62

مهدي اخوان ثالث

  • Upload
    vahid

  • View
    439

  • Download
    0

Tags:

Embed Size (px)

DESCRIPTION

شعر نو

Citation preview

Page 1: مهدي اخوان ثالث
Page 2: مهدي اخوان ثالث

Typesetting by Microsoft Word™ mostly in Homa™, Cover design by Adobe PhotoShop™ (from the photo “Winter Inspirations”), Rendered into e-book format using a Post Script printer, Adobe Acrobat Distiller™ and Adobe Acrobat™. A. Mousavi, Wed. 19 February 2003

،،حکايت ماحکايت ما

حکايت زمستان و اميد حکايت زمستان و اميد ))اميداميد. . مم((مجموعه اشعار مهدی اخوان ثالث مجموعه اشعار مهدی اخوان ثالث

I have heard the key Turn in the door once and turn once only We think of the key, each in his prison Thinking of the key, each confirms a prison. Shall I at least set my lands in order?

T. S. Eliot, “The Waste Land”

Page 3: مهدي اخوان ثالث

آخر شاهنامه ،طلوع، دريغ، ناژو، بازگشت زاغان، گله، دريچه ها، خزاني، غزل، مرداب، گل، ميراث، چون سبوي تشنه، غزل، نادر يا اسكندر

،قصيده، برف، پيغام، ...با همين دل و چشم هايم، دو تن ركشا، شكيبائي و فرياد، وداع، چه آرزوها، قولي در ابو عطا، شاهنامه آخر ،بيدل، غزل .قاصدك، خفتگان، رباعي، جراحت، ساعت بزرگ، گفت و گو، مرثيه، سر كوه بلند

زمستان

از اين اوستا

Page 4: مهدي اخوان ثالث
Page 5: مهدي اخوان ثالث

آخرشاهنامه نادر يا اسکندر

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ١

موج ها خوابيده اند، آرام و رام، .طبل توفان از نوا افتاده است

هاي شعله ور خشكيده اند، چشمه .ست اآب ها از آسيا افتاده

در مزارآباد شهر بي تپش

.آواي جغدي هم نمي آيد بگوش .دردمندان بي خروش و بي فغان

.خشمناكان بي فغان و بي خروش

ا گم كرده راه،آه ها در سينه ه .مرغكان سرشان بزير بال ها

در سكوت جاودان مدفون شده ست .هر چه غوغا بود و قيل و قال ها

آب ها از آسيا افتاده است، .دارها بر چيده، خون ها شسته اند جاي رنج و خشم و عصيان بوته ها

.پشكبن هاي پليدي رسته اند

مشت هاي آسمان كوب قوي

.ون رسوا شده ستواشده ست و گونه گ يا نهان سيلي زنان، يا آشكار

.كاسة پست گدائي ها شده ست

خانه خالي بود و خوان بي آب و نان، .وآنچه بود، آش دهن سوزي نبود

اين شب ست، آري، شبي بس هولناك؛ .ليك پشت تپه هم روزي نبود

باز ما مانديم و شهر بي تپش .وآنچه كفتارست و گرگ و روبه ست

مي گويم فغاني بركشم،گاه .باز مي بينم صدايم كوته ست

Page 6: مهدي اخوان ثالث

آخرشاهنامه نادر يا اسکندر

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٢

باز مي بينم كه پشت ميله ها .مادرم استاده، با چشمان تر

ناله اش گم گشته در فريادها، ».من اللم، تو كر«: گويدم گوئي كه

آخر انگشتي كند چون خامه اي، .دست ديگر را بسان نامه اي

برمز،» بنويس و راحت شو ـ «گويدم ».ـ تو عجب ديوانه و خودكامه اي«

من سري باال زنم، چون ماكيان .از پس نوشيدن هر جرعه آب مادرم جنباند از افسوس سر،

.هر چه از آن گويد، اين بيند جواب

». . .هم . . . پيرهاتان نيز . . . آخر «گويد ».اما جوانان مانده اند«گويمش

».اين ها دروغند و فريب«گويدم ».آنها بس بگوشم خوانده اند«گويم

»؟. . .اما خواهرت، طفلت، زنت «گويد .من نهم دندان غفلت بر جگر

چشم هم اينجا دم از كوري زند، .گوش كز حرف نخستين بود كر

گاه رفتن گويدم ـ نوميدوار اين جهل ست و لج،«: وآخرين حرفش ـ كه

». . .قلعه ها شد فتح؛ سقف آمد فرود .آخرين حرفم ستون ست و فرجو

مي شود چشمش پر از اشك و بخويش .مي دهد اميد ديدار مرا

من به اشكش خيره از اين سوي و باز .دزد مسكين برده سيگار مرا

آب ها از آسيا افتاده؛ ليك .باز ما مانديم و خوان اين و آن

ميهمان باده و افيون و بنگ .از عطاي دشمنان و دوستان

ب ها از آسيا افتاده؛ ليكآ .باز ما مانديم و عدل ايزدي

:و آنچه گوئي گويدم هر شب زنم »باز هم مست و تهي دست آمدي؟«

Page 7: مهدي اخوان ثالث

آخرشاهنامه نادر يا اسکندر

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٣

آنكه در خونش طال بود و شرف .شانه ئي باال تكاند و جام زد چتر پوالدين ناپيدا بدست

.رو بساحل هاي ديگر گام زد

در شگفت از اين غبار بي سوار .ن، ما ناشريفان مانده ايمخشمگي

آب ها از آسيا افتاده؛ ليك .باز ما با موج و توفان مانده ايم

.هر كه آمد بار خود را بست و رفت .ما همان بدبخت و خوار و بي نصيب زآن چه حاصل، جز دروغ و جز دروغ؟

زين چه حاصل، جز فريب و جز فريب؟

فرداي دگر: باز مي گويند .ري پيدا شودصبر كن تا ديگ

!نادري پيدا نخواهد شد، اميد.كاشكي اسكندري پيدا شود

Page 8: مهدي اخوان ثالث

آخرشاهنامه غزل

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٤

.باده ئي هست و پناهي و شبي شسته و پاك .جرعه ها نوشم و ته جرعه فشانم بر خاك نم نمك زمزمه واري، رهش اندوه و مالل،

:مي زنم در غزلي باده صفت آتشناك بوي آن گمشده گل را ز چه گلبن خواهم؟ .كه چو باد از همه سو مي دوم و گمراهم .همه سر چشمم و از ديدن او محرومم .همه تن دستم و از دامن او كوتاهم

.باده كم كم دهدم شور و شراري كه مپرس .بردم، افتان خيزان، بدياري كه مپرس

.گويد آهسته بگوشم سخناني كه مگوي .پيش چشم آوردم باغ و بهاري كه مپرس

ال و پر و دوزخي و نامه سياه،آتشين ب .جهد از دام دلم صد گله عفريتة آه

بسته ـ بين من و آن آرزوي گمشده ام پل لرزنده ئي از حسرت و اندوه ـ نگاه

گر چه تنهائي من بسته در و پنجره ها، .پيش چشمم گذرد عالمي از خاطره ها

مست نفرين منند از همه سو هر بد و نيك، .وشم سره ها، ناسره هاغرق دشنام و خر

گر چه دل بس گله ز او دارد و پيغام به او .ندهد بار، دهم باري دشنام به او

من كشم آه، كه دشنام بر آن بزم كه وي .ندهد نقل بمن، من ندهم جام به او

.روشنائي ده اين تيره شبان بادا ياد .الله برگ تر برگشته، لبان، بادا ياد

كه خورد باده چو شير،شوخ چشم آهوك من .پير ميخوارگي، آن تازه جوان، بادا ياد

.باده ئي بود و پناهي، كه رسيد از ره باد .چه نشستي كه سحر بال گشاد: گفت با من

.من و اين نالة زار من و اين باد سحر ».آه اگر نالة زارم نرساند بتو باد«

Page 9: مهدي اخوان ثالث

آخرشاهنامه ...چون سبوی تشنه

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٥

از تهي سرشار، .ار لحظه ها جاريستجويب

چون سبوي تشنه كاندر خواب بيند آب، واندر آب بيند سنگ،

.دوستان و دشمنان را مي شناسم من زندگي را دوست مي دارم؛

.مرگ را دشمن واي، اما ـ با كه بايد گفت اين؟ ـ من دوستي دارم

.كه بدشمن خواهم از او التجا بردن

.جويبار لحظه ها جاري

Page 10: مهدي اخوان ثالث

آخرشاهنامه ميراث

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٦

پوستيني كهنه دارم من، .يادگاري ژنده پير از روزگاراني غبارآلود

.سالخوردي جاودان مانند .مانده ميراث از نياكانم مرا، اين روزگارآلود

جز پدرم آيا كسي را مي شناسم من؛ كز نياكانم سخن گفتم؟

نزد آن قومي كه ذرات شرف در خانة خونشان تي براي آدميت، تنگ،كرده جا را بهر هر چيز دگر، ح

.خنده دارد از نياكاني سخن گفتن، كه من گفتم

.من نياي ديگري نشناختم هرگز، جز پدرم آري .نيز او چون من سخن مي گفت

همچنين دنبال كن تا آن پدر جدم، كاندر اخم جنگلي، خميازة كوهي

.روز و شب مي گشت، يا مي خفت

تاريخ،: اين دبير گيج و گول و كور دل تا مذهب دفترش را گاهگه مي خواست با پريشان سرگذشتي از نياكانم بيااليد،

.رعشه مي افتادش اندر دست در بنان درفشانش كلك شيرين سلك مي لرزيد،

.حبرش اندر محبر پر ليقه چون سنگ سيه مي بست

Page 11: مهدي اخوان ثالث

آخرشاهنامه ميراث

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٧

:انكه فرياد امير عادلي چون رعد بر مي خاستز

.يسبنو! هان، كجائي، اي عموي مهربان«ـ .ماه نو را دوش ما، با چاكران، در نيمه شب ديديم

.ماديان سرخ يال ما سه كرت تا سحر زائيد ».در كدامين عهد بودست اينچنين، يا آنچنان، بنويس

يك هيچت غم مباد از اين،ل

!اي عموي مهربان، تاريخ پوستيني كهنه دارم من كه مي گويد

!از نياكانم برايم داستان، تاريخ

.قين دارم كه در رگ هاي من خون رسولي يا امامي نيستمن ي .نيز خون هيچ خان و پادشاهي نيست

وين نديم ژنده پيرم دوش با من گفت .كانه رين بي فخر بود نهاگناهي نيست

پوستيني كهنه دارم من، .سالخوردي جاودان مانند

مرده ريگي داستانگوي از نياكانم، كه شب تا روز .ويد چندگويدم چون و نگ

سال ها زين پيشتر در ساحل پر حاصل جيحون بس پدرم از جان و دل كوشيد،

.تا مگر كاين پوستين را نو كند بنياد :او چنين مي گفت و بودش ياد

داشت كم كم شبكاله و جبة من نوترك مي شد،«ـ .كشتگاهم توفان خشمي با شكوه و سرخگون برخاست

. و گفتم هر چه بادا بادمن سپردم زورق خود را بآن توفان

تا گشودم چشم، ديدم تشنه لب بر ساحل خشك كشفرودم، .پوستين كهنة ديرينه ام با من

:اندرون، ناچار، ماالمال نور معرفت شد باز ».هم بدانسان كز ازل بودم

Page 12: مهدي اخوان ثالث

آخرشاهنامه ميراث

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٨

باز او ماند و سه پستان و گل زوفا؛ .باز او ماند و سكنگور و سيه دانه

وآن بآئين حجره زاراني كانچه بيني در كتاب تحفة هندي، .هر يكي خوابيده او را در يكي خانه

.روز رحلت پوستينش را بما بخشيد

.ما پس از او پنج تن بوديم .من بسان كاروانساالرشان بودم

ـ كاروانساالر ره نشناس ـ اوفتان خيزان،

.تا بدين غايت كه بيني، راه پيموديم

سال ها زين پيشتر من نيز .م كاين پوستين را نو كنم بنيادخواست

:با هزاران آستين چركين ديگر بركشيدم از جگر فرياد »!آن باد! اين مباد«ـ

. . .ناگهان توفان بي رحمي سيه برخاست

پوستيني كهنه دارم من، .يادگار از روزگاراني غبارآلود

.مانده ميراث از نياكانم مرا، اين روزگارآلود !هاي، فرزندم

هشداربشنو و بعد من اين سالخورد جاودان مانند

.با بر و دوش تو دارد كار .ليك هيچت غم مباد از اين

كو، كدامين جبة زربفت رنگين مي شناسي تو كز مرقع پوستين كهنة من پاكتر باشد؟

با كدامين خلعتش آيا بدل سازم كه م نه در سودا ضرر باشد؟

!آي دختر جان. آلودگان ميدارهمچنانش پاك و دور از رقعة

Page 13: مهدي اخوان ثالث

آخرشاهنامه گل

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٩

همان رنگ و همان روي، .همان برگ و همان بار

همان خندة خاموش در او خفته بسي راز، .همان شرم و همان ناز

همان برگ سپيد به مثل ژالة ژاله به مثل اشك نگونسار، .همان جلوه و رخسار

نه پژمرده شود هيچ،

نه افسرده؛ كه افسردگي روي .دگي دلخورد آب ز پژمر

.ولي در پس اين چهره دلي نيست گرش برگ و بري هست،

.ز آب و ز گلي نيست

.هم از دور ببينش .بمنظر بنشان و بنظاره بنشينش

.ولي قصه ز اميد هبائي كه در او بسته دلت، هيچ مگويش .مبويش

.كه او بوي چنين قصه شنيدن نتواند .مبر دست بسويش

. ورقي چند، نماندكه در دست تو جز كاغذ رنگين،

Page 14: مهدي اخوان ثالث

آخرشاهنامه مرداب

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ١٠

.اين نه آن آبست كاتش را كند خاموش !با تو گويم، لولي لول گريبان چاك

آبياري مي كنم اندوه زار خاطر خود را؛ زآن زالل تلخ شورانگيز، .تاكزاد پاك آتشناك

در سكوتش غرق، چون زني عريان ميان بستر تسليم، اما مرده يا در خواب،

ست لبخندي و اخمي، تن رها كرده ستبي گشاد و ب .پهنه ور مرداب

بي تپش، و آرام، .مرده يا در خواب مردابي ست وآنچه در وي هيچ نتوان ديد،

.قلة پستان موجي، ناف گردابي ست من نشسته م بر سرير ساحل اين رود بي رفتار،

.وز لبم جاري خروشان شطي از دشنام ر كه وز هر جاي،زي خداي و جمله پيغام آورانش، ه

.بسته گوناگون پل پيغام

Page 15: مهدي اخوان ثالث

آخرشاهنامه مرداب

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ١١

هر نفس لختي ز عمر من، بسان قطره ئي زرين

.مي چكد در كام اين مرداب عمر اوبار .چينه دان شوم و سيري ناپذيرش هر دم از من طعمه ئي خواهد

.بازمانده، جاودان، منقار وي چون غار من ز عمر خويشتن هر لحظه ئي را الشه ئي سازم،

اهي سويش اندازم،همچو م سير اما كي شود اين پير ماهيخوار؟

».طعمه ئي ديگر«: بازگويد .اينت وحشتناكتر منقار

همچو آن صياد ناكامي كه هر شب خسته و غمگين، تورش اندر دست، هيچش اندر تور،

مي سپارد راه خود را، دور تا حصار كلبة در حسرتش محصور؛

بازبيني بازگردد صبح ديگر نيز، تورش اندر دست و در آن هيچ ــ

تا بيندازد دگر ره چنگ در دريا،

وآزمايد بخت بي بنياد،

همچو اين صياد، نيز من هر شب

ساقي دير اعتناي ارقه ترسا را »ساغري ديگر«: بازگويم

»ديگري ديگر«: تا دهد آن زآن زالل تلخ شورانگيز .پاكزاد تاك آتشخيز

هر بهنگام و بناهنگام

لول گريبان چاك،لولي .آبياري مي كند اندوه زار خاطر خود را

ماهي لغزان و زرين پولك يك لحظه را شايد،.چشم ماهيخوار را غافل كند، و ز كام اين مرداب بربايد

Page 16: مهدي اخوان ثالث

آخرشاهنامه غزل

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ١٢

تا كند سرشار شهدي خوش هزاران بيشة كندوي يادش را، .مي مكيد از هر گلي نوشي

خانة رنگينبي خيال از آشيان سبز، يا گل ـ كان ره آورد بهارانست؛ وين پائيز را آيين ـ

.مي پريد از باغ آغوشي بآغوشي

آه، بينم پر طال زنبور مست كوچكم اينك پيش اين گلبوتة زيباي داوودي،

كندويش را در فراموشي تكانده ست، آه مي بينم ياد ديگر نيست با او، شوق ديگر نيستش در دل،

.احلپيش اين گلبوتة س برگكي مغرور و بادآورده را ماند مات مانده در درون بيشة انبوه؛

.بيشة انبوه خاموشي

پرسد از خود كاين چه حيرت بار افسوني ست؟ و چه جادوئي فراموشي؟

.پرسد از خود آنكه هر جا مي مكيد از هر گلي نوشي

Page 17: مهدي اخوان ثالث

آخرشاهنامه خزانی

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ١٣

.چه شوم، چه وحشتناك! پائيز جان ان، آنكآنك، بر آن چنار جو

.خالي فتاده النة آن لك لك او رفت و رفت غلغل غليانش؛ .پوشيده، پاك، پيكر عريانش .سر زي سپهر كردن غمگينش .تن با وقار شستن شيرينش

.چه شوم، چه وحشتناك! پائيز جان .رفتند مرغكان طالئي بال

از سردي و سكوت سيه جستند، .وز بيد و كاج و سرو نظر بستند

سوي نخل، سوي گرمي؛رفتند .وآن نغمه هاي پاك و بلورين رفت

.چه شوم، چه وحشتناك! پائيز جان

اينك، بر اين كنارة دشت، اينك .اين كوره راه ساكت بي رهرو

آنك، بر آن كمركش كوه، آنك آن كوچه باغ خلوت و خاموشت؛

.از ياد روزگار فراموشت

.چه سرد، چه دردآلود! پائيز جان . تو نيز تنها ماندستيچون من

اي فصل فصل هاي نگارينم، سرد سكوت خود را بسرائيم،

!اي قناري غمگينم! پائيزم

Page 18: مهدي اخوان ثالث

آخرشاهنامه هادريچه

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ١٤

ما چون دو دريچه، روبروي هم، .آگاه ز هر بگومگوي هم

هر روز سالم و پرسش و خنده، .هر روز قرار روز آينده

آه. . . عمر آينة بهشت، اما دي كوتاهبيش از شب و روز تير و

اكنون دل من شكسته و خسته ست، .زيرا يكي از دريچه ها بسته ست نه مهر فسون، نه ماه جادو كرد،

.نفرين به سفر، كه هر چه كرد او كرد

Page 19: مهدي اخوان ثالث

ه آخرشاهنام گله

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ١٥

شب خامش ست و خفته در انبان تنگ وي شهر پليد كودن دون، شهر روسپي،

.ناشسته دست و رو .نقش و نگار اوبرف غبار بر همه

بر ياد و يادگارش، آن اسب، آن سوار، .بر بام و بر درختش، وآن راه و رهسپار

شب خامش ست و مردم شهر غبار پوش .پيموده راه تا قلل دوردست خواب

در آرزوي ساية تري و قطره ئي، رؤياي دير باورشان را

آكنده است همت ابري؛ چنانكه شهر .، شناور بروي آبچون كشتئي شده ست

شب خامش ست و اينك، خاموشتر ز شب، .ابري ملول مي گذرد از فراز شهر

دور آنچانكه گوئي در گوشش اختران .گويند راز شهر

نزديك آنچنانك گلدسته ها رطوبت او را

.احساس مي كنند !اي جاودانگي

!اي دشت هاي خلوت و خاموش.ياران من نثار شما باد

Page 20: مهدي اخوان ثالث

ه آخرشاهنام بازگشت زاغان

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ١٦

در آستان غروب، بر آبگون بخاكستري گراينده،

.هزار زورق سير و سياه مي گذرد

.نه آفتاب، نه ماه برآبدان سپيد،

.هزار زورق آواز خوان سير و سياه

يكي ببين كه چه سان رنگ ها بدل كردند .سپهر تيره ضمير و ستارة روشن

ن درياجزيره هاي بلورين به قيرگو بيك نظاره شدند،

.چو رقعه هاي سيه بر سپيد پيراهن

هزار همره گشت و گذار يكروزه،

هزار مخلب و منقار دست شسته زكار، هزار همسفر و همصداي تنگ جبين،

.هزار ژاغر پرگند و الشه و مردار

برآبگون بخاكستري گراينده، در آن زمان كه به روز

آينده،گذشته نام گذاريم، و بر شب

در آن زمان كه نه مهرست بر سپهر، نه ماه، در آن زمان، ديدم بر آسمان سپيد، .ستارگان سياه

ستارگان سياه پرنده و پرگوي؛.در آسمان سپيد تپنده و كوتاه

Page 21: مهدي اخوان ثالث

ه آخرشاهنام ناژو

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ١٧

دور از گزند و تيررس رعد و برق و باد، وز معبر قوافل ايام رهگذر،

با ميوة هميشگيش، سبزي مدام، .وي سالخورد فرو هشته بال و پرناژ

او در جوار خويش ديده ست بارها،

بس مرغ هاي مختلف الوان نشسته اند؛ .بر بيدهاي وحشي و اهلي چنارها

پرجست و خيز و بيهده گو طوطي بهار، انديشناك قمري تابستان،

اندوهگين قناري پائيز، .خاموش و خسته زاغ زمستان

اما او

يشگيش، سبزي مدام،با ميوة هم .عمري گرفته خو

بر اين بام سبز فام: گفتمش برف؟ گفت .چون مرغ آرزوي تو لختي نشست و رفت :گفتم تگرگ؟ چتر بسردي تكاند و گفتچندي، چو اشك شوق تو، اميد بست و

.رفت

Page 22: مهدي اخوان ثالث

ه آخرشاهنام دريغ

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ١٨

بي شكوه و غريب و رهگذرند .يادهاي دگر، چو برق و چو باد

شكوه و جاويد است؛ياد تو پر وآشناي قديم دل؛ اما

!اي فرياد! اي دريغ! اي دريغ

با دل من چه مي تواند كرد !يادت؟ اي ياد من ز دل برده

من گرفتم لطيف، چون شبنم، هم درخشان و پاك، چون باران، !چه كنند اين دو، اي بهشت جوان

با يكي برگ پير و پژمرده؟

Page 23: مهدي اخوان ثالث

ه آخرشاهنام طلوع

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ١٩

جره بازست،پن

گل به گل ابر سترون در زالل آبي روشن.وآسمان پيداست .رفته تا بام برين، چون آبگينه بلگان، پيداست من نگاهم مثل نوپرواز گنجشك سحر خيزي پله پله رفته بي پروا به اوجي دور و زين پرواز،

.لذتم چون لذت مرد كبوتر باز

پنجره بازست،

.اوآسمان در چارچوب ديدگه پيد مثل دريا ژرف،

.آب هايش ناز و خواب مخمل آبي رفته تا ژرفاش

.پاره هاي ابر همچون پلكان برف .من نگاهم ماهي خونگرم و بي آرام اين دريا

آنك آنك مرد همسايه، سينه اش سندان پتك دمبدم خميازه و چشمانش خواب آلود،

.آمده چون بامدادان دگر بر بام م هاي نرم و بي آوا،مي نوردد بام را با گا

.ايستد لختي كنار دودكش آرام او در آن كوشد كه گوشش تيز باشد، چشم ها بيدار،

.تا نيايد گربه غافلگير و چاالك از پس ديوار

Page 24: مهدي اخوان ثالث

ه آخرشاهنام طلوع

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٢٠

پنجره بازست،

.آسمان پيداست، بام روبرو پيداست اينك اينك مرد خواب از سرپريده ي چشم و دل هشيار،

.را درمي گشايد خوابگاه كفتران وآن پريزادان رنگارنگ و دست آموز،

بر بي آذين بام پهناور، خوانان،» قورقو بقورقو«

با غرور و شادخواري دامن افشانان، .مي زنند اندر نشاط بامدادي پر

ليك زهر خواب دوشين خسته شان كرده ست، برده شان از ياد، پرواز بلند دور دستان را،

.رده ستكاهل و در كاهلي دلبسته شان ك .مرد اينك مي پراندشان

.مي فرستد شان بسوي آسمان پرشكوه پاك كاهلي گر خواند ايشان را بسوي خاك،

با درفش تيرة پرهول ـ چوبي لخت دستار سيه بر سر ـ

.مي رماندشان و راندشان

تا دل از مهر زمين پست برگيرند؛ و آسمان، اين گنبد بلور سقفش دور،

. خواندشانزي چمنزاران سبز خويش

پنجره بازست، .وآسمان پيداست

چون يكي برج بلند جادوئي، ديوارش از اطلس، موجدار و روشن و آبي،

.پاره هاي ابر، همچون غرفه هاي برج وآن كبوترهاي پران در فضاي برج

.مثل چشمك زن چراغي چند، مهتابي برفراز كاهگل اندوده بام پهن،

در كنار آغل خالي،

Page 25: مهدي اخوان ثالث

ه آخرشاهنام طلوع

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٢١

مرد بر ديوار،تكيه داده ناشتا افروخته سيگار،

.غرقه در شيرينترين لذات، از ديدار اين پرواز .اي خوش آن پرواز و اين ديدار

مي گردند،» گرد بام دوست« .نرم نرمك اوج مي گيرند، افسونگر پريزادان

.وه، كه من هم ديگر اكنون لذتم از آن مرد كمتر نيست !چه طوافي و چه پروازي

. حشمت معصومشان افسون صياداندور باد از خستگي از بال هاشان دور،

.وز دلك هاشان غمان تا جاودان مهجور

در طواف جادوئيشان، آن كبوترها چون شوند از ديدگاهم دور و پنهان، تا كه بازآيند، من دلم پرپر زند، چون نيم بسمل مرغ پركنده؛

ز انتظاري اضطراب آلود و طفالنه، .گردد آكنده

د را بينم كه پاي پرپري در دست،مر با صفير آشناي سوت،

.سوي بام خويش خواند، تا نشاندشان بال هاشان نيز سرخ است،

آه، شايد اتفاق شومي افتاده ست؟

پنجره بازست، .وآمسان پيدا

فارغ از سوت و صفير دوستدار خاكزاد خويش، .كفتران در اوج دوري، مست پروازند

بال هاشان سرخ، يرا بر چكاد دورتر كوهي كه بتوان ديد،ز

رسته لختي پيش،.شعله ور خونبوتة مرجاني خورشيد

Page 26: مهدي اخوان ثالث

ه آخرشاهنام غزل

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٢٢

اي تكيه گاه و پناه زيباترين لحظه هاي پرعصمت و پرشكوه !تنهائي و خلوت من

!اي شط شيرين پرشوكت من

اي با تو من گشته بسيار، .در كوچه هاي بزرگ نجابت

.عابر فريبندة استجابتظاهر نه بن بست .در كوچه هاي سرور و غم راستيني كه مان بود

.در كوچه باغ گل ساكت نازهايت .در كوچه باغ گل سرخ شرمم

در كوچه هاي چه شب هاي بسيار، .تا ساحل سيمگون سحرگاه رفتن

در كوچه هاي مه آلود بس گفت و گوها، .بي هيچ از لذت خواب گفتن

زل ها كه چشم تو مي خواند،در كوچه هاي نجيب غ گهگاه اگر از سخن باز مي ماند،

.افسون پاك منش پيش مي راند

!اي شط پرشوكت هر چه زيبائي پاك !اي شط زيباي پرشوكت من

!اي رفته تا دور دستان آنجا بگو تا كدامين ستاره ست

روشنترين همنشين شب غربت تو؟ !اي همنشين قديم شب غربت من

گاه و پناهاي تكيه غمگين ترين لحظه هاي كنون بي نگاهت

مانده از نور، تهي در كوچه باغ گل تيره و تلخ اندوه،

.در كوچه هاي چه شب ها كه اكنون همه كور آنجا بگو تا كدامين ستاره ست

كه شب فروز تو خورشيد پاره ست؟

Page 27: مهدي اخوان ثالث

ه آخرشاهنام بی دل

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٢٣

.آري، تو آنكه دل طلبد آني اما

!افسوس ديري ست كان كبوتر خون آلود،

جوياي برج گمشدة جادو،. . .پرواز كرده است

Page 28: مهدي اخوان ثالث

ه آخرشاهنام آخر شاهنامه

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٢٤

اين شكسته چنگ بي قانون، رام چنگ چنگي شوريده رنگ پير،

.گاه گوئي خواب مي بيند خويش را در بارگاه پرفروغ مهر

طرفه چشم انداز شاد و شاهد زرتشت، يا پريزادي چمان سرمست

.اك و روشن مهتاب مي بينددر چمنزاران پ

روشني هاي دروغيني ـ كاروان شعله هاي مرده در مرداب ـ

.بر جبين قدسي محراب مي بيند ياد ايام شكوه و فخر و عصمت را،

مي سرايد شاد، :قصة غمگين غربت را

هان، كجاست«

پايتخت اين كج آئين قرن ديوانه؟ با شبان روشنش چون روز،

.ش، چون شب اندر قعر افسانهروزهاي تنگ و تار با قالع سهمگين سخت و ستوارش،

.با لئيمانه تبسم كردن دروازه هايش، سرد و بيگانه

Page 29: مهدي اخوان ثالث

ه آخرشاهنام آخر شاهنامه

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٢٥

هان، كجاست؟

.پايتخت اين دژآئين قرن پرآشوب .قرن شكلك چهر

برگذشته از مدار ماه، .ليك بس دور از قرار مهر

قرن خون آشام، قرن وحشتناك تر پيغام،

فضلة موهوم مرغ دور پروازيكاندران با .چار ركن هفت اقليم خدا را در زماني برمي آشوبند

هر چه هستي، هر چه پستي، هر چه باالئي .سخت مي كوبند .پاك مي روبند

هان، كجاست؟

.پايتخت اين بي آزرم و بي آئين قرن كاندران بي گونه ئي مهلت

.هر شكوفه ي تازه رو بازيچة بادست مت پيران ميوه ي خويش بخشيدههمچنانكه حر

.عرصة انكار و وهن و غدر و بيدادست

پايتخت اينچنين قرني كو؟

بر كدامين بي نشان قله ست، در كدامين سو؟

.ديدبانان را بگو تا خواب نفريبد

بر چكار پاسگاه خويش، دل بيدار و سر هشيار، هيچشان جادوئي اختر،

.بدهيچشان افسون شهر نقرة مهتاب نفري

Page 30: مهدي اخوان ثالث

ه آخرشاهنام آخر شاهنامه

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٢٦

بر بكشتي هاي خشم بادبان از خون، .ما، براي فتح سوي پايتخت قرن مي آييم

تا كه هيچستان نه توي فراخ اين غبارآلود بي غم را با چكاچاك مهيب تيغ هامان، تيز

غرش زهره دران كوس هامان، سهم پرش خارا شكاف تيرهامان، تند؛

.نيك بگشاييم شيشه هاي عمر ديوان را

عة پنهان، ز چنگ پاسداران فسونگرشان،از طلسم قل .جلد برباييم

.بر زمين كوبيم ور زمين ـ گهوارة فرسوة آفاق ـ

دست نرم سبزه هايش را به پيش آرد، تا كه سنگ از ما نهان دارد، .چهره اش را ژرف بشخاييم

ما فاتحان قلعه هاي فخر تاريخيم، .شاهدان شهرهاي شوكت هر قرن

ما .مگين اعصاريميادگار عصمت غ

ما .راويان قصه هاي شاد و شيرينيم

.قصه هاي آسمان پاك .نور جاري، آب

.سرد تاري، خاك .قصه هاي خوشترين پيغام .از زالل جويبار روشن ايام

.قصه هاي بيشة انبوه، پشتش كوه، پايش نهر .قصه هاي دست گرم دوست در شب هاي سرد شهر

Page 31: مهدي اخوان ثالث

ه آخرشاهنام آخر شاهنامه

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٢٧

ما

.كاروان ساغر و چنگيم . جنگمان افسانه گوي زندگيمان، زندگيمان شعر و افسانهلوليان

.ساقيان مست مستانه

هان، كجاست، پايتخت قرن؟

ما براي فتح مي آييم، ». . .تا كه هيچستانش بگشاييم

اين شكسته چنگ دلتنگ محال انديش، نغمه پرداز حريم خلوت پندار،

جاودان پوشيده از اسرار، !روز و شب با خويشچه حكايت ها كه دارد

.پرده ديگر كن! اي پريشانگوي مسكين

.پور دستان جان ز چاه نابرادر در نخواهد برد .مرد، مرد، او مرد

.داستان پور فرخزاد را سركن

.آنكه گويي ناله اش از قعر چاهي ژرف مي آيد نالد و مويد، :مويد و گويد

آه، ديگر ما«

.فاتحان گوژپشت و پير را مانيم بر بكشتي هاي موج بادبان از كف،

دل بياد بره هاي فرهي، در دشت ايام تهي، بسته، تيغ هامان زنگخورد و كهنه و خسته،

كوس هامان جاودان خاموش، .تيرهامان بال بشكسته

Page 32: مهدي اخوان ثالث

ه آخرشاهنام آخر شاهنامه

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٢٨

ما

.فاتحان شهرهاي رفته برباديم با صدائي ناتوانتر زانكه بيرون آيد از سينه،

.ديمراويان قصه هاي رفته از يا

.يا پشيزي، بر نگيرد سكه هامانرا كس به چيزي، .گوئي از شاهي ست بيگانه

.يا ز ميري دودمانش منقرض گشته گاهگه بيدار مي خواهيم شد زين خواب جادوئي،

همچو خواب همگنان غار،آنك، طرفه قصر زرنگار صبح : چشم مي ماليم و مي گوئيم

.شيرينكار .ليك بي مرگ ست دقيانوس

».، واي، افسوسواي

Page 33: مهدي اخوان ثالث

ه آخرشاهنام قولي در ابوعطا

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٢٩

:كرشمة درآمد .دگر تخته پاره به امواج دريا سپرده ام من .زمام حسرت بدست دريغا سپرده ام من

.همه بود ها دگرگون شد

سواحل آشنائي، .در ابرهاي بي سخاوت پنهان گشت

جزيره هاي طالئي، .در آب تيره مدفون شد

:برگشت

افق تا افق آبست، .ن تا كران درياكرا

:حجاز ـ يك ـ !اي موج! ببر اي گهوارة سرد

.مرا بهر كجا كه خواهي دگر چه بيم و دگر چه پروا ـ چه بيم و پروا؟

.كه برگ هاي شميم هستيم را، با نسيم صحرا سپرده ام من .دگر تخته پاره به امواج دريا سپرده ام من

:برگشت

كران تا كران آبست، .درياافق تا افق

Page 34: مهدي اخوان ثالث

ه آخرشاهنام قولي در ابوعطا

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٣٠

:حجاز ـ دو ـ !چه پروا، اي دريا

.خروش چندانكه خواهي برآور از دل .نخواهد گشودن ز خواب چشم اين كودك

چه بيم اي گهواره جنبان دريا ـ گم كرده ساحل؟ كه ديريست ديري، تا كليد گنجينه هاي قصر خوابم را

.به جادوي الال سپرده ام من . ام مندگر تخته پاره به امواج دريا سپرده

:گبري

گنه ناكرده بادافره كشيدن .خدا داند كه اين درد كمي نيست

در تشنه كامي! بمير اي خشك لب .كه اين ابر سترون را نمي نيست خوشا بي دردي و شوريده رنگي

.كه گويا خوشتر از آن عالمي نيست

: برگشت افق تا افق آبست، .كران تا كران دريا

حاصل؟ نه ماهيم من، از شنا چه .كه نيست ساحل ـ ساحل ـ كه نيست ساحل

.دگر بازوانم خسته ست !مرا چه بيم و ترا چه پروا ـ اي دل

كه داني ـ كه داني .دگر تخته پاره بامواج دريا سپرده ام من

Page 35: مهدي اخوان ثالث

ه آخرشاهنام چه آرزوها

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٣١

:درآمد

.چه آرزوها كه داشتم من و ديگر ندارم .چها كه مي بينم و باور ندارم

.مي بينم و باور ندارمچها، چها؛ چها؛ كه :مويه

.حذر نجويم از هر چه مرا بر سر آيد گو درآيد، درآيد

.كه بگذر ندارد و منهم كه بگذر ندارم

:برگشت به فرود

.اگر چه باور ندارم كه ياور ندارم .چه آرزوها كه داشتم من و ديگر ندارم

: مخالف .سپيده سر زد و من خوابم نبرده باز

. سير ستاره و مهتابم نبرده بازنه خوابم كه چه آرزوها كه داشتيم و دگر نداريم،

.خبر نداريم .خوشا كزين بستر؛ ديگر، سر بر نداريم

: برگشت در اين غم، چون شمع ماتم، .عجب كه از گريه آبم نبرده باز

.چها چها چها كه مي بينم و باور ندارم.چه آرزوها كه داشتم من و ديگر ندارم

Page 36: مهدي اخوان ثالث

ه آخرشاهنام وداع

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٣٢

.سكوت صداي گام هايم را باز پس مي دهد

.با شب خلوت بخانه مي روم .گله اي كوچك از سگ ها بر الشة سياه خيابان مي دوند

خلوت شب آن ها را دنبال مي كند، .و سكوت نجواي گام هاشان را مي شويد

من او را بجاي همه بر مي گزينم، .و او مي داند كه من راست مي گويم

ه را بجاي من بر مي گزيند،او هم

.و من مي دانم كه همه دروغ مي گويند .چه مي ترسد از راستي و دوست داشته شدن، سنگدل برگزينندة دروغ ها

.صداي گام هاي سكوت را مي شنوم .خلوت ها از باهمي سگ ها به دروغ و درندگي ـ بهترند

.سكوت گريه كرد ديشب سكوت بخانه ام آمد،

داد،سكوت سرزنشم .و سكوت ساكت ماند سرانجام

چشمانم را اشك پر كرده است

Page 37: مهدي اخوان ثالث

ه آخرشاهنام شكيبائي و فرياد

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٣٣

سنگ كه تنوارة صبور سكوت ست، و آب كه جان حرير را تن جاريست؛

چيست؟ بگو چيست نرم تر از اين و بردبارتر از آن؟

نيست؛ مگر هست؟ هست مگر؟ نيست

اينك آن گرمپوي نرمش جاري،

.زيرگراي زبرگريز و هراسان از زبرا قد قامتي، بسوي زير

.دامان كرده شراع، مي جهد آسان مي شكند شيشه هاي سيلي بر سنگ

موجك ها كوهموج سازد و از اوج، كوبد بر سنگ هاي ساحل، خرسنگ

ساحل خاموش و سنگ هاي صبورش صيحه كشند از جگر، چنانكه رسانند

شيون خود را بگوش آنسوي فرسنگ

د و رود به شط گفت،قطره به جو، جو به رو .نام رها كن كه بس نشان سواحل

تا ببرد شط بي صدا، سوي دريا، .قصة بر لب رسيده جان سواحل

آخر تنوارة سكوت و صبوري،

:صخرة ساحل، كشيد شيون و زد داد گذشت جور تو از حد! نرمش جاري«

جور تو از حد گذشت و هاريت از حاد اين بد و بي دادها، كسي ندهد ياد روح مرا كشته اند و جسم تو در كار

پاي مرا بسته اند و دست تو آزاد »امان از جفا و جور تو جبار! آي

قصه شنيدم بچشم و ديدم با گوش

آري هنگامه را چو آيد هنگام؛ گوشان چشمي كنند و چشمان گوشي

سنگ چو آيد به تنگ از ستم آب :نالد و گويد بدرد، با همه عالم

اين شكيب و خموشيديگر باري بس « گرددم از هر خراش، سينه خروشي

صيحه كشم از جگر، فغان كشم از دل

تا برسد شكوه ها بگوش جهانم صخرة خاموش هم به نعره درآيد گوش جهان بشنود غريو و فغانم

بيا، ببين، بشنو، آي! آي جهانا »!.فرياد! شيون! زين بد و بي داد، واي

Page 38: مهدي اخوان ثالث

ه آخرشاهنام دو تن ركشا

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٣٤

ن با توام، با تواال يا هر كئي، ها

.بلوغ آفرينش را شگفت آورترين فرزند و هم با تو

جدايان عناصر را دمي در عالمي پيوند !اگر ننگت نمي آيد، ببين، آنك

دو هم نسج تو انسانك، ـ تو نسجت بافته عيسي چنان، مريم چنين رشته،

خميرت در شعور برتر آغشته ـ دو همتاي تو بي همتا،

.واجه يا راجاخدائي يا خداچه، خ !ببين، آنجا

ركشا» تا«دو يكي خمانده تن، افكنده سر، زنجير بر سينه،

دگر با راستاي تن .زمين را مي برد با زاويه ي تنگي

يكي از پيش دگر از پشت

و مي رانند گاري را .كه دارد كندرو چرخ كج آهنگي

دو همتاي تو، بنگرشان و ديگر هيچ .تة ننگياگر نام آوري پاكي، وگر آغش

دو تن ركشا، ببين آنك

غرور آدميتشان به سم چارپائي سوده از ناچار سراپا شاخ و برگ خويشتن هاشان تهي از بار دو همريشه ي تو از اين جنگل انبوه انساني

اال يا تو، ببين يكبار .دو ركشا را به سرباالئي آن راه طوالني

Page 39: مهدي اخوان ثالث

ه آخرشاهنام دو تن ركشا

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٣٥

»!دكاشكي راه ميان بر بو. . . هي . . . اگر «ـ هنوز اين تازه دشت اول ست از صبح،«ـ

». . .آه . . . چه شب زود .مي برد نفس در سينة ركشا

.چه زود از ره درآيد شب زمستان ها همين مي خواست با خود گفت، مرد باركش، شايد؟

شب ست و برف مي آيد .و سنگيني به سنگيني مي افزايد

»!هنوز اينجا كجا؟ آنجا كجا؟ هيهات«ـ »!و سگ مصب، چه سرباالئي تندي«ـ

دو تن هر يك سخن با خويشتن گويند، حال گفت و گوشان نيست از ايشان نشنوي جز غيژ غاژ چرخ گاريشان

»!چرخ بي خود كندي. . . بي صاحب بماند كاش . . . چه «ـ

مدام اين برف كجبار زمستاني،

.به تصوير سياه شب، سپيد و كج زند سايه برند و مي برند آن سايه را با خويش،و دايم مي

دو تن ركشا كه مي رانند آن پربار گاري را .به سر باالي ناهموار با خود پيش

»بار مردم خيس شد يكبار! چه برفي«ـ

بر او هم مي نشيند برف سر تا پا .ولي ركشا به فكر بار

و اينك چار راه ست و چراغ سرخ

.دو تن ركشانمي ديدند پائين بود سرهاشان، »!هشه حيوان! كجا؟ هش«ـ

.پاسبان گويد »نمي فهمي؟ چراغ قرمز ست اين، آدمي يا خر؟«ـ

.همان شيرين زبان گويد

Page 40: مهدي اخوان ثالث

ه آخرشاهنام دو تن ركشا

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٣٦

دو تن ركشا و يك گاري، زغالش بار

دم آن چارراه و آن چراغ سرخ، در انتظار نوبتند انگار: به پا برخاسته

اال يا هر كه هستي، با توام اين بار .الت گمانم از قد و باال همانند تواند ايشاندرين ح

.ببين آنجا، دو ركشا مرد و گاريشان برو، باري بپرس آيا

كدام افسون، دوپا را چارپا كرده ست؟ و بنگر خوب، آيا هيچ اصالً مي شناسيشان؟

شب و سرماست

و سرما خيس و خيسي تيره است و تيرگي سنگين ن چه گويم حرفو سنگيني چه سنگين، آه بيش از اي

.شب ست و برف

Page 41: مهدي اخوان ثالث

هآخرشاهنام . . با همين دل و چشم هايم، ـ هميشه

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٣٧

با همين چشم، همين دل :دلم ديد و چشمم مي گويد

.آنقدر كه زيبائي رنگارنگ ست، هيچ چيز نيست زيرا همه چيز زيباست، زيباست، زيباست؛

.و هيچ چيز همه چيز نيست و با همين دل، همين چشم

:چشم ديد، دلم مي گويد .يچ چيز نيستآنقدر كه زشتي گوناگون ست، ه

:زيرا همه چيز زشتست، زشتست، زشتست .و هيچ چيز همه چيز نيست

زيبا و زشت، همه چيز و هيچ جيز، و هيچ، هيچ، هيچ، اما

با همين چشم ها و دلم هميشه من يك آرزو دارم؛

كه آن شايد از همه آرزوهايم كوچكترست، .از همه كوچكتر

و با همين دل و چشمم رزو دارم؛هميشه من يك آ

كه آن شايد از همه آرزوهايم بزرگترست، .از همه بزرگتر

.شايد همه آرزوها بزرگند، شايد همه كوچكند .و من هميشه يك آرزو دارم

با همين دل، و چشم هايم،

.هميشه

Page 42: مهدي اخوان ثالث

هآخرشاهنام پيغام

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٣٨

چون درختي در صميم سرد و بي ابر زمستاني هر چه برگم بود و بارم بود،

گرم تابستان و ميراث بهارم بود،هر چه از فر بلوغ هر چه ياد و يادگارم بود،

.ريخته ست

چون درختي در زمستانم، .بي كه پندارد بهاري بود و خواهد بود ديگر اكنون هيچ مرغ پير يا كوري

در چنين عرياني انبوهم آيا النه خواهد بست؟ ديگر آيا زخمه هاي هيچ پيرايش،

با اميد روزهاي سبز آينده؛ خواهدم اينسوي و آنسو خست؟ .چون درختي اندر اقصاي زمستانم

ريخته ديري ست .هر چه بودم ياد و بودم برگ

ياد با نرمك نسيمي چون نماز شعلة بيمار لرزيدن، .برگ چونان صخرة كري نلرزيدن

ياد رنج از دست هاي منتظر بردن، .برگ از اشك و نگاه و ناله آزردن

Page 43: مهدي اخوان ثالث

هآخرشاهنام پيغام

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٣٩

!جاودان در راهاي بهار همچنان تا .همچنان تا جاودان بر شهرها و روستاهاي دگر بگذر

هرگز و هرگز بر بيابان غريب من

.منگر و منگر .ساية نمناك و سبزت هر چه از من دورتر، خوشتر

بيم دارم كز نسيم ساحر ابريشمين تو، .تكمة سبزي برويد باز، بر پيراهن خشك و كبود من

همچنان بگذار .ك اندهان ماند سرود منتا درود دردنا

Page 44: مهدي اخوان ثالث

هآخرشاهنام برف

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٤٠

پاسي از شب رفته بود و برف مي باريد، .چون پرافشان پري هاي هزار افسانة از يادها رفته

باد چونان آمري مأمور و ناپيدا، بس پريشان حكم ها مي راند مجنون وار،

.بر سپاهي خسته و غمگين و آشفته

برف مي باريد و ما خاموش، فارغ از تشويش،

.مك راه مي رفتيمنرم نر .كوچه باغ ساكتي در پيش

هر بگامي چند گوئي در مسير ما چراغي بود، .زاد سروي را به پيشاني

با فروغي غالباً افسرده و كم رنگ، .گمشده در ظلمت اين برف كجبار زمستاني

برف مي باريد و ما آرام،

.گاه تنها، گاه با هم، راه مي رفتيم مي كرديم،چه شكايت هاي غمگيني كه

.يا حكايت هاي شيريني كه مي گفتيم

هيچكس از ما نمي دانست .كز كدامين لحظة شب كرده بود اين باد برف آغاز

هم نمي دانست كاين راه خم اندر خم .بكجامان مي كشاند باز

برف مي باريد و پيش از ما ديگراني همچو ما خشنود و ناخشنود،

ين راهزير اين كجبار خامشبار، از ا .رفته بودند و نشان پاي هايشان بود

Page 45: مهدي اخوان ثالث

هآخرشاهنام برف

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٤١

دو

پاسي از شب رفته بود و همرهان بي شمار ما

گاه شنگ و شاد و بي پروا، گاه گوئي بيمناك از آبكند وحشتي پنهان،

جاي پا جويان، زير اين غمبار، درهمبار،

سر بزير افكنده و خاموش، .راه مي رفتند

وز قدم هائي كه پيش از اين .ته بود اين راه را، افسانه مي گفتندرف

من بسان بره گرگي شير مست، آزاده و آزاد، مي سپردم راه و در هر گام گرم مي خواندم سرودي تر، مي فرستادم درودي شاد،

اين نثار شاهوار آسماني را، .كه بهر سو بود و بر هر سر

.م خاكيراه بود و راه ـ اين هر جائي افتاده ـ اين همزاد پاي آد

برف بود و برف ـ اين آشوفته پيغام ـ اين پيغام سرد پيري و پاكي؛ و سكوت ساكت آرام،

.كه غم آور بود و بي فرجام

:راه مي رفتيم و من با خويشتن گهگاه مي گفتم !كو ببينم، لولي اي لولي«

اين توئي آيا ـ بدين شنگي و شنگولي، »سالك اين راه پر هول و دراز آهنگ؟

ن بودمو م كه بدينسان خستگي نشناس،

چشم و دل هشيار، گوش خوابانده به ديوار سكوت، از بهر نرمك سيلي صوتي،

.مي سپردم راه و خوش بي خويشتن بودم

Page 46: مهدي اخوان ثالث

هآخرشاهنام برف

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٤٢

سه

.اينك از زير چراغي مي گذشتيم، آبگون نورش .مرده دل نزديكش و دورش و در اين هنگام من ديدم

بر درخت گوژپشتي برگ و بارش برف، همنشين و غمگسارش برف،

مانده دور از كاروان كوچ، :لك لك اندوهگين با خويش مي زد حرف

.بي كران وحشت انگيزي ست«

.خامش خاكستري هم بارد و بارد وين سكوت پير ساكت نيز

.هيچ پيغامي نمي آرد

پشت ناپيدائي آن دورها شايد گرمي و نور و نوا باشد؛

بال گرم آشنا باشد؛ افسوسليك من،

.مانده از ره سالخوردي سخت تنهايم .ناتواني هام چون زنجير بر پايم

ور بدشواري و شوق آغوش بگشايم بروي باد، همچو پروانه ي شكسته ي آسبادي كهنه و متروك،

.هيچ چرخي را نگرداند نشاط بال و پرهايم آسمان تنگ ست و بي روزن،

بر زمين هم برف پوشانده ست .هار رارد پاي كاروان

.عرصة سردرگمي ها مانده و بي دركجائي ها .باد چون باران سوزن، آب چون آهن .بي نشاني ها فرو برده نشان ها را

ياد باد ايام سرشار برومندي، و نشاط يكه پروازي،

.كه چه بشكوه و چه شيرين بود كس نه جائي جسته پيش از من؛

Page 47: مهدي اخوان ثالث

هآخرشاهنام برف

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٤٣

من نه راهي رفته بعد از كس، آيين و ره جستن،بي نياز از خفت

آن كه من در مي نوشتم، راه .وآن كه من مي كردم، آيين بود

اينك اما، آه ». . .اي شب سنگين دل نامرد

.لك لك اندوهگين با خلوت خود درد دل مي كرد

.باز مي رفتيم و مي باريد جاي پا جويان

.هر كه پيش پاي خود مي ديد من ولي ديگر،

شنگي و شنگوليم مرده، بكي هام از درنگي سرد آزرده،چا

شرمگين از رد پاهائي كه بر آن ها مي نهادم پاي، :گاهگه با خويش مي گفتم

كي جدا خواهي شد از اين گله هاي پيشواشان بز؟« كي دليرت را درفش آسا فرستي پيش؟

»تاگذارد جاي پاي از خويش؟

چهار

.همچنان غمبار در همبار مي باريد من وليكن باز .شادمان بودم

ديگر اكنون از بزان و گوسپندان پرت، .خويشتن هم گله بودم هم شبان بودم

بر بسيط برف پوش خلوت و هموار؛ .تك و تنها بادرفش خويش، خوش خوش پيش مي رفتم

زير پايم برف هاي پاك و دوشيزه .قژقژي خوش داشت

Page 48: مهدي اخوان ثالث

هآخرشاهنام برف

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٤٤

پام بذر نقش بكرش را .هر قدم در برف ها مي كاشت

بر گرفتن از گل گنجينه هاي راز،مهر بكري هر قدم از خويش نقش تازه ئي هشتن،

.چه خدايانه غروري در دلم مي كشت و مي انباشت

پنج

خوب يادم نيست تا كجاها رفته بودم؛ خوب يادم نيست اين، كه فريادي شنيدم، يا هوس كردم،

.كه كنم رو باز پس، روباز پس كردم .يمودهپيش چشمم خفته اينك راه پ

.پهندشت برف پوشي راه من بوده .گام هاي من بر آن نقش من افزوده .چند گامي بازگشتم؛ برف مي باريد

.باز مي گشتم

.برف مي باريد جاي پاها تازه بود اما،

.برف مي باريد باز مي گشتم، .برف مي باريد

جاي پاها ديده مي شد، ليك .برف مي باريد باز مي گشتم، .برف مي باريد

جاي پاها باز هم گوئي ديده مي شد، ليك

.برف مي باريد باز مي گشتم، .برف مي باريد . . .مي باريد . مي باريد. برف مي باريد

.جاي پاهاي مرا هم برف پوشانده ست

Page 49: مهدي اخوان ثالث

هآخرشاهنام قصيده

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٤٥

يك

همچو ديوي سهمگين در خواب،

پيكرش نيمي به سايه، نيم در مهتاب، در كنار بركة آرام،

اده صخره ئي پوشيده از گلسنگ،اوفت .كز تنش لختي بساحل خفته و لختي دگر در آب

سوي ديگر بيشة انبوه،

.همچو روح عرصة شطرنج در همان لحظه ي شكست سخت، چون پيروزي دشوار،

.لحظة ژرف نجيب دلكش بغرنج

.سوي ديگر آسمان باز .واندر آن مرغان آرام سكوتي پاك، در پرواز

وار غوك نوجوان در دوردست بركه خوش مي خواند،گاه عاشق

.با صدائي چون بلور آبي روشن غوك هاي ديگر از اين سوي و آن سو در جوابش گرم مي خواندند،

.با صداهائي چو آوار پلي ز آهن خرد مي گشت آن بلورين شمش

.زير آن آوار باز خامش بود،

.پهنة سيمابگون بركة هموار

Page 50: مهدي اخوان ثالث

هآخرشاهنام قصيده

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٤٦

. زرد كجتابيعصر بود و آفتاب .بركه بود و بيشه بود و آسمان باز

بركه چون عهدي كه با انكار .در نهان چشمي آبي خفته باشد، بود

بيشه چون نقشي .كاندران نقاش مرگ مادرش را گفته باشد، بود

آسمان خاموش .همچو پيغامي كه كس نشنفته باشد، بود

دو

سته،من چو پيغامي ببال مرغك پيغامبر ب .در نجيب پر شكوه آسمان پرواز مي كردم

تكيه داده بر ستبر صخرة ساحل، با بلورين دشت صيقل خوردة آرام،

.راز مي كردم

مي فشاندم گاه ـ بي قصدي ـ .در صفاي بركه مشتي ريگ خاك آلود

و زالل سادة آيينه وارش را .با كدورت يار مي كردم

و بدين انديشه لختي مي سپردم دل زاللي چيست پس، گر نيست تنهائي؟كه

.باز با مشتي دگر تنهائيش را همچنان بيمار مي كردم

Page 51: مهدي اخوان ثالث

هآخرشاهنام قصيده

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٤٧

.بيشه كم كم در كنار بركه مي خوابيد و آفتاب زرد نارنجي،

چون ترنجي پير و پژمرده، .از خالل شاخ و برگ ابر مي تابيد

عصر تنگي بود، و مرا با خويشتن گوئي

.خوش خوشك آهنگ جنگي بود

من نمي دانم كدامين ديو به نهانگاه كدامين بيشة افسون،

.در كنار بركة جادو، پرم در آتش افكنده ست ليك مي دانم دلم چون پير مرغي كور و سرگردان

.از مالل و وحشت و اندوه آكنده ست

سه

.خوابگرد قصه هاي شوم و وحشتناك را مانم . و هيهاتقصه هائي با هزاران كوچه باغ حسرت .پيچ و خم هاشان بسي آفات را آيات

سوي بس پس كوچه ها رانده، كاروان روز و شب كوچيده، من مانده،

با غرور تشنة مجروح، با تواضع هاي نادلخواه،

.نيمي آتش را و نيمي خاك را مانم

Page 52: مهدي اخوان ثالث

هآخرشاهنام قصيده

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٤٨

روزها را همچو مشتي برگ زرد پير و پيراري

.مي سپارم زير پاي لحظه هاي پست ي مست، يا هشيار،لحظه ها

از دريغ و از دروغ انبوه، .وز تهي سرشار

و شبانرا همچو چنگي سكه هاي از رواج افتاده و تيره، مي كنم پرتاب،

.پشت كوه مستي و اشك و فراموشي جاودان مستور در گلسنگ هاي نفرت و نفرين،

.غرقه در سردي و خاموشي

.خوابگرد قصه هاي بي سرانجامم فضاي تيره و غمگين؛قصه هائي با

.و هواي گند و گرد آلود كوچه ها بن بست،

.راه ها مسدود

چهار

در شب قطبي، ـ اين سحر گم كردة بي كوكب قطبي ـ

در شب جاويد، زي شبستان غريب من

ـ نقبي از زندان به كشتنگاه ـ برگ زردي هم نيارد باد ولگردي،.از خزان جاودان بيشة خورشيد

Page 53: مهدي اخوان ثالث

هآخرشاهنام سر كوه بلند

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٤٩

.سر كوه بلند آمد سحر باد .ز توفاني كه مي آمد خبر داد درخت و سبزه لرزيدند و الله

.بخاك افتاد و مرغ از چهچه افتاد

.سر كوه بلند ابرست و باران

.زمين غرق گل و سبزه ي بهاران گل و سبزه ي بهاران خاك و خشت ست

.براي آنكه دور افتد ز ياران

تهسر كوه بلند آهوي خس .شكسته دست و پا، غمگين نشسته

شكست دست و پا دردست، اما .نه چون درد دلش كز غم شكسته

سر كوه بلند افتان و خيزان، چكان خونش از دهان زخم و ريزان،

نمي گويد پلنگ پير مغرور .كه پيروز آيد از ره، يا گريزان

.سر كوه بلند آمد عقابي

.نه هيچش ناله اي، نه پيچ و تابي نشست و سر بسنگي هشت و جان داد؛

.غروبي بود و غمگين آفتابي

سر كوه بلند از ابر و مهتاب، .گياه و گل گهي بيدار و گه خواب

اگر خوابند اگر بيدار؛ گويند .كه هستي ساية ابرست، درياب

.سر كوه بلند آمد حبيبم .بهاران بود و دنيا سبز و خرم

رادر آن لحظه كه بوسيدم لبش .نسيم و الله رقصيدند با هم

Page 54: مهدي اخوان ثالث

هآخرشاهنام مرثيه

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٥٠

.خشمگين و مست و ديوانه ست .خاك را چون خيمه ئي تاريك و لرزان برمي افرازد

.باز ويران مي كند زود آنچه مي سازد .همچو جادوئي توانا، هر چه خواهد مي تواند باد

پيل ناپيداي وحشي باز آزادست،

مست و ديوانه، .مان تازدبر زمين و بر ز

.كوبد و آشوبد و بر خاك اندازد چه تناورهاي باراومند، و چه بي برگان عاطل را

.كه تكاني داد و از بن كند خانه از بهر كدامين عيد فرخ مي تكاند باد؟

. . .ليكن آنجا، واي با كه بايد گفت؟

بر درختي جاودان از معبر بذل بهاران دور، وز مسير جويباران دور،

ني بود؛ مسكين در حصار عزلتش محصور؛آشيا . . .آشيان بود آن، كه در هم ريخت، ويران كرد، با خود برد

آيا هيچ داند باد؟

Page 55: مهدي اخوان ثالث

هشاهنامآخر گفت و گو

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٥١

.باري، حكايتي ست. . . «- حتي شنيده ام

.باراني آمده ست و براه اوفتاده سيل هر جا كه مرز بوده و خط؛ پاك شسته است،

.ا شكسته استچندانكه شهر بند قرق ه

و همچنين شنيده ام آنجا باران بال و پر .مي بارد از هوا

.ديگر بناي هيچ پلي بر خيال نيست .كوته شده ست فاصلة دست و آرزو

.حتي نجيب بودن و ماندن، محال نيست .بيدار راستين شده خواب فسانه ها

مرغ سعادتي كه در افسانه مي پريد، . بر بام خانه هاآنجا فرود آمده

هر سو زند صال بيا،! كاي هر كئي

.زنبيل خويش پركن، از آنچت آرزوست . . .و همچنين شنيده ام آنجا

لبخند مي زني؟ چي؟

من روستائيم؛ نفسم پاك و راستين، ».باور نمي كنم كه تو باور نمي كني

.آري، حكايتي ست«ـ

.شهري چنين كه گفتي، الحق كه آيتي ست اام

من خواب ديده ام .تو خواب ديده اي

.او خواب ديده است . . .ما خواب ديـ

».بس ست«ـ

Page 56: مهدي اخوان ثالث

هآخرشاهنام ساعت بزرگ

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٥٢

يادمان نمانده كز چه روزگار از كدام روز هفته، در كدام فصل،

ساعت بزرگ .مانده بود يادگار

ليك همچو داستان دوش و دي مانده يادمان كه ساعت بزرگ

در ميان باغ شهر پر غرور، .بر سر ستوني آهنين نهاده بود

در تمام روز و شب .تيك و تاك او بگوش مي رسيد

صفحة مسدسش .رو بچار سو گشاده بود

با شكفته چهره ئي زير گونه گون نثار فصل ها

.ايستاده بود

گر چه گاهگاه چهرش اندكي مكدر از غبار بود،

ليكن از فرودتر مغاك شهر، وز فرازتر فراز، ورت غبار، بازبا همه كد

از نگار و نقش روي او .آنچه بايد آشكار بود

با تمام زودها و ديرها ملول و قهر بود، ساعت بزرگ،

.ساعت يگانه ئي كه راستگوي دهر بود ساعتي كه طرفه تيك و تاك او

.ضرب نبض شهر بود دنگ دنگ زنگ او بلند،

بازويش دراز، همچو بازوان ميتراي دير باز،

ياز،ديرباز دور تا فرودتر فرود، .تا فرازتر فراز

سال هاي سال .گرم كار خويش بود

ما چه حرف ها كه مي زديم، :او چه قصه ها كه مي سرود

Page 57: مهدي اخوان ثالث

هآخرشاهنام ساعت بزرگ

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٥٣

!ساعت بزرگ شهر ما«ـ هان بگوي

كاروان لحظه ها تا كجا رسيده است؟

رهنورد خسته گام »با ديار آشنا رسيده است؟

تيك و تاك ـ تيك و تاك«ـ ر كرانه جادوان دوان،ه

رهنورد چيره گام ما ».با سرود كاروان روان

!ساعت بزرگ شهر ما«ـ

هان بگوي در كجاست آفتاب،

اينك، ايندم، اينزمان؟ در كجا طلوع؟ در كجا غروب؟

»در كجا سحرگهان؟

تاك و تيك ـ تيك و تاك«ـ او بر آن بلند جاي .ايستاده تابناك

مين گرد گردهر زمان بر اين ز

.مشرقي دگر كند پديد آورد فروغ و فر پرشكوه ».گشترد نوازش و نويد

يادمان نمانده كز چه روزگار

مانده بود يادگار، مانده يادمان ولي كه سال هاست

در ميان باغ پير شهر روسپي . . .ساعت بزرگ ما شكسته است

زين مسافران گمشده در شبان قطبي مهيب،

اينزمانديگر اينك، كس نپرسد از كسي

در كجا غروب .در كجا سحرگهان

Page 58: مهدي اخوان ثالث

هآخرشاهنام جراحت

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٥٤

ديگر اكنون ديري و دوري ست كاين پريشان مرد،

اين پريشان پريشانگرد، .در پس زانوي حيرت مانده، خاموش ست سخت بيزار از دل و دست و زبان بودن،

جمله تن، چون در دريا، چشم . ستپاي تا سر، چون صدف، گوش

ليك در ژرفاي خاموشي، :ناگهان بي اختيار از خويش مي پرسد

كآن چه حالي بود؟ آنچه مي ديديم و مي ديدند

بود خوابي، يا خيالي بود؟

خامش،! خامش، اي آواز خوان در كدامين پرده مي گوئي؟ وز كدامين شور يا بيداد؟

با كدامين دلنشين گلبانگ، مي خواهي ژمرده را از غم كني آزاد؟اين شكسته خاطر پ

چركمرده صخره ئي در سينه دارد او .كه نشويد همت هيچ ابر و بارانش

پهنه ور درياي او خشكيد؛ كي كند سيراب جود جويبارانش؟

با بهشتي مرده در دل، كو سر سير بهارانش؟ .خندد، اما خنده اش خميازه را ماند

عقده اش پيرست و پارينه، . تازه را ماندليك دردش درد زخم

ر چه ديگر دوري و ديري ست كه زبانش را ز دندان هاش؛ عاجگون ستوار زنجيريست؛

ليكن از اقصاي تاريك سكوتش، تلخ بي كه خواهد، يا كه بتواند نخواهد، گاه

:ناگهان از خويشتن پرسد راستي را آن چه حالي بود؟ دوش يا دي، پار يا پيرار، بود؟چه شبي، روزي، چه سالي

راست بود آن رستم دستانيا كه سايه ي دوك زالي بود؟

Page 59: مهدي اخوان ثالث

هآخرشاهنام رباعي

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٥٥

.گر زري و گر سيم زراندودي، باش .گر بحري و گر نهري و گر رودي، باش

در اين قفس شوم، چه طاووس چه بوم،.چون ره ابدي ست، هر كجا بودي، باش

Page 60: مهدي اخوان ثالث

مهآخرشاهنا خفتگان

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٥٦

.خفتگان نقش قالي، دوش با من خلوتي كردند رنگشان پرواز كرده با گذشت ساليان دور،

و نگاه اين يكيشان از نگاه آن دگر مهجور، .با من و دردي كهن، تجديد عهد صحبتي كردند

من به رنگ رفته شان، وز تار و پود مرده شان، بيمار،

و نقوش در هم و افسرده شان، غمبار، .خيره ماندم سخت و لختي حيرتي كردم

.ال و حيرت من حيرتي كردندديدم ايشان هم ز ح

من نمي گفتم كجايند آن همه بافندة رنجور، سكه ئي مزدور؛) خلط سينه ئي در مزبل افتاده بنام(روز را با چند پاس از شب به

يا كجايند آن همه ريسنده و چوپان و گله ي خوش چرا، در دشت و در دامن، يا كجا گل ها و ريحان هاي رنگ افكن؛

. براه دورمن نمي رفتم بهمين نزديك ها انديشه مي كردم؛ همين شش سال و اندي پيش

.كه پدرم آزاد از تشويش، بر اين خفتگان مي هشت گام خويش ياد از او كردم كه اينك سركشيده زير بال خاك و خاموشي،

.پرده بسته بر حديثش عنكبوت پير و بي رحم فراموشي الجرم زي شهربند رازهاي تيرة هستي،

.ي از دشنام و نفرين را روان با قطره اشك عبرتي كردمشط

Page 61: مهدي اخوان ثالث

مهآخرشاهنا خفتگان

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٥٧

ديدم ايشان نيز .سوي من گفتي نگاه عبرتي كردند

!اي گل ها و ريحان هاي رويان بر مزار او«: گفتم !اي بي آزرمان زيبارو

!اي دهان هاي مكنده ي هستي بي اعتبار او رنگ و نيرنگ شما آيا كدامين رنگسازي را بكار آيد؛

ش چشم و پسندد دل،بيند »چون بسير مرغزاري، بوده روزي گور زار، آيد؟

خواندم اين پيغام و خنديدم، .و، به دل، ز انبوه پيغام آوران هم غيبتي كردم

خفتگان نقش قالي همنوا با من،.مي شنيدم كز خدا هم غيبتي كردند

Page 62: مهدي اخوان ثالث

مهآخرشاهنا قاصدک

حکايت ما، حکايت زمستان و اميد ٥٨

هان، چه خبر آوردي؟! قاصدك

از كجا، وز كه خبر آوردي؟ خبر باشي، اما، اماخوش

گرد بام و در من .بي ثمر مي گردي

انتظار خبري نيست مرا

نه ز ياري نه ز ديار و دياري ـ باري، برو آنجا كه بود چشمي و گوشي با كس،

.برو آنجا كه ترا منتظرند !قاصدك

.در دل من همه كورند و كرند

.دست بردار ازين در وطن خويش غريب

ه تلخ،قاصد تجربه هاي هم با دلم مي گويد

كه دروغي تو، دروغ؛ .كه فريبي تو، فريب

!اي واي. . . آخر . . . هان، ولي ! قاصدك

راستي آيا رفتي با باد؟ . . .!كجا رفتي؟ آي ! با توام، آي

راستي آيا جائي خبري هست هنوز؟ مانده خاكستر گرمي، جائي؟

ت هنوز؟در اجاقي ـ طمع شعله نمي بندم ـ خردك شرري هس

!قاصدك ابرهاي همه عالم شب و روز

.در دلم مي گريند