روزنامه

ھاس، ممکنه فردا برای پول جيگرت رو بيـارن بـيـرون. یـه

بادی گارد استخدام کن. شماره شرکتش رو ھم بھم داد.

زنگ زدم گفتم بھترینش رو می خوام گفت سالی سيصـد

ھزار تا خرجشه. گفتم قبوله. یکی دو سال باشه تا آبھا از

آسياب بيفته. یارو عين برج زھر مار دنـبـالـم بـود. حـتـی

جاھایی که نباس می بود....

سه ماه دنبالم اومد تا باالخره مـرخصـش کـردم. ھـمـه

حقوق سه ماھش رو دادم، ده ھـزار تـا ھـم دسـتـی

گذاشتم روش. داشت با دمش گردو می شکست. ھفتـه

بعد بھم زنگ زدن گفتن یارو قراردادش دو ساله بـوده. بـه

دوسالش رو خاطر قانون نمی دونم چی باید تمام حقوق

بدی. گفتم ما با ھم توافق کردیم. از خـودش بـپـرسـيـد.

گفتن ھمينه که ھست. دیدم اینجـوری کـه نـمـی شـه.

گفتم خوب بگو برگرده. گفتن باید قرارداد جـدیـد بـبـنـدی.

خـراب کردیت سکيوریتيت ایندفعه سالی چھارصد تا. چون

شده! یه چيزی بھت بـگـم؟ ایـنـجـا واسـه ریـدنـت ھـم

ھا!" ھاشم ابرو ھـایـش را اس ھول بسازی. کردیت باید

باال برد و ھمان طور نگه داشـت. مـغـزش ھـنـوز داشـت

حساب و کتاب می کرد. "عجب! یک ملـيـون ھـم بـگـيـم

ھمين جا رفت. چار و نيم تای دیگه چی شد؟"آبـی پـوش

از توی جيبش عکسی در آورد و به آن خيره شد. عکس را

بوسيد و دوباره در جيـبـش گـذاشـت. سـگ ولـگـردی از

جلویشان رد شـد. خـون را بـو کشـيـد و بـه طـرف در

بيمارستان رفت. زن چاقی که روی صندلی چرخدار سـرم

پيچ شده بود، دود سيگارش را فوت کرد توی صورت سـگ.

آبی پوش نگاھی به ھاشم کرد و جوابش را کـه گـرفـت

سيگار دیگری برداشت. " یه چيزی رو می دونسـتـی؟ از

تـر از گـاز نظر علمی گاز گرفتن انسان، خيلی خطرنـاک

گرفتن سگه" ھاشم گفت: "چھار و نيم مليون دیـگـه اش

رو چی کار کردی؟" آبی پوش دستش را روی پـای چـپ

ھاشم که تا لگن توی گچ بود گذاشت و گفت: "یه چـيـزی

بت ميگم یادت نره. یه دوربين عـکـاسـی بـخـر" ھـاشـم

متعجب پرسيد: "برای چی؟" مرد گفت: "چون اگه نـخـری

سوز سردی ھمراه با برف ریز شروع پشيمون می شی"

شده بود. صورت ھاشم شروع کرد به سوختن. آبی پـوش

گفت: " یه مرد باید ھميشه یه قصه تو زندگيـش داشـتـه

باشه که وقتی پير شد برای بچه ھاش تعریف کنه." پلـک

ھاش رو سریع و محکم باز و بسته کرد. بلند شد و کتـش

را تکاند. جارو را برداشت و داخـل سـطـل کـرد. ھـاشـم

مرد به آرامی گفت "پـنـجـاه "بقيه اش رو نگفتی." پرسيد

خریدم. فقط بـيـسـت دالر تيکت ھزارتای آخرش رو دوباره

بردم..." با اشاره سر به خاطر سيگار تشکر کرد. صورتـش

را با شال پوشاند و به طرف در اورژانس رفت...

فرزاد سيگار را از دھان ھاشم بيـرون کشـيـد و روی

زمين له کرد. دستش را دوباره در پالتواش فرو برد و پشت

به باد کرد. بلند گفت:"با دادستان صحبت کردم. فعال مـی

تونی تو بيمارستان بمونی. من کار دیگه ای ازم بر نمـيـاد.

ميرم خونه." ھاشم خود را بيشتـر بـه زیـر پـتـو کشـيـد.

نگاھی به آسمان روشن از برف کرد و گفت:" اون یارو کـه

آبی پوشيده بود رو دیدی؟ ایرانی بـود. چـھـارده مـلـيـون

برده، تو یه سال ھمش رو بـر بـاد داده." فـرزاد التاری تو

برگشت و با تعجب نگـاھـی بـه در اتـومـاتـيـک اورژانـس

انداخت که با رفت و آمد سگی بـاز و بسـتـه مـی شـد.

گفت: " به نظر من که ھر کی نتونه این ھمه پـول رو یـه

واقـعـيـه!" ھـاشـم اس ھـول سال تو دستش نگه داره یه

ھمان طور بھت زده به آسمان خيـره بـود. بـرف درشـت،

تمام آسمان را ھاشور می زد. فرزاد با دستـش راسـتـش

دستبند فلزی را که دست ھاشم را به ميله تخت بسـتـه

بود تکانی داد و گفت "بھش گفتی واسه چی اینجـایـی؟"

فرزاد جوابی نداد. مامور پليس به ساعتش نگاه کرد و بـا

سر اشاره ای به فرزاد کرد. فرزاد گفت " ھواخوری تـمـوم

شد. فردا می بينمت." ھاشم بيشتر زیر پتو خزید. گـفـت:

"یه چيزی بھت بگم یادت نره. بعضی ھا تو زندگی یه قصه

ھایی دارن که ھيچ وقت نمی تونن بـرای بـچـه ھـاشـون

تعریف کنن." مامور پليس کتش را تـکـانـد، تـخـت را بـه

سختی روی برف ھل داد و وارد بيمارستان شد.

17

1390آذر -شمارة چهل و دو

زمستون، سرمای منفی سی درجه، زندگی مورچه وار

درون محيطی وابسته به راه ھای رفت و آمد سرپوشيـده،

زمينھایی که به اندازه سطح آینـه لـغـزنـده ن، تـنـھـایـی

خورنده روزھا و شب ھایی که ھمه ی آدم ھایی که مـی

شناسی درگير امتحانات و دالین ھاشون ھستن و تو اون

… قدر مریضی که حتی نمی تونی از تخت خوابت دربيای

از ادمونتون متنفری، از اون شبی که بعد از یک روز سخت

با تعویض دو خط اتوبوس و مـتـرو ١١:٣٠و طوالنی ساعت

می رسی خونه تا بفھمی کليدھاتو تو آفيس جا گذاشتی

و موبایلتم شارژ نداره. متنفری از اون شبی که پشـت در

می مونی، کسی رو نمی شناسی و شب رو تو خونه ی

تنھا آدمی می گذرونی که آدرسش رو بلدی، و تا صبح از

خودت می پرسی که کار خوبی کردی یا بھتر بـود پشـت

در می خوابيدی؟ متنفری از لحظه خرد کننده ی تـحـویـل

سال، لحظه ای که به ھمه چيـز شـک مـی کـنـی و از

خودت می پرسی آیا انتخابت درست بود؟ آیا زندگـی آدم

که این قدر کوتاھه، ارزش حـتـی یـک لـحـظـه دوری از

عزیزترین ھات رو داره؟ لحظه ای که می دونی حضورت در

کنارشون موثره و از تـرک کـردنشـون اونـقـدر احسـاس

خودخواھی می کنی که از خودت بدت می آد. متنفری از

این که باید به ھمه توضيح بدی که در ایران آدم ھـا تـوی

خونه زندگی می کنن نه چادر! که تا حاال شتر دیدی ولـی

توی باغ وحش! و قمه زدن تو عـزاداری عـاشـورا رو ھـم

شنيدی ولی تا حاال با چشم خودت ندیدی.

زمستون، زیبایی خيره کننده برفـی کـه ھـمـه جـا رو

پوشونده: سپيد، پاک، نورانی.

برف ریزی که مثل دونه ھای الماس از آسمون می باره،

روی ھمه چيز ميشينه و مثل یک الیه ی عـایـق صـدا رو

جذب می کنه و باعث ایجاد سکوتی مسحـور کـنـنـده در

فضا می شه. می تونی با یک فنجون قھوه در دست، کنار

پنجره بشينی و ساعت ھا از آرامشی که برف بـه شـھـر

می ده لذت ببری. می شه عاشق ادمونتون شی وقـتـی

از اتاق استراحت دانشکده ادبيات به منظره زیبای رودخانه

ساسکچوان شمالی نگاه می کنـی، وقـتـی تـو مـخـزن

کتابخونه رادرفورت غرق می شی و نمی فھمی زمان چه

طور گذشت، وقتی کتاب مورد نيازت رو سفارش مـی دی

و چند روز بعد از دانشگاھی تو آمریکا برات می فـرسـتـن.

وقتی سوار اتوبوس می شی، تو خيابون قدم می زنـی و

کسی مزاحمت نمی شه، وقتـی سـرمـا مـی خـوری و

بيست نفر بھت زنگ می زنن تا برات سوپ بيارن. وقـتـی

کارتون ھای دیزنی، کتاب ھای خوب، موسيقی، رسـم و

رسوم مشابه و تجربه ھای مشترک تو رو به آدم ھایی از

جاھایی که فکرش رو ھم نمی کردی نزدیـک مـی کـنـه.

وقتی تعطيالت عيد شکرگزاری، کریسمس و یا ھـر چـيـز

دیگه ای شروع ميشه و تو به این فکر می کنی که قـراره

تنھا باشی اما اون قدر دوست و آشنـای ایـرانـی و غـيـر

ایرانی چند روز مونده به تعطيلی باھات تماس می گيرن و

دعوتت می کنن که شـرمـنـده مـی شـی. عـاشـق

ادمونتون ميشی وقتی تـو ھـوای دلـچـسـب تـابسـتـون

کوتاھش تو وایت او قدم می زنی و یک مغـازه عـجـيـب و

غریب تازه کشف می کنی. وقتی تو پایيزش سنجاب ھای

زبل رو می بينی که تند تند آذوقه ی زمستونشـون رو تـو

لپ ھای تپلشون انباشته می کنن. دوری یـادت مـی ده

قدر آدم ھا رو بيشتر بدونی، باعث می شه بـرات عـادی

نشن، باعث می شه ھمه لحظه ھایی که بـاھـاشـونـی

عميق تر، پرمعنی تر و مھم تر بشن. باعث می شـه یـاد

یاد بگيری که تو ھم بایـد از … بگيری یاد بگيری یاد بگيری

سنجاب ھا یاد بگيری و زمان ھایی رو که رو در رو، یـا بـا

تلفن یا با اووو و اسکایپ با خونوادت می گذرونی ذخـيـره

کنی برای روزھای اندک تنھایيت.

18

سفانه محقق نيشابوري

ياد مي گيريم از سنجاب ها...

1390آذر -شمارة چهل و دو

کـــم نيــاوری شبانـــه پرســـه ی عاشقــانـــه ی

بـرای اشـــک بی امان، بـــھانه کــم نياوری

ای، شعلـه به جان نھاده ای پرگشوده سوخته

بســــوز تــا بســازدت، زبانه کــم نيـــاوری

دشت بالست پيــش رو، دعای مـن به راه تو

ميان شک و حادثــــه، نشانه کــم نيـاوری

کران در این سکوت بی قصه تازه ای بگو،

نياوری کم ترانــــه آرزو، غزلســــــرای

پاک ونجيب و ساده ای، بوی فرشته می دھی

عطـر بھـشت را در ایــن زمانه کـم نياوری

رؤيا وقار

شعر

19

1390آذر -شمارة چهل و دو

20

ISAUA 2012 – 2011انتخابات گزارش تصويري از مراسم

عكس ها از آرش محمد پور و ناصح خدايي

1390آذر -شمارة چهل و دو

شما و ايرانيان

ماهنامه ايرانيانEmail: [email protected]

iraniansmonthly.com//http:Website:

هاي متنوعي از قـبـيـل ارسـال نشريه ايرانيان با قابليتوبسايت آنالين مطالب و امكانات بي نظير ديگر در خدمت عالقه مندان به

باشد. اين رسانه فرهنگي ميرمـز ست تا شناسه كاربري و عضويت در پايگاه نشريه كافي برايبـه وارد نماييد تـا خود را خود را ايجاد و نشاني الكترونيك ورود

ايرانيان بپيونديد. خانوادهايرانيان مشـتـاقـانـه در

انـــتـــظـــار ــمــكــاري ه

شماست.

21

ارسـال بـه تمايـل در صورت پس از عضويت در پايگاه نشريه، ومطلب، با ما تماس بگيريد و درخواست ارتقاي سطح، از عضو بـه

سـطـح بـه نــويسـنــده، نـمـايــيـد. بــا ارتـقــاي نـويسـنــده منزلـة به پيونديد. اين امر مي فعال ايرانيان اعضاي جمع به شما

گردد. تلقي مي آن و ملزومات پذيرفتن اساسنامه

Iranians Social and Cultural Monthly of Iranians in Edmonton

December 2011 – Azar 1390 Year 5, No.2

Editor’s note

We bring it all on ourselves

making judgmental comments and theorizing

The sweet Persian language

A closer look at the US war against Iraq and Afghanistan

The Afterlife

A human being named "You" We'll learn from the squirrels

Unspeakable Poem

Editor: Pegah Salari

This issue’s writers: Pegah Salari, Farzan Gholamreza Amirhassan Najafi, Ali Khakbazan Fard, Mohsen Anvari Nima Pourparhizgar, Arash Panahifard Reza Jafari, Safaneh Neishabouri, Roya vaghar

Page Designer: Mona Saedi Photos: Maurice Mingay, Andreas Wonisch Arash Mohammadpour, Nasseh Khodaie

Cover Photos: Snow Fall (F) - Winter Day (R)

Executive Board: Nima Yousefi, Khosrow Naderi, Mohsen Nicksiar Mohammadali Fakheri, Hesam Yazdanpanahi, Ali Khakbazan Fard

42

Photo by Andreas Wonisch