21
1 است ، است؟ آیا با خویشتن نجوائیکبرخانجانی دکتر علی ا

؟تسا ، تسا ایآ - WordPress.com · 2015. 8. 14. · 5 * * * ؟ تسا ، تسا ایآ ؟ تسا هدش تسم رس شیوخ رطع زا سای لگ زگره ایآ ؟ تسا

  • Upload
    others

  • View
    4

  • Download
    0

Embed Size (px)

Citation preview

  • 1

    آیا است ، است؟

    نجوائی با خویشتن

    دکتر علی اکبرخانجانی

  • 2

    بسم اهلل الرحمن الرحیم

    آیا است ، است ؟عنوان کتاب :

    مؤلف : دکتر علی اکبر خانجانی

    0631تاریخ تألیف :

    10تعداد صفحه:

  • 3

    نی من منم و نی تو توئی ، نی تو منی من منم و هم تو توئی ، هم تو منی هم

    من با تو چنانم ای نگار ختنی که من توام یا تو منی عجبمکاندر

    .« هر گاه که نیک و بد را از هم تمیز دادی آنگاه خدا شده ای » «اوست اثر گوته از تراژدی ف»

    تقدیم : های آواره « بودن»به

    کان زمانی که پدر از بی کسی در کشید آغوش مادر با فریب ز عالم نیستی که بودم خویشتن

    سرنگون گشتم به وادی غریب

  • 4

    «به جای مقدمه»

    ه از کجا و چگونه این ماجرا را آغاز کنم . فقط یکبار بود ، نه بیشتر . نمی دانم کجا بود و کی . نمی دانم ک فکر می کنم هیچ جائی از مکان و زمان نبود .

    فقط یکبار بود که او را دیدم .و نمی دانم چگونه بگویم که دلتان پاک بسوزد . نمی دانم چگونه وصف جمالش کنم ، که عقلتان پاک ببازد

    جانتان تازه گردد . نمی دانم به چه صورت دیدمش :

    آنی در صورت طفل شیر خواره ای ، آنی در صورت صنم زیبا و پری روئی ،

    و آنی در صورت پیر زالی ، به پیری هزاران هزار سال ، به پیری آدم ، « من»و آنی به صورت

    وآنی هیچ نبود و جز من کسی نبود . بر من گذشت .« آن»بود و هزاران سال طول کشید که این «آن»و همه اینها یک

    آنچه را که می نالم و چه خام و بّچه وار ، حسرت دیدار اوست و تالشی در وصف جمال او و همین .

    «قّصۀ قّصه گو»

    یکی بود ، یکی نبود و جز قّصه گوی ما هیچ کس نبود .ای پر غّصه . قّصه ای که قّصه نیست بلکه از واقعّیت هم امشب می خواهم قّصه ای را برایتان بگویم . قّصه

    حقیقی تر است و یا شاید بهتر بگویم قّصه ترین قّصه ایست که تا به حال شنیده اید . داستانی که هرگز در هیچ جائی اّتفاق نیفتاده است و در عین حال در هر زمان و همیشه اّتفاق می افتد ، همین االن نیز دارد اّتفاق

    افتد و همیشه اّتفاق می افتد ، همین االن نیز دارد اّتفاق می افتد و حّتی بعد از آنکه قّصه ام تمام شد و نیز میقبل از اینکه قّصه را شروع کنم . این اّتفاق از قدیمی ترین اّتفاقات است . ولی از بس که اّتفاق افتاده است و

    شنود و جّدی نمی گیرد . می افتد ، هیچکس متوّجه آن نمی شود و آن را نمیاین قّصه را وقتی می شود واقعًا شنید و فهمید که تمام ذّرات دل و جانمان به هیچ چیز جز خودش گوش ندهد

    . یعنی این قّصه حّتی احتیاج به گفتن هم ندارد ، یعنی گفتنی نیست بلکه شنیدنی است بدون اینکه گفته شود . ر نشویم .آره ، داشتم می گفتم . از موضوع دو

    یکی بود یکی نبود و جز قّصه گو هیچکس نبود . واین قّصه گو می خواست که قّصه ای برای بّچه ها تعریف کند . قّصه ای که از تمام قّصه ها ، قّصه تر باشد و از تمام واقعّیت ها حقیقی تر . از تمام امکانات ممکن تر

    پوچی ، پوچ تر . از چشم به آدم نزدیکتر و از خدا دورتر . و از تمام ابهامات مبهم تر . از عالم بزرگتر و ازکه ، یکی بود یکی نبود و جز قّصه گو هیچکس نبود و او آنجا نبود . او سر جایش م، داشتم می گفتبگذریم

    نبود ولی همه چیز سر جایش بود . گاهی موقع احساس می کرد که سر جایش نیست و برای همین می رفت نه نگاه می کرد تا مطمئن شود . ولی همینکه چشمش به چشم خود می افتاد دلش به هم می خودش را توی آی

    خورد و حالت تهّوع به او دست می داد .خالصه ، این قّصه گوی ما خیلی سعی داشت که قّصه را بگوید و قال کار را بکند ولی هر چه که سعی می

    ش می رفت و به محض اینکه یادش می آمد تا می کرد بگوید نمی توانست . به عبارتی موضوع قّصه یادخواست که به زبان بیاورد دو مرتبه از یادش می رفت . و خالصه اینکه قادر نبود . واین حالت او را بیمار کرده بود . بّچه ها همگی بی صبرانه منتظر بودند و چشم بر دهن قّصه گو دوخته بودند . وهی دلشان غش

    ت حوصله شان سر می آمد و حالشان هم بد می شد .می رفت و نیز کم کم داش آره ، قّصه گوی ما با این شعر که نمی دانم از کدام شاعر است این چنین قّصه را تمام کرد .

    ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند تا من اینجا همش حالم به هم بخورد

    ه اش نرسید . و بّچه ها همه ناکام شدند .قّصۀ ما به سر رسید ولی قّصه گوی ما به قّص

  • 5

    * * *

    آیا است ، است ؟

    آیا هرگز گل یاس از عطر خویش سر مست شده است ؟ آیا هرگز خشخاش از مخّدر خویش نشئه گشته است ؟

    آیا هرگز فوتونهای نور بر خویش تابیده است ؟

    آیا هرگز بوته توت فرنگی میوه خویش را چشیده است ؟ یا هرگزعصبهای بینائی ، خویش را دیده است ؟آ

    آیا هرگز سلوّلهای مغز انسان به خویش فکر کرده است ؟

    آیا هرگز انسانی در حال تفّکر بر تفّکر خویش اندیشیده است ؟ آیا هرگز فاعلی در حال فاعلّیت ، مفعول خویش بوده است ؟

    ه است ؟« بود»ی در حال بودن « بودن»آیا هرگز

    رگز است ، است ؟آیا ه و یا بعد از آنکه است ، است .

    آیا ... یا ؟

    آیا خوب بهتر است یا بد ؟ آیا زیبا ، زیبا تر است یا زشت ؟

    آیا عشق دوست داشتنی تر است یا نفرت ؟ آیا شیرین ، شیرین تر است یا ترش ؟

    آیا باال مرتفع تر است یا پائین ؟ فید ، سفید تر است یا سیاه ؟آیا س

    ......................................... ؟ ......................................... ؟

    آیا یک اّول تر است یا دو ؟ آیا مرغ مقّدم تر است یا تخم مرغ ؟ ...................................... ؟

    ؟ ..................................... ؟« نبودن »وجود دارد یا « بودن»آیا

    ......................................... ؟ ........................................ ؟

    آئینه ها را بشکنید ! «.عادت»زیستن در ورای

    ساعت ها را از کار بیندازید ! «.زمان»تن در ورای زیس

    و سپس سنگی بردارید و مغزتان را متالشی کنید ! « .ذهن»زیستن در ورای

    اگر ...

    اگر دندان نبود ، نان نبود و معده نبود و مابعد آن نبود ، اگر چشم نبود ، گیسوان نبود و کمر نبود و مابعد آن نبود ،

    مان نبود و نوای مرغان نبود ،اگر گوش نبود ، ساز و ک..................................................................

  • 6

    .................................................................. نبود ،« زمان»نبود و « بودن»نبود ، « من»و اگر

    ان هم نبود .انسان نبود و جه

    ما از مشاهده جهان ، از لمس زنان و بوئیدن عطر گالن چه می فهمیم ؟

    زندگی چیست و ُمردن چیست ؟ آیا بودن و نبودن فرق می کند ، یا خوابیدن و نخوابیدن ؟

    و من که سیگار می کشم و اگر نکشم ، به جای آن چه می توانم کرد ؟ ............................................ ؟....................................

    من فکر می کنم که دارم فکر می کنم . واز پس فکر کردنم ، فکر می کنم که به چه فکر کرده ام . وسپس به این نتیجه می رسم که همش داشته ام فکر می کردم . واین چنین نتیجه می گیرم که آدم متفّکری هستم و

    است ،انسان حیوانی متفّکر و این خیلی مسخره است .

    من می اندیشم چون نمی توانم که نیاندیشم . می خوابم برای اینکه نمی توانم که نخوابم . می خورم چون که نمی توانم که نخورم . نفس می کشم چون نمی توانم که نکشم ......................................................

    که نمی توانم که ندارم . ازدواج می کنم چون تنهایم و تنهایم چون فکر می کنم چون چون و دوست می دارم هستم و هستم چون نمی توانم که نباشم .

    و زندگی می کنم چون که نمی توانم که نکنم و بعد خسته می شوم چون که خیلی زندگی می کنم و سپس و بعد خودم را می کشم چون که نمی توانم تصمیم به خود کشی می گیرم چون که حوصله ام سر رفته است

    که نکشم . و بعد نتیجه می گیرم که انسان حیوانی است که نمی تواند آنچه را که بکند ، نکند . وآنچه را که نکند ، بکند.

    ی که جز بر عشق استوار نیست و عشقی « بودن»م را معلوم کنم . « بودن»و من امروز می خواهم تکلیف

    عشق بدست می « تکرار »ناشی می گردد . و من از « تکرار»جود می آید و عادتی که از که از عادت بوم را توجیه می کند . عشق به زن ، عشق به فرزند ، عشق به داشتن و عشق به نداشتن « بودن»آورم که

    ِ ...................داشتنهای قدیمی و تکراری و نداشتن های قدیمی و تکراری ، داشتن زندگی ، د اشتن « .نبودن»و داشتن ِ « . بودن»

    تکرار است . تکرار چی ؟« بودن»پس ، یعنی بودن های تکراری . وآنقدر تکرار می « بودن»است . تکرارِ خودِ « بودن»لۀ اّول تکرارِ هدر و

    مه و تکرار تبدیل می گردد . یعنی تداوم بودن و این ادا« تداوم»شود که دیگر تکرار آن از یاد می رود و به ی که بودن « بودن»ش تهی و بیگانه می کند . یعنی « بودن»را از « بودن»ممتد و مستمر و الینقطع ، خود

    آن است . این فراموشی از منطقۀ ذهن « تداوم»ش را فراموش می کند . وآنچه که باقی می ماند « بودن »ِ و سپس این فراموشی به ذهن نیز « . بودن»نیست ، بلکه مقدم تر از آن از منطقه وجود است ، از منطقه

    سرایت می کند .برای درک بهتر این فراموشی خاص به ذکر چند مثال می پردازم : کلمه ای را و یا جمله ای را انتخاب کنید .

    را . و سپس آن را به طور سریع و پشت سر هم تکرار کنید . آب آب آب آب آب « آب»مثاًل کلمۀ .با با با با با ..................................................

    بزودی در خواهید یافت که چگونه این کلمه مسخ می گردد و در حین تکرار بی معنی می شود و کاماًل حس می کنیم که زبان ، حّس شنوائی و باالتر از آن ذهنمان به بازی گرفته می شود .از آنجائیکه این آزمایش

    ، تأثیرات آن کاماًل مشهود است .آگاهانه و عمدی است شاخه گلی را انتخاب کنید . بهتر است که با این گل تا به حال کمتر سر و کار داشته اید . برای آزمایش نظیر تکرار کلمه ، از آن استفاده کنید . اّول فقط یکبار آن را ببوئید و از بینی جدا کنید . وسپس دوباره آن را مّدتی

    ن بگیرید و عمیقًا و بطور ممتد آن را ببوئید . بزودی متوّجه خواهید شد که هر چه بیشتر و در مقابل بینی تامکّرر تر آن را می بوئید ، احساس می کنید که کمتر عطر و بوی آن را حس می کنید و در عین حال خود گل

    را نمی فهمید ، گو و عمل بوئیدن را بتدریج فراموش می کنید . تا جائیکه حس می کنید که اصاًل بوی آناینکه ، یک حالت کرختی و بی خاصّیتی به شامه تان و نیز به ذهن تان دست داده است . هر چه آن را بیشتر

    را کمتر حس می کنید ، از بوئیدن آن یک لّذت مرموزی به شما که بویش به طور ممتد می بوئید در عین حال نی تان برایتان خوش آیند و مقدور نیست . دست می دهد . بطوریکه جدا کردن گل از مقابل بی

    جنس مخالفی را )زن یا مرد( برای اّولین بار مالقات می کنید . زیبائی ، طّنازی ، جّذابّیت ، مالحت ، وقار یا خصلت و شخصّیت خاّصی از او شما را جذب می کند . حال اگر این مالقات دیگر هرگز تکرار نشود و ادامه

    یار زیاد این اثر و جّذابّیت در شما از بین می رود و فراموش می گردد . حال اگر این نیابد به احتمال بس

  • 7

    مالقات را چه حضورًا و یا حّتی در ذهن تان تکرار و نشخوار و مزه مزه کنید مسّلمًا هر لحظه و هر روز گشته اید . ولی احساس عالقه و مجذوبّیت بیشتری می کنید ، تا جائیکه حس می کنید که عاشق و شیفته او

    ماجرای مرموز دیگری در حال تکوین است . وآن این است که بتدریج هر چه « عشق»در زیر پوست این بیشتر این مالقاتها تکرار و تکرار می گردد و تا حّدی که دیگر تداوم همیشگی می یابد و به وصال می رسد ،

    گر این عشق بوده است ، بتدریج جای تهی می جذابّیت و حاالت و صفاتی که موجب و آغاز ،زیبائی ، مالحتجانشین آن می شود . واین تکرار و در نتیجه عادت هر چه حاّدتر « عادت»خالی می گردد و کند و از محتوا

    و شدید تر باشد این به اصطالح عشق ، شدید و شدید تر به نظر می آید . وحال آنکه تمام آن عواملی که « عادت»به نظر عاشق نمی آید و آنچه از این مالقات بر جای مانده است موجب این عشق گشته بود دیگر

    به اوست .را تجزیه و تحلیل کنید و دلیلی بر آن « عشق»اگر بخواهید این و در این مرحله حاّد اعتیاد ، یعنی عشق ،

    در کار نیست همین بیابید ، خواهید یافت که هیچ منطقی و عّلتی نمی یابید . واینکه می گویند عشق را منطقیو کریستالیزاسیون است که در صفحات بعد بیشتر به آن خواهیم پرداخت . « عادت»است . وتنها دلیلش همانا

    ی این عشق آتشین را بر مال می کنیم . این عشقی که حّتی حاضر اوحال با یک محک و آزمایش کوچک محتو بودید که جانتان را و همه چیزتان را فدایش کنید .

    به کس دیگر هم عالقه ای دارد و یا داشته است . عالوه بر شما ناگاه متوّجه می شوید که معشوق شما بهحّتی اگر این عالقه یک رابطه عاطفی باشد . ویا حّتی بدتر از آن متوّجه شوید که معشوق شما قصد ترک

    شود . می بینیم که این به کردن شما را دارد ، در یک آن این عشق به کینه و نفرتی بی پایان تبدیل میو از خودبیگانگی مفرط و حاّد نبوده است ، چگونه احساس « اعتیاد»اصطالح عشق که چیزی جز

    را می آفریند . مالکّیت آدم ، بردگی مدرن .« مالکّیت»اشته یا مال من باش و جز من از همه متنّفر و بیزار و یا الاقل بی تفاوت ، و گرنه دیگر نمی توانم دوستت د

    باشم . واگر مرا ترک کنی خود را خواهم کشت و یا تو را . و یا هر دو .اعتیاد یک هروئینی شباهت بی نظیری به این حالت دارد . ترک عادت و ترک مالکّیت ، از مرگ هم بدتر

    است .اعتیاد حال این سئوال بایستی پیش آید که خوب ، اگر این عشق آتشین اساس و بنیادش از همان تکرار و

    ناشی از آن حاصل شده است ، پس آن اّولین مالقات که در خارج از سیستم تکرار و عادت صورت می گیرد چگونه آن مجذوبّیت و عالقه را می آفریند ؟

    خانوادگی ، اجتماعی ، تاریخی ، فرهنگی ، « اعتیاد»منتهی این بار « اعتیاد»جوابش این است که باز همان وانیم آن را اعتیاد موروثی بنامیم . بسته به اینکه در کدام سیستم موروثی اعتیادی بار است و یا می تروانی

    ج گرفته سآمده ام و در کدامین سیستم اعتیادی شبکه های اخالقی ، فرهنگی ، روانی و زیبائی شناسی ام ن . خاّص می گردم یاست ، من در جهت همین اعتیاد به طور ناخودآگاه مجذوب افراد یا چیزها

    چرا مثاًل زرد پوستان آسیای شرق ، سیاه پوستان آفریقای جنوبی و اسکیموهای قطب حّتی زیباترین شان در اعّم از مقطعی یا تاریخی .« . عادت»ق است . به دلیل عدم ونظرمان زشت جلوه می کنند ؟ جواب سئوال ف

    در زیر سلطه حاکمّیتی ظالم و مستبد به سر گاهی مشاهده می کنیم که مّلتی یا قومی سالیان دراز و حّتی قرنها

    برده اند و می برند بدون اینکه کوچکترین واکنشی نشان دهند . واین برای مّلتی که مثاًل در سیستمی بازتر و عادالنه تر به سر می برند جای بسی شگفتی است و معمواًل آن را دلیل بر جهل و ناآگاهی مردم آن دیار می

    به اجزاء و خصلتهای آن سیستم ، « عادت»گفت که در ورای آگاهی و فرهنگ ، همانا دانند . ولی بایستیدلیل عدم واکنش است . نه تنها هیچ نوع واکنش ضّد سیستمی بروز نمی کند که چه بسا اگر بزرگترین

    تر بر عناصر و یا جریان ضّد اعتیادی بر علیه سیستم حاکم قیام کند ، مردم آن دیار با خشونت هر چه تمامآن بشورند و آنها را طرد و سرکوب کنند و سیستمهای حاکم همواره از این خصلت توده ها استفاده علیه

    های تاریخی همواره به اصطالحاتی همچون ، « عادت»کرده و می کنند . وطاغیان علیه سیستم ها و گردند و بدین ترتیب وسائل ضّداخالق ، ضّد سّنت ، ضّد فرهنگ و حّتی به دشمن با خدا و مردم ملّقب می

    سرکوبی شان فراهم می شود .

    در کشورهائی که دچار انقالبات اجتماعی و تغییر سیستم گشته اند به وضوح شاهد یک تزلزل و اختالل عظیم روانی و نیز شاهد رشد غیر منتظره ای از یأس و حرمان و حّتی خودکشی ها در طبقات و قشرهائی از مردم

    ین دچار این تغییر شده اند ، بوده و هستیم .که بیش ازسایرآن چه را که جنگ طبقاتی و یا مبارزه عقیدتی می نامیم ، همانا مبارزۀ با عادتهای تاریخی و موروثی است . مبارزه گروهها و طبقات همانا مبارزۀ اعتیادهاست . مبارزه و تضاّد بین معتادین خمار و معتادین نشئه است .

    است . مبارزۀ انگیزه های معتاد شدۀ تاریخی ، قومی است . مبارزۀ « اعتیاد»ابزار و مواّد مبارزه بر سر اعتیادهای قدیم است با خماری های جدید .

  • 8

    روانی . حّتی اساسی ترین بنیادهای وجود –اجتماعی یا تاریخی –همچنین است کّلّیه شالوده های فردی الیتغّیر ترین وازلی و ابدی ترین خصلتهای انسان به شمار می بشری مانند غریزه ها که جزو ثابت ترین و

    روند چیزی نیستند جز عادتهای کهن که ریشه در اعماق تاریخ تکامل انسان دارند .

    خودمان حواّس معتاد شده اند . غرایز در غرایز ، در حقیقت همانا حواّس کهنه شدۀ تاریخی و یا به زبان ارند . حواّس از خود بیگانه شده ، انسجام یافته و کریستالیزه شده ، غرایز نام انتهای تاریخی حواّس قرار د

    دارند .

    تاریخی از حّس المسه . گر چه حواّس دیگر را نیز به همکاری –روانی –شهوت ، سنتزی است فیزیکی تاریخی اش به خوانده است . شهوت یعنی حّس المسه ای که بر اثر عمر کهن خویش و بر اثر تکرار و تداوم

    اعتیادی مزمن تبدیل گشته و حّتی این از خود بیگانگی ، شکل و تجّسم عینی و فیزیکی یافته و آلت جنسی را در انسان بوجود آورده است .

    غریزه دریافت زیبائی ، همان حّس باصرۀ مزمن و معتاد است . غریزۀ گرسنگی ، انسجام فیزیکی و شکل

    ذائقه است و دستگاه گوارشی تجّسم و فّعا ل ترین ابزار کاری آن . تاریخی و از خود بیگانه شدۀ شکل از خود بیگانه شدۀ آن . عرفاست و « هستی»غریزه عرفان انسجام وجودی ِ

    و غریزه مالکّیت اعّم از مالکّیت ماّدی یا معنوی ، فیزیکی یا روانی ، بر آیند و سنتز تمامی غرایز یعنی خود بیگانۀ کهن است . حواس و ذهن معتاد و از

    ترّحم ، یعنی که تا زمانی که زیر دست من هستی و مادون من هستی به تو رحم ، بذل و بخشش می کنم و دلم برایت می سوزد و دوستت دارم . وبه محض اینکه همتای من شدی ، رقیب من خواهی شد و تاب تحّملت را

    شد .ندارم و همین که از من برتر شدی ، دشمن من خواهی دیگران است . که انعکاس و انسجام و شکل از خود بیگانه « خماری های»رحم به دیگران همانا ترّحم به

    محتمل خویشتن است در دیگران .« خماری های »شدۀ عشق ، تجّسم و تصویر انسجام یافته و از خود بیگانه شدۀ آرمانها ، صفات و چیزهائی است که من از آن

    رمان حآورد . عشق نهایت یأس و داده ام و یا هرگز به دستش نیاورده ام و نخواهم تهی هستم ، از دستشاز خویشتن است . نهایت عادتهای ارضاء نشدۀ تاریخی ، فرهنگی ، روانی است . عشق یعنی پرستش

    س آرمانهای از دست رفته و یا هرگز به دست نیامده و دست ناآمدنی است که در کس یا ایده و یا چیزی منعککامل ترین و حاّدترین و قدیمی ترین و جهانشمول ترین نوع این تجّسم و از خود « خدا»می گردد . وعشق به

    و فرار از خویشتن .« فراموشی»بیگانگی در میان نوع بشر است . عشق معنای کاملی است از

    . وجدان همان ، مذهبی یا اخالقی است . بلکه یک مفهوم وجودی استوجدان ، نه یک مفهوم تاریخی است . نیروی هستی گرائی که همواره به شکل مرموز و غیر قابل « هستی گرا»مرکزّیتی است که در انسان

    فهمی میل به سوی استقالل و آزادی وجود دارد . میل به سوی یگانگی با خویشتن را دارد . و وجدان تنها بیگانگی ، غربت و فراموشی ز چنگال مخوفن اآنیروئی است که انسان قادر است مّتکی بر آن و سوار بر

    را در انسان بیدار می کند . این « خویشتن»و بازگشت به « بودن»رها گردد . تنها نیروئی است که اندیشۀ است . به عبارت روشن تر وجدان همانا تجّلی هستی « هستی کّل»و نیز «هستی انسانی»وجدان قرارگاه

    بوته فراموشی و زوال تاریخی سپرده شده است . از خود بیگانگی یعنی است . نه . خود هستی است ، که به یعنی اینکههمان فراموشی وجدان . فراموشی وجدان نه از طریق ذهن ، بلکه از طریق خود وجدان است .

    از خاطرش می رود . فراموشی نه به مفهوم عدم « بودن»وجدان ، خودش را فراموش می کند . وجود ونهائی است . از خود بیگانگی در مفهوم « بودن»در مرکز« حضور»، بلکه به معنای عدم ذهنّیت و حافظه

    اش فقط در رابطه با وجدان است که قابل درک می باشد .

    دشمن وجدان است . ایمان نقطه مقابل وجدان است . ایمان همان ذهن و فکر مجّسم و ایمان ، بزرگترین . ایمان خود بزرگترین دشمن اندیشه و تفّکر پویا است . کریستالیزه و از خود بیگانه شده است

    ایمان ایده متبلور شده )بلور شده( و یخ بسته است . ایمان رکود است و وجدان پویائی .

    ایمان ایستائی است و وجدان نفس جاری . ایمان خواب آور است و وجدان برانگیزنده . ایمان فساد آور است و وجدان تزکیه دهنده .

    ن تکرار مکّررات حواّس و ذهن معتاد شده است که در نتیجه از خود جدا و بیگانه شده و بتدریج به شکل ایما فرهنگ و اخالق ..........در آمده است .

    «.هستی »ریشه می گیرد و وجدان از قدرت الیزال « عادت»ایمان از ایمان بوجود می آید و وجدان وجود دارد .

    عّلت تام.ایمان معلول است و وجدان

  • 9

    ها ست .« ایسم»ایمان بزرگترین خادم سیستم ها ، سازمانها و هاست.« ایسم»و وجدان بزرگترین دشمن سیستم ها ، سازمانها و

    و مالک است . خوشبختی احساسی است که « عاشق»، « رحیم»، « با ایمان»خوشبختی ، احساس آدمهای

    ش فاصلۀ به « بودن»می گردد . بین آدم خوشبخت و از خود بیگانگی و عدم حضور در خویشتن عارض در پهنای نیستی و به عمق فراموشی وجود دارد .

    ..............................................................................................................................................................................................................................................................

    که بنیادهای الیتغّیر و ابدی بشر محسوب می گردند .« مقّدسی »و این چنین اند ، کلّیه غرایز و مفاهیم ی و کهن است و عین عرف تذکر : در اینجا ایمان به معنای همه باورها و احساسات و کردار و قوانین موروث

    است و به معنای قرآنی آن نیست که درست بر خالف این معناست .

    * * *

    و غرایز انسانی می نامیم و بدان شدیدًا دلبستگی داریم آن چه را که فرهنگ ، سنن ، اخالقّیات ، ذات ، فطرتبه آنها زندگی کرده و در آن مرده اند ، و « اعتیاد»در ،، چیزی نیست جز آنچه که پدران و اجداد تاریخی ما

    تاریخی « اعتیاد»مایی که می خواهیم که با فرهنگ با اخالق ، آداب دان و مردمی باشیم بایستی در ادامه ها احترام بگذاریم و در غیر این صورت مطرود و مفسد به حساب می « اعتیاد»آنان زیست کنیم و به این

    نگ جماعت شو.آئیم . وخواهی نشوی رسوا همر

    آنچه که برایمان هنوز به شکل مجّسمه و بت در نیامده و در روان و ذهنمان ، کریستالیزه نشده است ، آن را بد می داریم و زشت و غیر اخالقی و ناخوش آیند . و به آن عالقه و تمایل نداریم .

    آشنا هستیم ندارد . زندگی و هیچ چیز معنی و ارزش این چنینی که ما با آن مأنوس و « عادت»در ورای

    ارزشهای آن فقط در چنگال اعتیاد مزمن و تاریخی مفهوم می یابد و ارزیابی می گردد . و صفات و ارزشهای متضاد و دوگانه ای از قبیل : خوب و بد ، زشت و زیبا و حق و باطل .............. را می سازد .

    خود قدیمی ترین نوع عادت است « بودن»ست و « ادتهاع»زندگی به عنوان یک مجموعه ، مجموعه ای از انسانی تبدیل به خأل ای می شود که یک لحظه تحّمل خویش « بودن»در ورای این عادتها « . بودن». عادتِ

    می گردد و این برایش تحّمل ناپذیر است .« خماری»را ندارد . زیرا که دچار « بودن»را و با این داشتن ها مرحله بعدی است .« کردنِ »این خماری است و سپس ، ، اّولین قدم برای رفع « داشتن»« داشتن»بر عمل استوار است . عملی که با « بودن.»را محتوا می بخشد « بودن»، «کردن»یا « عمل»

    آغاز می گردد .ی می کنیم ، وقتی که کار می کنیم ، فکر می کنیم ، می خوریم ، می خوابیم ، ازدواج می کنیم ....... و زندگ

    مان را که ما را خمار کرده است ارضاء می کنیم و نشئه می شویم و این عادتهای تاریخی ، اجتماعی ، روانی نشئگی ، احساس خوشبختی است و زندگی نام دارد .

    و این تواتر ، تکرار ، تسلسل و تداومِ رفتار ، اعمال و پندارها یمان را که به شکل عادت مزمن در آمده ، ّلت و معلول هم می شماریم . واین چنین قانون علّیت جان می گیرد و اساسش ریخته می شود . تکرارها را ع

    ردیف کردن و از این ردیف کردنها ، دلیل و برهان تراشیدن یعنی قانون علّیت .این تسلسل تکرار های اعمال حواّس و انعکاسشان بر ذهنمان قانون عّلت و معلول را پایه می ریزد . و

    که این گونه پایه می گیرد همواره یک مسیر دورانی و « علّیتی »بزرگترین خطای ذهن است . این قانون دایره ای را طی می کند و همواره به خودش بر می گردد . عّلت دلیل معلول است و معلول دلیل عّلت . ودلیل

    این علّیت همواره مجهول .

    ایده و حالتی و تلقین آرمانی در جهت آن عادتهای تاریخی ، عالقه ، بر اثر تکرار عملی ، تقلید و نشخوار محّبت و عشق نسبت به آنها در ما بوجود می آید . بدین ترتیب پیرو سبک ، مکتب و یا مذهب خاّصی می گردیم . حواس که خود کاماًل نسبی و غیر قابل اعتمادند خود یک برداشت متزلزل و دست دّومی از جهان

    خود این برداشت « عادت»ما می دهند و نیز بر اثر تکرار و استمرار این دریافت و بر اثر عامل خارج به دست دّوم تبدیل به دست چندم می شود و از طریق کانال ذهن از خود بیگانه و به ایمان تبدیل می گردند .

    وبدین طریق شخصّیت و روان اجتماعی ، تاریخی ما شکل می گیرد .

    * * *

  • 10

    « .زمان»

    گذشت زمان چیست ؟ است .« بودن»گذشت زمان ، همانا

    نه . « .بودن»تکرارِ

    نه . « .بودن»تداوم و استمرار

    نه . « .بودن»عادت

    باز هم نه . است .« بودن»فراموشیِ

    است .« زمان»در چنگال « بودن»یعنی واقع شدن د .زائیده می شو« زمان»، « بودن»از تداوم و استمرارِ

    مستقل از زمان ؟« بودن»خود به خود وجود دارد ؟ و « بودن»مستقل از « زمان»آیا است که « بودن»از سرچشمۀ « زمان.»است « زمان»همانا « بودن»از سرچشمۀ « بودن»جاری شدن

    آغاز می گردد .از مسیر در خارج« بودن»ممکن نیست و نیز تصّور « بودن»به غیر از طریق « زمان»تصّور و دریافت زمان غیر ممکن .

    زائیده شده اند .« نیستی»دو مولود دوقولو هستند که از رحم « زمان»و « بودن» همانا مبدأ زمان است و عالوه بر این :« بودن»آغاز

    است .« بودن»خود نوعی از « زمان » می یابد .« بود»است که « زمان»فقط در بستر « بودن»و

    د :آیا اینکه کدامیک اّول ترن است .« زمان»اّول تر از « بودن»ی ، « بودن»به لحاظ

    است .« بودن»اّول تر از « زمان»ی ، « زمان»و به لحاظ همچون مثال مرغ و تخم مرغ است . یتقّدم یکی بر دیگر

    و عالوه بر تمام اینها :

    « زمان»ویر زمان نیست . گذشت زمان تص« گذشت زمان»نیست ، همانطور که « گذشت زمان»، « زمان» « .زمان»است در مخرج « بودن»تفالۀ همچنانچه زندگی انسان « . بودن»است در آئینۀ

    مثال کسی که در سیستم زنجیره ای اعتیادها و در تن بت ها کریستال شده است و یخ بسته است و همچون نگاه می کند و مثال کسی است که مدام و در تمام عمرش در مقابل آئینه ای نشسته است و تصویرش را

    ی که خودش را مطلقًا از یاد می بتدریج بر اثر گذشت زمان تصویرش را با خودش عوضی می گیرد و تا حّد برد .

    نیست همانطور که آنچه را که « زمان»آنچه که ساعت و حّتی دقیق ترین ابزار وقت سنج به ما می گویند

    ه زندگی می نامیم ، زندگی ما نیست ، بلکه زندگی نیست . وآن چه را ک« بودن»آئینه به ما نشان می دهد عادت ها و بت هاست .

    ساعت و آئینه هر دو یک کار می کنند . می نمایاند.« بودن»را در « زمان»و آئینه عبور « زمان»را در « بودن»ساعت گذشت

    « بودن»که حضور را به ما بگوید ، آئینه نیز هرگز نمی تواند« حال»همچنانکه ساعت هرگز قادر نیست که را به ما بنمایاند .

    بلکه درد بیگانگی و « . زمان»است و نه از « بودن»و این خصلت نه از ساعت است و نه از آئینه . نه از است . درد عدم حضور است . درد غیبت است . ما دلیل « خویشتن»از « من»دور افتادگی است . درد جدائی

    ح تر خواهیم شکافت .را در سطور آینده واض« جدائی»این هایی است که ما به دلیل این بیماری تاریخی مان قادر به « حضور»ها و « حال»، تسلسل و تواتر « زمان»

    دریافت آن نیستیم. را .« حال»ساعت همواره گذشته را به ما می گوید نه

    را هر گاه که « ان زم»می بینیم . هی را که گذشت« حال»هر گاه که به ساعت نگاه می کنیم ، لحظه و را هر گاه که « بودن»بخواهیم مچش را بگیریم از دستمان در می رود و به گذشته ملحق می گردد . و

  • 11

    بخواهیم در آن حضور یابیم ، قبل از حضور ما ، از ما پیر تر شده است ما فقط پیری را و گذشت عمر را و گذشت بودن را می توانیم ببینیم .

    که هر جایش را که بخواهیم بگیریم ، یک کمی آن طرف ترش دستمان می ماند ، نه این مثال ماهی ای است ار هستند .همچون ماهی لیز و فّر« بودن»و « زمان.»را که قصد داشته ایم بدست آوریم آنجائی

    دو این دو پدیدۀ جادوئی و مرموز ، به طور معجزه آسائی ، به هم تبدیل می شوند . هر گاه که به یکی از این

    متمرکز می شویم ، دیگری را در می یابیم . نیست که وجود دارد .« بودن»نیست که می گذرد و « زمان»این

    بستر رودخانه « زمان»می گذرد . زمان حضور دارد و بودن جاریست ، « بودن»وجود دارد و « زمان»بلکه آب .« بودن»است و

    * * * « بودن»است . و« تداوم»رسید خود است و این تکراروقتی به نهایت مکّررترین تکراراتخود از « بودن»

    می شود . و این گونه « عادت»می یابد و بدین طریق « بود»می یابد و « تداوم»از بس که تکرار می گردد ش را از خاطر وجودی خویش می برد . وما « بودن»می کند و « عادت»خویش « بود»به « بودن»است که

    ی که دیگر حضور ندارد و قرنهاست که از ما دور « بودن.»شده را فقط می توانیم در یابیم معتاد « بودن» شده است .

    غایب « بودن»زاست و فراموشی آور ، « عادت»این تداوم بودن ، همان زمان است . وبه دلیل این تداوم که

    نیست جایگزین آن می گردد .« زمان»می شود و گذشت زمان که

    متوّجه گذشته هستیم و حّتی نشخوار و خاطره گذشته حّتی هولناکترین آن برایمان نوعی لّذت و ما همواره خاّصی به همراه دارد . و برای همین است که ما همواره در گذشته زیست می کنیم . این است مفهوم

    و خصلت و منشأ اصلی آن . مرتجع کسی است یا جامعه ایست که در جبر زمان و چنگال« ارتجاع» گرفتار است .« اعتیاد»

    « حال»کن در آینده در تعقیب چیست ؟ در تعقیب یآدم مرتجع همانقدر گذشته گراست که آینده پرست است .لهائی که در غیبت او به گذشته ملحق شده است . آینده ای که هرگز وجود ندارد . آینده ای که فقط در گذشته

    « حال»و « بودن»است . آینده ای که توسط گذشته و از کانال وجود می یابد ، در جائی که از دسترس خارج ی که هرگز دریافت نمی شود ، بلعیده می گردد . و انسان این کانال است .وجود انسانی مدخل و مخرج زمان

    است .

    * * *

    و سرگردان درمقابل آئینه نشست ، بلکه بایستی از آن عبور کرد و به خود رسید . نبایستی منتر نبایستی آئینه شد ، آئینه تصویر گذشته است و آدم را پیر می کند . در مقابل آئینه آدم خسته می شود و در عین

    آدم را پرت می کند . کند . آئینه حواسخستگی به خودش ، یعنی به تصویرش عادت می دهیم ور کنیم ، نبایستی اجازهنبایستی بگذاریم که آئینۀ زمان پیرمان کند ، بایستی از دیوار آئینه ای زمان عب

    که زمان از ما عبور کند .ن اینکه به قدری به آئینه نزدیک آما قادر نیستیم که از آئینه عبور کنیم . پس تنها یک راه باقی می ماند و

    ، « زمان»و « بودن»و تصویر من فاصله ای نباشد . یعنی در مرز « من»شویم که خود آئینه شویم و مابین را مالقات کنیم و حضور به هم رسانیم .ناظر تصویر خویش نباشیم ، بلکه خود تصویر خویش و خویشتن

    ناظر خویش در خویشتن باشیم .

    * * *

  • 12

    چرا انسان قادر نیست که در لحظۀ تفّکر بر چیزی ، بر آن تفّکر ، فکر کند ؟ یعنی بر تفّکر و کار ذهن خویش حیط باشد ، یعنی اینکه در لحظه تفّکر بر پدیده ای ، بر محتوا و متد این به طور لحظه ای و آنی آگاه و م

    تفّکر و بر چگونگی و چرائی و مکانیزم آن اندیشه نماید . این ممکن نیست ، زیرا به محض اینکه چنین ه اندیشه ای در مغز آغاز شد ، تفّکر بر آن پدیده ناچار منقطع می شود . و پس از آن قادر خواهیم بود ک

    را که در مغزمان گذشته است مورد تجزیه و تحلیل قرار دهیم .اندیشه ای است . یعنی غافلگیر « حال»این عینًا همان مسئله به جا نیاوردن و عدم قابلّیت و امکان تصّور و دریافت

    یک آن ، یعنی وقتی که حال به ازپس « حال»در زمان حال . و این ممکن نیست ، لیکن « حال»کردن شته پیوست ، قابل تصّور و رویت می گردد . انسان در لحظه و در حال انجام کاری قادر نیست که به انجام گذ

    کارش هر لحظه به لحظه و در حال وقوعش فکر کند و آگاهی داشته باشد . واین چنین است که در طول ز مرگ است که تفّکر به زندگی و در حال زندگی کردنش قادر نیست که به زندگی بیندیشد . و شاید بعد ا

    زندگی آغاز می شود . شاید !

    انسان ، اعمال ، حوادث و موضوعات را فقط در حالت مرده اش ، وقتی که به نیستی پیوست می تواند بر آن بیندیشد و تحلیلش کند و استداللش نماید و دلیلی بر آن بیابد . لیکن این تحلیل و نتیجه هرگز به کارش نمی

    حضور ندارد .« حال»ت اضافی و عبث . زیرا او همواره در آید و کاریسانسان یا در گذشته زندگی می کند ، گذشته ای که مرده است و یا در آینده ، آینده ای که هنوز وجود ندارد و

    لیکن به محض اینکه این آینده در نزدیکی و دسترس او قرار می گیرد ، به شکل مرموزیدر دست نیست . ی رود .از دستش در م

    است . انسان در گذشته به اجساد مرده ها و « مرگ»گذشته ای که مرده است و آینده ای که در نهایت همان ندارد . او همواره با مردۀ خویش حضور به « حضور»مطلقًا « حال» به مرگ می اندیشد . او در هدر آیند

    ت اندوهگین و متأّسف . همواره آه ، هم می رساند . وبه همین دلیل است که انسان در مجموع حیوانی اسافسوس و ای کاش ، بر لبانش جاریست . یعنی اینکه همواره دیر است . حّتی سریع ترین و آگاهترین ها یک

    بعد از وقوع حادثه بر حادثه حاضر می گردد . همیشه نوشدارو بعد از مرگ سهراب ، یعنی آنگاه که لحظه یشه همه چیز و هر موضوعی پس از آنکه وجود یافت وجودش برایمان دیگر به کار نمی آید ، می رسد . هم

    بعد از آنکه است ، است .« است».همواره ،« وجود»می گردد و نه در حال رزمح، یعنی دیگر نیست . یعنی انسان موجودی است ذاتًا « بود»، که « است »است ، برای انسانها وقتی

    وغ بزرگی است که مّدتها پیش مرتکب شده است . ما به زودی دروغگو . و این دروغگوئی ناشی از یک در به منشأ این دروغ نخستین خواهیم پرداخت .

    * * *

    عبارت و حّتی کلمه ای را نمی توانیم بر زبان جاری سازیم و از آن منظوری تداعی کنیم ، ما هیچ جمله ،« استن»و مشتّقات آن ، « بودن»ه باشیم . از فعل و مشتّقات آن به نحوی استفاده نکرد« بودن»ولی از فعل

    همواره چه به طریق مستقیم ، چه ترکیبی و چه ضمنی استفاده می کنیم و این مسئله « بودن»، « هستن»، در کلّیه زبانهای دنیا صادق است .

    ج یک این موضوع گر چه ظاهرًا فقط یک مبحث دستور زبان است لیکن مطالعه عمیق و گسترده آن بتدری بحث بسیار اساسی و مهم از فلسفه می گردد .

    ( که متأسفانه در سیستم دانشگاهی ما از آن بحثی در میان نبوده و نیست philologyاصواًل زبان شناسی )است که در فلسفه « بودن»، خود اساس فلسفه و بخصوص متافیزیک است . ومحوری ترین بحث آن همانا

    وضوع است .متافیزیک خود ریشه ای ترین م«philo» که یک پیشوندی است در زبان یونانی ، به مفهوم عشق و میل مفرط و بی انتهاست . واین میل بی

    ، یعنی « بودن»انتها و عشق همانطور که تا حّدی آن را مورد بحث قرار دادیم در حقیقت خود حالتی است از توی و دریافت فلسفی عشق و بودن را معادل است ، به طریقی که حّتی می توان به لحاظ مح« بودن»میل به

    و مترادف هم دانست .که زبان شناسی و مطالعه ادبیات از این بعد است همانا عشق شناسی ، میل شناسی و در « philology»و

    شناسی است .« بودن»نهایت تمام افعال است مادر« بودن»جهانشمول ترین ، عادی ترین ، رایج ترین و مکّررترین افعال است ، « بودن»

    گریز پای ترین و سربسته ترین افعال است .و این ابهام از کلّیت جهانشمول ، . و در عین حال مبهم ترین بودن و مکّرر و دائمی بودن آن است . از بس فراوان است و از بس که در هر لحظه و همه جا جاریست دیده

    و فهمیده نمی گردد .

  • 13

    در مقابل دیدگانمان ، زیر پوستمان و در اعماق دلمان و همه جا وجود دارد . در زیر پایمان ، باالی سرمان ،شده است ، از یاد رفته است و چیزی تو خالی و گنگ به نظر می « عادت»و از بس که وجود دارد وجودش

    رسد .

    جادوئی و و نیز حّتی به لحاظ دستور زبان و زبان شناسی از غیر ممکن ترین مفاهیم است . یک لغت و کلمۀسیال است . هیچ کس ، چیز ، پدیده و کلمه ای در عین حال نمی تواند هم فاعل باشد ، هم مفعول و هم فعل .

    ، چنین است .« بودن»و هیچ فاعلی بدون آن فاعلّیت و هیچ مفعولی بی آن مفعولّیت و در ورای همه هیچ فعلی بدون آن فعلّیت نمی

    « بود»نکرده است . منظور از « بود»را « بودن»یابد . خود فاعل خویش است . یعنی عامل دیگری این کند . چرا که حّتی اگر « بودن»کند و یا « بود»را « بودن»کردن منشأ و مبدأ آن نیست . بلکه کسی هست که

    در « بودن»است . و مفعول خویش است ، چرا که هیچ پدیده ای الزم نیست که « بودن»کند باز خود « نبود»در خویش و بر خویش واقع شده است و عالوه بر آن « بودن»نماید و بر آن واقع گردد . «بود»آن یا بر آن

    . مخصوص ترین ، عادی ترین و فراوان ترین فعلهاست . مفعول تمام مفعولهاست . و نیز خود فعل است مثالی می آوریم :

    در ضمن اینکه هوا است ، در ورای هوا « هوا»این جمله را تجزیه و تحلیل می کنیم .« هوا تاریک است »هم نباشد باز چیزی « هوا»هوا بر هوا بودن ارجحّیت دارد . اگر «ِ بودن»هوا است . « بودن»بودن ،

    « .است»یعنی بهر حال « است»یعنی نیست « نیست»و یا هیچ چیز « است» « .تاریک»همچنین است در مورد کلمۀ

    و « هوا»در ضمن اینکه به کّل جمله معنی می بخشد ، در عین حال در زیر پوست و کنه ، « است»و « .هوا تاریک است »وجود دارد . هوا است ، تاریک است ، و است ، است . وسپس « تاریک»

    را در زیر پوست خویش به طور ضمنی « بودن»یعنی « استن»می بینیم که کلمات : هوا ، تاریک و است ، مرموز و غیر قابل « بودن»دارند . و به دلیل وجود کلمات و اسمها و پدیده هاست که تا این حّد مفهوم

    دریافت می شود . ابهام و گیجی دچار می کنند . به« بودن»و نیز اشکال صوری هستند که ما را در دریافت

    نه یک مفهوم ماّدی است و نه معنوی . نه جسمی است و نه روحی . بلکه در ورای هر دو ، « بودن» خاّص خودشان را می یابند .« بود»مفهومی است که تمام بودنهای ماّدی و معنوی در لوای، آن

    فی ، زنده یا مرده ، خوب یا بد ..........همگی وجود ماّدی یا معنوی ، اخالقی یا غیر اخالقی ، مثبت یا منرا تا این حّد به پیچیدگی و پوشیدگی می رسانند . اگر قادر بودید « بودن»وجودهایی هستند که فهم و دریافت

    ی است که مورد بحث ماست .« بودن»، این همان دیافت کنیراین صفات تصّور و د یرا ب« بودن»که می گردد که تضاّدها و دیالکتیک ها به آخرین مرحله جدالی خویش برسند ، ریافت زمانی قابل د« بودن»این

    همان دیالکتیک ، یعنی به جائی که دیگر این جدال و تبدیل پذیری دیالکتیکی میّسر نباشد . دیالکتیک آخرین « بودن»م بودن است . در ورای دیالکتیک ، یعنی آن زمانی که دیالکتیک را پس و پشت سر گذاشتی –زمان

    بر خویش منطبق است و به وحدت و یگانگی رسیده است . « بودن»قابل دریافت می گردد . یعنی آنگاه که نیست ، در تمام بودنها بر خویش منطبق است . یگانه و « بودن»در ورای تمام بودنهایی که « بودن»این

    نه . همین بیگانگی اش دلیل بر عدم ست وجودًا مشرک و بیگایا موّحد است ، جز در انسان . انسان پدیدهرا تنها در وجود دیالکتیکی و متضاّد و دو « بودن»دریافت این مفهوم است . وبدین جهت است که وجود و

    بعدی و بیگانه آن می تواند بفهمد . و باز دقیقًا به همین دلیل است که در تاریخ آینده خویش ، انسان قادر کند . یعنی در مسیر تالش رسیدن و انطباق بر خویشتن بتدریج این قدرت و را دریافت« بودن»خواهد بود که

    قابلّیت وجودی را کسب خواهد کرد .خویش حضور و آگاهی ندارند . « بودن»ی دارند ، بر « بود»تمام بودنهایی که وحدت وجودی یعنی وحدت

    نظر می آید . ودر واقع این تناقض ی ندارد باز این چنین است . واین تناقض به« بود»وانسان هم که وحدت وجود دارد . انسان گر چه در تاریخ کنونی خود ، بیگانه است و این بیگانگی اش دلیل بر عدم حضورش است . لیکن بر اثر تالش بی پایان و خستگی ناپذیر در طول تاریخ به سوی وحدت و یگانگی می رود و این

    دیگر « وحدت»یاء ، نباتات و حیوانات بازگردد . چرا که این وصول خویشتن ، موجب نمی گردد به عالم اشبه او هدیه نگردیده و مجانی به دستش نیاورده است . بلکه حاصل یک تاریخ رنج و در به دری و بیگانگی بوده است . آنچه که بدون تالش ، رنج و کار به دست بیاید ، آنچه که هدیه گردد ، نه تنها به حال انسان مفید

    نخستین که به او هدیه شده بود . « بودن»آید ، بلکه او را دچار سرنوشت کنونی اش می کند ، همچون نمی « بودن»را به دست آورد ، دیگر به آسانی از چنگ نخواهد داد . چرا که این « بودن»این بار که بار دیگر

    به آسانی و مفت به چنگ نیامده است .یعنی خویشتن « اینجا»را در جائی که بهر حال « بودن»است . ما « آنجا بودن»برای مای کنونی ، « بودن»

    نیست تصّور می کنیم و می فهمیم زیرا که این چنین هستیم ، به دلیل اینکه همه جا هستیم ، جز جائی که قرار بوده است باشیم و روزی بوده ایم .

  • 14

    اشتیم ، هرگز نمی توانیم مجّسم کنیم و به چرا تصویر عالم و حالتی را که در رحم مادر و یا حّتی قبل از آن دو فراموشی ذهن است ؟ خیر . به دلیل اینکه ما به ناگاه و ناخودآگاه و خاطر آوریم . آیا به دلیل ضعف حافظه

    ناخود اختیار ، از جائی به این عالم پرتاب شده ایم . نه در زمان پرتاب حضور داریم ، نه به چگونگی اش و .گاه هستیم آنه به چرائی اش

    وجودی . وآن هم آگاهی یافتن ، –تنها یک راه هست که این غیر ممکن را ممکن می سازد . ممکنی تاریخی نه تنها آگاهی اندیشی بلکه وجودی نیز ، بر مسیر ، چگونگی و چرائی این پرتاب ، این جدا ُافتادگی ،

    بیگانگی و غربت است . از همان راهی که آمده ایم بر می گردیم .. بازگشت از راه آمده .می نامیم « بازگشت»و ما این را همان

    را فقط از طریق فالن یا بهمان بودن و یا بودن فالن و بهمان ، یعنی « بودن»بدین دلیل است که مای کنونی

    « .بودن»بودن می فهمیم و این همه چیز است جز « آنجا»در

    * * *

    «:که هی این سئوال مکّرر و تاریخی کیستم ؟ کیستم ؟ کیستم ؟ ؟ ؟

    بر می آید ؟از کجا از جائی بر می آید که هی :

    هستم . هستم . هستم . . . یش می پرسد :های مکّرر ، مأیوسانه هی از خو« بودن»و این

    چیستم ؟ چیستم ؟ چیستم ؟ ؟ ؟

    و با این )؟( تفّکر آغاز می گردد . این اّولین آیا )؟( یی که در وجود بشر نقش می بندد .

    این پرسش نخستین است . این مادر تمام آیاها است .

    در « بودن»انسانی چیزی جز )؟( باقی نمی ماند . و« بودن»د . تا جائیکه از و این )؟( مکّررًا ادامه می یابیعنی آنچه را که ما « بودن»و یأس از این بی پاسخی فراموش می گردد . در حقیقت زیر خستگی ، افسردگی

    به غلط و دروغ ، بودن انسانی می نامیم و آن را می فهمیم چیزی نیست جز تداوم )؟(. است ، همانا زمان است . وبتدریج با تداوم )؟( و تداوم بی « بودن»ناشی از تداوم و تکرار و تداوم)؟( که

    گردیده و سپس به فراموشی سپرده می شود . یعنی « عادت»پاسخی به )؟( ، بر اثر تکرار مداوم و تاریخی بلکه فراموشی خود )؟( .« بودن»ونه تنها فراموشی « . بودن»فراموشی آغاز می گردد . وبا پاسخ به )؟( تاریخ زمان و اعتیاد تاریخی پایان می پذیرد . « عادت»و « نزما»با )؟( ،

    راهی دراز در پیش داریم . دّوم لیکن تا این مرحله

    زمان فراموشی - - - - - ←من ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟ ؟

    عادت م را باور کنم و تأئید کنم و به آن ایمان آورم.« بودن»نمی توانم « من»

    گفتن هر دو یکی است یعنی تأئید « نه»و « آری»نمی گویم . « نه»نمی گویم ، « آری»م « بودن»به است .« من»است . یعنی تأئید« بودن»

    ، این اّولین انتخاب است . « اضطراب لحظۀ انتخاب»هره ، ترس ، تزلزل و اضطراب مضطربم ، نگرانم ، دل، « نبودن»و « بودن»منشأ وجودش در این جاست . انتخاب ، بین « جبر و اختیار»انتخاب نخستین .

    و پذیرفتن و نپذیرفتن ، حضور و غیبت ، هوشیاری و فراموشی ، یگانگی و بیگانگی ، قرار و فرار ، اینجا می « جبر»را از خویش سلب می کند و دچار « اختیار»آنجا . با عدم شرکت در این انتخاب بزرگ ، انسان

    شود .

  • 15

    نه ، این انتخاب از من ساخته نیست . بنابر این فرار ، فرار ، فرار ، ........ بگذار در جائی دیگر باشم ، هر بهتر از این اضطراب و تردید و وحشت است . است . « بودن»است ، بهتر از « اینجا»جا باشد بهتر از

    بگذار این حادثه هولناک را ، این فاجعه را فراموش کنم .

    فرار ، فرار ، فرار ، ................... فراموشی ، فراموشی ، فراموشی ، ...........................

    مخّدر ، مخّدر ، مخّدر ، ......................... یاد ، اعتیاد ، .......................اعتیاد ، اعت

    پناهگاه ، پناهگاه ، پناهگاه ، .......................... عالقه ، عالقه ، عالقه ، ........................ عشق ، عشق ، عشق ، .........................

    مالکّیت ، مالکّیت ، مالکّیت ، .........................

    پناهگاهی « فرار »، انسانی که در آن انتخابات نخستین شانه خالی کرد و گریخت ، بایستی برای بدین ترتیب نباشد . آنجا ................« اینجا»، جائی که «جائی »بیابد . ها بسیاری چیزها اّتفاق افتاد .« آنجا»و در

    ، آخرت ، یآرمان ، استراتِژ

    ...............................................................................................

    ش را ، مسکن و ماوای بومی اش را و )؟( را به فراموشی « بودن»مت گزید و ااق« آنجا»و او بتدریج در سپرد .

    د ، تولید کار کر« آنجا»و نیز بتدریج به این تبعید گاه عادت کرد و انس گرفت و به آن عالقه مند گردید و در بود .« آنجا»کرد و مالکش گردید ، و نیز هر آنچه در

    داشتن ، داشتن ، داشتن ، ...................نداشتن ، نداشتن ، نداشتن ، .............کردن ، کردن ، کردن ، ردن نداشتن .........نکردن ، نکردن ، نکردن ، ........................کردن داشتن ها و نکردن نداشتن ها . ک

    ها و نکردن داشتن ها . وداشتن کرده ها و نداشتن نکرده ها . داشتن نکرده ها و نداشتن کرده ها .عادت ، رسم ، قانون ، فرهنگ ، تاریخ ، اخالق ، ..........................بایستی دلیلی ، منظوری و هدفی

    د .برای آنچه که من کرده ام و می کنم و دارم وجود داشته باش چرا بایستی فالن کار را بکنم و بهمان کار را نه ؟

    چرا این را دوست دارم و آن را نه ؟ چرا این از آن بهتر است ؟

    چرا این از آن زیباتر است ؟ .............................. ؟ ............................. ؟ ............................ ؟

    ی برای کرده هایم در کار باشد .بایستی آینده و هدف بایستی عّلتی برای زندگی وجود داشته باشد .

    بایستی فرقی بین من و او ، من که این را می کنم و او که آن را ، من که این را ترجیح می دهم و او آن را ، ....................باشد .

    بایستی معیاری باشد .

    بایستی پاداش و مجازاتی باشد . ت و جهّنمی باشد .بهش

    .............................................. بایستی جائی باشد و زمانی باشد که به اعمال من رسیدگی شود .

    بایستی کسی باشد که قضاوت کند . بایستی دنیای دیگری در کار باشد .

    بایستی خدائی باشد ...............................................

    ین گونه بود که انسان بتدریج تبعیدگاهش را منزل خویش فرض کرد و عادات تاریخی جغرافیایی اش را ا معیاری برای قضاوت .

    و این سان بود که خدا آفریده شد. بهشت و جهّنم آفریده شد .

  • 16

    خوب و بد آفریده شد . زشت و زیبا آفریده شد . حّق و باطل آفریده شد .

    من و تو آفریده شد . ل من و مال تو آفریده شد .ما

    ..................................... ....................................... .......................................

    ........................................... ........................................

    خویش سکوت می کند ، هراس دارد و قدرت انتخاب ندارد « بودن»ه در مقابل تاریخ انسانی کاین چنین است . از خویشتن فرار می کند و برای این فرار ناچار جائی را برای سکونت بر می گزیند و بتدریج این فرار و

    . عّلت آن را فراموش می کند و امر بر او مشتبه گشته و این محّل سکنی را منزل حقیقی خویش می پندارداو در « نبودن»او در جایگاه واقعی اوست ، بلکه تاریخ « بودن»واین گونه است که تاریخ او نه تاریخ

    تبعیدگاهش است .

    وجودی را مرتکب می شود : –و بدین ترتیب دو خطای بزرگ تاریخی ز خویشتن یکی بیگانگی از خویشتن و دیگر مسخ کردن و حلول کردن در سایر پدیده ها و بودن های خارج ا

    و فراموش خانه بر می گزیند . هم از خودش بیگانه می گردد و هم بودنهای دیگر را که به عنوان گریزگاه مسخ و بیگانه می کند .

    و این گونه است که هم از فهم خویشتن و هم از شناخت جهان و پدیده های خارج غافل می گردد . خودش را .آن پدیده ها و آنها را خودش می فهمد

    می شوند . این است مفهوم «من»و فراموشی « بودن»جهان خارج و بودنهای دیگر قبرستان کریستالیزاسیون ، مجّسمه سازی و بیگانگی انسان . و این است منشأ آن دروغ نخستین .

    نخستین . « بودن»، به « بودن»ها به « داشتن»یعنی بازگشت از « بازگشت به خویشتن خویش »مفهوم

    و « نبودن»اعتیاد ها ، ترک دزدی و دروغگوئی ، یعنی بازگشت از تبعیدگاه های بی شمار یعنی ترک فراموشی به موطن خویشتن و بومی .

    مالکّیت دزدی و دروغگوئی محض است ، بدین مفهوم است . وسوسیالیسم مفهوم « پرودون»اگر به قول

    سوسیالیسم بیش از آنکه یک اصل اقتصادی این بازگشت پذیری در ابعاد اجتماعی آن است . بدین گونه ،باشد یک منشأ وجودی دارد و کسی که سوسیالیسم را از این دیدگاه ننگرد و نفهمد ، نه مالکّیت را درک کرده است ، نه طبقات را و نه حاکمّیت و دولت را . و چنین تالش عبثی در نهایت در هدف تبدیل دولتهای

    تمدید عمر سرمایه داری و تمدید عمر مالکّیت ، بهره دولتی است . یعنی سرمایه داری به سرمایه داریهای کشی و بهره دهی .

    و از طریق این بازگشت است که خویشتن را آنچنان که هستیم و پدیده های غیر خویش را آنچنانکه هستند باز خواهیم شناخت . دوست داریم ، یعنی آن گونه که خود نیستیم ( از نو و برای اّولین بار )نه آنگونه که

    خویش پر « نبودن»ن را با خأل اش« بودن»به هر پدیده ای که بر می خوریم ، « فرار بزرگ»در مسیر آن

    می کنیم و صاحب می شویم . پدیده ها اعّم از اشیاء یا انسانهای دیگر ، چیزی نیستند جز منافعی که ما در نها می یابیم . وبدین ترتیب به آنها عالقه مند می خویش ، در آ« بودن»و عدم حضور خویش در « نبودن»

    شویم ، عشق می ورزیم و صاحبشان می شویم و یا به عکس .

    عشق و نفرت ، خوب و بد ، زشت و زیبا ، حق و ناحق ، .........................هیچ نیستند مگر صفتهائی بر یا نداریم . میل این سکنی گزیدن همانا در شدن را در آنها داریم چیزهائی که ما میل سکونت و کریستال

    موارد و کیفّیتهای مختلف ، عشق ، خوبی ، زیبائی ، حق ، ........... نامیده می شوند و عدم این میل ، نفرت .....، بدی ، زشتی ، ناحق ...............................................................................................

    جستن و عدم این قدرت است . حالت اندوه ، حالتی است که میل و « سکنی»اندوه و شادی ، همانا قدرت این

    نیز قدرت و امکان این سکنی گزینی و کریستالیزاسیون را در کس یا چیزی در خویشتن نمی یابیم . انسان وطن خویش حاضر و مقیم است و ی است که بی منزل و سکنی است . نه در« بودن»اندوهگین ، داستان

    نه در جای دیگر . انسانی سرگردان و بی جا .

  • 17

    حالت شادی و خوشبختی عکس این جریان است . داستان انسان مجّسمه شده و کریستال شده است . داستان انسانی است که دور از خانه و ماوای اصلی خویش در تبعیدگاهی یخ بندان که همه چیز در آن حال انجماد

    است ، یخ زده است .وارفتن می کند ، دلسردی و هر گاه این یخ شروع به ذوب کند ، احساس شادی و خوشبختی در او شروع به

    و یأس آغاز می گردد . اضطراب ، تنهائی و بی کسی . یعنی خماری ، اضطراب و یأس و تنهائی نخستین .

    در این جهت ن هستند چیزی جز ابزارهائی کهدر چنین انسانی عوامل ماّدی وجودی که عمدتًا حواس و ذهیعنی در جهت بیگانگی او مشغول خدمتند ، نیست . در خدمت مسخ و از خود بیگانگی انسان و نیز سایر

    پدیده های خارج او .

    * * * من؟ آری من .

    ویشتن و جاودانه ، ی در خ« بودن »ی حاضر و مقیم و بومی ، « بودن.»سیمای انسان راستین این است

    ی یگانه و « بودن« . »زمان»ی در ورای « بودن»ها . « عادت »ی در ورای سلسله زنجیره ای « بودن» ی خود آ.«بودن»ی خدای گونه « بودن»در ورای تاریخ ، فرهنگ ، اخالق ، مذهب و خدا . « بودن.»موّحد

    دم هستم ، من خویشتن خویش هستم . آیا براستی چه کسی می تواند ادعا کند که : من هستم ، من خو

    * * *

    وجودی که سنگ زیر بنای شخصّیت انسانی او را –ما بر اساس این شناخت ، انسان ها را به لحاظ تاریخی می سازد بر دو نوع تقسیم می کنیم :

    انسان نیستی گرا : –الف

    انه شده و بیگانه گر ، انسان مضطرب و ار ، جویندۀ مسکن در برون از خویشتن ، انسانی بیگانسان فّرناپذیر یترسان ، انسان بلعنده و صاحب شونده ، خود آزار و آزار دهنده ، انسانی که ولعی بی پایان و سیر

    و « بودن»های دیگر را ببلعد به « بودن»برای بلعیدن دارد و این چنین احساس می کند که هر چه بیشتر و آرامش و سیری می « بودن»لیکن هر چه بیشتر می بلعد کمتر احساس ثبات و آرامش بیشتری می رسد .

    کند .اوست « نبودن»می نامیم .اّولین خصیصه این چنین انسانی « نیستی گرا»به این جهت این نوع را شخصّیت

    . وشرکت نکردن در آن انتخاب نخستین است و سکوت کردن در مقابل آن )؟( اّولین است . انسانی که در ل اعتیاد و در نشئگی دائم و ابدی به سر می برد ، نشئگی ای که ناشی از اعتیاد است و اعتیادی که چنگا

    برای فرار از خماری بدان روی می آورد . خماری ای که از تنهائی و تنهائی ای که از جدائی و جدائی ای که و عدم حضور در خویشتن حاصل می شود .« بودن»به خاطر دوری از

    هستی گرا : انسان –ب انسانی است ، نقطۀ مقابل انسان نیستی گرا .

    خویش و به )؟( بزرگ آری می گوید : من ؟ آری ، من .« بودن»به انسانی است که با صدایی رسااین است الفبای خصلت شناسی ، شخصّیت شناسی و روان شناسی . در لوای چنین دریافتی از انسان است که

    نی و نیز علوم اجتماعی و حّتی سایر علوم در خدمت رهائی انسان قرار می گیرند . تمام شاخه های علوم انساو در غیر این صورت ، روان شناسی در خدمت روان شناسان ، جامعه شناسی در خدمت جامعه شناسان ،

    و تاریخ در خدمت فالسفه و علوم در خدمت دانشمندان و همه اینها در خدمت سیستم سازان مجّسمه پردازان رنگرزان قرار خواهد گرفت . وانسان خادم ، نگهبان و بنده این مجّسمه ها .

    و « اندیشه دیالکتیکی »، هگل در جدال « خرد ناب»این بازگشت همانی است که کانت آن را از طریق

    و « اراده به قدرت»و « بازگشت جاودان»امکان پذیر می دانند . و نیچه آن را « پرش شهودی»ل با رسوهمی نامد، عشقی که در روز « عشق اّولین» می خواند . علی ابن ابی طالب آن را « نیروانا »دا دریافت بو

    رستاخیز و حساب و کتاب ، آخرین معیار سنجش ارزشها و قضاوت در پیشگاه خداست . و باالخره موالنا آن را می کهن و ازلی :

    روز ازل تا به ابد سیری نه ما را می کهنه باید و دیرینه وز

    خم از عدم و صراحی از جام وجود کان تلخ نه و شور نه و شیرین نه

  • 18

    * * *

    نیستی آور است که به همکاری یکدیگر او را به حیوانی از خود بیگانه و « جبر»انسان دچار دو بدین سان

    بیگانه گر تبدیل کرده است .متشکل دیگر جبر وجودی . جبر ماّدی همان وجود ماّدی و فیزیکی است که عمدتًایکی جبری است ماّدی و

    انسان است و استمرار « بودن»از حواس ، سلسله اعصاب و مغز یا ذهن می باشد . وجبر وجودی همانا و اعتیاد و فراموشی است .« عادت»که منشأ « زمان»است .یعنی جبر « زمان»که نامش « بودن»

    ه از دو وجود سرچشمه می گیرند ، در حقیقت یکی اند . یا به زبانی هر دو از هم هستند . این دو جبر ک« زمان»ناشی از حواس و ذهن می باشد و حواس و ذهن خود گرفتار جبر « عادت»همانطور که دیدیم که

    هستند .« بودن»یعنی جبر

    ده و راه عالج آن را همان تمامی این تفاصیل بر سر چگونگی و چرائی این بیماری کهن بشری بوکه عمدتًا در دوران معاصر و در این « بازگشت به خویشتن خویش»نامیده ایم . واین مفهوم « بازگشت»

    ابعاد وجودی اش ، از فلسفه و اندیشه مغرب زمین سرچشمه می گیرد ، همچون سایر اندیشه ها به محض موهومات تبدیل شده و ابزار کار ابزار سازان و گون گشته و به خرافات وژورود به خاک وطن ما مسخ و وا

    سوارکاران گردیده است . و از آنجائیکه از دینامیزم ، جهت و مکانیزم این بازگشت کمتر سخنی به میان آمده است ، به همین دلیل موجب گشته است که هر کسی هر بازگشت ارتجاعی ای را به این بازگشت انسانی و

    ند که ذات این بازگشت تمام عرفان شرق است که منقرض شده است .هر چ خاّلق منتسب کند . اینک از دیدگاه خویش قدری به محتوا و مکانیزم این بازگشت می پردازیم :

    از « عادت»بر جبر ماّدی از طریق یک بازگشت متدولوژیکی شناخت و بر جبر وجودی ، یعنی جبر زمان و

    طریق بازگشت وجودی فائق می آئیم . های مستمر و مداوم امکان پذیر می دانیم .« خودکشی»شت وجودی را ما از طریق بازگ

    این متدولوژی در عین حال که متد و روشی است برای وصول شناختی اصیل و دست اّول ، خود نیز موضوع شناخت می باشد و این موضوع همان وجود ماّدی و فیزیکی ماست . ونیز این بازگشت وجودی یعنی

    ای پی در پی در عین حال که موضوع شناخت است ، خود متدی برای شناخت نیز هست .خودکشی هیعنی این بازگشت متدولوژیکی ، متدی است که در این خودکشی ها از آن بهره ور می شویم و نیز از این

    انطور خودکشی ها در بازگشت متدولوژیکی شناخت استفاده می کنیم . و این هر دو ، دو روی سّکه اند . همکه آن دو جبر ماّدی و وجودی چنین اند . وهمانطور که قباًل گفته ایم این بازگشت در واقع از همان مجرا و

    کانالی است که از آن پرتاب شده ایم . از همان راهی که آمده ایم بر می گردیم .

    ت هستند .را کشتن ، نه تن را کشتن . پس خودکشی و تن کشی دو چیز متفاو« خود»خودکشی یعنی چیست و کیست ؟« خود»این فرزند فالن کس ، اهل بهمان جا و متعّلق به بسیار فرهنگ یا مذهب و جامعه یا « من»همان « خود»این

    سار آرمان .یو مؤمن به ب« ایسم»تاریخ . و پیرو فالن حزب و معتقد به بهمان مشّخص « من»را ساخته و با هوّیت « من»که یعنی آنچه از قبیل خانواده ، فرهنگ ، جامعه ، تاریخ ، ......

    کرده است . کهن موروثی معتاد .« من»خودکشی یعنی کشتن

    کشی . یعنی آنچه را که جبر زمان ، به صورت اعتیاد مزمن تاریخی مرا « هوّیت»پس این خودکشی یعنی کرده است .« من»

    عنی طرد نشئگی . یعنی خرد کردن مجّسمه خودکشی یعنی اعتیاد کشی ، یعنی بازگشت به خماری اّولّیه . ی های رکود ، خرد کردن کریستال ها ، یعنی شکستن آئینه های بیگانگی ، یعنی ترک یکایک تبعیدگاهها .

    یعنی ایمان کشی ، آرمان کشی ، فرهنگ کشی ، اخالق کشی ، سّنت کشی ، تاریخ کشی ، و باالخره خدا کشی یعنی همه آن من هائی که در بیرون از تن من هستند . ی .که مجموعه همه اینها می شود خود کش

    آن کس که به تن کشی دست می زند از درد خود کشی است ، یعنی کسی است که تا مراحل و ابعادی از به او چشانده شده « عادت»ها رسیده است و ابعادی از پوچی آداب کهن در ورای « عادت»بیزاری و نفی

    شی از آن او را بی تاب کرده است و بدین جهت تن کشی را می گزیند تا شاهد است و این خماری و درد نا نباشد .« خود»کشتن

  • 19

    این خودکشی ها را می توانیم به تهّوع و استفراغ نیز شبیه بدانیم . یعنی استفراغ و باال آوردن آنچه را که فرهنگ ، مذهب و .........به بدون خواست و اراده و شناخت من ، در سرزمین بیگانه : تاریخ ، جامعه ،

    من نبوده است و قابل هضم « ۀمعد»خورد من داده است . و از آنجائیکه این غذاها ، غذاهای مناسبی برای نیست ، از طریق استفراغ آنها را باال می آورم . با هر تهّوع و استفراغی یکی از حفره های وجودی تخلیه

    و خویشتن خویش قدری نزدیکتر و آشناتر می شویم . « نبود»می گردد . و قدری سبک تر شده و به حالت تهّوع مقّدم بر استفراغ است . تا کسی حال تهّوع به او دست ندهد ، استفراغ برایش ممکن نیست ،

    ها و آگاهی بر صعب الهضم بودن غذاهای بلعیده « عادت»مگر با تنقیه . حالت تهّوع همان حالت بیزاری به و استفراغ مصنوعی دیگر خودکشی نیست . چون هدف از خودکشی ، خود را بدست شده است . وتنقیه

    خویش کشتن و حاضر و ناظر این کشتن بودن و درد آن را لحظه به لحظه چشیدن و حّس کردن است . آدمی د های درونش را نظاره کنکه استفراغ می کند بایستی ناظر بر استفراغ خویش باشد و باال آورده ها و تعّفن

    .در این مسیر بایستی از هر نوع قرص ضّد استفراغ پرهیز کرد . با یک استفراغ اخالق را باال می آوریم . با استفراغی دیگر فرهنگ و با دیگری جامعه را و با دیگری ایمانها را و با دیگری خدا را و شیطان را و با

    ه که بتدریج در طول تاریخ بلعیده ام ، حال را همانگون« من»دیگری زمان را ............ و باالخره آخرین باالیش می آورم .

    انسانی و نخستین خویش قرار می گیریم . بر تارک هستی خویش « بودن»و با این خودکشی آخر ، در مرکز و برای اّولین بار در خویشتن وجودی خویش مستقر می گردیم و حضور می یابیم . وآنگاه در ورای پرده

    گانگی ، ارزشهای حقیقی و وجودی انسانی ، چهره خویش را می نمایانند .های تزویر و بی این توّلدی است دیگر ، میالد دّوم . نه : میالد اّول .

    ، نطفه « زمان»توّلدی دیگر ، نه در جنین مادر و از نطفه پدر و با تغذیه اعتیاد و تخدیر . بلکه در جنین از پستان حضور و وجدان شیرش می دهیم . و همچون زالی می ریزیم . و« خدا»را خود همچون « بودن»

    را می گیریم و به تنهائی از او مراقبت می کنیم.« بودن»پیر ، به پیری زمان و تاریخ ، دست طفل شیرخواره

    های « اعتیاد»فقط از طریق این خودکشی ها و استفراغ های ممتد و مستمر است که قادر خواهیم بود که سّد را بدریم . واین عمل تا ابدّیت ادامه خواهد یافت . و با هر خودکشی ، هر بار « زمان»ی و پرده مزمن تاریخ

    نوینی را آغاز می کنیم . و هر بار که نشئگی و فراموشی یعنی « بودن»متوّلد می شویم . وجانی تازه و را در خواب فراموشی و زمان ما « اعتیاد»پیری به سراغمان آمد باز خودکشی می کنیم و قبل از اینکه

    بمیراند ، ما خود با کشتن خود ، خود را از نو متوّلد می کنیم .حضورمان را حفظ می کنیم . وهمه چیز را و کّل جهان را خویش « بودن»و ای