رمان ۱۹۸۴

Embed Size (px)

DESCRIPTION

۱۹۸۴ جورج اورول

Citation preview

Page 1: رمان ۱۹۸۴
Page 2: رمان ۱۹۸۴
Page 3: رمان ۱۹۸۴

1984جورج اورول

ترجمه ی صالح حسینی

Page 4: رمان ۱۹۸۴

1984جورج اورول

برگردان: صالح حسینیناشر: انتشارات آرمان شهر

طرح جلد و برگ آرایی: روح االمین امینیحروفچینی: جاوید صمدی

شماره گان: 1000چاپ اول: 1390 خورشیدی

اين كتاب با حمايت مالي سفارت فرانسه در افغانستان منتشر شده است. مسؤوليت انتشار كتاب به عهده بنياد آرمان شهر و مسؤوليت محتواي مطالب به عهده نويسنده يا نويسندگان است و به هيچ وجه

نمي تواند بازتاب ديدگاه نهادهای نامبرده محسوب شود.

استفاده و اقتباس از نوشته های این کتاب با ذکر منبع مجاز است.نظرات مطرح شده در این کتاب الزاما خواست و مشی آرمان شهر

نیست.

[email protected] :ایمیلhttp://armanshahropenasia.wordpress.com :تارنما

Page 5: رمان ۱۹۸۴

مقدمه1984، تاریخ چاپ خنست آن 1361، جزو خنستنی ترمجه های من است. طبیعی است که خام دسیت های فراوان در آن مشهود بود، منتها مهت منی کردم دسیت به سر و رویش بکشم. باالخره فرصت فرخنده ای پیش آمد و مهت هم بدرقه ی راه شد و دست اندرکار ویرایش و پریایش آن شدم. بسیاری به دست زده ام. جمدد ترمجه ی به و است گذشته ویراستاری از کار جاها آوردن دو منونه بسنده می کنم. )الزم به یادآوری است که در هر دو منونه ابتدا ترمجه ی قبلی می آید و سپس منت اصلی و دست آخر صورت اصالح شده(. 1- یا آینده به حال می مانست که در این صورت به او گوش منی داد، یا

با حال توفری می داشت و تعهد او یب معین می شد.Either the future would resemble the present, in which case it would

not listen to him: or would be different from it, and his predicament would be meaningless.

اگر آیندگان مانند اکنونیان باشند که به او گوش خنواهند داد و اگر توفری داشته باشند آن وقت دیگر نگراین اش یب معین می شود.

2- ناپدید شدن و به وادی فراموشی سپرده شدن آدم هایی که موجبات نارضاییت حزب را فراهم آورده بودند، رایج تر بود.

More commonly, people who had incurred the displeasure of the Party simply disappeared and were never heard of again.

Page 6: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

6

و از این رایج تر، کساین که مایه ی نارضاییت حزب شده بودند مهنی قدر ناپدید می شدند و دیگر هم خربی از ایشان باز منی آمد.

گفنت ندارد که نظری چننی خام دسیت هایی از ص 50 به بعد کمتر شده بود و بنابراین از آن پس به تغیری واژه و عبارت یا پس و پیش کردن مجله هایی، آن چه تقدیر، هر به است. شده بسنده کردن، قصد خوش خوان به آن هم پیش روی خوانندگان گرامی قرار دارد، ترمجه ی پاکیزه تری از ترمجه ی بار خنست است. و صد البته که یب نقص نیست. کار نوشنت و ترمجه کردن سریی است پایان ناپذیر و بر مهنی اساس، نوشته و ترمجه ای نیست که عاری از اشتباه باشد. و من، که پیشه ام در اصل معلمی است، مهیشه تالش کرده ام در ذهن دانشجویامن این را نشا کنم که دنبال کمال باشند- چه، به قول حافظ، ز عشق نامتام ما مجال یار مستغین است-و بدانند که مقدمه ی کمال جویی، که حاصل عمری عذاب و عرق ریزی روح است )این بار، به قول فاکنر( آزمون و خطاست و وقوف بر آن و انگشت گذاشنت و برمال کردن آن و هنراسیدن از انتقاد- حیت از نوع غرض ورزانه ی آن نیز- که این هم مقدمه ی خودشکین

است و گرفتار نشدن در دام خریه سری.در بود، آمده مقدمه به صورت قبال آن چه که است یادآوری به الزم ویرایش جدید حذف شده است. به جای آن ضمیمه ی کتاب، که قبال ترمجه نشده بود، در قالب مؤخره آمده است. این ضمیمه را، با عنوان »اصول زبان جدید«، حسنی ارجاین، دانشجوی برجسته ی مترمجی در دوره ی کارشناسی

ارشد، ترمجه کرده است و من هم آن را بازبیین کرده ام.

Page 7: رمان ۱۹۸۴

خبش اول

Page 8: رمان ۱۹۸۴
Page 9: رمان ۱۹۸۴

بندیکم روزی آفتایب و سرد در ماه آوریل بود و ساعت ها زنگ ساعت سیزده را می نواختند. وینستون امسیت، که در تالش گریز از دست سرمای یب پری چانه در گریبان فرو برده بود، به سرعت از الی درهای شیشه ای عمارت بزرگ پریوزی به درون رفت. با این حال، سرعتش آن اندازه نبود که مانع ورود

انبوه خاک شین به داخل شود. سرسرا بوی کلم پخته و پادری نخ منای کهنه می داد. در یک طرف آن پوستری رنگی را، که برای دیوار داخل ساختمان بسیار بزرگ بود، به دیوار زده بودند. بر این پوستر چهره ی بسیار بزرگی نقش شده بود به هپنای بیش از یک متر، چهره ی آدمی چهل و چند ساله که سبیل مشکی پرپشت و خطوط رفنت آسانسور سراغ رفت. پله سوی به وینستون داشت. مردانه زیبای یب فایده بود. روز روزش کار منی کرد تا چه رسد به حال که جریان برق، به عنوان خبشی از برنامه ی صرفه جویی به مناسبت هتیه مقدمات هفته ی نفرت، در ساعات روز قطع بود. آپارمتان وینستون در طبقه ی هفتم بود، و آدم سی و نه ساله ای مثل او که به واریس قوزک پای راست مبتال بود، چاره ای جز این نداشت که از پله ها آهسته باال برود و چند بار استراحت کند. در هر طبقه، رو به روی در آسانسور تصویر چهره ی غول آسا بر روی دیوار به آدم زل می زد. به قدری ماهرانه نقشش زده بودند که آدم به هر طرف که می رفت

Page 10: رمان ۱۹۸۴

10

جورج اورول

چشم های آن دنبالش می کردند. زیر آن نوشته بودند: ناظر کبری1 می پایدت.می خواند ارقامی فهرست روی از گریا و گرم صدایی آپارمتان، درون مستطیل فلزی از صفحه ی می شد. صدا مربوط آهن قطعات تولید به که را راست دیوار مست سطح از خبشی و می آمد تار آیینه ای شبیه شکلی تشکیل می داد. وینستون کلیدی را چرخاند و صدا، به رغم مسموع بودن کلمات، اندکی فروکش کرد. صدای دست گاه مستطیل شکل را )که به آن تله اسکرین2 می گفتند( می شد کمتر کرد، اما هیچ راهی برای خاموش کردن حنیف و نقش ریز اندامی رفت. پنجره سوی به نداشت. وجود آن کامل منی ساخت. جلوه گر را اندامش خردی جز حزب آیب روپوش و داشت، موبور و سرخ چهره بود. پوستش از مصرف صابون زبر و تیغ کند و سرمای

زمستان تازه به سر رسیده، زبر شده بود.در می منود. سرد دنیا هم، بسته پنجره ی شیشه ی میان از حیت بریون، خیابان، بافه های باد، غبار و کاغذ پاره را به صورت گردبادی رقصان در می آوردند، و هر چند که خورشید می درخشید و آمسان به رنگ آیب تند بود، چننی می منود که بر چهره ی هیچ چیزی رنگ نبود مگر بر چهره ی تصاویر که مهه جا نصب شده بود. چهره ی سبیل مشکی از هر گوشه ای به آدم زل می زد. یکی از آن ها جلوی خانه ی مقابل قرار داشت. زیر آن نوشته بودند: ناظر کبری می پایدت، و چشمان سیاه آن به چشمان وینستون خریه نگاه می کرد. کمی پاینی تر، تصویر دیگری با گوشه ی پاره در باد پریشان می شد و تنها واژه ی روی آن، سوسیانگل،3 به تناوب پوشیده و آشکار می گشت. آمد، فرود فاصله ی سقف خانه ها تا هلیکوپتری دور، دور دست های در به سرعت پیچان با پروازی مانند کاکل ذرت پرسه زد و دوباره حلظه ای برق دور شد. هلیکوپتر گشیت بود که از پنجره به درون خانه ی مردی سرک 1- » ناظر کبیر « برابرنهاده ای است برای Big Brother، که معنای تحت الفظی آن »برادر بزرگ« است. اما در این کتاب به آدمی اطالق می شود که راس حکومتی توتالتیر قرار گرفته

و مراقب کردار و گفتار و اندیشه ی آدم های زیر سلطه ی خویش است. 2 - تله اسکرین )Telescreen((، دستگاهی شبیه تلویزیون که هم فرستنده و هم گیرنده است.

3 - در متن اصلی INGSOC مختصر شده ی English Socialism )سوسیالیسم انگلیسی( سوسیانگل پیشنهاد حسین ارجانی است.

Page 11: رمان ۱۹۸۴

1984

11

می کشید. با این حال، پلیس های گشیت مسئله ای نبود. مهم پلیس اندیشه بود.

پس پشت وینستون، تله اسکرین هنوز شرو ور می بافت. از قطعات آهن می گفت و مازاد بر احتیاج برای برنامه ی سه ساله ی هنم. تله اسکرین در آن واحد گرینده و فرستنده بود. هر صدایی را که از وینستون در می آمد و بلندتر از جنوایی آرام بود، می گرفت. وانگهی، مادام که در دایره ی دید صفحه ی فلزی می ماند، هم صدایش شنیده می شد. گفنت ندارد که آدم منی دانست کی او را می پایند. حدس این که چندبار، یا با چه نظامی، پلیس اندیشه به تفتیش می پرداخت، با کرام الکاتبنی بود. اصال بعید نبود که شبانروزان آدم را بپایند. ویل به هر صورت امکان داشت که هر زمان اراده کنند، کردار هر کسی را حتت نظر بگریند. آدم ناچار بود با این فرض زندگی کند- از روی عادیت که غریزه می شد، این گونه زندگی می کرد- که صدایش شنیده می شود و هر

حرکیت، جز در تاریکی، زیر نظر است.وینستون مهچنان پشتش به تله اسکرین بود. امن تر بود. هر چند، مهان گونه که خوب می دانست، از پشت سر هم می شود آدم را شناسایی کرد. اندازی چشم فراز بر کارش، حمل حقیقت، وزارت سوتر، آن کیلومتری تاریک، فراخ و سفید قد برافراشته بود. با نوعی اکراه به خود گفت: این جا مجعیت پر استان سومنی و یک مشاره ی پایگاه عمده ی شهر است، لندن اقیانوسیه. کوشید از یادهای کودکی مدد بگرید و ببیند آیا لندن مهواره چننی بوده است. آیا چننی چشم انداز خانه های قرن نوزدمهی و پوسیدین مهواره بر جای بوده است، خانه هایی که چهار سوی آن ها را تنه ی الوار بر دوش گرفته، پنجره ها را تکه مقوا پوشانده و سقف ها را ورق آهن، و دیوار های زپریت باغچه ها از هر سو شکم داده بود؟ و مکان های مبباران شده، با غبار پیچان در هوا و بوته ی روییده ی بید بر کپه های سنگ؟ و ویرانه های عظیم تر مبباران که جمتمع تو سری خورده ای از خانه های چویب، مانند النه های مرغ، هیچ منی آمد، فرایادش چیزی بود. فایده یب اما بود؟ برآورده سر آن از چیزی جز چند تابلو روشن از کودکی اش بر جای منانده بود. آن تابلوها هم

زمینه ای نداشتند و اغلب نامفهوم بودند.

Page 12: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

12

»وزارت حقیقت«-در زبان جدید4، وزاحقی5 -توفری نظرگریی با دیگر چشم انداز ها داشت. بنایی گشن و هرمی شکل بود از بتون سفید و براق که به ارتفاع سیصد متر قد برافراشته بود. از جایی که وینستون ایستاده بود، می شد سه شعار حزب را که با خطی خوش بر منای سفید آن مکتوب بود،

خواند:جنگ صلح است.

آزادی بردگی است.ناداین توانایی است.

نقل می کردند که وزارت حقیقت باالی طبقه ی مهکف سه هزار اتاق دارد و در زیر زمنی نیز انشعابایت. تنها سه بنای دیگر با مهنی هیئت و اندازه در بناهای سر توی آنچنان بناها، این داشت. وجود لندن آن جای و این جا پریامون زده بودند که از بام عمارت پریوزی هر چهارتای آن ها مهزمان به چشم می آمدند. مکان چهار وزارختانه بودند که کلیه دم و دستگاه دولت در بنی آن ها تقسیم شده بود: وزارت حقیقت که با اخبار و سرگمی و آموزش و هنرهای زیبا سر و کار داشت؛ وزارت صلح که به امور جنگ می رسید؛ فراواین که مسئول وزارت برقرار می کرد؛ نظم قانون و که وزارت عشق وزاحقی، از: بود عبارت زبان جدید در آن ها اسامی بود. اقتصادی امور

وزاصل6 ، وزاعشق7 و وزافراواین.8در واقع وزارت عشق ترسناک ترین وزارختانه بود. هیچ پنجره ای در آن نبود. وینستون هیچ گاه درون وزارت عشق پا نگذاشته بود، تا فاصله ی نیم کیلومتری آن هم نرفته بود. مکاین بود که ورود به آن حمال بود مگر برای کار اداری، و آن هم تنها با گذشنت از سیم خاردار، درهای فوالدی و آشیانه ی مسلسل های خمفی شده میسر بود. در خیابان های منتهی به موانع بریوین آن،

4 - زبان جدید )New Speak( پسشنهاد حسین ارجانی است.Minitrue - 5Minipax - 6Miniluv - 7

Miniplenty - 8

Page 13: رمان ۱۹۸۴

1984

13

نگهبانان گوریل چهره با اونیفورم سیاه و مسلح به تعلیمی گشت می دادند. وینستون به یک باره برگشت. قیافه ای حاکی از متانت و خوش بیین به الزم قیافه ای چنان گرفنت تله اسکرین، با رویارویی در بود. گرفته خود بود. از اتاق گذشت و به آشپزخانه ی کوچک وارد شد. با بریون آمدن از بود و از دست داده ناهارش را در رستوارن این وقت روز وزارختانه در برای باید که تریه رنگ ناین تکه آشپزخانه غذایی جز در که می دانست صبحانه ی فردا ذخریه می شد، وجود ندارد. از قفسه یک بطری مایع یب رنگ با بر چسب سفید جنی پریوزی پاینی آورد. بوی چریب ناخوشایندی، عینهو عرق برنج چیین، می داد. به اندازه یک فنجان چای از آن رخیت و مانند دوا

الجرعه سر کشید.چهره اش در دم سرخ شد و آب از چشمانش بریون آمد. جنی پریوزی مانند اسیدنیتریک بود. وانگهی با فرو بردن آن آدم حس می کرد که با گاو کرد فروکش او شکم سوزش بعد، حلظه ای اما می کوبند. کله اش به سر سیگار نشان با مچاله شده ای پاکت از منود. تر نظرش شاداب در دنیا و پریوزی سیگاری بریون آورد. با یب احتیاطی آن را عمودی نگه داشت که در نتیجه تنباکو به زمنی رخیت. سیگار دوم چندان دردسرش نداد. به اتاق نشیمن بازگشت و پشت میز کوچکی که مست چپ تله اسکرین قرار داشت، نشست. از کشوی میز یک قلمدان، شیشه ای جوهر و دفتر یادداشت ضخیم تله اسکرین که پشت سیاه و جلد مرمرین داشت، بریون آورد. و سفیدی آن که جای به داشت. قرار غریعادی وضعی در دالیلی به نشیمن اتاق مطابق معمول در دیوار عقیب قرار گرفته و بر متام اتاق مسلط باشد، روبروی پنجره در دیوار درازتر قرار داشت. در یک طرف آن شاه نشیین بود که اکنون وینستون آن جا نشسته بود و احتماال هنگام ساخنت آپارمتان ها برای قفسه ی کتاب پیش بیین شده بود. با نشسنت در این شاه نشنی، وینستون می توانست اما او شنیده می شد، البته صدای تله اسکرین مصون مباند. از حوزه ی دید مادام که در وضعیت فعلی می ماند، از معرض دید در امان بود. کم و بیش بود که انداخته به فکر کاری او را بود که اتاق مهنی وضعیت غری عادی

می خواست به آن دست بزند.

Page 14: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

14

دفتر یادداشیت هم که از کشو بریون آورده بود، در این فکر دخیل بود. این دفترچه گریایی ویژه ای داشت. کاغذهای لطیف آن که مرور زمان آن ها را اندکی زرد کرده بود، از نوع کاغذهایی بود که دست کم در عرض چهل سال گذشته تولید نشده بود. با این حال، حدس می زد که دفترچه البد قدمیی تر از این است. آن را در ویترین مغازه ای کوچک و بنجل در یک حمله ی فقری نیشنی شهر )به یاد منی آورد که کدام حمله( دیده و در دم میل متلک شدید آن در جانش دویده بود. اعضای حزب اجازه ی رفنت به مغازهای معمویل را نداشتند )»معامله در بازار آزاد« نامیده می شد(، اما قانون یب چون چرایی نبود. چون چیزهایی نظری بند کفش و تیغ را منی شد از جای دیگری هتیه کرد. نگاهی سریع به باال و پاینی خیابان انداخته، دزدانه به داخل مغازه رفته و دفترچه را به دو دالر و نیم خریده بود. آن زمان منی دانست که برای کدام منظور خاصی به این دفترچه نیاز دارد. قرار دادن آن در کیف و آوردن به خانه توام با احساس گناه بود. به رغم کالم نانوشته ی درون آن، متلک آن

انگ سازش کارانه داشت. کاری که می خواست به آن دست بزند، نوشنت یادداشت های روزانه بود. کاری غری مشروع نبود )هیچ چیز غری مشروع نبود، چرا که دیگر قوانیین در میانه نبود(، اما پی بردن به چننی کاری مهان و جمازات مرگ مهان، یا دست کم بیست و پنج سال کار در اردوگاه اجباری. وینستون سر قلمی را به قلم وصل کرد و برای گرفنت چریب آن را مکید. این قلم عتیقه بود. حیت برای امضاء هم از آن استفاده منی شد و او حمرمانه و به دشواری یکی گری آورده بود، تنها به این دلیل که حیف بود کاغذ به آن قشنگی با خودکار خط یادداشت های بنویسد. سوای با دست نداشت خطی شود. راستش عادت خیلی کوتاه، روش معمول، امالء کردن مهه چیز به »خبوان و بنویس« بود که البته برای مقصود فعلی او حمال بود. قلم را در جوهر فرو برد و بعد حلظه ای مکث کرد. لرزه ای بر اندرونه اش افتاده بود. عمل نوشنت سرنوشت ساز بود.

با حرویف ریز و کج و معوج چننی نوشت:چهارم آوریل هزار و هنصدو هشتاد و چهار.

درسیت به آخر بود. نشسته بر جانش کامل زبوین نشست. حس عقب

Page 15: رمان ۱۹۸۴

1984

15

منی دانست که سال، سال 1984 باشد. چیزی در مهنی حدودها بود، چون تا حدودی یقنی داشت که سی و نه سال دارد و گمان می کرد که 1944 یا 1945 به دنیا آمده است. اما این روزها مشخص کردن زمان در حمدوده ی

یکی دو سال حمال بود.کی ها برای را یادداشت ها این که رسید ذهنش به اندیشه این ناگهان تاریخ حول حلظه ای ذهنش نیامدگان. برای آیندگان، برای می نویسد؟ مشکوک باالی صفحه پرسه زد و سپس در تالقی با دوگانه باوری9 واژه ی زبان جدید، بر سر جا میخ کوب شد. سنگیین بار امانیت که بر دوش گرفته بود، اولنی بار بر او آشکار شد. آدم چه گونه می توانست با آینده ارتباط برقرار سازد؟ نفس عمل غری ممکن بود. اگر آیندگان مانند اکنونیان باشند که به او گوش خنواهند داد و اگر توفری داشته باشند آن وقت دیگر نگراین اش

یب معین می شود.زماین دراز مهچنان بر جای ماند و با نگاهی سفیهانه به کاغذ دیده دوخت. برنامه ی تله اسکرین عوض شده بود و موزیک نظامی گوش خراشی پخش مقصود او، از بیان قدرت شدن سلب بر عالوه انگار که شگفتا می کرد. اصلی نوشته را هم به یاد نداشت. طی هفته های گذشته خود را آماده ی این حلظه کرده بود و ذره ای هم به ذهنش خطور نکرده بود که به جز شهامت به چیز دیگری هم نیاز خواهد داشت. نفس نوشنت ساده بود. کایف بود که به دل گفنت متناوب و یب قرار خویش را که سال ها درون ذهنش در جریان به دل این حلظه چشمه ی در این حال، با کند. منتقل کاغذ بر روی بود، گفنت هم خشکیده بود. وانگهی، درد واریس او با خارشی بگذشته از حتمل شروع شده بود. جرأت خاراندن آن را نداشت، چون ملتهب می شد. ثانیه ها پایش، می گذشتند. جز سفیدی کاغذ پیش رویش، خارش پوست قوزک مههمه ی موزیک، و مسیت خفیف ناشی از جنی، از چیز دیگری آگاه نبود. ناگهان در هراس حمض به نوشنت پرداخت. به درسیت منی دانست چه بنویسد. دست خط ریز و بچگانه اش مثل تپه باال و پاینی می رفت و هر چه بیشتر

می نوشت، عالئم سجاوندی را از قلم می انداخت.

Doublethink - 9

Page 16: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

16

چهارم آوریل هزار و هنصد و هشتاد و چهار. دیشب رفتم سینما. مهه اش فیلم جنگی. یکیش خیلی خوب بود، یک کشیت مملو از پناهندگان که جایی در مدیترانه مبباران می شد. صحنه هایی که مردی غول پیکر و چاق را در تالش گریز با هلیکوپتری در تعقیب او نشان می داد، برای متاشا چیان بسیار لذت خبش بود. اولش او را می دیدند که مانند خوک دریایی در آب باال و پاینی می رود، سپس او را از میان دوربنی تفنگ هلیکوپتری می دیدند، آن گاه بدنش سوارخ سوراخ بود و دریای پریامونش به رنگ صوریت در آمد و ناگهان طوری که گویا از سوراخ های بدنش آب به درون رفته باشد، فرو رفت. هنگامی که فرو رفت، متاشاچیان ضمن خنده فریاد می کشیدند. آن گاه قایق جنایت به چشم می آمد مملو از بچه، و هلیکوپتری پرسه زنان بر فراز آن. زین میان سال شاید هم یهودی که پسرکی حدود سه ساله در آغوش داشت، روی دماغه نشسته بود. پسرک از ترس جیغ می کشید و سرش را میان پستان او خمفی می کرد انگار که در جست و جوی پناه گاه در درون او بود و زنک در بغلش می فشرد و تسالیش می داد و هر چند که خود او هم بر اثر ترس کبود شده بود، دست از پوشانیدنش بر منی داشت انگار خیال می کرد بازوانش می تواند او را از شر گلوله مصون بدارد. سپس هلیکوپتر پاشید. از هم قایق و آن ها رخیت. آتش عظیم بر سر کیلویی بیست مبیب آن گاه صحنه ی معرکه ای بود از بازوی بچه ای که باال باال باال می رفت و هر چه بیشتر اوج می گرفت هلیکوپتری دوربنی دار حتما آن را دنبال می کرد و از جایگاه اعضای حزب صدای کف زدن شدید به پا خاست اما زین در جایگاه رجنربان بنای داد و بیداد گذاشت که جلو بچه ها نباس اینا را نشان داد، نباس درس نیس. جلو بچه ها درس نیس تا اینکه پلیس خفه اش کرد. تصور منی کنم اتفاقی برایش افتاده باشد از گفتار رجنربان کک کسی منی گزد،

آن ها از واکنش سنخی رجنربان هیچ گاه...وینستون، تا حدودی به سبب درد، از نوشنت باز ایستاد. منی دانست چه چیزی او را وادار به نوشنت این چرندیات کرده بود. اما شگفت این بود که به هنگام نوشنت، یادی کامال متفاوت در ذهن او متبلور شده بود تا بدان حد که احساس به روی کاغذ آوردن آن در او تقویت شده بود. اکنون می فهمید که برای این حادثه ی دیگر بود که به ناگاه بر آن شده بود به خانه بیاید و

Page 17: رمان ۱۹۸۴

1984

17

مهنی امروز به نوشنت یادداشت هایش بپردازد. گفت چنان بشود اگر البته بود، آمده پیش وزارختانه در روز صبح آن

حادثه ی مبهمی امکان وقوع دارد. حدود ساعت یازده بود و در اداره ی بایگاین، حمل کار وینستون، صندیل ها را از اتاقک ها بریون می کشیدند و وسط سالن، روبه روی تله اسکرین بزرگ، برای برگزاری مراسم دو دقیقه ای نفرت، می چیدند. وینستون در کار نشسنت در یکی از ردیف های میاین بود که دو نفر سرزده وارد اتاق شدند. از روی قیافه، آن ها را می شناخت اما هیچ گاه با آنان هم کالم نشده بود. یکی از با او برخورد می کرد. امسش را ایشان دختری بود که اغلب در سرسراها منی دانست اما می دانست که در اداره ی فیکشن10 کار می کند. از آن جا که گاهی او را با دست های روغین و آچار به دست دیده بود، احتماال کار فین داشت و روی یکی از ماشنی های رمان نویسی کار می کرد. دختری بیست و چندساله و جسور می منود با گیسوان سیاه و پرپشت، چهره ی کک مکی، و حرکات چابک و ورزیده. کمربندی باریک و سرخ، نشان گروه جوانان ضد سکس، چند بار دور کمرش آن قدر تنگ پیچیده بود که تراش ملربهایش را منایان می ساخت. وینستون، از خنستنی حلظه ی دیدار، از او بدش آمده بود. دلیل آن را می دانست. دخترک فضای زمنی های ورزش و محام های سرد و پیاده روی های دسته مجعی و هبداشت فکری را تداعی می کرد. وینستون از زنان، به ویژه زنان جوان و زیبا، خوشش منی آمد. مهواره زنان، خصوصا زنان جوان، بودند که متعصب ترین هواداران حزب، قورت دهندگان شعارها، جاسوسان آماتور و فضولباشی از آب در می آمدند. اما این دختر در نظرش رد می شدند، کنار هم از در سرسرا که بار بود. یک از مهه تر خطرناک دخترک از گوشه ی چشم نگاهی سریع به او انداخته بود و مهنی نگاه سریع چون تریی در دل او نشسته و حلظه ای آکنده از وحشتش کرده بود. حیت این انگار به ذهنش نیامده بود که چه بسا مأمور پلیس اندیشه باشد. و گفنت

10 - فیکشن )Fiction( از خود ساختن. مراد از آن عبارت از کلیه ی ساخت های روایی آدم هاست که مستقیما با تخیل انسان ارتباط دارد. »برگرفته از گفت و گوی دکتر براهنی در

مجله ی برج، شماره ی 3، خرداد 1360«.

Page 18: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

18

ندارد که چننی چیزی بسیار بعید می منود. با این حال، هرگاه دخترک نزدیک او بود، ناآرامی غرییب، آمیخته با ترس و کینه، در خود احساس می کرد.

نفر دوم مردی بود به نام اوبراین، عضو حزب مرکزی و صاحب مقامی چنان حساس و نامربوط که وینستون درباره ی ماهیت آن تنها انگاری مبهم حزب مرکزی، آدم هایی که گرد با دیده شدن روپوش سیاه عضو داشت. صندیل ها بودند دم فرو بستند. اوبراین آدمی تنومند بود، با گردین سترب و چهره ای خشن و طزن آلود و وحشی. به رغم اندام درشت اش، نوعی اطوار گریا داشت. شیوه ی جابه جا کردن عینکش بر روی بیین، سخت فریبا بود و سخت، حاکی از متدن. گریایی اطوار او آدم را به یاد اصیل زاده ای قرن هیجدمهی می انداخت که جعبه ی توتونش را به رسم تعارف پیش می آورد. وینستون در عرض دوازده سال، شاید اوبراین را دوازده بار دیده بود. نسبت بر شگفت آن، عالوه دلیل می کرد. احساس در خود او کششی عمیق به با بدن ورزیده ی او، به سبب باوری زدگی از تضاد اطوار متمدن اوبراین پنهاین- شاید هم نه باور که صرفا امید- بود که مهرنگی سیاسی او یک پایش می لنگید. چیزی در چهره ی او، این امر را القاء می کرد. شاید هم حیت نامهرنگی نبود که نقش چهره اش بود، بلکه تنها کیاست بود. به هر تقدیر، اگر از دست کسی بر می آمد که تله اسکرین را فریب بدهد و او را تنها گری بیاورد، چننی می منود که آدمی است که می شود با او حرف زد. وینستون هیچ گاه کوچک ترین تالشی برای اثبات این گمان نکرده بود. راهی هم برای اجنام آن وجود نداشت. در مهنی وقت، اوبراین نگاهی به ساعت مچی اش انداخت. حدود ساعت یازده بود و ظاهرا بر آن شد که تا پایان مراسم دو دقیقه ای نفرت در اداره ی بایگاین مباند. در مهان ردیفی که وینستون نشسته بود، چند صندیل آن طرف تر نشست. زین ریز نقش و مو حنایی، که در مو سیه دختر بود. آن ها میان می کرد، کار وینستون اتاقک اتاقک جماور

درست پشت سر نشسته بود. حلظه ای بعد، جیغی ترسناک و گوش خراش، شبیه صدای ماشیین هیوال که بدون روغن کار کند، از تله اسکرین بزرگ در انتهای اتاق پر شد. از آن سر و صداها بود که دندان های آدم را کند می کند و مو بر اندام راست می کند.

Page 19: رمان ۱۹۸۴

1984

19

مراسم نفرت آغاز شده بود.طبق معمول، چهره ی امانوئل گلداشتاین، دمشن قوم11 بر پرده ظاهر شده بود. این جا و آن جا، پچپچه ای از حضار به گوش می رسید. زنک مو حنایی از روی ترس آمیخته با نفرت جیغ زد. گلداشتاین خائن و پیمان شکین بود که زماین بس دور )چه زماین، هیچ کس به درسیت به یاد نداشت(، یکی از شخصیت های برجسته ی حزب و تقریبا هم شأن ناظر کبری بوده است. سپس دست به فعالیت های ضد انقالیب زده و به مرگ حمکوم شده بود و به گونه ای مرموز گرخیته و ناپدید گشته بود. برنامه ی دو دقیقه ای نفرت روز به روز فرق می کرد، اما هیچ برنامه ای نبود که در آن گلداشتاین چهره ی اصلی نباشد. بعدی جنایات متام بود. حزب پاکی کننده ی لوث اولنی و خائن خنستنی، نسبت به حزب، متامی خیانت ها، اعمال خرابکاری، رافضی گری و احنراف، توطئه به جایی و بود زنده هنوز می گرفت. نشأت او تعالیم از مستقیما مشغول بود، شاید جایی ورای دریا، حتت محایت اربابان خارجی اش؛ شاید

هم- آن طور که شایع بود - در هنان گاهی در اقیانوسیه. سینه ی وینستون در هم فشرده شد. گاهی نشده بود که چهره ی گلداشتاین را بدون احساس آمیخته با درد ببیند. چهره ای کشیده و یهودی وار با طره ی پریشان موی سفید و ریش بزی کوتاه - چهره ای زیرک و در عنی حال به حنوی نفرت انگیز با نوعی محاقت دوران پریی در بیین ریز و درازی که عینکی بر آن قرار داشت. به چهره ی گوسفند شبیه بود و صدا نیز کیفییت گوسفندوار داشت. گلداشتاین به مسپاشی های معمول خود بر ضد آموزه های که بود احنرایف و آمیز اغراق چنان مسپاشی شیوه ی بود - مشغول حزب شنونده اگر هم کودک بود به آن پی می برد، و با این حال چنان موجه بود که آدم را هول بر می داشت که مبادا کسان دیگری که مثل خودش منطقی نیستند حتت تأثری آن قرار گریند. از ناظر کبری بد می گفت و استبداد حزب خواستار بود، اروسیه با صلح فوری خامته ی خواهان می کرد، حمکوم را آزادی بیان و آزادی مطبوعات و آزادی اجتماعات و آزادی اندیشه بود،

11 - این عبارت )Enemy of the Penple( لقب شیطان است در کتاب مقدس. طرز نوشتن آن، یاد آور عنوان نمایشنامه ای از ایبسن نیز هست.

Page 20: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

20

با هیجان فریاد می زد که به انقالب خیانت شده است- و این را با مجالیت طوالین و سریع ادا می کرد، که نوعی نقیضه گویی سبک معمویل سخن رانان حزب بود، و بیشتر از آنان کلمات زبان جدید را چاشین گفتارش می کرد. و در متام این احوال، برای زدودن آثار شک و شبهه در مورد واقعییت که سخنان ظاهر فریب گلداشتاین آن را می پوشانید، پشت سر او روی صفحه ی تله اسکرین فوج فوج ارتش اروسیه رژه می رفتند- ردیف پشت سر ردیف آدم هایی با منود خشن و چهره آسیایی و یب روح که روی پرده می آمدند و مشایل با مهان شکل دیگر گروهی به را و جای خود می شدند و حمو می دادند. صدای یک نواخت و موزون پوتنی سربازان، زمینه ی صدای بع بع

وار گلداشتاین را تشکیل می داد.از آغاز مراسم سی ثانیه ای نگذشته بود که فریاد خشم مهار ناپذیر نیمی از آدم های داخل اتاق بلند شد. چهره ی از خود راضی و گوسفندوار روی پرده، و قدرت مهیب ارتش اروسیه ای در پشت آن، فوق حتمل بود. وانگهی، دیدار یا حیت اندیشه ی گلداشتاین خود به خود اجیاد ترس و خشم می کرد. او وسیله ی نفریت پابرجاتر از اروسیه یا شرقاسیه بود، زیرا هنگامی که اقیانوسیه با یکی از این قدرت ها در جنگ بود، معموال با آن دیگری در صلح بود. اما طرفه این بود که هر چند گلداشتاین آماج نفرت و انزجار عمومی بود، و هر روز و روزی هزاربار در سخنراین و تله اسکرین و روزنامه و کتاب، نظریات دید معرض در او چرندیات و می شد مردود مشرده و مشاتت طعنه با او مهگان قرار می گرفت -به رغم متام این ها، چننی می منود که دامنه ی تأثری او هرگز کم منی شود. مهواره آدم های خام و امحقی چشم به راه فریب او نشسته بودند. روزی نبود که جاسوسان و خرابکاراین که زیر نظر او کار می کردند، به دست پلیس اندیشه شناسایی نشوند. او فرمانده ی قشون سایه ای گشین بود، شبکه ی توطئه گران زیرزمیین که خود را وقف بر انداخنت دولت کرده بودند. اسم آن اجنمن اخوت بود. زمزمه هایی هم درباره ی کتاب ترسناک در میان بود، کتایب حاوی متام نظریات رافضیانه که مولف آن گلداشتاین بود و خمفیانه دست به دست می گشت. کتایب یب عنوان بود. مردم در صورت استناد، می گفتند آن کتاب. ویل جز از طریق شایعات مبهم کسی از چننی چیزهایی خربدار منی شد. اجنمن اخوت یا آن کتاب موضوعی نبود که اعضای معمویل

Page 21: رمان ۱۹۸۴

1984

21

حزب، جز به ناگریز، خبواهند بر زبان بیاورند.مراسم نفرت در دومنی دقیقه، تا سرحد جنون باال گرفت. مردم از جایگاه دیوانه صدای کردن خفه برای تالش در و می پریدند پاینی و باال خود کننده و بع بع واری که از پرده می آمد، با متام وجود فریاد می کشیدند. زنک موحنایی رنگ صوریت روشن گرفته بود و دهانش مانند ماهی به خشکی افتاده ای باز و بسته می شد. حیت چهره ی اوبراین برافروخته شده بود. روی صندیل خود شق ورق نشسته بود و سینه ی قدرمتندش باال و پاینی می رفت، گویی در برابر یورش خیزاب، سینه سپر کرده بود. دختر مشکنی موی پشت سر وینستون، »خوک! خوک! خوک« گفنت را به فریاد آمده بود و ناگهان یک جلد فرهنگ لغت ضخیم زبان جدید را برداشت و به سوی تله اسکرین پرتاب کرد. روی بیین گلداشتاین خورد و برگشت. صدا مهچنان یب امان به گوش می رسید. در حلظه ای ناب، وینستون متوجه شد که مهراه دیگران فریاد می کشد و پاشنه اش را حمکم به پایه ی صندیل می کوبد. مراسم دو دقیقه ای نفرت را، اجبار شرکت در آن وحشت انگیز منی کرد. مایه ی وحشت این بود که پرهیز از نپیوسنت به دیگران حمال بود. سی ثانیه نگذشته، دیگر الزم نبود کسی به چیزی تظاهر کند. نوعی سر مسیت عجیب منبعث از ترس و انتقام جویی، میل به کشتار و شکنجه و خرد کردن چهره با چکش، عنی جریان برق در وجود آدم ها جاری می شد و هر کدام را به رغم اراده ی خویش، به دیوانه ای دلقک چهره و عربده جوی تبدیل می کرد. و با این مهه، خشمی که آدم احساس می کرد، هیجاین انتزاعی و جهت نیافته بود که مانند شعله ی چراغ از یک هدف به هدف دیگر قابل انتقال بود. به این ترتیب، وینستون در یک حلظه ی واحد گلداشتاین را آماج نفرت خود نکرده بود. آماج نفرت او ناظر کبری و حزب و پلیس اندیشه بود. و در چنان حلظایت، کبوتر دلش سوی آن رافضی تنها و انگشت منا بر روی تله اسکرین، آن یگانه پاسدار حقیقت و عقل در دنیای دروغ، پر می گرفت، و با این حال، حلظه ای دیگر با آدم های پریامونش یکی می شد و آن چه درباره ی گلداشتاین می گفتند، بدل ناظر کبری به نسبت او پنهاین کینه ی آن حلظات، در می منود. راست به ستایش می شد و ناظر کبری چننی می منود که به صورت حامی شکست ناپذیر و متهور مهچون صخره ای در برابر ایل و تبار آسیا قد برافراشته است،

Page 22: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

22

و گلداشتاین، به رغم تنهایی و بیچارگی و تردیدی که درباره ی وجود او در میان بود، به جادوگری مشئوم شباهت می یافت که با قدرت صدای خویش

توانایی واژگون کردن بنای متدن را دارد.حیت این امکان هم وجود داشت که در حلظایت با کنشی داوطلبانه، ماشنی نفرت را این سو به آن سو چرخانید. ناگهان، با نوعی تالش سخت که انسان در چنگال کابوس سر خود را از بالش بر می دارد، وینستون موفق شد که نفرت خویش را از چهره ی روی پرده برگرید و آن را به دختر مشکنی موی پشت سرش منتقل کند. تسمه ی آذرخش اوهام روشن و زیبایی بر گرده ی ذهنش کشیده شد. با تعلیمی پالستیکی آن قدر او را شالق می زد تا قالب هتی کند. خلت و عور به تری چویب اش می بست و مانند سن سباستیان بدن او را آماج زوبنی قرار می داد. به او جتاوز می کرد و در اوج لذت سر از تنش جدا می کرد. وانگهی، بیش از پیش فهمید که چرا از او نفرت دارد. از او متنفر بود چرا که جوان و زیبا و هتی از زنامردی بود، چرا که می خواست با او مهبستر شود و چننی چیزی پیش منی آمد. چرا که دور کمر شوخ و شنگ او که انگار آدم را دعوت به حلقه کردن بازو به آن می کرد، جز آن کمربند

سرخ نفرت خیز- مظهر ستیهنده ی عفاف- نبود.مراسم نفرت به اوج خود می رسید. صدای گلداشتاین بع بع گوسفند شده آن گاه چهره ی تبدیل شد. گوسفند به چهره ی او و حلظه ای چهره ی بود، گوسفند به هیئت سربازی اروسیه در آمد که غول آسا و ترسناک در حال پیشروی بود، مسلسل او می غرید و چننی می منودکه از صفحه ی تله اسکرین از جایگاه های از متاشاچیان ردیف جلو بریون می جهد، طوری که عده ای را آلود جای خود در مهان حلظه، چهره ی خصم اما خود عقب جستند. به چهره ناظر کبری داد، چهره ای با مو و سیبل مشکی، سرشار از قدرت و آرامش مرموز و چنان عظیم که سراسر پرده را پوشانید. مجلگی آهی عمیق از روی آرامش کشیدند. هیچ کس فرمایشات ناظر کبری را منی شنید. صرفا ادا در حببوحه ی جنگ که کلمایت نوع از بود، آمیز تشویق کلمه ای چند می شود و یف نفسه متیز داده منی شود، اما گفنت این کلمات اعتماد به نفس را احیا می کند. آن گاه دوباره چهره ی ناظر کبری حمو شد و به جای آن سه شعار

Page 23: رمان ۱۹۸۴

1984

23

حزب با حروف بزرگ ظاهر شد.جنگ صلح است

آزادی بردگی است ناداین توانایی است

اما چهره ی ناظرکبری چننی می منود که حلظایت چند بر پرده پابرجاست، گویی تأثریی که در مردمک چشم ها اجیاده کرده بود، چنان زنده بود که در دم زدوده منی شد. زنک موحنایی خود را به پشت صندیل جلو انداخته بود. با جنوایی لرزان که انگار آهنگ »منجی من!« را داشت، دست به مست پرده دراز کرد. سپس چهره اش را با دو دست پوشاند. آشکار بود که لبانش به

دعا مترمن است.در مهنی حلظه مجلگی آدم ها به خواندن سرودی عمیق و آرام و ضریب بسیار آرام پرداختند: »ن-ک!... ن- ک!... ن-ک!« و دوباره و دوباره و سرود را از سر گرفتند و بنی »ن« و »ک« مکثی طوالین می کردند- آوایی سنگنی و جنوا آلود، سخت وحشی، که در زمینه ی آن انگار صدای کوبیده شدن پاهای برهنه بر زمنی و تام تام طبل به گوش می رسید. شاید تا سی شنیده پرهیجان حلظات در اغلب که بود بندی ترجیع یافت. ادامه ثانیه می شد. نوعی سرود در ستایش خرد و جاه و جالل ناظر کبری بود، نوعی هیپنوتیزم نیز هم، غرقه ساخنت عمدی ذهن به پامیردی سر و صدای ضریب. چننی می منود که دل وینستون از وحشت فرو می ریزد. در مراسم دو دقیقه ای نفرت جز شرکت در جنون دسته مجعی کاری از دستش بر منی آمد، اما این می کرد. از وحشت آکنده را او سرود وحشی »ن-ک!... ن-ک!« مهواره البته مهراه دیگران سرود می خواند: چاره ای نداشت. پنهان کردن احساس، مهار چهره، تکرار اعمال دیگران، واکنش غریزی بود. اما چند ثانیه ای بود که در فاصله آن ها حالت چشمانش چه بسا او را لو داده بود. و درست در مهنی فاصله بود که آن رویداد مهم اتفاق افتاد بود- اگر بشود نام اتفاق بر

آن گذاشت.حلظه ای گذرا نگاه او با نگاه اوبراین تالقی کرده بود. اوبراین به پا خاسته بود. عینکش را برداشته و با اطوار خمصوص به خودش در کار قرار دادن

Page 24: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

24

آن به روی بیین بود. اما در کمتر از یک ثانیه نگاه شان با هم تالقی کرده بود و در این فاصله وینستون دریافت- آری، دریافت- که با اوبراین به چیز واحدی می اندیشند. پیامی خطاناپذیر رد و بدل شده بود. گویی دریچه ی ذهن آنان باز شده و از راه چشم، اندیشه های شان به درون ذهن هر یک جریان پیدا کرده بود. چننی می منود که اوبراین به او می گوید: »من با توام. دقیقا می دامن چه احساس می کین. از نفرت و کنی و دل زدگی ات باخربم. اما خاطر آسوده دار که هوادار توام!« و سپس جرقه ی هومشندی خاموش شد

و چهره ی اوبراین به رمزآلودگی چهره ی دیگران شد.چنان باشد. آمده پیش چیزی چننی که نداشت یقنی و والسالم، مهنی رویدادهایی پی آمد نداشتند. حاصل آن ها این بود که این باور، یا امید را در او زنده نگه دارد که جز خودش اشخاص دیگری هم دمشن حزب اند. شاید دست آخر شایعات مربوط به توطئه های زیر زمیین وسیع، راست بود- شاید و اعتراف ها و دستگریی ها رغم به داشت! خارجی وجود اخوت اجنمن به دار آوخینت های یب پایان، اطمینان به این که اجنمن اخوت چیزی بیش از اسطوره باشد، حمال بود. بعضی روزها به آن امیان داشت. بعضی روزها امیان نداشت. دلیلی در میانه نبود، جز نگاه های گریزان که چه بسا در بر دارنده ی استراق مسع، خط از تکه هایی نباشد: معنایی یا حاوی هیچ باشد معنایی خطی های یب رنگ بر روی دیوار مستراح-زماین هم هنگام دیدار دو بیگانه با یکدیگر، جلوه ی حرکت خفیف دست ها به مزنله ی عالمت بازشناسی بود. این ها مهه گمان بود: به احتمال بسیار مهه را در عامل خیال دیده بود. یب آنکه دوباره به اوبراین نگاه کند، به اتاقک خود برگشته بود. اندیشه ی پی گریی تالقی گذرای نگاه های شان به ذهن او خطور نکرد. اگر هم می دانست که نگاه ثانیه ای بود. یکی دو بزند، سخت خطرناک کار به این چگونه دست مرموزی بنی آن ها رد و بدل شده و داستان پایان یافته بود. اما مهنی هم، در تنهایی سلسله بندنده ای که انسان وادار به زیسنت در آن بود، رویدادی

به یاد ماندین بود.وینستون خود را باال کشید و راست تر نشست. آروغ زد. جنی از معده اش

باال می آمد.

Page 25: رمان ۱۹۸۴

1984

25

به صفحه ی کاغذ دیده دوخت. متوجه شد که در مهان حال که دوباره یب یار و یاور غرق در اندیشه بوده است، گویا با کنشی خود به خودی به نوشنت هم مشغول بوده است. دیگر آن دست خط یب قواره و کج و معوج قبلی نبود. قلم او از روی هوس بازی بر روی کاغذ نرم لغزیده و با حروف

درشت و زیبا نوشته بود:مرگ بر ناظر کبریمرگ بر ناظر کبریمرگ بر ناظر کبریمرگ بر ناظر کبریمرگ بر ناظر کبری

و این را دوباره نوشته و نصف کاغذ را پر کرده بود.رعشه ی هراس در جانش دوید، که یب معین بود، چون نوشنت این کلمات اما نبود. که خطرناک تر روزانه یادداشت های دفتر کردن باز از خاص حلظه ای وسوسه شد که کاغذهای سیاه شده را پاره کند و از مقصود خویش

به کلی چشم بپوشد.با این حال، چننی نکرد. می دانست که بیهوده است. نوشنت یا ننوشنت مرگ بر ناظر کبری توفریی نداشت. ادامه دادن یا ادامه ندادن یادداشت توفریی مرتکب او می کرد. دستگریش اندیشه پلیس دو صورت، هر در نداشت. جرم اصلی شده بود، جرمی که حاوی دیگر جرم ها بود. اگر هم قلم روی کاغذ نربده بود، باز هم مرتکب آن شده بود. نام آن جرم اندیشه12 بود. جرم اندیشه چیزی نبود که بتوان برای مهیشه آن را مکتوم نگه داشت. چه بسا کسی مدیت، حیت چند سایل، از آن در می رفت ، اما دیر یا زود گرفتار پلیس

اندیشه می شد. مهیشه شب هنگام پیش می آمد-بازداشت ها یب چون و چرا به وقت شب پیش می آمد. پریدن ناگهاین از خواب، دسیت خشن که شانه ی شخص مظنون را تکان می داد، نورهایی که در چشمانش می تابید، حلقه ای از چهره های

Thoughtcrime - 12

Page 26: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

26

نه و بود کار در نه حماکمه ای موارد اکثر در خشن پریامون ختت خوابش. گزارشی از جریان بازداشت. آدم ها صرفا ناپدید می شدند، آن هم مهواره شباهنگام. امسشان از دفاتر رمسی برداشته می شد، پیشینه ی متام کارهایی که کرده بودند زدوده می شد، هسیت ایشان انکار می شد و سپس از یاد می رفت.

از میان می رفتند، فنا می شدند: خبار شدن معادل معمول آن بود. حلظه ای دچار هیجان شد. با خطی علم اجنه و شتاب آلود نوشنت را از

سر گرفت. ناظرکبری بر مرگ بزنن بذار می زنن گردن پشت از می زنن تری با منو

مهیشه از پشت گردن می زنن بذار بزنن مرگ بر ناظر کبری...با شرمندگی از خویش، به عقب تکیه داد و قلم از دست هناد. حلظه ای بعد

به شدت از جا پرید. کسی بر در می زد.به مهنی زودی! مانند موش ساکت بر جای ماند، به این امید عبث که هر که بود راهش را بکشد و برود. ویل نه، دق الباب تکرار شد. بدترین کار تأخری بود. دلش مانند طبل صدا می کرد، اما چهره اش به سبب عادت دیر پا

احتماال یب حالت بود. بلند شد و با قدم های سنگنی به سوی در رفت.

بنددومدستش را روی دست گریه که گذاشت، متوجه شد که دفتر یادداشت را روی میز، باز گذاشته است. روی آن از باال تا پاینی نوشته بود: مرگ بر ناظر کبری. آن قدر هم درشت نوشته بود که از آن سر اتاق خوانا بود. کاری امحقانه تر از این منی شد کرد. اما متوجه شدکه در میانه ی هراس هم خنواسته بود دفتر یادداشت را، پیش از خشک شدن جوهر، ببندد و کاغذ لطیف را

ضایع کند. نفس در سینه حبس کرد و در را باز کرد. در دم موج گرمی از آرامش در درونش جاری شد. زین یب رنگ و هلیده، آشفته موی و چروکیده صورت،

پشت در ایستاده بود.زن با صدایی غمبار و ناالن در آمد که: »رفیق، صدای آمدنتان را شنیدم.

Page 27: رمان ۱۹۸۴

1984

27

زمحیت نیست که به ظرف شویی آشپزخانه ما نگاهی بیندازید؟ لوله اش گرفته و...«

خامن پارسونز بود، زن مهسایه ای در مهان طبقه.)»خامن« واژه ای بود که تا حدودی به دست حزب از وجهه افتاده بود- مهگان موظف بودند یکدیگر را »رفیق« خطاب کنند-اما به طور غریزی بعضی از زن ها با عنوان »خامن« طرف خطاب قرار می گرفتند.( زین بود حدود سی سال، اما بیشتر می زد. چننی می منود که در خطوط چهره اش غبار وجود دارد. وینستون دنبال او به راه افتاد. این تعمری کاری های یب مزد و منت از درد سرهای روزمره بود. بنا یا مهان حدود در 1930 بودند. قدمیی پریوزی عمارت آپارمتان های شده و در حال اهندام بودند. ورقه ی رنگ دم به دم از سقف ها و دیوارها ور می آمد، لوله ها به هنگام خیبندان می ترکیدند، با آمدن برف سقف چکه می کرد، دستگاه حرارت، اگر به دالیل اقتصادی کال بسته نبود، معموال نصفه کار می کرد. تعمریات، جز تعمریایت که هر کسی می توانست برای خود بکند، باید به تأیید رمسی کمیته هایی می رسید که امکان داشت حیت تعمری شیشه ی

پنجره ای را دو سال به درازا بکشانند. خامن پارسونز با پریشان حواسی گفت: »مشا را زمحت دادم چون تام به

خانه نیست.«آپارمتان خانواده ی پارسونز بزرگ تر از آپارمتان وینستون، اما در عوض رخیته پاشیده، بود. انگار حیواین قوی جثه و وحشی به داخل آن آمده و مهه چیز را لگدکوب کرده بود. انوع و اقسام وسایل ورزشی- چوب دسیت، دستکش بوکس، توپ فوتبایل ترکیده، یک جفت شورت پشت ورو که بوی عرق می داد- روی کف اتاق پخش و پال بود. روی میز ظرف های نشسته و کتاب های کهنه ی ورزشی بود. و بر روی دیوارها پرچم های سرخ اجنمن کلم بوی مهیشگی کبری. ناظر از بزرگ تصویری و جاسوسان و جوانان پخته، بوی آشنا در متام ساختمان، شنیده می شد. با این تفاوت که اینجا با بوی گند عرق تن آدمی که یف احلال حضور نداشت، قایت شده بود. در اتاق دیگر یک نفر با شانه و تکه ای کاغذ توالت در تالش بود تا با موزیک نظامی

که هنوز از تله اسکرین پخش می شد، مهراهی کند.

Page 28: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

28

اتاق، گفت: »بچه ها به در نگران نیمه نگاهی انداخنت با پارسونز خامن هستند. امروز بریون نرفته اند. و گفنت ندارد که ...«

عادت داشت که مجله هایش را در نیمه راه رها کند. ظرف شویی آشپزخانه تا لبه پر از آب کثیف و سبز رنگی بود که حیت بدتر از کلم بوی نا می داد. وینستون زانو زد و شتر گلوی لوله را وارسی کرد. از به کار بردن دست مزنجر بود، از خم شدن هم که مهیشه او را به سرفه می انداخت. خامن پارسونز عاجزانه به متاشا ایستاده بود.-البته اگر تام خانه بود، فوری درستش می کرد.

عاشق این جور کارهاست. از دست هاش مهارت می ریزه، تام ماهره.اما چاقولو آدمی بود. وینستون مهکار حقیقت، وزارت در پارسونز فعال بود. و محاقتش هبت آور بود، انباین از شیفتگی ابلهانه- یکی از آن خرکارهای حلقه به گوش و صم بکم که دوام حزب، حیت بیشتر از پلیس اجنمن جوانان از اکراه با بر آن ها متکی بود. در سی و پنج سالگی اندیشه اخراج شده و پیش از ورود به اجنمن جوانان ترتییب داده بود که یک سال بعد از حد معنی سین در اجنمن جاسوسان مباند. در وزارت حقیقت به کاری فرعی گماشته شده بود که نیازی به ذکاوت نداشت. اما از سوی دیگر، در دست پیمایی های راه برگزاری به که کمیته هایی دیگر و ورزش کمیته ی مجعی، تظاهرات خلق الساعه، مبارزات رهایی خبش و فعالیت های دواطلبانه که فاصله ی پک هایی آرام، در وقاری با بود. می پرداخت، چهره ای ممتاز مرکز پیپ می زد، می گفت که در چهار سال گذشته هر روز عصر در به زننده ی بوی به هم رسانیده است. هر جا که می رفت، اجتماعات حضور عرق تنش را، که نوعی شاهد ناخودآگاه بر جنب و جوش زندگی اش بود،

با خود به مهراه می برد و پس از رفنت او هم بر جای می ماند.وینستون که با گازانرب بر روی شتر گلو ضرب گرفته بود، گفت: »آچار

دارید؟«در هم رفت. مانند یب مهرگان دم در و پارسونز گفت: »آچار« خامن

»منی دامن. حتما دارمی. شاید بچه ها...«صدای کوبیده شدن پوتنی بر کف اتاق و زمخه ای دیگر بر روی شانه به گوش رسید و بچه ها به درون اتاق نشیمن رخیتند. خامن پارسونز آچار آورد.

Page 29: رمان ۱۹۸۴

1984

29

وینستون لوله را باز کرد و آب بریون رخیت و از روی انزجار یک کالف مو که راه لوله را بسته بود بریون آورد. با آب سرد شری انگشت هایش را متیز

کرد و به اتاق دیگر برگشت. صدایی وحشی نعره زنان گفت: »دست ها باال!«

پسر بچه ی نه ساله ای خوش سیما با قیافه ای خشن از پشت میز بریون پریده بود و با تفنگ خودکار عروسکی او را هتدید می کرد. در مهان حال، خواهر کوچکش که دو سایل کوچک تر بود، با تکه ای چوب مهان حرکت و خاکستری پریاهن و آیب شلوارک به بودند ملبس دو هر می کرد. را دستمال گردن قرمز، که اونیفورم جاسوسان بود. وینستون دست هایش را با احساس پریشاین باال برد. رفتار پسرک چنان خباثت آلود بود که جایی

برای بازی منی گذاشت.پسرک غرید که: »تو خائین! تو جمرم اندیشه ای! تو جاسوس اروسیه ای!

می کشمت، تبخریت خواهم کرد، به معادن منک خوامهت فرستاد!«فریاد پرداختند. خیز و جست به او اطراف در آن ها دوی هر ناگهان می زدند: »خائن!« و »جمرم اندیشه!« دخترک در هر حرکت، اعمال برادرش را تقلید می کرد. تا اندازه ای ترسناک بود، عینهو جست و خیز بچه بربهایی که به زودی رشد می کننند و آدم خوار می شوند. نوعی وحشی گری حساب شده ای در نگاه پسرک بود، خواسیت آشکار برای کتک زدن یا لگد زدن به وینستون و آگاهی از این که برای اجنام چننی کاری برازنده است. وینستون

با خود گفت: خبت با من یار است که تفنگش واقعی نیست.نگاه خامن پارسونز با حالیت عصیب از وینستون به بچه ها و از بچه ها به وینستون باز می گشت. وینستون، در روشنایی اتاق نشیمن، متوجه شد که در چنی های صورت زن به راسیت غبار نشسته بود. در آمد که: »خیلی شلوغ کاری می کنند. دل خورند از این که نتوانسته اند مراسم دار زدن را ببینند. من که خیلی گرفتارم و منی توامن آن ها را بربم. تام هم به موقع از سر کار بر

منی گردد.«به متاشای دار زدن با صدای نکره اش غرید که: »چرا منی توانیم پسرک

برومی؟«

Page 30: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

30

دخترک که هنوز ورجه و ورجه می کرد، چننی خواند: »می خواهیم دار زدن را ببینیم! می خواهیم دار زدن را ببینیم!«

وینستون به یاد آورد که چند زنداین اروسیه ای متهم به جنایت جنگ را آن روز عصر در پارک به دار می زدند. ماهی یک بار چننی بساطی بر پا بود و سوکسه داشت. بچه ها برای دیدن آن داد و بیداد راه می انداختند. وینستون افتاد. راه به در سوی به و خواست مرخصی اجازه ی پارسونز خامن از اما هنوز چند قدمی بر نداشته بود که چیزی با ضربه ای درد آور به پشت گردنش خورد. مثل این بود که سیم گداخته ای را در بدنش فرو کرده باشند. سر برگرداند و دید که خامن پارسونز پسرش را به طرف در اتاق می کشید و

پسرک تری کمانش را توی جیب می گذاشت. مایه ی اما »گلداشتاین!« که: غرید می شد، بسته به رویش که اتاق در شگفیت بیشتر وینستون، حالت عجز و هراس در چهره ی خاکستری زن بود.

به آپارمتان خود که برگشت، به سرعت از کنار تله اسکرین رد شد و دوباره پشت میز نشست. هنوز گردنش را می مالید. موزیک تله اسکرین قطع شده بود. به جای آن صدای نظامی بریده بریده ای با نوعی چاشین یب رمحی شرح لنگر فارو جزایر و ایسلند بنی که می خواند را جدید شناور دژ مهمات

انداخته بود.دارد. پر خویف بچه هایی البد زندگی با چنان بینوا با خود گفت: زنک یکی دو سایل بیش منی گذرد که شب و روز رفتار و کردار او را برای یافنت بچه ها متام تقریبا روزها، این گرفت. نظر خواهند زیر نامهرنگی پای رد مایه ی خوف شده بودند. بدتر از مهه این بود که از راه سازمان هایی چون یافته بدل به جوجه وحشی های ختس تنظیم به گونه ای اجنمن جاسوسان می شدند، و با این مهه ذره ای گرایش مبین بر عصیان در برابر نظام حزب در آنان اجیاد منی شد. برعکس، حزب را و آن چه از آن حزب بود، عزیز با تفنگ های می داشتند، آوازها، مراسم ها، پالکاردها، راه پیمایی ها، مترین برای آنان ناظر کبری- این ها مهه عروسکی، فریاد زدن شعارها، پرستش بازی پراهبیت بود. متام سبعیت آنان منود خارجی می یافت و دمشنان حکومت، اجنیب ها، خائننی، خرابکاران، جمرمان اندیشه، آماج آن می شدند. برای سی

Page 31: رمان ۱۹۸۴

1984

31

سال باالتر ها طبیعی بود که از بچه های خود هبراسند. دلیل هراسشان هم موجه بود، چرا که هفته ای منی گذشت که تامیز عکس و تفصیالت خرب چنی کوچولو- یا به تعبری عام، »قهرمان کوچولو«- را چاپ می کرد که دزدکی گوش داده و شنیده بود پدر و مادرش حرف های سازش کارانه می زنند و

گزارش ایشان را به پلیس اندیشه داده بود. سوزش گلوله تریکمان از بنی رفته بود. قلمش را به اکراه به دست گرفت و منی دانست آیا چیز دیگری برای نوشنت در دفتر یادداشت دارد. ناگهان از

نو به یاد اوبراین افتاد.سال ها پیش- چند سال پیش؟ البد هفت سال پیش - خواب دیده بود که در اتاقی به سیاهی شبق راه می رود. و کسی که هپلوی او نشسته بود، به او گفته بود: »جایی مهدیگر را دیدار خواهیم کرد که تاریکی را در آن راه نیست.« و این را بسیار آرام و تا حدودی سرسری، گفته بود، یعین به جای این که حالت دستور داشته باشد، گزاره بود. وینستون یب آن که بایستد، از کنار او رد شده بود. مایه ی شگفیت این بود که آن وقت، در خواب، کلمات تأثری زیادی بر او نگذاشته بودند. بعدها بود که به مرور، آن کلمات امهیت یافتند. به یادش هم منی آمد که پیش یا پس از آن خواب بود که اولنی بار اوبراین را دیده بود. این هم یادش منی آمد بار اول کی بود که تشخیص داده بود این صدا صدای اوبراین است. به هر صورت، چننی تشخیصی در میانه

بود. اوبراین بود که از درون تاریکی با او حرف زده بود.از هم صبح امروز شود_تازه مطمئن بود نتوانسته گاه هیچ وینستون برق نگاه ها اطمینان از این که اوبراین دوست یا دمشن است، مهچنان حمال می منود. خیلی هم مهم نبود. پیوندی از تفاهم میان ایشان بود، بسی مهم تر از مهر و پریوی وینستون معنای آن را منی دانست. فقط می دانست که به طریقی حتقق می یافت. گفته بود: »جایی مهدیگر را دیدار خواهیم کرد که تاریکی

را در آن راه نیست.«صدای تله اسکرین حلظه ای قطح شد. آوای شیپور، صاف و زیبا، در هوای

راکد برخاست. صدا با حالیت گوش خراش چننی ادامه داد:توجه کنید! لطفا توجه کنید! مهنی اآلن از جبهه ی ماالبار خربی رسیده

Page 32: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

32

است. نریوهای ما در هند جنویب به پریوزی باشکوهی دست یافته اند. اجازه دارم بگومی که عملیایت که هم اکنون گزارش می کنیم، احتماال جنگ را به

پایان قریب الوقوع خواهد کشاند. این هم خرب...وینستون با خود گفت: خرب بد در راه است. مهنی طور هم بود. به دنبال وصف خوننی اهندام یک ارتش اروسیه ای و ارقام حریت آور کشته شدگان از هفته ی آینده جریه ی شکالت از سی گرم به و زندانیان، اعالم شد که

بیست گرم کاهش خواهد یافت.حاکی احساسی و می رفت بنی از اثر جنی زد. آروغ دوباره وینستون از هتی گشتگی بر جای می گذاشت. تله اسکرین_شاید برای گرامی داشت آهنگ به رفته_ دسته از شکالت یاد ساخنت غرقه برای شاید پریوزی »اقیانوسیه، به خاطر توست« مترمن شد. مهگان مکلف بودند به احترام به پا

خیزند. اما وینستون در وضع و حال کنوین، از دیده پنهان بود.داد. تری آرام به موزیک را به خاطر توست«، جای خود »اقیانوسیه، وینستون به سوی پنجره رفت و پشت به تله اسکرین منود. روز هنوز سرد و آفتایب بود. جایی در دورهای دور یک مبب با غرشی ماللت خیز و پرطننی

منفجر شد. در حال حاضر، هفته ای بیست_ سی مبب روی لندن می افتاد.آن پاینی در خیابان، تصویر پاره در باد پریشان می شد و واژه ی سوسیانگل به تناوب پوشیده و آشکار می گشت. سوسیانگل. اصول مقدس سوسیانگل زبان جدید، دوگانه باوری، تغیری پذیری گذشته. احساس کرد که گویا در جنگل های ته دریا سرگردان است و در دنیای هیوالیی گم شده است که در آن خود او نیز هیوال است. تنها بود. گذشته مرده بود و آینده هم تصور ناپذیر. چه اطمیناین داشت که تک موجود انساین زنده ای طرف دار او باشد؟ از کجا معلوم که تسلط حزب تا قیام قیامت به درازا منی کشید؟ سه شعار بر

منای سفید وزارت حقیقت، به صورت جواب به ذهن او برگشت.جنگ صلح است

آزادی بردگی است ناداین توانایی است

Page 33: رمان ۱۹۸۴

1984

33

با هم، سکه روی آورد. بریون جیبش از سنیت پنج و بیست سکه ای حروف ریز و روشن، مهان شعارها نقر شده بود، و سر ناظر کبری هم بر روی دیگر سکه. حیت روی سکه هم، آن چشم ها آدم را دنبال می کردند. روی سکه ها، روی متربها، روی جلد کتاب ها، روی پالکاردها، روی تصاویر، و روی بسته بندی سیگارها_ مهه جا. مهیشه چشم ها در کار پاییدن مهگان و صدا هم گرد بر گردشان. خواب یا بیدار، به هنگام کار کردن یا خوردن، درون یا بریون خانه، در محام یا در ختتخواب_ راه فراری نبود. چیزی از آن

کسی نبود جز چند سانیت متر مکعب در درون کاسه ی سرش.آفتاب دور زده بود و پنجره های یب مشار وزارت حقیقت، که دیگر روشنایی بر آن ها منی تابید، عنی دریچه ای قلعه ای سیاه می منودند. در برابر شکل هرمی امکان کردنش ویران و بود بسیار حمکم زد. پرپر دلش کبوتر آسا، غول ناپذیر، هزار مبب هم منی توانست آن را در هم ریزد. از نو از خود پرسید یادداشت ها را برای که می نویسد. برای آینده، برای گذشته_ برای دوراین که چه بسا خیایل بود. و در برابر او به جای مرگ فنا گسترده بود. یادداشت ها پلیس جز را نوشته هایش خبار. به نیز و خودش می شد بدل خاکستر به اندیشه منی خواند و بعد هم آن ها را از عرصه ی هسیت و یادها می زدودند. در جایی که رد پایی از کسی، حیت واژه ای یب نشان که بر تکه کاغذی رقم

زده شد، بر جای منی ماند، از کجا می شد چنگ در ریسمان آینده زد؟تله اسکرین چهارده ضربه نواخت. تا ده دقیقه ی دیگر باید می رفت. سر

ساعت چهارده و نیم باید سر کارش می بود. عجبا که نواخته شدن زنگ ساعت گویی دل تازه ای در سینه ی او قرار داده بود. او شبح یب یار و یاوری بود و حقیقیت را بر زبان می راند که به گوش هیچ کس منی رسید. اما تا زماین که این حقیقت را بر زبان می راند، زجنری تداوم آن به شیوه ای مرموز گسسته منی شد. پیشربد مرده ریگ بشر، رساندن پیام به گوش دیگران نبود، عاقل ماندن بود. به سوی میز رفت، قلم را در

جوهر فرو برد و چننی نوشت: به آینده یا گذشته، به زماین که اندیشه آزاد است و آدم ها با یکدیگر تفاوت دارند و تک و تنها زندگی منی کنند_ به زماین که حقیقت وجود دارد

Page 34: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

34

و شده را ناشده منی تواند کرد13:از دوران مهگوین، از دوران انزوا، از دوران ناظر کبری، از دوران دوگانه

باوری_ سالم!با خود اندیشید که از پیش مرده است. چننی می منود که تنها اکنون است. یعین زماین که توانسته بود به تنظیم اندیشه هایش دست یازد که گام سرنوشت

ساز را برداشته است. نتایج هر عملی در خود عمل هنفته است. و نوشت:جرم اندیشه به مرگ منی اجنامد: جرم اندیشه خود مرگ است.

اکنون که خود را به صورت آدمی مرده تلقی کرده بود، زنده ماندن تا سرحد امکان برخوردار از امهیت گردید. دو انگشت دست راستش جوهری شده بود. از آن نشانه ها بود که چه بسا لوش می داد. ای بسا فضولباشی متعصیب در وزارختانه )بگو یک زن، کسی مثل آن زنک موحنایی یا دختر سیه مو از اداره فیکشن( به این فکر بیفتد که در فاصله ی ناهار چرا می نوشته، چرا از قلم از رواج افتاده ای استفاده می کرده، چه می نوشته_و سر بزن گاه اشاره بدهد. به دست شویی رفت و با صابون زبر و تریه رنگی که پوست آدم را مانند سوهان می خراشید و بنابراین برای مقصود فعلی مناسب بود، جوهر

را به دقت شست.دفتر یادداشت را در کشو گذاشت. فکر پنهان کردن آن بیهوده ی بیهوده بود، اما دست کم می توانست مطمئن شود که به آن پی برده اند یا نه. قرار دادن یک تار مور هم به عنوان نشان به چشم می زد. با نوک انگشت ذره ای یادداشت دفتر به اگر مالید. به گوشه ی جلد برداشت و غبار سفید رنگ

دست می زدند، غبار زدوده می شد.

بندسوموینستون خواب مادرش را می دید.

با خود گفت که البد ده یازده ساله بوده ام که مادرم ناپدید شده بود. زین

13 -»شده را ناشده نمی توان کرد« )What is done cannot be undone( مصراعی است از نمایشنامه مشهور مکبث اثر شکسپیر.

Page 35: رمان ۱۹۸۴

1984

35

بود بلند باال، موقر و تا اندازه ای آرام، با حرکایت یب شتاب و موی زیبای نقش ریز و چرده سیه آدمی به صورت بیشتری اهبام با را پدرش بور. که مهواره لباس تریه رنگ متیزی بر تن و عینکی به چشم داشت، به یاد می آورد )وینستون خمصوصا ختت بسیار نازک کفش او را به یاد می آورد( از قرار معلوم هر دوی آن ها البد در یکی از اولنی پاکسازی های بزرگ دهه ی

پنجاه، دخل شان آمده بود.در آن حلظه، مادرش جایی زیر پای او نشسته و خواهر کوچکش را در آغوش گرفته بود. خواهر کوچکش را جز به صورت کودکی ریز نقش و حنیف، که مهواره ساکت بود و چشم های درشت و نگران داشت، اصال به یاد منی آورد. هر دو نگاهش می کردند. در یک مکان زیر زمیین بودند- یف املثل، اما مکاین بود که در زیر پای او پاینی ته چاهی یا گوری بسیار عمیق- تر و پاینی تر می رفت. در راه رو یک کشیت در حال غرق شدن بودند و از درون آب تریه گون به او نگاه می کردند. در راه رو هنوز هوا بود، آن ها هنوز می توانستند او را ببینند و او هم آن ها را می دید. اما در متام این مدت، پاینی تر و پاینی تر می رفتند و به درون آب های سبز رنگی فرو می شدند که هر بپوشاندشان. او در روشنایی بود حلظه امکان داشت برای مهیشه از دیده و آنان را دهان مرگ می بلعید. آن پاینی بودند، چرا که او باال بود. این را می دانست و آن ها هم این را می دانستند و این آگاهی را در چهره ی آنان می توانست ببیند. در چهره شان نشاین از سر زنش نبود، در دل شان نیز هم. تنها نشان این آگاهی در چهره شان پیدا بود که باید مبریند تا مگر او زنده

مباند، و این خبشی از نظم گریز ناپذیر امور بود. به یادش منی آمد که چه پیش آمده، اما در رویایش می دانست که مادر و خواهرش بالگردان او شده اند. یکی از آن رویاها بود که، در عنی نگه داشنت چشم انداز خمصوص رویا، تداوم زندگی فکری آدم است و در آن سر از واقعیات و اندیشه هایی در می آورد که پس از بیداری هم تازه و ارزمشند می منایند. آن چه اکنون به سرعت برق از ذهن وینستون گذشت این بود که مرگ مادرش، حدود سی سال پیش، تراژیک و اندوه ناک بوده است و چننی حالت تراژیک و اندوه ناک در دنیای امروز ناممکن بود. با خود اندیشید که

Page 36: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

36

تراژدی به دوران باستان متعلق بود، به دوراین که هنوز خلوت و عشق و دوسیت در آن وجود داشت و اعضای خانواده، یب آن که نیاز به دانسنت دلیل داشته باشند، در کنار یکدیگر می ماندند. یاد مادر، دلش را ریش ریش کرد. آخر مادرش غرقه در مهر او روی در نقاب خاک کشیده بود و او به سبب نوجواین و خود خواهی پاسخ حمبتش را نداده بود. آخر مادرش به گونه ای، وفاداری از مفهومی قرباین را خود منی آورد، یاد به را آن چگونگی که کرده بود که خصوصی و تغیری ناپذیر بود. و دریافت که امروز وقوع چنان بود، یب هیچ و درد امروز روز ترس و کنی است. ناپذیر امکان چیزهایی نشاین از جالل عاطفه و ژرفا یا پیچیدگی اندوه. این مهه را انگار در چشمان درشت مادر و خواهرش می دید که از درون آب سبز، که صدها پا عمق

داشت، به او چشم دوخته بودند و غرق می شدند.ناگهان خود را در یک شامگاه تابستاین که انوار مورب خورشید بر زمنی گرد طال می پاشید، روی مچن کوتاه و نرمی یافت. چشم اندازی که به آن نبود کامال مطمئن که بود تکرار شده قدر در رویاهایش نگاه می کرد آن آن را در عامل واقع دیده باشد. در بیداری اسم آن را سرزمنی طالیی هناده بود. مچن زار کهنه ای بود خرگوش زده و پاخورده و تلی کوچک این جا و نارون آن سوی مچن زار، شاخه های درختان فرسوده ی پرچنی در آن جا. در دست نسیم به نوسان افتاده و برگ های آن ها در بافه های انبوه، مانند گیسوان زن پریشان می شدند. در نزدیکی ها، دور از چشم، هنری زالل و کندرو بود که ماهی های کوچک داخل حوضچه هایی زیر درختان بید جمنون

شنا می کردند. دختر سیه مو از آن سوی مچن زار به مست آن ها می آمد. به یک حرکت سفید بدنش انداخت. کناری به نفرت با و بردرید تن از را لباس هایش به نگاهی واقع، در منی انگیخت، بر وینستون در هوسی اما بود، لطیف و دخترک نینداخت. آن چه در آن حلظه مایه ی حریت او شده بود، ستایش برای شیوه ی به دور افکندن لباس بود. این کرمشه ی فریبا و یب اعتنا جلوه ی به فنا سپردن کل فرهنگ، کل نظام فکری، داشت. گفیت ناظر کبری و حزب عدم درون به بازو باشکوه کرمشه ی یک به می توان را اندیشه پلیس و

Page 37: رمان ۱۹۸۴

1984

37

وینستون، داشت. تعلق باستان دوران به نیز حرکیت چننی ساخت. روانه »شکسپری« گویان بیدار شد.

تله اسکرین سوت کر کننده ای پخش می کرد. سی ثانیه مهنی آهنگ ادامه یافت. هفت و پانزده دقیقه بود، زمان بیدار باش کارمندان اداره. وینستون تن خود را از ختت خواب بریون کشید-برهنه بود، زیرا عضو معمویل حزب در سال فقط یک کوپن سه هزارتایی لباس می گرفت یک دست لباس راحیت ششصد کوپن بود-و زیر پریاهین کثیف و شوریت را که روی صندیل افتاده بود برگرفت. تا سه دقیقه ی دیگر حرکات ورزشی آغاز می شد. حلظه ای بعد محله ی شدید سرفه که هر روز صبح پس از بیداری به سراغش می آمد، او را در هم پیچید. چنان ریه های او را خایل می کرد که جز با طاقباز دراز کشیدن و نفس عمیق کشیدن نفسش باال منی آمد. رگ هایش بر اثر فشار سرفه ورم

کرده بود و واریس پایش مورمور می کرد. صدای گوش خراش زنانه ای پارس کرد که: »گروه سی تا چهل! گروه سی

تا چهل! لطفا سر جای خود بایستید. گروه های سی تا چهل!«وینستون از جا جست و خربدار رو به روی تله اسکرین ایستاد. برصفحه ی تله اسکرین تصویر زین جوان چهره، الغر اندام اما ورزیده، با پریاهن بلند و

کفش ورزشی ظاهر شده بود.با صدایی آمرانه گفت: »بازوها مخیده، کشیده. یاهلل، با من. یک، دو، سه، چهار! یک، دو، سه، چهار! یاهلل رفقا، کمی جاندارتر. یک، دو، سه، چهار!

یک، دو، سه، چهار!...«به در نکرده بود و حرکت درد سرفه تأثری خواب را از ذهن وینستون آهنگنی ورزش به حنوی او را سر حال آورد. با پس و پیش بردن ماشنی وار بازوها و نشاندن نگاه شادی بر چهره اش، که به هنگام حرکات ورزشی مناسب بود، می کوشید ذهنش را به دوران تریه و تار آوان کودکی اش باز گرداند. فوق العاده دشوار بود. ورای آخرین سال های دهه ی پنجاه مهه چیز رنگ می باخت. در جایی که مدرکی نبود که کسی به آن رجوع کند، طرح زندگی خودش نیز رنگ می باخت. رویدادهای شگریف را به یاد می آورد که رخ نداده بودند. جزئیات حوادثی را به یاد می آورد، یب آن که بتواند فضای

Page 38: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

38

آن ها را بازسازی کند. و دوران های دیرپایی در میانه بود که بر لوح سفید توفری داشت. با حاال بود. آن وقت ها مهه چیز نشده نوشته آن ها چیزی حیت نام کشورها و شکل آن ها روی نقشه متفاوت بوده است. مثال در آن روزها پایگاه هوایی مشاره ی یک به نام امروزی اش نبود: نام آن انگلستان یا بریتانیا بود، هر چند که تا حدودی یقنی داشت که لندن مهواره به اسم

لندن نامیده می شد. در که کشورش بیاورد یاد به را زماین به درسیت منی توانست وینستون دراز فاصله ی کودکی اش هنگام به که بود آشکار اما باشد، نبوده جنگ اولیه اش یکی به محله ای صلحی وجود داشته است، زیرا از میان یادهای هوایی مربوط می شد که ظاهرا مهه را غافل گری کرده بود. شاید زماین بود که مبب امتی بر روی کلچستر افتاد. خود محله را به یاد نداشت، اما به یاد می آورد که پدرش دست او را حمکم به دست گرفته و شتابان به جایی عمیق در داخل زمنی از یک پله ی مارپیچی پاینی و پاینی تر رفته بودند. پله زیر پای او صدا می داد، و دست آخر پاهایش آن قدر خسته شد که به زجنه کردن افتاد و جمبور شدند بایستند و استراحت کنند. مادرش، با آن شیوه ی موقر و دلکش، پشت سر آن ها می آمد. خواهر کوچکش را در آغوش گرفته بود- شاید هم بسته ای پتو بود که در بغل گرفته بود. مطمئن نبود که آن گاه در پر مجعییت و مکان شلوغ از عاقبت سر باشد. آمده دنیا به خواهرش

آوردند که متوجه شد پناهگاه زیر زمیین است.عده ای روی زمنی سنگ فرش نشسته و عده ای دیگر فشرده به هم روی ختت های فلزی، که باالی هم قرار داشتند، نشسته بودند. وینستون و مادر و پدرش جایی روی زمنی سنگ فرش برای خود جستند. هپلوی ایشان پریمرد و پری زین کنار هم روی ختت نشسته بودند. پریمرد جامه ی تریه و مرتیب به تن داشت و کاله پارچه ای سیاهی بر سر که موی سفیدش را عقب زده بود. چهره اش سرخ فام بود و چشمانش آیب و اشکبار. بوی گند جنی می داد. انگار به جای عرق تن، از پوستش جنی بر می شد، و می شد تصور کرد که قطرات برجوشیده از چشمانش نیز جنی خالص بودند. ویل با این که کمی مست بود، دچار غمی راستنی و جان کاه بود. وینستون در مهان عامل کودکی

Page 39: رمان ۱۹۸۴

1984

39

پی برد که واقعه ای هولناک، بر گذشته از مدار خبشودگی و عالج پذیری، رخ داده بود. نیز چننی می منود که می داند آن واقعه چیست. کسی که پری مرد دوستش می داشت. شاید نواده ی کوچولوی او، کشته شده بود. هر چند

دقیقه ای یک بار پری مرد تکرار می کرد:- منی باس به اونا اطمینان می کردمی. دیدی گفتم، مادر؟ نتیجه ی اطمینان

کردن به اونا اینه. مهش گفتم. منی باس به جنایت کارا اطمینان می کردمی.وینتسون حاال به یاد منی آورد که به کدام جنایت کارها منی بایست اطمینان

می کردند.نبودن عریضه البته حمض خایل بود. یافته استمرار زمان، آن از جنگ، مهواره مهان جنگ نبود. به هنگام کودکی اش، چندین ماه جنگ های خیاباین در لندن به پا بود که بعضی از آن ها را به روشین به یاد می آورد. اما دنبال گریی تارخیچه ی کل آن دوران که می جنگید، از حماالت بود. چرا که سند میان منی آورد. به از جنگ موجود نقل شده ذکری جز یا کالمی مکتوب یف املثل، در مهنی حلظه در 1984 )البته اگر 1984 بود( اقیانوسیه در جنگ با اروسیه بود و در احتاد با شرقاسیه. در نقل های عمومی یا خصوصی هیچ حرکت متفاوت مسریهای در زماین قدرت سه این که منی شد گفته گاه می کرده اند. واقع این که، مهچنان که وینستون خوب می دانست، تنها چهار سایل بود که اقیانوسیه در حال جنگ با شرقاسیه بوده و در احتاد با اروسیه. بود که در اختیار داشت، آن هم این صرفا اطالعایت جسته و گرخیته اما اختیار حکومت شاید حتت و باید که چنان او حافظه ی که دلیل این به قرار نگرفته بود. رمسا در طرف های درگری هرگز تغیریی پیش نیامده بود. با جنگ در اقیانوسیه مهواره بنابراین بود: اروسیه با جنگ در اقانوسیه اروسیه بوده است. دمشن حال مهواره به صورت شر مطلق ارائه می شد، و از

این رو هر گونه موافقیت با او در گذشته یا آینده حمال بود. مهچنان که شانه هایش را با درد به عقب می کشید )با دست ها روی ران، بدن های خود را از ناحیه ی کمر دایره وار می چرخاندند و این حرکت برای عضالت پشت مفید بود(، با خود اندیشید که وحشتناک این بود که چه بسا این مهه راست باشد. اگر حزب می توانست در چنرب گذشته دست فرو کند

Page 40: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

40

و بگوید این یا آن رویداد رخ نداده است، یقینا چننی چیزی از شکنجه و مرگ هم وحشتناک تر بود.

حزب می گفت که اقیانوسیه هیچ گاه با اروسیه متحد نبوده است. و او، یعین شخص وینستون امسیت، می دانست که اقیانوسیه در زماین به کوتاهی چهار سال گذشته با اروسیه متحد بوده است. اما چنان شناخیت کجا وجود داشت؟ تنها در ضمری خود آگاه او که به هر تقدیر می بایست به زودی فنا شود. و اگر دیگران دروغی را که حزب حتمیل می کرد می پذیرفتند-اگر متام اسناد مهان داستان را می گفتند-آن گاه دروغ به عرصه ی تاریخ راه می یافت و حقیقت می شد. مطابق شعار حزب: هر کس گذشته را زیر نگنی داشته را زیر نگنی داشته را در دست می گرید: هر کس حال آینده باشد، زمام باشد، زمام گذشته را در دست می گرید. و با این مهه، گذشته به رغم ماهیت تغیری پذیرش، هیچ گاه دگرگون نشده بود. هر چه اکنون راست بود، از ازل تا ابد راست بود. خیلی ساده بود. آن چه مورد نیاز بود، چریگی های پایان زبان در و واقعیت، مهار می گفتند آن به بود. آدم ها حافظه ی بر ناپذیر

جدید، دوگانه باوری.مریب ورزش به حلن مالمی تری عوعو کرد: »راحت بایستید!«

هوا از را ریه اش آهسته آهسته و انداخت پاینی را بازوانش وینستون و دانسنت لغزید. باوری دوگانه توی نه دنیای به ذهنش انباشت. دوباره ندانسنت، آگاه بودن از حقیقت مطلق و در عنی حال گفنت دروغ های ساخته شده، داشنت دو عقیده ی متضاد در یک زمان و آگاهی از این امر که با هم در تضادند و باور داشنت به هر دوی آن ها، به کار گرفنت منطق بر ضد منطق، نقض کردن اخالق و در عنی حال امیان داشنت به آن، باور داشنت به اینکه کردن، فراموش است. دموکراسی پاسدار حزب و است حمال دموکراسی فراموشی هر آن چه الزم است، پس آن گاه دوباره باز گرداندن آن به حافظه در حلظه ای که مورد نیاز است و سپس دوباره فراموش کردن آن به فوریت، به خود روند-چشمه ی اصلی منطبق ساخنت مهان روند از مهه، باالتر و بازی مهنی بود: آگاهانه القاء نا آگاهی کردن و آن گاه، بار دیگر، نا آگاه شدن از عمل هیپنوتیزم به کار بسته. حیت فهمیدن واژه ی دوگانه باوری متضمن

Page 41: رمان ۱۹۸۴

1984

41

به کار گرفنت دوگانه باوری بود.مریب ورزش از نو به آن ها گفته بود دقت کنند. با شور و شوق گفت: »و از برسانیم. درست پا به نوک از ما می تواینم دست ببینم کدام یک حاال

کمرگاه خم شوید، رفقا. یک، دو! یک، دو! ...«وینستون از این مترین، که مانند تری دردی از پاشنه ی پا تا نشیمن گاهش نیمه کیفیت می گرفت. عقش بود، سرفه اغلب آن ره آورد و می فرستاد بر عالوه گذشته اندیشید: خود با شد. زایل او مکاشفت از خوشایند حافظه از بریون که زماین در زیرا بود. شده ویران واقع در دگرگونگی، سندی وجود نداشت، چه گونه می شد حیت بدیهی ترین واقعه را به کرسی نشاند. کوشید به یاد بیاورد که کدامنی سال اسم ناظر کبری به گوشش خورده بود. با خود اندیشید که البد زماین در دهه ی شصت بوده، اما حصول یقنی حمال بود. البته در تارخیچه ی حزب، ناظر کبری از خنستنی روزهای انقالب به صورت رهرب و پاسدار آن قلمداد می شد. تاریخ مبارزات او اندک اندک و افسانه ای دهه های چهل دنیای که گونه ای به و به عقب کشیده می شد پنجاه را در بر می گرفت، یعین زماین که سرمایه دارها با کاله سیلندرهای غریب سوار بر اتومبیل های بزرگ و براق شان یا کالسکه های شیشه ای در خیابان های لندن رفت و آمد می کردند. راهی برای دانسنت این امر در میان نبود که چه مقدار از این افسانه راست است و چه مقدار از آن ساختگی. وینستون حیت به یاد منی آورد که خود حزب در چه تارخیی به وجود آمده است. گمان منی کرد که واژه ی سوسیاانگل را پیش از 1960 شنیده باشد، اما امکان داشت که در شکل زبان عتیق ــ یعین »سوسیالیسم انگلیسی«ــ رواج داشته است. مهه چیز درون مه غلیظی از اهبام فرو می شد. در واقع، آن چنان یف املثل، گذاشت. انگشت می شد آشکاری دروغ روی گاه گاهی که در کتاب های تاریخ حزب ادعا می شد، نسبت اختراع هواپیما به حزب درست نبود. از آوان کودکی اش هواپیما را به یاد می آورد. اما منی توانست چیزی را به اثبات برساند. مدرکی در میانه نبود. در متام عمرش تنها یک

بار دلیل مستند جعل واقعیت تارخیی را در دست داشت. و در آن مورد...صدای سرکش از تله اسکرین منره زد: »امسیت! مشاره ی 6079 امسیت و!

Page 42: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

42

آری، تو! لطفا پاینی تر خم شو! می تواین بیشتر از این خم شوی. به خودت زمحت منی دهی. لطفا پاینی تر حاال هبتر شد، رفیق. حاال متام افراد راحت

بایستید و به من نگاه کنید.« عرقی ناگهاین و داغ از سراسر بدن وینستون بریون زده بود. و چهره اش راز آلود بر جای ماند. هیچ گاه نارضاییت نشان مده! هیچ گاه نفرت نشان مده! به هم خوردن ساده ی چشم ها می تواند مچت را گری بیندازد. به متاشای بلند کرد و ــ منی شد گفت بازوانش را روی سر ایستاد که مریب ورزش با فریبایی بلکه با چاالکی و چریه دسیت ــ خم شد و اولنی بند انگشتان

دستش را زیر انگشتان پا قرار داد.»دیدید، رفقا! می خواهم ببینم که مهه مهنی کار را می کنید. دوباره به من کنید.« نگاه بچه ام. حاال و صاحب چهار دارم نه سال و کنید. سی نگاه دوباره خم شد و در مهان حال که قامت راست می کرد، به گفته اش چننی می توانید خبواهید، اگر هم مشا نیست. مخیده زانوامن که »می بینید افزود: مهنی کار را بکنید. هر آدم زیر چهل و پنج سال کامال قادر به دست زدن به انگشت پاهایش می باشد. مهه ی ما افتخار جنگیدن در خط مقدم جبهه را ندارمی، ویل دست کم می توانیم تناسب اندام خود را حفظ کنیم. پسران خود را در جبهه ی ماالبار به یاد بیاورید! و دریانوردان را در دژهای شناور! به این فکر کنید که با چه مشقت هایی دست به گریبانند. حاال از نو خم شوید.« و در مهان حال که وینستون با حرکیت سریع موفق شد اولنی بار در عرض چندین سال انگشت دست هایش را به انگشت پا برساند، مریب ورزش با

حلین تشویق کننده اضافه کرد: »هبتر شد، رفیق، خیلی هبتر شد.«

بندچهارم با شروع کار روزانه، وینستون آهی عمیق و ناخود آگاه می کشید، آهی که نزدیکی تله اسکرین هم منی توانست او را از کشیدن آن باز دارد، و دستگاه و می زدود پفی با را آن دهانه ی غبار می کشید، را جلو بنویس و خبوان عینکش را به چشم می گذاشت. آن گاه چهار تکه کاغذ لوله شده ای که از حمفظه ی فشاری دستگاه خارج شده و مست راست میز حتریرش افتاده بود

Page 43: رمان ۱۹۸۴

1984

43

را باز می کرد و به هم سنجاق می کرد.در دیوارهای اتاقک او سه دهانه وجود داشت. در مست راست »خبوان و بنویس«، لوله ی کوچک فشاری برای پیام های مکتوب؛ در مست چپ، لوله ی بزرگ تری برای روزنامه ها؛ و در دیوار کناری، در دسترس وینستون، شکایف بزرگ و مستطیلی که با صفحه ای فلزی حمافظت می شد. این شکاف خمصوص رخینت کاغذ باطله بود. هزارها بلکه ده ها هزار از این شکاف در سراسر ساختمان وجود داشت، نه تنها در هر اتاق که در فواصل کوتاه در هر سرسرا. به دلیلی لقب خندق خاطره به آن ها داده بودند. وقیت آدم می دانست که هر سندی باید نابود می شد، یا وقیت تکه کاغذ باطله ای را افتاده بر روی زمنی می دید، برداشنت دریچه ی نزدیک ترین خندق خاطره و انداخنت آن به درون شکاف، عملی خود به خودی بود. انداخته شدن مهان و فرو کشیده و پس در جایی که آسا، غول کوره های به گرم هوای جریان در شدن

پسله های ساختمان هنفته بودند، مهان.وینستون چهار تکه کاغذی را که باز کرده بود، وارسی منود. هر یک حامل پیامی یک یا دو خطی بودند، در سیاق مصطلحات اختصاری ـ که در واقع به گفتار جدید نبود بلکه عمدتا شامل واژه های گفتار جدید بودــ که در وزارختانه برای مقاصد داخلی مورد استفاده قرار می گرفت. منت پیام ها چننی

بود: تامیز 17/ 3/ 84 سخنراین ن ک آفریقا گزارش بد تصحیح

تامیز 19/ 12/ 83 پیش بیین های ب 3 س ربع چهارم 83 غلط چاپی بررسی نسخه ی حاضر

تامیز 14/ 2/ 84 وزافراواین نقل قول نادرست از شکالت تصحیحتامیز 3/ 12/ 83 خرب دستور ن ک به اضافه دو برابر ناخوب ارجاع به نا

شخص ها به طور کامل باز نویسی پیش از بایگاین تسلیم باال.وینستون با گرته احساسی از طیب خاطر، پیام چهارم را کنار گذاشت. کاری ظریف و مسئولیت دار بود و هبتر آن بود که آخر سر اجنام گرید. سه با احتماال دوم پیام که بود، هر چند کارهای روزمره در مشار دیگر پیام

مقداری سر و کله زدن با لیست ارقام مهراه بود.

Page 44: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

44

خواستار و گرفت تله اسکرین روی را گذشته« »مشاره های وینستون لوله ی از از چند دقیقه تأخری تنها پس تامیز شد که نظر مشاره های مورد فشار بریون آمد. پیام هایی که به دست او رسیده بود به مقاالت یا اخباری »تصحیح مقامات قول به یا دادن، تغیری لزوم دلیلی به که می داد ارجاع کردن« آن ها، حس می شد. یف املثل، در تامیز هفدهم مارس آمده بود که ناظر کبری در سخنراین روز قبل خود پیش بیین کرده بود که جبهه ی هند جنویب آرام می ماند، ویل به زودی یک نریوی مهاجم اروسیه ای در آفریقای مشایل پیاده می شود. از بد حادثه فرماندهی عایل اروسیه نریوی مهاجم خود را در هند جنویب پیاده کرد و آفریقای مشایل را به حال خود گذاشت. بنابر این الزم بود که پاراگرایف از سخنراین ناظر کبری به گونه ای باز نویسی شود که پیش بیین او با آن چه در واقع روی داده بود مطابقت کند. مهنی طور، تامیز نوزدهم دسامرب تولید حمصوالت گوناگون کاالی مصریف را در ربع چهارم 1983 که در عنی حال ربع ششم برنامه ی سه ساله ی هنم بود، به طور رمسی بود و تولید واقعی را درج کرده امروز خرب بود. مشاره ی بیین کرده پیش چننی بر می آمد که پیش بیین ها سخت غلط بوده است. کار وینستون این بود که ارقام اصل را طوری تصحیح کند که با ارقام بعدی مطابقت داشته باشد. و اما پیام سوم به خطای بسیار ساده ای احاله می داد که در عرض دو دقیقه می شد آن را تصحیح کرد. چندی پیش در فوریه، وزارت فراواین، »وعده نامه ای« )به بیان اداری، »تعهد مقوله ای«( صادر کرده بود که در سال 1984 کاهشی در سهمیه ی شکالت روی خنواهد داد. تا آن جا که وینستون اطالع داشت، سهمیه ی شکالت در پایان هفته ی جاری از سی گرم به بیست گرم تقلیل می یافت. کاری که باید کرد این بود که وعده ی اصلی را با این هشدار جایگزین ساخت که سهمیه ی شکالت در آوریل شاید بر حسب ضرورت

تقلیل داده شود. وینستون به حمض فراغت از اصالح پیام ها، تصحیحات خبوان و بنویس را به نسخه های مورد نظر تامیز سنجاق کرد و آن ها را داخل لوله ی فشار گذاشت. سپس، با حرکیت ناخود آگاه پیام اصلی و پیش نویس های خودش

را مچاله کرد و درون خندق خاطره انداخت تا طعمه ی شعله ها شوند.

Page 45: رمان ۱۹۸۴

1984

45

از آن چه در ظلمت نه توی لوله های فشار روی می داد اگر نه به تفصیل که به امجال چیزهایی می دانست. به حمض گرد آوری و مونتاژ تصحیحات الزم در مشاره های مورد نظر تامیز، آن مشاره ها دوباره چاپ می شد و نسخه های اصلی به وادی عدم سپرده می شد و نسخه های تصحیح شده به جای آن ها در بایگاین قرار می گرفت. چننی روند مستمر تغیری نه تنها درباره ی روزنامه ها مرعی می شد که در مورد کتاب ها، نشریات ادواری و جزوه ها و پوستر ها، اعالمیه ها، فیلم ها، نوارهای صدا، کارتون ها، و عکس ها نیز هم ــ هر نوع نوشته جات یا سندی که داللت سیاسی یا ایدئولوژیکی داشت. روز به روز و تقریبا دقیقه به دقیقه، گذشته با کیفیت حال منطبق می شد. از این راه هر گونه پیش بیین حزب را با مدرک مستند می شد درست جلوه داد؛ هر گونه خرب یا اظهار نظری هم که با نیازهای حال در تضاد بود، از لوح هسیت پاک می شد. متام تاریخ لوحی حمفوظ بود که به تناسب ضرورت پاک می شد و دوباره رقم زده می شد. کار که اجنام می گرفت، به هیچ راهی منی شد ثابت کرد که جعل حقیقیت صورت گرفته است. بزرگ ترین خبش اداره ی بایگاین که بسیار بزرگ تر از حمل کار وینستون بود، شامل افرادی بود که وظیفه شان عبارت از ردیایب و گرد آوری متام نسخ کتاب ها، روزنامه ها و دیگر اسنادی بود که از حیز انتفاع افتاده و مشمول اهندام شده بودند. مشاره ای از تامیز که چه بسا به سبب تغیری مشی سیاسی یا پیش گویی های غلط ناظر کبری چندین بار بازنویسی شده بود، هنوز با تاریخ اصلی در بایگاین قرار داشت و نسخه ی دیگری موجود نبود که با آن مغایرت داشته باشد. کتاب ها نیز دوباره و دوباره گردآوری و بازنویسی می شدند و یب آنکه به تغیریات اجنام شده تصریح شود، دوباره انتشار می یافتند. حیت دستورات کتیب که به دست وینستون می رسید و به حمض فراغت از اصالح از شر آن ها خالص می شد، تصرحیا یا تلوحیا منی گفت که کار جعل باید صورت گرید. مهواره به یادداشت ها، خطاها، غلط های چاپی یا نقل قول های نادرسیت ارجاع داده

می شد که موازین صحت اجیاب می کرد اصالح شوند.اصالح و حک را فراواین وزارت به مربوط ارقام که حال مهان در می کرد، با خود گفت که در واقع این کار جعل هم نیست. تنها جایگزین ساخنت چرندیایت با چرندیات دیگر است. اغلب اموری که مردم با آن ها

Page 46: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

46

ارتباط نداشت. حیت از نوع با چیزی سر و کار داشتند، در دنیای واقعی ارتباطی هم نبود که در دروغی صریح مستتر است. آمارها در منت اصلی به مهان اندازه موهوم بود که در برگردان تصحیح شده. بیشتر اوقات چننی انتظار می رفت که به مدد ختیل ساخته و پرداخته شوند. یف املثل، طبق پیش بیین وزارت فراوین تولید پوتنی را در آن فصل صدوچهل وپنج میلیون جفت ختمنی زده بودند. رقم تولید واقعی شصت و دو میلیون بر آورد شده بود. اما پاینی پنجاه و هفت میلیون تا را بیین، رقم این پیش بازنویسی وینستون در آورد تا جای این ادعا باقی مباند که از میزان پیش بیین شده حمصول بیشتری ارائه شده است. در هر صورت، نه شصت و دو میلیون به حقیقت نزدیک بود و نه پنجاه و هفت یا صد و چهل و پنج میلیون. احتمال زیاد داشت که اصوال پوتیین تولید نشده باشد. حمتمل تر این که هیچ کس منی دانست میزان تولید امر امهییت نداشت. آن چه آدم می دانست، این چه قدر بوده است. دانسنت این بود که در هر فصل تعداد فزون از مشاری پوتنی بر روی کاغذ در حال تولید می شد و شاید نیمی از مجعیت اقیانوسیه پابرهنه بودند. این قضیه در بود. مهه از کوچک و بزرگ، صادق اعم بایگاین شده، مورد هر واقعه ی چیز در دنیای نامعلومی به حماق می رفت که در آن، تاریخ سال هم، دست

آخر، نامتیقن شده بود.مردی او روی به رو اتاقک در انداخت. سرسرا به نگاهی وینستون ریزاندام با قیافه ای جدی و چانه ای تریه رنگ، به نام تیالتسون، بالدرنگ نزدیک را بود و دهانش زانویش تا شده ای روی کار می کرد. روزنامه ی دهانه ی خبوان و بنویس قرار داده بود. روالش این بود که آن چه می گفت، به صورت رازی میان خود تله اسکرین نگه دارد. سر باال منود و عینک او شعاع

خصم آلودی را به سان تری به سوی وینستون پرتاب کرد.در چیست. کارش که منی دانست و منی شناخت را تیالتسون وینستون در منی زدند. حرف کارشان درباره ی صراحت به آدم ها بایگاین اداره ی پایان اتاقک ها و خش خش با ردیف دوتایی سرسرای دراز و یب پنجره، ناپذیر کاغذی و وز وز صداهای جنوا آلود روی دهانه ی خبوان و بنویس ها، آدم هایی بودند که وینستون به اسم مهه ی آن ها را منی شناخت، هر چند که

Page 47: رمان ۱۹۸۴

1984

47

هر روز می دیدشان که شتابان در سرسراها در کار رفت و برگشت هستند یا در مراسم دو دقیقه ای نفرت در حال سجود. می دانست که در اتاقک جماور، زنک موحنایی یک روند کار می کند. کارش هم عبارت بود از ردیایب و حذف اسامی آدم ها از مطبوعات، آدم هایی که تبخری شده بودند و بنابراین او چند بود، چون شوهر این کار تلقی می شدند. مناسبیت هم در الوجود تر، موجودی مظلوم اتاقکی آن طرف بود. و چند تبخری شده سال پیش و رویایی به نام امپلفورت با گوش های پشمالو و استعدادی شگرف برای بازی با اوزان و قوایف، سرگرم تولید برگزیده ی اشعاری بود- به این آثار، متون هنایی گفته می شد- که به حلاظ ایدئولوژیکی مضر شناخته شده اما با پنجاه ابقا شوند. و این سرسرا، به دالیلی الزم بود در گزیده های ادیب نه دردهلیز سلول یک تعبریی، به و بود فرعی واحد یک تنها کارمند، توی اداره ی بایگاین. در وراء و باال و پاینی انبوه کارمنداین بودند مشغول کارهای فزون از مشار و به وهم نیامده. چاپ خانه هایی عظیم بود با ناشران تولید جعل عکس. خبش برای جمهز سالن های و کشته کار چاپی های و برنامه های تلویزیوین بود با مهندسنی، هتیه کنندگان و هنر پیشگاین که به خصوص به خاطر مهارت شان در تقلید صدا برگزیده شده بودند. فوج فوج منشی در قسمت مراجعات بود که کارشان بریون کشیدن لیست کتاب ها و نشریات ادواری بود. خمازن عظیمی بود که اسناد تصحیح شده در آن ها انبار می شد، و کوره های خمفی که نسخه های اصلی در آن ها از وادی عدم سر در می آورد. و به گونه ای ناشاخته، مغزهای متفکری متام کارها را مهاهنگ می کردند و خط مشی تعینی می کردند. تعینی خط مشی اجیاب می کرد که مثال این جزء از گذشته حفظ شود، آن جزء حتریف گردد، و جزء دیگر از لوح

هسیت پاک شود. کار اولنی بود. وزارت حقیقت از خبش کوچکی بایگاین اداره ی تازه و و فیلم و روزنامه منودن فراهم گذشته، بنای وزارختانه، سوای جتدید این شهروندان برای رمان و منایشنامه و تله اسکرین برنامه ی و درسی کتاب اقیانوسیه بود-با انواع و اقسام اطالعات، تعلیم و تفنن، از جمسمه گرفته تا شعار از شعر تغزیل تا رساله ی زیست شناسی و از کتاب هتجی بچه ها تا فرهنگ زبان جدید. و وزارختانه، عالوه بر، بر آورده ساخنت نیازهای فزون

Page 48: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

48

از مشار حزب، الزم بود در سطحی پاینی تر هم متام این ترفندها را درباره ی داشت از خبش های جداگانه وجود کاملی دارد. زجنریه ی مرعی رجنربان که به ادبیات و موسیقی و منایشنامه و سرگرمی رجنربان مربوط می شد. در نبود آن ها چیزی که حمتوای بنجلی هتیه می شد این خبش ها روزنامه های مگر مطالب ورزشی و حوادث و طالع بیین، رمان های کوتاه هیجان انگیز و دو پویل، فیلم هایی که از سر و روی آن ها سکس می بارید، و ترانه های پر سوز وگداز که با وسایل ماشیین بر روی نوعی لوله ی اشکال منا مشهور به »نظم ساز« ساخته می شد. حیت یک خبش فرعی هم بود - در زبان جدید، »پورنوسک«14 نامیده می شد-که مبتذل ترین نوع پورنوگرایف )الفیه شلفیه( را هتیه می کرد و در پاکت های مهر و موم شده فرستاده می شد و هیچ یک از اعضای حزب جز آنان که روی آن کار می کردند، اجازه ی دیدن آن را

نداشتند.وینستون سرگرم کار بود که سه پیام از لوله ی فشار بریون آمد. اما کار ساده ای بود و پیش از آن که مراسم دو دقیقه ای نفرت وقفه ای اجیاد کند، آن را متام کرده بود. مراسم که متام شد، به اتاقک خویش برگشت، فرهنگ زبان جدید را از قفسه برداشت، خبوان و بنویس را کنار زد، عینکش را پاک کرد

و به کار اصلی صبحی پرداخت.بزرگ ترین لذت وینستون در زندگی، لذت حاصل از کارش بود. بیشتر آن مالل آور و روزمره بود، اما در عنی حال کارهای دشوار و ظریفی هم در این میان وجود داشت که مانند فرو رفنت در حبر مسئله ریاضی، می توانست خود را در آن ها غرقه سازد-جعل کارهای ظریف که جز آگاهی از اصول سوسیانگل و بر آورد خواست حزب مبین براین که آدم چه بگوید، نیازی به دلیل راه نبود. وینستون از این جور کارها سررشته داشت. حیت در مواردی تصحیح مقاالت مهم تامیز، که متاما به زبان جدید نوشته شده بود، به او حمول

می شد. پیامی را که از پیش کنار گذاشته بود، باز کرد. منت آن چننی بود: تامیز 3 / 12 / 83 گزارش دستور روز ن ک به اضافه دو برابر ناخوب

ارجاع به ناشخص ها به طور کامل بازنویسی پیش از بایگاین تسلیم باال.

Pornosec -14 مخفف Section Pornography )بخش صور قبیحه یا الفیه شلفیه(

Page 49: رمان ۱۹۸۴

1984

49

در زبان عتیق )یا انگلیسی معیار( به این صورت در می آمد:گزارش دستور روز ناظر کبری در مشاره ی سوم دسامرب 1983 تامیز به هیچ وجه رضایت خبش منی باشد و به اشخاص الوجود ارجاع می دهد. به طور کامل باز نویسی شود و پیش نویس آن پیش از بایگاین به مقامات

باالتر تسلیم گردد.دستور که می منود پرداخت. چننی مغلوط مقاله ی مطالعه ی به وینستون روز ناظر کبری عمدتا به تقدیر از کار سازماین اختصاص یافته بود به نام »س س د ش«15، که سیگار و دیگر سورسات ها را برای ملوانان دژهای شناور هتیه می دید. از رفیق ویترزنامی، از اعضای برجسته ی حزب مرکزی، سخن به میان آمده بود که به دریافت نشان ممتاز لیاقت، درجه دوم، نائل

شده بود.سه ماه بعد، »س س د ش« بدون ذکر دلیل از بنی رفته بود. می شد تصور مطبوعات اما داشتند، پیشاین بر ننگ نشان اکنون و شرکا ویترز که کرد هم انتظاری چننی نکردند منتشر گزارشی مورد این در تله اسکرین یا می رفت. چون حماکمه یا حیت تقبیح علین مفسدین سیاسی غری عادی بود. با حماکمه ی علین بر می گرفت، را در نفر بزرگ که هزاران پاکسازی های خائننی و جمرمان اندیشه که به جرم خویش اعتراف می کردند و بعدها اعدام می شدند، از حماکمه های منایشی ویژه ای بود که در دو سال بیش از یک بار پیش منی آمد. و از این رایج تر، کساین که مایه ی نارضاییت حزب شده بودند باز منی آمد. کسی ایشان از دیگر هم خربی و ناپدید می شدند قدر مهنی منی دانست که بر سر آن ها چه آمده است، سر خنی در دست نبود. چه بسا که در بعضی موارد به دست مرگ سپرده نشده بودند. سوای پدر و مادر

خویش، وینستون سی نفر را شخصا می شناخت که ناپدید شده بودند.وینستون یک سنجاق کاغذی را آرام به بیین خود کشید. در اتاقک رو به رو رفیق تیالتسون هنوز روی دستگاه خبوان و بنویس خم شده بود. حلظه ای سر برداشت: از نو مهان شعاع خصم آلود عینک. وینستون منی دانست که آیا رفیق تیالتسون هم مشغول به کاری بود که خود او اجنام می داد. امکان

15- مخفف »سیگار، سورمات، دژهای شناور«.

Page 50: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

50

زیادی داشت. چنان کار پر خم و مچی را که منی شد به یک نفر حمول کرد. از طریف هم سپردن آن به یک کمیته در حکم اقرار آشکار به جعل سازی بود. به احتمال فراوان، مهنی اآلن ده دوازده نفری روی برگردان های متضاد آن چه ناظر کبری گفته بود، کار می کردند. و یک مغز متفکر در حزب مرکزی دستگاه و می کرد جمددی ویراستاری می گزید، بر را برگردان آن یا این به کار می انداخت و آن گاه دروغ روندهای پیچیده ی مراجعه ی متقابل را

برگزیده شده به بایگاین دائمی می رفت و حقیقت می شد.وینستون علت بدنامی ویترز را منی دانست. شاید به سبب فساد یا یب کفاییت بود. شاید هم ناظر کبری از شر مادون بسیار مشهوری خالصی می یافت. مورد رافضیانه گرایش های سبب به او به نزدیک کسی یا ویترز شاید سوءظن واقع شده بود. یا شاید-و این حمتمل تر از مهه بود-مهنی طوری اتفاق افتاده بود، چون پاکسازی ها و تبخری شدن ها جزء ضروری دستگاه حکومت بود. تنها سرنخ واقعی در واژه های »ارجاع به ناشخص ها« بود که مشخص می کرد ویترز به جرگه ی مردگان پیوسته است. وقیت مردم بازداشت می شدند، این فرض را منی شد تعمیم داد. گاهی آزاد می شدند و جماز بودند تا پیش از اعدام یکی دو سایل آزاد مبانند. در مواردی اندک، بعضی آدم ها که به نظر می آمد در مشار مردگان باشند، شبح وار در یک حماکمه ی علین دوباره پدیدار می شدند و پیش از حمو شدن، این بار برای مهیشه، صدها نفر را لو می دادند. اما ویترز »ناشخصی« شده بود. در عرصه ی هسیت نبود، هیچ گاه به عرصه ی هسیت پا نگذاشته بود. به حلاظ وینستون حتریف سخنراین ناظر کبری کفایت منی کرد. هبتر بود که موضوع سخنراین او هیچ گونه ارتباطی با

مضمون اصلی آن نداشته باشد.امکان تبدیل سخنراین به تکفری خائنان و جمرمان سیاسی در میان بود، اما چننی کاری بسیار بدیهی می منود. جعل پریوزی در جبهه یا ظفر یافنت بر مازاد تولید در هنمنی برنامه ی سه ساله نیز احتماال باعث پیچیدگی بسیار در مدارک می شد. آن چه بایسته بود، خیال پردازی صرف بود. ناگهان تصویر بود، مرده جنگ در قهرماین شرایط در تازگی به که آگیلوی نامی رفیق ساخته و پرداخته در هپنه ی ذهنش جسنت کرد. اوقایت بود که ناظر کبری

Page 51: رمان ۱۹۸۴

1984

51

اختصاص حزب پایه ی دون عضور یک بود یاد به را خود روز دستور می داد و زندگی و مرگ او را شایسته ی پریوی تلقی می کرد. امروز یاد رفیق آگیلوی را گرامی می داشت. این درست که شخصی به اسم رفیق آگیلوی وجود نداشت، اما چاپ چند خطی و یکی دو عکس جعلی او را به عرصه ی

امکان می آورد.به و پیش کشید را بنویس و کرد، آن گاه خبوان فکر وینستون حلظه ای سبک آشنای ناظر کبری به امالء کردن پرداخت: سبکی نظامی و در عنی فوری پرسیدن سؤال و جواب گفنت بامبول دلیل به و مآبانه فاضل حال )»رفقا، از این واقعه چه درس هایی می آموزمی؟ درس هایی که در ضمن یکی

از اصول بنیادین سوسیانگل هم هست« اخل(، ساده برای تقلید.در سه سالگی، رفیق آگیلوی هرگونه اسباب بازی را رد کرده بود، جز طبل و مسلسل و هلیکوپتری مصنوعی. در شش سالگی-استثناثا یک سال زودتر-به اجنمن جاسوسان پیوسته بود. در نه سالگی سر کرده ی لشکری شده و در یازده سالگی عمویش را، پس از استراق مسع گفت و گویی که اندیشه« معریف به »پلیس را او به حلاظ وی گرایش های جمرمانه داشت، ضد نوجوانان اجنمن حملی دهنده ی سازمان سالگی هفده در بود. کرده سکس شده بود. در نوزده سالگی طرح یک نارجنک دسیت را رخیته بود، که وزارت صلح از روی آن نارجنک ساخته و در اولنی آزمایش سی و یک زنداین اروسیه ای را کشته بود. در بیست وسه سالگی به هنگام اجنام مأمور یت از بنی رفته بود. در مهان حال که با اخبار مهم از فراز اقیانوس هند مسلسل می گرید، قرار تعقیب مورد دمشن جنگنده های توسط می گذشته، اقیانوس می اندازد-اندیشیدن به از هلیکوپتر را بر دوش می گرید و خود بود. حمال رشک احساس بودن کبری ناظر تعبری به مرگی، چننی برروی ناظر کبری چند کلمه ای در باب پاکی و سادگی زندگی رفیق آگیلوی به گفته می افزود. رفیق آگیلوی پرهیزگار به متام معنا بود. سیگار منی کشید و تفرحیی جز ورزش نداشت. با عزوبت پیمان بسته و باور داشت که ازدواج و داشنت تیمار خانواده با وقف بیست و چهار ساعته ی عمر به وظیفه مباینت داشت. برای گفت و گو، موضوعی جز اصول سوسیانگل نداشت. در زندگی هم

Page 52: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

52

هدیف جز شکست دمشن اروسیه ای و تعقیب جاسوسان، خرابکاران، جمرمان اندیشه و خائننی نداشت.

رفیق به لیاقت افتخار نشان آیا که می رفت کلنجار خود با وینتسون متقابل غری مراجعه ی به سبب که آن شد بر پایان در کند. اعطا آگیلوی

ضروری از آن چشم بپوشد.دلش به انداخت. نظر رو به رو اتاقک در خویش رقیب به دیگر بار برات شده بود که تیالتسون هم کار او را می کند. راهی برای دانسنت این که برگردان چه کسی مهر قبول می خورد، وجود نداشت. اما عمیقا باور داشت که برگردان خود او مهر قبول می خورد. رفیق آگیلوی که ساعیت پیش در با ذهنش در بود. شده واقعییت اکنون نداشت، وجود هم خیال عرصه ی شگفیت گذشت که می توان، به جای زندگان، مردگان را آفرید. رفیق آگیلوی که هیچ گاه در حال وجود نداشته اکنون در گذشته وجود داشت. کار جعل که فراموش می شد، به مهان اصالت و دلیل وجودی شارملاین یا ژولیوس

سزار، وجود می یافت.

بندپنجمدر رستوران سقف کوتاه و زیر زمیین، صف ناهار آهسته به جلو می رفت. مشبک پنجره ی از می کرد. کر را آدم گوش صدا و سر و بود پر اتاق جنی زننده ی بوی به که تند، و ترش بویی با خورشت خبار پیش خوان پریوزی غالب منی آمد، به مشام می رسید. در انتهای اتاق بار کوچکی قرار

داشت که سوراخی بیش در دیوار نبود و با ده سنت می شد جنی خرید.می گشتم.« دنبالت آمسان ها »توی که: آمد وینستون سر پشت صدایی شاید می کرد. کار حتقیقات اداره ی در که بود سامی دوستش برگشت. »دوست« کلمه ی شایسته ای نبود. این روزها، کسی »دوست« نداشت، رفیق داشت. مع الوصف رفقایی بودند که مصاحبت آن ها دل پذیرتر از رفقای دیگر بود. سامی لغت شناس بود، متخصص زبان جدید. در واقع، یکی از خربگان یب مشاری بود که یازدمهنی چاپ فرهنگ زبان جدید را گردآوری می کردند. موجودی ریزنقش بود، ریز نقش تر از وینستون، با موی سیاه و چشمان

Page 53: رمان ۱۹۸۴

1984

53

درشت و باد کرده، چشماین غمناک و در عنی حال طعنه آلود. وقیت با آدم حرف می زد، انگار چشمانش چهره را می کاوید.

گفت: »می خواستم بپرسم تیغ داری.«وینستون شتابناک، عنی آدم تقصری کار، گفت: »تو بگو یک دانه. مهه جا

را گشته ام. دیگر گری منی آید.«تیغ عدد دو وینستون راستش بود. پرسش موضوع تراشی ریش تیغ مصرف نشده داشت که آن ها را احتکار کرده بود. چند ماهی بود که قحطی حزب مغازه های که بود ضروری وسیله ی قلم یک زمان هر بود. تیغ منی توانستند فراهم آورند. گاهی دگمه بود، گاهی نخ خمصوص رفو، زماین بند کفش، و حاال هم تیغ ریش تراشی. جز در بازار »آزاد« گری منی آمدند،

آن هم دزدکی.به گفته اش افزود که: »شش هفته است که از یک تیغ استفاده می کنم.«

البته راست منی گفت.صف بار دیگر جلو رفت. مهنی که ایستادند، برگشت و ازنو با سامی رو در رو شد. هر کدام سیین فلزی چریب که روی هم انبار شده بود، از لبه ی

پیش خوان برداشتند.سامی گفت: »به دیدن زندانیاین که دیروز حلق آویز شدند، رفیت؟«

وینستون با یب اعتنایی گفت: »کار می کردم. گمامن در سینما می بینمش.« سامی گفت: »کجا به کجا!«

چشمان طعنه آلودش، روی چهره ی وینستون گشت. انگار می گفتند: »تو را می شناسم. ذهنت را می خوامن. خوب می دامن که چرا به دیدن زندانیان با بود. آتشه ای دو مهرنگ عقالین، شیوه ای به سامی، نرفیت.« سربه دار دهات به هلیکوپترها از محله ی کینه جویانه و ناخوشایند طیب خاطری دمشن حرف می زد، و از حماکمه و اعترافات جمرمان اندیشه و اعدام ها در سلول های وزارت عشق. گفت و گوکردن با او راهی بود برای بریون آوردن وی از چنان موضوعات و در صورت امکان، انداخنت او در تار و پود فوت و فن های زبان جدید که در این باب صاحب نظر بود. وینستون برای پرهیز

Page 54: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

54

از کاوش چشمان درشت و سیاه، سرش را اندکی به یک سو متمایل کرد.سامی حمض یاد آوری گفت: »به دار آوخینت جالیب بود. بسنت پاها، آن را خراب می کند. دوست دارم لگد انداخنت سربه داران را ببینم. و باالتر از مهه، در پایان، آوخینت زبان را که به رنگ آیب روشن است. این جوری به مذاق

من سازگارتر است.«رجنرب پیش بند سفید و مالقه به دست داد زد: »لطفا، نفر بعدی!«

وینستون و سامی سیین های خود را از زیر پنجره ی مشبک رد کردند. به درون هر یک به سرعت برق ناهار هر روزی رخیته شد-خورشت خاکستری پنری، قالیب نان، کلوخه ای کوچک، فلزی کاسه ی داخل صوریت به مایل

فنجاین قهوه ی پریوزی یب شری، و یک حبه ساخارین.سامی، گفت: »زیر آن تله اسکرین میزی هست. هبتر است سر راه لیواین

جنی بردارمی.«جنی را در داخل لیوان چیین یب دسته به آن ها می دادند. از میان اتاق پر جعمیت راه شان را باز کردند و حمتویات سیین خود را روی میز خایل کردند. در گوشه ای از میز یک نفر کپه ای خورشت بر جای هناد بود، مایعی کثیف که شبیه استفراغ بود. وینستون لیوان جنی خود را بلند کرد، حلظه ای صرب کرد تا بر اعصابش مسلط شود و آن گاه این حتفه را الجرعه سرکشید. هنگامی که اشک حاصل از خوردن جنی را سترد، ناگهان دریافت که گرسنه است. به بلعیدن خورشت پرداخت. معجوین بود که تکه های اسفنج مانند صوریت رنگی هم در آن بود. احتماال گوشت بودند. تا وقیت کاسه ی فلزی خود را خایل نکرده بودند، هیچ کدام حرف نزدند. از میز مست چپ وینستون، اندکی پشت سرش، کسی داشت تندتند و یب وقفه شر و ور می بافت که یب شباهت

به قات قات اردک نبود و مههمه ی درون اتاق را می شکافت. وینستون به صدا بلند گفت: »کار فرهنگ به کجا کشیده است؟«

سامی گفت: »آهسته پیش می رود روی صفات هستم. شگفیت زاست.«اسم زبان جدید که به میان می آمد، گل از گلش شکفت. کاسه اش را کنار زد، نان را به یک دست و پنری را به دست دیگر گرفت و سر پیش آورد تا

Page 55: رمان ۱۹۸۴

1984

55

یب آن که فریاد بزند، سخن بگوید.- چاپ یازدهم، چاپ هنایی است. زبان را به شکل هنایی اش می رسانیم- حرف دیگر زباین به کس هیچ دیگر که است زماین برای هنایی شکل منی زند. آن را که متام کنیم، کساین مثل تو باید از سر یادش بگریند. به جرأت می توامن بگومی که فکر می کین کار اصلی ما اختراع واژه های جدید است، ویل ابدا این طور نیست. هر روز ده ها و صدها واژه را خراب می کنیم. در حال قطع کردن پیکره ی زبان هستیم. تو بگو یک واژه هم که پیش از سال

2050 منسوخ شود در چاپ یازدهم منی آید.هیجاین با سپس، داد، قورت لقمه دو یکی و زد گاز نان به اشتها با سیاهش و نقش ریز چهره ی گرفت. را خود دنباله صحبت فاضل مآبانه، داده و رویایی از دست را آلود خود جان گرفته، چشمانش حالت طعنه

شده بودند.- خراب کردن واژه ها کار قشنگی است. البته ضایعه ی بزرگ به افعال و صفات مربوط می شود، اما صدها اسم هم هست که می توان از شرشان واژه ای برای آخر هست. هم متضادها مترادفات، بر عالوه شد. خالص ضد واژه ای هر دارد؟ وجود توجیهی چه است، دیگر واژه های ضد که خود را در بطن دارد. به عنوان مثال، واژه ی »خوب« را در نظر بگری. اگر واژه ای مانند »خوب« داشته باشیم، چه نیازی به واژه ای مثل »بد« هست؟ »ناخوب« عینا مهان کار را می کند. هبتر هم هست، چون دقیقا ضد واژه ی »خوب« است و »بد« این چننی نیست. باز اگر صورت قوی تر »خوب« را خبواهیم، داشنت رشته ای از واژه گنگ و یب مصرف مانند »عایل« و »معرکه« و غری این ها چه مفهومی دارد؟ »به اضافه ی خوب« مفید معناست، یا »به اضافه ی دو برابر خوب« اگر چیز قوی تری خبواهیم. البته این شکل ها را دیگری خنواهد زبان جدید، چیز در صورت هنایی کار می گریمی. ویل به بود. در پایان، مصداق خویب و بدی به کمک شش واژه- یف الواقع، تنها یک

واژه- صورت می گرید. وینستون، متوجه زیبایی آن منی شوی؟پس از حلظه ای اندیشیدن به گفته اش افزود که: »البته فکر، در اصل فکر

ن. ک. بود.«

Page 56: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

56

به ذکر نام ناظر کبری، اشتیاقی یب روح بر چهره ی وینستون نشست. با این مهه، سامی در دم متوجه نبود موجب شوق شد، و به حلین اندوه بار در آمد که: »وینستون، نشاین از ستایش واقعی زبان جدید در تو نیست. وقیت هم که آن را می نویسی، با زبان عتیق فکر می کین. بعضی از مقاالت تو را که گاه و یب گاه در تامیز می نویسی، خوانده ام. یب اشکال اند، اما ترمجه اند. در دلت ترجیح می دهی به زبان عتیق بچسیب، با متام اهبام و بعدهای معنای یب مصرف آن. زیبایی خراب کردن واژه ها را در منی یایب. می داین که زبان جدید در دنیا

تنها زباین است که واژگان آن مهه ساله کمتر می شود؟«معلوم است که وینستون این را می دانست. از روی مهدیل لبخند زد. به خودش اعتماد نداشت که حرف بزند سامی لقمه ی دیگری از نان تریه رنگ

به دهان گذاشت، آن را جوید و دنباله ی صحبت خویش را گرفت. - مگر متوجه نیسیت که متام هدف زبان جدید، تنگ کردن حیطه ی اندیشه است؟ در پایان جرم اندیشه را امری حمال خواهیم ساخت، چون واژه ای برای بیان آن در میان خنواهد بود. هرگونه مفهوم مورد نیاز، دقیقا با یک فرعی معاین متام و شده مشخص کامال آن معنای شد. خواهد بیان واژه حذف می شود و به دست فراموشی سپرده می شود. در چاپ یازدهم خیلی دور از این نکته نیستم. اما این روند خیلی بعد از آن که من و تو مرده باشیم، ادامه خواهد یافت. هرسال واژه های کمتر و کمتر، و دامنه ی آگاهی مهیشه کمی کوچک تر. البته مهنی اآلن هم هیچ دلیل یا هبانه ای برای ارتکاب جرم اندیشه وجود ندارد. صرفا یک امر خود انضباطی، مهار واقعیت، است. اما در پایان به آن هم نیازی خنواهد بود. زبان که کامل شد، انقالب کامل خواهد

شد.با طیب خاطری عارفانه به گفته اش افزود که: »زبان جدید سوسیانگل است و سوسیانگل، زبان جدید. وینستون تا به حال به فکرت خطور کرده

که حداکثر تا سال 2050 دیگر کسی گفتگوی کنوین ما را منی فهمد؟«وینستون با تردید در آمد که: »جز... « و سپس از گفنت باز ایستاد.

کم مانده بود بگوید »جز رجنربان« اما خودداری کرد. کامال مطمئن نبود که این گفته ناجور نباشد. با این حال، سامی منظور او را به فراست دریافت

Page 57: رمان ۱۹۸۴

1984

57

و یا یب اعتنایی گفت:واقعی زودتر-معرفت هم تا سال -2050شاید نیستند. آدم - رجنربان شده ناپدید گذشته ادبیات متام است. رفته میان از عتیق زبان درباره ی زبان گردون وا در بایرون-تنها و میلتون و شکسپری چاسر، آثار است. جدید وجود خواهند داشت، آن هم نه تنها به شکلی کامال متفاوت، بلکه به شکلی متضاد با آن چه در واقع بوده است. حیت ادبیات حزب هم تغیری خواهد یافت، شعارها هم. وقیت مفهوم آزادی منسوخ شده باشد، چه گونه می شود شعاری مانند» آزادی بردگی است« را داشت؟ حال و هوای اندیشه متفاوت خواهد بود. واقع این که اندیشه، با تلقی ای که از آن دارمی، وجود اندیشیدن. مهرنگی از نیندیشیدن ـ یب نیازی خنواهد داشت. مهرنگی یعین

ناخودآگاهی است.از مهنی روزها، یکی که اندیشید و عمیق ناگهاین اعتقادی با وینستون سامی تبخری خواهد شد. زیادی باهوش است. به روشین کامل می بیند و با صراحت بسیار سخن می گوید. حزب چننی آدم هایی را دوست ندارد. یک

روز ناپدید می شود. از جبینش پیداست.وینستون نان و پنریش را متام کرده بود. برای خوردن قهوه، کمی جا به جا شد. در میز مست چپ او، مردک اردک صدا هنوز شر و ور می بافت. زن جواین که شاید منشی او بود و پشت به وینستون نشسته بود، به او گوش می داد و ظاهرا متام گفته های او را قبول داشت. گاه و یب گاه، اظهارایت از این دست که »به نظرم حق با مشاست، کامال با مشا موافقم«، و با صدایی جوان و تا حدودی ابلهانه و زنانه بیان می شد، به گوش وینستون می خورد. اما آن صدا دیگر، حیت وقیت که دخترک حرف می زد، یب وقفه ادامه داشت. این از بیش که چند هر می شناخت، قیافه روی از را مردک وینستون منی دانست که دارنده ی شغلی مهم در اداره فیکشن است. مردی بود حدود سی ساله، با گلویی مردانه و دهاین بزرگ و جنبان. سرش را کمی عقب انداخت و به سبب زاویه ای که در آن نشسته بود، عینکش نور را منعکس می کرد و وینستون به جای دیدن چشم دو دایره ی سفید می دید. آن چه تا حدی ترسناک بود، این بود که از جریان صدای که از دهانش بریون می

Page 58: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

58

تام »نابودی عبارت وینستون بود. دادن کالمی هم حمال رخیت تشخیص و متام گلداشتاین« را که به سرعت از دهان او بریون پرید، گرفت. بقیه ی گفتار تنها مههمه بود و قات قات کردن. و با این مهه، هر چند که شر و ور او را منی شنید، درباره ی ماهیت کلی آن تردیدی در میان نبود. چه بسا که گلداشتاین را می کوبید و خواستار معیارهای سخت تری علیه جمرمان اندیشه و خرابکاران بود، چه بسا که علیه جتاوزات ارتش اروسیه داد سخن می داد، چه بسا که مدح ناظر کبری یا قهرمانان جبهه ی ماالبار را می گفت-توفریی نداشت. هر چه بود، هر کلمه از گفتارش یب چون و چرا مهرنگی حمض بود، سوسیانگل حمض. وینستون، با نگریسنت به چهره ی یب چشم و آرواره ای که باال و پاینی می رفت، این احساس غریب را داشت که او انساین واقعی نبود، بود. طرفه که حرف می زد، حنجره اش نبود مرد این مغز بود. امحق بلکه معجوین که از دهانش بریون می آمد، حاوی کلمات بود، اما گفتار، به معنای واقعی آن نبود. سر و صدایی بود که مانند قات قات اردک، در ناآگاهی ادا

می شد.سامی حلظه ای ساکت شده بود و با دسته ی قاشق روی ته مانده ی خورشت قات قات مهچنان گونه اردک صدای کذایی میز از می کشید. الگوهایی

می کرد و به رغم مههمه ی پریامون به سادگی مسموع بود.داری: خرب آن از منی دامن هست. واژه ای جدید زبان »در گفت: سامی واژه های جالب آن از یکی اردک. مانند کردن قات قات اردک« »گفتار است که دو معنای متضاد دارد. به دمشن که اطالق شود، دشنام است. اما

اطالق آن به کسی که با او موافق باشیم، مدح است.«وینستون از نو اندیشید که سامی یب چون و چرا تبخری خواهد شد. اندیشه ی او با نوعی اندوه مهراه بود، هر چند خوب می دانست که سامی از او بدش لو را او اندیشه عنوان جمرم به می تواند که خبواهد، در صوریت و می آید کناره احتیاط، داشت: کم چیزی بود. سامی کار در ظریفی اشکال بدهد. گریی، نوعی محاقت رهایی خبش. منی شد گفت که نامهرنگ است. به اصول سوسیانگل باور داشت، ناظر کبری را می ستود، از پریوزی ها شادمان می شد، و آتشنی شوقی و شور با که اخالص با تنها نه بود، متنفر رافضی ها از

Page 59: رمان ۱۹۸۴

1984

59

اطالعایت به روز که از حیطه ی عضو معمویل حزب به دور بود. با این مهه، بر پیشاین او مهر رسوایی بود. چیزهایی می گفت که صالح بر نگفنت بود. پاتوق یعین بلوط« درخت »کافه ی پاتوقش و فراواین خوانده کتاب های نقاش ها و موسیقی دانان، بود. هیچ قانوین، حیت قانون نانوشته ای، در منع آمد و شد به»کافه ی درخت بلوط« وجود نداشت. مع ذالک، این حمل به سازی پاک از پیش حزب، یب اعتبار و قدمیی رهربان بود. مشئوم حنوی هنایی، در این مکان گرد می آمدند. می گفتند که خود گلداشتاین هم، سال ها سامی سرنوشت بیین پیش است. می رفته آن جا به گاهی پیش، دهه ها و دشوار نبود. و با این مهه، اگر سامی حیت سه ثانیه، به ماهیت اندیشه های پنهاین وینستون پی می برد، در دم او را به پلیس اندیشه لو می داد. هر کس دیگری این کار را می کرد، ویل حساب سامی با خیلی ها فرق داشت. شور و

شوق بس نبود. مهرنگی ناخودآگاهی بود.سامی سر باال کرد و گفت: »این هم پارسونز.«

چننی می منود که چیزی در حلن صدایش در کار افزودن این گفته بود که: »آن امحق خرفت.« پارسونز، مهسایه ی وینستون در عمارت پریوزی، با آن قیافه ی چاقالو و قامت متوسط و موی بور و چهره ی قورباغه ای، در واقع به سوی آن ها پیش می آمد. در سی و پنج سالگی، چریب دور گردن و کمرش را گرفته بود. اما حرکات او چابک و پسرانه بود. شکل و مشایل او عنی پسر بچه ای بود که بزرگ شده باشد، تا بدان حد که با وجود پوشیدن رو پوش انگار شورت آیب و پریاهن خاکستری و دستمال گردن سرخ حزب، آیب جاسوسان را به تن دارد. تصویر او در تاریک خانه ی ذهن مهواره عبارت بود از زانوان گود و آستنی هایی که از بازوان گوشتالو باال زده شده باشد. حقیقت هم این بود که پارسونز در راه پیمایی های دسته مجعی یا هر گونه ورزش دیگری که هبانه به دستش می داد، به شورت روی می آورد. با گفنت سالمی گرم به هر دوی آنان، پشت میز نشست و بوی تند عرق به اطراف پراکند. دانه های درشت عرق بر چهره ی صوریت رنگ او نشسته بود. قدرت عرق ریزی او فوق العاده بود. در مرکز اجتماعات از رطوبت دسته ی راکت بازی می کرده است. سامی میز تنیس روی می شد حکم کرد که چه وقت

Page 60: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

60

یک نوار با ستون درازی از واژه ها بریون آورده بود و با مداد جوهری بنی انگشتانش به مطالعه ی آن مشغول بود.

پارسونز سقلمه ای به وینستون زد و گفت: »او را باش که وقت ناهار هم کار می کند. تیزهوشی ها؟ آی پسر، اون چیه؟ فکر می کنم از قدرت فهم من خارج است. امسیت جان، هبت می گم که چرا دنبالت می گردم. یادت رفت

آن خرده را به من بدهی.«دست وینستون خود به خود برای در آوردن پول به جیب رفت و گفت: اشتراک های برای بود الزم حقوق چهارم یک حدود خرده؟« »کدام داشنت نگه که بود زیاد قدر آن تعدادشان شود. گذاشته کنار داوطلبانه

حساب دشوار بود.- برای هفته ی نفرت. اعانه ی خانه به خانه. من خزانه دار بلوک خودمان هستم. ما یک کوشش مهه جانبه می کنیم ـ منایش خریه کننده ای به معرض متاشا می گذارمی. بگذار بگومی تقصری من نیست که عمارت پریوزی هبترین امکانات را برای نصب پرچم در کل حمله ندارد. قول دو دالر به من دادی.

وینستون دو اسکناس چرب و چرکنی بریون آورد و حتویل داد. پارسونز در دفتر یادداشت کوچکی به سیاق یب سوادها، آن را یادداشت کرد و گفت: »راسیت، شنیدم که آن ناقال کوچولوی من دیروز با تری کمان به طرف تو نشانه رفته است. مشت و مال حسایب به او دادم. در واقع به او گفتم که در

صورت تکرار تری کمان را خواهم گرفت.« وینستون گفت: »به نظرم به خاطر نرفنت به مراسم اعدام کمی دل خور

بود.« ـ خوب، فکر منی کین این عکس العمل خصلت واقعی اونا را نشان می ده؟ هر دوشان ناقال کوچولوهای پر شیطنیت هستند، ویل تا خبواهی تیز هوشند. فکر و ذکر شان جاسوسی و جنگ است. می داین که آن دختر کوچولوی من شنبه ی قبل، که دارو دسته ی او در جاده ی برک مهپستید به راه پیمایی رفته بود، چه کار کرده؟ دو دختر دیگر را با خود مهراه برد. راه پیمایی را ول کردند و متام بعد از ظهر را به تعقیب مرد بیگانه ای پرداختند. مدت دو ساعت از میان جنگل رد پای او را تعقیب کردند و بعد، با رسیدن به آمرشام، او را

Page 61: رمان ۱۹۸۴

1984

61

حتویل پلیس گشیت دادند.وینستون که تا حدودی هراسان شده بود، گفت: »چرا این کار را کردند؟«

پارسونز پریوزمندانه ادامه داد:- بچه ی من مطمئن شد که او مأمور دمشن من استـ بگریمی با چتر جنات پاینی آمده. اما نکته این جاست. فکر می کین چه چیزی دخترم را واداشت به تعقیب او بپردازد؟ کشف کرد که او کفش خنده داری به پا داردـ می گفت که هیچ وقت ندیده بود کسی چنان کفشی به پا داشته باشد. کاشف به عمل است، کانه ای زیر کار ساله هفت بچه ی برای است. بیگانه او که می آید

درسته؟وینستون گفت: »بر سر آن مرد چه آمده؟«- این را دیگر منی توامن بگومی.

و ضمن آن که ادای نشانه گریی در می آورد و زبانش را به نشان درکردن تفنگ به صدا در می آورد، گفت: »ویل ابدا تعجب منی کنم اگر...«

سامی، بدون آن که سر از روی کاغذ بردارد، گفت: »احسنت.«خطر منی توانیم »البته گفت: موافقت به شناسی وظیفه سر از وینستون

کنیم.« پارسونز گفت: »هر چه باشد در حال جنگیم.«صدای شیپور، گویی به نشان تأیید این گفته، از تله اسکرین پخش شد. اما

این بار اعالن پریوزی نظامی نبود. صرفا بیانیه ای از وزارت فراواین بود.صدایی مشتاق و جوان فریاد زد: »رفقا! توجه کنید. اخبار شکوه مندی انواع کاالی برای تان دارمی. در نربد برای تولید پریوز شده امی! ترازنامه ی مصریف نشان می دهد که معیار زندگی در عرض سال گذشته بیست در صد

باال رفته است. کارمندان بود. گسترده ای تظاهرات اقیانوسیه سراسر در صبح امروز با افتادند، راه به خیابان ها در و آمدند بریون ادارات و کارخانه جات از پرچم هایی حامل سپاس آنان به ناظر کبری به خاطر زندگی نو و سعادت باری ارقام بعضی هم این و است. داشته ارزاین ما به او داهیانه ی رهربی که

تکمیل شده. مواد خوراکی...«مضامنی از شد. تکرار بار چند ما« سعادت بار و نو »زندگی عبارت

Page 62: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

62

مطلوب وزارت فراواین بود. پارسونز، که صدای شیپور توجه او را جلب کرده بود، با دهان باز و حالیت پر خضوع و خشوع گوش می داد. از ارقام سر در منی آورد، اما می دانست که آن ارقام به گونه ای مایه ی خشنودی بودند. پیپ بزرگ و کثیفی را که تا نیمه تنباکوی سوخته داشت، بریون آورده بود. با سهمیه ی صد گرم در هفته، امکان پر کردن پیپ تا لبه نبود. وینستون خنی سیگار پریوزی می کشید. با دقت به طور افقی نگهش داشته بود. سهمیه ی جدید تا فردا آغاز منی شد و بیش از چهار نخ داشت. یف احلال گوش از سر و صداهای دورتر بریده بود و به صدایی که از تله اسکرین می آمد، گوش ناظر از تشکر خاطر به هم دیگری تظاهرات که شد معلوم بود. سپرده در جریان هفته در گرم بیست به بردن سهمیه ی شکالت باال برای کبری بوده است. با خود اندیشید که مهنی دیروز بود که اعالم شده بود سهمیه ی شکالت به بیست گرم در هفته تقلیل می یابد. آیا امکان داشت که تنها به فاصله ی بیست و چهار ساعت بتوانند این را فرو بربند؟ آری، آن را فرو می دادند. پارسونز به سادگی آن را فرو می داد، به محاقت حیوان. آن موجود یب چشم در میز دیگر هم آن را با تعصب و دل دادگی فرو می داد، با میلی سرکش برای ردیایب، لو دادن و تبخری کردن هر کسی که می گفت هفته ی گذشته سهمیه سی گرم بوده است. سامی هم، منتها به راهی پیچیده که متضمن

دوگانه باوری بود. پس یعین او در متلک حافظه تک و تنها بود؟آمار افسانه ای مهچنان از تله اسکرین بریون می رخیت. در مقام قیاس با سال گذشته غذای بیشتر، لباس بیشتر، خانه ی بیشتر، ظروف آشپزی بیشتر، بیشتر ـ بیشتر، کودک کتاب بیشتر، بیشتر، هلیکوپتر بیشتر، کشیت سوخت مهه چیز بیشتر شده بود اال مرض، جنایت و جنون. سال به سال و دقیقه به دقیقه، هرکس و هر چیز به سرعت مدارج ترقی را می پیمود. به تقلید از سامی، وینستون قاشق خود را برداشته و روی مایع یب رنگی که روی میز را گرفته بود، الگو می کشید. با انزجار در حبر بافت خارجی زندگی غرق شده بود. آیا زندگی مهواره چننی بوده؟ آیا غذا مهواره چننی مزه ای داشته؟ نگاهش را دور رستوران گردانید. اتاقی کوتاه سقف و پر ازدحام، با دیوارهایی که فلزی صندیل های و میزها بود؛ شده کثیف یب مشار بدن های متاس اثر بر زهوار در رفته، که آن قدر تنگ هم چیده شده بودندکه هنگام نشسنت بر

Page 63: رمان ۱۹۸۴

1984

63

به هم می خورد؛ قاشق های مخیده، سیین های تو رفته، روی آن ها آرنج ها لیوان های زخمت و سفید؛ سطح دیوارها روغین، هر سوراخ سنبه ای چرکنی؛ و بوی ترش و در هم آمیخته ی جنی و قهوه ی بنجل و خورشت زنگاری و لباس های کثیف. مهواره در شکم و پوست، نوعی اعتراض بود. آدم احساس می کرد که از حق مسلم خودش حمرومش کرده اند. راستش تا آن جا که به یاد داشت، تفاوت چندان فاحشی در روند امور نبود. هیچ وقت غذای کایف برای خوردن نبود، جوراب و لباس زیر پر از سوراخ بود و اثاثیه ها مهواره زهوار در رفته، اتاق ها فاقد حرارت، قطارهای زیر زمیین شلوغ، خانه ها در حال ویراین، نان به رنگ تریه، چای از نوادر، قهوه بدمزه، سیگار نابسنده با فرتوت شدن نبود. و هر چند که ارزان و فراوان ـ هیچ چیز جز جنی زمستان های کمیایب، و کثافت و ناراحیت از اگر می شد، بدتر وضع بدن، متناوب، چسبندگی جوراب، آسانسورهایی که هیچ وقت کار منی کرد، آب سرد، صابون زبر، سیگارهایی که خرد می شد، غذای بدمزه، حال آدم به هم می خورد، آیا نشانه ای نبود که نظم طبیعی امور این گونه نیست؟ در صوریت که نوعی خاطره ی نیاکاین به آدم منی گفت که اوضاع و احوال تفاوت داشته،

آیا دلیلی بر احساس حتمل ناپذیری در میانه می بود؟نگاهش را از نو دور رستوران گردانید. تقریبا کسی نبود که زشت نباشد. به تن می داشتند، زشت از رو پوش آیب حزب هم که لباس دیگری غری می بودند. در انتهای اتاق، مرد ریزاندام و سوسک واری تک و تنها نشسته بود و قهوه می خورد. چشمان ریز او تری نگاه های مظنون به این سو و آن سو می افکند. وینستون با خود گفت: اگر کسی به دور و بر نگاه منی کرد، چه ساده بود باور کند که اندام آرماین تعینی شده به دست حزب ـ جوانان آفتاب زنده، سر موبور، گرد، پستان دوشیزگان و عضالین و بلند باال سوخته، یب خیال ـ وجود دارد و مهه جا گری است. واقع این که، در حوزه ی داوری او، اکثریت آدم ها در پایگاه هوایی مشاره ی یک ریزاندام و سیاه و زشت بودند. شگفت آن که سنخ آن آدم سوسک وار در وزارختانه ها فزوین با پاهای کوتاه، حرکات سریع و چابک، و می گرفت: کوتوله مردان خپل چهره های فربه و رازناک با چشمان بسیار ریز. این سنخ آدم ها گویی زیر

لوای فرمان روایی حزب، نسل شان زیادتر می شد.

Page 64: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

64

به را خود جای و شد متام فراواین وزارت بیانیه ی شیپور، صدای به موزیک آرامی داد. پارسونز که بر اثر مبباران ارقام بر سر شوق آمده بود، آگاهانه ی سر گفت: »وزارت تکانیدن با و آورد از دهان بریون را پیپ فراواین امسال کار معرکه ای کرده است. راسیت امسیت جان، تیغ ریش تراشی

نداری به من بدهی؟«وینستون گفت: »تو بگو یک دانه. خودم شش هفته است که یک تیغ را

مصرف می کنم.«- باشه. مهنی طوری گفتم بپرسم.

وینستون گفت: »ببخش.«صدای قات قات، که در فاصله ی بیانیه ی وزارت فراواین قطع شده بود، پارسونز خامن یاد به دلیلی به ناگهان وینستون بود. آمده نالش به نو از افتاد. با آن موی آشفته و گرد و خاک در چنی صورتش. دو سال نشده، آن بچه ها او را به پلیس اندیشه لو می دهند. خامن پارسونز تبخری می شود. از می شود. تبخری اوبراین می شود. تبخری وینستون می شود. تبخری سامی سوی دیگر، پارسونز هیچ گاه تبخری منی شود. آن موجود یب چشم با صدای قات قات هیچ گاه تبخری منی شود. کوتوله مردان سوسک وار که به چابکی هیچ نیز می رفتند-آن ها و می آمدند وزارختانه ها توی نه سرسراهای از گاه تبخری منی شوند. و دخترک سیه مو، که در اداره ی فیکشن کار می کرد، هیچ گاه تبخری منی شود. به رغم ساده نبودن تعینی چند و چون راز بقا، گویی

به غریزه می دانست که چه کسی می ماند. چه کسی می مرید. در مهنی حلظه با تکاین سخت از حبر تأمالتش بریون آمد. در میز کناری دخترک برگشته و نگاهش می کرد. دخترک سیه مو بود. از گوشه ی چشم کرد، تالقی نگاه شان که بود. حلظه ای دلدوز او نگاه اما می کرد، نگاهش سرش را برگردانید. تریه ی پشت وینستون به عرق نشست. وحشیت مرگبار پنجه در درونش افکند. تری آن نگاه حلظه ای نپاییده، اما نوعی دهلره بر جای متأسفانه می کرد؟ دنبالش چرا می کرد؟ نگاهش چرا دخترک بود. هناده منی دانست که وقیت رسیده، دخترک آن جا بوده یا بعدأ آمده بود. ویل دیروز، هنگام مراسم دو دقیقه ای نفرت درست پشت سر وی نشسته بود، که نیازی

Page 65: رمان ۱۹۸۴

1984

65

به این کار نبود. به احتمال بسیار قصد اصلی دخترک این بوده که به او گوش بدهد و ببیند آیا به صدای بلند فریاد می زند.

در اندیشه ی قبلی اش فرو شد. دخترک احتماال عضو پلیس اندیشه نبود، بود. منی دانست از آن های دیگر تر به یقنی خطرناک اما جاسوس آماتور چقدر زیر نگاه او بوده است، شاید پنج دقیقه. و امکان داشت که در مهنی فاصله قیافه اش را در اختیار کامل نداشته است. هنگامی که کسی در مکان عمومی یا در حوزه ی برد تله اسکرین قرار داشت، جوالن دادن به توسن بدهد. لو را او می توانست بود. کوچک ترین چیز بسیار خطرناک اندیشه تیک عصیب، نگاه ناخودآگاه حاکی از دهلره، عادت جنوا کردن با خود -هر چیزی که القاء غری طبیعی بودن یا پنهان کاری می کرد. به هر تقدیر، حالت نامناسب چهره )یف املثل، با اعالم پریوزی قیافه ی ناباورانه به خود گرفنت( جرمی قابل جمازات بود. در زبان جدید واژه ای برای آن بود: جرم چهره16

نامیده می شد.دخترک از نو پشت به او کرده بود. دست آخر شاید او را دنبال منی کرد. شاید تصادیف بود که دو روز پشت سر هم نزدیک او نشسته بود. سیگارش خاموش شده بود. آن را به دقت بر لبه ی میز گذاشت. اگر مواظب بریون نرخینت تنباکو می شد، بعد از کار آن را دود می کرد. به احتمال فراوان شخصی که در میز بغل دسیت نشسته بود، جاسوس پلیس اندیشه بود، و به احتمال بسیار در عرض سه روز در سلول های وزارت عشق سر در می آورد. اما ته سیگار نباید ضایع می شد. سامی نوار کاغذش را تا کرد و به داخل جیب

گذاشت. پارسونز از نو سخن آغاز کرده بود.- راسیت هبت گفتم که آن دو کوچولوی من دامن زن فروشنده ی پری را آتش زدند، چون دیده بودند که سوسیس را الی پوستر ن. ک. می پیچید؟ با قوطی کربیت دامنش را آتش می زنند. دزدکی پشت سرش می روند و به نظرم، او را بدجوری سوزاندند. ناقال کوچولوها. خیلی هم پر شور! این روزها آموزش درجه اول در اجنمن جاسوسان به آن ها می دهند-حیت هبتر از زمان من. به نظرت آخرین جتهیزایت که به آن ها داده اند چیه؟ شیپورهای

Facecrime-16

Page 66: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

66

گوشی برای گوش دادن از سوراخ کلید! دختر کوچولوی من چند شب پیش یکی را به خانه آورد-از در اتاق نشیمن امتحانش کرد و گفت می تواند دو برابر وقیت که گوش به سوراخ کلید گذاشته، بشنود. تازه این یک اسباب

بازی است. ویل…در مهنی حلظه، تله اسکرین سوت گوش خراشی پخش کرد. عالمت برگشنت به سر کار بود. هر سه نفر بر سر پا جست زدند تا به مجعیت کوشنده برای

گرفنت آسانسور بپیوندند، و تنباکوی باقی مانده از سیگار وینستون رخیت.

بندششموینستون در دفتر یادداشت خود می نوشت که:

تنگ فرعی خیابان یک در بود، تاریک شامگاهی بود. قبل سال سه نزدیک یکی از ایستگاه های بزرگ راه آهن. آن زن هپلوی دری، زیر چراغ چهره ای بود. ایستاده می زد، بریون آن از روشنایی زمحت به که خیابان جوان داشت و حسایب رنگ و روغن مالیده. در واقع رنگ و روغن بود، سفیدی نقاب گونه ی آن و سرخ فامی لب ها، که به دمل نشست. زنان حزب هیچ گاه رنگ و روغن منی مالند. کسی دیگر در خیابان نبود، تله اسکریین

هم نبود گفت دو دالر. من... روی را انگشتانش بست، را چشمانش ایستاد. باز نوشنت از حلظه ای آن ها فشار داد و کوشید رؤیایی را که دم به دم تکرار می شد، بریون بدهد. وسوسه ای در درونش می پیچید که طوماری از فحش های آب نکشیده نثار کند. یا سرش را به دیوار بکوبد، با لگد به میز بزند و جوهردان را به طرف مگر تا بکند دردناکی یا هیاهو پر یا کار خشن هر ـ کند پرتاب پنجره

خاطره ای را که عذابش می داد خاموش کند. با خود اندیشید که بدترین دمشن آدم دستگاه عصیب او است. هر حلظه به کند. بروز آشکار نشانه ای به صورت درون کشاکش که داشت امکان یاد مردی افتاد که چند هفته پیش در خیابان از کنار او رد شده بود: آدمی کامال عادی، عضو حزب، سی و پنج یا چهل ساله، دیالق و ریز نقش، با کیفی در دست، چند قدمی با هم فاصله نداشتند که طرف چپ چهره ی آن

Page 67: رمان ۱۹۸۴

1984

67

مرد ناگهان متشنج شد. از کنار یکدیگر هم که رد شدند، مهنی حالت پیش آمد: تنها انقباض عضله بود، یک لرزش، به سرعت زده شدن دیافراگم، اما ظاهرا از روی عادت. یادش آمد که مهان وقت با خود گفته بود که طفلک کارش متام است. و مایه ی هراس این بود که کنش آن مرد به احتمال زیاد ناآگاهانه بود. مرگبارتر از مهه حرف زدن به هنگام خواب بود. راهی برای

مهار آن در میان نبود.نفسی عمیق کشید و به نوشنت ادامه داد:

من مهراه او تو رفتم و از حیاط عقیب وارد آشپزخانه ای زیر زمیین شدمی. ختت خوایب کنار دیوار بود، و چراغی روی میز که فتیله اش پاینی کشیده شده

بود. او...زن آن با بودن کند. تف می خواست دلش بود. شده کند دندان هایش انداخت. کاترین، زنش، یاد به را او مهزمان زمیین، زیر آشپزخانه ی در وینستون متأهل بود- به هر صورت ازدواج کرده بود. شاید هنوز هم متأهل بود، چون تا آن جا که می دانست، زنش منرده بود. چننی می منود که از نو بوی لباس از بوی سوسک و بنجل آشپزخانه را فرو می دهد، آمیزه ای گرم و کثیف و عطر بنجل اما در عنی حال دلربا. چون هیچ یک از زنان حزب عطر منی زدند، تصور مصرف عطر هم منی رفت. تنها رجنربان عطر می زدند. بوی

عطر در ذهن او آمیخته با فسق و فجور بود.آمیزش او با آن زن، اولنی لغزش او در عرض دو سال یا چیزی در این حدود بود. مصاحبت با روسپی ها قدغن بود، اما از آن قوانیین بود که گاهی می شد جرأت شکسنت آن را به خود داد. خطرناک بود، اما موضوع مرگ و زندگی نبود. دستگری شدن با روسپی چه بسا منتهی به پنج سال کار در اردوگاه اجباری می شد. اگر آدم خطای دیگری مرتکب نشده بود، از پنج سال جتاوز منی کرد. به شرط آن که در حنی عمل دستگری منی شد، بسیار ساده بود. حمله های فقری نشنی از زناین موج می زد که حاضر به فروش خود بودند. بعضی ها را می شد با یک بطر جنی، که رجنربان جماز به خوردن آن نبودند، مفری عنوان به تشویق روسپیگری، به مایل به طور ضمین حزب خرید. لذت بدون و که دزدانه مادام زنبارگی، بود. ناشدین برای غرایز سرکوب

Page 68: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

68

بود و تنها شامل زنان طبقه ی حمروم می شد، اشکال چنداین نداشت. جرم ناخبشودین، یب بند و باری اعضای حزب بود. هر چند یکی از جرم هایی بود که متهمنی در پاک سازی های بزرگ یب چون و چرا به آن اعتراف می کردند،

تصور وقوع چننی چیزی دشوار بود.هدف حزب منحصر به این نبود که مردان و زنان را از تشکیل کانون حمبت، که مبادا نتواند در اختیار بگرید، باز دارد. مقصود اصلی و بیان ناشده اش این بود که لذت را از عمل جنسی حذف کند. در چارچوب ازدواج یا خارج از آن، عشق به اندازه ی شهوت راین دمشن آدم نبود. متام ازدواج های میان اعضای حزب می بایست به تأیید کمیته ای که بدین منظور منصوب شده بود برسد، و-هر چند این اصل به روشین بیان منی شد-هرگاه زوج مورد نظر این شائبه را اجیاد می کردند که به حلاظ جسمی جمذوب یکدیگر شده اند، اجازه ی ازدواج داده منی شد. تنها هدف شناخته شده ی ازدواج، آوردن بچه برای خدمت به حزب بود. الزم بود رابطه ی جنسی، مانند استعمال شیاف، عملی انزجار آور و فرعی تلقی شود. این را هم هرگز تصریح منی کردند، ویل غری مستقیم در کله ی هر عضو حزب از کودکی به این سو می چاپاندند. حیت سازمان هایی از قبیل اجنمن جوانان ضد سکس وجود داشت که طرف دار پر و پا قرص عزوبت برای زن و مرد بود. نطفه ی متام بچه ها باید با تلقیح در هنادهای و می شد بسته زبان جدید( اصطالح در )تلقیمص، مصنوعی جدی چیزی چننی که بود خرب با وینستون می یافتند. پرورش عمومی تلقی منی شد، اما به گونه ای با ایدئولوژی کلی حزب جور در می آمد. حزب می کوشید غریزه ی جنسی را از بنی بربد، و در صورت عدم موفقیت، آن را دگر دیسه کند و به کثافتش بیاالید. منی دانست که چرا چننی است، اما طبیعی می منود که چننی باشد. و تا آن جا که به زنان مربوط می شد، کوشش های

حزب توأم با موفقیت بود.از نو به یاد کاترین افتاد. نه، ده سال، یا حدود یازده سال می شد که از هم جدا شده بودند. چیز غرییب بود که این مهه کم به یاد او می افتاد. گاهی با هم پانزده ماه تنها حدود روزها یادش می رفت که ازدواج کرده است. بودند. حزب اجازه ی طالق منی داد، اما در مواردی که بچه ای در میان نبود،

Page 69: رمان ۱۹۸۴

1984

69

جدایی را تشویق می کرد.کاترین دختر بلند باال و مو بور و راست قامیت بود، با حرکات شگفیت آفرین. چهره ای گستاخ و عقایب شکل داشت، چهره ای که، در صورت نیافنت چیزی در ورای آن، چه بسا متشخص تلقی می شد. وینستون از مهان آوان ازدواج متوجه شده بود که کاترین، بدون استثناء، ابله ترین و مبتذل ترین و هتی ترین مغزی را دارد که تا به حال دیده بود. فکری در کله اش نداشت که شعار نباشد، و خرییت در عامل وجود نداشت که اگر حزب به او می داد، نتواند هضمش کند. در ذهن خویش، لقب »ضبط صوت آدم منا« به او داده بود. اما اگر به خاطر یک چیز نبود-سکس-می توانست تاب زندگی کردن

با او را بیاورد.انگار رم می کرد و مثل چوب خشک می شد. در تا به او دست می زد، عجیب بود. پیوسته هم به متثال چویب کردن بغل عنی او کشیدن آغوش این بود که وقیت وینستون را به خود فشار می داد، وینستون این احساس را داشت که توامان او را با متام قدرت عقب می راند. سفیت عضالتش، این احساس را منتقل می کرد. با چشمان بسته دراز می کشید. نه مقاومت می کرد اندکی و بود پریشاین مایه ی سخت بود. تسلیم تن مهه مهکاری. نه و هم آن گاه مبانند، حیت عزب که می شد پذیرفته اگر وحشت. مایه ی بعد، می توانست تن به زیسنت با او بدهد. و شگفتا که کاترین تن به این کار نداد. گفت که در صورت امکان باید بچه ای بیاورند. بنابر این هفته ای یک بار به طور مرتب، هر گاه عذری در میان نبود، کارشان را می کردند. حیت صبح ها هم متذکر می شد که شامگاه باید این کار را بکنند. و مبادا از یاد بربند. دو ما دیگری، »وظیفه ی و بچه« کردن یکی، »درست داشت: آن برای اسم نسبت به حزب« )آری، عنی مهنی عبارت را به کار برده بود(. طویل نکشید که با فرا رسیدن روز موعود، در وینستون حس وحشت اجیاد می شد. اما خوشبختانه از بچه خربی نشد و دست آخر کاترین موافقت کرد که دست از

بچه دار شدن بردارد، و پس از آن به زودی از هم جدا شدند. وینستون آهی کشید. دوباره قلم برداشت و نوشت:

او خود را روی ختت خواب انداخت و به یکباره، بدون هیچ گونه پیش

Page 70: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

70

در آمدی، با خشن ترین و وحشتناک ترین وجه متصور دامنش را باال کشید. من ...

بوی سوسک با یافت، ایستاده را در روشنایی کم رنگ چراغ خودش و عطر بنجل در منخرینش، و احساس شکست و انزجار در دلش که در برای حزب افسون گر به قدرت یاد بدن سفید کاترین، که با آن حلظه هم مهیشه از تپش افتاده بود، به هم آمیخته بود. چرا باید مهواره چننی باشد؟ چرا به جای این مهاغوشی های کثیف در فاصله ی سالیان، منی توانست زین از آن خود داشته باشد؟ اما مهاغوشی واقعی تقریبا رویدادی تصور ناشده بود. زنان حزب مهه از یک قماش بودند. عفاف به عمق وفاداری به حزب در وجودشان عجنی شده بود. با آماده سازی های دقیق اولیه، مسابقات و آب سرد، مزخرفایت که در مدرسه و اجنمن جاسوسان و اجنمن نوجوانان به خوردشان داده می شد، با سخنراین و رژه و آواز و شعار و موزیک نظامی، احساس طبیعی را از هناخنانه ی وجودشان بریون کشیده بودند. عقلش به او می گفت که باید استثناهایی باشد، اما دلش باور منی کرد. آن ها مهه، مطابق خواست حزب، دژ نفوذ ناپذیری بودند. آن چه او بیش از مهه می خواست این بود که یک بار هم شده، این دیوار عفاف را فرو ریزد. عمل جنسی، در صورت اجنام موفقیت آمیز آن، عصیان گری بود. خواهش تن، جرم اندیشه بود. اگر دست به بیدار ساخنت کاترین می زد و در این کار توفیق می یافت،

با این که زنش بود، یب شباهت به فریب دادن نبود.اما الزم بود بقیه ی داستان نوشته شود، و نوشت:

من فتیله ی چراغ را باال کشیدم. در روشنایی که او را دیدم ...کور سوی چراغ نفیت، پس از تاریکی، بسیار روشن منوده بود. اولنی بار توانسته بود آن زن را به درسیت ببیند. گامی به سوی او برداشته و سپس، آکنده از شهوت و وحشت، برجای ایستاده بود. از خطری که با آمدن به این جا به جان خریده بود، سخت آگاه بود. امکان زیادی داشت که به هنگام حاال مهنی که بسا چه کنند. دست گریش گشیت پلیس های رفنت، بریون بریون در کمنی کرده باشند. اگر بدون اجنام کاری که به خاطر آن این جا آمده

بود، می گذاشت و می رفت…!

Page 71: رمان ۱۹۸۴

1984

71

باید نوشته می شد. باید به آن اعتراف می کرد. آن چه ناگهان در پرتو چراغ دیده بود، این بود که زنک پری است. رنگ و روغن صورتش چنان غلیظ بود که گویی عنی نقاب مقوایی ترک می خورد. تارهای سفید در گیسوانش بود. اما مایه ی وحشت واقعی این بود که دهانش اندکی باز مانده و چیزی

جز دهلیزی سیاه را منودار منی ساخت. یک دانه دندان هم نداشت.از روی شتاب، با خط علم اجنه نوشت:

در روشنایی که او را دیدم، پری زین کامل عیار بود، دست کم پنجاه ساله. اما ابا نکردم و کارم را کردم.

از نو انگشتانش را روی پلک هایش فشار داد. عاقبت آن را نوشته بود، از کردن طوماری نثار بود. نکرده دوا را دردی نوشنت منی کرد. فرقی اما

فحش های آب نکشیده، با فریادی از صدق دل، مهچنان با او بود.

بندهفتموینستون نوشت:

اگر امیدی باشد، در رجنربان هنفته است.آن در آن جا، تنها زیرا بود. هنفته رجنربان در حتما بود، امیدی اگر توده های انبوه و اعتنا نشده، یعین هشتاد و پنج درصد مجعیت اقیانوسیه، اگر اجیاد نریو برای ویران کردن حزب وجود داشت. امکان ویران شدن حزب از درون وجود نداشت. اگر دمشناین داشت راهی برای گرد آمدن یا حیت اخوت افسانه ای اجنمن که هم فرض به نداشتند. یکدیگر دادن تشخیص وجود می داشت، که امکانش بود، اعضای آن به هیچ روی منی توانستند جز در گروه های دو یا سه تایی گرد هم آیند. عصیان گری در یک نگاه، پیچش صدا، و حداکثر در زمزمه ی گاه گاهی کالمی، خالصه می شد. اما رجنربان، در صورت آگاه شدن از قدرت خویش، نیازی به توطئه منی داشتند. تنها باید قیام می کردند و مانند اسیب که مگس ها را از خود می تکاند، خود را تکان می دادند. اگر اراده می کردند، مهنی فردا می توانستند حزب را از هم بپاشند.

به یقنی، دیر یا زود، به این فکر می افتادند. و با این مهه... !

Page 72: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

72

فریادی که می کرده عبور شلوغی خیابان از بار یک که آورد یاد به فرعی، در خیابان اندکی جلوتر نفر، از حلقوم صدها فریاد زن- عظیم- طننی انداخته بود. فریاد بزرگ و نریومند خشم و نومیدی بود، فریاد عمیق »او و و و ه« که مانند پژواک ناقوس دامن می گسترد. دلش از جا جهیده بود. با خود گفته بود: شروع شده است! شورش! عاقبت رجنربان زجنریهای شان را می گسستند! به حمل که رسیده بود، توده ای از زنان دویست سیصد نفری با چهره هایی آمده اند، گرد فروشان بساط خرده پریامون که بود دیده را چنان حزین که گویا کشیت نشستگان فلک زده ای هستند. اما در مهنی حلظه، نومیدی عمومی به نزاع های فردی رنگ باخت. معلوم شد که در یکی از بساط ها ماهی تابه ی حلیب می فروخته اند. از آن اجناس بنجل و یب دوام بود، اما ظروف آشپزی از هر نوع مهواره به دشواری گری می آمد. و حاال غری منتظر توزیع شده بود. زناین که ماهی تابه گریشان آمده بود، در میانه تنه زدن های دیگران می کوشیدند راهی باز کنند. عده ی زیادی دور بساط هیاهو به راه انداخته و فروشنده را متهم به پاریت بازی و احتکار می کردند. غوغای تازه به راه انداخته شد. دو زن فربه که یکی از آنان مویش پریشان شده بود، به یک ماهی تابه چسبیده و در تالش بودند که از دست یکدیگر بریونش از وینستون آمد. ور تابه ماهی دسته ی بکش، بکش در گریودار آورند. فریاد آن در این حال، یک حلظه، با و می کرد. متاشای شان انزجار روی که تنها از حلقوم چند صد نفری بریون می آمد، چه قدرت هراس آوری طننی انداز شده بود! با این مهه چرا منی توانستند درباره ی مسائل مهم فریاد

بکشند؟نکنند، منی توانند تا عصیان تا آگاه نشده اند، هیچ گاه عصیان منی کنند و

آگاه شوند.با خود اندیشید که البد از روی یکی از کتاب های درسی حزب رونویسی شده است. البته، حزب ادعا می کرد که رجنربان را از اسارت رهانیده است. پیش از انقالب زیر یوغ استثمار سرمایه داران بوده اند. گرسنگی می کشیدند و شالق می خوردند. زنان جمبور بودند در معادن زغال سنگ کار کنند )پوشیده مناند که زنان هنوز هم در معادن زغال سنگ کار می کردند(. بچه ها در شش

Page 73: رمان ۱۹۸۴

1984

73

سالگی به کارخانه جات فروخته می شدند. اما درجا، بر مبنای اصول دوگانه باوری، حزب تعلیم داد که رجنربان موجودات فرودسیت هستند که با پیاده کردن چند قانون ساده می بایست، عنی حیوانات، آن ها را در تابعیت نگاه نداشت. هم نبود، ضروریت در دست آن ها خربی روز و از حال داشت. مادام که به کار کردن و زاد و ولد ادامه می دادند، دیگر فعالیت های آن ها یب امهیت بود. به خود واهناده، مانند رمه ای که در جلگه های آرژانینت رها شده باشند، شیوه ای از زندگی را اختاذ کرده بودند که برای خودشان طبیعی می منود. بر الگوی نیاکاین بود. به دنیا می آمدند، در فاضالب ها بار می آمدند، و زیبایی زودگذر و دوره ی شکوفا می رفتند، کار سالگی سر دوازده در میل جنسی را پشت سر می هنادند، در بیست سالگی ازدواج می کردند، در اکثرا در شصت سالگی می مردند. کار سی سالگی میان سال می شدند. و سنگنی بدین، تیمار خانه و بچه، نزاع با مهسایه، فیلم، فوتبال، آجبو، و باالتر دشوار آن ها گرفنت اختیار حتت می آکند. را ذهن شان افق قمار، مهه، از نبود. مأموراین چند از پلیس اندیشه مهواره در میان آنان بود که شایعات دروغ پخش می کردند و چند نفری را که کله شان بوی قورمه سبزی می داد، ایدئولوژی آموخنت برای کوششی اما می بردند. بنی از و می کردند نشان حزب به آن ها به عمل منی آمد. داشنت احساس سیاسی قوی برای رجنربان مطلوب نبود. آن چه از ایشان می خواستند، حب وطین بدوی بود که بتوان در صورت لزوم با توسل به آن وادار شان ساخت ساعت کار بیشتر یا سهمیه ی کمتری را بپذیرند. حیت وقیت ناراضی می شدند، نارضاییت آن ها ره به جایی بر مدار قرار دادن آن انگاره های کلی، جز نداشنت قبال منی برد. چون در رنج های حقری و مشخص، کار دیگری از آنان بر منی آمد. شرهای بزرگ تر از حیطه ی نگاه شان می گرخیت. اکثریت قریب به اتفاق رجنربان، تله اسکرین در تبهکاری نداشت. کارشان به کاری هم حمل پلیس حیت نداشتند. هم لندن هناییت نداشت: یک عامل دزد، راه زن، روسپی، فروشنده ی مواد خمدر، و باج گری از هر قماش. اما چون در بنی خود رجنربان اجنام می گرفت، امهییت نداشت. در متام امور اخالقی جماز بودند که رسم نیاکان خود را دنبال کنند. تقوای جنسی حزب به ایشان حتمیل منی شد. یب بندو باری جنسی جمازایت از پی نداشت. طالق جماز بود. به مهنی حلاظ، نیایش مذهیب هم، در صوریت که

Page 74: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

74

رجنربان متایلی نشان می دادند، جمزا می شد، در مدار سوءظن نبودند. به تعبری شعار حزب: »رجنربان و حیوانات آزادند.«

نو از خاراند. را واریسش احتیاط با و برد پاینی را دستش وینستون از پیش زندگی چون و چند بر وقوف بودن حمال بود. افتاده خارش به از نسخه ای کشو از می آمد، ذهن به مرتب که بود موضوعی »انقالب«، کتاب تاریخ بچه ها را، که از خامن پارسونز به امانت گرفته بود، بریون آورد

و شروع کرد به رونویس کردن قسمیت از آن در دفتر یادداشتش:لندن آن شهر زیبایی که انقالب شکومهند، از در روزگاران کهن، پیش امروز می شناسیم نبود. مکاین تاریک و کثیف و مفلوک بود که خوراک به زمحت گری می آمد و صدها و هزار ها انسان فقری نه کفشی به پا داشتند و نه سقفی باالی سر. بچه های مهسن و سال مشا جمبور بودند روزی دوازده در را بچه ها ستمگر، اربابان این کنند. کار ستمگر اربابان برای ساعت صورت آهسته کار کردن به چوب فلک می بستند و شالق می زدند و جز این فقر شدید، اما در میان به آن ها منی دادند. تکه نان و آب مانده چیزی تنها چند خانه ی بزرگ و زیبا بود که ثرومتندان در آن ها زندگی می کردند می شدند. نامیده سرمایه دار ثرومتندان، این داشتند. خدمت کار نفر سی و با صورت های شیطاین، مثل تصویری که در بودند فربه و زشیت آدم های صفحه ی مقابل است. مهان طور که می بینید، کت بلند و سیاهی به تن دارد که اسم آن کت دم پرستوکی بود، و کالهی عجیب و براق به شکل دودکش هیچ و بود لباس خمصوص سرمایه داران این نامیده می شد. لگین کاله که کس دیگری اجازه ی پوشیدن آن را نداشت. سرمایه داران صاحب مهه چیز در دنیا بودند و هرکس دیگری برده ی آنان بود. آن ها صاحب متام زمنی ها، می کرد، نافرماین آن ها از کسی اگر بودند. پول ها و کارخانه ها خانه ها، به هالکتش از گرسنگی یا کارش را می گرفتند و به زندانش می انداختند می رسانیدند. هنگامی که یک آدم عادی با سرمایه دار حرف می زد، باید خم را خطاب می کرد. او لقب »جناب« با و بر می داشت را می شد، کالهش

رییس متام سرمایه داران »پادشاه« خوانده می شد، و...اما او بقیه ی این فهرست را می دانست. از اسقف ها ذکری به میان می آمد

Page 75: رمان ۱۹۸۴

1984

75

با ردای خزشان، از صفحه ی جمازات، بلندشان، از قاضی ها با آستنی های از غل و زجنری، از سنگ آسیاب، از گاوسر، از مهماین جناب خبش دار، و از بوسیدن انگشت پای پاپ. چیز دیگری هم بود به اسم »حق شب اول« که احتماال در کتاب بچه ها ذکری از آن به میان منی آمد. قانوین بود که بر طبق آن هر سرمایه داری حق خوابیدن با هر زین را داشت که در یکی از

کارخانه جات او کار می کرد.از کجا می شد گفت که چه مقدار از آن دروغ است؟ شاید راست بود که

انسان معمویل اکنون روزگاری هبتر از پیش از »انقالب« داشت. تنها گواه خمالف، اعتراض گنگ استخوان ها بود، یعین این احساس غریزی زماین در و بود ناپذیر می کرد حتمل زندگی آن در آدمی که که وضعییت زندگی واقعی خصوصیت که کرد خطور ذهنش به می کرد. توفری دیگر جدید، شقاوت و ناامین نبود که عریاین و ماللت و یب اعتنایی بود. آدم اگر به دور و برش نگاه می کرد، زندگی نه تنها به دروغ هایی که از تله اسکرین ها نیز بود به آن ها نیل با آرمان هایی که حزب در تالش سرریز می شد، که شباهیت نداشت. حوزه های بزرگی از زندگی، حیت برای عضو حزب، خنثی و غری سیاسی بود. لولیدن در میان کارهای خوف انگیز بود و جنگیدن برای جایی در قطار زیر زمیین و وصله کردن جوراب مستعمل و گدایی حبه ای ساخارین و ذخریه کردن ته سیگار. آرمان تنظیمی حزب چیزی بود غول آسا و ترسناک و درخشان-عاملی از فوالد و سیمان، ماشنی های هیوالوار کامل وحدت در که متعصبنی و رزمندگان از خموف-ملیت سالح های و پیش بروند، مهه یک فکر داشته باشند و شعاری یک سان را فریاد بزنند، تا ابدالباد کار کنند و جبنگند و پریوز شوند و به دار آوخیته شوند- سیصد میلیون آدم هم چهره. واقعیت، شهرهای ویران شونده و چرکیین بود که در آن آدم های خوب تغذیه نشده با کفش های سوراخ می آمدند و می رفتند و در خانه های تعمری شده ی قرن نوزدمهی که مهواره بوی کلم و مستراح می داد، زندگی می کردند. چننی می منود که در عامل خیال تصویری از لندن را می بیند: هپناور و ویران، شهر یک میلیون زباله داین. و آمیخته با آن تصویر خامن پارسونز بود، زین چهره چروکیده و آشفته موی که از دست لوله ی فاضالب

Page 76: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

76

با پریشاین این سو و آن سو می رود.دستش را پاینی آورد و دوباره قوزک پایش را خاراند. تله اسکرین ها شب و روز ارقام و آمار بر کله ی مهگان می کوبیدند تا ثابت کنند که امروزه مردم می کنند، درازتری عمر دارند- تفرحیات هبتر و بیشتر، خانه لباس و غذا تر و سامل بزرگ قبل پنجاه سال مردمان از کار می کنند، کمتری ساعات کلمه ای منی شد گاه هیچ باسوادترند. و تر باهوش و تر خوشحال و تر از آن را اثبات یا رد کرد. یف املثل، حزب ادعا می کرد که امروزه چهل در »انقالب« از پیش که می شد گفته باسوادند. سال بزرگ رجنربان از صد تعداد رجنربان باسواد پانزده درصد بیش نبوده است. حزب ادعا می کرد که نیست، حال بیش هزار در اکنون صدوشصت کودکان مری و مرگ میزان آن که پیش از »انقالب« سیصد در هزار بوده است- واخل. به معادله ی دو جمهویل شبیه بود. احتمال بسیار داشت که هر کلمه ای درکتاب های تاریخ، حیت چیزهایی که آدم بدون پرسش می پذیرفت، خیال بایف حمض باشد. در حمدوده ی آگاهی او چه بسا که قانون از قبیل »حق شب اول« یا موجودی

از قماش سرمایه دار، یا پوششی از جنس کاله لگین وجود منی داشت.از زدایش می شد، پاک گذشته می شد. فرو غلیظ مهی درون چیز مهه یاد می رفت، دروغ حقیقت می شد. تنها یک بار در عمرش- پس از وقوع رویداد، که مهم هم مهنی بود، مدرک یب غل و غشی از یک جعل سازی را در اختیار داشت. مدت سی ثانیه هم آن را میان انگشتانش نگه داشته بود. البد در سال 1973 بوده است- به هر صورت، حوایل زماین بود که او و کاترین از هم جدا شده بودند. اما تاریخ واقعی هفت هشت سال جلوتر بود.

این که داستان در اواسط دهه ی شصت شروع شد، یعین در دوران واقع از یک بارگی »انقالب« اصلی رهربان آن طی که بزرگ پاک سازی های میان برداشته شدند. تا 1970 هیچ یک از آنان، جز ناظر کبری، جان سامل به در نربدند. جز او بقیه به عناوین خائن و ضدانقالب افشا شدند. گلداشتاین فرار کرده و جایی که هیچ کس خرب نداشت پنهان شده بود. از بقیه هم چند نفری غیب شان زده و اکثریت پس از حماکمات علین حمری العقول و اقرار به جنایات، از دم تیغ گذشته بودند. در میان آخرین بازماندگان سه نفر بودند به

Page 77: رمان ۱۹۸۴

1984

77

اسامی جونز و هارنسون و روتر فورد. امکان داشت که در 1965 دستگری ناپدید شده شده باشند. مهان گونه که اغلب پیش می آمد، یکی دو سایل بودند. به حنوی که هیچ کس منی دانست مرده اند یا زنده. آن گاه ناگهان سر وکله شان پیدا شده و مطابق معمول به اهتام خود پرداخته بودند. به جاسوسی برای دمشن )در آن تاریخ نیز دمشن، اروسیه بود(، اختالس اموال عمومی، ناظر کبری بر ضد رهربی توطئه حزب، اعتماد مورد کشنت چندین عضو که خیلی پیش از وقوع »انقالب« شروع شده بود، اعمال خراب کاری که منجر به مرگ صدها و هزارها نفر شده بود، اقرار کرده بودند. پس از اقرار، مشمول عفو قرار گرفته، در حزب ابقاء شده و به پست هایی گمارده شده بودند که مصداق کامل طبل میان هتی بود. هر سه نفر، توبه نامه های باال بلندی در تامیز نوشته، به حتلیل دالیل اشتباه کاری های خود پرداخته و قول

داده بودند جربان مافات کنند.بلوط درخت درکافه ی را آنان وینستون شان، آزادی از پس مدیت از گوشه ی چشم آلودی اعجاب هراس با چه که آورد یاد به بود. دیده نگاه شان کرده بود. مسن تر از خود او بودند، یادگارهای دنیای کهن، آخرین شخصیت های بزرگ بر جای مانده از اولنی روزهای قهرماین حزب. جالل مبارزات زیرزمیین و جنگ داخلی هنوز در چهره ی ایشان سوسو می زد. هر چند که در آن زمان واقعه ها و تاریخ ها تریه می شدند، این احساس را داشت که خیلی پیش از شنیدن اسم ناظر کبری، اسم آنان به گوشش خورده بود. اما ایشان مطرود و دمشن و جنس نیز بودند و در عرض یکی دو سال حمکوم به فنای حتمی. کسی که به دست پلیس اندیشه می افتاد، در پایان، گرخینت منی توانست. ایشان نعش هایی بودند چشم به راه پس فرستاده شدن به گور.

چنان مهسایگی در شدن دیده نبود. آنان نزدیک میزهای در کسی آدم هایی عاقالنه هم نبود. در سکوت نشسته بودند و گیالس های جنی با مزه ی میخک، که مشروب اختصاصی کافه بود، جلوشان. از میان این سه، زماین روترفورد بود. شده قیافه اش جمذوب وینستون که بود فورد روتر و پیش را، عامه ذهن او کاریکاتورهای که بود نامی به کاریکاتوریست پس از »انقالب«، بر می انگیخته است. اکنون هم، هر چند وقت یک بار،

Page 78: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

78

کاریکاتورهایش در تامیز چاپ می شد. تقلیدی از شیوه ی قدمیی اش بودند، اما عجیب یب جان بودند و توی ذوق می زدند. مهواره بازپردازی مضمون های قدمیی بودند-بیغوله ها، بچه های قحطی زده، نربدهای خیاباین، سرمایه داران کاله به سرمایه داران هم سنگرها در که می منود سر-چننی بر لگین کاله لگین های خود چسبیده اند-تالشی مذبوح و پایان ناپذیر برای بازگشت به گذشته. آدم هیوالواری بود با موی خاکستری چرب، چهره ای چون کفگری و لبان آوخیته. البد زماین فوق العاده قدرمتند بوده است. حالیا بدن غول آسای او از مهه سو فرو می رخیت. چننی می منود که پیش چشمان آدم، مانند فرو

رخینت کوه، در هم می شکند.یاد منی آورد که در آن وقت روز به اکنون بود. وینستون پانزده ساعت چگونه گذارش به کافه افتاده بود. کافه تقریبا خایل بود موزیک مالمی از تله سکرین ها نواخته می شد. آن سه نفر، تقریبا یب جنبش و زبان فرو بسته، به کنجی نشسته بودند. پیش خدمت، یب آن که سفارشی بگرید، سه گیالس تازه ی جنی آورد. بر میز هپلویی آنان شطرجنی بود که مهره هایش را چیده بودند، اما بازی آغاز نشده بود. و آن گاه، شاید بر روی هم نیم دقیقه ای، در تله اسکرین ها حادثه ای روی داد. آهنگی که نواخته می شد تغیری یافت، حلن موسیقی هم. چیزی بود که دشوار بتوان آن را توصیف کرد. آهنگی عجیب، خشک، عرعرکن، استهزا آلود. وینستون در ذهن خویش آن را آهنگ زرد

می نامید. و سپس صدایی از تله اسکرین می خواند:زیر بلوط بن شکوفان

من تو را فروختم و تو مرا فروخیت:آرمیده اند آن جا آنان و آرمیده امی این جا ما

زیر بلوط بن شکوفانآن سه تن تکان از تکان خنوردند. اما هنگامی که وینستون نگاهی دوباره به چهره ی ویران شده ی روترفورد انداخت، متوجه شد که چشمان او اشکبار است. و با لرزشی دروین، و در عنی حال یب خرب از چگونگی لرزش، اولنی

بار متوجه شد که بیین هارنسون و روتر فورد شکسته است.از مهان حلظه ی معلوم شد که بعد هر سه دوباره دستگری شدند. اندکی

Page 79: رمان ۱۹۸۴

1984

79

استخالص مشغول توطئه چیین های تازه ای بودند. در حماکمه ی دوم، از نو به جرم های قدمیی خود، نیز به طوماری از جرم های تازه، اقرار کردند. اعدام شدند و سرنوشت آنان در تارخیچه های حزب ثبت و ضبط گردید تا آیینه ای برای عربت آیندگان باشد. حدود پنج سال پس از این واقعه، در 1973، وینستون توده ای از اسنادی را که تازه از لوله ی فشار بریون آمده بود باز می کرد که متوجه تکه کاغذی شد که ظاهرا الی کاغذهای دیگر بر خورده و فراموش کرده بودند آن را بردارند. حلظه ای که آن را صاف کرد، متوجه امهیت آن شد. بریده ای بود از یک صفحه ی تامیز ده سال پیش- صفحه ی اول هم بود، چون تاریخ داشت- و عکس خربنگاراین بر آن بود که از قبل حزب به نیویورک رفته بودند. مشایل جونز و هارنسون و روتر فورد در میان گروه از برجستگی ویژه ای بر خوردار بود. اسم آن ها با حروف درشت در

زیر صفحه نوشته شده بود که هر گونه شک و شبهه ای را زایل می کرد.نکته در این بود که در هر دو حماکمه هر سه تن اقرار کرده بودند که در به حمل کانادا در خمفی پایگاه یک از بودند. اروسیه خاک در تاریخ آن مالقایت در سیربی پرواز کرده، با اعضای فرماندهی اروسیه مذاکرایت کرده و رازهای مهم نظامی در اختیارشان قرار داده بودند. این تاریخ در حافظه ی وینستون حک شده بود، چون روزی در نیمه تابستان بود. اما کل داستان البد در جاهای یب مشار دیگر بایگاین شده بود. تنها یک نتیجه می شد گرفت:

اعتراف ها دروغ بود.هم وقت آن در حتا نبود. کشف یف نفسه موضوع این که ندارد گفنت وینستون تصور نکرده بود که آدم های از بنی رفته در پاک سازی ها به واقع مرتکب جرم های مورد اهتام شده باشند. اما این یک سند آشکار بود، تکه ای از گذشته ی منسوخ، مانند استخوان سنگواره ای که در الیه ای عوضی کشف می شود و فرضیه ی زمنی شناسی را در هم می ریزد. اگر جایی درج می شد

و به گوش جهانیان می رسید، کایف بود که ارکان حزب را از هم بپاشد.در دم به کار مشغول شده بود. به حمض پی بردن به چند و چون عکس، با ورقه ای دیگر آن را پوشانیده بود. خوش خبتانه، وقیت بازش می کرد، وارونه

بود و از دید تله اسکرین دور مانده بود.

Page 80: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

80

تا را عقب کشید زانو گذاشت و صندیل اش را روی باطله ی کاغذهای از دیدرس تله اسکرین دور مباند. یب حالت گرفنت چهره دشوار نبود، و اگر کسی سعی می کرد، می توانست نفس کشیدن را هم در اختیار بگرید. اما در اختیار گرفنت تپش دل امکان نداشت، و تله اسکرین به اندازه ی کایف ظریف

بود که آن را بگرید.ده دقیقه ای منتظر ماند و در متام این مدت از ترس این که مبادا حادثه ای- مثال، خوردن ناگهاین به میز- او را لو بدهد، عذاب می کشید. آن گاه عکس به درون خندق باطله کاغذهای کند، مهراه دیگر باز دوباره که را، یب آن

خاطره انداخت. دقیقه ای دیگر مهان، شاید، و به خاکستر بدل شدن مهان.این موضوع مربوط به ده-یازده سال-پیش می شد. اگر امروز بود، احتماال عکس را نگه می داشت. و عجبا که گرفنت آن در الی انگشتانش، حیت حاال نبود، بیش بود خاطره ای هم که خود عکس مهراه رویدادی که رقم زده جلوه ای متفاوت برایش داشت. از خود پرسید: آیا به دلیل وجود نداشنت مدرکی که زماین وجود داشت، سلطه ی حزب بر گذشته دچار نقصان شده

بود؟ویل امروز به فرض این که عکس به گونه ای احیاء می شد، ای بسا که دیگر مدرکی نبود. زماین که آن کشف را کرده بود، اقیانوسیه دیگر در جنگ با اروسیه نبود، و سه نفر مرده البد کشورشان را به مأموران شرقاسیه لو بود-دو، سه، تغیریات دیگری پیش آمده بعد، به از آن زمان بودند. داده بازنویسی آن قدر اقرارها فراوان، احتمال به یاد منی آورد. به را تعدادشان شده بود که واقعه ها و تاریخ های اصلی دیگر کوچک ترین امهییت نداشت. گذشته تغیری می یافت، و دم به دم تغیری می یافت. آن چه بیش از مهه دچار کابوسش می کرد، این بود که هیچ گاه به روشین درنیافته بود که »چرا« به این فریب بزرگ دست یازیده اند. امتیازات فوری جعل گذشته آشکار بود،

اما مقصد و مقصود غایی اسرار آمیز بود. دوباره قلم برداشت و نوشت:

از خود پرسید، مهچنان که بارها از خود پرسیده بود، که نکند دیوانه شده باشد. شاید دیوانه اقلیت یک نفره بود. زماین که باور داشنت به این که زمنی

Page 81: رمان ۱۹۸۴

1984

81

به دور خورشید می گردد، نشان دیوانگی بوده است، و امروز باور داشنت به این که گذشته تغیری ناپذیر است. چه بسا که در پریوی از این عقیده تنها بود، و اگر تنها پس دیوانه بود اما فکر این که دیوانه باشد، چنان عذابش منی داد.

مایه ی وحشت این بود که چه بسا هم بر خطا بوده باشد.کتاب تاریخ بچه ها را برداشت و به تصویر ناظر کبری، که سر صفحه ی کتاب را تشکیل می داد، نگاه کرد. چشمان افسون گر ناظر کبری به چشمان او دوخته شده بود. گویی نریویی عظیم بر سر بیننده هوار می شد-چیزی که درون کاسه ی سرش نفوذ می کرد، مغزش را شالق کش می کرد، چنان وحشت زده اش می کرد که از عقایدش هتی می شد، و تشویقش می کرد که واقعیت وجودی حواس پنج گانه اش را انکار کند. در پایان حزب اعالم می کرد که دو به عالوه ی دو می شود پنج، و دعوی چننی امری، دیر یا زود اجتناب ناپذیر بود. منطق وضعیت شان این را اجیاب می کرد. فلسفه ی آنان عالوه بر اعتبار جتربه، وجود واقعیت بریوین را به طور ضمین انکار می کرد. عقل سلیم، پدر رافضی گری بود. کشنت مردم به خاطر داشنت اندیشه ای متفاوت وحشت آور نبود. مایه ی وحشت این بود که حرف شان راست باشد. آخر از کجا می دانیم که دو به عالوه ی دو می شود چهار؛ یا این که قوه ی جاذبه مصداق دارد؟ یا این که گذشته تغیری ناپذیر است؟ اگر گذشته و جهان بریون تنها در ذهن

وجود داشته و خود ذهن قابل مهار کردن باشد-آن وقت چه؟باشد. شده خشک ناگهان شهامتش چشمه ی که می منود چننی نه! اما عرصه ی در بود، نکرده تداعی را او مشخصی چیز که اوبراین، چهره ی ذهنش پدیدار شده بود. با یقیین بیش از پیش می دانست که اوبراین هوادار اوست. یاداشت هایش را برای اوبراین می نوشت-به اوبراین تقدمی می شد. عنی نامه ای پایان ناپذیر بود که هیچ کس آن را منی خواند، اما شخص به خصوصی را مورد خطاب قرار می داد و مهنی واقعیت به آن وجهه می خبشید.

و گوش های شان واقعیت وجودی چشم ها که به مهگان می گفت حزب اندیشیدن با بود. مهنی فرمان شان واپسنی و اساسی ترین شوند. منکر را بود-شیوه ی آساین که برابرش صف آرایی کرده به قدرت عظیمی که در روشنفکران حزب در حبث و جدل بدان وسیله منکوبش می کردند، مباحثات

Page 82: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

82

ظریفی که از فهم آن عاجز می ماند تا برسد به این که جوایب بدهد- دلش فرو رخیت. آن ها بر خطا بودند و او بر حق. الزم بود از بدیهیات و سادگی و امر واقعی دفاع به عمل آید. حقایق بر حق است، به ریسمان آن چنگ بزن! جهان استوار وجود دارد، یقنی آن تغیری منی پذیرد. سنگ ها سخت اند، آب تر است، اجسام رها به مرکز زمنی می افتند. با این احساس که با اوبراین سخن می گوید و اصل متعاریف را، که مهم هم هست، بر مال می کند، چننی نوشت:

آزادی آن آزادی است که بگوییم دو بر عالوه ی دو می شود چهار. این قضیه که تصدیق شود، سایر چیز ها به دنبال آن می آید.

بندهشتماز جایی در ته گذری، بوی قهوه ی دم کرده- آن هم قهوه ی واقعی، نه قهوه ی پریوزی- تا سطح خیابان باال آمد و در فضا پخش شد. وینستون یب اراده درنگ کرد. شاید دو ثانیه ای به دنیای نیمه فراموش شده ی کودکی اش بازگشت. سپس دری بسته شد و بوی قهوه را، انگار که صدایی بوده باشد،

قطع کرد.چندین کیلومتر در پیاده روها راه رفته بود و واریسش زق زق می کرد. اجتماعات مرکز به به وقت شامگاه که بود بار این دومنی هفته، طی سه به به یقنی دفعات حضور در مرکز بود، چون نسنجیده ای بود. کار نیامده دقت مورد رسیدگی قرار می گرفت. اصوال عضو حزب وقت اضایف نداشت و هیچ وقت، جز در رخت خواب، تنها نبود. فرض بر این بود که در اوقات غری از کار و خور و خواب، در تفرحیات دسته مجعی شرکت می کند. اجنام هر کاری که میل به انزوا را القا می کرد، حتا تنهایی به گردش رفنت، مهواره بود: »خودزیسیت« برای آن بود. در زبان جدید واژه ای اندکی خطر خیز نامیده می شد، یعین فردگرایی و مردم گریزی. اما امروز عصر از وزارختانه که بریون آمد، هوای مشک بیز هبار وسوسه اش کرد. آمسان رنگ آیب دلپذیری داشت، و ناگهان شامگاه دیرپا و پرهیاهو در مرکز، بازی های مالل آور و خسته کننده، سخنراین ها، رفاقت های زنگ گرفته که با جنی زدوده می شد، از حتمل گذشته بود. با انگیزه ای ناگهاین از ایستگاه اتوبوس عقب گرد کرده

Page 83: رمان ۱۹۸۴

1984

83

و سر در دنیای نه توی لندن هناده بود، ابتدا جنوب، سپس مشرق، آن گاه به خود و بود کرده را گم ناشناخته خود دوباره مشال، و در خیابان های

زمحت منی داد که رو به کدام مست دارد.در دفتر یادداشت نوشته بود: »اگر امیدی باشد، در رجنربان هنفته است.« این کلمات، بیانگر حقیقیت رازورانه و پوچی ملموس بودند، دم به دم به ذهن او باز می گشتند. جای در کپرهای گمنام و قهوه ای رنگ بود، به مست مشال و شرق جایی که زماین ایستگاه سن پانکراس بوده است. از خیابان سنگفرشی رو به باال می رفت که خانه های کوچک دو طبقه داشت، با هشیت هایی که به پیاده رو شکم داده و یاد آور سوراخ موش بودند. این جا و آن جا در میان کوچه های و تاریک، هشیت های بریون و درون بود. تاالب قلوه سنگ ها باریکی که از هر سو منشعب می شد، از مجعیت موج می زد- دختران رسیده، با لبان روژ مالیده، و جواناین که دختران را دنبال می کردند، و زنان بادکرده می شوند، شکلی چه دیگر سال ده تا دختران می داد نشان که شلخته و و موجودات پری و مخیده که با پای پت و هپن شلنگ ختته می انداختند، و بچه های ژولیده و پاپیت که در تاالب ها بازی می کردند و آن گاه با جیغ و داد خشمناک از مادران شان دور افتاده و به اطراف پراکنده می شدند. شاید یک چهارم پنجره ها شکسته و با مقوا پوشانیده شده بود. اکثر آدم ها توجهی به وینستون نداشتند. چند نفری از روی کنجکاوی نگاه های چپ چپ به او انداختند. دو زن هیوالوار با بازواین به سرخی آجر، که روی پیش بندشان تا شده بود، بریون یک هشیت حرف می زدند. وینستون، مهچنان که نزدیک

می شد، صحبت های آنان جسته گرخیته به گوشش خورد.- هبش میگم، آره، این که خیلی خوبه- میگم، ویل اگر به جای من بودی مهون کاری رو می کردی که من کردم. میگم، انتقاد کردن آسانه. ویل اون

مسائلی که من دارم تو نداری. دیگری می گفت: »اه، خود خودشه. خوب درستش مهینه.«

صداهای گوش خراش ناگهان قطع شد. هنگامی که وینستون از کنار آن دو زن رد شد، در سکویت کینه توزانه وراندازش کردند. اما دقیقا کینه توزی نبود، صرفا احتیاط کاری بود و منقبض شدن عضالت، درست مثل حالیت که

Page 84: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

84

از عبور حیواین نا آشنا به آدم دست می دهد. روپوش آیب حزب در خیاباین چون این خیابان، طرفه بود. راستش، دیده شدن در چننی مکان هایی، جز به ضرورت، دور از احتیاط بود. در صورت روبه رو شدن با پلیس های گشیت،

چه بسا که فرمان ایست می دادند. »رفیق، اجازه هست برگ شناسایی ات را ببینم؟ این جا چه کار می کین؟ چه ساعیت کارت متام شد؟ معموال از این راه به خانه می روی؟« و چه و چه. موضوع این نبود که قانوین در منع رفنت به خانه از راهی غری معمویل وجود داشته باشد. اما رفنت و رسیدن خرب آن به گوش پلیس اندیشه مهان

و جلب توجه کردن مهان.ناگهان قشقرقی به پا شد. غریو اعالم خطر از هر سو بلند بود. مردم مانند خرگوش به سوی هشیت ها خیز بر می داشتند. زن جواین از هشیت خانه ای بریون پرید و به یک حرکت، بچه ی ریز نقشی را که در تاالیب بازی می کرد خیز درون به دوباره و پیچید او دور را بندش پیش گرفت، چنگ در برداشت. در مهان حلظه، مردی که جامه ی سیاهش به لباس کنسرت شباهت داشت و از یک کوچه ی فرعی بریون آمده بود، به سوی وینستون شتافت و با هیجان به آمسان اشاره کرد و فریاد زد: »کشیت خبار! مواظب باش رییس!

کله تو داغون می کنه. یا اهلل دراز بکش!«»کشیت خبار« لقیب بود که رجنربان به دلیلی به موشک اطالق می کردند. که رجنربان انداخت. هنگامی به زمنی به صورت را وینستون درجا خود نظر می آمد به این دست می دادند، مهواره راست در می آمد. از هشداری از نوعی غریزه برخوردارند که چند حلظه پیشتر آمدن موشک را، به رغم سرعت سریع تر موشک از صدا، به آن ها خرب می داد. غرشی به گوش رسید گفیت پیاده رو را از جا کند. اجسامی نوراین بر پشتش باریدن گرفت. مهنی

که بلند شد، سراپای خود را پوشیده از خرده شیشه یافت.راهش را ادامه داد. مبب، دویست متری آن سوتر، تعدادی خانه را ویران کرده بود. ستوین از دود سیاه به آمسان آوخیته بود و زیر آن انبوهی از غبار گچ که درون آن مجعیت گرد ویرانه ها حلقه می زدند. کپه ی کوچکی از گچ پیش روی او در پیاده رو رخیته بود، و در وسط آن می توانست رگه ای را

Page 85: رمان ۱۹۸۴

1984

85

به رنگ سرخ روشن ببیند. نزدیک آن که رسید، متوجه شد دسیت است که از مچ قطع شده است. سوای رگه ی خون آلود، دست آنچنان سفید شده بود

که انگار قالب گچ است.آن را با لگد به درون فاضالب انداخت و آن گاه، برای پرهیز از مجعیت، از یک خیابان فرعی به مست راست پیچیده. در عوض سه یا چهار دقیقه از حمل مبباران شده خارج شده بود. زندگی کثیف و زنبوروار در خیابان ها جریان داشت، انگارنه انگار که اتفاقی افتاده بود. حدود ساعت بیست بود از »میخانه«( به )موسوم بود رجنربان پاتوق که فروشی هایی مشروب و مشتری موج می زد. از درهای تریه رنگ و چرخان »میخانه«، که باز و بسته شدن آن ها پایاین نداشت، بوی پیشاب و خاک اره و آجبو تلخ بریون می زد. سه نفر تنگ هم در کنجی ایستاده بودند. نفر وسطی روزنامه ی تاشده ای به دست داشت و دو نفر دیگر از روی شانه ی او مشغول خواندن آن بودند. حیت پیش از آن که با نزدیک تر شدن به آن ها متوجه حالت چهره شان شود، پیدا بود که حسایب توی نخ روزنامه رفته اند. ظاهرا مشغول خواندن از ناگهان گروه با آن ها فاصله داشت که بودند. چند قدمی خربی جدی هم پاشید و دو نفر از آنان با هم گالویز شدند. چننی می منود که مهنی اآلن

یکدیگر را زیر باران مشت می گریند.- منی توین اون گوش های لعنیت ات را به من بدی؟ هبت می گم مشاره ای

که به هفت ختم می شه، اآلن چارده ماهه که نربده!- من میگم برده!

د نربده! تو خونه یه خروار شو دارم که دو سال گذشته روی کاغذ -یادداشت کرده ام. اونا را مرتب یادداشت می کنم. و هبت می گم مشاره ای که

به هفت ختم میشه...- اال و باهلل برده! می تومن اون مشاره ی لعنیت را هم هبت بگم: به 407 ختم

میشه. فوریه - هفته دوم فوریه.- آره جون عمه ات! مهه را از سری تا پیاز نوشته ام. هبت می گم مشاره ای

که...نفر سومی در آمد که: »خوبه، درشو بذار!«

Page 86: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

86

درباره ی بلیت خبت آزمایی بگومگو می کردند. وینستون سی متری دور افروخته بر چهره های با هنوز آن ها کرد. نگاه سر پشت به که بود شده بگومگو می کردند. بلیت خبت آزمایی، با جایزه های کالن هفتگی، رویدادی چند احتماال داشتند. توجه آن به جان و دل از که رجنربان بود عمومی میلیون از رجنربان بودند که بلیت خبت آزمایی برای آنان اگر نه تنها دلیل، بود، شان لودگی و شادی مایه ی بود. شان ماندن زنده اصلی دلیل که که آزمایی بلیت خبت پای فکری شان. و حمرک بود موتور حرکت شان به میان می آمد، آن هایی هم که به زمحت خواندن و نوشنت می دانستند، به حماسبایت دست می زدند که دود از کله ی آدم بلند می شد. طایفه ای تنها از راه فروش طلسمات و فال مهره ی مار گذران معیشت می کردند. وینستون نظم و نسق داده وزارت فراواین اندازی خبت آزمایی، که به دست با راه می شد، کاری نداشت. اما خرب داشت )در واقع مهه ی اعضای حزب خرب نداشتند( که جایزه ها اغلب خیایل اند. جز به برندگان جوایز کوچک پویل پرداخت منی شد. برندگان جوایز بزرگ آدم هایی الوجود بودند. در غیاب هرگونه ارتباط واقعی بنی یک قسمت از اقیانوسیه با قسمت دیگر، ترتیب

این کار دشوار نبود.اما اگر امیدی بود، در رجنربان هنفته بود. به ریسمان این امید باید آدم جایی در می منود. معقول می کشید، که کلماتش رشته ی به می زد. چنگ موضوع اعتقادی می شد که بر می گشت و نگاه می کرد به کساین که در پیاده رو از کنارش می گذشتند. خیاباین که به داخل آن پیچیده بود، عنی تپه ای به پاینی می رفت. احساس کرد که قبال به این حایل آمده است و از معرب اصلی به گوش می رسید. بیداد و داد ندارد. جلوتر صدای فاصله ی چنداین هم خیابان پس از پیچی تند، منتهی به پله هایی می شد. و پله ها هم منتهی به در مهنی حلظه، بود. فروشی هپن سبزی بساط آن در که گودی کوچه ی وینستون به یاد آورد که کجاست. کوچه منتهی به خیابان اصلی می شد و سر پیچ بعدی، که بیش از پنج دقیقه راه نبود، مغازه ی خنرزپزنر فروشی بود و دفترچه سفیدش را که اآلن دفتر یادداشتش بود، از آن جا خریده بود. و در نوشت افزار فروشی کوچکی که تا آن جا فاصله ای نبود، قلمدان و شیشه ی

جوهرش را خریده بود.

Page 87: رمان ۱۹۸۴

1984

87

و کوچک میخانه ی کوچه مقابل در مست ایستاد. پله ها باالی حلظه ای کثیفی بود که گویا پنجره هایش یخ بسته بود. در واقع، ورقه ی ضخیمی از گرد و غبار بر آن نشسته بود. مردی سال خورده، مخیده قامت اما فعال، با سبیل سفیدی که مثل سبیل میگو سیخ سیخ بود، در چرخان را فشار داد و وارد شد. وینستون، که به متاشا ایستاده بود، در این اندیشه شد که پریمرد، که دست کم البد هشتاد سالش می شد، به هنگام »انقالب« میان سال بوده است. او و امثالش آخرین چهره های پیوسته به دنیای برباد شده ی سرمایه داری »انقالب« از پیش انگاره هاشان که افرادی تعداد حزب خود در بودند. شکل گرفته بود، زیاد نبودند. نسل قدمیی تر اکثرا در پاک سازی های بزرگ دهه های پنجاه و شصت از میان برداشته شده و چند تایی که جان سامل به در برده بودند، سر تسلیم در پیش گرفته بودند. آدم زنده ای که می توانست از چگونگی اوضاع و احوال در اوایل قرن خرب درسیت بدهد، مهانا رجنرب بود. ناگهان قسمیت از کتاب تاریخ که در دفتر یادداشت خود رونویسی کرده بود، به ذهنش آمد و انگیزه ای جنون آمیز او را در چنگال گرفت. به آن میخانه می رود، با آن پری مرد آشنایی به هم می زند. و سؤاالیت از او می کند. به او می گوید: »از زندگی ات، وقیت پسر بچه ای بودی، برامی بگو. اوضاع و احوال

در آن روزها از چه قرار بود؟ از حاال هبتر بود یا بدتر؟«از این که مبادا فرصت وحشت زدگی به خود بدهد، شتابان از پله ها پاینی قانون معمول، طبق بود. دیوانگی البته، گذشت. باریک خیابان از و آمد معیین در منع گفتگو با رجنربان و رفنت به میخانه های آن ها وجود نداشت، اما عملی غری عادی بود و از دیده پنهان منی ماند. اگر پلیس های گشیت سر می رسیدند، خود را به بیهوشی می زد. اما بعید بود که باور کنند. در را باز کرد و بوی گند آجبوی ترش به دماغش خورد. وارد که شد، مههمه اندکی فروکش کرد. از پشت سر احساس می کرد که مهگی به روپوش آیب او زل زده اند. بازی پیکان که در انتهای اتاق در جریان بود، به مدت شاید سی ثانیه قطع شد. پری مرد کذایی کنار بار ایستاده بود و با میخانه چی، جوان تنومند بیین عقایب سترب بازویی، مشاجره می کرد. عده ای دیگر، گیالس به

دست، در اطراف ایستاده بودند و صحنه را متاشا می کردند.

Page 88: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

88

»مگر گفت: می کرد، راست را شانه هایش جویی ستیزه با که پریمرد مؤدبانه ازت نپرسیدم؟ یعین میگی یه چتول در این میخانه ی لعنیت نیس؟«

میخانه چی که نوک انگشت روی پشیخوان گذاشته و به جلو خم می شد، گفت: »بفرما بینم یه چتول چیه؟«

- نیگاش کن! میگه میخانه چی ام و منی دونه یه چتول چیه! خوب، یه چتول نصف نیم بطره. البد بعدش باهاس الفبا را یادت بدم.

میخانه چی در آمد که: »به گوشم خنورده. ما فقط لیتر و نیم لیتر دارمی. گیالسا اوجنان روی قفسه ی روبه رو.«

پریمرد پای فشرد که: »یه چتول می خوام. خیلی ساده می تونسیت یه چتول هبم بدی. جوان که بودم، از لیتر لعنیت خربی نبود.«

میخانه چی با انداخنت نگاهی به دیگر مشتریان، گفت: »جوان که بودی، مهه ما باالی درخت زندگی می کردمی.«

فریاد خنده بلند شد و ناراحیت منبعث از ورود وینستون گویا از بنی رفت. چهره ی سفید پری مرد گلگون شده بود. در مهان حالت که با خود زمزمه مالمیت با وینستون خورد. وینستون تنه ی به تنه اش و برگشت می کرد،

بازوی او را گرفت و گفت: »گیالسی مشروب مهمان من می شوی؟«پریمرد که از نو شانه هایش را راست می کرد، گفت: به تو می گن »آقا« به با ستیزه جویی از قرار معلوم متوجه روپوش آیب وینستون نشده بود.

میخانه چی گفت: »یه چتول!«میخانه چی از داخل سطلی زیر پیشخوان دو گیالس ضخیم بریون آورد، آن ها را خشک کرد و داخل هر کدام نیم لیتر آجبو قهوه ای تریه رخیت. آجبو به بود که در میخانه های رجنربان گری می آمد. رجنربان جماز تنها مشرویب را گری آن به سادگی که عمال می توانستند نبودند، هر چند نوشیدن جنی بیاورند. بازی پیکان دوباره به جریان افتاده بود، و گروه گروه از آدم های بودند. پرداخته آزمایی بلیت های خبت باره ی در گفتگو به میخانه داخل بود. قمار میز پنجره یک بود. زیر یاد رفته از حلظه ای، حضور وینستون آن جا می توانست بدون ترس از درز کردن صحبت، با پریمرد حرف بزند.

Page 89: رمان ۱۹۸۴

1984

89

فوق العاده خطرناک بود، اما در هر صورت تله اسکریین در اتاق نبود. به جمرد ورود از این معین اطمینان حاصل کرده بود.

پری مرد، مهنی که نشست، لندید که: »می توانست یه چتول برام بریزه. نیم لیتر بس نیست. آدم سری منیشه. یه لیتر هم خیلی زیاده. پولش به کنار، مرتب

باهاس پیشاب بریزم.«وینستون به طور آزمایشی گفت: »از جواین تا حاال حتما تغیریات بزرگی

را به چشم دیده ای.«چشمان آیب کمرنگ پریمرد از صفحه ی پیکان به بار و از بار به در توالت باشد. پیوسته وقوع به میخانه در تغیریات که داشت توقع گویی سرید. عاقبت گفت: »آجبو هبتر بود، و ارزان تر! جوان که بودم آجبوی مالمی چتویل

چهار پین بود. البته، این پیش از جنگ بود.«وینستون گفت: »کدام جنگ؟«

و برداشت را گیالسش جنگه.« »مهش گفت: مبهم حلین به پریمرد شانه هایش از نو راست شد. »می خورم به سالمیت مشا.«

حلقوم نوک تیزش با حرکیت سریع باال و پاینی رفت و آجبو ناپدید شد. وینستون به مست بار رفت و با دو گیالس نیم لیتری دیگر برگشت. پری مرد گویا پیش داوری خود را در باره ی نوشیدن یک لیتر آجبو، از یاد برده بود.

وینستون گفت: »سن و سالت خیلی از سن من بیشتر است. پیش از این که به دنیا بیامی، تو حتما آدم بالغی بوده ای. می تواین به یاد بیاوری که پیش از انقالب اوضاع و احوال چگونه بود. آدم هایی به سن و سال من راجع به آن دوران در واقع چیزی منی دانند. تنها می توانیم راجع به آن از کتاب ها خبوانیم، و آن چه در کتاب ها آمده شاید درست نباشد. دمل می خواهد نظر تو را در این مورد بدامن. کتاب های تاریخ می گویند که پیش از انقالب، زندگی با حاال یک سره فرق داشت. خفقان و یب عدالیت و فقر به قدری شدید بود که به تصور هم منی آید. اینجا در لندن توده های عظیم مردم از تولد تا مرگ نداشتند. پا به پوتنی آن ها نصف تازه نداشتند. خوردن برای کایف غذای روزی دوازده ساعت کار می کردند، ساعت نه از مدرسه بریون می آمدند و ساعت ده در اتاقی می خوابیدند و در مهان وقت آدم های معدودی بود، تنها

Page 90: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

90

چند هزار- معروف به سرمایه دار- که ثرومتند و مقتدر بودند صاحب مهه چیز بودند. در خانه های بزرگ و جملل، با سی خدمتکار، زندگی می کردند، سوار ماشنی و کالسکه های چهار چرخه می شدند، شامپاین می خوردند، کاله

لگین بر سر می گذاشتند...«پری مرد ناگهان گل از گلش شکفت. در آمد که: »کاله لگین! خوب شد چرا. مهنی منی دومن می کردم. فکر این به هم من دیروز خود گفیت. مهنی طوری فکر می کردم. سال هاس که کاله لگین ندیده ام. غیب شده ان. آخرین باری که کاله لگین بر سر گذاشتم، در خاکسپاری خواهر زمن بود و این، خوب منی تومن تاریخ دقیق شو بگم، البد پنجاه سال پیش بوده. گفنت نداره

که کرایه کرده بودم، منظورم را که می فهمی.«وینستون با حوصله گفت: »حبث بر سر کاله لگین نیست. نکته این جاست که این سرمایه دار ها-آن ها و معدودی قاضی و کشیش که از قبل آن ها نان می خوردند-خدایان روی زمنی بودند. مهه چیز به خاطر منافع آن ها وجود جور هر بودید. آن ها کارگران-بردگان معمویل، مشاها-آدم های داشت. گله مشاها مثل می توانستند می کردند. رفتار با مشاها می خواست، دل شان را به کانادا بفرستند. اگر اراده می کردند، می توانستند با دختران تان خبوابند. دستور می دادند که با چیزی به نام گاوسر شالق تان بزنند. از کنارشان که رد می شدید، باید کاله از سر بر می داشتید. هر سرمایه داری با گروهی پادو

بریون می رفت...«پری مرد از نو گل از گلش شکفت.

اینم کلمه ای که خیلی وقته به گوشم خنورده. پادوها! منو به - پادوها! عقب بر می گردونه. یادم میاد- اوه خیلی ساال پیش- که گاهی وقتا بعد از ظهرای یکشنبه به هایدپارک می رفتم سخنراین رفقا را بشنوم. ارتش جنات، کاتولیک های وابسته به کلیسای رم، یهودیان، هندوان-از هر قماشی آن جا بود. و یه رفیق- اسم شو به خاطر ندارم، منتها سخنران پر قدریت بود. آره. تازه مهنی چیزو نگفت. در آمد که: »پادوها! پادوهای بورژوازی! نوکرهای طبقه ی حاکم!« از چیزای دیگه ای که گفت یکیش هم انگل ها بود. مهنی طور کفتارها، آره مطمئنم که هبشان گفت، کفتارها. البته مرادش حزب کارگر بود،

Page 91: رمان ۱۹۸۴

1984

91

می فهمی که.وینستون احساس کرد که پریمرد منظورش را منی فهمد. گفت: »در واقع آن از بیشتر حاال می کین احساس که است این بدامن، می خواستم آن چه روزها آزادی داری؟ به عنوان انسان با تو رفتار می شود؟ در روزگاران کهن،

آدم های ثرومتند، آدم هایی که در راس...«پریمرد از راه یاد آوری گفت: »جملس اعیان.«

- اگر خوش داری، جملس اعیان. آن چه می خواهم بپرسم این است که آیا این آدم ها می توانستند به عنوان مادون با مشا رفتار کنند، تنها به صرف این که آن ها ثرومتند بودند و مشا فقری؟ مثال، آیا راست است که باید آن ها را »جناب« خطاب می کردید و هر وقت که عبور می کردند کاله از سر بر

می داشتید؟پری مرد ظاهرا به فکری عمیق فرو رفته بود. پیش از دادن جواب، یک چهارم آجبوش را نوشید. آن گاه گفت: »آره. آن ها دوست داشتند کاله از سر برداری. نشان نوعی احترام بود. خودم با این کار موافق نبودم، ویل خیلی

وقتا این کار را می کردم. یعین جمبور بودم.«نقل خوانده ام، که تاریخ کتاب های از آدم ها-دارم این برای آیا و -به داخل فاضالب پیاده رو از بود که مشا را نوکرهاشان عادی می کنم-و

هل بدهند؟- یکی شان یک بار منو هل داد. انگار مهنی دیروز بود. شب مسابقه ی بود-شب مسابقه خیلی خشن می شد-و در خیابان شفتزبوری قایق راین تنه ام به تنه ی یک رفیق جوان خورد. به متام معنا آقا بود، کاله لگین بر سر و پالتوی مشکی به تن. در پیاده رو چپ و راست راه می رفت و تصادیف تنه ام به تنه اش خورد. گفت: »چرا جلو پایت را نگاه منی کین؟« آره مهنی جوری گفت. گفتم: »فکر می کین پیاده رو لعنیت رو خریدی؟« گفت: »اگر سر به سرم بگذاری، آن گردن منحوست را می پیچامن.« گفتم: »تو مسیت. اآلن میدم بازداشتت کنند.« و باور کن که دست شو رو سینه ی من گذاشت و چنان هلم داد که نزدیک بود زیر تایر ماشنی برم. خوب، اون روزا جوان

بودم و می خواستم یه مشت حوالش کنم که...

Page 92: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

92

احساس عجز بر وینستون مستویل شد. در حافظه ی پری مرد چیزی جز توده ای از جزییات خزعبل نبود. آدم اگر می خواست، می توانست از بام تا شام سؤال پیچش کند و یک کلمه راست از او نشنود. چه بسا که کتاب های تاریخ حزب بنا به حکمیت، راست بگویند. اصال یک کلمه ناراست هم چه

بسا نگفته باشند. دست به آخرین تالش زد و گفت:- شاید منظورم را به روشین بیان نکرده باشم. آن چه می خواهم بگومی انقالب از پیش را کرده ای. نصف عمر خودت درازی تو عمر است. این گذرانده ای. مثال، در 1925 بزرگ شده بودی. تا آن جا که به یادت می آید، می تواین بگویی که زندگی در سال 1925 هبتر یا بدتر از حاال بود؟ و اگر

خمری بودی ترجیح می دادی آن وقت یا اآلن زندگی کین؟به ختته ی پیکان نگاه کرد. گیالس پریمرد عنی آدم های در حال مراقبه آجبوش را، آهسته تر از پیش، متام کرد. به سخن که در آمد، حلین تسامح آلود و فیلسوف مآبانه داشت. گویی آجبو قدرت سخن گفتنش عطا کرده

بود.- می دامن از من انتظار داری که بگومی ای کاش دوباره جوان می شدم. اکثر آدم ها، اگر از شان بپرسی، می گویند که آرزوی جواین دوباره دارند. جوان که باشی، سالمیت و قدرت داری. به سن و سال من که برسی، هیچ وقت حالت خوش نیست. از درد پا عذاب می کشم، و وضع مثانه ام هم که تعریفی نیس. شب ها شش هفت بار از رخت خواب بریومن می کشه. از طریف، پری با زن ها نداری. را نگراین های دوره ی جواین داره. بسیاری مزایای شدن سروکاری نداری، که این خودش نعمت بزرگیه. نزدیک سی سال است که

زن ندارم. خنواسته ام هم داشته باشم.وینستون عقب نشست و به پنجره تکیه داد. ادامه ی گفتگو یب فایده بود. در کار خرید آجبو بود که پری مرد ناگهان بلند شد و به سرعت به ادرارگاه بود. لیتر اضایف تأثری خود را گذاشته نیم اتاق وارد شد. بویناک در کنار دیده دوخت. به گیالس خایل و نشست دیگر دقیقه ی دو یکی وینستون متوجه نشد که چه وقت پاهای او از نو به خیابانش کشانیده است. با خود »آیا که ساده و عظیم این سؤال سال بیست در عرض اندیشید: حداکثر

Page 93: رمان ۱۹۸۴

1984

93

زندگی پیش از »انقالب« هبتر از حال بود؟« برای مهیشه بال جواب می ماند. راستش، مهنی حاال هم بالجواب بود. چرا که معدود بازماندگان پخش و پالی دنیای کهن از مقایسه ی یک عصر با عصری دیگر عاجز بودند. آن ها هزاران چیز بیهوده را به یاد می آوردند، نزاع با یک هم قطار، جستجو برای تلمبه ی گمشده ی دو چرخه، حالت چهره ی خواهری مدت ها پیش مرده، چرخش غبار در صبحی باد آلود در شصت سال پیش، اما متام واقعه های مرتبط از وسعت دید آنان بریون بود. شبیه مورچه بودند، که می تواند اشیای نقصان می شد ببیند. و هنگامی که حافظه دچار نه اشیای بزرگ را ریز و و اسناد مکتوب مهر جعل می خوردند-به وقت پیش آمدن چننی واقعه ای، ادعای حزب مبین بر هببود شرایط زندگی باید پذیرفته می شد، چون معیاری

برای حمک وجود نداشت، و هیچ گاه دوباره وجود منی یافت.در مهنی حلظه، رشته ی افکارش به ناگاه از هم گسیخت. ایستاد و سر باال کرد. در خیاباین باریک بود، با چند مغازه ی کوچک و تاریک که در میان خانه های مسکوین پخش شده بودند. باالی سرش سه توپ فلزی آوخیته بود که گویا زماین مطال بوده اند و حاال دیگر تغیری رنگ داده بودند. انگار دفتر که بود ایستاده مغازه ای بریون است! معلوم می شناخت را این حمل

یادداشتش را از آن جا خریده بود.ترس در جانش فرو پیچید. در درجه ی اول خرید دفتر کار نسنجیده ای بود و قسم خورده بود که دیگر پا به این حمل نگذارد. و با این مهه، حلظه ای بازش این جا به میل خود به او پاهای بود، داده میدان اندیشه اش به که انتحار آمیزی از این دست بود که گردانده بود. دقیقا در قبال انگیزه های با افتتاح دفتر یادداشت امید بسته بود خود را مصون بدارد. در مهان حال متوجه شد با وجود این که ساعت بیست و یکم بود، مغازه هنوز باز است. با این احساس که بودن در داخل مغازه کمتر از پرسه زدن در پیاده رو سوء ظن بر می انگیزد، قدم به آستانه ی در گذاشت. در صورت استنطاق، می توانست

بگوید که برای خرید تیغ آمده است.مغازه دار چراغ نفیت آویزاین را، که بوی فتیله ی پاک نشده اما آشناپروردی بود شاید شصت ساله، حنیف و بود. مردی به تازگی روشن کرده می داد،

Page 94: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

94

مخیده قامت، با بیین کشیده و چشمان پر مهری که عینک درشت آن ها را از شکل انداخته بود. موی سرش تقریبا سفید، اما ابروانش پر پشت و هنوز سیاه بود. عینکش، حرکات متنی و پر وسواسش، و به تن داشنت کت کهنه ای از ماهوت مشکی، حال و هوای روشنفکرانه به او می داد. گویی ادیب یا موسیقی دان بود. صدایش صاف و انگار حمو بود، هلجه اش به خرایب هلجه ی

اکثریت رجنربان نبود. در آمد که: »پیاده رو که بودی، تو را به جا آوردم. مهان آقای هسیت که آن دفترچه ی خاطرات را خرید. کاغذ زیبایی داشت. هبش می گفتند، خامه ای. ساخته که است سال پنجاه بگم می تومن جرأت به اون...، مثل کاغذی نشده.« از باالی عینک به وینستون خریه شد و اضافه کرد: »فرمایشی اگر داشته باشید، در خدمت حاضرم. شاید هم می خواهید مهنی طوری نگاهی

بیندازید.«وینستون با حلن مبهم گفت: »داشتم رد می شد، گفتم یک نگاهی بیندازم،

چیز به خصوصی منی خواهم.«دیگری گفت: »چه هبتر. چون گمان منی کنم چیز به دردخبوری می تونستم تقدمی تان کنم.« با دست لطیف خود حرکیت اعتذارآلود منود و اضافه کرد: باشه، فاحته ی »می بینید که وضع مغازه چطوره، خایل خایل. بنی خودمان عتیقه فروشی دیگر خوانده شده. عرضه و تقاضا دیگه نداره. اثاثیه، چیین، شده. ذوب اکثرا هم فلزی وسایل شده. شکسته مرور به شیشه-مهه

سال هاست که یک مشع دان مسی حمض منونه ندیده ام.«به اجناس چیز متام میان از اما نبود، انداخنت مغازه جای سوزن داخل دردخبور تقریبا نبود. کف مغازه خیلی تنگ بود. چون دور تا دور دیوارها قاب عکس های خاک گرفته روی هم تلنبار شده بود. در ویترین طبق های و شکسته تیغه قلمتراش های و فرسوده اسکنه های و بود مهره و پیچ ساعت های رنگ و رو رفته ی از حیز انتفاع افتاده، و دیگر بنجل های متفرقه. تنها در گوشه ی مغازه روی بساط کوچکی مقداری خرت و پرت بود-جعبه ظاهرا آن ها-که نظایر و عقیق سینه های گل الکی، رنگ به توتون هایی چیز قابل توجهی در میان آن ها بود. وینستون به طرف بساط که می رفت،

Page 95: رمان ۱۹۸۴

1984

95

را آن برق می زد. نور چراغ زیر که افتاد به شیء گرد و صایف چشمش برداشت. قطعه ی بلورین سنگیین بود که یک طرف آن حمدب و طرف دیگر آن مسطح بود و تشکیل نیم کره ای می داد. در رنگ و بافت شیشه لطافت غرییب بود، به لطافت آب باران. در مرکز آن شیء غریب و صوریت رنگ و

به هم بافته ای بود که یاد آور گل سرخ یا شقایق دریایی بود.وینستون که افسون آن شده بود، گفت: »این چیه؟«

پریمرد جواب داد: »مرجان، آره مرجان. حتما از اقیانوس هند آمده آن را در شیشه کار می گذاشتند. صد سال پیش درست شده، شاید هم بیشتر.«

وینستون گفت: »چیز قشنگی است.«پری مرد هم از روی حتسنی گفت: »چیز قشنگی است. اما این روزها چننی حریف را آدم کمتر می شنود.« سرفه ای کرد و ادامه داد: »خوب، اگر قصد خریدنیش را داشته باشی، برای تو چهار دالر متام می شود. یادم می آید که چیزی مثل اون هشت پاوند آب می خورد، و هشت پاوند پول زیادی بود. ویل این روزها چه کسی- حیت چند نفری هم که مانده اند - به عتیقه های

اصل امهیت میده؟«جیب در را شده تصرف شیء و پرداخت دالر چهار فورا وینستون گذاشت. حال و هوای تعلق داشنت آن به دوراین که کامال متفاوت از دوران کنوین بود که بیش از زیبایی آن به دل وینستون نشست. به هیچ شیشه ای که تا حاال دیده بود، شباهت نداشت. یب استفاده بودن ظاهری آن به جذابیتش می افزود، هر چند می شد حدس زد که زماین کاغذ نگهدار بوده است. شیشه در جیبش خیلی سنگنی بود، اما خوشبختانه زیاد بریون نزده بود. در متلک سازشکارانه رنگ و حیت بود غریب چیزی حزب عضو برای آن داشنت داشت. هر چیز قدمیی، و به مهان میزان هر چیز زیبا، مهواره مورد سوء ظن بود. پری مرد، پس از دریافت چهار دالر، خوشحال تر شده بود. وینستون پی برد که به سه دالر هم راضی بوده است. در آمد که: »اتاق دیگری در بیندازی. چیز آن به نگاهی باشی داشته میل که شاید باال هست طبقه ی زیادی در آن نیست. فقط چند تکه. اگر خبواهیم باال برومی، کافیه یه چراغ

با خود بربمی.«

Page 96: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

96

چراغ دیگری روشن کرد، جلو افتاد و با پشت مخیده آهسته آهسته از کوچکی روی راه از دنبالش. به هم وینستون باالرفت. فرسوده پله های گذشتند و وارد اتاقی شدند که رو به خیابان نبود. پنجره اش رو به حیاط که شد متوجه وینستون خباری. لوله ی انبوهی با می شد باز سنگ فرشی اثاثیه ی اتاق مرتب است. گویی برای زندگی کردن اختصاص یافته بود. یک تکه فرش در کف اتاق بود، یکی دو تصویر بر دیوار، و یک صندیل راحیت که کنار خباری بود. یک ساعت شیشه ای عهد بوقی روی منای خباری تیک تاک می کرد. زیر پنجره ختت خوایب بود که یک چهارم اتاق را به خود گرفته

و تشکی روی آن بود.پری مرد با حلین نیمه اعتذار آمیز گفت: »تا وقیت زمن مرد، این جا زندگی می کردمی. دارم اثاثیه را یکی یکی می فروشم. این ختت خواب قشنگیه، البته کمی یک خوب، ویل بشه. پیدا چاره ای آن داخل ساس های برای اگر

ناجوره.«اتاق را روشن کند. در روشنایی گرم و تا متام بود باال گرفته چراغ را کم نور چراغ، چننی می منود که آدم را به خود می خواند. از ذهن وینستون کرد. اجاره دالر چند هفته ای را اتاق این می شود سادگی به که گذشت از باید و بود حمال فکری می داد. خود به کردن خطر جرأت اگر البته خری آن می گذشت. اما اتاق در ذهن او حسریت را بیدار کرده بود، نوعی خاطره ی نیاکاین را. چننی می منود که از حال و هوای زیسنت در چننی اتاقی با خرب است: آدم روی صندیل کنار خباری روشن می نشیند و پا روی پیش خباری می گذارد و یک کتری روی خباری، در امیین و تنهایی کامل، نه کسی می پایدش، نه صدایی دنبالش می کند و هیاهویی نیست جز غلغل کتری و

تیک تاک آشنا پرورد ساعت.یب اختیار زمزمه کرد: »تله اسکریین نیست!«

پری مرد گفت: »اه، هیچ وقت ازین چیزا نداشتم. خیلی گرانه. خوب، هیچ وقت هم ضرورت داشنت آن را احساس نکرده ام. و اما اون میز تاشو در اون گوشه، میز قشنگیه. هر چند اگر خبواهی از پایه هایش استفاده کین، باید

لوالی نو براش خبری.«

Page 97: رمان ۱۹۸۴

1984

97

آن به طرف وینستون و بود کوچکی کتایب جا اتاق دیگر گوشه ی در کشیده شده بود. چیزی جز آشغال در آن بود. ردیایب و از بنی بردن کتاب ها بود. گرفته اجنام دیگر جاهای دقت مهان به هم نشنی رجنرب حمالت در بسیار بعید بود که در متام اقیانوسیه نسخه ای از کتاب منتشر شده پیش از سال 1960 وجود داشته باشد. پری مرد که هنوز چراغ را در دست داشت، روبه روی تصویر ایستاده بود که قایب از چوب بلسان داشت و به دیوار مقابل

ختت خواب، در قسمت دیگر خباری، آویزان بود.نقاشی های قدمیی به اگر عالقه ای اما با ظرافت خاصی در آمد که: »و

داشته باشی...«ختم عماریت فوالدی کنده کاری پرداخت. تصویر وارسی به وینستون مرغی بود با پنجره های مثلثی شکل و برجی کوچک در جلو. نرده ای به دور ساختمان بود و در عقب چیزی بود که به نظر جمسمه ای می آمد. وینستون حلظایت چند به آن خریه شد. خیلی آشنا می منود، هر چند که جمسمه را به

یاد منی آورد.پری مرد گفت: »قاب به دیوار کوبیده شده، ویل می تومن برات درش بیارم.«

وینستون عاقبت گفت: آن ساختمان را می شناسم. اکنون ویرانه ای است. در وسط خیابان، بریون کاخ دادگستری بود.«

اوه خیلی وقت مبباران شد... دادگستری. بریون پریمرد گفت: »درسته. پیش. زماین کلیسا بود. امسش هم بود، سن کلمانتس دین.« لبخندی اعتذار آمیز زد، گویی از به زبان آوردن چیزی مضحک آگاه بود، و اضافه کرد:

»ناقوسای سن کلمانتس می گن، نارنج و لیمو.«وینستون گفت: »چی؟«

- اوه... ناقوسای سن کلمانتس می گن، نارنج و لیمو. قافیه ای بود که وقیت بچه بودم، ساز می کردمی. دنباله شو به یاد ندارم، ویل می دومن این جوری متام می شه: مشعی می آرن که تا رختخواب مهراهیت کنن، ساطوری می آرن تا گردنتو باهاش بزنن. نوعی رقص بود. دست می گرفتند تا از زیر رد بشی و با رسیدن به »ساطور میارن تا گردنتو باهاش بزنن«، دست ها را پاینی می آوردن و می گفتنت. مهش اسم کلیساها بود. متام کلیساهای لندن، منظورم

Page 98: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

98

کلیساهای اصلی، در آن بود.وینستون منی دانست که کلیسا به چه قرین تعلق داشته است. تعینی قدمت ساختمان های لندن دشوار بود. بنای هر ساختمان بزرگ و گریا، در صورت داشنت منودی تازه، به زمان انقالب نسبت داده می شد. بنای ساختمان های قدمیی هم به زماین تاریک، به نام قرون وسطی، منسوب می گشت. عقیده بر این بود که در سده های سرمایه داری چیز با ارزشی پدید نیامده است. راجع به تاریخ، نه از معماری چیزی دستگری آدم می شد و نه از کتاب ها. جمسمه ها، حکاکی ها، سنگ های یاد بود، اسامی خیابان ها- هر چیزی که می توانست

پرتوی بر گذشته بیفکند- طبق برنامه ای منظم تغیری یافته بود.- منی دانستم که آن جا کلیسایی بوده.

استفاده های که چند هر مانده. جای بر کلیساها از خیلی واقع در -دیگری از اونا می کنند. بذار ببینم قافیه ش چه جوری بود؟ آها، یافتم.

ناقوسای سن کلمانتس می گن، نارنج و لیمو ناقوسای سن مارتینس می گن، بدهی تو سه شاهیه به مو

بیش از این در خاطرم نیس. شاهی، سکه ی کوچک مسی بود، شبیه یه سنت.

- سن مارتینس کجا بود؟سن مارتینس؟ هنوز سر جاشه، در میدان پریوزی هپلو به هپلوی منایشگاه پله های و در جلو و ستون های مثلثی شکل ایوان با تصاویر. ساختماین خمصوص بود موزه ای می شناخت. خوب را حمل این وینستون بزرگ. و موشکی مبب های شده ی نقاشی گوناگون-مدل های تبلیغی منایشات دژهای شناور، تابلوهای رنگ روغین که جتاوزات دمشن را نشان می داد و

نظایر آن.پری مرد در تکمیل گفته ی خود ادامه داد: »مشهور بود به سن مارتینس در

مزارع. هر چند که به خاطر ندارم مزارعی در آن حوایل بوده باشد.«وینستون تصویر را خنرید. مامیلکی نامهگون تر از وزنه ی بلورین می بود. ویل می شد. آورده در قاب از که این مگر نداشت، امکان هم آن بردن

Page 99: رمان ۱۹۸۴

1984

99

چند حلظه ای دیگر درنگ کرده و با پری مرد به صحبت پرداخت. دریافت بلکه نیست ویکس بود، نوشته مغازه جلوی در که آن چنان او، اسم که چارینگتون است. آقای چارینگتون بیوه مردی می منود شصت و سه ساله این مدت در نظر این مغازه سکین داشت. در متام و سی سال بود که در داشته بود که اسم روی ویترین را عوض کند، اما هیچ وقت به صرافت اجنام این کار نیفتاده بود. در مدت گفتگو شعر نیمه به یاد آمده مهچنان در ذهن وینستون می گشت: ناقوسای سن کلمانتس می گن، نارنج و لیمو! ناقوسای سن مارتینس می گن، بدهی تو سه شاهیه به مو! چیز غرییب بود. هنگامی که کسی این آهنگ را با خود می خواند، این پندار را داشت که در واقع بانگ ناقوس ها را می شنود: ناقوس های لندن گم شده که، نقاب پوش و فراموش شده، هنوز وجود داشت. چننی می منود که بانگ ناقوس ها را در برج های با این مهه، تا آن جا که به یاد داشت، به عمر خویش شبح وار می شنود.

بانگ ناقوس به گوشش خنورده بود.مبادا آمد، پاینی پله های از تنهایی به و شد جدا چارینگتون آقای از پریمرد سرک کشیدن او را به خیابان پیش از بریون رفنت از مغازه ببیند. از پیش تصمیم گرفته بود که در فرصیت مناسب-مثال تا یک ماه دیگر-خطر بازدید مغازه را به جان خبرد. شاید خطر آن بیشتر از طفره رفنت از مرکز اجتماعات نبود. در وهله ی اول، پس از خرید دفتر یادداشت و دوباره به این جا آمدن، بدون آگاهی از این که آیا مغازه دار مورد اعتماد است، محاقت

بود. با این مهه!...دوباره با خود گفت که آری، حتما بر می گردد. چند تکه ی دیگر از این قاب از را می خرم، دین کلمانتس نقاشی سن قشنگ می خرم. بنجل های بریونش می آورم، زیر کت روپوش پنهان می کنم و می برم. بقیه ی آن شعر نقشه ی جنون آمیز از حافظه ی آقای چارینگتون بریون می کشم. حیت را اجاره ی اتاق در طبقه ی باال هم مانند برق در ذهنش دوباره جسنت کرد. شاید پنج ثانیه ای از خود یب خود شد و یب آن که از پنجره نگاهی به بریون بیندازد، قدم به پیاده رو گذاشت. لبانش هم به آواز بالبداهه ای از شعر کذایی

مترمن بود:

Page 100: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

100

ناقوسای سن کلمانتس می گن، نارنج و لیموناقوسای سن مارتینس می گن، بدهی...

با کسی شد. بدل آب به اندرونه اش و به یخ دلش پنداری ناگهان که روپوش آیب به فاصله ی ده متری، از پیاده رو می آمد. دختر سیه مو بود، به جای اما اداره ی فیکشن کار می کرد. شعاع روشنایی کم می شد، که در آوردنش دشوار نبود. مستقیم به چشمان وینستون نگاه کرد، سپس با شتاب

به راه خود رفت، انگار او را ندیده بود.حلظایت چند قدرت راه رفنت از وینستون سلب شد. سپس به مست راست پیچید و، یب آنکه متوجه عوضی بودن مسری خود شود، به زمحت راهش را کشید و رفت. به هر تقدیر، یک مسأله روشن شده بود. دیگر تردیدی نبود که دخترک جاسوسی او را می کند. حتما زاغ سیاهش را چوب می زده است. منی شد باور کرد که بر حسب تصادف گذر او هم زمان به آن خیابان پرت و گمنام، که با حمل زندگی اعضای حزب کیلومتر ها فاصله داشت، افتاده باشد. بر خورد غری مترقبه ای بود. دخترک یا واقعا مأمور پلیس اندیشه بود، یا جاسوس آماتور و فضول باشی، که در هر دو صورت تفاویت نداشت. مهنی

بس بود که او را می پایید. شاید هم رفنت او را به میخانه دیده بود.رانش به قدم هر در او جیب داخل شیشه ی می رفت. راه زمحت به می خورد. قصد داشت که آن را دور بیندازد، اما منصرف شد. بدتر از مهه، درد شکمش بود. یکی دو دقیقه ای این احساس را داشت که اگر به زودی خود را به مستراح نرساند، ریغ رمحت را سر می کشد. اما در مهچون حمله ای مستراح عمومی وجود نداشت. آن گاه پیچش شکم رفع شد و دردی گران

به جای گذاشت.خیابان بن بست بود. وینستون بر جای ایستاد و چند ثانیه ای سر درگم شد. سپس از مهان راهی که آمده بود برگشت. در این بنی به ذهنش خطور کرد که مهنی سه دقیقه پیش بود که دختر از کنارش رد شد و اگر با قدم دو برود احتماال به او می رسد. می توانست سایه به سایه او برود تا به حمل خلویت برسند و سپس با قلماسنگ مغز او را پریشان می کند. شیشه ی داخل جیبش برای این کار سنگنی بود. اما در دم از این فکر منصرف شد، چون

Page 101: رمان ۱۹۸۴

1984

101

به این کار خارج از حتملش بود. دویدن منی توانست، ضربه زدن مبادرت هم وانگهی، دخترک جوان و خوش بنیه بود و از خودش دفاع می کرد. به ذهنش رسید که با عجله به مرکز اجتماعات برود و تا تعطیل شدن آن جا مباند و بدین وسیله هبانه ای برای امروز عصر بتراشد. اما این هم حمال بود. که هر چه این منی خواست بود. جز فراگرفته را رخویت مرگبار وجودش

زودتر به خانه برسد، بنشیند و آرام گرید.بیست بود. ساعت دو گذشته و بیست از آپارمتان رسید، به هنگامی که و سه و سی دقیقه کنتور اصلی برق خاموش می شد. به آشپزخانه رفت و پر یک فنجان چای، جنی سر کشید. سپس به پشت میز داخل شاه نشنی برگشت، نشست، و دفتر یادداشت را از کشو بریون کشید. ویل به یکباره آن را باز نکرد. از تله اسکرین صدای زنانه ای آهنگ میهن پرستانه ای را با حرارت می خواند. به جلد مرمرین دفتر یادداشت خریه شد و سعی کرد صدا

را از لوح ضمری بریون براند، اما موفق نشد.شباهنگام به سراغ آدم می آمدند. صالح در این بود که پیش از گرفتار آمدن خودش را بکشد یب شک بعضی ها چننی می کردند. بسیاری از ناپدید شدن ها در واقع خودکشی بود. اما در دنیایی که گری آوردن سالح گرم یا سم قاتل کار حضرت فیل بود، خودکشی شهامت می خواست. از روی شگفیت در اندیشه ی بیهودگی درد و ترس شد، و خیانت بدن انسان که، درست در قانون در خیاب است، مهواره میان در ویژه تالشی که ضرورت حلظه ای ماند فرو می رود. اگر سریع عمل کرده بود، چه بسا که دختر سیه مو را به وادی خاموشان می فرستاد؛ اما دقیقا به سبب شدت خطر، قدرت عمل از او سلب شده بود. به ذهنش رسید که آدمی در حلظات حبران، به جای دمشن با بدن خویش می جنگد. درد گران شکمش حیت حاال، به رغم خارجی، جنی، اندیشه ی پیاپی را حمال می ساخت. اندیشید که: در متام وضعیت های به ظاهر قهرماین یا تراژیک، مهواره چننی است. در میدان جنگ، در اتاق شکنجه، در کشیت شکسته، اموری که آدمی به خاطر آن ها می جنگد، مهواره فراموش می شود. چرا که بدن آن قدر باد می کند که جهان را می آکند، حیت اگر از وحشت یا فریاد ناشی از درد هم درمانده نشود، زندگی مبارزه ی

Page 102: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

102

حلظه به حلظه با گرسنگی و ترس و یب خوایب و سوزش معده و درد دندان است.

دفتریادداشت را باز کرد. مهم بود که چیزی بر قلم آید. زنک در تله اسکرین آواز جدیدی را شروع کرده بود. صدایش گویی عنی بریده های نوک تیز شیشه در مغز او فرو می رفت. کوشید به اوبراین بیندیشد، به مهو که دفتر یادداشت برای او و به او نوشته می شد. اما در عوض به این موضوع اندیشید که پس از افتادن به دست پلیس اندیشه چه بر سرش خواهد آمد. اگر آدم را یک باره می کشتند، امهییت نداشت. انتظار کشته شدن را داشت. ویل پیش باید از آن خرب داشتند( منتها مهه باره دم منی زد، این از مرگ )کسی در از مراحل اقرار می گذشت: به خود پیچیدن بر روی زمنی و فریاد االمان، صدای استخوان های شکسته، دندان های خرد شده و کنده شدن موی سر مهراه خلته ی خون. چرا باید آن را حتمل کرد، آن هم در جایی که پایانش امکان عمر از هفته یا چند روز کردن چند کوتاه بود؟ چرا یکی مهواره اقرار از کس هیچ و منی گرخیت تفتیش چنگ از کس هیچ بود؟ ناپذیر فروگذار منی کرد. آن زمان که تسلیم جرم اندیشه می شد، به یقنی در تارخیی را چیزی که آن وحشت، چرا پس می آمد. سراغش به ملک املوت معنی

عوض منی کرد، باید در بطن زمان آینده هنفته باشد؟با توفیقی بیش از پیش، کوشید تا از خیال اوبراین مهت بطلبد. اوبراین به او گفته بود »جایی یکدیگر را دیدار خواهیم کرد که تاریکی را در آن راه نیست.« معنای آن را می دانست، یا خیال می کرد که می داند. جایی که آینده ای که آدمی هرگز بود، آینده ی خیایل نیست، تاریکی را در آن راه به چشم منی دید، اما با پیش آگاهی رازورانه در آن سهیم می گشت. ویل با صدایی که دم به دم از تله اسکرین در گوشش فرو کوفته می شد، بیش از این نتوانست رشته ی افکارش را دنبال کند. سیگاری بر لب گذاشت. در دم نصف توتون روی زبانش رخیت، گردی تلخ که تف کردن آن دشوار بود. چهره ی ناظر کبری در دریای ذهنش شناور شد و جای اوبراین را گرفت. به عادت چند روز پیش، سکه ای از جیب بریون آورد و به آن نگاه کرد. چهره ی سنگنی و آرام و پناه دهنده، به او خریه شده بود. ویل آن خنده ی

Page 103: رمان ۱۹۸۴

1984

103

کند مانند ضربه ی کلمات بود؟ قماشی از چه هنفته در زیر سبیل مشکی ناقوس به ذهنش بازگشت:

جنگ صلح استآزادی بردگی استناداین توانایی است

Page 104: رمان ۱۹۸۴
Page 105: رمان ۱۹۸۴

خبش دوم

Page 106: رمان ۱۹۸۴

بندیکماواسط صبح بود و وینستون به قصد رفنت به توالت اتاقکش را ترک گفته

بود.از آن سوی سرسرای دراز و پر نور، هیکل خلوت گزیده ای به سوی او می آمد. دختر سیه مو بود. از آن شامگاهی که بریون مغازه ی بنجل فروشی با او برخورد کرده بود، چهار روزی می گذشت. نزدیک تر که آمد، متوجه شد بازوی راست او باندپیچی شده است. از دور معلوم نبود، چون مهرنگ لوله های از یکی دور به شدن پیچیده با دستش احتماال بود. روپوشش شکل منای بزرگ که توایل رویدادهای رمان ها به داخل آن ها فرستاده می شد،

ضرب دیده بود. چننی اتفاقی در اداره ی فیکشن عادی بود.شاید چهار متری با هم فاصله نداشتند که دخترک سکندری خورد، و از هپلو با صورت به زمنی خورد و فریادی از درد کشید. حتما روی بازوی ضرب دیده اش افتاده بود. وینستون از رفنت بازماند. دخترک روی زانو بلند شده بود. چهره اش به رنگ شریی زرد در آمده و در آن میان لبانش سرخ تر از مهیشه جلوه می کرد. چشمانش ملتمسانه به چشمان وینستون دوخته

شده بود، که به جای درد بیانگر ترس بود.بود دمشین رویش پیش جوشید. بر وینستون دل در غریب احساسی و شاید دردمند بود انساین پیش رویش باز داشت. در کشتنش که سعی

Page 107: رمان ۱۹۸۴

1984

107

استخوان شکسته. جخ از روی غریزه به کمک وی شتافته بود. مهان حلظه که افتادن وی را بر روی بازوی باندپیچی شده دیده بود، گویی درد را در

بدن خود حس کرده بود. گفت:»آسیب دیدی؟«

- چیزی نیست. بازومی درد گرفت. اآلن خوب می شه.طوری حرف می زد که انگار کبوتر دلش پرپر می زند. به راسیت که رنگش

خیلی پریده بود.- جاییت که نشکسته؟

- نه، حامل خوبه. حلظه ای درد گرفت، مهنی.به رنگ اندکی کرد. بلند را او وینستون و کرد دراز را دیگرش دست

چهره اش بازگشته بود و هبتر می منود.دو باره گفت: »چیزی نیست. مچم کمی ضرب دیده. متشکرم، رفیق!«

و با این گفته به چابکی راهش را کشید و رفت، انگارنه انگار که اتفاقی نکردن بود. آشکار نکشیده دقیقه طول نیم از بیش واقعه متام بود. افتاده هر به بود. آمده در غریزه صورت به که بود عادیت چهره، در احساس صورت آن واقعه که پیش آمد، هر دو مستقیم روبه روی تله اسکرین ایستاده بودند. با این مهه، بروز ندادن تعجیب گذرا بسیار دشوار بود. چون دخترک دستش در چیزی می کرد، بلند را او وینستون که ثانیه ای سه دو آن در انداخته بود. جای حبث نداشت. که عمدا این کار را کرده بود. چیزی کوچک و مسطح بود. از در توالت که رد شد، آن را در جیب گذاشت و با نوک

انگشت به آن دست زد. تکه کاغذی بود که به شکل مربع تاشده بود.در ادرارگاه که ایستاده بود، با انگشت ترتیب باز کردن آن را داد. ظاهرا پیامی بر آن نوشته شده بود. حلظه ای وسوسه شد که به یکی از توالت ها برود و آن را خبواند. اما خوب می دانست که چننی کاری محاقت حمض است. جایی نبود که بتوان یقنی کرد که در آن جا تله اسکرین ها مداوم تر از جای

دیگر آدم را منی پایند. به اتاقکش برگشت، نشست، تکه کاغذ را اتفاقی در میان دیگر کاغذهای

Page 108: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

108

روی میز انداخت، عینکش را به چشم گذاشت و خبوان و بنویس را جلو کشید. به خود گفت: »پنج دقیقه، دست کم پنج دقیقه!« دلش مانند کبوتری آن به کاری که خوش خبتانه می کوبید. سینه اش دیواره ی بر سر هراسان از بلندی باال تصحیح صورت بود: روزمره کارهای نوع از بود، مشغول

ارقام که نیاز به دقت زیادی نداشت.آن چه بر کاغذ نوشته شده بود، حتما معنای سیاسی داشت. تا آن جا که احتمالش که اول، امکان داشت. امکان وجود دو در خمیله اش می گنجید، بیشتر بود، این که دخترک مأمور پلیس اندیشه بود. که بیم آن هم می رفت. منی دانست چرا پلیس اندیشه برای رساندن پیام باید به چننی شیوه ای دست بزند، ویل شاید دالیلی برای این کار در میان بود. نوشته روی کاغذ چه بسا عامل هتدیدی احضاریه ای، دستور انتحاری بود. امکان دیگری هم بود که مرتب سر بر می داشت، هر چند بیهوده تالش می کرد آن را خفه کند. و آن این که اصال پیام به جای پلیس اندیشه، از سوی یک سازمان زیرزمیین آمده بود. شاید اجنمن اخوت وجود داشت! شاید دخترک عضو آن بود. یب شک اندیشه ای بر عبث بود، اما از مهان حلظه ی احساس تکه کاغذ در دستش، به ذهنش رسیده بود. یکی دو دقیقه بعد بود که امکان اویل به ذهنش خطور کرده بود. و حاال هم، هر چند عقلش به او می گفت که معنای پیام احتماال مرگ است- باورش چننی نبود، و آن امید غری عقالین مهچنان پا می فشرد، و دلش سر بر قفس سینه می کوفت، و به دشواری می توانست صدایش را، ضمن زمزمه کردن ارقام به داخل دستگاه خبوان و بنویس، از لرزیدن باز

دارد. بسته ی کامل کارهای اجنام شده را لوله کرد و آن را درون لوله ی فشار هناد. هشت دقیقه گذشته بود. عینکش را روی بیین دوباره میزان کرد، آهی بود، جلو کشید. آن را کشید و بسته ی دیگری را که تکه کاغذ روی آن صاف کرد. با خطی درست و خرچنگ قورباقه ای روی آن نوشته شده بود:

دوستت دارمحلظایت چند، چنان حریت زده شده بود که انداخنت آن مایه ی اهتام را به درون خندق خاطره از یاد برد. وقیت هم این کار را کرد، هر چند که از خطر

Page 109: رمان ۱۹۸۴

1984

109

بروز دادن عالقه ی بیش از حد به خویب آگاه بود، از بازخواین آن خودداری نتوانست کرد. می خواست از واقعیت کلمات اطمینان حاصل کند.

بقیه ی آن صبح، کار کردن بسیار دشوار بود. نیاز به پنهان ساخنت هیجان خود از تله اسکرین حیت بدتر از معطوف ساخنت ذهن بر روی یک ردیف دارد. خوردن در دل آتشی که گویا احساس می کرد بود. پر دردسر کار ناهار در رستوران گرم و شلوغ و پرهیاهو عذاب بود. امیدوار بود که در ساعت ناهار مدیت با خود تنها باشد، اما از بد حادثه پارسونز امحق خود را هپلوی او ول داد و در مهان حال که بوی تند عرق بدنش بر بوی زنگ زده ی خورشت غالب آمده بود، به وراجی درباره ی هتیه ی مقدمات هفته ی نفرت پرداخت. او به ویژه شیفته ی الگوی مخری کاغذی سر ناظر کبری بود، که با هپنای دو متر به دست هنگ جاسوساین که دخترش در آن بود، ساخته شده بود. دل آزار این که در میان قیل و قال، وینستون یک کلمه از حرف های او را هم منی شنید و جمبور بود از او خبواهد که اظهارات امحقانه اش را تکرار کند. تنها یک بار چشمش به دختر سیه مو افتاد که مهراه دو دختر دیگر در انتهای رستوران نشسته بود. ظاهرا متوجه نشد، و وینستون هم دیگر به آن

مست نگاه نکرد.بعد از ظهر حتمل پذیرتر بود. بالفاصله بعد از ناهار کار ظریف و دشواری که بود این الزمه اش و می کشید طول ساعت چند آن اجنام که رسید گزارش های سلسله یک شامل کار این بگذارد. کنار را دیگر چیزهای پردازی جعل طوری باید و بود پیش سال دو به مربوط تولیدی کاالی می شد که به روی یکی از اعضای برجسته ی حزب مرکزی، که سرنوشت کارها جور این از وینستون بیفکند. یب اعتباری سایه ی داشت، نامعلومی سررشته داشت و موفق شد که بیش از دو ساعت از فکر آن دختر بریون و دهنده آزار آرزویی و بازگشت ذهنش به او چهره ی یاد آن گاه بیاید. حتمل ناپذیر برای تنهایی با خود آورد. تا تنها منی شد، امکاین برای اندیشیدن که بود آن شب هایی از امشب نداشت. وجود تازه واقعه ی این درباره ی به رستوران در را دیگری می رفت. خوراک یب مزه ی اجتماعات مرکز به حلقوم فرستاد، شتابان به مرکز اجتماعات رفت، در مضحکه بازار مباحثات

Page 110: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

110

شرکت جست، دو دست تنیس بازی کرد، چند گیالس جنی باال انداخت، و نیم ساعیت در یک سخنراین با عنوان سوسیانگل و شطرنج حضور به هم رسانید. ماللت چون خوره به جانش افتاده بود، اما این بار منی خواست از مرکز در برود. با دیدن کلمات »دوستت دارم« آرزوی زنده ماندن از اعماق وجودش برجوشیده بود، و دست زدن به خطرهای کوچک امحقانه می منود. به خانه که رسید به رختخواب رفت، ساعت بیست و سه بود. آن وقت در پناه تاریکی بود- و امین ماندن از شر تله اسکرین مادام که ساکت می ماند-

که یب وقفه به اندیشیدن پرداخت.متاس گرفنت با دخترک و ترتیب مالقات، تنها مسئله ای بود که باید حل می شد. دیگر به این امکان توجه نداشت که دخترک شاید دامی برایش هپن کرده باشد. می دانست چننی نیست. دلیل آن هم دستپاچگی او به هنگام دادن یادداشت بود. ظاهرا ترس برش داشته بود. حیت این اندیشه هم به ذهنش خطور نکرد که دست رد بر سینه ی او بگذارد. مهنی چند شب پیش بود که به فکر پریشان کردن مغز او با قلوه سنگ افتاده بود، ویل امهییت نداشت. به تن عریان و جوان او، آن چنان که در خواب دیده بود، فکر کرد. در ختیلش و نفرت و از دروغ انباشته کله ای با بود، مثل دیگران منوده ابلهی او هم احساسی چون یخ فکر از دست دادن او و لغزیدن آن تن سفید و جوان از دست هایش، آتش تب در جانش افکند. بیش از مهه از این ترس داشت که اگر به زودی با او متاس نگرید، نظرش را عوض کند. اما مالقات او مواجه با اشکال عظیمی بود. مثل این بود که به وقت مات شدن، آدم خبواهد مهره ای برابرش بود. در را حرکت دهد. رو به هر سو که می منود، تله اسکرین در واقع مجله راه های ممکن برقراری ارتباط با او، به فاصله ی پنج دقیقه بعد از خواندن یادداشت، به ذهنش رسیده بود. اما اکنون، که فرصت اندیشیدن بود،

یکایک آن ها را مثل چیدن ابزار بر روی میز بررسی کرده بود.از قرار معلوم تکرار بر خوردهایی از نوع آن چه امروز صبح پیش آمده نسبتا می کرد، کار بایگاین اداره ی در اگر دخترک نبود. پذیر امکان بود، ساده می بود، اما از حمل اداره ی فیکشن جز اطالعی مبهم چیزی منی دانست. و هبانه ای برای رفنت به آن جا نداشت. اگر از حمل زندگی و ساعت کاری

Page 111: رمان ۱۹۸۴

1984

111

او باخرب بود، می توانست به تدبریی با او دیدار کند. ویل دنبال کردن او به اما تلقی می شد و متوجه می شدند. و بود، چون ولگردی احتیاط از دور پست کردن نامه واویال بود. به شیوه ای که سری هم نبود، در نامه ها را باز می کردند. در واقع آدم های قلیلی نامه می نوشتند. برای پیام هایی که فرستادن آن ها و گاه یب گاه ضروری می منود، کارت پستال های چاپی بود با عبارات عریض و طویل مکتوب بر روی آن ها. می شد عبارات نامربوط را خط بزند و کارت پستال را بفرستد. در هر صورت، اسم دختر را منی دانست. تا برسد به آدرس او. عاقبت به این نتیجه رسید که رستوران امن ترین مکان است. اگر تنها گریش می آورد، جایی در وسط سالن که خیلی به تله اسکرین ها نزدیک نباشد و مههمه ی گفت و گو جریان داشته باشد- در صوریت که این امکان رد وبدل کردن چد کلمه ثانیه دوام می آورد- چه بسا شرایط سی

پیش می آمد.تا یک هفته، زندگی عنی کابوس بود. روز بعد تا وقیت رستوران را ترک می گفت، دخترک پیدایش نشد. احتماال نوبت کارش عوض شده بود. یب آن که نگاهی بیندازند، از کنار هم رد شدند. روز سوم، دخترک سر ساعت به رستوران آمده بود، اما مهراه سه دختر دیگر و درست زیر تله اسکرین. آن گاه تا سه روز اصال پیدایش نشد. چننی می منود که متامی ذهن و جسم که هر نوعی شفافیت بود، مبتال شده ناپذیر به حساسییت حتمل وینستون حرکت، هر صدا، هر متاس، هر واژه ای را که جمبور به گفنت یا شنیدنش بود، عذایب الیم می کرد. حیت در خواب هم از چنگ مشایل او خالصی نداشت. در آن روزها دست به دفتر یادداشت نزد. آرامشی اگر بود، در کارش بود که گاهی می توانست ده دقیقه ای خود را فراموش کند. از این که چه بر سر او آمده، مطلقا سر خنی در دست نداشت. پرس و جویی منی توانست بکند. چه بسا که تبخری شده بود، چه بسا خودکشی کرده بود، چه بسا به آن سوی اقیانوسیه منتقل شده بود-بدتر و متحمل تر این که چه بسا نظرش را عوض

کرده و بر آن شده بود از وی پرهیز کند.روز بعد پیداش شد. بازویش را باز کرده بود و نوار چسب دور مچ داشت. آرامش دیدار او چنان عظیم بود که از چند حلظه ای نگریسنت به او نتوانست

Page 112: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

112

پرهیز کند. روز بعد در آستانه ی توفیق یافنت به صحبت با او بود. وقیت به رستوران آمد، دخترک پشت میزی کامال دور از دیوار نشسته و تنهای تنها بود پیشخوان نزدیک وینستون بود. نشده پر هنوز و سالن بود زود بود. متوقف شد. چون کسی در دقیقه ای به پیش می رفت. سپس دو که صف جلو شکایت داشته که حبه ی ساخارین را نگرفته است. با این حال وقیت وینستون سیین غذایش را برداشت و به طرف میز کذایی به راه افتاد، دخترک هنوز تنها بود. تصادیف به طرف میز او به راه افتاد و چشمانش را برای یافنت جایی پشت میز او گرداند. سه متری بیشتر با او فاصله نداشت که صدایی از پشت سر آمد: »امسیت!« خود را به نشنیدن زد. صدا دوباره تکرار شد، و این بار بلندتر: »امسیت!« فایده نداشت. برگشت. جوانک موبور و مضحک میز را سر او لبخند با به زمحت می شناختش، که ویلشر، نام به چهره ای خود می خواند. رد کردن دعوت به صالح نبود. بعد از شناخته شدن دیگر منی توانست با دختری تنها سر یک میز بشیند. توی چشم می زد. با لبخندی دوستانه نشست. چهره ی مضحک هم به لبخنده ای شکفت. وینستون در عامل خیال تصور کرد که با ترب به وسط آن چهره ی مضحک نشانه می رود. چند

دقیقه ای بعد، میز دختر اشغال شد. و او می رفته به طرف وینستون که بود متوجه شده ویل دخترک حتما شاید به داللت امر پی برده بود. روز بعد حواسش را مجع کرد که زود برسد. از حسن اتفاق، دخترک سر جای دیروزی بود و باز هم تنها. نفر جلوی وینستون مردی ریزه اندام و چاالک و سوسک وار بود، با چهره ای هپن و چشماین ریزنقش و مظنون. وینستون با سیین خود از پیشخوان فاصله گرفته بود که متوجه شد مرد ریزه اندام راهش را به طرف میز دخترک می کشد. امیدهایش از نو بر باد شد. یک جای خایل در میز آن سو تر بود و قیافه ی مردک شهادت می داد که به خاطر راحیت خایل ترین میز را انتخاب می کند. وینستون با دیل لرزان از پی می رفت. دخترک را باید تنها گری می آورد، واال فایده نداشت. در مهنی حلظه صدایی مثل ریزش کوه به گوش رسید. مردک پخش زمنی شد، سیین به پرواز در آمده، و دو جوبار سوپ و قهوه بر کف سالن جاری بود. با نگاهی کینه توزانه به وینستون، بر روی پا جست زد. از قرار معلوم او را مسئول افتادن خود می دانست. اما به خری و خوشی متام

Page 113: رمان ۱۹۸۴

1984

113

شد و پنج ثانیه بعد وینستون با دیل متالطم، روبه روی دخترک نشسته بود. به او نگاه نکرد. حمتویات سیین را روی میز گذاشت و در دم به خوردن پرداخت. بدون فوت وقت و پیش از آن که کسی سر برسد، باید باب صحبت را می گشود. اما ترسی مرگبار سراپایش را گرفته بود. از آن روز کذایی یک هفته ای گذشته بود. شاید دخترک تغیری رأی داده بود، حتما هم تغیری رأی داده بود! امکان نداشت که این ماجرا به خری و خوشی متام شود. ماجراهایی از این دست در زندگی واقعی پیش منی آمد. اگر در مهنی حلظه امپلفورت، مهان شاعر گوش پشمالو را ندیده بود که سیین به دست در جست و جوی جایی برای نشست بود. چه بسا از خری حرف زدن می گذشت. امپلفورت با وینستون الفیت داشت و اگر چشمش به او می افتاد، حتما هپلویش می نشست. و وینستون نبود. میان در صحبت به اقدام برای بیشتر دقیقه یک شاید دخترک هر دو یب وقفه مشغول خوردن بودند. طرفه معجوین که می خوردند، سوپ لوبیا سبز بود. وینستون به جنوایی آرام باب صحبت گشود. هیچ کدام سر باال نکردند. معجون آبکی را یب وقفه با قاشق به دهان می رخیتند، و در فاصله ی در آوردن قاشق از دهان چند کلمه ای را به صدای زیر و یب حالت

گفت و واگفت می کردند.- چه ساعیت حمل کار را ترک می کین؟

- هیجده و سی دقیقه.- کجا می توانیم مهدیگر را ببینیم؟

- میدان پریوزی، نزدیک بنای یاد بود.- پر از تله اسکرین است.

- اگر جعمییت باشد، مهم نیست.- اشاره ای؟

- هیچی. تا آدم های زیادی را ندیدی. به طرف من نیا. و به من نگاه نکن. فقط نزدیک من باش.

- چه ساعیت؟- ساعت نوزده.

Page 114: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

114

- بسیار خوب.امپلفورت، وینستون را ندید و پشت میز دیگری نشست. دخترک غذایش را به سرعت متام کرد و رفت. وینستون بر جای ماند و سیگاری دود کرد. میز یک سر که نفر دو برای که آن جا تا و نکردند صحبت دوباره آهنا

روبه روی هم نشسته اند ممکن است، به یکدیگر نگاه نکردند.وینستون، پیش از زمان تعینی شده، در میدان پریوزی بود. اطراف ستون فراز آن جمسمه ی بر که پرداخت پرسه زدن به پر چنی و شکین و تناور ناظر کبری رو به جنوب به جانب آمسان که در جنگ پایگاه هوایی مشاره ی شرقاسیه ای هواپیماهای پیش سال )چند را اروسیه ای هواپیماهای یک بود( سرنگون کرده، دیده دوخته بود. در خیابان روبه روی آن، جمسمه ی مردی بود بر پشت اسب که مثال منایاننده ی الیور کرامول بود. پنج دقیقه بعد از هفت، دخترک هنوز پیدا نشده بود. ترس مرگبار از نو بر جان وینستون چنگ انداخت. دخترک منی آمد، نظرش را عوض کرده بود! آهسته آهسته به جانب مشایل جمسمه به راه افتاد و با شناخنت کلیسای سن مارتینس، که ناقوس های آن-وقیت که ناقوس داشت- گفته بودند: »بدهی تو سه شاهیه به مو« گردی از خوشحایل بر چهره اش نشست. آن گاه دخترک را دید که پای بنای یاد بود ایستاده و به خواندن-یا وامنود کردن به خواندن- پوستری که مارپیچ از ستون باال رفته بود، مشغول است. تا وقیت آدم های بیشتری مجع نشده بودند، هپلوی او رفنت مصلحت نبود. دور تا دور ستون تله اسکرین بود. اما در مهنی حلظه صدای فریاد و خل خل خودروهای سنگنی، جایی در مست چپ، به گوش رسید. دخترک به چابکی از روی شریهای سنگی پای بنا جست زد و به مجعیت پیوست و وینستون هم به دنبال او. مهچنان که اسریان از قافله ای که دریافت قال ها و قیل از می دوید، جسته و گرخیته

اروسیه ای در حال عبور بود.انبوه فشرده ای از آدم ها، مست جنویب میدان را سد کرده بودند. وینستون، که در زمان های معمویل از هرگونه هنگامه ای خود را دور نگه می داشت. با دست و بازو راه خود را به قلب مجعیت باز کرد. دیری نپایید که هپلوی که پیکری، غول مهان به زین و پیکر غول رجنربی اما رسید، دخترک

Page 115: رمان ۱۹۸۴

1984

115

احتماال مهسرش بود، راه را سد کرده و تشکیل دیواری گوشیت داده بودند. به تقال افتاد و با تکاین سخت شانه ای را بنی آن دو جا داد. حلظه ای احساس کرد که گویا اندرونه اش در میان دو ملرب عضالین خرد و خاکشری می شود. ویل عاقبت، با عرق خفیفی بر تن، از میان آن ها گذشته بود. کنار دخترک

بود. شانه به شانه ی هم ایستاده و به جلو زل زده بودند. صف درازی از کامیون، با پاسداران چوبنی چهره و مسلسل به دست که در هر گوشه ای خربدار ایستاده بودند، آهسته از خیابان رد می شد. داخل کامیون ها آدم های ریز نقش و زرد پوست در اونیفورم مندرس و سبز رنگ مچبامته نشسته و مثل دانه های انار به هم چسبیده بودند. با چهره های مغویل و غمناک، نگاه هتی از کنجکاوی خود را از کناره ی کامیون ها به بریون دوخته بودند. هر زمان که کامیوین به دست انداز می افتاد، صدای چکاچاک فلز به گوش می رسید: متامی اسریان زجنری به پا داشتند. کامیون کامیون چهره های غمناک عبور می کرد. وینستون می دانست که اسریان داخل کامیون ها هستند، اما چهره ی آن ها را به تناوب می دید. شانه ی دختر و بازوی راست او تا او آن قدر نزدیک بود که بازویش چسبیده بود. گونه ی به شانه و آرنج، در که چنان آن را، وضعیت دخترک کند. را حس گرمایش می توانست رستوران، در دم زیر نظر گرفته بود مانند دفعه ی پیش با صدایی یب حالت به صحبت پرداخت. لبانش به زمحت می جنبید جنوا گونه ای بود که در هری و

ویر فریاد و کامیون گم می شد.- صدامی را می شنوی؟

- آره.- می تواین یکشبنه بعدازظهر را مرخصی بگریی؟

- آره.- پس خوب گوش کن. این را باید به خاطر بسپاری به ایستگاه پدینگتون

برو...با نوعی دقت نظامی که وینستون را دچار شگفیت کرد، نقشه ی راهی را که باید دنبال می کرد به او گفت. مسافرت نیم ساعت با قطار؛ بریون ایستگاه به مست چپ؛ دو کیلومتر در امتداد جاده؛ دروازه ای با میله ی فوقاین افتاده؛

Page 116: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

116

بوته ها؛ میان در روییده؛ خطی علف راهی باریکه دشت؛ میان در راهی عاقبت بود. در ذهنش نقشه آن. گویی بر روی با خزه درخیت خشکیده

زمزمه کنان گفت: »مهه را می تواین به خاطر بسپاری؟«- آره

میله ی به چپ. و دروازه دوباره به راست، به چپ می پیچی، آن گاه -فوقاین ندارد.

- باشد. کی؟- حدود ساعت پانزده. ممکن است کمی منتظر بشوی. من از راه دیگری

خودم را می رسامن. مطمئین چیزی از یادت منی رود؟- آره.

- بنابراین هر چه زودتر از من فاصله بگری.نیازی به این گفته نبود. اما حلظه ای نتوانستند خود را از مجعیت بکنند. کامیون ها هنوز می گذشتند، مردم هنوز، سریی ناپذیر با دهان باز خریه شده اعضای حزب از طرف هم آن بود، هلهله ای چند ابتدا صدای در بودند. تنها فراگری، بود. هیجان به زودی قطع شده بودند، و میان مجعیت که در نوعی حیوان یا شرقاسیه ای، اروسیه ای اجنیب ها، بود. کنجکاوی روی از عجیب و غریب بودند. جز در کسوت زنداین دیده منی شدند، در آن صورت هم به نگاهی گذرا. و جز چندتایی که به صورت جمرم جنگ به دار آوخیته ناپدید منی شد. مهنی جوری کسی خربدار دیگران سرنوشت از می شدند، می شدند. احتماال به اردوگاه های کار اجباری فرستاده می شدند. چهره های گرد و مغویل جای خود را به چهره های اروپایی داده بود-کثیف، ریشو و وامانده. چشم ها، از روی استخوان گونه های خراشیده، به چشمان وینستون در می رسید. پایان به قافله صف می شدند. برگفته نو از و می نگریستند کامیون آخری نگاهش به مردی سال خورده افتاد که با چهره ای فرو پوشیده از موی خاکستری، شق و رق ایستاده بود. مچ هایش صلیب وار روی هم قرار داشت، گویی وسیله ی بسنت زندانیان به یکدیگر بود. وقت جدا شدن وینستون و دخترک بود. اما در آخرین حلظه، در آن حال که مجعیت آن ها را

به هم می فشرد، دست وینستون را گرفت و فشار گذرایی به آن داد.

Page 117: رمان ۱۹۸۴

1984

117

ده ثانیه طول نکشید و با این حال چننی می منود که دست های شان زماین دراز به هم فشرده شده بود. وقت داشت که جزییات دست های او را یاد بگرید. انگشت های کشیده، ناخن های خوش تراش را وارسی کرد، و کف دست ها را که بر اثر کار سخت شده بود، و گوشت نرم زیر مچ ها را. در مهان حلظه به ذهنش رسید که رنگ چشمان او را منی داند. شاید قهوه ای بودند، اما سیه مویان گاهی چشمان آیب داشتند. سر بر گردانیدن و نگاه کردن محاقت حمض بود. با دست هایی کلید شده در دست هم، ناپیدا در میان فشار بدن ها، مهچنان به جلو دیده دوخته بودند، و چشمان زنداین سال خورده از میان انبوه موی چهره اش، به جای چشمان دختر، حزن آلوده به چشمان

وینستون دوخته شده بود.

بنددوموینستون در میان سایه روشن، از باریکه راه باال می رفت و هر جا که جوانه ها باز شده بودند، قدم به حوضچه های طال می هناد. زیر درختان به جانب چپ، زمنی از گل های استکاین مفروش بود. هوا انگار پوست آدم را می بوسید. دوم ماه مه بود. جایی در دل بیشه آوای فاخته به گوش می رسید.

چنان دختر و بود، خنورده بر مشکلی به راه در بود. آمده زود اندکی کار کشته بود که وینستون برخالف معمول هراسی به خود راه نداده بود. برای یافنت جای امن، می شد به دخترک اطمینان کرد. به طور کلی منی شد فرض کرد که در آبادی امنیت بیشتر از لندن است. البته، تله اسکریین نبود. امکان ضبط و از آن طریق که بود میکروفون های خمفی اما مهواره خطر ساده توجه، جلب بدون کردن سفر تنها وانگهی می رفت. صدا تشخیص نبود. در فاصله های کمتر از صد کلیومتر، مهر کردن گذرنامه ضروری نبود، به و می زدند پرسه آهن راه ایستگاه های در گشیت پلیس های گاهی اما ناجور و سؤال های می پرداختند برگه های شناسایی عضو حزب بازرسی می کردند. ویل سر و کله ی پلیس گشیت پیدا نشده بود و به هنگام پیاده شدن با احتیاط به عقب نگریسته و یقنی کرده بود که تعقیبش منی کنند. قطار پر از رجنربان بود و به سبب هوای تابستاین، حال و هوای فراغت داشتند، کوپه ی

Page 118: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

118

وینستون، با نیمکت های چویب آن، در حماصره ی افراد خانواده ای قرار گرفته بود که تعدادشان ایل ماشاء اهلل زیاد بود و جنس شان هم جور: از ننه بزرگ یب دندان گرفته تا نوزادی یک ماهه. به آبادی می رفتند تا بعدازظهری را با از کره مقداری پنهان- بگذارنند و ضمنا-از وینستون چه قوم و خویش

بازار سیاه گری بیاورند. باریکه راه علف روییده هپن تر شد و دقیقه ای نگذشت که به خط میان پانزده نشده بود. گل های بوته ها رسید. ساعت نداشت، ویل هنوز ساعت استکاین چنان رویشی به هم زده بودند که لگد گذاشنت بر روی آن ها ناگزیر بود. خم شد و به چیدن گل پرداخت، به این نیت که وقت بگذراند و هنگام روبه رو شدن با دختر دسته ای به او هدیه کند. دسته ی بزرگی مجع کرده بود و عطر اندک زننده ی آن ها را می بویید که صدایی از پشت سر، صدای شبهه ناپذیر هناده شدن پا بر روی شاخه ها، بند دلش را برید. به چیدن گل ادامه داد. هبترین کاری بود که می شد کرد. چه بسا که دخترک می بود، چه بسا که تعقیبش کرده بودند. چرخیدن و نگاه کردن به مزنله ی ابراز گناه بود، گلی

دیگر چید و باز هم گلی دیگر. دسیت به آرامی بر شانه اش افتاد. سر باال کرد دخترک بود که به نشان دم فرو بسنت، سرش را تکان داد سوی به باریک راه امتداد در سرعت به و زد کنار را بوته ها سپس و بیشه به راه افتاد، وینستون هم از پی او. پیدا بود که قبال هم به اینجا آمده از وینستون پرهیز می کرد. باتالق ها از به حکم عادت انگار است، چون پی می رفت و مهچنان دسته گل را حمکم در دست داشت. احساس اولیه ی او آرامش بود، اما با نگاه کردن به قامت قدرمتند و کشیده که پیشاپیش در حرکت بود، با آن کمربند سرخ رنگ که حمکم به میان بسته شده و احننای سرین او را بریون زده بود، حس حقارت بر دوشش سنگیین می کرد. حیت حاال هم بعید منی منود که دخترک در صورت سر برگرداندن و نگریسنت به او از کرده پشیمان شود. حالوت هوا و سبزی برگ ها حریانش کرده بودند. از ایستگاه تا این جا هم آفتاب ماه مه، احساس کثافت و یب رنگی در او اجیاد کرده بود: موجودی حمبوس با دوده ی لندن در منفذهای پوستش به ذهنش خطور کرد که دخترک تاکنون هیچ گاه او را در روشنایی کامل، و فضای

Page 119: رمان ۱۹۸۴

1984

119

باز ندیده است. به درخت خشکیده ای که دخترک از آن سخن گفته بود، رسیدند. دختر جسیت زد و بوته ها را، که انگار فضایی خایل در میان آن ها نبود، با فشار کنار زد. هنگامی که وینستون به دنبال او رفت، متوجه شد که در میان فضایی طبیعی قرار گرفته اند: ماهوری کوچک و پر علف که با هنال های بلند حماط شده است. دختر بر جای ایستاد، رو به وینستون گرداند

و گفت: »رسیدمی.«بود، هنوز که هنوز بود. او رویاروی قدمی، فاصله ی چند به وینستون

جرأت نداشت خود را به او نزدیک تر کند.دختر ادامه داد که: »در باریکه راه منی خواستم حریف بزمن، با خود گفتم هست. امکانش ویل منی کنم، تصور باشند. گذاشته کار میکروفوین مبادا مهیشه این احتمال هست که یکی از آن خوک ها، صدای آدم را تشخیص

بدهد. اینجا در امن و امانیم.«وینستون مهچنان جرأت نزدیک شدن به او را نداشت. از روی خرفیت

پرسید: »اینجا در امن و امانیم؟«دختر جواب داد: »آره. به درخت ها نگاه کن.« درخت های زبان گنجشک کوچکی بودند که زماین قطع شده و از نو جوانه زده، تشکیل بیشه ای از دیرک داده بودند و ضخامت آن ها به اندازه ی مچ دست بود. »اینجا منی شود

میکروفون کار گذاشت. وانگهی، قبال هم به این جا آمده ام.«از حمدوده ی گفت و گو جتاوز نکرده بودند. وینستون به دخترک نزدیک تر شده بود. دختر، با لبخندی که گرته ی طزنی در آن بود، شق و رق روبه روی او ایستاده بود. گویی از یب دست و پایی او در عجب بود. گل ها، انگار به میل خویش، مانند آبشار از دست او فرو رخیته بودند. دست دختر را گرفت

و گفت:»باور می کین که تا این حلظه از رنگ چشمان تو خرب نداشتم؟« به رنگ قهوه ای بودند، قهوه ای روشن با مژگان سیاه. »حاال که شکل و مشایلم را

حسایب دیده ای، می تواین تاب نگاه کردن به مرا داشته باشی؟«- چه جور هم.

Page 120: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

120

- سی و نه سامل است. زین دارم که منی توامن از شرش خالص شوم. به واریس مبتالمی. پنج دندان مصنوعی دارم.

- برامی مهم نیست.ناباوری جز احساسی ابتدا بود. بازوانش میان در دختر بعد، حلظه ای بود، آن گیسوان سیاه بر به بدن او چسبیده حمض نداشت. آن بدن جوان چهره اش قرار داشت و دخترک راسیت راسیت صورتش را باال گرفته بود. اما حقیقت این بود که هیچ گونه احساس جسماین جز متاس صرف نداشت. تنها احساس او عبارت بود از ناباوری و غرور. از این پیشامد خوش حال بود، اما هوس جسماین نداشت. از جواین و گریایی دختر به هراس افتاده بود. به زیسنت بدون زن خو کرده بود و دلیلش را منی دانست. دختر خود را از زمنی کند و یک گل استکاین را از موهایش بریون آورد. روبه روی او نشست و

بازوانش را دور کمر او حلقه کرد. خمفیگاه دارمی. وقت غروب تا ندارمی. عزیزم.عجله ای نیست، مهم -معرکه ای نیست؟ یک بار که در راه پیمایی دست مجعی راهم را گم کرده بودم، اینجا را یافتم. اگر کسی بیاید، می توان از صدمتری صدای پایش را

شنید.وینستون گفت: »امست چیه؟«

- جولیا. اسم تو را می دامن. امسیت - وینستون امسیت.- از کجا فهمیدی؟

ببینم، - عزیزم، فکر می کنم در پیدا کردن چیزها هبتر از تو باشم. بگو پیش از دادن یادداشت راجع به من چه گونه فکر می کردی؟

وسوسه ای برای گفنت دروغ به وی نداشت. به زبان آوردن بدترین ها از مهان آغاز، نوعی ابراز عشق بود.

جواب داد: »از رخیتت متنفر بودم. می خواستم بعد از جتاوز به عنف، تو را بکشم. دو هفته پیش به این فکر افتادم که با قلماسنگ مغزت را پریشان کنم. راستش را خبواهی، تصور می کردم عمله اکره ی پلیس اندیشه باشی.«

دختر این گفته را به عنوان ستایش از نقاب یب نقص خویش تلقی کرد و

Page 121: رمان ۱۹۸۴

1984

121

از سر شوق خندید.- شوخی می کین! صادقانه بگو.

به با توجه نکردم. شاید هم این جوری فکر دقیقا - خوب، شاید هم قیافه ات.

که می کردم ساملی-خیال و نفس تازه و جوان که دلیل این به تنها -احتماال...

و گفتار در یب آالیش هستم، حزب خوب عضو که می کردی خیال -بازی و راه پیمایی دسته جعمی. و کردار. اهل پرچم و مراسم و شعار و خیال می کردی که با به دست آوردن کوچک ترین فرصت به عنوان جمرم

اندیشه تو را معریف می کردم و سرت را به باد می دادم؟- آره، چیزی از این قبیل. خودت هم می داین که بسیاری از دختران جوان

این جوری اند.دختر کمربند سرخ اجنمن جوانان ضد سکس را در آورد و آن را روی هنایل انداخت و گفت: »مسبب آن این لعنیت است.« آن گاه، چنان که گویی رو در جیب دست باشد، انداخته چیزی یاد به را او کمر به زدن دست پوشش کرد و تکه ی کوچکی شکالت بریون آورد. آن را به دو نیم کرد و یکی از آن ها را به وینستون داد. وینستون حیت پیش از این که آن را بگرید، از بویش می دانست که شکالیت غری معمویل است. تریه رنگ و براق بود و پیچیده در زرورق. شکالت معمویل حتفه ای بود به رنگ قهوه ای یب حال و به هم رخیته که مزه ی آن، در حمدوده ی تعریف، شبیه به بوی آتش زباله بود. اما گاه و یب گاه مزه ی شکالیت را نظری آن چه دختر به او داده بود، چشیده بود. راحیه ی آن خاطره ای را در او بیدار کرده بود که منی توانست آن را مشخص

سازد، اما قوی و آزار دهند بود.گفت: »این را از کجا گری آوردی؟«

دختر با یب اعتنایی جواب داد: » از بازار سیاه. راستش من از آن دختر های جاسوسان اجنمن در گروه رهرب دارم. دست بازی ها در هستم. متاشایی بودم. هفته ای سه روز برای اجنمن جوانان ضد سکس دواطلبانه کار می کنم.

Page 122: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

122

ساعت ها و ساعت ها را صرف چسبانیدن و چرندیات آن ها به دیوارهای لندن کرده ام. در مراسم ها مهیشه یک سر پالکاردها را به دست می گریم. مهیشه شاد به نظر می آمی و هیچ وقت از چیزی طفره منی روم. حرفم این

است که: مهواره با مجعیت فریاد بزن. تنها راه مصون ماندن این است.«قسمیت از شکالت روی زبان وینستون آب شده بود. طعم آن شادی خبش بود. اما آن خاطره مهچنان بر لبه ی آگاهی او می چرخید، چیزی بود که قویا احساس می شد اما قابل حتویل به شکلی معنی نبود. به دیده شدن چیزی از گوشه ی چشم شباهت داشت. آن را از خودش دور کرد. جز این منی دانست که خاطره ی عملی بود که دلش می خواست گره فرو بسته ی آن را بگشاید،

اما منی توانست.- تو خیلی جواین. ده یا پانزده سال جوان تر از من. چه چیز آدمی مثل

من نظرت را گرفت؟- چیزی در چهره ات. با خود گفتم که امتحان می کنم. در ردیایب آدم هایی فهمیدم خمالف »آن ها« دیدمت، که دارم. مهچو مهارت نیستند، متملق که

هسیت.پیدا بود که منظور از »آن ها« حزب است و باالتر از آن حزب مرکزی، که درباره ی آدم هایش با نفریت آشکار و استهزاء آلود سخن می گفت. وینستون دچار تشویش خاطر شد، هر چند می دانست که در صورت امکان مصونیت، این جا در امن و امان اند. مایه ی شگفیت وینستون، یب عفیت کالم دخترک بود. به ندرت نبودند و خود وینستون خیلی به دشنام گویی حزب جماز اعضا دشنامی را به صدای بلند بر زبان می آورد. اما جولیا انگار بدون به کار بردن کلمایت که بر در و دیوار کوچه های پرت نوشته شده بود، منی توانست نام حزب، خمصوصا حزب مرکزی را بر زبان می آورد. وینستون از این کار بدش منی آمد. نشاین بود از عصیان دخترک در برابر حزب و شیوه های آن، و مثل عطسه ی اسیب که بوی علف بد می شنود، طبیعی و سامل می منود. فضای باز را ترک گفته بودند و دوباره در میان سایه روشن راه می رفتند، و هر گاه که هپنای راه اجازه ی هپلو به هپلو رفنت را به آنان می داد، دست در کمر یکدیگر می انداختند. وینستون متوجه شد که کمر او، در غیاب کمر بند، چقدر لطیف

Page 123: رمان ۱۹۸۴

1984

123

تر می مناید. گفتگوی ایشان از جنوا جتاوز منی کرد. جولیا گفته بود که بریون بیشه ای کوچک به حاشیه ی اکنون به صالح است. باز سکوت از فضای

رسیده بودند.جولیا نگذاشت وینستون جلوتر برود و گفت: »به فضای باز نرو. نکند

کسی در حال پاییدن ما باشد. پشت هنال ها که مبانیم، در امن و امانیم.«در سایه ی بوته های فندق ایستاده بودند. شعاع آفتاب، که از میان برگ های یب مشار می تراوید، مهچنان بر چهره ی شان گرما پخش می کرد. وینستون به مچزنار آن سوتر نگاه کرد و رعشه ی خفیف و در عنی حال غریب بازشناسی بر جانش افتاد. آن جا را می شناخت. مچزناری قدمیی و چرا شده، با باریکه این جا و آن جا. در پرچنی فرسوده ی میان آن و تل خاک هایی راهی در روبه رو، ترکه های درختان نارون به دست نسیم افتاده و برگ ها در بافه های انبوه، مانند طره ی گیسوی زن، به آرامی تکان می خوردند. به یقنی جایی در مهان نزدیکی ها، اما پنهان از دیده، جوباری بود که در برکه های سبز آن

ماهیان شنا می کردند. زمزمه کنان گفت: »جایی در این نزدیک ها جوباری هست؟«

- درست است. در حاشیه ی مچزنار بعدی جوباری هست، با ماهی های بزرگ در میان آن. می تواین آن ها را ببیین که درون برکه ها، زیر درختان بید

جمنون، آرمیده اند و دم هایشان را تکان می دهند.زمزمه کرد که: »پس بگو، سرزمنی طالیی است.«

- سرزمنی طالیی؟- در واقع چیزی نیست. منظره ای است که زماین در رویامی دیده ام.

جولیا زمزمه کنان گفت: »نگاه کن!«ترکه ای روی آنان، چهره ی هم سطح سوتر، آن متر پنج توکایی، مرغ نشسته بود. در آفتاب بود و شاید ایشان را، که در سایه بودند، ندیده بود. بال هایش را باز کرد، دوباره به دقت آن ها را مجع کرد، حلظه ای سرش را پاینی آورد، گویی به خورشید نیایش می برد، و آن گاه نغمه سرایی آغاز کرد. در سکوت بعدازظهر، چننی نالشی عقل و هوش می برد. وینستون و جولیا،

Page 124: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

124

مدهوشانه، به یکدیگر آوخیتند. احلان موسیقی با گونه گوین شگفت آفرین، شگرف استعداد عمد روی از پرنده گویی می رفت. پیش حلظه به حلظه باز نغمه سرایی از به منایش می گذاشت. گاه و یب گاه، حلظایت را خویش می ماند، بال هایش را باز از نو مجع می کرد، سپس گلویش را پر باد می کرد و باز به ترمن در می آمد. وینستون با هبت و احترام نگاهش می کرد. آن پرنده برای چه، برای که، آواز می خواند؟ جفیت، رقییب، نگاهش منی کرد. چه چیز برآنش می داشت تا در حاشیه ی این بیشه ی تنها بنشیند و آوازش را درون عدم جاری سازد؟ در شگفت شد که آیا جایی در این نزدیکی میکروفوین خمفی کرده اند. خود او و جولیا تنها به جنوای آرام با هم سخن گفته بودند و میکروفون گفتار آنان را ضبط منی کرد، ویل نوای موغ توکا را ضبط می کرد. شاید در آن سوی دستگاه، آدمی ریزه اندام و سوسک وار به دقت به آواز مرغ گوش می داد. اما توفان موسیقی آهسته آهسته متام این تفکرات را از ذهن او بریون رخیت. به مایعی شباهت داشت که بر بدن او رخیته می شد و با نور خورشید، که از میان برگ ها می تراوید، به هم می آمیخت. از اندیشیدن حلقه ی در دخترک کمر سپرد. احساس دست به را خود و ایستاد باز بازویش نرم و گرم بود. او را پیش کشید و آن گاه هر دو آهی عمیق از سینه

بر آوردند. پرنده هراسان شد و با برهم زدن بال گرخیت.وینستون لب بر گوش او هناد و زمزمه کنان گفت: »حاال.«

امن تر برگردمی. گاه خمفی به نه. »اینجا داد: جواب کنان زمزمه هم او است.«

باز دوباره را آمده راه پای شان، زیر در ترکه ها گاه گاهی شکسنت با گشتند. هنگامی که خود را درون حلقه ی هنال ها باز یافتند، دختر برگشت و روبه روی وینستون قرار گرفت. هر دو نفس نفس می زدند، اما آن لبخند متاشای به حلظه ای بود. شده ظاهر دخترک لبان گرد بر نو از طزنآلود صحنه ی با آری، برد. روپوشش زیب به دست سپس ایستاد، وینستون رؤیای وینستون جور در می آمد. به تندی خیال او، دختر جامه از تن به عنی او بازوی کرمشه ی می افکند، دورش به هنگامی که و بود، آورده در کرمشه ای بود که متدین را به ورطه ی فنا می کشاند. تن او در زیر آفتاب به

Page 125: رمان ۱۹۸۴

1984

125

سفیدی املاس می درخشید. اما وینستون حلظه ای به تن او نگاه نکرد؛ کشیت لبخند حمو و با انداخت: چهره ای کک مکی لنگر او چشمانش در چهره ی

گستاخ آن، در برابر او زانو زد و دست هایش را در دست گرفت.- قبال هم این کار را کرده ای؟

- البته. صدها بار... خوب به هر حال، سی چهل بار.- با اعضای حزب؟

- آره، مهیشه با اعضای حزب.- با اعضای حزب مرکزی؟

- نه، با آن خوک ها نه. اما خیلی ها هستند که با گری آوردن کوچک ترین فرصت، این کار را می کنند. آن چنان که می منایند، مقدس نیستند.

دل وینستون از جا جست. دخترک سی چهل بار این کار را کرده بود. ای کاش صدها و بلکه هزارها بار این کار را می کرد. هر آن چه نشاین از فساد با خود داشت، مهیشه وینستون را از امیدی سرکش سرشار می ساخت. که می داند؟ شاید حزب در باطن گندیده بود و کیش جانبازی و ایثار آن، جز نوعی ریا کاری برای پوشانیدن تبهکاری نبود. چه می شد اگر می توانست را کار این خاطر طیب با کند! مبتال سفلیس یا جذام به را آنان مهگی می کرد. هر چیزی که بگنداند، مایه ی تضعیف و آبروریزی شود! دختر را

طوری پاینی کشید که چهره به چهره زانو زدند. - گوش کن. هر چه با مردان بیشتری بوده باشی، بیشتر دوستت دارم.

متوجه منظورم که هسیت؟- آره کامال.

- از عفاف بیزارم، از نیکی بیزارم. می خواهم سر به تن فضیلت نباشد. می خواهم آدم ها تا مغز استخوان فاسد شوند.

- در این صورت عزیزم، برازنده ی توأم. تا مغز استخوان فاسدم.نفس خود عمل منظورم با من، نه کار خوشت می آید؟ این اجنام از -

است.

Page 126: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

126

- می پرستمش.این مهان بود که بیش از هر چیز می خواست بشنود. نه تنها دوست داشنت بود این نیافته: اختصاص خواست نفس حیواین، غریزه ی بلکه نفر، یک نریویی که حزب را از هم می گسیخت. دختر را روی علف. میان گل های استکاین فرو رخیته، خواباند. این بار اشکایل در میان نبود. در حال، فرا رفنت و فرو آمدن سینه هایش به وضع عادی برگشت و با عجزی نشاط انگیز از هم جدا افتادند. چننی می منود که آفتاب گرم تر شده است. هر دو خواب آلود بودند. وینستون دست پیش برد و جامه ی دخترک را روی بدن او انداخت.

در دم خوابشان درربود و حدود نیم ساعیت خوابیدند.ابتدا وینستون بیدار شد. نشست و به متاشای چهره ی کک مک دختر، که بر بالش کف دستش به خوایب آرام فرو رفته بود، پرداخت. به استثنای دهان، منی شد او را زیبا نامید. دقیق که نگاه کرد، دور چشمانش یکی دو خط دید. سیه گیسوان کوتاهش، فوق العاده درشت و صاف بود. یادش آمد که هنوز

نام خانوادگی و نشاین خانه ی او را منی داند.از احساسی خواب، دست در ناتوان اکنون و قوی، و جوان تن آن دل سوزی و پناه دهندگی در او بیدار می کرد. اما آن صفایی که زیر درخت فندق، به هنگام نغمه سرایی مرغ توکا، احساس کرده بود، کامال بازنگشته بود. جامه را از روی دخترک کنار زد و به وارسی سرین نرم و سفید او نگاه بدن دختری به مردی پیشنی، در روزگاران با خود گفت: پرداخت. می کرد و آن را خواستین می یافت و قصه به سر می رسید. اما این روزها عشق ناب یا شهوت ناب در کار نبود. عواطف ناب در میان نبود، چرا که مهه چیز آمیخته با ترس و نفرت بود. هم آغوشی آن ها نربد بود و اوج لذت

جنسی، پریوزی. نواخنت سیلی به صورت حزب بود. کرداری سیاسی بود.

بندسومجولیا گفت: »یک بار دیگر می توانیم این جا بیامی. دو بار استفاده از هر

خمفی گاهی معموال یب خطر است. ویل البته نه تا یکی دو ماه آینده.«رفتار جولیا، به حمض بیدار شدن. تغیری یافته بود. حالیت گوش به زنگ

Page 127: رمان ۱۹۸۴

1984

127

و کاسبکارانه به خود گرفت، جامه به تن کرد، کمربند سرخ را دور کمرش بست و در کار تدارک جزییات سفر به خانه شد. واگذاری این کار به او طبیعی بود. وینستون از کیاست و فراست او یب هبره بود، نیز به نظر می آمد که دانشی وسیع از ییالقات پریامون لندن دارد که از راهپیمایی های دسته مجعی بریون از مشار اندوخته بود. راهی را که پیش پای وینستون گذاشت، کامال در دیگری سر آهن راه ایستگاه از و بود آمده که بود راهی از متفاوت می آورد. چنان که گویی اصل کلی و با امهییت را به وینستون اعالم می کند، گفت: »هیچ وقت از راهی که آمده ای به خانه باز نگرد.« اول او می رفت و

وینستون باید نیم ساعیت صرب می کرد.کارشان از پس دیگر روز چهار تا که بود کرده تعینی را جایی جولیا بتوانند با هم دیدار کنند. خیاباین بود در یکی از حمالت فقری نشنی، با بازاری عموما پر مجعیت و شلوغ. قرار شد که در میان بساط ها پرسه بزند و وامنود که می کرد یقنی اگر است. نخ خیاطی یا کفش بند در جستجوی که کند باال بیین اش را نزدیک شدن وینستون، با نزده اند، زاغ سیاه شان را چوب می کشید. واال وینتسون می بایست بدون اظهار آشنایی از کنار او رد می شد. اما به مدد خبت، در میانه ی مجعیت گفتگوی پانزده دقیقه ای و ترتیب دیداری

دیگر خطر خیز نبود. مهنی که رهنمودهایش آویزه ی گوش وینستون شد، گفت: »حاال دیگر باید دو ساعیت را صرف باید بروم. ساعت نوزده و سی دقیقه قرار دارم. اجنمن جوانان ضد سکس بکنم، توزیع اعالمیه ها و غریه. مزخرف نیست؟ نیست؟ موهامی داخل چیزی شاخه ای بکشی. من به دسیت است ممکن

مطمئین؟ پس خداحافظ، عشق من!«بعد بر گرفت، و حلظه ای انداخت. بوسه ای حمکم او خود را در آغوش راهش را از میان هنال ها کشید و یب سر و صدا در درون بیشه ناپدید شد. وینستون، حیت حاال هم، نام خانوادگی و نشاین خانه اش را یاد نگرفته بود. با این حال تفاویت منی کرد. چرا که دیدارشان در خانه یا با رد و بدل کردن

پیامی مکتوب حمال بود. از قضا هیچ گاه به آن بیشه باز نگشتند. در سراسر ماه مه جز یک فرصت

Page 128: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

128

دیگر برای عشق بازی دست نداد. خمفی گاهی بود که جولیا از آن باخرب بود: برج کلیسای ویرانه ای در هپنه ی متروک یک آبادی که سی سال پیش مبب امتی بر آن افتاده بود. به آن جا که می رسیدند. خمفی گاه خویب بود، اما رسیدن به آن جا خطر خیز بود. پس از آن تنها در خیابان ها می توانستند با هم دیدار کنند، و هر شامگاه در جایی متفاوت و فقط به مدت نیم ساعت. با پریوی از شیوه ای خاص، معموال امکان صحبت در خیابان بود. در آن حال که با حفظ فاصله و نگاه نکردن به یکدیگر از پیاده روهای شلوغ می گذشتند، به گفتگویی غریب و متناوب دست می زدند که عنی شعاع فانوس دریایی روشن و خاموش می شد، ناگهان با نزدیک شدن اونیفورم حزب یا نزدیکی شده ای قطع مجله ی بعد دقایقی سپس می گرایید، سکوت به تله اسکرین، را از نو می گرفتند، آن گاه به هنگام جدا شدن در حمل تعینی شده کالم شان بعد بدون مقدمه دنباله ی سخن قبلی را نیمه متام رها می کردند، و روز را می گرفتند. چننی می منود که جولیا به این نوع گفتگو، که آن را »گفتگوی قسطی« می نامید، عادت دارد. در حرکت ندادن لب به هنگام صحبت نیز مهارت شگفت انگیزی داشت. در مدت قریب به یک ماه دیدارهای شبانه، جز یک بار موفق نشدند بوسه ای رد و بدل کنند. در سکوت از یک خیابان جولیا می گذاشتند، بریون پا که اصلی خیابان های )از می گذشتند فرعی الم تا کام منی گفت( که صدای غرشی کرکننده آمد، سینه ی زمنی باال آمد و هوا تاریک شد، و وینستون، ضرب دیده و وحشت زده، متوجه شد که با هپلو به زمنی دراز کشیده است. حتما یک مبب موشکی در مهان نزدیکی ها افتاده بود. ناگهان متوجه چهره ی جولیا در چند سانتیمتری چهره ی خودش شد، که به رنگ پریدگی چهره ی مرده و به سفیدی گچ بود. حیت لبانش هم سفید بود. مرده بود! در آغوشش فشرد و دریافت که چهره ای زنده و گرم را می بوسد. اما ماده ی پودر مانندی برلبانش نشست. چهره ی هر دو آغشته

به گچ بود.شامگاهاین بود که به وعده گاه شان می رسیدند و آن گاه به ناچار، یب هیچ اشاره ای، از کنار هم می گذشتند، چون در مهان وقت پلیس گشیت سر رسیده بود یا هلیکوپتری بر فراز سر آن ها پرسه می زد. حیت اگر خطر کمتر می بود، باز هم یافنت فرصیت برای دیدار دشوار بود. کار وینستون در هفته شصت

Page 129: رمان ۱۹۸۴

1984

129

ساعت بود و کار جولیا بیشتر. روزهای یب کاری ایشان بر حسب فشار کار به ندرت باهم تالقی منی کرد. در هر صورت، جولیا فرق می کرد و اغلب می توانست شامگاهی را کامال آزاد باشد. وقت زیادی را صرف شرکت در برای اجنمن جوانان ضد سخنراین ها و تظاهرات می کرد، و پخش اعالمیه سکس، و هتیه ی پالکارد برای هفته ی نفرت. گردآوری اعانه برای برنامه ی صرفه جویی، و فعالیت هایی از این دست. امسش را گذاشته بود استتار، و قواننی شکسنت امکان کوچک، قواننی رعایت می دهد. نتیجه که می گفت بزرگ را فراهم می کرد. حیت وینستون را برانگیخت در کار نیمه وقت اسلحه سازی، که اعضای مومن به حزب داوطلبانه اجنام می دادند، ثبت نام کند و از خری یکی دیگر از اوقات یب کاریش بگذرد. به این ترتیب هفته ای یک شب وینستون چهار ساعیت را در ماللیت جانکاه می گذراند و تکه های کوچک فلز را، که احتماال قسمت هایی از چاشین مبب بود، به هم وصل می کرد، آن هم در کارگاهی سرد و کم نور که صدای چکش ها و موزیک تله اسکرین ها

عجیب در هم می آمیخت.بسته ی کردند، خالء گفتگوی شکسته دیدار کلیسا برج که در هنگامی آن ها پر شد. بعدازظهری تفتیده بود. در اتاقک چهار گوش باالی ناقوس ها، هوا سوزان و خفناک بود و بوی فضله ی کبوتر ریه ها را می انباشت. روی کف خاک آلود و چوب رخیته ی اتاقک، ساعت ها به گفت و گو نشستند. گاه و یب گاه یکی از آنان بر می خاست و از شکاف های باریک نگاهی به بریون

می انداخت که مطمئن شود کسی منی آید.جولیا بیست و شش ساله بود. مهراه سی دختر دیگر در یک شبانه روزی زندگی می کرد )این مجله ی معترضه را به گفته افزود که: »مهیشه در میان بوی گند زن ها! چه قدر از زن ها بیزارم!«، و مهان گونه که وینستون حدس زده بود، در اداره ی فیکشن روی ماشنی های رمان نویسی کار می کرد. از کارش که عمدتا به راه انداخنت و سرویس موتور الکتریکی قوی و در عنی حال ظریفی بود، لذت می برد. باهوش نبود، اما به کار یدی عالقه داشت و با دستگاه به راحیت کار می کرد. می توانست کل روند رمان سازی را از دستورالعمل کلی صادره از طرف کمیته ی برنامه ریزی گرفته تا دستکاری

Page 130: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

130

نداشت. عالقه ای هنایی به حمصول اما کند. بازنویسی وصف گروه هنایی می گفت که آن قدرها به خواندن امهیت منی دهد. کتاب، مانند مربا یا بندکفش،

کاالیی بود که باید تولید می شد.پیش از آوان دهه ی شصت چیزی را به یاد نداشت، و از تنها کسی که خرب داشت مرتب راجع به روزهای پیش از انقالب حرف می زد، پدر بزرگش بود که در هشت سالگی او غیبش زده بود. در مدرسه کاپیتان تیم چوگان بود. برنده ی جایزه ی ژمیناستیک شده بود و دو سال پشت سر هم بازی رهرب یکی از گروه های اجنمن جاسوسان بود و پیش از پیوسنت به اجنمن جوانان ضد سکس، منشی یکی از شاخه های اجنمن جوانان، مهواره منشی عایل از خود نشان داده بود. حیت برای کار در »پورنوسک« انتخاب شده بود، که نشان لغزش ناپذیری از شهرت خوب بود. این قسمت، زیر شاخه ای برای پخش در میان رجنربان بنجل بود که پورنوگرایف اداره ی فیکشن از تولید می کرد. می گفت که کارمندان لقب »کثافت خانه« به آن داده بودند. یک سایل را آن جا مانده بود و در کار تولید کتابچه هایی شرکت جسته بود که در پاکت های در بسته، با عناویین از قبیل داستان های درکوین17 یا یک شب در مدرسه ی دختران18 خمفیانه پخش می شد و رجنربان جوان، به تصور

این که چیز غری جمازی می خرند، آن ها را می خریدند.وینستون از روی کنجکاوی پرسید: » این کتاب ها چه جوری اند؟«

- آه، چرندیات حمض. واقعا که مالل آورند. توایل رویدادها شش تا بیشتر نیست که هر بار کمی عوضش می کنند البته من روی لوله ی اشکال منا کار می کردم. هیچ وقت در گروه بازنویسی نبودم. عزیزم من ادبیات چی نیستم

و به درد این کار هم منی خورم.رییس جز »پورنوسک« کارمندان متام که دریافت شگفیت با وینستون خبش، دختر بودند. نظریه این بود که مردان که لگام زدن به غرایز جنسی شان دشوارتر از زنان بود، به حلاظ کشیده شدن به فساد در خطر بیشتری

قرار داشتند.

Spanking -17One night in a girl’s school -18

Page 131: رمان ۱۹۸۴

1984

131

جولیا به گفته اش افزود که: »حیت میل ندارند که زنان متأهل در آن جا به هر حال من این است که دختران یب آالیش اند. بر باشند مهیشه فرض

یکی یب آالیش نیستم.«یک عضو شصت با بود، کرده سالگی شانزده در را بازی عشق اولنی از دستگریی خودکشی می کند. جولیا برای پرهیز بعدها حزب که ساله ی گفت: »و چه کار خویب کرد. واال به هنگام اقرار اسم مرا از زبانش بریون می کشیدند.« از آن پس با آدم های دیگری عشق بازی کرده بود. زندگی »آن ها« بگذراند؛ خوش می خواست دلش بود. ساده بسیار او حلاظ به یعین حزب. می خواستند خوشی را از او بگریند؛ قانون را تا آن جا که از دستش بر می آمد، می شکست. به حلاظ او این امر طبیعی می منود که »آن ها« خبواهند لذت ها را بگریند و آدم هم خبواهد از گری افتادن پرهیز کند. بیان می کرد، الفاظ این را در جامه ی زشت ترین حزب نفرت داشت و از مربوط او زندگی شخصی به که آن جا آن عیب جویی منی کرد. جز از اما می شد، عالقه ای به آینی حزب نداشت. وینستون متوجه شد که جولیا هیچ گاه واژه های زبان جدید را، جز آن ها که وارد گفتگوهای روزمره شده بود، به کار منی برد، اسم اجنمن اخوت به گوشش خنورده بود، باور هم نداشت چننی چیزی وجود داشته باشد. هر گونه عصیان سازمان یافته علیه حزب، که حمکوم به شکست بود، در نظر او امحقانه می آمد. شکسنت قواننی و در عنی حال زنده ماندن، کاری بود کارستان. در عجب شد که در میان نسل جوان تر، نسلی که در دنیای انقالب رشد کرده بودند، چند نفر دیگر مثل او بودند که چیز دیگری منی دانستند، حزب را به صورت چیزی تغیری ناپذیر، مانند آمسان، می پذیرفتند، در برابر سلطه ی آن قیام منی کردند، بلکه مهانند

خرگوشی که از سگ می گریزد، از آن طفره می رفتند.از احتمال ازدواج صحبیت به میان نیاوردند. از بس بعید می منود که به فکر کردنش منی ارزید. حیت اگر وینستون از دست زنش، کاترین، هم خالصی جلوه ی منی زد. آنان عقد سند پای به قبول مهر کمیته ای هیچ می یافت،

خواب و خیال را داشت و امیدی به آن نبود.جولیا گفت: »چه جور آدمی بود. زنت را می گومی؟«

Page 132: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

132

- بگومی چه جوری بود؟ معین واژه ی »خوب اندیش«19 را در زبان جدید می داین- طبیعتا مهرنگ، عاجز از راه دادن فکر بد به سر؟

چه از آدمی چنان که می دامن اما خوب منی دانستم، را واژه این نه، -قماشی است.

وینستون به نقل زندگی زناشویی خودش پرداخت. اما پیدا بود که جولیا شاهد انگار که زد طوری حرف و است باخرب آن اصلی قمست های از این قبیل از زندگی شان بوده و یا آن را احساس کرده است. سخن گفنت امور با جولیا، وینستون را دچار حمظورات منی کرد. به هر تقدیر، یاد کاترین از مدت ها پیش جنبه ی درد آلودگی خود را از دست داده و تنها خاطره ای

ناگوار شده بود.گفت: »اگر به خاطر یک چیز نبود، پیه آن را به تنم می مالیدم.« از مراسم کوچکی گفت که، هر چند باب دلش نبود، هر هفته در یک شب معنی کاترین او را وادار به اجرای آن می کرد. »از آن نفرت داشت، اما هیچ چیز از اجرای

آن بازش منی داشت. امسش را گذاشته بود... ویل منی تواین حدس بزین.«جولیا در آمد که: »وظیفه ی ما به حزب.«

- از کجا می دانسیت؟- عزیزم، من هم به مدرسه رفته ام. گفتگوی جنسی ماهی یک بار برای باالتر از شانزده ساله ها. و در »جنبش جوانان« سال ها این را در گوش آدم فرو می خوانند. و به جرأت می گومی که در اکثر موارد موثر می افتد. ویل البته

منی شود مهواره مطمئن بود. آدم ها ریاکارند. جولیا به شرح و بسط موضوع پرداخت. در این معنا، مهه چیز به هوس های داد سخن استادی و دقت درباره ی آن با و بر می گشت، او نفساین خود می داد. به خالف وینستون، به معنای هنفته در بطن تزنه طلیب جنسی حزب پی برده بود. مسئله صرفا این نبود که غریزه ی جنسی دنیایی خاص خود می آفریند که از حوزه ی اختیار حزب بریون می رود و بنابراین، در صورت امکان باید نابودش کرد. مسئله ی مهم تر این بود که حمرومیت جنسی موجب

Goodthinkful -19

Page 133: رمان ۱۹۸۴

1984

133

برانگیخنت و هیجاین می شود که به این دلیل امکان تبدیل آن به تب جنگ و رهرب پرسیت، مطلوب می مناید.

به تعبری جولیا: »به هنگام مهاغوشی، نریو مصرف می کین. و پس از آن احساس خوشحایل می کین و ککت برای هیچ چیزی منی گزد. آن ها منی توانند چننی چیزی را حتمل کنند. از تو می خواهند که در متام احوال سرشار از نریو باشی متام این قدم روها و هلهله ها و پرچم تکان دادن ها جز نریوی شهوی فرو کوفته نیست. اگر در درون خوشحال باشی، چه دلیلی دارد که درباره ی ناظر کبری و برنامه ی سه ساله و مراسم دو دقیقه ای نفرت و دیگر کوفت و

زهر مارها دچار هیجان شوی؟«عفاف بنی است. حقیقت عنی جولیا حرف که گفت خود با وینستون به نیاز که بود. چرا برقرار نزدیک و پیوندی مستقیم و مهرنگی سیاسی، ترس و نفرت و خوش باوری دیوانه وار در اعضای حزب، جز با سرکوب کردن غریزه ای قدرمتند و به کار بردن آن به عنوان نریویی حمرک، چه گونه آن و بود برای حزب خطرناک یابد؟ سائقه ی جنسی استقرار می توانست را به نفع خویش تغیری داده بود. مهنی ترفند را به غریزه ی پدر و مادری را تشویق این که مردم واقع را منی شد منسوخ کرد، و بودند. خانواده زده از سوی باشند. عالقه مند خود فرزندان به قدمیی آینی به مهان می کردند دیگر، فرزندان را با اسلویب منظم بر ضد پدر و مادرها بر می شوریدند. و تعلیم شان می دادند که جاسوسی آنان را بکنند و احنرافات را گزارش دهند. در واقع، خانواده شعبه ای از پلیس اندیشه شده بود. شگردی بود که بدان وسیله هر کسی را شب و روز در حماصره ی خرب چنی هایی قرار می داد که

او را از نزدیک می شناسند.ذهن وینستون ناگهان به کاترین برگشت. اگر محاقت فراوان کاترین مانع پی بردن به نامهرنگی عقاید وینستون منی شد، یب چون و چرا خرب چیین او را به پلیس اندیشه می کرد. اما آن چه در این حلظه کاترین را به یاد او آورد، گرمای خفقان آور بعدازظهر بود که عرق بر پیشاین اش نشانده بود. به نقل واقعه ای پرداخت که یازده سال پیش در بعد از ظهر داغ تابستان پیش آمده

بود یا، هبتر بگوییم، پیش نیامده بود.

Page 134: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

134

سه یا چهار ماه پس از ازدواج آنان بود. در راه پیمایی دسته مجعی راه شان را جایی در کنت گم کرده بودند. تنها چند دقیقه ای از دیگران عقب افتاده بودند، اما راه را اشتباهی رفتند و دست از پا درازتر، سر از حاشیه ی یک معدن قدمیی گچ در آوردند. گودی آن ده یا بیست متر بود، با سنگ هایی در ته آن. کسی نبود نشان راه را از وی بپرسند. کاترین تا متوجه شده راه را گم کرده اند، به تشویش افتاد. دور بودن از توده ی پر هیاهوی راه پیمایان، حیت یک حلظه، احساس خطا کاری به او داد. می خواست با شتاب از راهی که آمده بودند برگردد و در جهت دیگر شروع به جستجو کند. اما در مهنی حلظه وینستون متوجه چند بافه گل پامچال شد که در شکاف سنگی زیر پای آنان روییده بود. یک بافه به دو رنگ، سرخ روشن و قرمز آجری بود و ظاهرا از یک ریشه روییده بود. طرفه ای چننی تا به حال ندیده بود و کاترین

را صدا کرد که به متاشای آن بیاید.- نگاه کن کاترین! به آن گل ها نگاه کن. می بیین که دو رنگ خمتلف دارند؟ کاترین برگشته بود برود، اما با یب حوصلگی حلظه ای بازگشت. حیت خم شد ببیند وینستون به کجا اشاره می کند. وینستون اندکی پشت سر او ایستاده بود و دست در کمر او گرفت تا حمکم نگهش دارد. در مهنی حلظه ناگهان به ذهنش رسید که تنهای تنهایند. دیارالبشری نبود و پرنده پر منی زد. در چننی مکاین خطر میکروفون خمفی بسیار کم بود، و به فرض بودن فقط صداها را ضبط می کرد. داغ ترین و خواب آلوده ترین ساعت بعدازظهر بود. خورشید تفتیده بر آن ها می تابید و عرق، چهره اش را قلقلک می داد. و این اندیشه در

ذهنش گذشت که... جولیا گفت: »چرا هلش ندادی؟ من اگر بودم، این کار را می کردم. «

- آره عزیزم، این کار را می کردی. من هم اگر آدمی که حاال هستم، بودم، این کار را می کردم. یا شاید منی... مطمئن نیستم.

- پشیماین که نکردی؟- آره، روی هم رفته پشیمامن که نکردم.

روی زمنی خاک آلود، هپلو به هپلوی هم نشسته بودند. جولیا را بیشتر به سوی خود کشید و سر او بر شانه اش قرار گرفت. بوی دل نواز گیسوان او

Page 135: رمان ۱۹۸۴

1984

135

بر بوی فضله ی کبوتر غالب آمد. با خود گفت که جولیا خیلی جوان است، هنوز از زندگی چشمداشت دارد، متوجه نیست که هل دادن آدمی دست و

پا گری از باالی سنگ دردی را دوا منی کند. در آمد که: »در واقع فرقی هم منی کرد.«

- پس چرا از نکرده پشیماین؟- فقط برای اینکه مثبت را به منفی ترجیح می دهم. در این بازی، منی توانیم

برنده باشیم. بعضی از باخت ها هبتر از بعضی های دیگرند، مهنی والسالم.انداخت. باال اعتراض نشان به را شانه هایش جولیا که کرد احساس هنگامی که صبحت هایی از این دست می کرد، مهواره با او خمالفت می کرد. به عنوان قانون طبیعت این را منی پذیرفت که فرد مهواره شکست می خورد. از تقدیر خویش به گونه ای با خرب بود و می دانست که دیر یا زود به چنگ پلیس اندیشه می افتد و کشته می شود. اما در گوشه ای از ذهنش هم این باور را داشت که به حنوی امکان ساخنت دنیایی پنهان، که بتوان به میل خویش در آن زندگی کرد، در میانه بود. به چیز دیگری هم نیاز نبود مگر اقبال و حیله گری و گستاخی. منی فهمید که چیزی به نام خوش خبیت وجود ندارد، و یگانه پریوزی در آینده ی دور، زماین دراز پس از مرگ غنوده است، و از

حلظه ی اعالن جنگ به حزب هبتر بود آدم خودش را جنازه بپندارد.- ما از مردگانیم.

- هنوز که منرده امی.از مرگ می ترسم. پنج سال. ماه، یک سال- فرضا نه. شش - جسما تو جواین، و به این حساب شاید از مرگ بیشتر از من می ترسی. ظاهرا تا آن جا که می توانیم. آن را عقب خواهیم انداخت. اما فرق چنداین منی کند.

مادام که انسان ها، انسان مبانند، مرگ و زندگی یکی است.یک با یا من با می خوایب، یک کدام با زودی به نگو! چرند اوه، -اسکلت؟ از زنده بودن لذت منی بری؟ دوست نداری احساس کین که: منم، این پای من است، من واقعی هستم، جسم این دست من است، این منم،

دارم، زنده ام؟ این را دوست نداری؟

Page 136: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

136

چرخید و سینه اش را به وینستون فشرد. وینستون پستان های رسیده اما سفت او را از زیر لباس حس می کرد. چننی می منود که بدن او مقداری از

جواین و نریوی خود را در بدن وی می ریزد. گفت: »چرا، دوست دارم.«- پس از مردن نگو. و حاال گوش کن عزیزم. باید ترتیب دیدار بعدی مان را بدهیم. می توانیم به بیشه ی کذایی برومی. خیلی وقت است آن جا نرفته امی. اما این بار باید از راه دیگری به آن جا برومی. نقشه اش را رخیته ام. سوار قطار

می شوی... صرب کن نقشه اش را برایت می کشم.و با شیوه ی عملی خود تل کوچک خاکی را صاف کرد و با تکه چویب

از آشیانه ی کبوتر به کشیدن نقشه روی آن پرداخت.

بندچهارمآقای مغازه ی باالی مفلوک و حمقر اتاق پریامون به نگاهی وینستون و فرسوده پتوهای با عظیم ختتخواب پنجره، کنار انداخت. چارینگتون بالشی بدون روکش تیزبنی یافته بود. ساعت عهد بوقی با صفحه ی دوازده مشاره ای، باالی خباری، تیک تاک کنان به پیش می خزید. در گوشه ی اتاق، نیمه در بود مغازه خریده از آخر بار که بلورین وزنه ی تاشو، میز روی

تاریکی می درخشید.دو و تابه ماهی یک فرسوده، نفیت پزی خوراک یک خباری پیش در فنجان بود که آقای چارینگتون فراهم آورده بود. وینستون چراغ را روشن کرد و ظریف آب روی آن گذاشت تا جوش بیاید. پاکیت پر از قهوه ی پریوزی و مقداری ساخارین با خود آورده بود. عقربه های ساعت، هفت و بیست جولیا بود. دقیقه بیست و نوزده ساعت واقع، در می داد؛ نشان را دقیقه

ساعت نوزده و سی دقیقه می آمد.دلش دم به دم می گفت: محاقت، محاقت، محاقیت آگاهانه و یب مزد و منت و انتحار آمیز. از میان متام جنایایت که یک عضو حزب مرتکب می شد، این یکی را منی توانست سرپوش بگذارد. در واقع، این اندیشه ابتدا به صورت رویای وزنه ی بلورین که سطح میز تاشو آن را بازتاب داده بود، در دریای ذهنش شناور شده بود. هم چنان که پیش بیین کرده بود، آقای چارینگتون

Page 137: رمان ۱۹۸۴

1984

137

در مورد اجاره ی اتاق حمظوری اجیاد نکرد ظاهرا خوشحال هم بود که از این راه چند دالری عایدش می شود. وقیت هم روشن شد که وینستون اتاق را برای کام جویی می خواهد، نه یکه خورد و نه دل خور شد. در عوض، خود را به کوچه ی علی چپ زد و شروع کرد به بافنت آمسان ریسمان به هم. و با متانت خاصی در حلن گفتار در آمد که عزلت گزیدگی چیز بسیار با ارزشی است. هر کس دلش می خواهد جایی داشته باشد که بتواند وقت و یب وقت در آن تنها باشد. و اگر کس دیگری از این موضوع بویی بربد، ادب اقتضا می کند که در دهانش را قرص ببندد. و هنگام رفنت هم، مانند کسی که از صفحه ی روزگار پاک می شود، اضافه کرد که خانه دو در ورودی دارد.

یکی از درها به حیاط خلوت باز می شود و راه به کوچه ی باریکی دارد.کسی زیر پنجره آواز می خواند. وینستون در پناه پرده ی مشمعی به بریون آفتاب و در حیاط بود، بر رواق آمسان هنوز ماه ژوئن آفتاب کرد. نگاه گرفته ی پاینی زین هیوالوار، به استواری ستون نرماندی، با بازوی آفتاب سوخته و پیش بندی از کرباس بر میان، فاصله ی بنی تشت رخت شویی و طناب رخت را با قدم های سنگنی طی می کرد و ردیفی از اشیای سفید و چهار گوش را-که وینستون فهمید کهنه ی بچه است- روی طناب گریه قدریت با و زیر آهنگ به نبود، بند گریه با دهانش که وقت هر می زد.

می خواند که:تنها یه خیال باطل بود

مث یه روزه هباری گذشتویل یه نگاه و یه حرف

و رویاهایی که این دو دامن زدندل منو به یغما بردن.

این آهنگ در چند هفته ی اخری لندن را تسخری کرده بود. یکی از هزارها برای موسیقی اداره ی از شعبه ای زیر وسیله ی به که بود مشاهبی آهنگ دخالت یب هیچ آهنگ ها این کلمات می شد. تصنیف رجنربان استفاده ی با زن اما می شد. ساخته ساز نظم به موسوم دستگاهی روی بر انسان، چنان گریایی می خواند که آهنگ مبتذل را به نوایی شریین بدل می ساخت.

Page 138: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

138

وینستون آواز زن و صدای برخورد کفش او را بر سنگفرش حیاط می شنید، و فریاد بچه ها را در خیابان، و در دور دست های دور، غرش خفیف وسایل

نقلیه را، و با این مهه، اتاق، در غیاب تله اسکرین، عجیب ساکت می منود.دوباره با خود گفت: محاقت، محاقت، محاقت! در تصور منی گنجید که چند بیایند و دستگری نشوند. اما وسوسه ی داشنت خمفی گاهی دم اینجا هفته ای دست که از آن ایشان باشد، از سرشان هم زیاد بود. مدیت بعد از دیدارشان در برج کلیسا، ترتیب دیدار حمال بود. ساعات کار را، در پیشواز هفته ی نفرت، بیشتر کرده بودند. یک ماه به هفته ی نفرت مانده بود، اما مقدمات دو به گردن مهه می انداخت. عاقبت هر اضایف کار آن پیچیده ی و عظیم توانستند یک روز بعدازظهر جمال به دست بیاورند. قرار گذاشته بودند که به بیشه ی کذایی بروند. شامگاه روز قبل در خیابان چند حلظه ای مهدیگر را دیده بودند. با پیش رانده شدن به طرف یکدیگر در میان مجعیت، وینستون طبق معمول از نگریسنت به جولیا پرهیز می کرد، اما در نگاهی گذرا چننی

منود که جولیا رنگ پریده تر از معمول است.جولیا، به جمرد آن که گفت و گو را یب مانع تشخیص داد، زمزمه کنان گفت :

»موضوع منتفی است. فردا را می گومی.«- چی؟

- فردا بعدازظهر. منی توامن بیامی.- چرا؟

- اوه، به مهان دلیل معمویل. این بار زودتر شروع شده است.آشنایی، ماه یک این در آمد. به جوش وینستون حلظه ای دیگ خشم ماهیت خواست او تغیری یافته بود. در ابتدا کشش جنسی در میانه نبود. اولنی مهاغوشی آنان کنشی از روی اراده بود. اما پس از بار دوم فرق می کرد. بوی گیسوان جولیا، طعم دهانش، احساس پوستش، انگار در اعماق وجود وینستون، یا فضای پریامون او، رخنه کرده بود. ضروریت جسماین شده بود، و عالوه بر خواسنت آن، احساس می کرد که حق اوست، هنگامی که جولیا گفت منی تواند بیاید، احساس کرد که او را فریب می دهد. اما در مهنی حلظه، مجعیت ایشان را به هم فشرد و دست هایشان از روی تصادف مماس شد.

Page 139: رمان ۱۹۸۴

1984

139

جولیا نوک انگشتان او را فشرد، فشاری سریع که جلوه ی هوس نداشت و حاکی از حمبت بود. به ذهنش گذشت که وقیت آدم با زین زندگی می کند، این سرخوردگی ویژه البد رویدادی طبیعی و مکرر است؛ و مالطفیت عمیق، که پیش از این نسبت به او احساس نکرده بود، ناگهان بر جانش مستویل شد. با خود گفت که ای کاش زن و شوهری بودمی که ده سال از ازدوامجان آشکار اما می رفت راه او با خیابان در اآلن، چون ای کاش، می گذشت. با هم می گفتند و برای خانه خرت و پرت و یب هراس، و از روزمرگی ها می خریدند. از این مهم تر، ای کاش جایی می داشتند که با هم تنها باشند و نباشند تن به مهاغوشی بدهند. در واقع هر زمان که دیدار می کنند جمبور مهان حلظه نبود، بلکه روز بعد بود که فکر اجاره ی اتاق آقای چارینگتون به ذهنش خطور کرده بود با پیشنهاد اجاره ی اتاق، جولیا با آمادگی غری منتظره ای موافقت کرده بود. هر دو می دانستند که دیوانگی است. گویی از روی عمد گامی به گور نزدیک تر می شدند. مهچو که چشم به راه به لبه ی ختتخواب نشسته بود، دوباره یاد سلول های وزارت عشق افتاد. شگفت آور بود که آن وحشت حمتوم از دریچه ی ناخود آگاه آدم وارد و خارج می شد. آن جا، در زمان آینده، در انتظار نشسته بود و با مهان قطعییت که عدد نودونه پیش از صد می آید، پیش از مرگ می آمد. راهی برای پرهیز از آن نبود، شاید امکان به تأخری انداخنت آن بود. با این مهه، گاه و یب گاه، آدم از روی کنشی آگاهانه و ارادی بر آن می شد تا زمان واقعه را پیش از وقوع کوتاه تر

کند.به گوش رسید. جولیا پله ها از در مهنی حلظه صدای گامی شتاب زده خود را به داخل اتاق انداخت. کیفی قهوه ای رنگ از کرباس خشن در دست در گاهی گاه وینستون که بود ابزاری محل خمصوص کیف مهان داشت، وزارختانه در دست او دیده بود. وینستون پیش دوید تا در آغوشش گرید، اما او با شتاب خود را کنار کشید و گفت: »کمی حتمل کن، بگذار نشانت بدهم که چه آورده ام. از آن قهوه ی پریوزی کثافت با خود آورده ای؟ فکرش را می کردم. می تواین به جای اول بازش گرداین، چون نیازی به آن ندارم.

این جا را باش.«

Page 140: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

140

زانو زد، کیف را باز کرد، و تعدادی آچار و پیچ گوشیت که قسمت باالی کیف را انباشته بود، بریون کشید. در زیر مقداری بسته ی کاغذی نظیف بود. بسته ی اویل را که به وینستون داد، حالیت غریب و در عنی حال سخت آشنا داشت. ماالمال ماده ای سنگنی و شن مانند بود. دست که به آن می زدند،

فرو می رفت.وینستون پرسید: »شکر که نیست؟«

- شکر خالص. ساخارین نه، شکر. و این هم قرصی نان- نان سفید و نه آن معجون لعنیت که می خورمی- و ظرف کوچکی مربا. و این هم بادیه ای شری... ویل نگاه کن! از این یکی واقعا به خود می بامل. جمبور شدم که پارچه

پیچش کنم، چون...اما نیازی به گفنت نبود که چرا آن را با پارچه پیچیده است. بوی آن اتاق را انباشته بود، بویی تند و قوی که انگار از اوان کودکی وینستون سرمچشه می گرفت، با این حال هنوز هم گاه و یب گاه در پیچ گذر، پیش از آن که کلون در انداخته شود، سر ریز می کرد یا به طور مرموز در خیاباین شلوغ پخش می شد، حلظه ای بوی آن شنیده می شد و از نو گم می شد. زمزمه کرد: »قهوه

است، قهوه ی واقعی.«جولیا گفت: »قهوه حزب مرکزی است. یک کیلو متام این جاست.«

- از کجا گری آوردی؟- مهه اش مال حزب مرکزی است. چیزی نیست که آن خوک ها نداشته باشند. ویل البته پیش خدمت ها و نوکرها و دیگران از این ها کش می روند...

نگاه کن، بسته ی کوچکی چای هم دارم.وینستون کنار او مچبامته زده بود. گوشه ای از بسته را پاره کرد.

- چای واقعی است و نه برگ شاتوت.جولیا با حلین آمیخته با حریت گفت: »تازگی ها چای زیاد شده است- هندوستان یا جایی دیگر را گرفته اند. ویل گوش کن، عزیزم. می خواهم سه دقیقه پشتت را به من بکین. برو آن طرف ختت خواب بنشنی. زیاد نزدیک

پنجره نرو. تا وقیت هم نگفته ام، برنگرد.«

Page 141: رمان ۱۹۸۴

1984

141

وینستون با خاطری آشفته از میان پرده به بریون دیده دوخت. در حیاط، زن بازو قرمز مهچنان بنی تشت و طناب در آمد و شد بود. دو گریه ی دیگر

از دهان بریون آورده بود و با احساسی عمیق این چننی می خواند:می گن زمونه مهه چیز و درمان می کنه

می گن فراموشی مهیشه ممکنه؛هنوز اما اشک ها و لبخندهای سالیان

تارای قلب منو می کنن پریشان.چننی می منود که متام آهنگ مهمل را از بر دارد. آوایش مهراه هوای دلنواز تابستان. با گریایی و ماالمال از درد اشتیاق، بر می شد. آدم این احساس را داشت که، در صورت ابدی بودن عصر ماه ژوئن و به آخر نرسیدن ذخریه ی لباس، زنک با رضایت کامل هزاران سال بر جای می ماند، کهنه ی بچه را به بند رخت گریه می زد و خزعبالت می خواند. این واقعه ی شگفت در ذهنش خلید که هیچ گاه نشنیده بود عضو حزب در تنهایی و به صرافت طبع آواز خبواند. چننی کاری تا حدودی رنگ نامهرنگی می داشت و مثل درد دل، مردم گریزی خطر خیزی بود. شاید آدم ها تنها به هنگام قرار گرفنت در مرز

قحطی بود که دست به آواز خواین می زدند. جولیا گفت: »حاال می تواین رویت را برگرداین.«

واقع به بیاورد. جا به را او نتوانست و حلظه ای برگرداند رو وینستون انتظار داشت که او را برهنه ببیند. اما برهنه نبود. استحاله ای که رخ داده بود،

از برهنگی شگفت آورتر بود. جولیا چهره اش را آرایش کرده بود.حتما در حمالت رجنرب نشنی به مغازه ای خزیده و یک جعبه ی کامل لوازم آرایش برای خود خریده بود. لبانش قرمز تند بود و گونه هایش روژ مالیده و بیین اش پودر زده؛ سایه ای هم زیر چشمانش زده بود تا آن ها را روشن تر مناید. با مهارت زیاد پرداخته نشده بود، اما وینستون در چننی اموری زیاد سر رشته نداشت. تاکنون هیچ گاه نه در عامل واقع و نه در عامل خیال زن حزب را با چهره ی آرایش شده ندیده بود. تغیری قیافه ی جولیا حریت انگیز بود. با مالیدن کمی رنگ در جاهای مناسب، نه تنها بیش از پیش زیبا، که،

Page 142: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

142

از مهه مهم تر، زنانه تر شده بود. گیسوان کوتاه و روپوش پسرانه اش رعنایی او را تکمیل می کرد. در آغوشش که گرفت، موجی از عطر بنفشه مشامش را پر کرد. به یاد آشپزخانه زیرزمیین نیمه تاریک و دهان حفره ای زین افتاد.

مهان عطری بود که آن زن به خود زده بود، اما در حال امهییت نداشت.گفت: » عطر هم!«

- آری عزیزم، عطر هم. می داین دفعه ی دیگر می خواهم چه کار کنم؟لعنیت این شلوار به جای و بیاورم زنانه گری بلند لباس می خواهم یک بپوشم. جوراب ابریشمی و کفش پاشنه بلند می پوشم! در این اتاق می خواهم

زن باشم و نه رفیق حزیب.جامه از تن به در آوردند و درون ختتخواب عظیم افتادند. اولنی بار بود که وینستون در حضور جولیا خلت می شد. تاکنون از بدن پریده رنگ و حنیف خویش، با آن رگ های بریون زده ی قوزک پا و نوار یب رنگ پوست بر روی آن، بسیار شرمنده بود. مالفه ای نبود، اما پتویی که روی آن خوابیده بودند، نخ منا و نرم بود، اندازه و فنری بودن ختتخواب هر دو را شگفت زده ساخت. جولیا گفت: »حتما پر از سوسک است، ویل کی امهیت می دهد!« این روزها جز در خانه ی رجنربان، ختتخواب دو نفره از نوادر بود. وینستون، پسر بچه که بود، گاه و گاهی روی ختتخواب دونفره خوابیده بود، اما جولیا،

تا آن جا که به یادداشت، هرگز.که شد، عقربه های بیدار رفتند. وینستون به خواب کوتاه دم، زماین در ساعت به نزدیک نه رفته بود. جنب خنورد، چون جولیا، سر در خم بازوی او، به خواب بود. آرایش صورت او به چهره ی وینستون یا روی بالش مالیده باقی مانده هنوز زیبایی استخوان گونه اش را بر جسته اما روژ شده بود، می کرد. شعاع زردی از آفتاب رو به افول به پای ختتخواب افتاد و جاخباری را، مهان جا که آب در داخل ظرف به شدت می جوشید، روشن ساخت. آن پاینی در حیاط، زنک از آواز خواین باز ایستاده بود، اما فریادهای خفیف از خود آلود اهبام حالیت با می کشید. پر اتاق درون به خیابان از بچه ها پرسید که در گذشته ی منسوخ، در خنکای عصر تابستان، آیا این جتربه ای هر بیارمند، بر روی ختت خواب برهنه مردی و زن که است بوده طبیعی

Page 143: رمان ۱۹۸۴

1984

143

زمان دل شان خواست عشق ورزی کنند، به دل خواه حرف بزنند، اجباری برای برخاسنت نداشته باشند، مهنی قدر دراز بکشند و به آواهای آرام بریون گوش بسپارند. به یقنی زماین که چنان جتربه ای طبیعی بنماید، هرگز وجود نداشته است. جولیا بیدار شد، چشمانش را مالید، و روی آرنج تکیه داد و

به چراغ نفیت نگاه کرد. گفت:یک می کنم. درست قهوه می شوم بلند اآلن جوشیده. که آب نصف -ساعیت وقت دارمی. چه وقت در آپارمتان های مشا برق را خاموش می کنند؟

- ساعت بیست و سه وسی دقیقه.از باید زودتر اما بیست و سه خاموش می کنند. - در خوابگاه ساعت

موعد به آن جا رسید، چون... هی، گم شو، حیوان کثیف!ناگهان روی ختتخواب غلت زد، لنگه کفشی از زمنی برداشت و با حرکت چابک بازو آن را به گوشه ی اتاق پر تاب کرد، درست مانند صبحی که در

مراسم دو دقیقه ای نفرت فرهنگ لغت را به گلداشتاین پرتاب کرده بود.وینستون با شگفیت پرسید: »چی بود؟«

- موش. دیدمش که بیین کثافتش را روکویب ختته ای بریون آورده بود. به هر حال، خوب ترساندمش.

وینستون زمزمه کنان گفت: »موش، آن هم در این اتاق!«در گفت: »مهه جا هست. با یب اعتنایی می کشید، دراز دوباره که جولیا موج موش از لندن جاهای از بعضی هست. هم ما خوابگاه آشپرخانه از بعضی در آره. می کنند؟ بچه ها محله به موش ها که می دانسیت می زند. این خیابان ها زن مجاعت جرأت منی کند دو دقیقه بچه اش را به حال خود بگذارد. موش های قهوه ای رنگ عظیم اجلثه این کار را می کنند واویال این که

کثافت ها مهیشه...«وینستون با چشمان به هم فشرده، گفت: »جلوتر نرو!«

- نازنینم، حسایب رنگت پریده. چه شده! حال ات را به هم می زنند؟- از متام وحشت های عامل... یک موش!

جولیا خودش را به او فشرد و ساق پاهایش را به دور او حلقه کرد، گویی

Page 144: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

144

با گرمای تنش به او قوت قلب می خبشید. وینتسون در دم چشمانش را باز نکرد. حلظایت چند احساس کرد که اسری کابوسی شده است که در سراسر زندگی گاه و یب گاه به سراغش می آمد، مهیشه هم یکسان بود. روبه روی بود، قابل حتمل دیوار چیزی غری آن سوی می ایستاد. از ظلمت دیواری چیزی آن چنان هراسناک که توان رویارویی را از میان می برد. عمیق ترین احساس او در رؤیا خودفرییب بود، چون در واقع می دانست که پشت دیوار ظلمت چیست. با تالشی مذبوحانه، مانند بریون کشیدن تکه ای از مغزش، حیت می توانست آن چیز را به درون روشنایی بکشاند. مهواره، یب آن که آن را کشف کند، بیدار می شد. به حنوی با گفته های جولیا، مرتبط بود که کالمش

را قطع کرده بود.گفت: »متأسفم. چیزی نیست. از موش خوشم منی آید، مهنی.«

پیش مباند. این جا کثیف حیوان این منی گذارمی نباش. نگران عزیزم. -از رفنت سوراخش را با کمی پارچه کیپ می کنم. و دفعه ی بعد که آمدمی،

مقداری گچ با خودم می آورم و حسایب روی آن را گچ می گریم.شرمنده اندکی وینستون، بود. شده فراموش نیمه وحشت سیاه حلظه ی از جولیا داد. تکیه ختتخواب باالی به را سرش و برخاست خویش، از ختت خواب خارج شد، لباس پوشید و قهوه درست کرد. بویی که از ماهی تابه برخاست، چنان قوی و هیجان انگیز بود که پنجره را بستند، مبادا کسی در بریون متوجه شود و در مقام فضویل بر آید. از مزه ی قهوه هبتر، بافت ابریشمیین بود که شکر به آن داده بود، چیزی که وینستون پس از سال ها تکه ای و جیب در دسیت با جولیا، بود. کرده فراموش خوری ساخارین نان و مربا به دست دیگر، در اتاق پرسه می زد، با یب اعتنایی به جای کتایب را خود می شد، آور یاد را تاشو میز تعمری راه هبترین می انداخت، نظر روی صندیل فرسوده می انداخت تا میزان راحیت آن را بیازماید، و ساعت عهدبوقی را از سر تفنین مساحمه آلود وارسی می کرد. وزنه ی بلورین را روی ختتخواب گذاشت تا در روشنایی هبتری نگاهی به آن بیندازد. وینستون، که چون مهیشه مسحور منود لطیف و شبنم سان بلور شده بود، از دست جولیا

بریونش آورد.

Page 145: رمان ۱۹۸۴

1984

145

جولیا گفت: »به نظرت این چیه؟«- گمان منی کنم چیزی باشد... منظورم اینه که گمان منی کنم استفاده ای از آن شده باشد. به مهنی خاطر از آن خوشم می آید. تکه ی کوچکی تاریخ است که فراموش کرده اند تغیریش دهند. اگر آدم خواندن آن را بلد باشد،

پیامی است از صد سال پیش.جولیا به حکاکی دیوار مقابل با سر اشاره کرد و گفت: »و آن عکس...

می شود گفت که صد ساله است؟«- بیشتر. به جرأت می توامن بگومی، دویست سال. منی توان حکم کرد. این

روزها پی بردن به قدمت اشیاء حمال است.جولیا جلو رفت و نگاهی به آن انداخت. به روکوب ختته ای زیر تصویر لگدی زد و گفت: »مهنی جا بود که آن کثافت بیین اش را بریون آورد. این

حمل چیست؟ قبال آن را جایی دیده ام.«- کلیسایی است یا دست کم بود. اسم آن سن کلمانتس دین بود.

قطعه شعری که آقای چارینگتون یادش داده بود، به ذهنش بازگشت و با حلین نیمه حسرت بار به گفته افزود: »ناقوسای سن کلمانتس می گن، نارنج

و لیمو!«در میان حریت او، جولیا دنباله ی شعر را گفت:

ناقوسای سن مارتینس می گن، بدهی تو سه شاهیه به مو. ناقوسای بیلی پری می گن، قرضتو ادا می کین چه وقت؟

و افزود که: »دنباله ی شعر را به یاد ندارم. ویل به هر حال یادم می آید که این جوری متام می شود: مشعی می آرن که تا رخت خواب مهراهی ات کنن،

ساطوری می آرن تا گردنتو باهاش بزنن.«شبیه رو نوشت برابر اصل بود. اما پس از »ناقوسای بیلی پری« البد مصرع دیگری بوده، اگر به خاطرات آقای چارینگتون به حنو مقتضی زمخه می زد،

امکان داشت آن را از حافظه اش بریون بکشد.- که یادت داد؟

Page 146: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

146

- پدر بزرگم. کوچولو که بودم، برامی می گفت. هشت سامل بود که تبخری نارنج بود. لیمو چه جوری یادم منی آید ناپدید شد. به هر صورت، شد...

دیده ام. نوعی میوه ی گرد و زرد رنگی است که پوست کلفت دارد.وینستون گفت: »من لیمو را به یاد می آورم. در دهه ی پنجاه مهه جا پیدا

می شد. آن قدر ترش بود که حیت بوییدن آن دندان ها را کند می کرد.«روز یک باشد. سوسک تصویر آن پشت که دارم »حتم گفت: جولیا باید است. رفنت وقت نظرم به می کنم. متیزش و حسایب می آورم پایینش

آرایشم را بشومی. چه عذایب! بعدا روژ لب را از صورت تو پاک می کنم.«سوی به می شد. تاریک اتاق برخناست. دیگر دقیقه ای چند وینستون تکه در آن مالحت دوخت. دیده بلورین وزنه ی به و برگشت روشنایی به حال عنی در و داشت ژرفا بود. شیشه خود داخل در نبود، مرجان شفافیت هوا بود. گویی سطح شیشه رواق آمسان بود و دنیایی کوچک را در حباب جو خویش در بر گرفته بود. این احساس را داشت که می تواند به درون آن وارد شود، و در واقع مهراه ختتخواب و میز تاشو و ساعت و حکاکی و خود وزنه ی بلورین در درون آن بود. وزنه ی بلورین اتاقی بود که او در آن بود، و مرجان زندگی جولیا و خود او، که در دل بلور ثبایت

ابدی یافته بود.

بندپنجمسامی غیبش زده بود. صبحی فرارسید و او غایب بود. چند آدم یب مغز از غیبت او سخن ها گفتند. روز بعد ذکری از نام او به میان نیامد. روز سوم وینستون به دهلیز اداره ی بایگاین رفت و به تابلوی اعالنات نگاه کرد. بر از یکی هم که سامی کمیته ی شطرنج اعضای اسم اعالنات از یک روی اعضای آن بود، با حروف چاپی آمده بود. به مهان شکل سابق بود- روی هیچ امسی را خط نزده بودند- فقط یک اسم کم داشت. مهنی بس بود. سامی

از دیار هسیت حمو شده بود، هرگز به عرصه ی هسیت نیامده بود.هوا تفتیده بود. در دهلیز نه توی وزارختانه، اتاق های یب پنجره و جمهز به دستگاه هتویه، حرارت طبیعی داشتند، اما در بریون، پیاده روها پای آدم را

Page 147: رمان ۱۹۸۴

1984

147

کباب می کردند و بوی تعفن قطارهای زیرزمیین در ساعات پر رفت و آمد روز بیداد می کرد. هتیه ی مقدمات هفته ی نفرت یب کم و کاست پیش می رفت و کارمندان متام وزارت خانه ها بیش از معمول مقرر کار می کردند. دسته ها، مالقات ها، رژه های نظامی، سخنراین ها، منایش جمسمه های مومی، فیلم های سینمایی، برنامه های تله اسکرین، می بایست سازماندهی می شد، جایگاه ها بر پا می شد، پیکره ها ساخته می شد، شعارها درست می شد، سرودها نوشته می شد، شایعه ها پخش می گشت، عکس ها جعل می شد. در واحد جولیا در اداره ی فیکشن کار تولید رمان موقوف شده بود و با شتاب سلسله جزوایت

درباره ی بیدادگری بریون می دادند.وینستون، عالوه بر کار معمول، هر روز ساعت ها صرف بررسی نسخه های بایگاین شده ی تامیز می کرد و اخباری را که می بایست در سخنراین ها نقل به آن ها شاخ و برگ می داد. دیرگاه شب، که تغیری می داد و قول می شد مجعیت پر های و هوی رجنربان در خیابان ها می گشتند، شهر فضای غریب و تب آلودی داشت. مبب های موشکی بیش از پیش منفجر می شد و گاهی در دور دست های دور صدای انفجارهای مهیب می آمد که در باره ی آن ها کسی

منی تواست توضیحی بدهد، اما بازار شایعه سخت داغ بود. آهنگ جدید که قرار بود درومنایه ی سرود هفته ی نفرت شود )اسم آن پخش تله اسکرین ها از مدام و شده ساخته پیش از بود(، نفرت سرود می شد. نوایی وحشی و عرعر کن داشت که منی شد آن را به درسیت موسیقی بر حلقوم صدها از که بود غریوی داشت. شباهت دهل آواز به نامید. می آمد و با خوردن پوتنی ها بر زمنی به هم می آمیخت و آدم را از وحشت با شب نیمه خیابان، در و کرده پیدا سوکسه رجنربان هپلوی می انباشت. آواز مشهور »تنها یه خیال باطل بود«، رقابت می کرد. بچه های خانواده ی پارسونز در متام ساعات شب و روز آن را روی شانه و تکه ای کاغذ توالت که داوطلبان، فوج بود. از مهیشه گرفتارتر وینستون عصرها می نواختند. پارسونز سازمان شان می داد، خیابان را برای هفته ی نفرت آماده می کردند، پارچه ی پالکاردها را می دوختند، پوسترها را رنگ می زدند، چوب پرچم بر بام خانه ها نصب می کردند و خیابان را برای چراغاین سیم کشی می کردند.

Page 148: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

148

بندی آذین برای هم پارچه چهارصدمتر که می گفت افتخار با پارسونز و بود خودش طبیعی هوای و حال در منی کند. کفایت پریوزی عمارت و پوشیدن شورت کار عصرانه هبانه ی و گرما کبکش خروس می خواند. پریاهن باز را به او داده بود. در آن واحد مهه جا بود: می کشید، هل می داد، اره می کرد، چکش می زد، بدیهه گویی می کرد، با مهه خوش و بش می کرد، و در مهه حال شرشر عرق از متام بدنش جاری بود و بوی تند آن در فضا

پخش می شد .ناگهان سرو کله ی تصویر جدیدی در سراسر لندن پیدا شده بود. نوشته ای به می داد نشان را اروسیه ای سربازی هیوالوار قیافه ی نبود. آن زیر در ارتفاع سه یا چهار متر، که با چهره ی یب حالت و مغویل و پوتنی غول آسا بود. انگشت گذاشته بر ماشه ی مسلسلی به جلو جست زده و پا با یک هر کسی از هر زاویه که به تصویر نگاه می کرد، لوله ی مسلسل که با فن کوته منایی بزرگ شده بود انگار مستقیما به مست او نشانه می رود. تصویر ناظر کبری فزوین از تصاویر تعدادشان بودند، به متام دیوارها چسبانده را گرفته بود. رجنربان، که طبیعتا نسبت به جنگ القید بودند، به سوی یکی از جنون های مومسی وطن پرسیت سوق داده می شدند. مبب های موشکی، گویا در مهاهنگی با حال و هوای عمومی، مشار بیشتری از آدم ها را می کشتند. یکی از آن ها به سینمایی شلوغ در استپین اصابت کرده و چند صد نفری را زیر آوارها مدفون ساخته بود. متام ساکنان اطراف سینما دست به خاک گردمهایی نوع خود در و یافت ادامه که ساعت ها زدند قربانیان سپاری خشم آلودی بود. مبب دیگری بر روی تکه زمیین مل یزرع، که به صورت زمنی بازی از آن استفاده می شد، افتاد و تعداد زیادی کودک تکه پاره شدند. تظاهرات خشم آلود فزوین می گرفت، پیکره ی گلداشتاین را آتش می زدند، فرو آتش کام به و می شد پاره اروسیه ای سرباز تصویر از نسخه صدها می رفت. در گریودار این آشوب ها چندین مغازه غارت شد. آن گاه شایع شد که جاسوسان به وسیله ی امواج یب سیم مبب ها را هدایت می کرده اند، و خانه ی زن و شوهر پریی که در مظان ارتباط با بیگانه قرار گرفته بودند

طعمه ی حریق شد و بر اثر خفگی از بنی رفتند.

Page 149: رمان ۱۹۸۴

1984

149

در اتاق باالی مغازه ی آقای چارینگتون، وینستون و جولیا، هر زمان که خود را به آن جا می رسانیدند، زیر پنجره ی باز، روی ختتخواب خلت در کنار هم دراز می کشیدند و به خاطر خنکی خود را برهنه می کردند. موش دیگر پیدایش نشده بود، اما سوسک ها بر اثر گرما در حال تزاید بودند. ظاهرا توفریی نداشت. اتاق، کثیف یا متیز، هبشت بود. به حمض رسیدن بر روی مهه چیز فلفل-که از بازار سیاه خریده بودند- می پاشیدند، لباس از تن به به خواب به جان هم می افتادند، سپس با تن عرق کرده در می آوردند و می رفتند. بیدار که می شدند، سوسک ها را در حال جتمع و صف آرایی برای

ضد محله می یافتند.درعرض ماه ژوئن شش هفت باری با هم دیدار کردند. وینستون عادت نوشیدن مهیشگی جنی را از سر انداخته بود. چننی می منود که دیگر به آن نیاز ندارد. فربه شده بود، درد واریسش فروکش کرده و تنها نشان قهوه ای رنگی بر روی پوست باالی قوزک پایش بر جای هناده بود، محله های سرفه در اوایل صبح قطع شده بود. روند زندگی از صورت حتمل ناپذیری به در آمده بود. دیگر جمبور نبود به تله اسکرین شکلک در بیاورد یا با متام وجود فریاد بکشد. حاال که دیگر خمفی گاهی امن، و تا حدودی خانه، داشتند، دیدار نامنظم و چند ساعیت هم مشکلی منی منود. مهم این بود که اتاق باالی باشد. مهنی که می دانستند سرپناه شان بنجل فروشی وجود داشته مغازه ی سر جایش است مثل این بود که مزنلگاه آنان است. اتاق دنیایی بود، مکاین متعلق به گذشته که جانوران منقرض هم در آن راه می رفتند. وینستون با خود می گفت که آقای چارینگتون هم جانور منقرض دیگری است. پیش از باال رفنت از پله ها، معموال می ایستاد و چند دقیقه ای با آقای چارینگتون حرف می زد. چننی می منود که پریمرد به ندرت بریون می رود، یا هیچ وقت بریون منی رود، و از سوی دیگر مشتری هم ندارد. در چهار دیواری مغازه ای کوچک و تاریک و آشپزخانه ی کوچک تر پشت مغازه که در آن هتیه ی غذا می دید و در کنار اشیای گوناگون که گرامافوین عهد بوقی با بوقی عظیم از جمال گفت و گو خوشحال بود-زندگی شبح واری می گذارند. داخل آن می منود. در آن حال که با بیین دراز و عینک کلفت و شانه ی مخیده و کت خمملی در میان خزنر پزنرهایش پرسه می زد، به جای این که فروشنده باشد،

Page 150: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

150

حال و هوای کلکسیونر داشت. با شیفتگی یب رونقی این یا آن کاالی بنجل انفیه داین شکسته، قوطی کوچک نقاشی شده در را- در شیشه ی چیین، میان بود- آن در مرده پیش وقت کودکی خیلی موی تار که چند زرمنا انگشتان می گرفت و هیچ وقت از وینستون منی خواست آن را خبرد، قصدش جز این نبود که وینستون آن را حتسنی کند. گفت و گو با او به گوش دادن به دنگ دنگ جعبه ی موسیقی فرسوده ای شباهت داشت. وینستون مقداری از اشعار فراموش شده را از کنج حافظه ی او بریون کشیده بود. یکی از آن ها پیچ شاخ با گاوی درباره ی دیگری و بود توکا چهار و بیست درباره ی نر. هرگاه که یکی خورده، و یکی هم درباره ی مرگ طفلکی سینه سرخ از آن ها را نقل می کرد، با خنده در می آمد که: »گفتم شاید مورد عالقه ات

باشد.« اما از هر کدام بیش از چند خطی به یادش منی آمد.اوقایت منی آورد. دوام کنوین واقعه ی که می دانستند جولیا و وینستون بود ختتخوایب ملموس واقعیت مانند الوقوع قریب مرگ واقعیت که بود که روی آن آرمیده بودند، و مانند گناه کاری که یک حلظه پیش از اجرای حکم، طعم آخرین لذت را زیر زبان مزمزه می کند، با نومیدی و شهوت به هم می آوخیتند. اما اوقایت هم بود که عالوه بر بودن در امن و امان خیال می کردند جاودانه اند. مادام که در این اتاق بودند، هر دو احساس می کردند که آسییب به آنان منی رسد. رسیدن به آن جا دشوار و خطر خیز بود، اما خود اتاق حرمی حرم بود. به وزنه ی بلورین شباهت داشت، مهان که وینستون به درون آن خریه شده و احساس کرده بود که امکان ورود به داخل آن دنیای بلورین وجود دارد و به حمض ورود به آن، زمان را می توان از حرکت بازداشت. اغلب خود را به دست خواب و خیال فرار می سپردند. تا قیام قیامت خبت با آنان یاری می کرد و بقیه ی عمر طبیعی خود را در آغوش با بامبویل ظریف، وینستون و جولیا هم می گذارندند. یا کاترین می مرد و تغیری می شدند، ناپدید یا می کردند. هم خودکشی با یا می کردند. ازدواج قیافه می دادند، یا می گرفتند به هلجه ی رجنربان حرف بزنند، در کارخانه ای امان در جنوب شهر روزگار می گذراندند. پیدا می کردند و در امن و کار هر دو می دانستند که این خواب و خیال ها باطل است. راه گریزیی نبود. بقیه بود، نداشتند. حیت قصد اجرای نقشه ی خودکشی را، که عملی تر از

Page 151: رمان ۱۹۸۴

1984

151

به ریسمان حلظات چنگ زدن و چرخانیدن دوک حایل که آینده ای از پی نداشت، غریزه ای شکست ناپذیر می منود، درست مانند ریه های آدم که تا

هوا وجود دارد نفس بعدی را فرو می دهد.گاهی نیز از اقدام به عصیان در برابر حزب سخن به میان می آوردند، اما منی دانستند که گام اول را چه گونه بردارند. فرضا که اجنمن اخوت وجود خارجی می داشت، دشواری راه یافنت به درون آن بر جای می ماند. از الفت غرییب که بنی او و اوبراین وجود داشت، یا می منود که وجود داشته باشد، و از انگیزه ای که گاهی احساس می کرد که نزد اوبراین برود و اعالم کند دمشن حزب است و کمک او را می خواهد، برای جولیا می گفت. و شگفتا که به حلاظ چننی عملی شتاب زده منی منود. از روی ظاهر به قضاوت آدم ها می پرداخت و در نظرش طبیعی می منود که وینستون، به برق نگاهی، باور کند که اوبراین قابل اعتماد است. وانگهی برایش مسلم بود که تقریبا مهه در هنان از حزب نفرت دارند و در صورت یب خطر بودن قواننی را می شکنند. اما از این باور سر باز می زد که خمالفت گسترده و سازمان یافته ای وجود داشته باشد. می گفت که قصه های ساز شده درباره ی گلداشتاین و ارتش زیرزمیین او مشیت یاوه سرایی است که حزب به خاطر اهداف خود جعل کرده و آدم حزب، تظاهرات بار در کند. هزارها تظاهر باور کردن آن به جمبور است با متام وجود فریاد زده و خواستار اعدام آدم هایی شده بود که امسشان به گوش او خنورده بود و به جنایات فرضی آن ها کوچک ترین باوری نداشت. هنگامی که حماکمات علین پیش می آمد، مهراه اعضای اجنمن جوانان از بام تا شام در دادگاه حاضر می شد و با آنان در فواصل معیین فریاد »مرگ بر به ناسزاگویی نفرت در دقیقه ای مراسم دو خائننی« سر می داد. در طول گلداشتاین دست مهه را از پشت می بست. با این مهه، کوچک ترین انگاری از گلداشتاین و آینی او نداشت. در زمان انقالب بار آمده و از جنگ های ایدئولوژیک دهه های پنجاه و شصت چیزی به یاد نداشت. چیزی به عنوان هنضت سیاسی مستقل از دایره ی ختیل او بریون بود. و به هر تقدیر، حزب شکست ناپذیر بود. مهواره وجود می داشت و مهواره هم به مهان صورت بر جای می ماند. جز با نافرماین پنهاین یا، حداکثر با کنش های خشونت بار انفرادی از قبیل کشنت کسی یا منفجر کردن چیزی، در مقابل آن منی شد علم

Page 152: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

152

عصیان برافراشت.حزب تبلیغات مقابل در و بود وینستون از تر زیرک موارد، بعضی در مصونیت بیشتری داشت. یک بار که در ارتباط با موضوعی، وینستون ذکری وی عقیده ی به که آمد در جولیا آورد، میان به را اروسیه با جنگ از جنگ منگی در کار نیست. مبب هایی که هر روز روی لندن می افتاد، احتماال تا » مردم را در هول و هراس نگه دارند«. اقیانوسیه بود کار خود دولت چننی انگاری هیچ گاه به ذهن وینستون خطور نکرده بود. جولیا مهچننی با این گفته که در طول مراسم دو دقیقه ای نفرت به دشواری می تواند جلوی زماین تنها می انگیخت. بر او وجود در نوعی رشک بگرید، را خنده اش تعلیمات حزب را زیر سؤال می برد که به حنوی به زندگی او مربوط می شد. تفاوت چون بپذیرد، را رمسی پردازی های اسطوره که بود حاضر اغلب میان حقیقت و دروغ برای او مهم منی منود. یف املثل باور داشت که هواپیما را حزب اختراع کرده است. در مدرسه آموخته بود. )وینستون به یاد آورد که در اواخر دهه ی پنجاه، در دوران دانش آموزی اش، حزب ادعا می کرد که هلیکوپتر اختراع کرده، ده دوازده سایل بعد، در دوران حتصیل جولیا، ادعای اختراع ادعای که می گذشت. البد نسل را می کرد و یک اختراع هواپیما موتور خبار را هم می کرد.( وقیت به جولیا گفت که هواپیما، خیلی پیش از آن که خود وی به دنیا بیاید و خیلی پیش از انقالب وجود داشته، حرف او در نظرش آش دهن سوزی نیامد. دست آخر چه امهییت داشت که کدام متوجه شد که جولیا جریان کرده است؟ وقیت هم اختراع را آدم هواپیما چهار سال پیش را که اقیانوسیه در جنگ با شرقاسیه در صلح با اروسیه بود، به یاد منی آورد، یکه خورد. این درست که کل جریان جنگ به نظر او قالیب می آمد، اما توجه نکرده بود که اسم دمشن عوض شده است. با حریت گفت: »فکر می کردم که مهیشه در جنگ با اروسیه بوده امی.« این امر اندکی مایه ی وحشت وینستون شد. اختراع هواپیما به زماین قبل از تولد جولیا مربوط می شد، اما تغیری و تبدیل در امر جنگ تنها چهار سال پیش به وقوع پیوسته بود. شاید یک ربعی با او کلنجار رفت. عاقبت موفق شد که ذهن او را به عقب باز گرداند و او را وادارد که زماین شرقاسیه دمشن بوده است و نه اروسیه. اما این موضوع مهچنان برایش یب امهیت بود. با یب صربی گفت:

Page 153: رمان ۱۹۸۴

1984

153

»کی امهیت می ده؟ مهیشه یک جنگ لعنیت پشت سر جنگ لعنیت دیگری هست و آدم می داند که اخبار سراسر دروغ است.«

پردازی های جعل از و می گفت او برای بایگاین اداره ی از گاهی یب شرمانه ای که در آن جا مرتکب می شد. چننی چیزهایی مایه ی وحشت او منی شد. از فکر دروغ هایی که راست می شد، احساس منی کرد که زیر پایش برایش را مغاک دهان می گشاید. داستان جونز و هارنسون و روتر فورد گفت و تکه کاغذ سرنوشت سازی که میان انگشتانش بود. این داستان هم تأثری چنداین بر روی او نگذاشت. در واقع، ابتدا متوجه نکته ی داستان نشد.

- از دوستان تو بودند؟- نه، اصال منی شناختم شان. عضو حزب مرکزی بودند. وانگهی، سن شان خیلی بیشتر از من بود. به روزگاران قدمی، به پیش از انقالب، متعلق بودند.

از روی قیافه به زمحت می شناختم شان.- پس موضوع نگراین چه بود؟ آدم ها را دم به ساعت می کشتند، مگرنه؟

کوشید که داستان را به او حایل کند: »این یک مورد استثنایی بود. حبث بر سر این نبود که کسی کشته می شود. متوجه هسیت که، گذشته از مهنی دیروز باشد، در اگر گذشته در جایی حیات داشته به عقب منسوخ شده است؟ چند اشیای جامدی است که امسی بر آن ها نیست، مانند آن وزنه ی بلورین. نابود یا انقالب منی دانیم. هر سندی از انقالب و سال های پیش از چیزی جعل شده، هر کتایب باز نویسی شده، هر تصویری دوباره نقاشی شده، هر و تارخیی عوض شده. هر گرفته، اسم جدید و عماریت و خیابان جمسمه این روند روزبه روز و حلظه به حلظه ادامه می یابد. تاریخ متوقف شده است. به ندارد جز یک زمان حال یب پایان که در آن مهیشه حق چیزی وجود جانب حزب است. البته می دامن که گذشته جعل شده، اما اثبات آن هیچ گاه برامی میسر نیست، حیت وقیت که کار جعل پردازی را خودم اجنام می دادم. و به یقنی منی دامن که آیا کسی خاطره ی مشترکی با من دارد. فقط به عمرم در مهان یک مورد مدرک ملموس و واقعی را سال ها پس از وقوع حادثه

در اختیار داشتم.- چه فایده ای داشت؟

Page 154: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

154

- فایده ای که نداشت، چون چند دقیقه بعد دورش انداختم. اما اگر چنان چیزی امروز اتقاق می افتاد، نگهش می داشتم.

- من یکی که این کار را منی کردم. کامال حاضرم خطر کنم، اما برای چیزی که بیارزد و نه برای تکه ای از روزنامه ی کهنه. گریم که نگهش می داشیت، به

چه دردت می خورد؟- شاید دردی را دوا منی کرد. ویل مدرک بود. چه بسا که این جا و آن جا را دادنش نشان جرأت که فرض این با البته می کرد، نشا تردیدهایش می داشتم تصور منی کنم که در زمان حیامتان بتوانیم چیزی را عوض کنیم. اما می شود تصور کرد که این جا و آن جا هسته های کوچک مقاومت شکل بگرید-دستجات کوچکی به هم بر آیند و آهسته آهسته نضج پیدا کنند و حیت سندهایی بر جای بگذارند تا نسل آینده بتواند از آن جایی که بازماندمی

کار را از سر بگریند.- عزیزم. من عالقه ای به نسل آینده ندارم. من به خودمان عالقه مندم.

- تو فقط از کمر به پاینی عصیان گر هسیت.جولیا این گفته را مطایبه ای درخشان تلقی کرد و از سر شوق دست در

گردن او انداخت.کوچک ترین عالقه ای به فروعات آینی حزب نداشت. هرگاه که وینستون به صحبت درباره ی اصول سوسیانگل، دوگانه باوری، تغیری پذیری گذشته و انکار واقعیت عیین می پرداخت و واژ ه های زبان جدید را به کار می برد، جولیا گیج می شد. حوصله اش سر می رفت و می گفت که برای چنان اموری تره هم خرد منی کند آدم می دانست که مهه اش خزعبالت است، پس چرا باید تشویش خاطر به خود راه داد؟ می دانست که چه وقت هورا بکشد و اکتفا می کرد. اگر وینستون به صحبت درباره ی چه وقت هو کند، و مهنی چنان اموری اصرار می ورزید، جولیا خوابش می برد. از آن آدم ها بود که هر ساعت و در هر موقعییت خوابشان می برد. در گفت و گو با او، وینستون متوجه شد چه قدر ساده است که یکی قیافه ی مهرنگی به خود بگرید و در مهان حال در باب معنای مهرنگی هر را از بر متیز ندهد. به حنوی، جهان بیین حزب به گونه ای موفقیت آمیز بر آدم هایی حتمیل می شد که از فهم آن عاجز

Page 155: رمان ۱۹۸۴

1984

155

بودند. می شد وادارشان کرد که شنیع ترین نقض واقعیت را بپذیرند، چراکه به عظمت آن چه از آنان خواسته می شد ذره ای هم پی منی بردند و عالقه ی به ماهیت رخ داده ها توجه تا نداشتند به رویدادهای عمومی چنداین هم کنند. نبود فهم سبب می شد که عاقل مبانند. هر چیزی را قورت می دادند و آسییب هم منی دیدند، زیرا تفاله ای بر جای منی گذاشت، درست مهان گونه که

دانه ی گندم، هضم نشده از بدن پرنده بریون می آید.

بندششمعاقبت اتفاق افتاده بود. پیام موعود رسیده بود. چننی می منود که وینستون

مهه عمر را چشم به راه وقوع این واقعه بوده است.که جولیا بود نزدیک حملی و می گذشت وزارت خانه دراز از سرسرای یادداشت کذایی را در دست او انداخته بود که متوجه شد کسی بزرگ تر از خودش از پی او می آید. آن شخص، هر که بود، تک سرفه ای به نشان

طلیعه ی گفت و گو سرداد. وینستون در جا ایستاد و برگشت. اوبراین بود.عاقبت با هم رو به رو شده بودند و به نظر می آمد که وینستون انگیزه ای جز گرخینت ندارد. دلش به شدت می تپید. اگر دهان به گفنت هم باز می کرد از عهده بر منی آمد. لیکن اوبراین یب هیچ تزلزیل پیش آمده و دسیت از سر راه به شانه ی هم که شانه بود، طوری بازوی وینستون هناده بر مالطفت افتادند. با متانت خاصی، که او را از اکثریت اعضای حزب مرکزی متمایز می ساخت، باب صبحت را گشود و گفت: »چشم به راه فرصیت بودم با مشا صحبت کنم. چند روز پیش یکی از مقاالت مشا را به زبان جدید درتامیز

می خواندم. به نظرم به چشم حتقیق به زبان جدید نگاه می کنید.«وینستون، که اندکی از خویشنت داری خود را باز یافته بود، در آمد که: »اختیار دارید. آماتوری بیش نیستم. در حوزه ی ختصص من نیست. گاهی

نشده است که با ساخت واقعی این زبان سرو کار داشته باشم.«اوبراین گفت: »ویل با استادی کامل به این زبان می نویسید. سوای من، دیگران هم بر این نظرند. اخریا با یکی از دوستان مشا، که مسلما در این

زمینه صاحب نظر است، صحبت می کردم، اآلن امسش را به خاطر ندارم.«

Page 156: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

156

از نو دل وینستون از درد فشرده شد. این اسم از یاد رفته کنایه ای به سامی داشت و جز این نبود. اما سامی غری از این نکته که مرده بود، امسش هم از صفحه ی روزگار بر افتاده و »ناشخص« شده بود. هر گونه کنایه ای به سامی بر اوبراین عالوه گفتار داشت. پی از داشت، خطر جاین آشنایی مهر که عالمت، بر کلمه ای رمزی هم داللت داشت. در ارتکاب این جرم اندیشه ی ناچیز، وینستون را هم شریک جرم خویش کرده بود. خرامان خرامان به راه رفنت خود ادامه داده بودند، اما اکنون اوبراین ایستاد. با حالت آشنا پرورد شگفت و خلع سالح کننده ای، که مهواره در جابه جا کردن عینک به خود می داد، عینکش را بر روی بیین جا به جا کرد آن گاه گفته اش را چننی ادامه

داد:در شدم متوجه که است این داشتم را گفتنش قصد واقع به آن چه -مقاله تان دو واژه ی منسوخ به کار برده اید. این دو واژه مهنی اخریا منسوخ

شده اند. دمهنی چاپ فرهنگ زبان جدید را دیده اید؟- خری. گمان منی کردم چاپ شده باشد. در اداره ی بایگاین هنوز چاپ

هنم را به کار می برمی.- تصور می کنم چاپ دهم قرار نیست تا چند ماه دیگر منتشر شود. اما چند نسخه ی منونه توزیع شده است. خود من یک جلد دارم. شاید عالقه

مند باشید نگاهی به آن بیندازید؟وینستون که در دم متوجه مقصود شده بود، گفت: »بلی حتما«- پاره ای از تغیریات تازه کامال ابتکاری است. کاسنت تعداد افعال... به نظرم این نکته مقبول طبع مشا قرار می گرید. اجازه بدهید ببینم، می خواهید مهراه قاصدی را قبیل این از کار هایی متأسفانه ویل بفرستم؟ برای تان را لغت فرهنگ به باشد، مناسب برای تان که در یک وقیت بتوانید می کنم. شاید فراموش آپارمتان من بیایید و آن را بگریید؟ صرب کنید. هبتر است نشاین خانه ام را

برای مشا یادداشت کنم.رو به روی تله اسکریین ایستاده بودند. اوبراین یب هوا دست به جیب برد و دفترچه ی یادداشت جلد چرمی و خود نویسی طالیی بریون آورد. در دم زیر تله اسکرین، در وضعییت که هر کس در آن سوی دستگاه نگاه می کرد

Page 157: رمان ۱۹۸۴

1984

157

می توانست نوشته ی او را خبواند، نشاین خانه اش را نوشت و به وینستون داد گفت: »معموال عصرها خانه هستم. اگر هم نباشم، پیشخدمت من فرهنگ لغت را به مشا می دهد، و با این گفته به راه خود رفت و وینستون را با تکه کاغذی در دست، که این بار نیازی به پنهان کردن آن نبود، برجای گذاشت. با این حال، وینستون به دقت نوشته ی روی کاغذ را به خاطر سپرد و چند ساعیت بعد آن را، مهراه توده ای از کاغذهای دیگر، به خندق خاطره انداخت.

دست باال چند دقیقه ای با هم صحبت کرده بودند. این واقعه تنها می توانست یک معنا داشته باشد. راهی بود که وینستون آدرس اوبراین را بداند. الزم بود که چننی حقه ای ساز شود، زیرا جز با جویا شدن مستقیم، خرب یافنت از نشاین کسی حمال بود. کتابچه ی راهنما در کار نبود. مفهوم حرف اوبراین این بود که: »اگر خبواهی مرا ببیین، این جا به دیدمن بیا.« شاید هم در البه الی کتاب فرهنگ، خمفیانه پیامی گذاشته شده باشد. به هر تقدیر، یک چیز مسلم بود. توطئه ای که خوابش را دیده بود، وجود داشت و به لبه ی بریوین آن

رسیده بود.می دانست که دیر یا زود از دستورات اوبراین اطاعت می کند. شاید مهنی فردا، شاید هم پس از تأخریی طوالین - به یقنی منی دانست. آن چه داشت پیش می آمد، راست و ریست کردن سریی بود که سال ها پیش شروع شده بود. اولنی گام اندیشه ای سری و داوطلبانه بود، و دومنی گام باز کردن دفتر یادداشت. از پندار به گفتار رفته بود، و اکنون از گفتار به کردار سری می کرد. آخرین گام چیزی بود که در وزارت عشق رخ می داد. آن را پذیرفته بود. پایان در ظرف آغاز بود اما وحشت بار بود، یا دقیق تر، مانند پیش مزه ی با اوبراین حرف می زد، با فرو نشسنت معنای مرگ بود. حیت هنگامی که کلمات در ذهن، احساس سرد و لرزه آور بر بدنش مستویل شده بود. حس می کرد که به منناکی گور قدم گذاشته است، تازه این هم دردی را دوا منی کرد،

چون مهواره آگاه بود که گور با دهان باز چشم به راه اوست.

بندهفتموینستون با چشم اشک بار بیدار شده بود. جولیا خواب آلوده به سوی

Page 158: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

158

او غلت زده، زیر لب چیزی گفته بود، شاید به این مضمون: »چی شده؟«وینستون گفت: »در خواب دیدم...« و از گفنت باز ایستاد. از فرط پیچیدگی در کالم منی گنجید. از سویی خود رؤیا، و از سوی دیگر، خاطره ی مربوط به آن بود که چند ثانیه ای پس از بیداری در دریای ذهنش شناور شده بود.

مهچنان پیچده در فضای رؤیا، با چشمان بسته طاقباز دراز کشیده بود. رؤیایی یب کران و شفاف بود و چننی می منود که زندگی اش از بدایت تا هنایت مانند چشم اندازی پس از باران در شامگاه تابستان، پیش رویش گسترده شیشه اما سطح بود، داده روی بلورین وزنه ی درون در رؤیا متام است. گنبد آمسان بود و درون گنبد مهه چیز ماالمال از نوری روشن و مالمی بود و تا دورهای دور در گستره ی دید. نیز آن چه رؤیا را در حوزه ی ادراک می آورد- در واقع، به یک معنا در بر گرینده ی کل رؤیا بود- حرکت بازویی بود که مادرش اجنام داده و سی سال بعد از نو زین یهودی در آن فیلم خربی که دیده بود، مهو که سعی داشت پسرک را، پیش از آن که هلیکوپتر تکه تکه

شان کند، از شر گلوله مصون بدارد، این حرکت را اجنام داده بود.گفت: »می داین تا این حلظه خیال می کردم مادرم را کشته ام؟«

جولیا، خواب و بیدار، پرسید: »چرا او را کشیت؟«- به حلاظ جسمی او را نکشتم.

در رؤیا آخرین نگاه خویش را به مادرش به یاد آورده، و چند حلظه پس باز گشته به ذهنش بیداری جمموعه ی رویدادهای کوچک پریامون آن از بود. یادی بود که در طول سالیان البد به عمد از ضمری خود آگاهی خویش بریون کشیده بود. از تاریخ آن مطمئن نبود، اما به هنگام وقوع آن کمتر از

ده، و احتماال دوازده، سال نداشت.پدرش مدیت پیش ناپدید شده بود، منتها تاریخ آن به یادش منی آمد. اوضاع آشفته و نا آرام آن زمان را هبتر به یاد می آورد. وحشت های مومسی درباره ی محالت هوایی و پناه گرفنت در ایستگاه های قطار زیر زمیین، کپه های آشغال در مهه جا، اعالمیه های نامفهوم که در گوشه و کنار خیابان ها نصب می شد، نانوایی ها، بریون در طویل یکرنگ، صفوف پریاهن های در فوج جوانان آتش متناوب مسلسل در دور دست-از مهه مهم تر، این واقعیت که خوراک

Page 159: رمان ۱۹۸۴

1984

159

کایف برای خوردن نبود. بعد از ظهرهای دیرپایی را به یاد آورد که مهراه پسرهای دیگر پریامون زباله داین ها و کپه های آشغال می گشتند، برگ کلم بیات که نان و پوست سیب زمیین جدا می کردند، و گاهی حیت تکه های قسمت های سوخته را به دقت می گذاشتند و خوراک حیوانات را می بردند. این کامیون ها به دست انداز که می افتادند، گاهی تکه های کنجاله از آن ها

بریون می رخیت.هنگامی که پدرش ناپدید شد، مادرش شگفیت یا اندوهی شدید بروز نداد، بلکه تغیریی ناگهاین بر او عارض شد. چننی می منود که به کلی یب روح شده است. حیت بر وینستون هم آشکار بود که او چشم به راه چیزی است که از وقوع جربی آن خرب دارد. هر چیزی که مورد نیاز بود، اجنام می داد- می کرد، جارو را اتاق می انداخت، جا می کرد، پینه می شست، می پخت، بدون و کندی به مهواره را کارها و می کرد- گریی گرد را خباری جا حرکت اضایف اجنام می داد، عنی عروسک خیمه شب بازی که به میل خود حرکت می کند. بدن بزرگ و خوش تراش او، انگار به طور طبیعی به سکون می گرایید. گاهی ساعت ها یب حرکت روی ختت خواب می نشست و دختر دو سه ساله اش را که موجودی ریز نقش و رجنور و ساکت بود، و چهره اش از الغری مانند چهره ی بوزینه شده بود، شری می داد. گاهی هم به تصادف وینستون را در بغل می گرفت و یب آنکه چیزی بگوید، زماین دراز او را به خود می فشرد. وینستون، به رغم نوباوگی و خود خواهی خویش، آگاه بود که این قضیه به حنوی مربوط به راز مگویی است که در شرف وقوع است. اتاقی را که در آن زندگی می کردند. به یاد آورد، اتاقی تاریک و بویناک که ختت خوایب با روختیت سفید انگار تا نیمه آن را گرفته بود. یک چراغ والر روی پیش خباری بود، و گنجه ای که غذا در آن نگهداری می شد، و در پاگرد پله یک دست شویی گلی بود که مابه االشتراک چند اتاق بود. بدن خوش تراش مادرش را به یاد می آورد که روی چراغ خم می شد و چیزی را که در ماهی تابه بود به هم می زد. باالتر از مهه گرسنگی یب وقفه ی خویش و جنگ وحشیانه بر سر غذا را به یاد می آورد. دم و دقیقه به جان مادرش نق می زد که چرا غذای بیشتری نیست، بر سرش فریاد می کشید )حیت حلن

Page 160: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

160

صدای خود را به یاد می آورد که به گونه ای پیش رس تند شده بود و گاهی به حنو خاصی مثل توپ می ترکید(، یا می کوشید که به صدای خویش آهنگ مادرش حاضر بگرید. غذا سهم خویش از بیش تا بدهد آلودی استغاثه بر خود الزم می دانست که او بدهد. به از سهم خویش غذا بود که بیش »پسر« باید سهم بیشتری بگرید. اما به موازات گرفنت غذای بیشتر، تقاضای او بیشتر می شد. سر سفره از او خواهش می کرد که خودخواه نباشد و به یاد آورد که خواهر کوچکش رجنور است و به غذا نیاز دارد، اما فایده ای نداشت. وقیت که مادرش دست از کشیدن غذا بر می داشت، از روی خشم می نالید. در صدد بریون آوردن ماهی تابه و قاشق از دست وی بر می آمد، و مقداری غذا از بشقاب خواهرش کش می رفت. می دانست که دو نفر را از گرسنگی به هالکت می رساند، اما منی توانست جلوی خودش را بگرید. تازه احساس می کرد که در اجنام این کار حمق است. گرسنگی شکمش انگار عمل او را توجیه می کرد. در فاصله ی غذاها، اگر مادرش چهارچشمی مواظب

نبود، دم به دم به ذخریه ی غذای حمقر درون گنجه دستربد می زد. یک روز سهمیه ی شکالت توزیع شد. در هفته ها و ماه های گذشته چننی کاری صورت نگرفته بود. آن لقمه شکالت کوچک و با ارزش را به روشین به یاد می آورد. قطعه ی دو اونسی بود )آن روزها هنوز از اونس سخن به میان می آمد(، پیدا بود که می بایست بنی سه نفر آنان قسمت شود. ناگهان بلند به صدای که شنید می داد، دیگر گوش کسی به گویی که وینستون، می خواهد متام شکالت مال او باشد. مادرش از او خواست طمع کار نباشد. اعتراض و چانه زدن، در فریاد و جیغ و اشک و با مشاجره ای طوالین، گرفت. خواهر ریزنقشش که دو دسیت، درست مانند بچه میمون، به مادرش پایان، در نگاه می کرد. او به آلود با چشمان درشت و حزن بود، آوخیته مادرش سه چهارم شکالت را به او داد و یک چهارم بقیه را به خواهرش. دخترک آن را گرفت و نگاهی سفیهانه به آن انداخت. شاید منی دانست که تکه آسا برق حرکیت با آن گاه کرد. متاشایش حلظه ای وینستون چیست.

شکالت را از دست خواهرش قاپید و به سوی در شتافت.شکالت برگرد! وینستون! »وینستون، زد: صدا او سر پشت مادرش

Page 161: رمان ۱۹۸۴

1984

161

خواهرت را پس بده!«بر جای ایستاد، اما برنگشت. چشمان نگران مادر بر چهره ی او دوخته شده بود. حیت حاال هم که مادرش درباره ی آن چیز فکر می کرد، او منی دانست که آن چیز قریب الوقوع چیست. خواهرش، که می دانست از چیزی حمروم شده، بنای زجنموره گذاشته بود. مادرش بازو به دور طفل انداخت و چهره ی او را به سینه فشرد. چیزی در این حرکت به او می گفت که خواهرش در دم مرگ است. برگشت و شتابان پله ها را به دم پا داد. شکالت در دستش

چسبناک می شد.به نسبت شکالت بلعیدن فرو از پس ندید. را مادرش هیچ گاه دیگر تا زد، پرسه کرد و چند ساعیت در خیابان ها خویش احساس شرمندگی این که گرسنگی به خانه اش کشانید. وقیت برگشت، مادرش ناپدید شده بود. و خواهرش، مهه چیز سر مادر طبیعی می منود. جز زمان آن در امر این جای خود بود. لباسی با خود برنداشته بودند، حیت پالتوی مادرش را. تا به امروز به یقنی منی دانست که مادرش مرده باشد. احتمال فراواین داشت که به اردوگاه کار اجباری فرستاده شده باشد. و اما خواهرش را چه بسا مانند وینستون به یکی از مراکز نگه داری اطفال یب سرپرست برده بودند که پرورشگاه نامیده می شد و بر اثر جنگ داخلی اجیاد شده بود. چه بسا مهراه

مادرش او را به اردوگاه فرستاده یا جایی رهایش کرده بودند که مبرید.رؤیا مهچنان در ذهنش پا بر جا بود، به خصوص حرکت حماط و محایت کننده ی بازو که گویا متام معین رؤیا را در بر داشت. ذهنش به رویای دیگری مربوط به دو ماه پیش برگشت. درست بدان سان که مادرش، مهراه کودک آوخیته به او، روی ختت خواب فرسوده و مالفه ی سفید نشسته بود، زیر پای او در کشیت شکسته نشسته و با وجود آن که فروتر می رفت، از درون آب

تریه گون سر باال کرده بود و به او نگاه می کرد.داستان ناپدید شدن مادرش را برای جولیا گفت. جولیا هم یب آنکه چشم به حلین و داد قرار تری راحت در وضعیت را و خود زد کند، غلیت باز آمیخته با حریت گفت: »به نظرم آن وقت ها جانور درنده ای بوده ای. یعین

بچه ای نیست که جانور نباشد.«

Page 162: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

162

- درست است. اما نکته ی اصلی داستان...از صدای نفس های جولیا پیدا بود که از نو به خواب می رود. وینستون دوست داشت که به صحبت درباره ی مادرش ادامه دهد. از جمموع آن چه به یاد داشت، تصور منی کرد که زین غری معمویل یا باهوش بوده باشد؛ و با این مهه از نوعی جنابت و عفاف بر خوردار بود، آن هم به این دلیل که معیارهای مورد پریوی او معیارهای خصوصی بودند. احساس های او از آن خودش کنشی که منی کرد ذهنش خطور به داد. تغیریشان بریون از منی شد و بود یب حاصل، معنایش را از دست می دهد. عاشق، عاشق است. در جایی هم که چیز دیگری برای تقدمی نداشته باشد، مهچنان عشق را پیشکش می کرد. بازوانش میان در را بچه مادرش بود، رفته تکه ی شکالت آخرین وقیت فشرده بود. فایده ای نداشت، چیزی را عوض منی کرد، شکالت دیگری به ارمغان منی آورد، جلوی مرگ کودک یا خودش را منی گرفت؛ اما اجنام آن برای وی طبیعی می منود. زن پناهنده در قایق هم پسرک را با بازو پوشانده عمل منی برد. پیش از کاغذ ورقی از بیش کاری گلوله برابر در که بود، هولناک حزب این بود که تک تک آدم ها را تشویق کند به این که انگریه ها و احساس های صرف به حساب منی آید و در مهان حال متام قدرت های آنان را بر دنیای مادی از چنگ شان برباید. هر کس به چنگ حزب که می افتاد، ندارد. هر یا دارد فرقی منی کرد چه می کند و چه منی کند و چه احساسی اتفاقی روی می داد، حمو می شد و از خودش یا کردارش خربی باز منی آمد. از جریان تاریخ زدوده می شد. و با این مهه، برای آدم های دو نسل پیش چننی موضوعی مهم منی منود، چرا که در صدد تغیری تاریخ نبودند. در طوع فردی روابط می مشردند. واجب را آن ها و حرمت بودند وفاداری بندگی برخوردار از امهیت بود، و حرکیت از سر عجز، در آغوش کشیدین، اشکی، کالمی که به آدمی در حال موت گفته می شد، یف نفسه می توانست ارزمشند جای بر وضعیت این در رجنربان که کرد ذهنش خطور به ناگهان باشد. مانده بودند. به حزیب، کشوری یا عقیده ای وفادار نبودند، به یکدیگر وفادار بودند. به عمرش اولنی بار نسبت به رجنربان اظهار انزجار نکرد و آن ها را به صورت نریویی راکد فرض نکرد که روزی به زندگی باز می گردند و دنیا را رستخیز می دهند. رجنربان، انسان مانده بودند. از درون سخت نشده بودند.

Page 163: رمان ۱۹۸۴

1984

163

به عواطف بدوی چسبیده بودند و الزم بود وینستون با تالشی آگاهانه از ارتباط اندیشه، یب آن که این یاد می گرفت. در گریودار را این عواطف نو آشکاری در میان باشد، به یادش آمد که چند هفته پیش دست قطع شده ای را در پیاده رو دیده، و چنان که گویی ساقه ی کلمی باشد، با لگد به درون

فاضالب پرتاب کرده بود. به صدای بلند گفت: » رجنربان انسانند. ما انسان نیستیم.«

جولیا که از نو بیدار شده بود، پرسید: »چرا نیستیم.«وینستون حلظه ای در اندیشه شد و گفت: »هیچ گاه به فکرت رسیده که هبترین کار این است که تا دیر نشده از این جا برومی و یکدیگر را دوباره

نبینیم؟«- آره عزیزم، چندین بار این موضوع به فکرم رسیده است. اما منی خواهم

این کار را بکنم.- خبت با ما یار بوده، اما بیش از این دوام منی آورد. تو جواین. طبیعی و معصوم می منایی. اگر خودت را از آدم هایی مثل من کنار بکشی، چه بسا

پنجاه سال دیگر زنده مباین.- نه. فکرهامی را کرده ام. هر چه بکین، مهان را خواهم کرد. خیلی هم

مأیوس نباش. در زنده ماندن ید طوالیی دارم.- چه بسا که شش ماه دیگر- سایل دیگر- با هم باشیم. هیچ معلوم نیست. در پایان مطمئنا از هم جدا خواهیم شد. متوجهی که چقدر تنها خواهیم بود؟ در چنگال شان که بیفتیم، هیچ راهی وجود ندارد که بتوانیم کاری برای هم بکنیم. اگر اعتراف کنم تری بارانت می کنند، و اگر از اعتراف سر باز زمن، باز هم تری بارانت می کنند. هر چه بتوامن بکنم و یا بگومی، یا از گفنت سر باز زمن، مرگ تو را به اندازه ی پنج دقیقه هم به تأخری خنواهد انداخت. هیچ کدام از ما حیت خنواهد دانست که آیا دیگری زنده است یا مرده. هیچ گونه قدریت خنواهیم داشت. تنها چیز در خور امهیت این که مهدیگر را لو ندهیم، هر چند

که این کار هم کوچک ترین تفاویت خنواهد داشت.- اگر منظورت اعتراف است، این کار را می کنم. هرکسی اعتراف می کند.

Page 164: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

164

گریزی از آن ندارمی. شکنجه مان می کنند.- منظورم اعتراف نیست. اعتراف خیانت نیست. آن چه بگویی یا بکین،

امهیت دارد. اگر بتوانند مرا از عشق تو باز دارند-خیانت واقعی یعین این.منی توانند را کار »این گفت: عاقبت و کرد تأمل گفته این روی جولیا بکنند. تنها چیزی است که منی توانند بکنند. می توانند آدم را وادار به گفنت به کند. منی توانند باورش که کنند وادارش اما منی توانند بکنند، هر چیزی

درون وارد شوند.« به کامال درست است. منی توانند نه، »نه، امیدوار گفت: اندکی وینستون درون آدم وارد شوند. اگر بتواین احساس کین که انسان ماندن ارزش دارد،

حیت اگر نتیجه ای هم از پی نداشته باشد، آن ها را شکست داده ای.«به یاد تله اسکرین افتاد و گوش مهیشه بیدار آن. می توانستند شب و روز جاسوسی آدم را بکنند. اما اگر کسی حواسش را مجع می کرد، می توانست مهچنان به آن ها حقه بزند. با متام هشیاری، هیچ گاه به این راز دست نیافته بودند که دیگران چه می اندیشند. شاید وقیت کسی به دست آنان می افتاد، این امر اندکی از مصداقش را از دست می داد. آدم منی دانست که در درون وزارت عشق چه اتفاقی می افتد، اما می شد حدس زد: شکنجه، مواد خمدر، آالت ظریف که واکنش های عصیب را ثبت می کرد، از بنی رفنت تدرجیی بر اثر یب خوایب و انزوا و پرسش های مداوم. به هر تقدیر، واقعه ها را منی توان کشیده بریون شکنجه با می شدند، ردیایب پرسش با داشت. نگه پنهان می شدند. اما اگر هدف به جای زنده ماندن، انسان ماندن بود، دست آخر چه فرقی می کرد؟ منی توانستند احساس های آدم را دگرگون کنند. به مهنی سان، می خواست. اگر کند، حیت دگرگون را آن ها منی توانست هم آدم خودش می توانستند گفتار و کردار و پندار کسی را با متام جزییات بر مال سازند. اما قلب دروین، که کرمشه های آن برای خود شخص هم رمز آلود بود، نفوذ

ناپذیر می ماند.

بندهشتمآن را اجنام داده بودند، عاقبت آن را اجنام داده بودند!

Page 165: رمان ۱۹۸۴

1984

165

اتاقی که در آن ایستاده بودند، دراز بود و روشنایی مالمیی داشت. صدای تله اسکرین تا سرحد پچپچه ای پاینی آورده شده بود. غنای رنگ سرمه ای فرش این احساس را در آدم اجیاد می کرد که روی خممل راه می رود. اوبراین بود نشسته میزی پشت سبز، حایل با چراغی پرتو در اتاق، انتهای در را وینستون و جولیا که هنگامی داشت. قرار کاغذ انباین او در سوی و پیش خدمت به داخل اتاق راهنمایی کرد، زمحت سر باال کردن به خود نداد.

قلب ویسنتون چنان به سخیت می تپید که تردید داشت بتواند سخن بگوید. جز این منی توانست با خود بگوید که: آن را اجنام داده بودند، عاقبت آن را اجنام داده بودند. اصوال آمدن به این جا عملی شتاب زده بود، با هم رسیدن نیز محاقت حمض؛ هر چند که از راهی جداگانه آمده و تنها دم در خانه ی فوالدین اعصایب جایی، چنان به رفنت اما بودند، رسیده هم به اوبراین می خواست. تنها در مواردی بسیار نادر بود که آدم داخل خانه ی اعضای می کردند زندگی آنان که شهرکی به پایش یا می دید، را مرکزی حزب نا بوی وسعت، و جتمل آپارمتاین، عظیم واحدهای فضای متام می رسید. آشنای غذا و تنباکوی خوب، آسانسورهایی که ساکت و سریع باال و پاینی می رفتند، پیش خدمت های سفید جامه که این سو و آن سو می شتافتند- مهه چیز هراس آور بود. هر چند که برای آمدن به این جا هبانه ی خویب داشت، در هر قدم ترس سراسر وجودش را فرا می گرفت که مهنی اآلن سر و کله ی نگهباین سیه جامه پیدا می شود، برگ شناسایی می خواهد، و فرمان می دهد که گورش را گم کند. اما پیش خدمت اوبراین بالدرنگ اجازه ی ورودشان داده بود. آدمی ریزه اندام و مو سیاه بود در جامه ی سفید، با چهره ای به ایشان تراش املاس و کامال یب حالت که به چهره ای چیین شباهت داشت. را از راهرویی آورد که مفروش بود، کاغذ دیواری شریی رنگ و روکوب بود. آور هراس مهه این متیز. و آراسته سر به سر داشت، سفید ختته ای وینستون به یاد منی آورد که به عمرش راهرویی دیده باشد که دیوارهای آن

از متاس تن آدمی زاد کثیف نشده باشد.اوبراین تکه کاغذی میان انگشتانش گرفته بود و چننی می منود که در حبر را بیین فروآوخیتگی خط براثر او،که سنگنی چهره ی است. رفته فرو آن

Page 166: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

166

در معرض متاشا می گذاشت، هم استوار و هم هشیار می منود. شاید بیست ثانیه ای یب حرکت بر جای ماند. سپس »خبوان و بنویس« را پیش کشید و با مصطلحات شله قلمکار وزارختانه ها پیامی به این مضمون فرستاد: »ارقام پیشنهاد رقم شش نقطه حمتوی تأیید پنج ویرگول هفت کال یک ویرگول به اضافه دو برابر مسخره شانه به شانه ی جرم اندیشه حذف نقطه ساختمان

کاری پیش از به اضافه بر آورد کردن دستگاه نا پیش روی نقطه متام.«از روی صندیل بلند شد و روی فرش یب صدا به سوی آنان آمد. چننی می منود که واژه های زبان جدید اندکی از حال و هوای رمسی او را کاسته است. اما قیافه ی او عبوس تر از معمول بود. گویی این مزامحت را خوش نداشت. تری وحشیت که وینستون از پیش احساس می کرد، ناگهان در چله ی دست پاچگی نشست و به درونش پرتاب شد. بعید منی منود که اشتباه ابلهانه ای کرده باشد. آخر او چه دلیلی داشت که اوبراین توطئه گر سیاسی باشد؟ هیچ، مگر برق نگاه و گفته ای دو هپلو؛ سوای آن، خیاالت پنهاین خودش که بر پایه ی رؤیایی استوار بود. حیت منی توانست این هبانه را ساز کند که برای وام گرفنت فرهنگ آمده است، چون در آن صورت حضور جولیا یب مورد بود. مهنی که اوبراین از کنار تله اسکرین رد شد، انگار اندیشه ای از ذهنش گذشت. ایستاد، برگشت، و دگمه ای را روی دیوار فشار داد. وزوز تندی به

گوش آمد. صدا قطع شده بود.جولیا جیغ خفیفی از روی شگفیت کشید. وینستون چنان جاخورده بود که، حیت در میانه ی وحشت، نتوانست جلوی زبانش را بگرید و گفت: »پس

مشا می توانید آن را خاموش کنید!«اوبراین گفت: »معلوم است که می توانیم. چننی اختیاری دارمی.«

حاال دیگر رو به روی آنان ایستاده بود. قامت استوارش بر روی هر دوی آن ها بر افراشته شده بود، و حالت چهره اش مهچنان ناخوانده. با قیافه ای جدی چشم به راه بود که وینستون حرف بزند، اما درباره ی چه؟ حیت حاال هم می شد تصور کرد که آدمی است گرفتار، و خشم آلود از خود می پرسد که چرا مزامحش شده اند. کسی حرف منی زد. پس از خاموش کردن تله اسکرین، اتاق به قدری ساکت می منود که انگار خاک مرده بر آن پاشیده اند. ثانیه ها

Page 167: رمان ۱۹۸۴

1984

167

با گام های سنگنی می گذشتند. وینستون با دشواری مهچنان به اوبراین دیده دوخته بود. سپس چهره ی عبوس ناگهان به حالیت در آمد که می توان گفت طلیعه ی لبخند بود. اوبراین با اطوار ویژه ی خویش، عینکش را روی بیین

جابه جا کرد و گفت: »من حرف بزمن یا مشا؟«وینستون در آمد که: »من حرف می زمن. راسیت راسیت آن چیز خاموش

است؟«- بلی، مهه چیز خاموش شده است. ما تنهاییم.

- ما اینجا آمده امی چون...برای اولنی بار متوجه نامربوط بودن انگیزه هایش گردید و از گفنت بازماند. از آن جا که منی دانست انتظار چه کمکی از اوبراین دارد، به زبان آوردن دلیل جلوه ی البد می گوید آن چه که امر این به آگاهی با نبود. ساده آمدنش

یب پایگی و جتاهل دارد، چننی ادمه داد:»ما فکر می کنیم که نوعی توطئه در جریان است، نوعی سازمان سری که علیه حزب فعالیت می کند و مشا هم در آن هستید. ما می خواهیم به آن بپیوندمی و برای آن فعالیت کنیم. ما دمشن حزب هستیم. به اصول سوسیانگل کافرمی. جمرمان اندیشه امی. زنا کار هم هستیم. این را به مشا می گوییم چون می خواهیم خود را در ذمه ی مشا قرار دهیم. اگر از ما خبواهید که در هر راه

دیگری مرتکب جرم شومی، آماده امی.«با این احساس که در باز شده است، از گفته باز ایستاد و به پشت سر نگاه کرد. حق داشت، چون پیش خدمت ریزه اندام و زرد چهره بدون دق الباب وارد شده بود. وینستون متوجه یک سیین، با قرابه و گیالس، در دست او

شد. این جا را مارتنی مشروب ماست. از خود »مارتنی که: آمد در اوبراین بیاور و روی میز گرد بگذار. ببینم به اندازه ی کایف صندیل دارمی؟ خوب، در این صورت می توانیم بنشینیم و با آسودگی حرف بزنیم. مارتنی، یک صندیل برای خودت بیاور. صحبت کار است. تا ده دقیقه ی آینده می تواین از هیئت

پیش خدمیت بریون بیایی.«

Page 168: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

168

مرد ریزه اندام یب تعارف نشست، اما مهچنان حالت پیش خدمیت خود را است. بر خوردار شده امتیازی از که پیش خدمیت بود، حالت کرده حفظ وینستون از گوشه ی چشم او را متاشا می کرد. به ذهنش خطور کرد که این مرد متام عمر را نقش بازی کرده و احساس می کند که بریون آمدن از نقش بازیگری حیت یک حلظه هم خطرناک است. اوبراین گردن قرابه را گرفت و گیالس ها را پر از مایعی ارغواین کرد. مایع ارغواین در وینستون یادهای تریه ی چیزی را زنده کرد که خیلی وقت پیش بر روی دیواری دیده بود-

یک بطری عظیم حاوی المپ های روشن، که انگار باال وپاینی می رفت و حمتویات خود را به داخل گیالسی می رخیت. از باال که نگاه می کرد، تقریبا سیاه می منود، اما در قرابه عنی یاقوت می درخشید بوی ملسی داشت. دید که

جولیا گیالسش را برداشت و از روی حریت آن را بویید. اوبراین با لبخند حموی گفت: »به آن شراب می گویند. حتم دارم که راجع به آن در کتاب ها خوانده اید. متأسفانه، به اعضای معمویل حزب منی رسد.« چهره اش وقار خود را بازیافت و گیالسش را برداشت: »به نظرم شایسته است که اولنی گیالس مان را به سالمیت رهربمان بنوشیم: به سالمیت امانوئل

گلداشتاین.«وینستون گیالسش را از سر اشتیاق برداشت. شراب چیزی بود که راجع به آن خوانده و خوابش را دیده بود. مانند وزنه ی بلورین یا اشعار نیمه به یاد آمده ی آقای چارینگتون، به گذشته ای فنا شده و رمانتیک تعلق داشت، گذشته ای که در تأمالت پنهاین اش دوست داشت آن را دوران باستان بنامد. به دلیلی، پندار او از شراب مهواره این بود که مزه ی بسیار شرییین مانند را آن آمد تا این که واقع دارد. تأثری آین سکرآوری و توت، مربای شاه سر بکشد، سر خورده شد. حقیقت این بود که پس از سال ها جنی خوری، منی توانست آن را مزمزه کند. گیالس خایل را زمنی گذاشت و گفت: »پس

آدمی به نام گلداشتاین وجود دارد؟«- بلی، چننی آدمی هست و زنده است. اما کجا، منی دامن.

- و توطئه... سازمان؟ واقعیت دارد؟ ساخته ی پلیس اندیشه نیست؟اوبراین گفت: »نه، واقعیت دارد. آن را اجنمن اخوت می نامیم. جز اینکه

Page 169: رمان ۱۹۸۴

1984

169

آن درباره ی دیگری چیز دارمی، تعلق آن به و دارد وجود اخوت اجنمن منی دانیم. الساعه به این موضوع می پردازم.« به ساعت مچی اش نگاه کرد. »حیت برای اعضای حزب مرکزی خاموش کردن تله اسکرین بیش از نیم ساعت دور از احتیاط است. نباید باهم می آمدید. موقع رفنت باید جدا از هم بروید.« سرش را به مست جولیا خم کرد و به گفته افزود: »مشا رفیق، اول می روی. بیست دقیقه وقت در اختیار دارمی. متوجه هستید که باید صحبت خود را به پرسیدن چند سؤال از مشا شروع کنم. کال، حاضر به اجنام چه

کاری هستید؟«وینستون گفت: »هر چه از دست مان برآید.«

اوبراین اندکی چرخید، طوری که رو به روی وینستون قرار گرفت. جولیا را تقریبا ندیده گرفت، به این حساب که وینستون می تواند به جای او حرف با صدایی زیر و به حرکت آمد. او بزند. حلظه ای پلک هایش روی چشم بیشتر و می پرسید دین اصول پرداخت. گویی پرسیدن سؤال به یب حالت

جواب ها را خود از پیش می دانست.- حاضرید جانتان را بدهید؟

- بلی.- حاضرید مرتکب قتل شوید؟

- بلی.- و مرتکب اعمال خرابکاری که باعث مرگ صدها افراد یب گناه شود؟

- بلی.- و کشورتان را به قدرت های خارجی لو بدهید؟

- بلی.- حاضرید حقه بزنید، جعل کنید، اخاذی کنید، ذهن بچه ها را فاسد کنید، مواد خمدر پخش کنید، روسپی گری را تشویق کنید، امراض مقاربیت را شیوع

دهید.- هر کاری که مایه ی فساد اخالق و ضعف قدرت حزب شود؟

Page 170: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

170

- بلی.اسید سولفور بچه ای به صورت که کند اجیاب ما منافع اگر، یف املثل، -

بپاشید، حاضرید این کار را بکنید؟- بلی.

- حاضرید که هویت خود را گم کنید و بقیه ی عمر را به صورت پیشخدمت یا جاشو به سر آوردید؟

- بلی.- حاضرید که در صورت دریافت دستور از جانب ما دست به خودکشی

بزنید؟- بلی.

- حاضرید که از هم جدا شوید و هیچ گاه یکدیگر را باز نبینید؟جولیا وسط حرف دوید و گفت: »نه!«

وینستون به نظرش آمد که پیش از دادن جواب، مدت مدیدی سپری شده است. حلظه ای چننی می منود که قدرت بیان نیز از او سلب شده است. زبانش یب صدا در دهان می گشت، هجاهای آغازین یک کلمه و آن گاه کلمه ای دیگر را دم به دم می ساخت. و تا آن را ادا نکرده بود، منی دانست که کدام کلمه را

به زبان خواهد آورد. عاقبت گفت: »نه!«اوبراین گفت: »خوب شد که گفتید. برای ما ضروری است که مهه چیز

را بدانیم.«رو به جولیا منود و با حالت بیشتری در آهنگ گفتارش، به گفته چننی افزود: »این را می داین که اگر هم زنده مباند، چه بسا که آدم دیگری بشود؟ چهره اش، حرکاتش، بدهیم. او به تازه ای هویت جمبور شومی که بسا چه شکل دست هایش، رنگ مویش- حیت صدایش دگرگون می شود. و خود تو هم ممکن است آدم دیگری بشوی. جراحان ما می توانند آدم ها را طوری تغیری دهند که باز شناخته نشوند. گاهی ضروری است. گاهی حیت عضوی

را قطع می کنیم.« مارتنی مغویل چهره ی به دیگر نگاهی انداخنت از نتوانست وینستون

Page 171: رمان ۱۹۸۴

1984

171

خودداری کند. نشاین از زخم در آن پیدا نبود. رنگ از چهره ی جولیا پریده بود، به گونه ای که کک مک هایش به چشم می خورد، اما دلریانه در برابر

اوبراین ایستاد. چیزی زمزمه کرد که نشان قبول بر آن بود.- بسیار خوب. پس قضیه حل شد.

جعبه سیگاری نقره ای روی میز بود. اوبراین آن را به سوی دیگران هل به پس و بلند شد و آهسته از جا داد، خودش سیگاری برداشت. سپس بیندیشد. می توانست هبتر ایستاده حالت در گویی پرداخت، رفنت پیش سیگارهای اعالیی بودند، کلفت، با بسته بندی خوب، و کاغذی به لطافت ابریشم. اوبراین از نو نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: »مارتنی، هبتر است که به آبدار خانه برگردی. تا یک ربع دیگر تله اسکرین را روشن می کنم. پیش از رفنت، به صورت این رفقا خوب نگاه کن. دوباره آن ها را خواهی

دید. ممکن است من آن ها را دیگر نبینم.«چشمان سیاه مرد ریزه اندام، درست با مهان کیفیت پیشنی یعین به هنگام باز شدن در، روی چهره ی آنان سوسو زد. در رفتارش نشاین از آشنایی آنان عالقه ای احساس به به خاطر می سپرد، نسبت را آنان قیافه ی نبود. منی کرد یا این گونه می منود. به ذهن وینستون رسید که چهره ی جراحی شده شاید از تغیری دادن حالت ناتوان باشد. مارتنی یب آنکه حریف بزند یا وداعی گوید، بریون رفت و پشت سر خویش آهسته در را بست. اوبراین با دسیت در جیب روپوش سیاه و سیگاری در دست دیگر، باال و پاینی می رفت. در

آمد که:- متوجه هستید که در تاریکی خواهید جنگید. مهواره در تاریکی خواهید بود. دستور می گریید و، یب آنکه بدانید چرا، از آن اطاعت می کنید. بعدا کتایب برای مشا خواهم فرستاد که با مطالعه ی آن به ماهیت واقعی اجتماعی که در آن زندگی می کنیم و شیوه های ویران کردن آن، پی خواهید برد. با خواندن کتاب، عضو دائمی اجنمن اخوت خواهید شد. اما درباره ی چند و چون آمده در بنی اهداف کلی که به خاطر آن ها می جنگیم و وظایف فوری حال، هیچ دارد، اخوت وجود اجنمن که به مشا می گومی دانست، گاه چیزی خنواهید اما منی توامن بگومی که آیا اعضای آن صد نفر است یا یک میلیون. از روی

Page 172: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

172

آگاهی شخصی هیچ گاه منی توانید بگوییدکه اعضای آن بیش از دوازده نفر با ناپدید شدن گاه گاهی جای است. سه یا چهار رابط خواهید داشت که خود را به افراد تازه ای خواهند داد. چون این اولنی متاس مشا بود، به مهنی شکل حفظ خواهد شد. دستورایت که می گریید، از جانب من خواهد آمد. اگر برقراری ارتباط با مشا را ضروری بیابیم، از طریق مارتنی این کار را امر این کرد. خواهید اعتراف شدید، دست گری عاقبت که وقیت می کنیم. چاره ناپذیر است. اما غری از اعمال خود چیزی برای اعتراف کردن خنواهید داشت. بیش از مشیت آدم های یب امهیت را منی توانید لو بدهید. شاید هم مرا لو ندهید. چه بسا تا آن زمان مرده باشم یا آدمی دیگر با چهره ای متفاوت

شده باشم.به پس و پیش رفنت از روی فرش نرم ادامه داد. به رغم تنومندی هیکل، حرکاتش فریبا بود. این فریبایی حیت در انداخنت دست به داخل جیب یا او از قدرت نیز جلوه می منود. آن چه نظرگریتر گرداندن سیگار در دست داشت، که امیاین متام با بود. با طزن آمیخته تفاهم و نفس به اعتماد بود، نشاین از قشری گری و حتجر در او نبود. هنگامی که از قتل و خودکشی و مرض مقاربیت و اعضای قطع شده و چهره های دگرگون شده می گفت، او می گوید: »این چاره کنایه داشت. چننی می منود که صدای حال و هوای ناپذیر است، این است آن چه تزلزل ناپذیر باید اجنام دهیم. اما وقیت دوباره زندگی ارزش زیسنت داشته باشد، این نه آن است که اجنام خواهیم داد.« اوبراین سوی به وینستون سوی از ستایش، به قریب حتسنی، از موجی به بود. برده یاد از را گلداشتاین آلود سایه قیافه ی جاری شد. یف احلال، شانه های قدرمتند، چهره ی زشت و در عنی حال متنی اوبراین هر که نگاه می کرد، حمال بود باور کند که شکست پذیر باشد. راه و رمسی نبود که نداند، خطری نبود که از عهده ی پیش بیین آن بر نیاید. حیت جولیا هم انگار حتت تأثری قرار گرفته بود. سیگارش خاموش شده بود و به دقت گوش می داد.

اوبراین ادامه داد که:- البد، شایعایت درباره ی وجود اجنمن اخوت شنیده اید. یب شک تصویری از عظیمی زمیین زیر دنیای احتماال ساخته اید. خویش ذهن در آن از

Page 173: رمان ۱۹۸۴

1984

173

توطئه گران را در تصور آورده اید که خمفیانه در سلول ها دیدار می کنند، پیام به دیوارها می نویسند، یکدیگر را با کلمات رمزی یا حرکات خمصوص دست برای راهی اخوت اجنمن اعضای ندارد. وجود چیزی چننی می شناسند. شناخنت یکدیگر ندارند، و برای هر یک از اعضا حمال است که از هویت بیش از چند عضو دیگر آگاه باشد. خود گلداشتاین هم، در صورت افتادن به دست پلیس اندیشه، منی تواند فهرست کامل اعضا یا هرگونه اطالعایت را که به فهرست کامل منتهی شود، در اختیار آن ها قرار دهد. چننی فهرسیت وجود ندارد. اجنمن اخوت را منی توان برانداخت، چرا که سازمان به مفهوم عادی آن نیست. چیزی آن را پیوند منی دهد مگر عقیده، که اهندام ناپذیر است. برای صیانت، چیزی جز عقیده ندارید. از هیچ گونه رفاقت یا تشویقی برخوردار خنواهید شد. وقیت که عاقبت گرفتار می آیید، ذره ای یاری به مشا منی رسد. به اعضای خود ذره ای هم یاری منی رسانیم. حداکثر، وقیت کامال الزم می آید که کسی خاموش شود، می توانیم به طور قاچاقی تیغی را به سلول زنداین برسانیم. باید به زندگی کردن بدون نتیجه و بدون امید عادت کنید. زماین کوتاه کار می کنید، دستگری می شوید، اعتراف می کنید و آن گاه می مریید. جز این شاهد نتیجه ی دیگر خنواهید بود. احتمایل در میانه نیست که تغیری حمسوسی در مدت عمرمان اتفاق بیفتد. ما از مردگانیم. تنها زندگی واقعی ما در آینده است. به صورت مشیت خاک و تراشه ای استخوان در آن شرکت خواهیم جست. اما این که آن آینده چه قدر دور باشد، خربی در دست نیست، چه بسا هزار سال دیگر باشد. در حال حاضر جز گسترش آهسته آهسته ی حوزه ی سالمت عقل امکان دیگری در بنی نیست. منی توانیم گروهی عمل کنیم. تنها می توانیم شناخت خود را از فرد به فرد و نسل به

نسل نشر دهیم. در رویارویی با پلیس اندیشه، راه دیگری وجود ندارد.مکثی کرد و بار سوم نگاهی به ساعتش انداخت، و به جولیا گفت: »رفیق، وقت آن رسیده که بروی. صرب کن، قرابه هنوز تا نیمه پر است.« گیالس ها را پر کرد، گیالس خود را باال آورد و با گرته طزن کذایی در گفتارش در آمد که: »این بار به سالمیت چه بنوشیم؟ آشفتگی پلیس اندیشه، مرگ ناظر

کبری، انسانیت، آینده؟«

Page 174: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

174

وینستون گفت: »به سالمیت گذشته.«اوبراین حرف او را تصدیق کرد و با حلین جدی گفت: »گذشته مهم تر

است.«گیالس ها را باال رفتند و حلظه ای بعد، جولیا به عزم رفنت به پا خاست. سفید قرص و آورد پاینی قفسه ای روی از را کوچکی جعبه ی اوبراین مسطحی را به او داد تا روی زبانش بگذارد. گفت که مهم است آدم هنگام به مراقب اند. خیلی آسانسورچی ها چون ندهد، شراب بوی رفنت بریون حمض این که پشت سر او در بسته شد، وجود او را انگار فراموش کرد. یکی دو قدم برداشت، ایستاد و گفت: »جزییات چندی را باید رفع و رجوع کرد.

تصور می کنم که خمفی گاهی داشته باشی؟«وینستون در مورد اتاق باالی مغازه ی آقای چارینگتون توضیح داد.

- فعال کفایت می کند. بعدا ترتیب جایی دیگر را برای مشا خواهیم داد. تغیری دادن خمفی گاه به طور مرتب، مهم است. ضمنا نسخه ای از »آن کتاب« را برایتان خواهم فرستاد-وینستون متوجه شد که حیت اوبراین هم طوری از کتاب نام می برد که انگار داخل گیومه نوشته شده است-کتاب گلداشتاین را می گومی. ممکن است چند روزی طول بکشد که بتوامن نسخه ای گری بیاورم. نسخه های فراواین از آن موجود نیست. پلیس اندیشه آن ها را ردیایب می کند و به مهان سرعیت که آن ها را تولید می کنیم از بینشان می برد. فرق زیادی منی کند. کتاب از بنی رفتین است. آخرین نسخه هم که از بنی برود، می توانیم

کلمه به کلمه دوباره نویسی اش کنیم. سر کار با خودت کیف می بری؟- قاعدتا بلی.

- چه شکلی است؟- سیاه، زهوار در رفته. با دو تسمه.

در روز یک خوب. بسیار دررفته. زهوار تسمه، دو دارای سیاه، -صبح کارهای بنی در کنم- تعینی منی توامن را تارخیش نزدیک- آینده ای پیامی خواهی یافت که واژه ای غلطی در آن است و تقاضا می کین که تکرار شود. روز بعد بدون کیف سر کار می روی. در زمان معیین در خیابان، مردی

Page 175: رمان ۱۹۸۴

1984

175

دست به بازویت می گذارد و می گوید: »به نظرم کیفتان را انداخته اید.« کیفی که به مشا می دهد، حاوی نسخه ای از کتاب گلداشتاین خواهد بود. پس از

چهارده روز آن را باز می گرداین.حلظه ای ساکت ماندند. آن گاه اوبراین گفت: »چند دقیقه ای به رفتنت مانده است. دوباره یکدیگر را دیدار خواهیم کرد-البته اگر دیدار دیگری پیش

آید.«وینستون سر باال منود، به او نگاه کرد و با تردید گفت: »جایی که تاریکی

را در آن راه نیست.«اوبراین، یب آن که قیافه ای تعجب آلود به خود بگرید، سر به عالمت تصدیق تکان داد و چنان که گویی اشاره را دریافته است، گفت: »جایی که تاریکی را در آن راه نیست، ضمنا پیش از رفنت میل دارید چیزی بگویید؟ پیامی،

سؤایل؟«ندارد. پرسیدن برای سؤایل که می منود چننی شد. اندیشه در وینستون جای به نداشت. پرکن دهن کلیات آوردن زبان به برای هم انگیزه ای اندیشه ای که مستقیما در ارتباط با اوبراین یا اجنمن اخوت باشد، تصویری تاریکی که مادرش روزهای آخر خود را در اتاق خواب از بافته به هم آن سر کرده بود و اتاق کوچک باالی مغازه ی آقای چارینگتون و وزنه ی بلورین و حکاکی فوالدین در قاب چوب بلسان در ذهنش نقش بست. اهلل خبتکی در آمد که: »شعری قدمیی با مطلع »ناقوسای سن کلمانتس می گن،

نارنج و لیمو« به گوشتان خورده است؟«اوبراین ازنو سر به عالمت تصدیق تکان داد و با طمأنینه به سرودن آن

پرداخت.ناقوسای سن کلمانتس می گن، نارنج و لیمو،

ناقوسای سن مارتینس می گن، بدهی تو سه شاهیه به مو،ناقوسای بیلی پری می گن، قرضتو ادا می کین چه وقت؟

ناقوسای شوردیچ می گن، وقیت که پوالم از پارو باال رفت.وینستون گفت: »مصراع آخر را هم می دانستید!«

Page 176: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

176

- بلی، مصراع آخر را هم می دانستم. و حاال متأسفانه وقت رفنت است. اما صرب کنید هبتر است یکی از این قرص ها را به مشا بدهم.

او اوبراین دست پیش آورد. فشار دست از جا که برخاست، وینستون به انداخت. وینستون دم در به صدا را استخوان های کف دست وینستون عقب نگاه کرد، اما اوبراین انگار در کار بریون راندن او از ذهنش بود. با دسیت بر دگمه ی کنترل کننده ی تله اسکرین، چشم به راه مانده بود. وینستون در ورای او می توانست میز حتریر را ببیند و چراغ را با حائل سبز و »خبوان و بنویس« را و سبد سیمی را که انباشته از کاغذ بود. دریچه ی حادثه بسته شده بود. به ذهنش خطور کرد که تا سی ثانیه ی دیگر، اوبراین کار قطع شده

و با امهیت خود را به نفع حزب از سر خواهد گرفت.

بندهنمواژه ای لرزانک، داشت. شباهت لرزانک به خستگی فرط از وینستون مناسب بود. یف البداهه به ذهنش آمده بود. گویی بدنش عالوه بر وارفتگی لرزانک، یب رنگی آن را هم داشت. احساس می کرد که اگر دستش را باال بگرید، می تواند روشنایی را از پشت آن ببیند. بر اثر کار طاقت فرسا خون و لنف از درون رگ های او بریون کشیده شده و تنها پودی ظریف از عصب و استخوان و پوست بر جای مانده بود. مجلگی قوای حسی او انگار درشت منا شده بود. رو پوشش شانه های او را می آزرد، پیاده رو پاهایش را قلقلک

می داد، حیت باز و بسته کردن دست مفصل ها را به صدا در می آورد. در عرض پنج روز بیش از نود ساعت کار کرده بود. دیگر افراد هم در و بود شده متام چیز اکنون مهه بودند. کرده کار اندازه وزارت خانه مهنی می توانست شش نداشت. کار حزیب فردا صبح تا بود. علی الظاهر یب کار ساعت را در خمفی گاه و نه ساعت دیگر را در بستر استراحت به سر آورد. چارینگتون آقای مغازه ی راه خرامان خرامان بعدازظهر مالمی آفتاب در را از مسری خیابان کثیفی در پیش گرفت. ضمن آن که حواسش مجع پلیس مداخله ی بعدازظهر خطر امروز که بود شده متقاعد ناخبردانه بود، گشیت کسی در بنی نیست. کیف سنگیین که در دست داشت، در هر قدم به زانوانش

Page 177: رمان ۱۹۸۴

1984

177

می خورد و پوست پایش را به زق زق می انداخت. داخل کیف »آن کتاب« بود که اکنون شش روز بود آن را در اختیار داشت اما الی آن را باز نکرده

و نگاهی هم به آن نینداخته بود.فریاد، پیمایی ها، سخنراین ها، راه از پس نفرت هفته ی در ششمنی روز و طبل آوای مومی، جمسمه های فیلم ها، پوسترها، پالکاردها، سرود، بانگ شیپور، به زمنی کوبیده شدن پاها، خل خل فوج تانک ها، غرش توده ی هواپیماها، تراق تروق تفنگ ها- شش روز پس از به راه انداخنت این بساط، که هیجان عظیم به اوج خود می رسید و دیگ نفرت عمومی از اروسیه به چنان درجه ای از انفجار رسیده بود که اگر مجعیت دستشان به دو هزار اسری جنگی اروسیه می رسید که قرار بود در آخرین روز مراسم به دار آوخیته تکه تکه شان می کردند- درست در چننی حلظه ای شوند، یب چون و چرا اعالم شده بود که اقیانوسیه در جنگ با اروسیه نیست. اقیانوسیه در جنگ

با شرقاسیه بود. اروسیه متحد اقیانوسیه بود.البته، تصریح نشده بود که تغیریی صورت گرفته است. فقط به قید فوریت در مهه جا منتشر شد که دمشن، به جای اروسیه، شرقاسیه است. حلظه ای که چننی تغیریی صورت گرفت، وینستون در یکی از میدان های اصلی لندن در تظاهرایت شرکت جسته بود. شب بود و چهره های سفید و پالکاردهای سرخ در پرتو امواج نور ترسناک می منودند. چند هزار نفری به میدان رخیته بودند، که شامل یک صف هزار نفره از بچه مدرسه ای ها با اونیفورم جاسوسان هم بود. بر روی سکویی پوشیده با پرده ی سرخ، سخن راین از حزب مرکزی کله ی و دراز و یب تناسب بازوان با اندام باریک مردی بود، گرفته قرار برای و بود، بر آن روییده مانند علف هرز بلند تار موی که چند طاسی اثر نفرت از با آن قیافه ی ریزه میزه ای که بر مجعیت نطق غرایی می کرد. شکل افتاده بود، گردن میکروفون را به دسیت گرفته و با دسیت دیگر، که در قیاس با بازوی استخواین، هیوال وار می منود، هوای باالی سرش را وحشیانه چنگ می انداخت. با صدایی که از بلند گوها طننی افکن بود، فهرست پایان ناپذیری از شقاوت و کشتار و اخراج و چپاول و جتاوز به عنف و شکنجه ی و بیدادگرانه جتاوز و دروغ تبلیغات و نظامی ها غری مبباران و زندانیان

Page 178: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

178

او گفتار شنیدن با آدم که بود حمال می رخیت. بریون شکسته پیمان های ابتدا متقاعد و پس از آن دیوانه نشود. هر چند حلظه یک بار دیگ خشم مجعیت به جوش می آمد و صدای سخنران در میان غرشی وحشی صفت نفر بر می شد، گم می گشت. وحشیانه ترین که یب اختیار از گلوی هزاران غرش ها از جانب بچه مدرسه ای ها می آمد. سخنراین بیست دقیقه ای پیش رفته بود که قاصدی با شتاب از سکو باال رفت و تکه کاغذی را در دست سخنران چپانید. سخنران تکه کاغذ را باز کرد و یب آن که گفتارش را قطع کند، آن را خواند. چیزی درصدا یا شیوه ی حرکت یا حمتوای گفتارش تغیری نکرد، اما اسم ها به ناگاه دگرگون شدند. یب آنکه کالمی گفته شود، موجی از تفاهم در میان مجعیت جریان یافت. اقیانوسیه در جنگ با شرقاسیه بود! حلظه ای بعد مههمه ی عظیمی به پا شد. پالکاردها و پوسترهایی که زینت میدان بودند، نادرست از آب در آمدند! نصف آن ها چهره ای عوضی داشتند. مهان در بوده اند! کار به دست گلداشتاین مأموران بود! شده خرابکاری حال که پوسترها را از دیوارها می کندند و پالکاردها را تکه تکه و لگدکوب می کردند، میان پرده ای پرآشوب روی صحنه آمد. جاسوسان در باال رفنت به پشت بام ها و پاینی کشیدن پرچم هایی که روی لوله های خباری در باد پریشان می شدند، کاری کردند کارستان. اما در عرض دو یا سه دقیقه مهه چیز پایان گرفته بود. سخنران که هنوز گردن میکروفون را به دست داشت، با شانه ای خم گشته به جلو و دسیت چنگ زنان به هوا، وقفه ای در گفتارش از حلقوم دوباره و غرش وحشی صفت دیگر، دقیقه ای بود. نکرده اجیاد مجعیت بر می شد. نفرت به مهان صورت پیشنی ادامه یافت، اال اینکه آماج

آن تغیری یافته بود.آن چه وینستون را در باز پس نگریسنت حتت تأثری قرار داد این بود که سخنران در وسط مجله، یب آنکه مکثی بکند یا تألیف کالم را در هم بشکند، مسری صحبت را عوض کرد. اما چیزهای دیگری هم ذهن وینستون را به خود مشغول داشته بود. در میانه ی آشوب بود، یعین به هنگام پاره کردن پوسترها، که مردی ناشناس بر شانه ی او زده و گفته بود: »عذر می خواهم، را کیف بدون صحبت، و با یب توجهی انداخته اید.« را کیفتان می کنم فکر گرفته بود. می دانست روزها طول می کشد تا جمال خواندن آن را بیابد. به

Page 179: رمان ۱۹۸۴

1984

179

جمرد پایان گرفنت تظاهرات، مستقیم به وزرات حقیقت رفته بود. هر چند که ساعت نزدیک بیست وسه بود. متام کارمندان وزارختانه نیز چننی کرده بودند. دیگر به دستورات صادره از تله اسکرین، که آنان را به کار می خواند،

نیازی نبود.با جنگ در مهواره »اقیانوسیه بود: شرقاسیه با جنگ در اقیانوسیه پیش پنج سال نوشتجات سیاسی از اعظمی قسمت است. بوده شرقاسیه از حیز انتفاع ساقط شده بودند. هر چه گزارش و سند بود، و روزنامه و کتاب و جزوه و فیلم و نوار و عکس، باید به سرعت برق تصحیح می شد. اداره ی رؤسای که بود مشخص بود، نشده صادر دستورالعملی چند هر بایگاین بر آن بودند که در عرض یک هفته هیچ گونه اشاره ای به جنگ با اروسیه، یا احتاد با شرقاسیه، منی بایست بر جای مباند. کاری بیچاره کننده بود، بیشتر بدان سبب که روندهای در برگرینده های آن را منی شد به اسم واقعی نامید. در اداره ی بایگاین مهه ی کارمندان در بیست و چهار ساعت هیجده ساعت را کار می کردند و دو سه ساعیت می خوابیدند. تشک ها را ساندویچ شامل غذا می انداختند. سرسراها در و می آوردند زمنی زیر از بود که کارکنان رستوران آن را روی چرخ می آوردند. و قهوه ی پریوزی کار بدون را میزش می کرد که می خواست خبوابد، سعی بار هر وینستون بار که با چشمان چسبیده و دردناک سر میز اجنام نشده ترک کند، و هر بر می گشت، می دید که انباین از لوله های کاغذی مانند پشمک روی آن را پوشانده و دستگاه »خبوان و بنویس« را زیر گرفته و پخش زمنی شده است، طوری که مهوراه اولنی کارش این بود که آن ها را مرتب کند تا جا برای کار کردن داشته باشد. بدتر از مهه این که کار به هیچ وجه کار ماشنی صرف نبود. اغلب اوقات کایف بود که امسی را با اسم دیگر جایگزین ساخت، اما هرگونه گزارش مشروح رویدادها نیاز به دقت و ختیل داشت. حیت دانش جغرافیایی که برای انتقال جنگ از یک قسمت دنیا به قسمیت دیگر مورد

نیاز بود، امهیت داشت.روز سوم درد چشمانش دیگر حتمل ناپذیر شده بود و عینکش هر چند دقیقه یک بار احتیاج به پاک کردن داشت. به کلنجار رفنت با کار جسمی

Page 180: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

180

خرد کننده ای شباهت داشت، کاری که آدم حق داشت از اجنام آن سر باز زند. اما در عنی حال با حالیت بیمارگونه نگران به اجنام رساندن آن بود. تا آن جا که جمال به خاطر سپردن داشت، این واقعیت که هر کلمه ی زمزمه شده به درون »خبوان و بنویس« و هر گردش قلم دروغی تعمدی است، آزارش منی داد. مثل کارمندان دیگر، خون خونش را می خورد که مبادا خللی در کار جعل سازی اجیاد شود. صبح روز ششم فرو رخینت لوله های کاغذی کاهش یافت. تا نیم ساعیت چیزی از لوله ی فشار بریون نیامد؛ سپس یک لوله ی کاغذی دیگر؛ و سپس هیچ. کار به طور مهزمان در مهه جا کاهش می یافت. آهی عمیق و طبق معمول سری در اداره ی بایگاین منتشر شد. کاری گران، که به گفتار منی آمد، اجنام یافته بود. اکنون برای هر آدمی حمال بود که با سند و مدرک ثابت کند که جنگی با اروسیه واقع شده بود. ساعت دوازده ظهر به گونه ای غری منتظره اعالم شد که متام کارمندان وزارختانه تا فردا صبح آزادند. وینستون مهچنان که کیف حاوی »آن کتاب« را در دست گرفته بود و هنگام کار بنی پاها و موقع خواب زیر بدنش قرار می داد، به خانه رفت، صورتش را اصالح کرد و با اینکه آب چندان هم گرم نشده بود، داخل محام

به خواب رفت. با غژاغژ شهوت آلودی در هفتاد و دو بند تنش، از پله های باالی مغازه ی آقای چارینگتون باال رفت. خسته، اما دیگر خواب آلوده نبود. پنجره را باز کرد، چراغ نفیت کثیف و کوچک را روشن کرد، و ظریف آب برای قهوه روی آن گذاشت. جولیا به زودی سر می رسید؛ تا آمدن او به خواندن »کتاب« می پرداخت. روی صندیل زهوار دررفته نشست، تسمه های کیف را باز کرد.

جملدی سنگنی و سیاه بود یب نام و عنوان، با صحایف ناشیانه. چاپ آن نیز اندکی آشفته می منود. حاشیه ی صفحات فرسوده بود و به سادگی ور می آمد، گویی کتاب بارها دست به دست گشته بود. در صفحه ی اول چننی آمده بود:

تئوری و پراتیک اولیگارشی مجعی

از: امانوئل گلداشتاینوینستون شروع به خواندن کرد.

Page 181: رمان ۱۹۸۴

1984

181

فصل اولناداین توانایی است

در سراسر تاریخ مکتوب، و شاید از پایان عصر نوسنگی، سه گونه آدم در دنیا بوده اند: باال، متوسط، پاینی. به راه های فراوان به طبقات فرعی تقسیم گشته اند، اسامی یب مشار و گوناگوین گرفته و مجعیت نسیب آنان، مهنی طور گرایش آنان به یکدیگر، دروه به دوره تغیری یافته است. اما ساخت اصلی اجتماعی هیچ گاه تغیری نیافته است. حیت پس از حتوالت عظیم و تغیریات به ظاهر برگشت ناپدیز، مهواره مهان نقشینه ی خود را بر جای نشانده است. به هر سو مهواره رانده شدن به رغم که منا مانند دستگاه گردش درست

تعادل خود را باز می یابد.هدف های این سه گروه یکسر سازش ناپذیر است...

در مطالعه قدر که قصد این به بیشتر ایستاد. باز خواندن از وینستون آسایش و امنیت را دریابد. او تنها بود: نه تله اسکریین، نه گوشی بر سوراخ کلید، نه انگریه ای عصیب که به عقب نگاه کند یا صفحه را با دست بپوشاند. هوای دل انگیز تابستان روی گونه اش بازی می کرد. در دور دست های دور فریاد خفیف بچه ها در هوا شناور شد. در خود اتاق صدایی جز آوای حشره گونه ی ساعت نبود. خود را بیشتر به داخل صندیل فرو برد و پاهایش را روی پیش خباری هناد. نعمت بود. ابدیت بود. ناگهان، عنی رفتار گاه گاهی کسی که کتایب در دست دارد و می داند که عاقبت هر کلمه ای از آن را باز خواین می کند، جای دیگری از کتاب را گشود و فصل سوم آمد. به خواندن

ادامه داد:فصل سوم

جنگ صلح استبیستم قرن نیمه ی از قبل که بود رویدادی ابرقاره سه به دنیا انشعاب متسحیل با بود. هم شده بیین پیش و یف الواقع بیین شود پیش می توانست شدن اروپا در روسیه و امپرتوری بریتانیا در ایاالت متحده، دو قدرت از به وجود آمدند. سومنی اقیانوسیه، در عمل اروسیه و سه قدرت موجود، قدرت، شرقاسیه، پس از دهه ای جنگ پر آشوب دیگر به صورت واحدی

Page 182: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

182

دادی قرار جاها برخی در ابرقاره سه فیمابنی مرزهای شد. پدیدار جمزا است و در جاهای دیگر بر حسب طالع جنگ تغیری می پذیرد، اما در کل تابع خطوط جغرافیایی است. اروسیه خبش مشایل سرزمنی اروپا و آسیا، از آمریکا، اقیانوسیه شامل می گرید. بر در یکسره را باب برینگ، تا پرتغال است. آفریقا، جنویب خبش و استرالیا برتیانیا، مجله از آتالنتیک جزایر شرقاسیه، که کوچک تر از دو قاره ی دیگر و مرزهای غریب کمتری دارد، مشتمل است بر چنی و کشورهای واقع در جنوب آن، جزایر ژاپن و خبشی

بزرگ اما در حال تغیری منچوری و مغولستان و تبت.این سه ابرقاره به حنوی از احناء دائما در جنگ با یکدیگرند و طی بیست و پنج سال گذشته چننی بوده است. با این حال، جنگ دیگر آن مبارزه ی نومید و ویران سازی نیست که در آوان دهه های قرن بیستم بود. جنگی است با اهداف حمدود بنی جنگاوراین که قادر به از بنی بردن یکدیگر نیستند، هدیف مادی برای جنگ ندارند و ائتالف ایدئولوژیکی بنیادیین از هم جدای شان منی سازد. این گفته بدان معنا نیست که خصلت خون آشامی حاکم بر جنگ و گرایش جهانگری به آن رنگ باخته یا سلحشورانه تر شده است. بر عکس، جنون جنگ، مداوم و جهان مشول است و اعمایل از قبیل جتاوز به عنف، از بردگی، قصاص گرفنت به کودکان، حتویل کل مجعیت ها کشتار چپاول، اسریان که تا جوشانیدن و زنده به گور کردن هم کشیده می شود، طبیعی تلقی می شود و هنگامی که ارتکاب چننی اعمایل نه به دست دمشن که به دست خودی صورت می گرید، مهر استحقاق می خورد. اما در مفهوم عملی، مشار معدودی از آدم ها، آن هم اکثرا متخصصنی کار کشته، درگری جنگ می باشند وقوع، در صورت می شود. جنگ، تلفات چندی باعث قیاس مقام در و در مرزهایی مبهم که آدم عادی برای پی بردن به حدود و ثغور آن ها تنها می تواند به حدس و گمان متوسل شود، یا در اطراف دژهای شناور که نقاط سوق اجلیشی راه های دریایی را حفاظت می کنند، درگری می شود. در مراکز گاه گاهی انفجار و کاالی مصریف وقفه کمبود یب معنایی جز متدن، جنگ مبب موشکی که بالی جان ده ها نفر می شود، ندارد. جنگ فیه الوقوع تغیری امهیت، ترتیب به افروزی دالیل جنگ اینکه دقیق تر است. داده خصلت تغیری یافته است. انگریه هایی که تا حدودی اندک در جنگ های بزرگ آوان

Page 183: رمان ۱۹۸۴

1984

183

قرن بیستم وجود داشت، اکنون استیال یافته و آگاهانه بازشناسی شده و به دالیل اصلی جنگ افروزی تبدیل شده است.

برای درک ماهیت جنگ کنوین- چرا که به رغم گروه بندی جمددی که هر چند سال یک بار پیش می آید، مهواره مهان جنگ است- باید در وهله ی ابر سه از یک هیچ باشد. سرنوشت ساز است حمال که داشت توجه اول قدرت، حیت در صورت احتاد دوتای دیگر هم، مغلوب منی شوند. آن ها مهچند یکدیگرند، و دفاع طبیعی آنان بسیار مستحکم است. اروسیه را سرزمنی های یب کرانش در پناه گرفته است و اقیانوسیه را هپنای اقیانوس های اطلس و ثانیا، دیگر در مفهوم آرام و شرقاسیه را پربار بودن و جدیت ساکنانش. مادی چیزی برای جنگیدن وجود ندارد. با استقرار اقتصاد مستقل، که در آن تولید و مصرف در پیوند باهم اند، تالش برای بازاریایب که سبب عمده ی جنگ های پیشنی بود به پایان رسیده است و رقابت بر سر مواد خام، دیگر موضوع مرگ و زندگی منی باشد. در هر صورت، هر یک از سه ابرقاره چنان کرانه ناپذیر است که می تواند مواد مورد نیاز خود را در حمدوده ی مرزهایش به دست آورد. تا آن جا که جنگ هدف مستقیم اقتصادی دارد، جنگی است برای نریوی کار. در میان مرزهای ابرقاره ها، که به طور دائم در اختیار هیچ یک از آن ها نیست، مربعی قرار دارد که طنجه و برازاویل و داروین و هنگ کنگ اضالع آنند و حدود یک پنجم مجعیت زمنی را در خود جای داده اند. به خاطر متلک این نواحی پر مجعیت و منطقه ی یخ زده ی قطب مشال است که سه قدرت پیوسته در نربد با هم اند. در عمل هیچ یک از قدرت ها متام به پیوسته دست از آن ندارد. قمست هایی نزاع را در اختیار منطقه مورد دست می گردد. و شانس تصرف این یا آن تکه از زمنی با ضربه ی ناگهاین

خیانت است که تغیریات یب پایان صف بندی را مالء می کند.این از بعضی در و دارند، ارزمشندی کاین منابع نزاع مورد مجله ممالک در که می آید دست به الستیک قبیل از مهمی گیاهی حمصوالت ممالک نواحی سردسری الزم می آید که آن ها را با شیوه های نسبتا گران تری به طور مصنوعی تولید کرد. اما از مهه مهم تر این که ذخریه ی یب پایاین از نریوی کار ارزان دارند. هر یک از قدرت ها که منطقه ی حاره ی آفریقا یا کشورهای

Page 184: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

184

خاورمیانه یا هند جنویب یا جممع اجلزایر اندونزی را زیر سلطه بگرید، بر این ساکنان می یابد. نیز دست و خرکار قیمت ارزان باربر میلیون صدها نواحی که علنا تا سرحد بردگی نزول کرده اند، پیوسته در دست این یا آن فاتح می گردند و در این مسابقه مانند زغال یا نفت مصرف می شوند تا سالح بیشتری به دست آید، ناحیه ی بیشتری در تصرف آید، قدرت کار بیشتر در اختیار گرفته شود، سالح بیشتری به دست آید، ناحیه ی بیشتری در تصرف در آید و مهنی طور ایل غری النهایه. باید توجه داشت که جنگ هیچ گاه از کناره های نواحی مابه الزناع فراتر منی رود. مرزهای اروسیه بنی حوضچه ی کنگو و ساحل مشایل مدیترانه پیش و پس می رود. جزایر اقیانوس هند و آرام پیوسته به دست اقیانوسیه یا شرقاسیه گرفته و بازگرفته می شوند. مرز میان اروسیه و شرقاسیه در مغولستان هیچ گاه ثابت نیست. هر سه قدرت در اطراف قطب مدعی سرزمنی های عظیمی هستند که در واقع قسمت های اعظمی از آن ها غری مسکون و نامکشوف است. اما وزنه ی قدرت مهواره مهچند و سرزمیین که مرکز هر یک از ابرقاره ها را تشکیل می دهد، مهواره از جتاوز مصون می ماند. وانگهی، نریوی کار ملت های استثمار نشده در اطراف خط استوا در واقع برای اقتصاد دنیا ضروری نیست. آن ها چیزی بر ثروت کار به برای هدف های جنگ می کنند تولید هر چه منی افزایند، چون دنیا می رود، و هدف جنگ افروزی مهواره باید در وضعیت هبتری باشد که بتوان با نریوی کار خویش آهنگ آتش جنگی دیگر را افروخت. مجع بردگان منی داشتند، وجود آنان اگر اما می دهند. سراعت را مداوم جویی جنگ اساس در می کند، ابقا را خود آن با که روندی و دنیا اجتماعی ساخت

تفاوت منی کرد.هدف اولیه ی جنگ افروزی جدید )که، بر حسب اصول دوگانه باوری، رمسیت به هم واحد آن در را هدف این مرکزی حزب متفکر مغزهای می شناسند و هم به رمسیت منی شناسند( این است که فرآورده های ماشنی را، یب هیچ ارتقا در معیار عام معیشت، یکسره مصرف کند. از اواخر قرن نوزدهم به این سو، مشکل رفع و رجوع مازاد کاالی مصریف در بطن جامعه ی صنعیت برای کایف آدم ها غذای از معدودی که در حال حاضر، است. بوده هنفته خوردن دارند، چننی مشکلی حیایت منی مناید، حیت اگر سری مصنوعی اهندام

Page 185: رمان ۱۹۸۴

1984

185

نیفتاده باشد. دنیای امروز در مقام قیاس با دنیایی که پیش از هم به کار 1914 وجود داشت، مکاین یب حاصل و گرسنه و خمروبه است. اگر هم با آینده ای خیایل، که آدم های آن دوران چشم به راهش بودند، مقایسه شود که دیگر واویال است. در آوان قرن بیستم، رؤیای جامعه ی آینده، جامعه ای که بسیار غین و فارغ البال و منظم و کار آمد باشد- دنیایی به درخشش سفید سیماین و فوالد و شیشه از شده زدایی شده، ساخته گند و املاس با تکنولوژی و علم بود. کرده انسان حتصیل هر آگاهی از بریف- خبشی سرعیت حریت آور رشد می کرد و تصور ادامه ی رشد امری طبیعی می منود. اما چننی نشد، پاره ای به سبب فقر حاصل از جنگ و انقالب های طوالین، پاره ای به دلیل وابستگی خوی جتریب اندیشه-که در جامعه ای سخت قشر به طور پیشرفت علمی و تکنولوژیکی. به نداشت- بقا امکان بندی شده کلی، امروزه دنیا ابتدایی تر از پنجاه سال پیش است. نواحی عقب افتاده ی چندی پیشرفته شده، و ابزارهای گوناگوین، که مهواره به حنوی مربوط به امور جنگ و جاسوسی پلیسی است، توسعه یافته است. اما جتربه و اختراع تا حد زیادی متوقف شده و ویراین های جنگ امتی دهه ی 1950 کال جربان نشده است. با این مهه، خطرات هنفته در ماشنی جنگ مهچنان پابر جاست. از حلظه ای که سر وکله ی این ماشنی پیدا شد، برای اندیشمندان روشن بود که نیاز به خرابکاری انسان، و بنابراین تا حدودی نیاز به نابرابری، از بنی گرفته کار به غاییت چنان برای عمد طور به ماشنی این اگر است. رفته می شد، گرسنگی و کار زیاد و کثافت و یب سوادی و مرض طی چند نسل از میان برداشته می شد. و یف الواقع، یب آنکه برای چننی مقصودی به کار گرفته شود، با نوعی روند خود به خودی- با تولید ثرویت که گاهی توزیع آن حمال بود- معیارهای زندگی آدم معمویل را طی دوره ای پنجاه ساله در اواخر قرن

نوزده هم و آغاز قرن بیستم تا حد بسیار زیادی باال می برد.اما این امر هم روشن بود که افزایش مهه جانبه ی ثروت، سقوط جامعه ای طبقایت را هتدید می کرد- در حقیقت به تعبریی مایه ی سقوط آن بود. در خوردن برای کایف غذای می کرد، کار کمی ساعات آدمی هر که دنیایی داشت، در خانه اش محام و خیچال داشت، صاحب اتومبیل یا حیت هواپیما بود، بدیهی ترین و شاید مهم ترین شکل نابرابری از میان رفته بود. ثروت در

Page 186: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

186

صوریت که یک باره عمومی می شد، مایه ی امتیازی منی شد. یب شک، می توان جامعه ای را تصور کرد که در آن ثروت، به مفهوم داشته ها و جتمالت، به تساوی تقسیم شود و قدرت در دست طبقه ای معدود و ممتاز باقی مباند. اما در عمل چنان جامعه ای دوام چنداین منی آورد. چون اگر مهه به یکسان از فراغت و امنیت هبره مند می شدند، توده ی عظیم انسان هایی که معموال مایه ی استحمارشان فقر است، باسواد می شدند و اندیشیدن را یاد می گرفتند؛ و در چننی صوریت دیر یا زود متوجه می شدند که اقلیت برتر عملکردی ندارد و از سر راه برشان می داشتند. در دراز مدت جامعه ای طبقایت تنها بر اساس که گونه آن شباین، گذشته ی به بازگشت بود. پذیر امکان ناداین و فقر اندیشمندان در اوایل قرن بیستم رؤیای آن را می دیدند، راه حلی عملی نبود. با ماشیین کردن، که تقریبا در سراسر دنیا به صورت شبه غریزه ای درآمده بر افتاده به حلاظ صنعیت عقب بود، تضاد داشت. وانگهی هر کشوری که جای می ماند، به حلاظ نظامی بیچاره می شد و مستقیم یا غری مستقیم حمکوم

به زیر سلطه در آمدن رقبای پیشرفته تر می گردید.راه حل نیز کاال، بازده کردن راه حمدود از فقر، در توده ها داشنت نگه رضایت خبشی نبود. چننی کاری طی واپیسنی دوران سرمایه داری، حدودا اکثر اقتصاد بنی سال های 1920 و 1940 تا حد زیادی صورت گرفت. کشورها راکد شد، زمنی ها کشت نشد، کاالی سرمایه ای افزایش نیافت، از کار کردن عده ی بسیار زیادی ممانعت به عمل آمد و از صدقه ی سر حکومت زنده ماندند. اما این نیز به ضعف نظامی اجنامید و از آن جا که حمرومیت های ناشی از آن آشکارا غری ضروری بود، پیدایش گروه خمالف را ناگزیر کرد. مشکل این بود که چه گونه چرخ های صنعت را، بدون افزایش ثروت واقعی دنیا، در گردش نگه داشت. الزم بود که کاال تولید شود، اما نیازی به توزیع نداشت. و در عمل، تنها راه نیل به این مقصود جنگ افروزی پیوسته بود.

کار اساسی جنگ اهندام است، نه لزوما اهندام نفوس که اهندام تولیدات ناشی از کار انسان. جنگ راهی است برای خرد و خاک شری کردن یا به طبقه ی فوقاین هوا رخینت یا در اعماق دریا غرق کردن موادی که در صورت بقا به استخدام توده ها در می آمد و آن ها را به رفاه فراوان می کشید و در

Page 187: رمان ۱۹۸۴

1984

187

دراز مدت، زیادی هشیارشان می کرد. حیت وقیت که جنگ افزار در واقع از بنی منی رود، تولید آن مهچنان راهی مناسب برای مصرف کردن قدرت کارگر نریویی دژ شناور تولید شود. یف املثل، برای مصرف است، یب آنکه چیزی انساین را در درون خود به بند کشیده که ساخنت چند صد کشیت باربری از آن بر می آید. در هنایت اسقاط می شود یب آنکه نفعی مادی به کسی رسانده می شود. ساخته دیگری شناور دژ تری عظیم انساین نریوی با و باشد، اصوال، فعالیت جنگی چنان نقشه ریزی شده است که هر گونه مازادی را، پس از رفع نیازهای اولیه ی مجعیت، ببلعد. در عمل، نیازهای مجعیت مهواره به را زندگی از ضروریات نیمی مزمن کمبود و می شود گرفته کم دست بار می آورد. اما این امر امتیاز تلقی می شود. سیاسیت عمدی است که حیت گروهای ممتاز مهه جایی در آستانه ی مشقت قرار داده شوند، زیرا وضعیت عمومی نایایب امهیت امتیازات کوچک را افزایش می دهد و به این ترتیب متایز میان یک گروه و گروه دیگر را برجسته می مناید. با معیارهای آوان قرن بیستم، حیت عضو حزب مرکزی نیز نوعی زندگی ریاضت کشانه و مشقت از جتمالیت چند-آپارمتاین او این، هبره مندی با وجود باری را می گذارند. بزرگ در حملی مناسب، بافت هبتر لباس، کیفیت هبتر غذا و نوشابه و توتون، دو سه پیشخدمت، ماشنی یا هلیکوپتر شخصی- در دنیایی متفاوت از دنیای عضو معمویل حزب قرارش می دهد. و اعضای معمویل حزب، در مقام قیاس جو دارند. مشابه امتیازی می نامیم، رجنرب را آنان که حمروم توده های با اجتماعی جو شهری در حماصره است، جایی که داشنت تکه ای گوشت اسب تفاوت میان ثروت و فقر را رقم می زند. و در مهان حال، نتایج بودن در جنگ، و بنابراین، بودن در خطر، تفویض متام قدرت را به طبقه ای کوچک،

طبیعی و شرط گریز ناپذیر بقا می منایاند.می بینیم که جنگ، عالوه بر اهندام ضروری، از حلاظ رواین هم به راهی قابل قبول آن را به اجنام می رساند. اصوال هدر دادن نریوی انساین مازاد در دنیا با ساخنت معابد و اهرام، کندن چاله ها و دوباره پر کردن آن ها، یا حیت تولید مقادیر فراواین کاال و آتش زدن به آن ها، بسیار ساده است. اما چننی کاری تنها اساس اقتصادی و نه عاطفی جامعه ی طبقایت را فراهم می سازد. آن چه در این جا مدنظر است، روحیه ی تودها نیست، که گرایش شان مادام

Page 188: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

188

که پیوسته در کار نگه داشته شوند امهییت ندارد، که روحیه ی خود حزب انتظار کار آیی و جدیت و است. حیت از فرودست ترین عضو حزب هم که دارد هوش-البته در حمدوده ای تنگ- می رود. در عنی حال ضرورت متعصیب خوش باور و نادان باشد و ترس و نفرت و چاپلوسی و پریوزی سکرآور، حالت های کلی او. به بیاین دیگر، ضرورت اجیاب می کند که ذهنییت متناسب با حالت جنگ داشته باشد. امهیت ندارد که آیا به واقع جنگی در کار است و از آن جا که امکان پریوزی سرنوشت سازی در میانه نیست، امهیت ندارد که آیا جنگ خوب یا بد پیش می رود. آن چه مورد نیاز است این که حالت جنگ وجود داشته باشد. شکافنت هوش، که حزب از اعضای خود طلب می کند و در جو جنگ نیل به آن ساده تر است، اکنون تا حدی جهان مشول شده است، اما با ارتقاء درجه ی حزیب بیشتر، متمایزتر می شود. دقیقا در حزب مرکزی است که جنون جنگ و نفرت از دمشن قوی تر است. برای عضو حزب مرکزی که مقام مدیریت دارد، اغلب ضرورت است که از صحت و سقم اخبار جنگ باخرب باشد و چه بسا غالبا از این نکته آماده باشد که کل جنگ قالیب است و یا جنگی در کار نیست یا برای مقاصدی با اما چننی شناخیت اعالم شده در پیش گرفته شده است. مقاصد سوای شیوه ی دوگانه باوری به آساین خنثی می شود. در این گریودار، هیچ یک از اعضای حزب مرکزی حلظه ای هم در امیان رازورانه ی خویش مبین بر واقعی بودن جنگ و پایان ظفر خیز آن، با اقیانوسیه به عنوان سرور یب چون

و چرای کل جهان، تزلزیل به خود راه منی دهد. متام اعضای حزب مرکزی به این فتح قریب، به صورت یک اصل امیاین، باور دارند. نیل به آن یا از طریق گرفنت تدرجیی ممالک بیشتر و در هنایت برافراشنت لوای قدرت یب چون میسر می شود، یا از طریق کشف اسلحه ای جدید و یب بدیل. جستجو برای اسلحه های جدید یب وقفه پیش می رود، و یکی از معدود فعالیت های بر جای مانده است که ذهن مبتکر و اندیشمند می تواند در آن مفری بیابد. در حال حاضر، در اقیانوسیه فاحته ی علم، به »علم« برای واژه ای جدید زبان در است. شده خوانده آن، قدمی مفهوم گذشته علمی دستاوردهای مجله که اندیشه، جتریب روش و ندارد وجود بر شالوده ی آن استوار بود، با بنیادی ترین اصول سوسیانگل مغایر است.

Page 189: رمان ۱۹۸۴

1984

189

و حیت پیشرفت تکنولوژیکی آن گاه روی می دهد که حمصول آن به حنوی برای کاسنت آزادی انسان به کار گرفته شود. در زمینه ی مجلگی هنرهای مفید، دنیا یا در جا می زند یا عقب گرد می کند. زمنی را با گاو آهن شخم می زنند، و کتاب را با دستگاه می نویسند. اما در امور حیایت- یعین جنگ و جاسوسی پلیس- هنوز سنگ رهیافت جتریب را به سینه می زنند یا دست کم با امعان نظر به آن نگاه می کنند. دو هدف حزب عبارتند از فتح کره ی زمنی و نابودی تام و متام امکان اندیشه ی مستقل. بنابراین، حزب درگری حل دو مشکل بزرگ است. یکی این که کشف کند انساین دیگر، بر خالف اراده ی خویش، چه فکر می کند و دیگر این که در چند ثانیه چند صد میلیون آدم را، بدون هشدار قبلی، بکشد. تا آن جا که حتقیقات علمی مهچنان پیش می رود، موضوع اصلی آن مهنی است. دانشمند امروز یا آمیزه ای از روان شناس و مفتش عقاید است که با دقت فوق العاده ای معنای حاالت چهره و حرکات و حلن صدا را مطالعه می کند و اثرات حقیقت زایی مواد خمدر، شوک درماین، و شیمی دان یا می کند؛ آزمایش را شکنجه ی جسمی و مصنوعی خواب فیزیک دان و زیست شناس است که تنها با آن رشته از موضوع ختصصی آزمایشگاه های در می یابد. ارتباط جان ستاین به که دارد وکار سر خود وسیع وزارت صلح، و در پایگاه های جتریب پنهان در جنگل های برزیل یا بیابان استرالیا یا جزایر گم شده ی قطب جنوب، گروه های متخصص سخت به کار مشغول اند. بعضی از آنان جلستیک جنگ های آینده را برنامه ریزی و تر قوی منفجره ی مواد و تر بزرگ می کنند؛ عده ای مبب های موشکلی برخی دست می کنند؛ ریزی را طرح نفوذناپذیرتری گلوله ی پوشش ضد یا سم های حملول و تازه و مرگبارتری هستند، اندرکار مطالعه ی گازهای قابل هتیه به مقادیری که نباتات متام قاره ها را نابود کند، یا نژاد میکرب های بیماری زا که در برابر انواع پادزهرها مصونیت، داشته باشند؛ بعضی تالش می کنند وسیله ی نقلیه ای بسازند که راه خود را به زیر خاک باز کند، عنی زیردریایی که راه خود را زیر آب باز می کند، یا هواپیمایی به یب نیازی کشیت بادباین از پایگاه؛ عده ای در کار کشف امکانات بعیدتری هستند، از قبیل متمرکز ساخنت اشعه های خورشید از درون عدسی هایی که هزاران کیلومتر دورتر در فضا آوخیته شده اند، یا اجیاد کردن زلزله های مصنوعی و جزر و

Page 190: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

190

مد از راه تنظیم حرارت مرکزی زمنی.این پروژه ها جامه ی حتقق منی پوشد و هیچ یک از سه از اما هیچ یک ابرقاره به برتری قابل توجهی دست منی یابد. آن چه بیشتر قابل توجه است این که هر سه قدرت با داشنت مبب امتی، اسلحه ای در اختیار دارند بسیار قوی تر از اسلحه هایی که پژوهشگران کنوین شان بتوانند کشف کنند. هر چند که حزب بر حسب عادت، سنگ اختراع مبب امتی را به سینه می زند، مبب های امتی اولنی بار در 1940 سروکله شان پیدا شد و استفاده ی گسترده از آن ها ده سال بعد به عمل آمد. در آن زمان چند صد مبب بر روی مراکز صنعیت رخیته شد، عمدتا در روسیه ی غریب، اروپای غریب و آمریکای مشایل. اثر آن این بود که گروه های حاکم بر کشورها را متقاعد سازد که پرتاب چند مبب دیگر به مزنله ی پایان اجتماع سازمان یافته است، و ضرورتا پایان قدرت قراردادی رمسی که چند هر نشد، پرتاب دیگر آن پس مبب از نیز. آنان منعقد نشد و اشاره ای هم به آن نرفت. هر سه قدرت به ساخنت مبب امتی ادامه می دهند و برای روز مبادا ذخریه می کنند، روزی که به باور آن ها دیر یا زود خواهد آمد. در این گریودار، سی یا چهل سال است که هنر جنگ تقریبا ساکن مانده است. از هلیکوپترها بیش از گذشته استفاده می شود، مبب افکن ها جای خود را به موشک های خودکار داده اند، و کشیت جنگی سیار و شکننده جای خود را به دژ شناور غرق ناشدین داده است. سوای این ها، توسعه ی چنداین در کار نبوده است. تانک، زیردریایی، اژدر، مسلسل، حیت تفنگ و نارجنک دسیت، هنوز در کارند. و به رغم کشتارهای یب پایاین که در مطبوعات و تله اسکرین ها گزارش می شود، معرکه ی نومیدوار جنگ های گذشته که در آن هزارها و بلکه میلیون ها آدم کشته می شدند، هرگز تکرار

نشده است.هیچ یک از سه ابرقاره دست به مانوری منی زند که متضمن خطر جدی معموال است، میان در بزرگی عملیات پای که زمان هر باشد. شکست آن از قدرت که سه است. هدیف متحد علیه یک کننده غافل گری محله ای پریوی می کنند، یا به پریوی از آن تظاهر می کنند، مهسان است. نقشه این خیانت، موقع به ضربه های و زدن چانه به جنگ از تلفیقی با که است

Page 191: رمان ۱۹۸۴

1984

191

پایگاه هایی به دست آید که یکی از قاره های رقیب را در حماصره ی کاملی قرار دهد و آن گاه توافقنامه ی دوسیت به امضاء برسد و پیمان صلح تا آن زمان که سوءظن با الالیی به خواب فروخوانده می شود، برقرار مباند. این مدت فرصیت به دست می دهد تا راکت های انباشته از مبب امتی در متام نقاط سوق اجلیشی علم شوند. عاقبت مهه ی آن ها در آن واحد پرتاب می شوند و اثرات شان چنان پریشان ساز است که تالیف جویی را حمال می کند. سپس زمان آن خواهد بود که، در تدارک محله ای دیگر، با قدرت جهاین بر جای مانده توافقنامه ی دوسیت به امضاء برسد. الزم به تذکر نیست که این نقشه خواب و خیایل بیش نیست و حتقق آن حمال است. وانگهی، جز در نواحی مورد نزاع اطراف استوا و قطب، جنگی اتفاق منی افتد و هیچ گونه اقدامی برای تصرف خاک دمشن به عمل منی آید. این امر بیانگر این واقعیت است که در بعضی نواحی، مرزهای میان ابرقاره ها قراردادی است. یف املثل، اروسیه به سادگی جزایر بریتانیا را، که به حلاظ جغرافیایی قسمیت از اروپا است، تسخری سازد. یا، از سوی دیگر، برای اقیانوسیه این امکان وجود دارد که به کاری چننی اما دهد. گسترش ویستوال یا حیت راین تا را مرزهایش مزنله ی نقض اصلی مهگرایی فرهنگی است، اصلی که، هر چند مدون نشده، هر سه قدرت از آن تبعیت می کنند. اگر بنا می بود که اقیانوسیه مناطقی را اجیاب نامیده می شدند، ضرورت آملان و فرانسه زماین که تسخری می کرد اجیاد بزرگی مشکل که شوند، رانده بریون مناطق این ساکنان یا می کرد می کرد، یا مجعییت در حدود صد میلیون مهگون سازی شوند و چننی مجعییت اقیانوسیه مردم مربوط می شود هم سطح تکنیکی توسعه ی به که آن جا تا نیستند. این مسئله برای هر سه ابرقاره مهسان است. ساخت سه ابرقاره این امر را ضروریت مطلق می سازد که هیچ گونه متاسی با بیگانگان جز با اسریان جنگی و بردگان سیاه پوست، آن هم در حدی بسیار حمدود، گرفته نشود. حیت به متحد رمسی نیز مهیشه به چشم سوءظن نگریسته می شود. سوای اسریان جنگی، شهروند متوسط اقیانوسیه هیچ گاه چشمش به چشم شهروند اروسیه یا شرقاسیه منی خورد و شناخت زبان های بیگانه بر او حرام است. آن ها که مهه ی می شد متوجه می یافت را بیگانگان با متاس اجازه ی اگر موجودایت شبیه خود اویند و اکثر مطالب منقول درباره ی آن ها دروغ است.

Page 192: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

192

دنیای مهر و موم شده ای که در آن زندگی می کند، شکسته می شد و ترس و نفرت و خود پارسابیین که روحیه اش بر شالوده ی آن ها استوار است، تبخری می شد. بنابراین هر سه قدرت روی این امر توافق کرده اند که، به رغم دست به دست گشنت ایران و مصر و جاوه و سیالن، از مرزهای اصلی جز با مبب

نباید عبور کرد. به اما منی افتد مذکور هیچ گاه که است هنفته واقعییت نکته این پس در گونه ای تلوحیی مورد توافق مهگان است و به آن عمل می شود، آن این که شرایط زندگی در هر سه ابر قاره یکسان است. در اقیانوسیه فلسفه ی مهه جاگری سوسیانگل نامیده می شود، در اروسیه بلشویسم جدید و در شرقاسیه با نامی چیین که معموال مرگ پرسیت ترمجه می شود-وا گردون فنای خویش شاید هبتر باشد. شهروند اقیانوسیه جماز به دانسنت احکام دو فلسفه ی دیگر نیست، اما آموخته است که آن ها را به عنوان جتاوزی وحشیانه به اخالق و عقل سلیم مورد لعن قرار دهد. واقع این که این سه فلسفه به زمحت از هم باز شناخته می شوند و نظام های اجتماعی مورد تأیید آن ها به هیچ روی از باز شناخته منی شوند. مهه جا مهان ساخت هرمی، مهان ستایش رهرب هم نیمچه خدا برقرار است و مهان اقتصاد متکی به جنگ مداوم و در خدمت جنگ مداوم. نتیجه این که سه ابر قاره نه تنها منی توانند یکدیگر را مغلوب سازند، بلکه نفعی از این کار عایدشان منی شود. برعکس، مادام که در جدال با یکدیگر باقی مبانند، مانند سه بافه ی ذرت موجب بر پا نگه داشنت یکدیگر می شوند. و، طبق معمول، گروه های حاکم این سه قدرت در آن واحد باخرب نیز است. دنیا تسخری وقف آنان زندگی خویش اند. اعمال از یب خرب و می دانند که دوام ابدی و بدون پریوزی جنگ، ضروری است. در این میان را که جنبه ی واقعیت انکار نیست، میانه واقعیت که خطر تسخری در این نظام های فکری رقیب آن است، ممکن می سازد. در سوسیانگل و ویژه ی این جا تکرار این گفته الزم می مناید که جنگ، به دلیل مداومت، از اساس

تغیری خصلت داده است. یا دیر که بود چیزی تعریف مقوله ی در جنگ گذشته، دوران های در زود پایان می یافت. و آن هم با پریوزی یا شکست قطعی. نیز در گذشته،

Page 193: رمان ۱۹۸۴

1984

193

جنگ یکی از افزارهای عمده ای بود که بدان وسیله جوامع انساین در متاس که کوشیده اند اعصار مهه ی حاکمان می گرفتند. قرار ملموس واقعیت با از منی توانستند اما کنند، پریوان خویش حتمیل به را نادرسیت بیین جهان عهده ی دامن زدن به پنداری بر آیند که کارآیی نظامی را لکه دار کند. مادام که شکست به مفهوم از دست دادن استقالل، یا دیگر نتیجه ی ناخوشایند، می بود، پیش گری شکست می بایست جدی تلقی می شد. واقعیات ملموس را منی شد نادیده گرفت. در فلسفه یا مذهب یا اخالقیات یا سیاست، چه یا تفنگ طرح ریزی پای وقیت اما پنج، بشود دو عالوه ی به دو که بسا هواپیما در کار باشد. به ناچار می شود چهار. ملت های نا کارآمد مهواره، دیر یا زود، مغلوب می شدند و ستیز برای کارآمد شدن مغایر با پندار بود. وانگهی، الزمه ی کار آیی عربت گرفنت از گذشته بود، یعین بر خورداری از البته، روزنامه ها و کتاب های عقیده ای نسبتا دقیق از رخ داد های گذشته. تاریخ مهواره تعصب آلوده بودند، اما جعل سازی از نوع امروزی آن امری حمال می بود. جنگ نگهبان سالمت عقل بود، و تا آن جا که به طبقات حاکم مربوط می شد، احتماال مهم ترین نگهبان بود. به پریوزی یا شکست اجنامیدن

جنگ ها، هیچ یک از طبقات حاکم را از مسئولیت مربی منی ساخت.اما هنگامی که جنگ به صورت مستمر در آید، جنبه ی خماطره آمیز خود را از دست می دهد. در این صورت، ضرورت نظامی حملی از اعراب ندارد. یا انکار مورد واقعیات، ملموس ترین و متوقف می شود تکنیکی پیشرفت را آن ها بتوان پژوهش هایی که دیدمی، که چنان می گرید. قرار یب توجهی علمی نامید، مهچنان برای مقاصد جنگی اجنام می گرید، اما در اساس نوعی خواب و خیال است و عدم توفیق در نشان دادن نتایج، حائز امهیت نیست. اقیانوسیه چیزی نیست. در نیاز نظامی، دیگر مورد کارآیی، حیت کارآیی جز پلیس اندیشه، کارآمد نیست. از آن جا که سه ابرقاره مغلوب ناشدین اند، هر کدام جهاین جداگانه است که در آن هر گونه حتریف اندیشه را می توان با اطمینان مرعی داشت. واقعیت تنها از طریق نیازهای روزمره ی زندگی- از خودداری پوشیدن، لباس و گرفنت آشیان نوشیدن، و خوردن به نیاز سم خوردن و پا از پنجره ی آخرین طبقه ی ساختمان پاینی هنادن و امثال این ها- نریوی خود را وارد می آورد. میان زندگی و مرگ، و میان لذت و

Page 194: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

194

درد جسمی، هنوز هم وجه متایزی وجود دارد، و قضیه به مهنی جا ختم می شود. بریده از دنیای بریون و گذشته، شهروند اقیانوسیه عنی آدمی است رها شده در میان اجرام مساوی، که منی داند کدام جهت باال و کدامنی پاینی است. حاکمان چننی قاره ای در خودکامگی دست فرعون ها و قیصرها را از پشت بسته اند. ایشان خود را موظف می دانند که نگذارند پریوان شان به تعدادی که مایه ی دردسر می شود، از گرسنگی جان بدهند. ایشان خود را موظف می دانند که به حلاظ فن نظامی خود را هم سطح رقبا نگه دارند. با دست یایب به این حداقل، می توانند واقعیت را به هر شکل که می خواهند

در بیاورند.و مکر بسنجیم، پیشنی جنگ های معیارهای با اگر را جنگ بنابراین، فرییب بیش نیست. به جنگ میان پستانداراین می ماند که شاخ هایشان در چننی عاجزند. یکدیگر ساخنت جمروح از که گرفته قرار زاویه ای چنان را مصریف کاالی مازاد نیست. یب معنا بودن، واقعی غری رغم به جنگی، می بلعد، و جو ذهین ویژه ای را که جامعه ی طبقایت نیازمند آن است، تأمنی می کند. روشن خواهد شد که جنگ کنوین یک امر داخلی حمض است. در منافع به رمسیت شناخنت به رغم گذشته، گروه های حاکم متام سرزمنی ها، مشترک خویش و بنابراین حمدود ساخنت ویران گری جنگ، به راسیت با هم می جنگیدند و غالب مهواره به تاراج مغلوب می پرداخت. در روزگار ما، گروه های حاکم به هیچ روی با هم منی جنگند. هر گروه حاکمی، آتش جنگ را در برابر مردم زیر سلطه ی خویش بر می افروزد. هدف جنگ این نیست که سرزمیین را فتح کند یا از تسخری سرزمنی خویش جلوگریی به عمل آورد، هدف این است که ساخت جامعه متام عیار مباند. بنابراین، خود واژه ی »جنگ« گمراه کننده شده است. اگر بگوییم که جنگ بر اثر استمرار رخت بربسته است، پر یب راه نگفته امی. نریوی ویژه ای که جنگ در فاصله ی عصر نوسنگی و آوان قرن بیستم وارد می آورد، ناپدید شده و چیزی کامال متفاوت به جای قاره توافق می کردند که، ابر اگر سه جایگزین آن گردیده است. جنگ با یکدیگر، در صلح ابدی زندگی کنند و در حمدوده ی مرزهای شان دست خنورده مبانند، تفاوت چنداین به بار منی آمد. چرا که در چننی حالیت، هر کدام مهچنان جهاین یب نیاز می بود و برای مهیشه آزاد از تأثری خطر

Page 195: رمان ۱۹۸۴

1984

195

خارجی. صلحی حقیقتا پایدار مهچند جنگی پایدار می بود. این است معنای هنفته ی شعار حزب که: »جنگ صلح است.« )هر چند که اکثریت قریب به

اتفاق اعضای حزب درک درسیت از آن ندارند.(دور دور دست های در ایستاد. جایی باز از خواندن وینستون حلظه ای با بودن تنها بار احساس سعادت به گوش می رسید. غرش مبب موشکی و تنهایی بود. نرفته میان از تله اسکرین، از خایل اتاقی در ممنوع، کتاب امنیت، حس های جسمی بودند که به گونه ای با خستگی جسمی او و نرمای صندیل و بازی نسیم مالمی بر گونه اش در هم می آمیختند. کتاب افسونش می کرد یا، دقیق تر، به او اطمینان می داد. در یک معنا سخن تازه ای برای او نداشت، اما خبشی از افسون گری مهنی بود. از چیزی دم می زد که اگر بیاورد، نظم در به را پراکنده اش اندیشه های امکان داشت وینستون برای قدرمتندتر، منتها بود، خودش ذهن شبیه ذهین حمصول می گفت. را مهان با اسلوب تر و وامهه زدگی آن کمتر. با خود اندیشید که هبترین کتاب آن است که دانسته های آدم را برایش نقل می کند. تازه به فصل اول بازگشته بود که صدای پای جولیا را روی پله شنید و به دیدارش شتافت. جولیا کیف انداخت و خود را به آغوش وینستون افکند. قهوه ای خود را روی زمنی

بیش از یک هفته بود که یکدیگر را ندیده بودند.پس از معانقه، وینستون، گفت: »کتاب را گرفته ام.«

جولیا یب آن که عالقه ی چنداین اظهار کند، گفت: »اوه، چه خوب،« و در دم برای درست کردن قهوه کنار چراغ نفیت زانو زد.

در که ساعیت نیم از پس مگر نیاوردند، میان به صحبت باب این در ختت خواب بودند. عصر به قدر کایف خنک بود و ارزش آن را داشت که رو ختیت را روی خود بیندازند. از پاینی صدای آواز آشنا و برخورد پوتنی به سنگ فرش حیاط به گوش می رسید. زن گندم گون و بازو قرمز، که وینستون در اولنی دیدار خود او را در حیاط دیده بود، جزء اشیای ثابت آن جا بود. گویا ساعیت از روز نبود که میان تشت و طناب در آمد و شد نباشد و به تناوب گریه ی لباس را از دهان برندارد و زیر آواز نزند. جولیا به هپلو دراز کشیده و انگار در دست خواب بود. وینستون کتاب را از زمنی برداشت،

Page 196: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

196

نشست و به باالی ختت خواب تکیه داد. گفت: »باید این را خبوامن. تو هم. متام اعضای اجنمن اخوت باید آن را خبوانند.«

جولیا با چشمان بسته گفت: »تو خبوان. بلند خبوان. هبترین راه مهنی است! ضمن پیش رفنت می تواین برامی توضیح بدهی.«

عقربه های ساعت مشاطه دار، ساعت شش را نشان می دادند، یعین ساعت هیجده را. سه چهار ساعیت در پیش داشتند. وینستون کتاب را روی زانو

هناد و به خواندن پرداخت:فصل اول

ناداین توانایی استدر سراسر تاریخ مکتوب، و شاید از پایان عصر نوسنگی، سه گونه آدم در دنیا بوده اند: باال، متوسط، پاینی. آن ها به راه های فراوان به طبقات فرعی تقسیم گشته اند، اسامی یب مشار و گوناگوین گرفته و مشاره ی نسیب آنان، مهنی طور گرایش آنان به یکدیگر، از دوره ای به دوره ای دیگر تغیری یافته است. اما ساخت اصلی اجتماع هیچ گاه تغیری نیافته است. حیت پس از حتوالت عظیم و تغیریات به ظاهر برگشت ناپذیر، مهواره مهان نقشینه ی خود را بر جای نشانده است، درست مانند دست گاه گردش منا که به رغم رانده شدن

به هر سو مهواره تعادل خود را باز می یابد.- جولیا، بیداری؟

- آره عشق من، گوش می دهم. ادامه بده. معرکه است.وینستون به خواندن ادامه داد:

هدف های این سه گروه کامال سازش ناپذیر است. هدف طبقه ی باال این است که سر جای خود مباند. هدف طبقه ی متوسط این است که جای خود را با طبقه ی باال عوض کند. هدف طبقه ی پاینی، زماین که هدیف داشته باشد- چون خصلت پایدار طبقه ی پاینی این است که خرکاری چنان از پا درش می آورد که، جز به تناوب، از آن چه بریون از زندگی روزمره است آگاهی ندارد- این است که متام متایزات را در هم شکسته و جامعه ای بیافریند که در آن مهه ی انسان ها برابر باشند. به این ترتیب، در سراسر تاریخ مبارزه ای

Page 197: رمان ۱۹۸۴

1984

197

دوره های می شود. تکرار پی در پی است، یکسان آن عمده ی خطوط که دیر پایی، طبقه ی باال به ظاهر در امن و امان بر سریر قدرت تکیه می زند، اما مهواره دیر یا زود حلظه ای پیش می آید که امیان به خود، یا شایستگی حکومت کردن یا هر دو را از دست می دهد. آن گاه است که به دست طبقه ی متوسط سرنگون می شود. طبقه ی متوسط در این گریودار، با تظاهر به این امر که برای آزادی و عدالت می جنگد، طبقه ی پاینی را در کنار خود جای می دهد. به حمض رسیدن به هدف، طبقه ی پاینی را به وضعیت بردگی دیرین بر می گرداند و خود طبقه ی باال می شود. در حال طبقه ی متوسط تازه ای از یکی از این دو طبقه، یا از هر دو منشعب گشته و مبارزه از سر گرفته می شود. از این سه گروه، تنها طبقه ی پاینی است که حیت به صورت گذرا هم در رسیدن به هدف به موفقییت دست منی یابد. انکار پیشرفت مادی در سراسر تاریخ، مبالغه آمیز خواهد بود. حیت امروز، در دوران سقوط، وضع اما است. پیش قرن چند از هبتر به حلاظ جسمی متوسط انسان زندگی پیشرفت مایل، انعطاف درشیوه ی رفتار، اصالح یا انقالب، سر سوزن تغیریی تغیری پاینی، هر گونه به حلاظ طبقه ی نکرده است. اجیاد درعدم مساوات

تارخیی مفهومی بیش از تغیری در اسامی اربابانش نداشته است.ناظران آشکار شده بسیاری بر الگو این نوزدهم، تکرار قرن اواخر در بود. از مهنی جا بود که طایفه ای از اندیشمندان ظهور کردند و تاریخ را به صورت روندی دوری تفسری کردند و مدعی شدند که نابرابری، قانون تغیری ناپذیر زندگی انسان است. البته، این آموزه مهواره هواداراین داشت، اما به بود. در تغیری مهمی در آن حاصل شده اکنون عرضه می شد، شیوه ای که گذشته نیاز به شکل طبقایت جامعه ، آموزه ویژه ی طبقه ی باال بود. شاهان و اشراف و کشیشان و حقوق دانان و امثاهلم این آموزه را وعظ کرده بودند و با وعده ی جربان در آخرت از شدت آن کاسته بودند. طبقه ی متوسط، آزادی چون اصطالحایت از می کرد، مهواره مبارزه قدرت برای که مادام مقام در هنوز که مردمی اکنون اما بود. جسته سود برادری و عدالت و رهربی نبودند و امید داشتند به زودی به آن برسند، مفهوم برادری انساین را ختطئه می کردند. در گذشته، طبقه ی متوسط زیر لوای برابری، انقالب هایی را علم کرده بود و به حمض واژگوین استکبار قدمی، استکبار تازه نفس به راه

Page 198: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

198

انداخته بود. گروه های متوسط جدید در واقع استکبار خویش را پیشاپیش اعالم می کردند. سوسیالیسم، نظریه ای که در آوان قرن نوزدهم ظهور کرد در بردگان عصیان های به که بود اندیشه ای سلسله ی از حلقه آخرین و عهد عتیق می رسید، مهچنان به رؤیا پردازی اعصار گذشته آلوده بود. اما در گونه های خمتلف سوسیالیسم که از حدود 1900 به بعد پیدا شد، هدف برپایی آزادی و برابری هر چه آشکارتر منسوخ شد. هنضت های جدیدی اقیانوسیه، در سوسیانگل پیوست- ظهور به قرن میاین سال های در که بلشویسم جدید در اروسیه، مرگ پرسیت در شرقاسیه-این هدف آگاهانه را داشتند که ناآزادی و نابرابری را پایدار سازند. البته این هنضت های جدید، از شجره ی هنضت های قدمی روییدند و بر آن شدند که اسامی آن ها را حفظ کنند و زیر لب ثناخوان ایدئولوژی آن ها باشند. اما مقصود متامی آن ها این بود که جلوی پیشرفت را بگریند و در حلظه ای معنی چرخ تاریخ را متوقف کنند. نوسان آشنای آونگ بار دیگر به ضرورت اجیاد می شد و سپس باز می ایستاد. به روال معمول، طبقه ی باال می بایست به دست طبقه ی متوسط به شیوه ای بار این اما می گرفت؛ را باال طبقه ی و جای سرنگون می شد

آگاهانه، طبقه ی باال می توانست پایگاه خویش را برای مهیشه نگه دارد. آموزه های تازه ای ظهور کرد، پاره ای به سبب انباشت معرفت تارخیی، و نبود. از قرن نوزدهم در میانه به سبب رشد فهم تارخیی که پیش پاره ای حرکت دوری تاریخ اکنون معقول بود، یا چننی می منود. و اگر معقول، پس دگرگوین پذیر بود. اما در اوایل قرن بیستم، اصل برابری انساین-یعین علت صدق مهچنان قضیه این بود. شده امکان پذیر فین حلاظ پرده-به پشت استعدادها و نیستند برابر استعدادهای فطری به حلاظ انسان ها که می کرد باید در راهی تربیت شوند که عده ای از افراد را فراتر از دیگران بنشاند. اما دیگر نیازی به امتیازات طبقایت یا تفاوت فاحش ثروت نبود. در دوران های نابرابری بود. هم مقبول که ناپذیر، تنها چاره نه طبقایت امتیازات پیشنی، اگر حیت گشت. دگرگون ماشنی، تولید توسعه ی با اما بود. متدن آبروی برای انسان ها هنوز الزم بود که به کارهای خمتلف بپردازند، دیگر ضروریت در میان نبود که در سطوح خمتلف اجتماعی و اقتصادی روزگار بگذرانند. بنابراین به حلاظ گروه های جدید، که در آستانه ی قبضه کردن قدرت بودند،

Page 199: رمان ۱۹۸۴

1984

199

برابری انساین آرماین نبود که در راه آن تالشی به عمل آید، بلکه خطری بود که باید دفع می شد. در دوران های ابتدایی تر، که وجود جامعه ای دادگر انگار هبشیت به این امر ساده می بود. نبود، باور کردن و آرام امکان پذیر زمیین که در آن انسان ها برادروار در کنار هم زندگی کنند، یب قانون و بدون کار مشقت بار، ختیل انسان را هزاران سال تسخری کرده بود. و این رؤیا حیت گروهی را که از هر حتول تارخیی سود برده بودند، در چنگال گرفته بود. وارثان انقالب های فرانسه و انگلیس و آمریکا تا حدودی به گفتار خویش درباره ی حقوق بشر، آزادی بیان، برابری در پیشگاه قانون و نظایر آن ها باور کرده و حیت سلوک خود را تا حدی به دست تأثری آن ها سپرده بودند. سیاسی تفکر عمده ی جریانات مجله بیستم، قرن دهه ی چهارمنی در اما سلطه جو شده بودند. هبشت زمیین، درست در حلظه ی حتقق، یب اعتبار شده سلسله به می کشید، یدک که امسی هر با نوین، سیاسی نظریه ی هر بود. اندازی که پریامون 1930 مراتب و گروه بندی منجر می شد. و در چشم دامن گسترد، روش هایی که از مدت ها پیش، و در بعضی موارد از صدها سال پیش، منسوخ شده بود-حبس یب حماکمه، به کار گماردن اسرای جنگی به صورت برده، اعدام های علین، شکنجه برای گرفنت اعتراف، گروگان گریی با تسامح رو به رو یافت، که تنها رواج دوباره نه و اخراج کل مجعیت ها- شد و آدم هایی از این روش ها دفاع کردند که خود را روشنفکر و مترقی

می انگاشتند. پس از دهه ای جنگ های ملی و داخلی، انقالبات و ضد انقالبات، در متام قسمت های دنیا بود که سوسیانگل و رقبای آن به صورت نظریات سیاسی شسته رفته ظهور کردند. اما نظام های گوناگوین که عموما توتالیتر نامیده می شدند و در اوایل قرن ظهور کرده بودند، آن ها را حتت الشعاع قرار داده می آمد، بریون جهانگری مرج و هرج از که دنیا، اصلی خطوط و بودند در را دنیا که آدم هایی نوع سان، مهنی به بود. آشکار پیش مدت ها از اختیار می گرفتند نیز آشکار بود. اشرافیت نوین از دیوانساالران، دانشمندان، متخصص، تبلیغاتچی های بازرگاین، صنف دهندگان سازمان تکنسنی ها، تشکیل حرفه ای، سیاستمداران و روزنامه نگاران، معلمان، جامعه شناسان، می شد. این آدم ها، که ریشه در طبقه ی متوسط حقوق بگری و درجات باالی

Page 200: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

200

طبقه ی کارگر داشتند، شکل گریی و گردمهایی خود را از دنیای یب حاصل صنعت احنصارگرا و حکومت مترکزگرا یافته گرفتند. در مقام قیاس با افراد هم تراز خویش در دوران های گذشته، حرص و آز چنداین نداشتند، جتمالت وسوسه شان منی کرد، عطش بیشتری برای قدرت داشتند، و از مهه مهم تر، از کردار خویش آگاه تر بودند و در نابود کردن خمالفان عزم راسخ تری داشتند. تفاوت آخری عمده تر از مهه بود. در مقایسه با آن چه امروز وجود دارد، متام شقاوت های گذشته عنی عدالت بوده است. گروه های حاکم تا حدودی مهواره آلوده ی اندیشه های آزادی خواهانه بودند و میل داشتند دریچه هایی را باز بگذارند، به اعمایل که به چشم می آید توجه کنند و به آن چه در ذهن با معیارهای جدید، باشند. نداشته آدم های زیر سلطه شان می گذرد کاری حیت کلیسای کاتولیک قرون وسطی هم تسامح داشته است. پاره ای از دالیل نظر گرفنت زیر قدرت در گذشته هیچ حکومیت که بوده این کاری چننی مداوم افراد را نداشته است. اما اختراع چاپ، قبضه کردن افکار عمومی را ساده تر کرد و فیلم و رادیو این روند را جلو تر بردند. با توسعه ی تلویزیون این دستگاه امکان داد در آن واحد فرستنده و به و پیشرفت فین آن، که گرینده باشد، فاحته ی حرمی زندگی خوانده شد. هر شهروند، یا دست کم هر شهروندی که ارزش پاییدن داشت، بیست و چهار ساعته حتت مراقبت پلیس و در معرض صدای تبلیغات رمسی قرار می گرفت. دیگر مسریهای ارتباطی هم بسته بود. امکان حتمیل اطاعت کامل از اراده ی دولت، مهچننی یک کاسه

شدن عقاید، اکنون اولنی بار به وجود آمد. پس از دوران انقالیب دهه های پنجاه و شصت، جامعه دوباره به سه قشر باال و متوسط و پاینی تقسیم شد. اما طبقه ی باالی نوین، به خالف اسالف و حراست برای حفظ که می دانست نکرد. عمل غریزه روی از خویش، پایگاه خویش چه چیزی مورد نیاز است. از مدت ها پیش مشخص شده از است. مجع گرایی اولیگارشی، حکومت برای مطمئن بنیاد تنها که بود ثروت و امتیاز، هنگامی که توأمان در اختیار گرفته شوند، به ساده ترین وجه دفاع به عمل می آید. به اصطالح »لغو مالکیت خصوصی«، که در سال های میاین قرن بیستم پیش آمد، معنایش در واقع مترکز مالکیت در دست افرادی معدودتر از پیش بود؛ اما با این تفاوت که مالکان جدید به جای توده ای از

Page 201: رمان ۱۹۸۴

1984

201

افراد، یک قشر بود. به حلاظ فردی، هیچ یک از اعضای حزب مالک چیزی جز متعلقات حقری شخصی نیستند. به حلاظ مجعی، حزب مالک مهه چیز در اقیانوسیه است، چرا که اختیار دار مهه چیز است و تولیدات را هر جور که مقتضی بداند مصرف می کند. در سال های پس از انقالب، حزب توانست تقریبا یب هیچ خمالفیت به این پایگاه رهربی برسد، زیرا کل روند به صورت عملی جعمی عرضه شده بود. مهواره فرض بر این بود که اگر از طبقه ی سرمایه دار سلب مالکیت شود، سوسیالیسم به ضرورت از پی آن می آید و از طبقه سرمایه دار یب چون و چرا سلب مالکیت شده بود. مهه چیز، از کارخانه گرفته تا معدن و زمنی و خانه و محل و نقل، از آن ها گرفته شده بود؛ و از آن جا که این چیزها دیگر ملک خصوصی نبودند، نتیجه این شد که اموال عمومی گردند. سوسیانگل که از شجره ی هنضت سوسیالیسیت پیشنی روییده و فرهنگ اصحالحات آن را به ارث برده بود، در واقع به اجرای ماده ی اصلی برنامه سوسیالیسیت مهت گماشته است، با این نتیجه ی پیش بیین شده

و از قبل منظور گشته که نابرابری اقتصادی امری دائمی شده است.قشر است. این از دارتر بیخ دائمی ساخنت جامعه ی طبقایت مسائل اما حاکم را به چهار راه می توان از قدرت ساقط کرد. یا مقهور قدرت خارجی می شود، یا یب کفاییت در امر حکومت، توده ها را به عصیان بر می انگیزد، یا اجازه ی ظهور به طبقه ی متوسطی نریومند و ناراضی می دهد، یا اعتماد به این علت ها تک تک از دست می دهد. نفس و میل به حکومت کردن را عمل منی کنند، و بر حسب قاعده تا حدودی هر چهار علت رخ می منایند. در برای مهیشه کند، روینی تن را آن ها خود برابر در که حاکمه ای گروه قدرت باقی می ماند. در هنایت، عامل تعینی کننده گرایش ذهین خود قشر

حاکم است. در نیمه ی دوم قرن حاضر، اولنی خطر در واقع ناپدید شده بود. هر یک تسخری واقع به کرده اند، تقسیم خود بنی را دنیا اکنون که قدریت سه از ناشدین اند، و تنها از راه تغیریات آهسته ی مجعیت شناسانه در حیطه ی تسخری در می آیند و هر حکومیت بر خوردار از قدرت های وسیع، می تواند به آساین تنها یک خطر نظری است. توده ها هیچ گاه نیز آن را دفع کند. خطر دوم

Page 202: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

202

عصیان هم استضعاف دلیل به تنها و منی کنند، عصیان خویش اراده ی به منی کنند. در حقیقت مادام که معیارهای مقایسه پیش روی شان گذاشته نشود، هیچ گاه به استضعاف خویش پی منی برند. حبران های اقتصادی پی در پی در دوران های گذشته کال غریضروری بودند و اکنون امکان وقوع به آن ها داده بر می یابند. وقوع امکان با مهان وسعت دیگری اما آشوب های منی شود، این آشوب ها هیچ گونه نتیجه ی سیاسی مترتب نیست، چرا که راهی برای به زبان آوردن نارضاییت در میانه نیست. و اما مسئله ی اضافه تولید، که از زمان توسعه ی صناعت ماشنی در بطن جامعه ی ما هنفته بوده است، با طرح جنگ مداوم )ر.ک فصل سوم(، که برای بر انگیخنت روحیه ی عمومی هم مفید است، حل شده است. بنابراین به حلاظ حاکمان کنوین ما، انشعاب قشر تازه ای از آدم های توامنند، با اشتغال ناقص و عطش برای قدرت، و رشد لیربالیسم و شک گرایی در افراد هم شأن قشر حاکم، تنها خطرات جدی اند. ریزی قالب مسئله ی است. آموزشی مسئله ی یک مسئله، این که یعین و یب وقفه ی آگاهی قشر راهرب است و قشر بزرگ تر مدیریت که یک درجه پاینی تر از قشر راهرب قرار دارند. آگاهی توده ها تنها بایسیت به راهی منفی

حتت تأثری قرار داده شود.با این پیشینه می توان به ساخت کلی جامعه ی اقیانوسیه پی برد. ناظر کبری در رأس هرم می آید. ناظر کبری مزنه و قدر قدرت است. هر گونه توفیق و دستاورد و پریوزی و اکتشافات علمی، جمموعه ی معرفت و عقل و سعادت و فضیلت، مستقیما از رهربی و اهلام او صادر می شود. هرگز کسی ناظر کبری را ندیده است. چهره ای است بر دیوارها و صدایی در تله اسکرین به ضرس قاطع می توان گفت که زنده ی جاوید است و میالد او متیقن نیست. متاشای معرض در را خود حزب وسیله بدان که است نقایب کبری ناظر جهانیان قرار می دهد. عملکرد او این است که به صورت قطب عشق و نفرت و احترام )عواطفی که بیش از یک سازمان به یک فرد معطوف می شود( در آید. حزب مرکزی پاینی تر از ناظر کبری قرار دارد. تعداد آن حمدود است به شش میلیون یا چیزی کمتر از دو درصد مجعیت اقیانوسیه. بعد از حزب مرکزی، حزب معمویل می آید. آگر حزب مرکزی را مغز متفکر حکومت از تر پاینی است. معمویل درست شبیه دست های حکومت بدانیم، حزب

Page 203: رمان ۱۹۸۴

1984

203

این توده های صم بکم می آید که معموال آن ها را »رجنربان« می نامیم. تعداد آن ها شاید هشتاد و پنج درصد مجعیت اقیانوسیه باشد. به حلاظ طبقه بندی پیشنی ما، رجنربان طبقه ی پاینی اند، زیر مجعیت برده ی سرزمنی های استوایی که دست به دست فاحتان می گردد، جزء دائمی یا ضروری ساخت جامعه

نیستند.در اصل، عضویت در این سه گروه موروثی نیست. کودک والدین متعلق مرکزی حزب عضو نظری حلاظ به می آید که دنیا به مرکزی، حزب به نیست. ورود به هر یک از شاخه های حزب، از طریق امتحاین که در سن شانزده سالگی گرفته می شود، صورت می گرید. تبعیض نژادی هم در میان نیست، تفوق یک استان بر استان دیر نیز هم. یهودیان، سیاه پوستان، سرخ ناحیه هر مدیران و می شوند، یافته حزیب درجات باالترین در پوستان مهیشه از ساکنان آن انتخاب می شوند. در هیچ قسمت از اقیانوسیه، ساکنان آن این احساس را ندارند که مستعمره هستند و از پایتخیت دوردست بر آن ها ندارد و رییس تشریفایت آن کسی پایتخیت اقیانوسیه حکمروایی می شود. انگلیسی امر که زبان مشترک این نیست. سوای معلوم او است که مکان و زبان رمسی، زبان جدید است، در اقیانوسیه هیچ چیز مترکز یافته نیست. حاکمان را، به جای پیوند خوین، وابستگی به آموزه ی مشترک به هم پیوند بندی شده است و این که جامعه ی ما سخت طبقه امر داده است. حقیقت و آن حرکات پس می مناید. موروثی اول نگاه در بندی طبقه این اساس پیش در میان اقشار خمتلف که در دوران سرمایه داری و حیت در دوران های بسیار کم شده است. بنی دو شاخه ی از صنعیت شدن پیش می آمد، پیش حزب حتویل و حتول هایی صورت می گرید، اما تا بدان حد که اخراج سست عنصرها را از حزب مرکزی تضمنی کند و با گشودن راه ارتقای اعضای جاه طلب حزب معمویل، جنبه ی خطر را از بنی بربد. در عمل، رجنربان اجازه ی ورود به حزب را ندارند. با استعدادترین شان را که ممکن است هسته ی اجیاد نارضاییت گردند، پلیس اندیشه شناسایی می کند و از سر راه بر می دارد. اما این کیفیت امور لزوما مهیشگی نیست. اساسی هم نیست. حزب، طبقه به مفهوم قدمیی آن نیست، و چون هدف آن عبارت از انتقال قدرت به فرزندان خود نیست، اگر هم راهی برای نگه داشنت تواناترین آدم ها در رأس نباشد،

Page 204: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

204

نسل جدیدی از قشر رجنربان استخدام می کند. در سال های حبراین، موروثی نبودن خط حزب در خنثی کردن خمالفان نقش عمده ای داشت. سوسیالیست قدمیی تر، که برای مبارزه با امتیاز طبقایت آموزش دیده بود، تصور می کرد که آن چه موروثی نباشد، پایدار منی ماند. او متوجه نبود که دوام حکومت تأمل هم مسئله این روی نیست. جسماین دوام ضرورت به اولیگارشی و سازمان های بوده اند، عمر کوتاه موروثی مهواره اشرافیت های که نکرد انتخایب نظری کلیسای کاتولیک گاهی صدها یا هزارها سال دوام آورده اند. و نوعی جهان بیین تداوم به پسر، پدر به جای وارثت اولیگارشی، جوهر شیوه ی زندگی است که مردگان به زندگان حتمیل می کنند. قشر حاکم، مادام به کاری حزب است. حاکم قشر کند، نامزد را خود جانشینان بتواند که بقای خون خود ندارد، بلکه در بند بقای خویش است. مهم نیست که چه کسی اعمال قدرت می کند، البته به شرط آن که ساخت طبقایت مهواره دست

خنورده بر جای مباند.هر چه باور و عادت و سلیقه و عاطفه و گرایش ذهین هست و شاخص زمان ماست، به این سبب طرح ریزی شده اند که در واقع پاسدار رازورانگی عمل به جلوگریی امروز اجتماع واقعی ماهیت درک از و باشند حزب آورند. عصیان جسماین، یا هر گونه هنضت مقدمایت در جهت عصیان، در وجود رجنربان جانب از هتدیدی امکان نیست. پذیر امکان حاضر حال ندارد. به حال خودشان که رها شوند، از نسلی به نسلی و از قرین به قرین، به کار زادوزه و مردن ادامه می دهند و عالوه بر نداشنت انگیزه ای برای عصیان، از فهم این نکته هم عاجزند که دنیا می تواند چیزی جز این باشد. در صوریت می توانند خطرناک باشند که پیشرفت فن صنعت لزوم حتصیالت باالتر آن ها سطح نیست، مهم دیگر جتاری و نظامی رقابت چون اما کند. اجیاب را آموزش مهگاین در حال نزول است. این که توده ها چه عقایدی دارند، یا ندارند، با یب اعتنایی تلقی می شود. می توان آنان را از آزادی عقلی برخوردار کرد، چرا که عقلی در سر ندارند. از سوی دیگر، حیت کوچک ترین احنراف اغماض قابل یب امهیت، چند هر موضوعی مورد در حزب عضو عقیدیت

نیست.

Page 205: رمان ۱۹۸۴

1984

205

عضو حزب از میالد تا مرگ زیر نظر پلیس اندیشه زندگی می کند. حیت وقیت هم تنها است، منی تواند از این امر مطمئن باشد. هر جا که باشد، خواب یا بیدار، در حال کار یا استراحت، در محام یا در رختخواب، می توانند بدون هشدار جاسوسی اش را بکنند، یب آن که خودش بویی برد. هیچ یک از اعمال او مهر یب اعتنایی منی خورد. دوسیت هایش، استراحت هایش، رفتار او نسبت به زن و فرزندانش، حالت چهره اش به هنگام تنهایی، کلمایت که در خواب به زبان می آورد، حیت حرکات نظرگری اندامش، زیر ذره بنی جاسوسی قرار می گرید. عالوه بر ختلف واقعی، هرگونه مردم گریزی، ولو به اندازه ی سر از نشاین که رفتار عصیب تغیری عادت، هر گونه شیوه ی سوزن، هر گونه از منی ماند. پنهان دستگاه جاسوسی ذره بنی از باشد، داشته دروین جدال هیچ سویی آزادی انتخاب ندارد. از سوی دیگر، کردار او به دست قانون قانوین اقیانوسیه در تنظیم منی شود. مدون رفتاری نامه ی آینی یا هرگونه در کار نیست. اندیشه ها و کردارهایی که در صورت کشف جمازات مرگ از پی دارند، رمسا قدغن نیستند، و پاک سازی ها و بازداشت ها و شکنجه ها و به زندان انداخنت ها و تبخری کردن های یب پایان، به جای این که جمازات جرم های مرتکب نشده باشند، شیوه هایی اند که با اعمال آن ها افرادی که خواسته حزب عضو شوند. معدوم گردند، جرمی مرتکب آینده در شاید بیشتر باشد. داشته درسیت غرایز بلکه درست، عقاید نه تنها که می شود باورها و گرایش هایی که از او خواسته می شود، به صراحت بیان منی شوند، و بدون آشکار ساخنت تناقضات هنفته در سوسیانگل منی توان آن ها را بیان داشت. اگر او آدمی فطرتا مهرنگ )خوب اندیشنده در زبان جدید( باشد، در متام اوضاع و احوال بدون اندیشیدن خواهد دانست که باور درست یا اما در هر صورت آموزش ذهین پر طول و عاطفه ی مطلوب کدام است. تفصیل که بار آن را در طفولیت به دوش می کشد و حول واژه های زبان جدید- توقف جرم، سیاه سفید، و دوگانه باوری - می چرخد، او را از ژرف

اندیشیدن راجع به هر موضوعی نارضا و ناتوان می کند. از عضو حزب انتظار می رود که ذره ای عاطفه ی شخصی نداشته باشد و نفرت این است که ماالمال بر نباشد. فرض از شور و شوق آسوده دمی به خاطر ماالمال شوق داخلی، و از دمشنان خارجی و خائنان دیوانه وار

Page 206: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

206

خاکسار حزب قدرت و حکمت برابر در و باشد پریوزی پشت پریوزی به او از دل خوشی که زندگی یب حاصل و هتی نارضاییت هایی متواضع. و مراسم چون شیوه هایی با و می یابد خارجی منود متعمدانه می آورد، بار دامن امکان که تفکرایت و می رود، هوا به دود چون نفرت دقیقه ای دو با پیش از می کند، اجیاد را عصیان آمیز یا شکاک آلود گرایشی به زدن انضباط اکتسایب دروین از میان می رود. اولنی و ساده ترین مرحله ی چننی انضباطی، که می توان آن را به کودکان نیز آموخت، در زبان جدید توقف توقف کردن در آستانه ی استعداد یعین توقف جرم نامیده می شود. جرم20 هر اندیشه ی خطرناک، طوری که گویا غریزی است. این استعداد مشتمل است بر قدرت پی نربدن به مناسبت و مشاهبت و درنیافنت خطاهای منطقی، و نیز بد فهمیدن ساده ترین حبث ها در جایی که مغایر با سوسیانگل است، و ماللت و دلزدگی از رشته افکاری که توان راه بردن به سوی رافضی گری دارد. به طور خالصه، توقف جرم یعین محاقیت امیین خبش. اما محاقت بس نیست. بر عکس، مهرنگی به معنای کامل کلمه در اختیار گرفنت روندهای اجیاد می گرید، اختیار در را بدنش آکروبات که کمایل مهان به را ذهین می کند. جامعه ی اقیانوسیه در هنایت بر شالوده ی این باور استوار است که ناظر کبری قدر قدرت است و حزب هم خطاناپذیر. اما از آن جا که در واقع امر، نه ناظر کبری قدر قدرت است و نه حزب خطا ناپذیر. الزم می آید که در آرایش واقعه ها انعطاف پذیری خستگی ناپذیر، و حلظه به حلظه مرعی شود. در این باب واژه ی کلیدی، سیاه سفید است. این واژه، مانند بسیاری از واژه های زبان جدید، دو معنای متضاد دارد. به دمشن که اطالق گردد، به این معین است که در تضاد با واقعیات آشکار، گستاخانه ادعا شود که سیاه سفید است. به عضو حزب که اطالق گردد، به این معین است که وقیت به باید گفت سیاه سفید است. از صدق دل انضباط حزیب اجیاب می کند، معنای توانایی باور کردن به سفید بودن سیاه نیز هست، و دانسنت این که سیاه سفید است و فراموش کردن این که عکس آن را آدم باور داشته است. این امر دگرگون سازی یب وقفه ی گذشته را اجیاب می کند، و با نظام اندیشه ای

Crimestop -20

Page 207: رمان ۱۹۸۴

1984

207

اندیشه است. در نظم های برگرینده ی دیگر پذیر شده است که در امکان زبان جدید، نام آن دوگانه باوری است.

دگرگون سازی گذشته به دو دلیل ضرورت دارد، که یکی از آن ها فرعی و، اگر بشود گفت، احتیاطی است. دلیل فرعی این است که عضو حزب، که این سبب حتمل می کند به تا حدی را مانند رجنرب، شرایط زمان حال نیز از کشورهای باید از گذشته و ضوابطی برای مقایسه در دست ندارد. بیگانه بریده شود، زیرا برای او ضرورت دارد که باور کند کار و بارش از نیاکانش هبتر است و سطح متوسط رفاه مادی دم به دم باال می رود. اما دلیل مهم تر برای نوسازگاری گذشته، نیاز به تأمنی تزنه حزب است. قضیه تنها این نیست که سخنراین ها و آمارها و اسناد باید دم به دم نو شوند و معلوم شود که پیش بیین های حزب در هر موردی راست بوده است. روی دیگر قضیه این است که هیچ گونه تغیریی در آموزه یا احتاد سیاسی تصدیق نشود. اگر یف املثل است. به ضعف اعتراف روش، یا حیت ذهن دادن تغیری زیرا اروسیه یا شرقاسیه )هر کدام که باشد( امروز دمشن است، آن گاه آن کشور الزم است که مهواره دمشن باشد. و اگر واقعیات خالف این را می گویند، پس بازنویسی این ترتیب، تاریخ یب وقفه به باید واقعیات را دگرگون ساخت. می شود. جعل سازی روز به روز گذشته، که وزارت حقیقت جمری آن است، به حلاظ تثبیت رژمی ضروریت مهسان کار اختناق و جاسوسی دارد که به

دست وزارت عشق به اجرا در می آید.تغیری پذیری گذشته، اصل مسلم سوسیانگل است. استدالل بر این است و مکتوب اسناد در تنها بلکه ندارند، عیین وجود گذشته رویداهای که حافظه ها بر آن گواهی می دهند. و از آن جا که حزب بر اسناد و نیز ذهن اعضا تسلط کامل دارد، نتیجه نیز عاید می شود که هر چند گذشته تغیری پذیر است، هیچ گاه در هیچ حلظه ی مشخصی تغیری نپذیرفته است. زیرا هنگامی که به شکل مورد نیاز باز آفریین شده باشد، آن گاه این شکل جدید گذشته است و گذشته ای دیگر منی توانسته است وجود داشته باشد. حیت وقیت که مهان رویداد به دلیل مصون ماندن از بازشناسی در عرض سال می بایست چندین بار دستخوش تغیری گردد-مهچنان که اغلب پیش می آید-این امر

Page 208: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

208

به اعتبار خود باقی است. حزب در مهه وقت، حقیقت مطلق را در اختیار دارد و پیداست که مطلق هیچ گاه تفاویت با آن چه اآلن هست، منی توانسته به بستگی چیز هر از بیش گذشته، گرفنت اختیار در باشد. داشته است آموزش حافظه دارد. حصول اطمینان از این که متام اسناد مکتوب با مهرنگی حال هم خوان است، صرفا یک عمل فین است. به یاد آوردن این امر که اگر ترتیب نیز ضرورت دارد. و رویدادها در هیئیت مطلوب روی داده اند دوباره ی یادها یا حتریف اسناد مکتوب ضرورت دارد، پس فراموش کردن مانند دیگر شیوه های را کار این اجنام دارد. حقه ی نیز ضرورت کردارها ذهین می توان آموخت. اکثریت اعضای حزب، و مسلما آدم های هشیار و مهچننی مهرنگ ها، آن را می آموزند. در زبان عتیق با صراحت کامل، به آن مهار واقعیت می گویند. در زبان جدید آن را دوگانه باوری می نامند، هر چند

دوگانه باوری خیلی چیزهای دیگر را هم شامل می شود.باور متناقض در ذهن در آن باوری یعین قدرت نگه داشنت دو دوگانه واحد، و پذیرفنت هر دوی آن ها. انتلکتوئل حزب می داند که یادهایش در حقه واقعیت به دارد که می داند بنابراین شود. دگرگونه باید جهت کدام می زند. اما با مترین دوگانه باوری خود را اقناع می کند که واقعیت نقض نشده است. این روند باید آگاهانه باشد، و اال با دقت کایف اجنام منی گرید. باید ناآگاهانه هم باشد، و اال احساس جعل واقعیت، و بنابراین گناه، با خود به مهراه می آورد. دوگانه باوری در بطن سوسیانگل هنفته است، چون کار کامل با صداقت که این است که، ضمن حفظ صالبت هدف حزب اصلی صورت می گرید، از فرییب آگاهانه هبره جوید. گفنت دروغ از روی عمد و در مهان حال از سر اخالص به آن باور داشنت، به فراموشی سپردن هر واقعه ای که دست و پا گری شده است و، آن گاه در صورت نیاز، بریون کشیدن آن از وادی نسیان، انکار کردن وجود واقعیت عیین و در مهه احوال به حساب آوردن واقعیت انکار شده-این ها مهه ضرورت کامل دارد. حیت در به کار بردن واژه ی دوگانه باوری مترین دوگانه باوری الزم است. چرا که استعمال این واژه سبب می شود که آدم به حتریف واقعیت اذعان کند؛ با عمل تازه ی دوگانه باوری این شناخت زدوده می شود؛ و این روند با پیشتازی دروغ بر حقیقت ایل غریالنهایه ادامه می یابد. هنایت این که، به وسیله ی دوگانه باوری،

Page 209: رمان ۱۹۸۴

1984

209

حزب توانسته است جلوی سری تاریخ را بگرید- و تا آن جا که می دانیم، چه بسا هزاران سال دیگر نیز چننی کند.

از خویی نرم یا و خویی درشت سبب به گذشته اولیگارشی های متام با را خود نتوانستند شدند، متکرب و ابله یا افتاده اند. پاینی قدرت سریر شرایط متغری وفق دهند و سرنگون شدند، یا آزادی خواه و بزدل گردیدند هم باز و دادند به سازش تن می شدند، متوسل زور به باید که زماین و کردند. سقوط ناآگاهانه یا آگاهانه راهی به این که یعین شدند. سرنگون توفیق حزب در این است که یک نظام فکری به وجود آورده که هر دوی پای بست با هیچ باشد. این شرایط در آن واحد می تواند در آن موجود فکری دیگری تسلط حزب پایدار منی ماند. اگر کسی در بند حکومت کردن بتواند مفهوم واقعیت را جا به جا کند. زیرا باید است، و خواهان دوام آن، راز حکمروایی در تلفیق اعتقاد به لغزش ناپذیری با قدرت عربت گریی از

اشتباهات گذشته هنفته است.ابداع باوری دوگانه کارورزان باریک بنی ترین که نیست تذکر به الزم کنندگان آنند و می دانند که دوگانه باوری نظام وسیع فریب ذهین است. در جامعه ی ما، آنان که هبترین شناخت را از واقعه ها دارند، بیش از دیگران از دیدن دنیا، آن چنان که هست، از مرحله پرت اند. به طور کلی، فهم که بیشتر باشد، فریب بیشتر است: هوش که زیادتر باشد، سالمت عقل کمتر است. مثال روشن، این واقعیت است که جنون جنگ با باال رفنت مقام اجتماعی فرد افزایش بیشتری می یابد. آنان که نسبت به جنگ دید معقول تری دارند، وقفه مصیبیت جنگ آدم ها، این برای نزاع اند. مورد سرزمنی های ساکنان پیکرشان می تازد و عقب می نشیند. بر مد، مانند جزر و که، ناپذیر است ندارد. می دانند تفاویت آنان کوچک ترین برای باخت طرفنی درگری برد و که حتویل و حتول در امر حکومت به این معین است که چون گذشته برای کار به است، قدمی اربابان رفتار بدل نسخه رفتارشان که تازه ای، اربابان و رجنربان شان است اندکی هبتر که وضع شان کارگراین پرداخت. خواهند دیو می توان لزوم، هنگام به می شوند. آگاه جنگ از تناوب به می نامیم، ترس و نفرت را در وجود آنان برانگیخت، اما وقیت به حال خود رها شوند،

Page 210: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

210

می توانند زماین دراز واقعه ی جنگ را از یاد بربند. شیدایی واقعی نسبت به جنگ در مقامات حزیب، و باالتر از مهه در مقامات حزب مرکزی، یافت می شود. کساین به تسخری دنیا از صمیم قلب باور دارند که می دانند چننی کاری حمال است. این طرفه پیوند تضادها با هم- شناخت با جهل، جتاهر به فسق با قشری گری- یکی از نشانه های عمده و ممتاز جامعه ی اقیانوسیه است. ایدئولوژی رمسی ماالمال تناقضات است، حیت اگر دلیل عملی برای این تناقضات در میان نباشد. به این ترتیب، حزب متام اصویل را که هنضت سویالیسیت بر قائمه ی آن ها استوار بود، طرد و تکفری می کند و عمل خود را به نام سوسیالیسم اجنام می دهد. نسبت به طبقه ی کارگر، که در قرن های گذشته منونه ای نداشته اند، وعظ نفرت می کند و اعضای خود را به اونیفورمی ملبس می کند که زماین خمصوص کارگران یدی بوده است. با اسلویب منظم با امسی خطاب را انسجام خانواده می زند، و رهرب خود به ریشه ی تیشه چهار اسامی حیت است. خانوادگی عواطف به جسنت توسل که می کند در نوعی یب شرمی دهنده ی ارائه ما حکومت می کنند، بر که وزارختانه ای وارونه کردن عمدی آن ها از واقعیات است. وزارت صلح با جنگ سروکار دارد، وزارت حقیقت با دروغ، وزارت عشق با شکنجه، و وزارت فراواین منی شوند، منتج هم کاری ریا از نیستند، تصادیف تناقضات این قحطی. با که مترینات عمدی در دوگانه باوری اند. زیرا تنها با آشیت دادن تناقضات است که می توان قدرت را ابداالباد حفظ کرد. به هیچ راه دیگری دور کهن شکسته منی شد. اگر بنا باشد که برابری انساین برای مهیشه از میان برداشته شود- اگر قرار باشد که طبقه ی باال جایگاه خویش را جاودانه حفظ کند-

آن گاه وضعیت ذهین فراگری بایسیت جنون مهار شده باشد.اما یک سؤال در میان است که تا این حلظه نادیده اش گرفته امی. سؤال این است چرا باید برابری انساین از میان برداشته شود؟ و به فرض این که شیوه ی فین این روند به درسیت تشریح شده باشد، انگیزه ی این تالش عظیم و دقیق طراحی شده برای متوقف کردن تاریخ در حلظه ای مشخص از زمان چیست؟

این جا به سر اصلی می رسیم. چنان که دیده امی، رازورانگی حزب و باالتر انگیزه ی اصلی، اما باوری است. دوگانه بر حزب مرکزی، متکی از مهه

Page 211: رمان ۱۹۸۴

1984

211

شد منتهی قدرت قبضه ی به بار اولنی که پرسش از رسته غریزه ی یعین و دوگانه باوری و پلیس اندیشه و جنگ دائم و دیگر دستک دنبک های ضروری را بعدها به وجود آورد، در الیه ای عمیق تر از این امر هنفته است.

این انگیزه در واقع شامل...مهان گونه که آدم از صدایی تازه باخرب می شود، وینستون متوجه سکوت شد. به نظرش رسید که جولیا مدیت ساکت و صامت بوده است. از کمر به باال خلت به هپلو دراز کشیده، دستش را بالش زیر سر کرده و طره ای از گیسوی سیاه او روی چشمانش افتاده بود. سینه اش آهسته و منظم باال و

پاینی می رفت. - جولیا.

جوایب نیامد.- جولیا، بیداری؟

به دقت آن را روی بود. وینستون کتاب را بست، نیامد. خواب جوایب زمنی هناد، دراز کشید و روختیت را بر روی خودش و جولیا کشید.

با خود اندیشید که سر غایی را هنوز یاد نگرفته است. می فهمید. چه گونه، منی فهمید چرا. فصل اول، مانند فصل سوم چیزی بیش از دانسته هایش به او نگفته بود. صرفا شناخیت را که او در اختیار داشت، نظام پردازی کرده بود. اما پس از خواندن آن هبتر از پیش می دانست که دیوانه نیست. در اقلیت بودن، حیت اقلیت یک نفره، مایه ی دیوانگی نیست. حقیقت در میانه بود، غری حقیقت هم، و اگر کسی یک تنه به ریسمان حقیقت چنگ می زد دیوانه نبود. شعاع زردی از آفتاب رو به افول از پنجره به درون تراوید و روی بالش افتاد. وینستون چشمانش را بست. شعاع آفتاب بر صورتش و متاس بدن نرم دخترک بر بدنش، احساسی نریومند، خواب آور و اعتماد خبش به او داد. در امن و امان بود و مهه چیز بر وفق مراد با زمزمه ی این گفته که »سالمت عقل آماری نیست«، و با داشنت این احساس که حکمیت ژرف در

این گفته هنفته است، به خواب رفت.

Page 212: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

212

بنددهمبیدار که شد، حس کرد زمان درازی در خواب بوده است. اما با نگاهی به ساعت عهد بوقی دریافت که تازه ساعت بیست و سی دقیقه است. چرت

کوتاهی زد، آن گاه آن آواز پر نفس مهیشگی در حیاط پاینی طننی افکند:تنها یه خیال باطل بود

مث یه روز هباری طی شد،ویل یه نگاه و یه حرف

و رؤیاهایی که این دو دامن زدن دل منو به یغما بردن!

چننی می منود که این آواز مبتذل حمبوبیت خود را مهچنان حفظ کرده است. مهه جا به گوش می رسید. از سرود نفرت جلو زده بود. جولیا به صدای آواز بیدار شد، از روی کیف بدنش را کش داد، از ختت خواب بریون آمد و گفت: بیداد! چراغ و ای داد کنیم. قهوه درست دیگر کمی است »گرسنه ام. هبتر خاموش شده و آن هم سرد است.« چراغ را بلند کرد و آن را تکان داد:

»یک قطره هم نفت ندارد.«- گمان می کنم بتوانیم کمی نفت از آقای چارینگتون بگریمی.

جولیا گفت: »خنده دار این که خیال می کردم پر است.« و به گفته افزود: »من که لباسم را می پوشم انگار هوا سردتر شده.«

وینستون نیز بلند شد و لباس پوشید. صدای خستگی ناپذیر به آواز مترمن شد:

می گن زمانه مهه چیزو درمان می کنهمیگن فراموشی مهیشه ممکنه،

هنوز اما اشک ها و لبخندهای سالیان تارای دل منو می کنن پریشان

وینستون که کمربندش را می بست، به سوی پنجره رفت. خورشید حتما به پشت خانه ها افتاد بود. دیگر به حیاط منی تابید. سنگفرش حیاط مرطوب

Page 213: رمان ۱۹۸۴

1984

213

بود، انگار آب پاشی شده بود. احساس می کرد که آمسان هم آب پاشی شده است. چون نیلگونه ی میان دود کش ها شاداب و کمرنگ بود. زن، خستگی ناپذیر، پس و پیش می رفت، گریه به دهان می گذاشت و بریون می آورد، می خواند و ساکت می شد کهنه های بیشتر و باز هم بیشتری را گریه می زد. وینستون منی دانست که آیا این زن از راه کهنه شویی گذران معیشت می کند، یا اسری بیست سی نوه است. جولیا هپلوی او آمده بود. هر دو با فریفتگی به آن هیکل سترب دیده دوختند. وینستون مهچنان که او را با آن اطوار ویژه نگاه می کرد، و آن بازوان سترب را که به سوی بند رخت دراز می شد، و آن ملربهای قدرمتند را که مادیان وار پیش آمده بود، اولنی بار متوجه شد که زیبا است. تاکنون هیچ گاه به ذهنش نرسیده بود که اندام زین پنجاه ساله-که بر اثر حاملگی مثل انبان باد کرده و سپس سخت شده و کار زیاد پوست آن را مانند شلغم بسیار رسیده زخمت کرده است- می تواند زیبا باشد. اما اندام او زیبا بود. با خود گفت: مگر چه اشکایل دارد؟ اندام استوار و یب طرح که به قطعه ای سنگ خارا شباهت داشت، و پوست سرخ، مهان نسبت را با اندام دختر داشت که میوه ی گل سرخ با گل سرخ. چرا میوه کمتر از گل باشد؟

زمزمه کنان گفت: »زن زیبایی است.«جولیا گفت: »هپنای باسن او به راحیت یک متر می شود.«

وینستون گفت: »و زیبایی اش هم در مهنی است.«بازویش را دور کمر باریک جولیا انداخت. پاهایشان از زانو تا هتیگاه با هم مماس بود. هر کار هم که می کردند، بچه دار منی شدند. چننی کاری به هیچ وجه از آن ها بر منی آمد. تنها سینه به سینه و ذهن به ذهن می توانستند این راز را منتقل کنند. اما آن زن پاییین ذهین نداشت، فقط بازوان قدرمتند و دیل گرم و شکمی بارور داشت. چند شکم زاییده بود؟ شاید پانزده شکم. شکوفایی زودگذری- شاید یک سایل- به زیبایی گل وحشی داشته است، و پس از آن ناگهان مانند میوه ای کود داده، آماس کرده و به سخیت و سرخی بوده عبارت آزگار سال سی زندگی اش آن از پس و گراییده زخمیت و است از رخت شسنت، زمنی شسنت، رفو کردن، پخنت، جارو کردن، واکس آن گاه بچه ها، برای ابتدا رخت شسنت- شسنت، زمنی کردن، تعمری زدن،

Page 214: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

214

برای نوه ها. در پایان سی سال، مهچنان آواز می خواند احترام رازورانه ای ابر بدون و کم رنگ سیمای با به حنوی می کرد، احساس او به نسبت که آمسان که ورای دودکش ها تا دوردست های یب کران دامن می گسترد، در هم می آمیخت. فکر این که آمسان برای مهه- در اروسیه یا شرقاسیه و مهچننی این جا-یکی است. شگفت آور بود و آدم ها در زیر این آمسان تا حدودی یکی بودند- مهه جا، در سراسر دنیا، صدها یا هزارها میلیون آدم مهرنگ، آدم هایی یب خرب از وجود هم نگه داشته شده و دیوارهای نفرت دروغ و در عنی حال هم- آدم هایی که به چیزی فکر منی کردند جز ذخریه کردن قدرت و قلب و شکم و عضالت شان که روزی دنیا را واژگون کند. اگر امیدی بود، در رجنربان هنفته بود! یب آن که کتاب را متام کرده باشد، می دانست که واپسنی می توانست آیا و بود. رجنربان آن از آینده است. مهنی گلداشتاین پیام مطمئن باشد که با فرا رسیدن حاکمیت آنان، دنیایی که می ساختند درست مانند دنیای حزب برای او، یعین وینستون امسیت، بیگانه منی بود؟ چرا، چون دست کم دنیای سالمت عقل می بود. آن جا که برابری باشد، امکان سالمت می شد. آگاهی به بدل قدرت می آمد: پیش زود یا دیر هست. هم عقل رجنربان جاودانه بودند. هر که به آن هپلوان اندام درون حیاط نگاه می کرد، در این معنا شبهه ای روا منی داشت. در پایان، بیداری آن ها فرا می رسید. و تا وقوع بیداری، هر چند که هزار سال به درازا بکشد، مانند پرندگان متام نابرابری ها را از سر می گذراندند و عصاره ی حیات را، که حزب سهمی از

آن ندارد و منی تواند آن را بکشد، از بدین به بدن دیگر منتقل می کردند. - آن مرغ توکا را که در حاشیه ی بیشه برای مان آواز می خواند، به یاد

داری؟- برای دل خودش می خواند. اصال مهنی طوری می خواند.

پرندگان می خواندند، رجنربان می خواندند، حزب منی خواند. کران تا کران جهان- در لندن و نیویورک، در آفریقا و برزیل و سرزمنی های رمز آلود و ممنوع در آن سوی مرزها، در خیابان های پاریس و برلنی، در دهات دشت یب کرانه روسیه، در بازارهای چنی و ژاپن- در مهه جا مهان هیکل استوار و حاملگی کار اثر بر که هیکلی بود، ایستاده بر جای ناپذیر و شکست

Page 215: رمان ۱۹۸۴

1984

215

هیوالوار گشته، از میالد تا مرگ جان می کند و مهچنان آواز می خواند. از به عرصه ی حیات می گذاشت. پا نژادی آگاه پر قدرت عاقبت آن صلب اما اگر ذهن را زنده نگه می داشت، آینده از آن ایشان بود و از مردگان. مهچنان که آنان جسم را، و آینی سری دو به عالوه ی دو می شود چهار را

نسل به نسل منتقل می کرد، می توانست در این آینده سهیم گردد.- ما از مردگانیم.- ما از مردگانیم.

صدا آهننی از پشت سر آنان گفت: »مشا از مردگانید.«انگار بدل به یخ اندرونه ی وینستون از وحشت به روی پا جست زدند. شده بود. سفیدی را گرداگرد مردمک چشم جولیا می دید و چهره ی او را که زرد شریی شده بود. خط روژ که هنوز بر استخوان گونه هایش بود، گویا

گسسته از پوست، برجسته می منود.صدا آهننی دوباره گفت: » مشا از مردگانید.«

جولیا گفت: »از پشت تصویر بود.«تا خنورید تکان خود جای سر از بود. تصویر پشت »از گفت: صدا

دستوری داده نشده، جنب خنورید.«به یکدیگر شروع می شد، عاقبت شروع می شد! آنان جز دوخنت چشم کاری منی توانستند بکنند. به زندگی رو آوردن، بریون رفنت از خانه پیش از آن که دیر شود-چننی اندیشه ای به ذهن شان خطور منی کرد. سرپیچی کردن از دستورات صدای آهننی بریون از تصور بود. صدای شکسنت شیشه آمد.

تصویر به زمنی افتاده و تله اسکرین از پشت آن منایان شده بود.جولیا گفت: »حاال می توانند ما را ببینند.«

به پشت بایستید، اتاق ببینیم. وسط را می توانیم مشا گفت: »حاال صدا پشت هم. دست ها را پشت سر قالب کنید. بدن های تان به هم خنورد.«

را جولیا بدن لرزش انگار وینستون اما منی خورد، هم به بدن هایشان احساس می کرد. شاید بدن خودش بود که می لرزید. آن چه از دستش بر را زانوانش اختیار اما بود، دندان ها خوردن هم به از جلوگریی می آمد

Page 216: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

216

نداشت. از پاینی صدای کوبیده شدن پوتنی به زمنی می آمد. انگار حیاط پر از آدم بود. چیزی از روی سنگ ها کشیده می شد. صدای آواز زن به ناگاه قطع شده بود. صدای غلتیده شدن چیزی آمد، گویا تشت رخت شویی بود. سپس هنگامه ای از فریادهای خشم آلود به پا شد که با نعره ی درد به پایان

آمد.وینستون گفت: »خانه در حماصره است.«

صدا گفت: »خانه در حماصره است.«وینستون شنید که جولیا دندان هایش را به هم زد و گفت: »به نظرم هبتر

است از هم دیگر خداحافظی کنیم.«با هم خداحافظی کنید.« و سپس صدایی دیگر صدا گفت: »هبتر است طننی افکند، صدایی نازک و با وقار که وینستون حس می کرد قبال آن را شنیده است: »ضمنا در ارتباط با موضوع، مشعی می آرن که تا رختخواب

مهراهی ات کنن، ساطوری می آرن تا گردنتو باهاش بزنن!«پشت سر وینستون، چیزی روی ختتخواب خورد. سر نردباین از پنجره به درون آمده بود. کسی از آن باال می آمد. صدای خوردن پوتنی بر روی پله به گوش رسید. اتاق پر شد از آدم های ستربقامت در اونیفورم سیاه، پوتنی

پاشنه آهننی به پا و تعلیمی در دست.وینستون دیگر منی لرزید. چشمانش را هم حرکت منی داد. تنها یک چیز مهم بود، ساکت ماندن، ساکت ماندن و هبانه ی کتک به دست ندادن! مردی که گونه اش از صایف به گونه ی مشت زنان حرفه ای شباهت داشت، که در میان آن دهانش باریکه شکایف بیش نبود، روبه روی او ایستاد و تعلیمی اش را متفکرانه میان انگشتان شست و سبابه میزان می کرد. چشمان وینستون با چشمان او تالقی کرد. احساس برهنگی، با دست هایی قالب شده بر پشت سر و چهره و بدین در معرض متاشا، تا حدودی حتمل ناپذیر بود. مردک نوک زبانش را بریون داد و جایی را که البد جای لب بود، لیسید و رد شد. دوباره صدای شکسته شدن چیزی آمد. کسی وزنه ی بلورین را از روی میز برداشته و با کوبیدن آن بر روی سنگ خباری خرد و خاکشریش کرده بود.

روی کیک، روی گل مانند رنگ صوریت و ریز تکه ای مرجان، تکه

Page 217: رمان ۱۹۸۴

1984

217

پادری در غلتید. وینستون با خود گفت: چه قدر کوچک بود! پشت سرش صدای نفس و کوبیده شدن پا بر زمنی آمد و لگد حمکمی به زانویش خورد که تعادلش را کم مانده بود از دست بدهد. یکی از آدم ها مشت حمکمی به شکم جولیا زد که مانند خط کش جییب تا شد. خود را روی زمنی می کشید و در تالش بود نفس بکشد. وینستون جرأت نکرد سر برگرداند، اما چهره ی کبود او در زوایه ی دیدش قرار گرفت. در میانه ی وحشت هم گویی درد را در بدن خویش احساس می کرد، دردی مرگبار که در عنی حال ضروریت و شدید درد است: گونه چه می دانست داشت. نفس یافنت باز از کمتر می گرفت. قرار نفس یافنت باز دیرپایی حتت الشعاع رغم به که جانکاهی آن گاه دو نفر زانو و شانه ی جولیا را گرفتند و مانند کیسه ای از اتاق بریون بردند. وینستون نگاهی کوتاه به چهره اش انداخت، چهره ای واژگون و زرد و متشنج، با چشماین بسته و با این مهه با خط روژ بر گونه ها. و این آخرین

دیدار بود.مثل موش ساکت بر جای ماند. هنوز ضربه ای خنورده بود. اندیشه هایی که به اختیار خویش می آمدند، اما جالب نبودند، تسمه بر گرده ی ذهن او می کشیدند. منی دانست که آیا آقای چارینگتون را دستگری کرده اند. منی دانست بر سر زن آوازه خوان چه آمده است. حس کرد که احتیاج شدیدی به رخینت پیشاب دارد، و تعجیب خفیف بر او عارض شد، چون مهنی دو سه ساعت پیش پیشاب کرده بود. متوجه شد که ساعت مشاطه دار روی خباری ساعت نه را، یعین بیست و یک را، نشان می دهد. اما روشنایی بسیار قوی می منود. مگر در ماه آخر تابستان، عصرها ساعت بیست و یک روشنایی حمو منی شد؟ کامل اشتباهی گرفته اند- یک دور را او و جولیا زمان آیا که منی دانست ساعت را به خواب رفته و گمان می کردند ساعت بیست و سی دقیقه است و حال آن که به واقع ساعت هشت و نیم روز بعد بود. اما اندیشه اش را بیش

از این دنبال نکرد. جالب نبود.صدای سبک پایی از راهرو آمد. آقای چارینگتون وارد اتاق شد با ورود او طرز رفتار آدم های اونیفورم سیاه خاضعانه تر شد. چیزی در قیافه ی آقای چارینگتون تغیری کرده بود. چشمش به تکه های وزنه ی بلورین افتاد و به

Page 218: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

218

تندی گفت: »این تکه ها را مجع کنید.«مردی در اطاعت از امر او خم شد. هلجه ی پاینی شهری او از بنی رفته از را دقیقه پیش صدای چه کسی ناگهان دریافت که چند بود. وینستون را قدمیی اش خمملی کت هنوز چارینگتون آقای است. شنیده تله اسکرین هم عینک بود. شده سیاه بود سفید تقریبا که او موی اما داشت، تن به دیگر به چشم نداشت. نگاهی تند به وینستون انداخت، گویی هویت او را بررسی می کرد، و آن گاه دیگر توجهی به او نکرد. هنوز قابل تشخیص بود، تر می منود. بزرگ بود و قامتش راست شده نبود. قبلی آدم اما دیگر آن کاملی استحاله ی حال این با و شده اندکی تغیریات دستخوش چهره اش اجنام گرفته بود. ابروان سیاه کم پشت شده، چنی و چروک ها از میان رفته، مجله خطوط چهره انگار دگرگون گشته بود. حیت بیین هم کوتاه تر می منود. چهره ی هوشیار و خونسرد آدمی بود سی و چند ساله. به ذهن وینستون رسید که به عمرش اولنی بار است که با علم و آگاهی به عضو پلیس اندیشه

نگاه می کند.

Page 219: رمان ۱۹۸۴

خبش سوم

Page 220: رمان ۱۹۸۴

بندیکممنی دانست کجاست. شاید در وزارت عشق بود، اما راهی برای حصول

اطمینان وجود نداشت.در سلویل رفیع سقف و یب پنجره بود که کاشی دیوارهایش به سفیدی املاس نور سردش می کردند، از انباشته نظر، از پنهان می درخشید، و المپ های وزوزی آرام و مدام به گوش می رسید. گمان می کرد به دستگاه هتویه مربوط به در که قرار داشت. تا دور دیوار باریک دور با قفسه ای نیمکت باشد. می رسید قطع می شد. در انتهای سلول، مقابل در، لگین بدون نشیمن چویب

بود، و چهار تله اسکرین هم بر چهار دیوار.دردی گران در شکمش پیچیده بود. یعین از وقیت که او را بقچه پیچ داخل کامیوین سربسته به این جا آورده بودند، این درد را داشت. اما گرسنه هم بود. گرسنگی مثل خوره به جانش افتاده بود. شاید بیست و چهار بلکه سی و شش ساعت بود که غذا خنورده بود. و هنوز منی دانست، ای بسا هم که هرگز معلومش منی شد، صبح بود یا بعد از ظهر که دستگریش کردند. از زمان

دستگریی غذایی به او نداده بودند.تا حد امکان، آرام روی نیمکت باریک نشسته و دست هایش را صلیب بنشیند. اگر کسی حرکت وار روی زانو هناده بود. یاد گرفته بود که آرام غری منتنظره ای می کرد، از تله اسکرین بر سرش فریاد می کشیدند. اما دیو گرسنگی هر دم پنجه اش را فروتر می برد. منتهای آرزویش تکه ای نان بود. به فکرش رسید که تکه ناین در جیب روپوشش دارد. حیت امکان داشت که

Page 221: رمان ۱۹۸۴

1984

221

تکه ی دندان گریی باشد، چون گاه و یب گاه پایش را چیزی قلقلک می داد. عاقبت وسوسه ی کشف این موضوع بر ترسش غالب آمد و دست به جیب

برد. 6079 مشاره ی »امسیت! که: زد فریاد سرش بر تله اسکرین از صدایی

امسیت و! در سلول دست باید از جیب بریون باشد!«دوباره آرام بر جای نشست و دست هایش را صلیب وار روی زانو گذاشت. پیش از آوردن به این جا به جای دیگری برده بودندش. البد زندان معمویل یا بازداشتگاه موقت پلیس های گشیت بوده. منی دانست چقدر آن جا بوده. شاید چند ساعیت. بدون ساعت و بدون روشنایی روز، اندازه گریی زمان سخت بود. جایی شلوغ و بدبو بود. او را در سلویل، شبیه سلول کنوین، انداخته بودند. با این تفاوت که مظهر پلشیت بود و مهیشه هم انباشته از ده پانزده نفر. اکثریت با بزه کاران عادی بود، و تین چند زنداین سیاسی در میان شان. پشت به دیوار در میان فشار بدن های کثیف، ساکت نشسته بود. بر اثر ترس رفتار آور حریت تفاوت اما بود، نکرده اطراف به توجهی شکم درد و زندانیان حزب و دیگران از نظرش پنهان منانده بود. زندانیان حزب ساکت و وحشت زده بودند، اما بزه کاران عادی انگار برای کسی تره خرد منی کردند. فحش های آب نکشیده نثار نگهبانان می کردند، هنگام ضبط متعلقات شان با آن ها در می افتادند، کلمات رکیک بر کف سلول می نوشتند، غذای قاچاقی وقت هر می خوردند، و می آوردند بریون لباس شان سنبه های سوراخ از هم که تله اسکرین در صدد برقراری نظم بر می آمد صدای آن را در میان فریاد خفه می کردند. از سوی دیگر، بعضی از آنان گویا با نگهابانان حسایب تا کرده، با اسم کوچک صدای شان می کردند و با کلمات خر رنگ کن در صدد گرفنت سیگار از آنان بر می آمدند. نگهبانان نیز با بزه کاران عادی به مدارا رفتار می کردند، حیت وقیت جمبور به اعمال خشونت بودند. از اردوگاه کار اجباری و فرستاده شدن بیشتر زندانیان به آن جا صحبت زیادی به میان می آمد. وینستون دست گریش شد که در صورت داشنت پاریت و بلد بودن راه و چاه، در اروگاه ها چندان هم بد منی گذشت. رشوه خواری و پاریت بازی و کالشی وجود داشت، غالم بارگی و فاحشگی هم، عرق و سیب زمیین قاچاق

Page 222: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

222

نیز هم. تنها بزه کاران عادی مورد اعتماد بودند، به ویژه اوباشان و آدم کشان که نوعی طبقه ی اشرایف پدید آورده بودند. مجله کارهای کثیف را زندانیان

سیاسی اجنام می دادند.زندانیاین از هر قماش پیوسته در آمد و شد بودند: از قاچاقچی مواد خمدر و دزد گرفته تا راه زن و حمتکر و الکلی و روسپی. بعضی از الکلی ها چنان خشن بودند که دیگر زندانیان برای خفه کردن آنان با هم تباین می کردند. و بود مشک چون پستانش که را، ساله ای شصت تقریبا پیکر غول زن طره موی سفیدش به وقت کشمکش باز شده بود، لگدزنان و فریاد کشان، چهار نگهبان به درون آوردند. پوتینش را از پای او بریون کشیدند و او را روی دامن وینستون انداختند. کم مانده بود استخوان ران وینستون بشکند. زن خودش را راست و ریست کرد و طوماری از فحش های آب نکشیده نثارشان کرد. آن گاه، مهنی که متوجه شد جایش نامیزان است، خود را از روی زانوان وینستون بر روی نیمکت سرانید و گفت: »نازی جون می خبشی.

اون کثافتا منو روی تو انداخنت. منی فهمن با یه خانوم چه جوری تا کنن.«مکثی کرد، دسیت به سینه اش کشید و آروغ زد. گفت: »می خبشی، حال خودمو منی فهمم.« به جلو خم شد و استفراغ مبسوطی کرد. با چشمان بسته به عقب تکیه داد و گفت: »حاال هبتر شد. حرف من اینه که نباس اون تو

نگهش داشت. تا وقیت رو دل آدمه، باهاس رخیتش بریون.«حالش را بازیافت، برگشت و نگاه دیگری به وینستون انداخت. و انگار در دم با او احساس الفت کرد. بازوی تنومندش را دور گردن او انداخت، و در مهان حال که بوی آجبو و استفراغ به صورت او ول می داد، او را به

سوی خود کشید.- نازجون، امست چیه؟

- امسیت.- امسیت! عجیبه. اسم منم امسیته - و با احساس به گفته افزود- شاید

مادرت باشم!وینستون با خود گفت: بعید هم نیست که مادرم باشد. به سن و سال و هیکلش می خورد، و احتمال داشت که آدم ها پس از بیست سال در اردوگاه

Page 223: رمان ۱۹۸۴

1984

223

کار اجباری تا حدودی تغیری پیدا کنند.کسی دیگر با او حرف نزده بود. بزه کاران عادی، زندانیان حزب را نادیده که می منود چننی می گفتند. »سیاسی« آنان به حتقری نوعی با می گرفتند. زندانیان حزب از دخمور شدن با دیگران و با یکدیگر بیم دارند. تنها یک بار، آن هم وقیت که دو زن عضو حزب روی نیمکت به هم فشرده شدند، در میان قیل و قال، کالم زمزمه شده ای چند به گوشش خورد، به ویژه اشاره به

چیزی به نام »اتاق صد و یک« که از آن سر در نیاورد.چه بسا دو سه ساعت پیش بود که به اینجایش آورده بودند. درد گران شکمش از بنی نرفته بود. گاهی هبتر و گاهی بدتر می شد و به مهان نسبت هم در افکارش انبساط یا انقباض حاصل می شد. بدتر که می شد، تنها به درد می اندیشید و به آرزویش برای غذا. هبتر که می شد، وحشت بر جانش مستویل می گشت. حلظایت بالهایی را که بر سرش می آمد با چنان عینییت پیش بیین می کرد که عنان دل از دست می داد و نفسش بند می آمد. ضربات ساق بر را آهننی پاشنه پوتنی های و بازوانش بر را تعلیمی خردکننده ی پاهایش حس می کرد. خودش را می دید که بر کف سلول به خود پیچده و از میان دندان های شکسته فریاد استغاثه سر داده است. به فکر جولیا نبود. منی توانست ششدانگ حواسش را به او بدهد. او را دوست می داشت و لوش منی داد. اما این واقعییت بیش نبود که مانند قواننی ریاضی آن را می دانست. برای او احساس عشقی منی کرد. در این فکر هم نبود که چه بر سرش آمده بسا چه اوبراین می اندیشید. اوبراین به بیشتر امیدی، کورسوی با است. می دانست که دست گریش کرده اند. گفته بود که اجنمن اخوت در صدد جنات اعضا بر منی آمد. اما اگر می توانستند، تیغ ریش تراشی را که می فرستادند. شاید هم پنج ثانیه قبل از آن که نگهبانان سر برسند. تیغ با سوزشی سرد در رگ و پی او می نشست و حیت انگشتاین که آن را گرفته بود تا استخوان می برید. مهه چیز به بدن رجنورش، که از کوچک ترین درد، لرز لرزان در هم فشرده می شد، بازگشت. با دست دادن فرصت هم یقنی نداشت که از تیغ استفاده کند. حلظه به حلظه زیسنت و پذیرفنت ده دقیقه دیگر عمر طبیعی تر

بود، حیت اگر آدم یقنی می کرد که در پایان شکنجه در کار می آید.

Page 224: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

224

کار بشمارد. را دیوار کاشی های تعداد که می آمد بر صدد در گاهی بیشتر می رفت. در دستش از حساب جایی در مهیشه اما بود، ساده ای اوقات منی دانست کجاست و چه ساعیت از روز است. یک حلظه احساس اطمینان می کرد که روز روشن است و حلظه ای دیگر شب تار. از روی غریزه می دانست که در این مکان چراغ ها هیچ وقت خاموش منی شوند. تاریکی را در آن راه نبود. حاال متوجه می شد که چرا اوبراین اشاره ی او را دریافته است. در وزارت عشق پنجره ای نبود. سلول او شاید در دل ساختمان بود، یا رو به روی دیوار بریوین. شاید هم ده طبقه زیر زمنی یا سی طبقه باالی زمنی. از راه ذهن خود را از جایی به جایی دیگر سری می داد و بر آن می شد با احساس بدنش مشخص کند که در باال قرار گرفته یا زیر زمنی مدفون

شده است.افسری شد. باز صدا سرو با فوالدین در آمد. بریون از پوتنی صدای جوان و سیاه جامه با اندامی تراشیده، که متام هیکلش انگار از چرم صیقل خورده برق می زد و چهره ی رنگ پریده و یب چنی و چروک او به صورتک مومی شباهت داشت، فرز و چاالک از در درآمد. به نگهبانان اشاره کرد که زنداین را بیاورند. امپلفورت شاعر تلوتلو خوران وارد سلول شد. در از نو

بسته شد.امپلفورت یکی دو حرکت تردیدآمیزی کرد، گویی این انگار را داشت که در دیگری برای بریون رفنت وجود دارد، و آن گاه شروع کرد به باال و پاینی رفنت از سلول. هنوز متوجه حضور وینستون نشده بود. چشمان رجنورش را، یک متر باالتر از سر وینستون، به دیوار دوخته بود. کفشی به پا نداشت. انگشتان بزرگ و کثیفش از سوراخ جوراب بریون زده بود. چند روزی هم می شد که صورتش تیغ ندیده بود. ریشی زبر چهره اش را تا استخوان گونه با هیکل بزرگ و او می داد که به بود، و هیئت الت منشانه ای فرا گرفته

ناتوان و حرکات عصیب او مهخوان نبود.وینستون خود را اندکی از رخوت بریون آورد. باید با امپلفورت حرف می زد و نعره ی تله اسکرین را به جان می خرید. چه بسا که امپلفورت حامل

تیغ بوده باشد.

Page 225: رمان ۱۹۸۴

1984

225

- امپلفورت .نعره ای از تله اسکرین برخناست. امپلفورت که اندکی یکه خورده بود، بر

جای ایستاد. چشمانش آهسته آهسته بر روی وینستون دوخته شد. - آه، امسیت! تو هم!

- تو را به چه جرمی این جا آورده اند؟با شلختگی روی نیمکت روبه روی وینستون نشست و گفت: »راستش را

خبواهی، یک جرم بیشتر وجود ندارد. غری از این است؟«- و تو مرتکب آن شده ای؟

- ظاهرا بلی.دست به پیشاین هناد و حلظه ای شقیقه هایش را فشرد، گویی می خواست چیزی را به یاد بیاورد. با حلن آمیخته به حریت در آمد که: »این چیزها پیش می آید. توانسته ام یک مورد را به یاد بیاورم. بدون شک، از احتیاط که گذاشتم بودمی. کیپلینگ اشعار هنایی تولید چاپ کار در بود. دور به واژه ی »خدا« در آخر یک مصراع باقی مباند.« و در مهان حال که سر بلند می کرد تا به وینستون نگاه کند، ازروی خشم به گفته افزود: »کار دیگری بود. »عصا« با قافیه هم بود. حمال مصراع دادن تغیری بکنم. منی توانستم می داین که »عصا« در کل زبان بیش از دوازده هم قافیه ندارد؟ چندین روز

به مغزم فشار آوردم و آخرش قافیه ی دیگری پیدا نکردم.«حالت چهره اش تغیری یافت. تشویش آن زایل شد و حلظه ای خشنود منود. پرتوی از خرد، لذت حاصل از واقعیت یب مصریف که آدمی فاضل مآب کشف

کرده است، از درون موی کثیف و زبر او بریون تراوید.- به ذهنت رسیده است که کل تاریخ شعر انگلیسی را این واقعیت رقم

زده که زبان انگلیسی فاقد قافیه است؟نه، این اندیشه ی خاص هرگز به ذهن وینستون نرسیده بود. در موقعییت از نیامد. گفت: »می داین که چه ساعیت به نظرش مهم و جالب چننی هم

روز است؟« امپلفورت از نو یکه ای خورد و گفت: »فکرش را نکرده بودم. می شود

Page 226: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

226

گفت دو یا شاید سه روز پیش دستگریم کردند.« چشمانش را به اطراف با این مکان شب پنجره داشت. »در یافنت به امیدی نیمچه گرداند، گویا روز تفاوت ندارد. منی فهمم که آدم چه طور می تواند حساب زمان را داشته

باشد.«چند دقیقه ای از این در و آن در سخن گفتند. سپس، بدون دلیلی آشکار تله اسکرین بر سر آنان داد زد و فرمان سکوت داد. وینستون دست هایش را روی هم انداخت و ساکت بر جای نشست. امپلفورت که با آن هیکل گنده منی توانست به راحیت روی نیمکت باریک بنشیند، مرتب وول می خورد و دست های یب تناسبش را دور این یا آن زانو گره می کرد. تله اسکرین هم با دقیقه، یک بیست آرام گرفنت می خواند. زمان می گذشت. به را او عوعو ساعت- داوری دشوار بود. بار دیگر از بریون صدای پوتنی آمد. اندرونه ی وینستون در هم فشرده شد. به زودی زود، شاید تا پنج دقیقه ی دیگر، شاید مهنی اآلن، برخاسنت صدای پوتنی به معنای آن بود که نوبت او فرا رسیده

است.با هناد. سلول درون به قدم چهره خونسرد و جوان افسر شد. باز در

اشاره ی کوتاه دست امپلفورت را نشان داد و گفت: »اتاق 101«.امپلفورت دست و پا چلفیت در میان نگهبانان بریون رفت. طرح سیمایش

سخت تشویش آلود اما ناخوانده بود.زماین، گویا بس دراز، گذشت. درد شکم وینستون عود کرده بود. ذهنش، تور معیین می افتد، گرداگرد مسریی عنی توپی که دوباره و دوباره درون مشخص می چرخید. تنها به شش چیز می اندیشید: درد شکمش، تکه ای نان، خون و فریاد، اوبراین، جولیا، تیغ. بار دیگر اندرونه اش در هم فشرده شد. صدای پوتنی سنگنی نزدیک می شد. در که باز شد موجی از بوی تند عرق سرد به درون آورد. پارسونز وارد سلول شد. شورت خاکی رنگ و پریاهن

اسپرت به تن داشت.وینستون این بار چنان یکه ای خورد که دچار فراموشی شد و گفت: »تو

کجا این جا کجا!«در شگفیت یا عالقه از نشاین که انداخت وینستون به نگاهی پارسونز

Page 227: رمان ۱۹۸۴

1984

227

آن نبود. استیصال از آن می بارید. با حالیت تشنج آلود به باال و پاینی رفنت بار که زانوان خپله اش را پرداخت. پیدا بود که منی تواند آرام بگرید. هر راست می کرد، آشکارا می لرزیدند. چهار چشمی به جایی زل زده بود، انگار

منی توانست دیده از چیزی بردارد.وینستون گفت: »تو را به چه جرمی این جا آورده اند؟«

حلن در اندیشه!« »جرم داد: جواب کنان هق هق حدودی تا پارسونز صدایش هم اقرار کامل به گناه هنفته بود و هم نوعی هراس باور نکردین از اطالق چنان کلمه ای بر خودش. روبه روی وینستون ایستاد و دست به دامنش شد. »تو که فکر منی کین منو تریباران کنن، مگر نه رفیق؟ آدم را به خاطر کاری که نکرده تریباران منی کنن- مگر فکر که کاریش منی شود کرد؟ می دامن که دادگاه منصفانه ای تشکیل میدن. آره، از این بابت به اونا اعتماد دارم. از پرونده ی من باخربند، مگرنه؟ تو می داین که چه بچه ی خویب بودم. کله دار که نه، ویل زیرک. متام سعی خودم را برای حزب کردم. فکر منی کین که بیشتر از پنج سال برامی ببرند؟ یا حیت ده سال؟ آدمی مثل من می تونه در اردوگاه کار مفید واقع بشه. به خاطر یک بار حرکت از طرف چپ جاده که

تریبارامن منی کنن؟«»معلومه زد: فریاد تله اسکرین، به دزدانه نگاهی انداخنت با پارسونز چهره ی می کند؟« دستگری را یب گناه آدم حزب نظرت به مقصرم. که به خود مآبانه مقدس حالت هم تا حدودی و شد آرام تر قورباغه سانش گرفت. با حلین اندرزگویانه گفت: »جرم اندیشه وحشتناک است. موذی و آب زیرکاه است. بدون آن که خرب داشته باشی، به جانت می افتد. می داین چه جوری به جان می افتاد؟ در خواب! آره، واقعیت را می گومی. مرا بگو که کار می کردم و می کوشیدم وظیفه ام را اجنام دهم و منی د انستم فکر بدی در سر دارم. بعدش هنگام خواب شروع کردم به حرف زدن، می داین چه چیزهایی

از زبان من شنیدند؟«صدایش را پاینی آورد، مثل آدمی که به دالیل صحی ناگزیر از به زبان

آوردن گفتاری خالف عفت باشد.- مرگ بر ناظر کبری! آره، اینو گفتم. از قرار معلوم چندین بار آن را گفته

Page 228: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

228

بودم. بنی خودمان مباند. خوش حامل که پیش از آن که گند قضیه بیشتر باال بیاید، دستگریم کردند. می داین که در حمضر دادگاه چه می خواهم بگومی؟ می خواهم بگومی: »متشکرم، از مشا به خاطر جنات دادن من، پیش از آن که

خیلی دیر شود، متشکرم.«وینستون گفت: »چه کسی تو را گری انداخت؟«

با غروری حزن آلود گفت: »دختر کوچولومی. از سوراخ کلید پارسونز گوش می داده. حرف های مرا می شنود و روز بعد کف دست پلیس گشیت می گذارد. برای بچه ی هفت ساله واقعا زیرکانه است. کینه ای از او به دل ندارم. راستش به وجود او افتخار می کنم. نشان میده که در تربیتش کوتاهی

نکرده ام.«چندبار دیگر با حالیت تشنج آلود باال و پاینی رفت و نگاه های ممتدی به لگن مستراح انداخت. و ناگهان شورت خود را پاینی کشید و گفت: »رفیق

جان می خبشی، دست خودم نیست. اثر انتظار است.«کون و کفل گنده اش را داخل لگن گذاشت. وینستون چهره اش را با دو

دست پوشانید.صدا از تله اسکرین نعره زد که: »امسیت! مشاره ی6079 امسیت و! چهره ات

را نپوشان. در سلول ها چهره را نباید پوشاند.«وینستون دست از روی چهره اش برداشت. پارسونز با نفری فراوان شکم خود را خایل کرد. سپس کاشف به عمل آمد که سیفون خراب است و تا

ساعت ها بوی تعفن درسلول پیچید.اسرار بیشتری می آمدند و می رفتند، آن هم زندانیان بردند. را پارسونز آمیز. قرعه ی فال »اتاق 101« را به نام زین زدند و وینستون متوجه شد افتاد و رنگش برگشت. زماین اندام زن بر لرزه این کلمات به شنیدن که رسید که اگر صبح هنگام به این جایش آورده بودند، بعد از ظهر شده بود. مرد و زن از زندانیان بود. شب نیمه حاال پس ظهر، از بعد که هم اگر وینستون روبه روی بودند. نشسته مثل موش ساکت بودند. مهه نفر شش آدم یب چانه و دندان درازی نشسته بود، عینهو جانوری بزرگ و یب آزار از تریه ی جوندگان. گونه های فربه و الیه الیه ی او به پاینی که می رسید تشکیل

Page 229: رمان ۱۹۸۴

1984

229

کیسه ای می داد. و باور نکردن به این که غذایی در آن جا ذخریه کرده است دشوار بود. چشمان کم رنگ و خاکستری اش با حالیت جبون از چهره ای به

چهره ای می لغزید و چون با نگاهی تالقی می کرد در دم دور می شد.در باز شد و زنداین دیگری به درون آمد که قیافه اش لرزه ای گذرا به جان وینستون انداخت. قیافه ای معمویل و واخورده داشت. چه بسا که مهندس یا تکنسنی بود. اما رجنوری چهره اش لرزه بر جان آدم می انداخت. به چهره ی مرده شباهت داشت. به سبب ریز نقشی آن، دهان و چشم یب تناسب و بزرگ یا به شخصی نسبت بار و العالج کینه ای مرگ انگار می منود و چشم ها

چیزی داشتند.به فاصله ی کمی از وینستون، روی نیمکت نشست. وینستون نگاه دوباره ای به او نینداخت، اما آن چهره ی شکنجه دیده و مرده سان نقشی چنان آشکار در ذهنش گذاشت که گویا در برابر چشم او قرار دارد. ناگهان متوجه ماجرا شد. آن مرد از گرسنگی هالک می شد. گویا مهنی فکر به ذهن دیگر زندانیان خطور کرده بود. جنب و جوشی خفیف به پا شد. چشمان مرد یب چانه یب وقفه بر روی چهره ی مرده سان آن مرد می سرید، سپس با حالیت گناه بار کنده می شد و دوباره برمی گشت. در حال به وول خوردن پرداخت. عاقبت از جا برخاست، با حالیت اردک وار به راه افتاد، دست به جیب روپوشش برد و

شرمناک تکه ای نان تریه جلوی او گرفت. غرشی خشم آلود و گوش خراش از تله اسکرین برشد. مرد یب چانه از جا پرید. مرد مردار چهره در دم دست هایش را به پشت انداخته بود. گویی به

جهانیان نشان می داد که از پذیرفنت هدیه سر باز زده است.را نان تکه آن بامستید جی! 2713 مشاره ی »بامستید. که: غرید صدا

بینداز.« مرد یب چانه تکه نان را به زمنی انداخت.صدا گفت: »مهان جا که هسیت، باش. رو به در بایست و تکان خنور.«

مرد یب چانه اطاعت کرد. گونه های بزرگ و الیه الیه اش یب اختیار می لرزید. در باز شد. افسر جوان که وارد شد و کناری ایستاد، نگهبان کوتاه قد و چهار شانه ای با بازو و شانه ی سترب از پشت سر او ظاهر شد. مقابل مرد یب چانه ایستاد و سپس، با اشاره ای از افسر جوان، با متام قدرت ضربه ای حمکم به

Page 230: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

230

دهان مرد یب چانه فرود آورد. مرد یب چانه از جا کنده شد و پخش زمنی شد. حلظه ای انگار برق زده شده بود. خون غلیظی از دهان و بیین اش فوران می زد. ناله ای خفیف، گویا ناخودآگاهانه، سرداد. سپس غلیت زد و با دست و زانو بدن نامتعادل خود را بلند کرد. در میان جویبار خون و بزاق دهان،

دو ردیف دندان مصنوعی از دهانش بریون افتاد.بر ساکت موش مثل زانو، روی بر وار صلیب دست هایی با زندانیان، جای ماندند. مرد یب چانه سر جای خود بازگشت. یک طرف چهره اش سیاه آلبالویی رنگ و توده ای یب شکل به صورت و کرده ورم دهانش می شد. در آمده بود، با حفره ی سیاهی در وسط آن. گاه و یب گاه قطره ای خون به باالتنه ی روپوشش می چکید. چشمان خاکستری اش گناه آلودتر از پیش، مهچنان از چهره ای به چهره ای می رسید. گویی در صدد کشف این امر بود

که دیگران او را به خاطر تن دادن به ذلت تا چه اندازه خوار می مشردند.»اتاق گفت: و کرد اشاره چهره مردار مرد به جوان افسر شد. باز در

.»101این که مردک خود را پا شد. واقع به هپلوی وینستون صدای نفس نفس با زانو به زمنی انداخته، دست هایش را به هم قفل کرده بود و فریاد می زد: - رفیق! جناب افسر! لزومی ندارد که مرا به آن جا بربید! مگر مهه چیز را نگفته ام؟ مگر چیزی از قلم افتاده؟ چیزی نیست که از اقرار به آن فروگذاری کنم! فقط بفرمایید که چیست تا بالفاصله به آن اعتراف کنم. آن را بنویسید

تا امضا کنم- هر چیز. اما اتاق 101 نه.افسر گفت : »اتاق 101«.

برچهره ی مرد که بسیار رنگ پریده بود، رنگی نشست که وینستون باور منی کرد. یب شک شبیه رنگ سبز بود.

مرا که هفته هاست بکنید! من با می خواهید چه »هر که: برآورد فریاد تریبارامن مبریم. بگذارید و کنید متامش دیگر داشته اید. نگه گرسنگی در کنید. حلق آویزم کنید. بیست و پنج سال زندان برامی ببرید. کسی دیگری هم مانده که می خواهید لوش بدهم. فقط لب تر کنید، مهه چیز را به مشا می گومی. امهیت منی دهم که کیست یا چه بالیی بر سرش می آورید. من زن

Page 231: رمان ۱۹۸۴

1984

231

و سه فرزند دارم. بچه ی بزرگم هنوز شش سالش نشده است. اختیار دارید که پیش چشمامن سر آن ها را ببرید. می ایستم و متاشا می کنم. ویل اتاق 101

نه!«افسر گفت: »اتاق 101«.

مرد با وحشت به دیگر زندانیان نگاهی انداخت. گویا می خواست قرباین دیگری را به جای خویش قالب کند. چشمانش بر چهره ی مرد یب چانه لنگر انداخت. بازوی استخواین اش را دراز کرد و فریاد برآورد: »این است آن کسی که باید بربید، نه مرا. نشنیدی که پس از خوردن ضربه چه گفت. جمامل بدهید تا کلمه به کلمه گفتارش را بازگو کنم. اوست که خمالف حزب است، نه من.« نگهبانان پا پیش هنادند. صدای مرد تا سرحد جیغ باال رفته بود. تکرار کرد که: »نشنیدید چه گفت. اشکایل در کار تله اسکرین اجیاد شد. طرف مشا

اوست. او را بربید، نه مرا.«دو نگهبان تنومند خم شده بودند بازوی او را بگریند. اما در مهان حلظه خود را به کف سلول انداخت و یکی از پایه های آهننی نیمکت را چنگ زد. مثل حیواین زوزه می کشید. نگهبانان او را می کشیدند، اما با نریویی شگفت به پایه چسبیده بود و آن را رها منی کرد. شاید سی ثانیه ای او را کشیدند. زندانیان با دست هایی بر روی زانو و چشماین دوخته به جلو، ساکت نشسته بودند. صدای زوزه قطع شد. فقط آن قدر نفس داشت که خود را به پایه بیاویزد. سپس فریادی برخاست که با زوزه کشیدن توفری داشت. ضربه ی

پوتنی نگهباین انگشت های دست او را شکسته بود. روی پا بلندش کردند.افسر گفت: »اتاق 101«.

او را که افتادن و خیزان راه می رفت، با سری آوخیته و دسیت شکسته و یب جان، بریون بردند.

زماین دراز گذشت. در صوریت که مرد مردارچهره را نیمه شب بریون برده بودند، حاال صبح بود و اگر صبح، که حاال بعدازظهر بود. وینستون تنها بود. ساعت ها بود که تنها مانده بود. درد نشسنت بر روی نیمکت باریک چنان بود که اغلب بلند می شد و بدون اجازه ی تله اسکرین قدم می زد. تکه ناین که مرد یب چانه بر زمنی انداخته بود، جا به جا نشده بود. ابتدا تالشی سخت

Page 232: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

232

الزم بود که به آن نگاه نکند، اما حالیا گرسنگی جای خود را به تشنگی داد. دهانش چسبناک و بدمزه بود. صدای وزوز کن و نور سفید و یک دست نوعی ضعف و احساس خأل در سرش اجیاد می کرد. از جا بلند می شد، چون درد استخوان هایش دیگر از حتمل گذشته بود. و در دم می نشست، چون آن قدر گیج بود که مطمئن نبود بتواند سر پا بایستد. هر زمان که حس های با گاهی می گشت. باز وحشت داشت، اختیار در اندکی را جسماین اش کورسوی امیدی به اوبراین و تیغ می اندیشید. اگر غذایش می دادند، می شد به هپنه ی نفس تریه ی جولیا هم باشد. پنهان تیغ الی غذا که کرد تصور بسا که او. چه از خود بدتر ذهنش می آمد. جایی عذاب می کشید، شاید در مهنی حلظه از درد فریاد می کشید. با خود گفت: »اگر می توانستم عذاب جولیا را به جان خبرم و جناتش دهم، این کار را می کردم؟ آری.« اما این تنها یک تصمیم عقالین بود و این تصمیم را به حلاظ وظیفه اختاذ می کرد. آن را احساس منی کرد. در این مکان منی توانست چیزی را احساس کند، جز درد را و پیش آگاهی درد را. وانگهی، هنگامی که متحمل درد می شد، آیا امکان داشت که به هر دلیلی آرزوی مضاعف شدن آن را بکند؟ اما این سؤال هنوز

بال جواب بود.صدای پوتنی دوباره نزدیک می شد. در باز شد. اوبراین آمد تو.

وینستون بر روی پا جست زد. حریت از این منظره، هرگونه احتیاط را از وجود او بریون رخیته بود. پس از آن مهه سال، اولنی بار حضور تله اسکرین

را از یاد برد و فریاد زد: »تو را هم گرفته اند!«مرا پیش وقت »خیلی که: آمد در طزن به بار تأسف و آرام اوبراین گرفته اند.« به کناری رفت. از پشت سر او نگهبان سینه ستربی با تعلیمی

بلند و سیاه در دست ظاهر شد.اوبراین گفت: »وینستون، از آن خرب داری. خودت را گول نزن. یب خرب

نبودی. . . مهیشه از آن با خرب بوده ای.«اکنون در می یافت که مهواره از آن باخرب بوده است. اما وقیت برای فکر کردن به آن وجود نداشت. مهه تن نگاه شده بود و به تعلیمی دست نگهبان نگاه می کرد. چه بسا که به هر جا فرود بیاید: به سر، به گوش، به بازو، به

Page 233: رمان ۱۹۸۴

1984

233

آرنج...آسیب آرنج و افتاده زانو روی شده فلج حالیت با آمد! فرود آرنج به دیده اش را با دست گرفته بود. مهه چیز درون نوری زرد منفجر شده بود. منی شد تصور کرد که یک ضربه سبب چنان دردی بشود! نور زرد از جلوی چشمانش حمو شد و آن دو را دید که نگاهش می کنند. نگهبان از متاشای به خود پیچیدن های او می خندید. به هر تقدیر، جواب یک سؤال داده شده بود. هیچ گاه، به هیچ دلیلی، آرزو منی کرد که درد مضاعف شود. از برای درد جز یک آرزو منی شد کرد، و آن این که قطع شود. در دنیا چیزی بدتر از درد جسماین نبود. مهچنان که روی زمنی بر خود می پیچید و بیهوده به بازوی از کار افتاده اش چنگ زده بود، مدام با خود می گفت: در برابر درد، قهرمان

یب قهرمان.

بنددومداشت، شباهت سفری ختت خواب به که بود کشیده دراز چیزی روی که بودند بسته آن گونه ای روی به را او و بود بلندتر از زمنی این که اال منی توانست جنب خبورد. نوری که قوی تر از معمول می منود، بر چهره اش افتاده بود. اوبراین هپلوی او ایستاده بود و به دقت نگاهش می کرد. در مست دیگر او مردی سفید پوش ایستاده بود و سوزن تزریق زیر جلد در دست

داشت.پس از باز شدن چشمانش، آهسته آهسته با حمیط پریامونش انس گرفت. احساس می کرد که از دنیایی کامال متفاوت، دنیایی زیر دریایی، شنا کنان به درون این اتاق آمده است. منی دانست چه مدت آن جا بوده است. از حلظه ای که دستگری شده بود، تاریکی شب یا روشنایی روز را ندیده بود. وانگهی، در آدم که ذهین ذهنش، حیت آن که بود اوقایت نبودند. پیوسته یادهایش و نانوشته می ماند آن لوح و فرو می رفت مانداب مرگ در دارد، خواب دوباره سر به در می آورد. معلوم نبود که ذهنش روزها یا هفته ها در مانداب

مرگ بوده است و راهی هم برای دانسنت آن در میان نبود.بعدها بود. شده آغاز کابوس آرجنش، بر ضربه خنستنی آمدن فرود با

Page 234: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

234

دریافت که متام به سر آمده هایش صرفا استنطاق مقدمایت و معمویل بوده است که اکثریت قریب به اتفاق زندانیان باید از دوازده خوان آن می گذشتند. صورت مفصلی از جرامی بود-جاسوسی، خرابکاری، و نظایر آن ها-که به صورت امری پیش پا افتاده هر کسی ناچار بود به آن ها اعتراف کند. اعتراف جنبه ی تشریفایت داشت، هر چند که شکنجه واقعی بود. به یاد منی آورد چند بار و چه مدیت او را زده بودند. مهواره پنج شش آدم سیاه جامه با هم به جانش می افتادند، گاهی با مشت، گاهی با تعلیمی، گاهی با میله ی فوالدین، گاهی با پوتنی. اوقایت بود که به یب شرمی حیوان بر کف سلول می غلتید و با تالشی یب پایان و نومید بدنش را این سو و آن سو می کشانید تا از شر لگدهای آنان در امان مباند، و مهنی کار سبب می شد که لگدهای بیشر و بیشتری بر دنده و شکم و آرنج و ساق پا و کشاله ی ران و بیضه و استخوان خاجی اش نثار شود. گاهی زدن ها آن قدر ادامه می یافت که آن چه یب رمحانه و خبیث و ناخبشودین می منود کردار نگهبانان نبود، که ناتواین وی از واداشنت خویش به بیهوشی بود. گاهی اعصاب او چنانش رها می کرد که پیش از فرود برای که مشیت دیدن از و می داد، سر االمان فریاد ضربه ها شروع آوردن ضربه عقب رفته بود، طوماری از اعتراف به جنایات واقعی و ختیلی بریون می داد. گاهی هم بر آن می شد به چیزی اعتراف نکند و هر کلمه ای ناگزیر به زور در فاصله ی دو درد نفس گری از دهانش بریون کشیده می شد. گاهی هم از روی ضعف، تن به سازش می داد و با خود می گفت: اعتراف می کنم، ما نه حاال. باید آن قدر مقاومت کنم که درد حتمل ناپذیر شود. سه لگد دیگر، دو لگد دیگر، و آن گاه هر چه خبواهند می گومی. گاهی او را آن قدر می زدند که به زمحت می توانست سرپا بایستد، آن گاه مانند گوین سیب زمیین روی کف سنگی سلولش می انداختند، چند ساعیت رهایش می کردند می زدند. را او و می کشیدند بریونش نو از سپس و بیاید، جا حالش تا دوران های درازتر هببودی هم بود که به زمحت به یاد می آورد، چون عمدتا در خواب یا بیهوشی به سر می آمد. سلویل را با ختت خوایب چویب به یاد بود، و دست شویی حلیب، و از دیوار بریون زده می آورد، نوعی قفسه که خوراک هایی شامل سوپ داغ و نان و گاهی هم قهوه. سلماین بداخالقی را به یاد می آورد که برای اصالح سر و صورتش می آمد، و آدم های سفید

Page 235: رمان ۱۹۸۴

1984

235

پوش و نامهدیل را که رفتاری کاسب کارانه داشتند، نبضش را می گرفتند، واکنش هایش را می آزمودند، پلک چشمانش را بر می گرداندند، انگشت های خشن خویش را در جست و جوی استخوان شکسته بر بدنش می کشیدند،

و به بازویش سوزن می زدند تا به خواب برود.کتک زدن ها کمتر می شد و به صورت هتدید در می آمد. به این معین که او را هتدید می کردند که اگر جواب ها قانع کننده نباشد، شکنجه در دم آغاز انتلکتوئل های نبودند، جامه سیاه قلدرهای دیگر او جویان باز می شود. حزب بودند، کوتوله مردان خپل با حرکات تند و عینک براق که گروهی و به نوبت بر روی او کار می کردند و هر بار بنی ده تا دوازده ساعت به طول می اجنامید-زمان آن را وینستون حدس می زد، منی توانست مطمئن باشد. این بازجویان مراقب بودند که در چنگال دردی خفیف اما پیوسته مباند. اما ایشان عمدتا به درد متکی نبودند. به صورتش سیلی می زدند، گوش هایش را پیچ می دادند، موی سرش را می کشیدند، وادارش می کردند روی یک پا بر چهره اش نورافکن قدر آن منی دادند، زهراب رخیتنش اجازه ی بایستد، می تابانیدند تا اشک از چشمانش جاری شود. اما مقصود اصلی عبارت بود از حتقری کردن او و از میان بردن قدرت استدالل و تعقلش. سالح واقعی آنان استنطاق یب امان بود که ساعت ها ادامه می یافت. در گریود دار آن او را به اشتباه می انداختند، برایش دام هپن می کردند، حرف هایش را می پیچاندند، از فرط این که تا تناقض گویی متهمش می کردند، به دروغ و در هر قدم شرمساری و خستگی عصیب به گریه می افتاد. گاهی در طول یک جلسه بر سرش می بارید و باران دشنام بیشتر وقت ها بار گریه می کرد. چندین نگهبانان به دوباره که روا می داشت، هتدیدش می کردند تردید که بار هر حتویلش می دهند. اما گاهی حلن گفتارشان را ناگهان عوض می کردند، رفیق صدایش می کردند، با نام سوسیانگل و ناظر کبری دست به دامنش می شدند، از او می پرسیدند که آیا اکنون هم آن اندازه وفاداری نسبت به حزب در او بر جای منانده که جربان مافات کند. پس از ساعت ها استنطاق که اعصابش خرد می شد، این دست به دامن شدن ها هم اشکش را روان می ساخت. در پایان، این نق زدن ها بیش از پوتنی و مشت نگهابانان او را در هم می شکست. دهاین شده بود که حرف می زد و دسیت که هر چه از او می خواستند امضا

Page 236: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

236

می کرد. تنها تیمار او این بود که دریابد از وی می خواهند به چه اعتراف کند و آن گاه، پیش از شروع جمدد والذاریات گویی، فورا به آن اعتراف کند. به قتل اعضای برجسته ی حزب، توزیع جزوه های گمراه کننده، اختالس اموال عمومی، فروش رازهای نظامی، انواع و اقسام خراب کاری، اعتراف می کرد. بوده شرقاسیه دولت مزدور و جاسوس 1968 سال از که می کرد اقرار است. اعتراف می کرد که مومن به مذهب، طرفدار سرمایه داری و منحرف جنسی بوده است. اقرار می کرد که زنش را کشته است، هر چند می دانست، و بازجویانش هم حتما می دانستند، که زنش زنده است. اعتراف می کرد که سال ها با گلدشتاین در متاس نزدیک بوده و در سازماین زیر زمیین عضویت داشته که اکثریت قریب به اتفاق آشنایانش عضو آن بوده اند. اعتراف کردن به مهه چیز و گرفتار کردن مهه کس ساده تر بود. وانگهی، به یک مفهوم هم این ها راست بود. راست بود که دمشن حزب است، و از دیدگاه حزب متایزی

میان پندار و کردار نبود.یادهایی از نوع دیگر هم بودند که گسسته از هم، مانند عکس هایی دور

تا دور سیاه، در هپنه ی ذهنش قامت راست می کردند.درون سلویل بود که چه بسا تاریک یا روشن بود، چون چیزی جز یک و آهسته که بود دستگاهی او نزدیک ببیند. منی توانست را چشم جفت پیوسته تیک تاک می کرد. چشم ها بزرگ تر و شاف تر می شدند. ناگهان به

هوا خیز بر می داشت، درون چشم ها شریجه می رفت و بلعیده می شد. زیر نوری خریه کننده به یک صندیل، که دور تا دور آن مشاره بود، بسته از پوتنی سنگنی می خواند. صدای را سفیدپوش مشاره ها مردی بودندش.

بریون آمد. در باز شد. افسر چهره مومی، پیشاپیش دو نگهبان، وارد شد.افسر گفت: »اتاق 101«.

مرد سفید پوش سر برنگردانید. به وینستون هم نگاه نکرد. فقط به مشاره ها نگاه می کرد.

از سراسریی عظیم، به هپنای یک کیلومتر و مملو از چراغ های باشکوه و طالیی، به پاینی می غلتید، هرهر خنده سرداده بود و با متام وجود اعترافاتش را فریاد می زد. مهه چیز را اعتراف می کرد، حیت آن چه زیر شکنجه پس

Page 237: رمان ۱۹۸۴

1984

237

نداده بود. متام سرگذشت زندگی اش را برای مستمعیین بازگو می کرد که از آن باخرب بودند. نگهبانان و دیگر باز جویان و آدم های سفیدپوش و اوبراین و جولیا و آقای چارینگتون مهراه او بودند، مهه با هم از سرسرا به پاینی بودند. واقعه ای مهیب که در بطن آینده قاه قاه خنده سرداده می غلتیدند و هنفته بود، به حنوی از زیر نگاه جسته و به وقوع نپیوسته بود. مهه چیز بر وفق مراد بود، درد دیگری نبود، آخرین جزییات زندگی او آفتایب شده و

مشمول عفو قرار گرفته بود.با این یقنی ناقص که صدای اوبراین را شنیده است، روی ختتخواب چویب بود، ندیده اوبراین را تا آخر استنطاق، هر چند که اول از از جا جست. بود او است. ایستاده نظر از دور اما او کنار اوبراین که می کرد احساس وینستون به جان را نگهبانان که بو او می کرد. کارگرداین را چیز هم که بود که تصمیم می گرفت او بازشان می داشت. از کشنت وی می انداخت و چه وقت وینستون باید از درد فریاد بکشد، چه وقت استراحت کند، چه وقت غذا داده شود، کی خبوابد، کی مواد خمدر به بازویش تزریق شود. او بود که سؤال می پرسید و جواب پیشنهاد می کرد. او شکنجه گر بود، پشتیبان هم، مفتش عقاید نیز، دوست نیز هم. و یک بار-وینستون به یاد منی آورد به وقت سکر مواد خمدر بود یا در خواب عادی یا در حلظه ی بیداری-صدایی در گوشش زمزمه کرد که: »وینستون نگران نباش. حتت محایت مین. هفت سال کردارت را زیر نظر گرفته ام. حاال دیگر نقطه ی عطف فرار رسیده است. تو را جنات می دهم، تو را به کمال می رسامن.« مطمئن نبود که صدا صدای اوبراین باشد. اما مهان صدایی بود که هفت سال پیش در رؤیایی دیگر به او گفته بود: »ما مهدیگر را در جایی دیدار خواهیم کرد که تاریکی را در

آن راه نیست.«به یاد منی آورد استنطاق او پایاین داشته باشد. دوره ای از سیاهی بود و آن گاه سلول یا اتاقی که اکنون در آن بود، آهسته آهسته گرداگرد او جتسم یافته بود. طاقباز خوابیده بود و توان حرکت نداشت. مهه جای بدن او را بسته بودند. حیت پشت سرش هم به گونه ای در بند بود. اوبراین با قیافه ای عبوس و تا حدودی غمگنی نگاهش می کرد. هر که به چهره ی اوبراین از

Page 238: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

238

پاینی نگاه می کرد، خشن و فرسوده می منود. با چنی هایی در زیر چشم و خطوطی از بیین تا چانه. پریتر از آن بود که وینستون فکر می کرد. شاید چهل و پنج یا پنجاه ساله بود. زیر دست او صفحه ی عقربک داری بود با

اهرمی بر باالی آن و مشاره هایی دور تا دور صفحه. اوبراین گفت: »به تو گفته بودم که اگر دوباره یکدیگر را ببینیم، در این جا

خواهد بود.«وینستون گفت: »درست است.«

در درد از موجی اوبراین، دست خفیف حرکت جز هشداری، یب هیچ بدن وینستون جاری شد. دردی جانکاه بود، زیرا منی دانست چه بالیی بر سرش می آید. احساس می کرد که زمخی گران بر پیکرش وارد آمده است. منی دانست که آیا این واقعه به واقع روی می دهد یا اثر آن به واسطه ی برق آهسته تنش بند دو و هفتاد می افتاد، شکل از بدنش اما می شود. اجیاد آهسته از هم می گسیخت. هر چند که درد بر پیشاین او عرق نشانده بود، بدتر از مهه این هراس بود که ستون فقراتت در شرف از هم پاشیدن است. دندان هایش را به هم می فشرد و از راه بیین نفس می کشید و می کوشید تا

حد ممکن ساکت مباند.اوبراین که به چهره ی او نگاه می کرد، گفت: »می ترسی که حلظه ای دیگر چیزی خواهد شکست. ترس ویژه ی تو این است که آن چه می شکند ستون فقرات خواهد بود. تصویر ذهین روشین داری از این که مهره های پشتت از این هم می پاشد و مایع خناع بریون می چکد. به مهنی داری فکر می کین،

طور نیست وینستون؟«وینستون جواب نداد. اوبراین اهرم را از صفحه کنار کشید. موج درد به

مهان سرعیت که آمده بود، فروکش کرد.صفحه این مشاره های که ببیین می تواین بود. چهل »این گفت: اوبراین تا صد می رود. در متام مدت گفت وگو لطفا به یاد داشته باش که هر حلظه خبواهم و تا هر درجه ای که میلم بکشد، می توامن درد وارد بدنت بکنم. اگر به من دروغ بگویی یا درصدد باشی که دو هپلو حرف بزین، یا حیت هوش معمویل ات را به کار نگریی، در دم فریادت از درد به آمسان خواهد رفت.

Page 239: رمان ۱۹۸۴

1984

239

متوجه این معنا که هسیت؟«وینستون گفت: »بلی.«

خشونت رفتار اوبراین کاسته شد. عینکش را متفکرانه روی بیین جا به جا کرد و یکی دو قدم باال و پاینی رفت. به سخن که در آمد، صدایش آرام و صبور بود. حال و هوای پزشک، معلم، حیت کشیش را داشت، مهو که به

جای تنبیه، فکر و ذکرش این است که تبینی و تشویق کند. - وینستون، دارم به پای تو زمحت می کشم، چون ارزشش را داری. خوب می داین که تو را چه می شود. سال هاست که این را می داین، هر چند که در برابر آن علم جنگ برافراشته ای. عقل تو پاره سنگ بر می دارد. حافظه ات یاد مقام در و عاجزی واقعی رویدادهای آوردن یاد به از است. بیمار آوردن رویدادهایی بر می آیی که هرگز روی نداده اند. خوش خبتانه عالج پذیر است. هیچ گاه دست به مداوای خودت نزده ای، چون خنواسته ای. کمی اراده می خواست که حاضر نبودی به آن دست بزین. خوب می دامن که مهنی حاال هم به بیماری خودت چسبیده ای. چون به نظرت فضیلیت است. مثایل

می زنیم. در این حلظه، کدام قدرت در جنگ با اقیانوسیه است؟- وقیت دستگری شدم، اقیانوسیه در جنگ با شرقاسیه بود.

- احسن. و اقیانوسیه مهواره در جنگ با شرقاسیه بوده است، این طور نیست؟

وینستون نفسش را فرو داد. دهان باز کرد که حرف بزند، اما چیزی نگفت. منی توانست از صفحه ی عقربک دار چشم برگرید.

- وینستون، لطفا حقیقت را بگو. حقیقت خمصوص خودت را. به من بگو آن چه به یاد می آوری.

- به یاد می آورم که تنها یک هفته پیش از دستگریی من در جنگ با شرقاسیه نبودمی. در احتاد با شرقاسیه بودمی. جنگ با اروسیه بود. چهار سال

طول کشید بود. پیش از آن...اوبراین با حرکت دست حرف او را قطع کرد و گفت: »مثال دیگر، چند سال پیش اسری دست توهم بیهوده ای شده بودی. خیال می کردی سه نفر از

Page 240: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

240

اعضای قبلی حزب به نام های جونز و هاونسون و روترفورد- آدم هایی که پس از اعتراف کامل، به خاطر خیانت و خرابکاری اعدام شدند- مربا از اهتامات وارده بودند. گمان می کردی مدرک مستند و شبهه ناپذیری دیده ای که بطالن اعترافات آن ها را ثابت می کرد. عکسی هم بود که درباره ی آن دچار توهم شده بودی. خیال می کردی که راسیت راسیت آن را در اختیار

داری. عکس بود شبیه این.«بریده ی مستطیلی روزنامه ای میان انگشتان اوبراین ظاهر شد بود. شاید پنج ثانیه ای در زوایه یی دید وینستون قرار داشت. عکسی بود و در هویت آن تردیدی نبود. مهان عکس بود. نسخه ی دیگر از عکس جونز و هارنسون و روترفورد بود که از قبل حزب به نیویورک رفته و وینستون یازده سال پیش به آن برخورده و در دم نابودش کرده بود. حلظه ای بیش در برابر چشمانش نبود، و آن گاه دوباره از نظر ناپدید شد. اما آن را دیده بود، شبهه ای در میان نبود. دست به تالشی مذبوحانه و دردناک زد تا نیمه ی باالی بدنش را آزاد سازد. حرکت دادن بدنش به هرسو بیش از یک سانیت متر حمال بود. در این حلظه صفحه ی عقربک دار را هم از یاد برده بود. جز این منی خواست که

عکس را دوباره در میان انگشتانش بگرید یا دست کم آن را ببیند.فریاد زد: »آن عکس وجود دارد!«

اوبراین گفت: »نه« و به آن سوی اتاق رفت. خندق خاطره ای در دیوار مقابل بود دریچه ی آن را بلند کرد. بریده ی روزنامه، یب آن که به چشم بیاید، آتش حمو می شد. زباله ی میان در گرم چرخ می خورد. در جریان هوای قابل خاکستر نه هم آن »خاکستر، گفت: و دیوارکرد به پشت اوبراین

شناسایی. غبار. عکسی وجود ندارد. هرگز وجود نداشت است.«- اما روزی وجود داشت. هنوز هم وجود دارد. در حافظه وجود دارد.

من آن را در حافظه دارم. تو هم.- من آن را در حافظه ندارم.

دل در سینه ی وینستون فرو رخیت. حرف اوبراین مصداق دوگانه باوری یقنی اگر افکند. وینستون جان در پنجه مرگباری زبوین احساس بود. می داشت که اوبراین دروغ می گوید، امهییت برای آن قائل منی شد. اما کامال

Page 241: رمان ۱۹۸۴

1984

241

امکان داشت که اوبراین عکس را فراموش کرده باشد. و اگر چننی، پس نیز را فراموشی عمل خود و کرده فراموش هم را آن آوری یاد انکار فراموش کرده بود. از کجا یقنی می کرد که ترفندی بیش نیست؟ شاید آن جا به جایی دیوانه وار در مغز واقعا رخ می داد. این اندیشه بودکه شه ماتش کرد.

هوای و حال مهیشه از بیش می کرد. متاشایش یب یقیین سر از اوبراین معلمی را داشت که رجنش را به پای کودکی متمرد اما تربیت پذیر می ریزد. در آمد که: »یکی از شعارهای حزب مربوط به مهار کردن گذشته می شود.

یب زمحت آن را باز گو کن.«وینستون از روی اطاعت آن را بازگو کرد: »هر کس گذشته را زیر نگنی را زیر نگنی را در دست می گرید: هر کس حال آینده باشد، زمام داشته

داشته باشد زمام گذشته را در دست می گرید.«اوبراین که سر به عالمت تصدیق تکان می داد، گفت: »هر کس حال را زیر نگنی داشته باشد، زمان گذشته را در دست می گرید. وینستون، آیا این

عقیده ی توست که گذشته وجود واقعی دارد؟«احساس زبوین از نو بر وینستون مستویل شد. چشمانش سوی صفحه ی درد از را او »نه« یا »آری« آیا جواب که منی دانست لغزید. منا عقربک

می رهاند. این را هم منی دانست که به صحت کدام یک باور دارد.اوبراین لبخند ملیحی زد و گفت: »وینستون، تو حکیم نیسیت. تا این حلظه از »وجود« چیست. منظور که بودی نکرده تأمل نکته این هیچ گاه روی دقیق تر بگومی. آیا گذشته به طور ملموس در فضا وجود دارد؟ آیا این جا با آن جا مکاین، دنیایی از اشیای جامد، وجود دارد که در آن گذشته مهچنان

وقوع می یابد؟«- نه.

- پس گذشته، به فرض بودن، در کجا وجود دارد؟- در اسناد. نوشته شده است.

- در اسناد و...؟- در ذهن. در خاطره ی انسان.

Page 242: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

242

- در خاطره، بسیار خوب. ما، یعین حزب، متام اسناد و خاطرات را زیر نگنی گرفته امی. بنابراین گذشته را هم زیر نگنی دارمی، مگرنه؟

بود، برده یاد از را دار عقربک صفحه ی حلظه ای دوباره که وینستون فریاد زد: »ویل چه طور می توانید جلوی مردم را بگریید که وقایع را به یاد نسپارند؟ به یاد سپاری امری اختیاری نیست. خارج از اختیار انسان است. چه طور می توانید حافظه را زیر نگنی خود در آورید؟ حافظه ی مرا که زیر

نگنی نگرفته اید!«منا عقربک صفحه ی روی دست شد. عبوس دوباره اوبراین قیافه ی برای نیاورده ای. در نگنی زیر را آن »برعکس، خودت و گفت: گذاشت مهنی است که این جایی. این جایی برای این که در آزمایش فروتین و خود انضباطی سر افراز بریون نیامده ای. تو به علم تسلیم، که هبای سالمت عقل است، دست نزدی. ترجیح دادی که دیوانه، اقلیت یک نفره، باشی. وینستون، فقط ذهن منضبط می تواند واقعیت را ببیند. در باور تو واقعیت چیزی عیین و برون ذایت است. که کماهو حقه وجود دارد. نیز در باور تو ماهیت واقعیت بدیهی است. وقیت خودت را با این فکر فریب می دهی که چیزی را می بیین، می پنداری که هر کس دیگری نیز مهان چیز را می بیند. اما بگذار به تو بگومی که واقعیت برون ذایت نیست. واقعیت در ذهن انسان وجود دارد و بس. نه در ذهن فرد، که مرتکب اشتباه می شود و به هر صورت نابود می شود، بلکه تنها در ذهن حزب که مجعی و جاوداین است. آن چه در تلقی حزب حقیقت باشد، حقیقت است. دیدن واقعیت جز نگاه کردن از دیدگاه حزب حمال است. وینستون، این واقعییت است که باید باز آموخته شود. به خود ویرانگری و به

اراده نیاز دارد. پیش از یافنت سالمت عقل، باید فروتین پیشه کین.«و کند. نشت وینستون درون در او گفتار می خواست گویا کرد، مکثی چننی ادامه داد: »به یاد می آوری که در دفتر یادداشت نوشته بودی: آزادی

آن آزادی است که بگویی دو به عالوه ی دو می شود چهار؟«وینستون گفت: »البته.«

اوبراین دست چپش را باال برد. پشت آن را به جانب وینستون گرفت و انگشت شست را پنهان کرد.

Page 243: رمان ۱۹۸۴

1984

243

- وینستون، چند تا از انگشت هامی را باال گرفته ام؟- چهار.

- و اگر حزب بگوید که چهار نیست و پنج است... آن وقت چند تا؟- چهار.

به پنجاه و پنج رسیده پایان یافت. عقربک با دردی نفس گری او کالم بود. متام بدن وینستون به عرق نشسته بود. هوا شالق کش به ریه هایش وارد می شد و چون بر می آمد، آمیخته با ناله های عمیق بود. دندان هایش را هم که به هم می فشرد، منی توانست جلوی ناله هایش را بگرید. اوبراین که مهچنان چهار انگشتانش را باال گرفته بود، نگاهش می کرد. اهرم را عقب کشید. این

بار، درد فقط اندکی فروکش کرد.- وینستون، چند تا انگشت؟

- چهار.عقربک روی شصت قرار گرفت.

- وینستون، چند تا انگشت؟- چهار، چهار! می خواهی بگومی چند تا؟ چهار!

چهره ی نکرد. نگاه آن به اما بود، گذشته هم از شصت حتما عقربک عبوس و چهار انگشت، نگاه او را پر کرده بود. انگشت ها در برابر چشمانش مانند ستون هایی تناور و تار و انگار مرتعش قد برافراشته بودند، اما یب هیچ

شبهه ای چهار تا بودند.- وینستون، چند تا انگشت؟

- چهار! بس کن، بس کن! چرا این قدر عذامب می دهی؟ چهار، چهار!- وینستون، چند تا انگشت؟

- پنج، پنج، پنج!- نه، وینستون، این طوری فایده ندارد. دروغ می گویی. مهچنان در فکر

چهار هسیت. لطفا چند تا انگشت؟تو دوست داری. مهنی قدر بس کن، درد پنج! چهار! هر چه - چهار!

Page 244: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

244

را بس کن! به ناگاه، بازوی اوبراین بر گرد شانه هایش، نشسته بود. شاید چند ثانیه ای بیهوش شده بود. بندهای بدن او را شل کرده بودند. احساس هم به هایش دندان می لرزید، یب اختیار بدنش می کرد، شدیدی سرمای خود کودک مانند حلظه ای می غلتید. فرو گونه هایش از اشک می خورد، را به اوبراین چسبانید. بازوی سنگنی بر گرد شانه هایش عجیب آرامشش می داد. احساس می کرد که اوبراین پشتیبان اوست و درد چیزی بود که از بریون، از منشایی دیگر، می آمد و اوبراین بود که او را از آن درد می رهانید.

اوبراین با مالمیت گفت: »وینستون، نو آموز تنبلی هسیت.«وینستون هق هق کنان گفت: »چه چاره کنم؟ چه طور می توامن چیزی را ببینم؟ دو به عالوه ی دو می شود که در مقابل چشمم است، جور دیگری

چهار.«می شود مهه ی گاهی سه. می شود گاهی پنج. می شود گاهی گاهی، -

آن ها با هم. باید بیشتر سعی کین. عاقل شدن آسان نیست.درد اما شدند، دوباره حمکم بندها خوابانید. روی ختت بر را وینستون فروکش کرده و لرز قطع شده بود. جز ضعف و سرما در تن او بر جای منانده بر جای احوال یب حرکت این متام در که پوش مرد سفید به اوبراین بود. ایستاده بود، با سر اشاره کرد. مرد سفید پوش خم شد و چشمان وینستون را معاینه کرد، نبضش را گرفت، بر سینه ی او گوش هناد، به این جا و آن جای

بدنش انگشت کوبید، آن گاه سر به عالمت تأیید تکان داد.اوبراین گفت: »از نو.«

درد در بدن وینستون جاری شد. حتما عقربک روی هفتاد، هفتاد و پنج، بود. این بار چشمانش را بسته بود. می دانست که انگشت ها پیش چشمانش قرار دارند و مهچنان چهار تایند. آن چه امهیت داشت این که تا پایان یافنت یا ساکت فریاد می کشید که نداشت توجه دیگر مباند. زنده به حنوی درد اوبراین اهرم را عقب نو فروکش کرد. چشمانش را گشود. از است. درد

کشیده بود.- وینستون، چند تا انگشت؟

Page 245: رمان ۱۹۸۴

1984

245

تا می دیدم. سعی پنج اگر می توانستم، - چهار. فکر می کنم چهارتایند. می کنم پنج تا ببینم.

- کدام را دلت می خواهد: تشویق کردن من به این که پنج تا می بیین، یا این که واقعا پنج تا ببیین؟

- دمل می خواهد که واقعا پنج تا ببینم.اوبراین گفت: »ازنو.«

عقربک شاید روی هشتاد، نود، بود. وینستون فقط می توانست به تناوب انگار به یاد آورد که دلیل درد چیست. پشت پلک های به هم فشرده اش رفتند، وامی و می تنیدند در هم بودند، آمده به رقص انگشت از جنگلی پشت سر هم ناپدید و از نو ظاهر می شدند. می کوشید آن ها را بشمارد، و منی توانست به یاد آورد که چرا. تنها می دانست که مشارش آن ها حمال بود و این امر به گونه ای به هویت مرموز میان چهار و پنج مربوط می شد. درد از نو زایل شد. چشمانش را که باز کرد، متوجه شد که حکایت مهچنان باقی است. انگشت های یب مشار، عنی درختان در حال جنبش، از هر سویی روان

بودند و پیوسته از میان یکدیگر می گذشتند. چشمانش را دوباره بست.- وینستون، چند انگشت باال گرفته ام؟

- منی دامن. منی دامن. اگر آن کار را دوباره بکین، مرا خواهی کشت. چهار، پنج، شش... به پری به پیغمرب منی دامن.

اوبراین گفت: »حاال هبتر شد.«سوزین در بازویش فرو شد. در دم، گرمایی سعادت بار و شفاخبش در تنش جاری شد. درد نیمه فراموش شده بود. چشمانش را باز کرد و نگاهی از روی سپاس به اوبراین انداخت. به دیدن آن چهره ی سترب و شیاردار، که آن مهه زشت و در عنی حال آن مهه هشیار بود، دلش انگار از جا کنده شد. اگر توان حرکت می داشت، دستش را دراز می کرد و بر بازوی اوبراین قرار می داد. تا این حلظه او را از صدق دل دوست نداشته بود، و دلیل آن هم تنها این نبود که جلوی درد را گرفته بود. آن احساس دیرینه، یعین امهیت نداشنت این امر که آیا اوبراین دوست است یا دمشن، بازگشته بود. اوبراین آدمی بود

Page 246: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

246

که می شد با او حرف زد. آدمی شاید، بیش از آنکه مورد حمبت قرار گرید، دلش می خواهد زبان حالش را دریابند. اوبراین او را تا مرز جنون شکنجه داده بود و به یقنی، تا اندک زمان دیگر، به دیار مرگش روانه می کرد. توفری یارغار با هم ایشان بود. از دوسیت تر امر عمیق این تعبریی، به نداشت. بودند. این جا یا آن جا، مکاین بود که می توانستند با مهدیگر دیدار کنند و حرف بزنند- هر چند که گفتار واقعی هرگز بر زبان جاری منی شد. اوبراین با حالیت نگاهش می کرد که گویا مهنی اندیشه در ذهن او جاری است. هنگامی

که لب به سخن گشود، حلن کالمش آرام و گفتاری بود.- وینستون، می داین کجایی؟

- منی دامن، می توامن حدس بزمن. در وزارت عشق.- می داین چه مدت این جا بوده ای؟

- منی دامن. روزها، هفته ها، ماه ها... به نظرم ماه هاست این جامی.- به نظرت چرا آدم ها را این جا می آورمی؟

- تا وادار به اعتراف شان کنید.- نه، دلیلش این نیست. باز هم حدس بزن.

- تا به جمازاتشان برسانید.چهره اش و کرده تغیری العاده فوق صدایش »نه!« که: آمد در اوبراین یا اعتراف کشیدن بریون صرفا »نه! بود. شده دار جان و جدی ناگهان جمازات نیست! بگومی چرا تو را این جا آورده امی؟ برای اینکه شفایت دهیم! برای این که عاقلت سازمی! وینستون، آیا در می یایب که هیچ کس شفا نیافته از این جا بریون منی رود؟ به جرم های امحقانه ای که مرتکب شده ای، عالقه ای ندارمی. حزب عالقه ای به کردار اشکار ندارد. به اندیشه امهیت می دهیم و بس. ما دمشنامنان را، عالوه بر تغیری دادن، نابود می کنیم. منظورم را می فهمی؟

روی وینستون خم شده بود. چهره اش به سبب نزدیکی بسیار بزرگ، و به دلیل دیده شدن از پاینی به زشیت چهره ی دیو، می منود. وانگهی، سرشار از جالل، سرشار از شیفتگی و شیدایی، بود. دل وینستون دوباره فرورخیت. اگر می شد، خود را بیشتر در درون ختت فرو می برد. یقنی حاصل کرد که

Page 247: رمان ۱۹۸۴

1984

247

اوبراین از روی هوا و هوس در کار چرخانیدن صفحه ی عقربک مناست. اما در مهنی حلظه، اوبراین چرخی زد و یکی دو قدم باال و پاینی رفت. آن گاه

با غیظ کمتری به گفته اش ادامه داد:از خربی مکان این در که است این بفهمی باید که چیزی اولنی -شهادت نیست. راجع به اعدام های مذهیب در گذشته چیزهایی خوانده ای. علم بود. افتضاح بود. کار در عقاید تفتیش حمکمه ی وسطی قرون در نابودی رافضی گری را برداشت، اما آن را پایدار ساخت. هر رافضی را که چننی چرا می آمد. پدید دیگر رافضی هزاران او خاکستر از می سوزانید، شد؟ زیرا حمکمه ی تفتیش عقاید دمشنانش را در جلوت می کشت، و توبه ناکرده هم می کشت. در حقیقت، ایشان را می کشت چون توبه نکرده بودند. انسان ها می مردند چرا که از عقاید واقعی شان دست بر منی داشتند. طبیعتا افتخار از آن قرباین بود و ننگ از آن مفتش عقایدی که او را می سوزانید. بعدها، در قرن بیستم، توتالیترها به وجود آمدند. سروکله ی نازی های آملان و کمونیست های روسیه پیدا شد. روس ها ظاملانه تر از حمکمه تفتیش عقاید، تیغ خود را به جان رافضی گری تیز کردند. خیال می کردند که از اشتباهات گذشته عربت آموخته اند. به هر صورت، می دانستند که نباید دست به شهید کنند، هم افشا قربانیان را در حماکمات علین از آن که بزنند. پیش پروری زیر قدر آن می کردند. آن ها غرور کردن مال پای صرف را خود غم و شکنجه و انزوا نگه شان می داشتند که حقارت و فالکت و خاکساری از سر و روی شان می بارید، به هر چه در دهان شان می گذاشتند اعتراف می کردند، نثار خویش می کردند، یکدیگر را متهم می کردند و در هر چه دشنام بود پناه هم قرار می گرفتند، فریاد االمان سر می دادند. و با این مهه، تنها پس به صف مردگان بود. آمده پیش قبلی قضیه ی دوباره مهان سال چند از شهیدان پیوسته بودند و حقارت آن ها از یاد رفته بود. بار دیگر، چرا چننی شد؟ خنست برای این که آشکار از راه شکنجه از آنان اعتراف می گرفتند و اعترافات غری واقعی بودند. اشتباهایت از این دست در ساحت ما نیست. متام اعترفایت که این جا بر زبان می آیند، واقعی اند. آن ها را واقعی می کنیم. و از مهه مهم تر، منی گذارمی که مردگان در برابر ما قیام کنند. وینستون، تو باید از این خیال که نسل آینده به اثبات یب گناهی تو بر خواهد خاست، دست

Page 248: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

248

بشویی. خربی از تو به گوش نسل آینده منی رسد. از جریان تاریخ زدوده می شوی. تو را به گاز تبدیل می کنیم و به طبقه ی فوقاین جو می فرستیم. چیزی از تو بر جای منی ماند: نه امسی در دفاتر ثبت و نه خاطره ای در مغز زندگان. از لوح گذشته پاک می شوی، از لوح آینده هم، تو هیچ گاه پا به

عرصه ی هسیت نگذاشته ای.وینستون به تلخی با خود اندیشید که پس شکنجه ی من از برای چیست؟ اوبراین قدم هایش را آهسته کرد. گویی وینستون اندیشه ی خود را بر زبان شده، تنگ اندک چشماین با اوبراین، کریه و بزرگ چهره ی بود. آورده نزدیک تر آمد. گفت: »در این اندیشه ای که از آن جا که برآنیم نابودت کنیم و از این رو گفتار و کردار تو کوچک ترین تفاویت در کار اجیاد منی کند... در این صورت، چرا اول خودمان را با استنطاق تو دردسر می دهیم؟ تو در این

اندیشه بودی، درست می گومی.«وینستون گفت: »بلی.«

لبخندی خفیف بر لبان اوبراین نقش بست و گفت: »وینستون، تو درست بشو نیسیت. لکه ای هسیت که باید پاک شود. مگر به تو نگفتم که ما با شکنجه گران گذشته فرق دارمی؟ اطاعت کورکوانه، حیت بار، ما را راضی منی سازد. وقیت عاقبت خودت را تسلیم ما تسلیم مذلت می کین، باید از روی اختیار باشد. ما رافضی را به این دلیل که در برابرمان مقاومت می کند منی کشیم. مادام که مقاومت می کند، او را منی کشیم. او را به شکل می گریمی، اختیار در را دورین اش ذهن می آورمی، در آینی خویش دوباره ای به او می دهیم. پلیدی و پندار را در وجود او می سوزانیم. او را به جبهه ی خویش می کشانیم، و او نه به صورت ظاهری که از صمیم قلب و با جان و دل وادارمان می شود. پیش از آن که بکشیم اش، او را از خودمان می کنیم. برای مان حتمل ناپذیر است که جایی در دنیا، اندیشه ای بر خطا، هر چند هم خمفی و عاجز، وجود داشته باشد. حیت در حلظه ی مرگ هم منی توانیم اجازه ی احنراف بدهیم. در روزگاران پیشنی، رافضی به قربانگاه که می رفت، مهچنان رافضی بود و اندیشه رافضیانه اش را با افتخار اعالم می کرد حتا قرباین پاک سازی های روسیه، هنگامی که در مقابل جوخه ی

Page 249: رمان ۱۹۸۴

1984

249

اعدام می ایستاد، می توانست اندیشه ی عصیان را، که در مججمه ی خویش به بند کشیده بود، منشتر سازد. اما ما پیش از آن که مغز را با گلوله پریشان کنیم، آن را یب نقص می سازمی. فرمان دیکتاتوری های قدمی »مکن« بود و این جا که را هر کس است. ما »تویی« فرمان توتالیترها »بکن«؛ فرمان می آورمی، هیچ گاه در برابر ما خنواهد ایستاد. مهه از زنگار زدوده می شوند. باور داشیت، آنان به یب گناهی را که زماین حیت آن سه خائن نگون خبت جونز و هارنسون و روترفورد را می گومی، در پایان به زانو در آوردمی. در باز جویی آنان شرکت جستم. از پادرآمدن تدرجیی آنان را- نالیدن و بر بر زمنی و نالیدن ها این پایان، در بودم. غلتیدن و گریسنت- شاهد زمنی غلتیدن ها و گریسنت ها، از سر درد یا ترس نبود، تنها از سر توبه بود. زماین که کارشان را ساخته بودمی، جز پوسته ی آدمیزاد نبودند. چیزی جز تأسف از کردار خویش، و عشق به ناظر کبری، در آنان برجای منانده بود. عشق آنان به ناظر کبری، آدم را حتت تأثری قرار می داد. التماس می کردند که در دم

تریباران شوند، تا با ذهین پاک مبریند.صدای اوبراین تا حدودی رؤیایی گشته بود. جالل، شیفتگی و شیدایی، تظاهر منی کند، رنگ او با خود گفت: وینستون بود. بر چهره اش مهچنان دارد. آن چه عذابش می داد، باور که می گوید کلمه ای به هر ندارد، ریا و آگاهی از حقارت فکری خویش بود. به آن قامت سنگنی و در عنی حال فریبا، که پس و پیش می رفت و در زاویه ی دیدش قرار می گرفت، یا از آن خارج می شد، می نگریست. اوبراین آدمی بود که از هر حیث بزرگ تر از او بود. متام انگاره های بالفعل و بالقوه ی او را اوبراین از قبل شناخته و به حمک زده و رد کرده بود. ذهن او ذهن وینستون را در بر داشت. اما در آن صورت اطالق دیوانگی به اوبراین از کجا صدق می کرد؟ حتما وینستون بود که دیوانه بود. اوبراین بر جای ایستاد و به او نگاه کرد. صدایش دوباره

خشن شده بود. - وینستون، یک وقت خیال نکین که با وجود تسلیم کامل به ما خودت را جنات می دهی. هر کس که یک بار به گمراهی افتاده باشد، جنات خنواهد طبیعی زندگی بگذارمی که بگرید تعلق این به مان اراده اگر حیت یافت.

Page 250: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

250

خود را به سر آوری، هیچ گاه از چنگ ما منی تواین بگریزی. آن چه این جا باش. چنانت داشته یاد به دیگر را این است. بر سرت می آید، مهیشگی می کوبیم که نقطه ی عزمییت از پی نداشته باشد. چیزهایی بر سرت می آید که اگر هزار سال هم زنده مباین، داغ آن ها بر پیشاین ات بر جای می ماند. دیگر هیچ گاه گنجایش احساس معمویل انساین را خنواهی داشت. مهه چیز در درونت خواهد مرد. دیگر هیچ گاه گنجایش عشق، دوسیت، لذت زندگی، خنده، کنجکاوی، شهامت، مهگرایی را خنواهی داشت. پوشایل خواهی بود. فشارت می دهیم تا هتی شوی، و آن گاه تو را انباشته از خودمان خواهیم

کرد.مکثی کرد و به مرد سفیدپوش اشاره منود. وینستون متوجه شد که دستگاه سنگیین را از پشت سرش وارد اتاق می کنند. اوبراین کنار ختت نشسته بود، از داشت. قرار وینستون چهره ی هم سطح تقریبا چهره اش که گونه ای به

باالی سر وینستون با مرد سفید پوش حرف می زد. گفت: »سه هزار.«دو بالشتک نرم، که تا اندازه ای منناک بودند، به شقیقه های وینستون گریه شدند. وینستون به خود لرزید. درد می آمد، دردی از نوع جدید. اوبراین دسیت از سر اطمینان و رأفت بر دست او هناد و گفت: »این بار دردی ندارد.

چشمانت را به چشمان من بدوز.«داد. روی انفجار، به شبیه چیزی یا وحشتناک، انفجاری این حلظه در هرچند به حلاظ صدا یقیین در میان نبود. یب تردید شعاع نوری خریه کننده بود. وینستون آسیب ندیده بود، تنها به سجده افتاده بود. هر چند به هنگام روی دادن آن واقعه به پشت دراز کشیده بود، این احساس شگفت را داشت که با ضربه ای به حالت سجودش درآورده اند. ضربه ای جانانه و یب درد او را به این حالت انداخته بود. چیزی هم در درون سرش روی داده بود. قدرت دید خود را باز یافت، به یاد آورد که چه کسی بود و کجا بود و چهره ای را که به او دوخته شده بود باز شناخت. اما در جایی از مغزش تکه ی بزرگی

خایل بود، گویی تکه ای را از مغزش برداشته بودند. اوبراین گفت: » به درازا منی کشد. به چشمان من نگاه کن. اقیانوسیه در

جنگ با کدام کشور است؟«

Page 251: رمان ۱۹۸۴

1984

251

وینستون در اندیشه شد. می دانست که منظور از اقیانوسیه چیست و خودش هم شهروند اقیانوسیه است. اروسیه و شرقاسیه را هم به یاد می آورد. اما منی دانست که با که می جنگد. در واقع خرب نداشت که جنگی در کار است.

- به یاد منی آورم.- اقیانوسیه در جنگ با شرقاسیه است. حاال به یاد می آوری؟

- آری.- اقیانوسیه مهواره در جنگ با شرقاسیه بوده است. از آغاز زندگی ات، از آغاز حزب، از آغاز تاریخ، جنگ و مهواره مهان جنگ یب وقفه در کار

بوده است. این را به یاد می آوری؟- آری.

- یازده سال پیش درباره ی سه آدمی که به خاطر خیانت حمکوم به مرگ شده بودند، افسانه ای خلق کردی. وامنود کردی که بریده روزنامه ای مبین بر اثبات یب گناهی آنان دیده ای. چنان چیزی هیچ گاه وجود نداشت است. آن را از خودت در آوردی و بعدها باورش کردی. حاال آن حلظه ای که خنستنی

بار این افسانه را ساخیت به یاد می آوری. آن را به یاد می آوری؟- آری.

- مهنی االن انگشت های دستم را جلوی تو گرفتم. پنج انگشت دیدی. آیا به یاد می آوری؟

- آری.انگشت شست، پنهان ساخنت با را انگشت های دست چپش اوبراین -

باال گرفت.- در این جا پنج انگشت هست. آیا پنج انگشت می بیین؟

- آری.و راسیت را که حلظه ای گذرا، پیش از آن که چشم انداز ذهنش تغیری یابد، آن ها را دید. یب آنکه نقصی در کار دست باشد، پنج انگشت را دید. سپس مهه چیز از نو به حالت عادی بازگشت، و ترس و نفرت و سرگشتگی دیرین

Page 252: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

252

به شکلی انبوه بازگشت. اما هنگامی که پیشنهاد تازه ی اوبراین تکه ی خایل مغزش را پر کرده و حقیقیت مطلق شده بود و هنگامی که دو و دو، به مهان سادگی که پنج، می توانست سه بشود، حلظه ای از یقنی روشن به میان آمده بود- منی دانست چه قدر، شاید سی ثانیه. و پیش از آن که اوبراین دستش را پاینی بیاورد، حمو شده بود. اما هر چند که منی توانست آن را باز بیابد، می توانست به یادش آورد، مهان گونه که آدم جتربه ی روشن دوران دوری از

زندگی اش را، هنگامی که در واقع آدم دیگری است، به یاد می آورد. اوبراین گفت: »حاال می بیین که به هر حال امکانش هست.«

وینستون گفت: »آری.«اوبراین با طیب خاطر از جا برخاست. وینستون در مست چپ خودش مرد سفیدپوش را دید که آمپویل را شکست و مایع آن را به سرنگ کشید. اوبراین با لبخندی رو به وینستون منود. به مهان شیوه ی دیرین، عینکش را روی بیین جا به جا کرد و گفت: »به یاد می آوری که در دفتر یادداشت نوشته بودی که امهیت ندارد دوست یا دمشن باشم، چون دست کم آدمی هستم که زبان حال تو را می دامن و می تواین با من حرف بزین؟ حق با تو بود. از حرف زدن با تو لذت می برم. ذهنت با ذهن من سازگار است. به ذهن من شباهت دارد، اال این که از بد حادثه دیوانه ای بیش نیسیت. پیش از ختم جلسه، در

صوریت که مایل باشی می تواین سؤاالیت از من بکین.«- هر سؤایل که خبواهم؟

به صفحه ی اوبراین گفت: »هر سؤال.« و چون دید که وینستون چشم عقربک منا دوخته است، اضافه کرد: »خاموش است، اولنی سؤالت چیست؟«

- بر سر جولیا چه آورده اید؟اوبراین از نو لبخند زد و گفت: »وینستون، تو را لو داد. در دم و یب مالحظه. کمتر کسی را دیده ام که چنان سریع به جبهه ی ما وارد شود. اگر او را ببیین، به جایش منی آوری. متام عصیان و نرینگ و محاقت و آلودگی ذهنش در وجود او سوزانیده شده است. تشرف کاملی بود که شایسته ی درج کردن در

کتاب های درسی است.

Page 253: رمان ۱۹۸۴

1984

253

- شکنجه اش دادید؟اوبراین این را یب جواب گذاشت و گفت: »سؤال بعدی.«

- آیا ناظر کبری و جود دارد؟- البته که وجود دارد. حزب وجود دارد. ناظر کبری جتسم حزب است.

- آیا او مهان گونه که من وجود دارم، وجود دارد؟- تو وجود نداری.

بار دیگر حس زبوین بر وینستون عارض شد. از حبث هایی که عدم او را ثابت می کرد آگاه بود، یا می توانست تصور کند. اما این حبث هایی مهمل بود، فقط بازی با الفاظ بود. آیا این گفته که »تو وجود نداری«، در بردارنده ی حمال منطقی نبود؟ اما چه سود از به زبان آوردنش؟ از اندیشه ی حبث هایی یب جواب و دیوانه واری که اوبراین با آن ها نابودش می کرد، ذهنش پریشان شد. با ماللت گفت: »فکر می کنم وجود دارم. از هویت خویش آگاهم. به دنیا آمده ام و از دنیا خواهم رفت. دست و پا دارم. نقطه ی معیین را در فضا اشغال می کنم. هیچ جسم دیگری منی تواند مهزمان آن نقطه را اشغال کند. در

این مفهوم، آیا ناظر کبری وجود دارد؟«- این امهیت ندارد. او وجود دارد.

- آیا ناظر کبری می مرید؟- معلوم است که منی مرید. چه طور ممکن است مبرید؟ سؤال بعدی.

- آیا اجنمن اخوت وجود دارد؟- وینستون، این را هیچ وقت خنواهی دانست. اگر اراده مان بر این تعلق بگرید که پس از متام شدن کارمان با تو، آزادت کنیم و اگر نود سال عمر کین، هیچ گاه در منی یایب که آیا پاسخ به این سؤال مثبت یا منفی است. مادام

که زنده مباین، معمای حل ناشده ای در ذهنت خواهد بود.وینستون خاموش بر جای دراز کشید. سینه اش اندکی تندتر باال و پاینی می رفت. هنوز سؤایل را که ابتدا به ذهنش آمده بود، نپرسیده بود. باید آن را می پرسید، و با این حال چنان بود که گویا زبانش یارای ادا کردن آن را ندارد. نشاین از سرگرمی در چهره ی اوبراین بود. انگار عینکش هم شعاعی

Page 254: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

254

از طزن بر خود داشت. وینستون ناگهان با خود اندیشید: او می داند که چه می خواهم بپرسم! و با این اندیشه کلمات از زبانش بریون پرید:

- در اتاق 101 چه هست؟حالت چهره ی اوبراین تغیری نکرد. با حلین خشک جواب داد: »وینستون، می داین که در اتاق 101 چه هست. مهه این را می دانند.« و انگشتش را رو به مرد سفیدپوش بلند کرد. ظاهرا جلسه پایان یافته بود. سوزین در بازوی

وینستون فرو رفت. در دم به خوایب عمیق فرو غلتید.

بندسومیادگریی، دارد: تو سه مرحله وجود اوبراین گفت: »در مهگرایی جمدد

تفاهم، و پذیرش. حاال زمان آن است که وارد مرحله ی دوم بشوی.«وینستون، چون مهیشه، طاقباز دراز کشیده بود. اما بندهایش اخریا شل تر بودند. بندها مهچنان او را به ختت بسته بودند، اما می توانست زانوانش را اندکی حرکت دهد، سرش را این سو و آن سو بچرخاند و بازوانش را از آرنج باال بیاورد. صفحه ی عقربک منا هم آن قدرها وحشت آور نبود. اگر فراست کایف به خرج می داد، می توانست از تری درد آن گریز حاصل کند. عمدتا در مواقع بروز محاقت بود که اوبراین اهرم را می کشید. گاهی به آخر جلسه می رسیدند، یب آنکه استفاده ای از صفحه ی عقرب منا شده باشد. منی توانست تعداد جلسات را به یاد بیاورد. چننی می منود که کل روند روی میان فاصله ی و کشیده شده هفته ها- و یب هنایت-شاید دراز زماین خط

جلسات گاهی روزها و گاهی یکی دو ساعت به طول می اجنامید.اوبراین گفت: »سر جایت دراز که می کشی، اغلب از خود پرسیده ای- حیت از من هم پرسیده ای- که چرا باید وزارت عشق این مهه وقت و زمحت بنیاد عنی صرف من کند. وقیت هم آزاد بودی، در دایره ی پرسشی که در مهنی پرسش بود سرگردان بودی. می توانسیت به چند وچون جامعه ای که در آن زندگی می کردی، پی بربی. اما انگیزه های بنیادی آن را درک منی کردی. یادت می آید که در دفتر یادداشتت نوشته بودی: »می فهمم چه گونه، منی فهمم چرا؟« درست مهان وقت که درباره ی »چرایی« می اندیشیدی، به سالمت

Page 255: رمان ۱۹۸۴

1984

255

عقل خود شک آوردی. متام یا دست کم خبش هایی از کتاب گلداشتاین را خوانده ای. آیا چیزی را که قبال منی دانسیت به تو گفت؟«

وینستون گفت: »مگر آن را خوانده ای؟«- من آن را نوشته ام. یعین در نوشنت آن مهکاری کرده ام. مهان طور که

می داین، هیچ کتایب به قلم یک نفر در منی آید.- آن چه می گوید، راست است؟

- به حلاظ توصیفی بلی. برنامه ای که پیشنهاد می کند، مهمل است. انباشت سری معرفت- نشر تدرجیی روشنگری - و در هنایت عصیان طبقه ی رجنرب- گفت. خواهد را این ها که می کردی بیین پیش خودت حزب. سرنگوین نه نه حاال و مهه اش مهمل است. رجنربان هیچ گاه عصیان خنواهند کرد، هزار یا یک میلیون سال دیگر. منی توانند. لزومی منی بینم که دلیلش را برایت بگومی، خودت آن را می داین. اگر دل خودت را با رویای قیام خوننی خوش کرده باشی، کور خوانده ای. هیچ راهی برای سرنگوین حزب وجود ندارد.

سلطه ی حزب ابدی است. این را سر لوحه ی اندیشه هایت قرار بده.تر شد. واژه ی »ابدی« را تکرار کرد و گفته ی نزدیک به ختت اوبراین خود را چننی ادامه داد: »و حاال هبتر است برگردمی به سؤال »چه گونه« و »چرا«. خوب می داین که حزب »چه گونه« خود را در قدرت نگه می دارد. حاال به من بگو که »چرا« به قدرت می چسبیم. انگیزه ی ما چیست؟ چرا باید در طلب قدرت باشیم؟« و چون وینستون ساکت ماند، به گفته افزود:

»یاهلل، حرف بزن.«با این حال وینستون یکی دو حلظه ی دیگر حرف نزد. احساس ماللت اوبراین به چهره ی بود. پرتو خفیف شیفتگی و شیدایی او چریه گشته بر می بود. چه اوبراین حرف که می دانست پیش از وینستون بود. بازگشته صالح و خری برای بلکه خود هدف های برای نه حزب که می آمد در اکثریت در طلب قدرت است. حزب طالب قدرت است چون توده ی مردم موجودات شکننده و ترسویی هستند که توان حتمل آزادی یا رویارویی با آن ها حکمروایی بر آنان از تر قوی افرادی بایسیت و ندارند، را حقیقت انسان خمری میان آزادی و خوش خبیت بفریبندشان. با اسلویب منظم کنند و

Page 256: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

256

حزب حافظ است. اصلح آدم ها خوش خبیت از زیادی برای مشار و است جاوداین ضعفاست، یعین طایفه ای که به اجنام شر مبادرت می ورزند تا مگر خری حاصل شود، و خوش خبیت خود را فدای خوش خبیت دیگران می کند. وینستون اندیشید: آن چه وحشتناک است این که وقیت اوبراین چننی بگوید باورش هم می کند. در چهره اش عیان بود. اوبراین مهه چیز را می دانست. هزار بار هبتر از وینستون می دانست که دنیا به چه می ماند، در چه خفیت توده ی انسان ها زندگی می کنند و حزب با چه دروغ ها و وحشی گری هایی آنان را در این خفت نگه می دارد. این مهه را فهمیده و سبک سنگنی کرده بود و تفاویت منی کرد. هدف هنایی مهه را توجیه می کرد. وینستون اندیشید: استدالل هایت خوب به و توست خود از هشیارتر که دیوانه ای برابر در گوش می کند و آن گاه بر دیوانگی خود پای می فشارد، چه تواین کرد؟ با

حلین زار و نزار گفت:انسان ها اعتقاد دارید که »به خاطر خری و صالح ما حکومت می کنید.

شایستگی حکومت بر خودشان را ندارند و بنابراین...«از جا پرید و صدایی نزدیک به فریاد سر داد. تری دردی بر جانش نشسته

بود. اوبراین اهرم صفحه ی عقربک منا را تا سی و پنج باال برده بود. - وینستون، حرف امحقانه ای زدی. آدم عاقل از این حرف ها که منی زند.

اهرم را عقب کشید و دنباله ی سخن خود را گرفت:به این است. حزب فقط برایت می گومی. و آن - حاال جواب سؤامل را خاطر خودش قدرت می جوید. ما به خری و صالح دیگران عالقه ندارمی، تنها و تنها به قدرت عالقه مندمی. نه ثروت یا جتمل یا طول عمر یا خوش خبیت؛ فقط قدرت، قدرت حمض. این که قدرت حمض چیست، اآلن می فهمی. فرق ما با اولیگارشی های گذشته در این است که می دانیم چه می کنیم. متام اولیگارشی های دیگر، حیت آن ها که شبیه ما بودند، ترسو و ریاکار بودند. نازی های آملان و کمونیست های روسیه به حلاظ روش خیلی با ما نزدیک بودند، اما هیچ گاه شهامت بازشناسی انگیزه های شان را نداشتند. آن ها وامنود کردند، یا حیت خیال کردند، که قدرت را ناخواسته و زماین حمدود در دست برابر و آزاد انسان ها آن در که بود دم دست هبشیت خوابیده و گرفته اند

Page 257: رمان ۱۹۸۴

1984

257

می شدند. ما این گونه نیستیم. ما می دانیم که هیچ کس قدرت را به قصد آدمی است. هدف نیست، وسیله قدرت منی گرید. دست به آن واگذاری دیکتاتوری را به منظور حراست از انقالب بر پا منی کند، انقالب می کند تا دیکتاتوری را بر پا کند. هدف اعدام، اعدام است. هدف شکنجه، شکنجه

است. هدف قدرت، قدرت است. حاال به منظور من پی می بری؟وینستون، مانند سابق، از خستگی چهره ی اوبراین به حریت افتاد. چهره ی اوبراین نریمند و گوشتالو و وحشی بود، و سرشار از هشیاری و شور و شوقی مهار شده که وینستون خود را در برابر آن ناتوان می یافت. اما چهره ای خسته بود، با شیارهایی در زیر چشم و پوسیت فرو افتاده از استخوان های گونه. اوبراین روی او خم شد و از روی عمد چهره ی فرسوده اش را نزدیک

تر برد. - در این اندیشه که چهره ی من پری و خسته است. در این اندیشه ای که از قدرت حرف می زمن، حال آن که منی توامن حیت جلوی زوال جسمم را بگریم. مایه ی سلول نیست؟ بیش سلویل فقط فرد که منی فهمی مگر وینستون،

قدرت ارگانیسم بدن است. مگرآدم با چیدن ناخن می مرید؟از ختت خواب رو برگرداند و با دسیت در جیب به باالو پاینی رفنت پرداخت

و گفت:- ما روحانیان قدرتیم. خدا قدرت است. اما یف احلال، تا آن جا که به تو که رسیده آن زمان تو برای نیست. بیش واژه ای قدرت می شود، مربوط چیزهایی در معنای قدرت بداین. اولنی چیزی که باید متوجه باشی این است که قدرت مجعی است. فرد فقط وقیت قدرت دارد که از فرد بودن می رهد. این شعار حزب را که آزادی بردگی است، می داین. هیچ به خاطرت رسیده است که این شعار را می توان وارونه کرد؟ بردگی آزادی است. تنها و آزاد، انسان مهواره شکست می خورد. باید هم چننی باشد، چون هر انساین حمکوم به مرگ است، که بزرگ ترین شکست هاست. اما اگر بتواند خالصا و خملصا تسلیم شود، اگر بتواند از هویت خویش بگریزد، اگر بتواند چنان در حزب است. جاودانه و قدرت قدر آن گاه گردد، حزب خود که شود مستحیل دومنی چیزی که باید متوجه باشی این است که قدرت اعمال قدرت بر روی

Page 258: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

258

انسان هاست. بر روی جسم، اما باالتر از آن، بر روی ذهن. قدرت بر رویی ماده، یا مهان چیزی که تو واقعیت خارجی اش می نامی، حائز امهیت نیست.

تسلط ما بر ماده کامل شده است.وینستون حلظه ای صفحه ی عقربک منا را از یاد برد. تالش سخیت کرد تا خود را برخیزاند، که حاصل آن چیزی جز از درد به خود پیچیدن، نبود. عنان از زبان برکشید: »ویل چه گونه می توانید ماده را در تسلط بگریید؟ مشا حیت منی توانید آب و هوا یا قانون جاذبه را در تسلط بگریید. و تازه بیماری

و درد و مرگ هست که...«اوبراین با حرکت دست او را ساکت کرد و گفت: »ما بر ماده مسلط هستیم چون ذهن را در تسلط خویش دارمی. واقعیت در درون کاسه ی سر است. وینستون، یواش یواش یاد می گریی. چیزی نیست که ما نتوانیم اجنام دهیم. ناپیدا شدن، شناور شدن- هر چیزی که فکر کین. اگر خبواهم، می توامن کف این مانند حباب صابون در هوا شناور سازم. ویل منی خواهم را اتاق این قرن از چنگ عقاید را باید خودت بکنم، چون حزب منی خواهد. را کار درست ما را طبیعت قواننی سازی. رها طبیعت قواننی باب در نوزدمهی

می کنیم.«- چننی نیست. مشا حیت مالک این سیاره هم نیستید. تکلیف اروسیه و

شرقاسیه چه می شود؟ مشا هنوز آن ها را مسخر خویش نساخته اید.- مهم نیست. هر زمان که مصلحت اقتضا کند، آن ها را مسخر خویش می سازمی. اگر هم چننی نکردمی، چه فرقی می کند؟ می توانیم در هسیت را به

روی آن ها ببندمی. اقیانوسیه، دنیاست.ریز موجودی هم انسان و نیست. بیش غباری ذره ی دنیا خود اما -به عرصه ی هسیت آمده؟ میلیون ها سال زمنی غری از کی و یب چاره. مگر

مسکون بود. - مهمل می گویی. عمر زمنی به اندازه ی عمر ماست و نه بیشتر. تازه از کجا معلوم که بیشتر باشد؟ هیچ چیزی جز از طریق ذهن انسان وجود ندارد.

- ویل سنگ ها پر است از استخوان های حیوانات معدوم- ماموت ها و فیل ها و خزندگان عظیم اجلثه ای که خیلی پیش از باز آمدن خرب از انسان بر

Page 259: رمان ۱۹۸۴

1984

259

روی زمنی زندگی می کردند.- وینستون، هیچ وقت آن استخوان ها را دیده ای؟ معلوم است که ندیده ای. زیست شناسان قرن نوزدهم از خودشان درآوردند. پیش از انسان چیزی نبود. بعد از انسان، البته اگر به نقطه ی پایان برسد، چیزی خنواهد بود. خارج

از انسان چیزی نیست. - اما کل جهان بریون از ماست. به ستاره ها نگاه کن! بعضی از آن ها یک میلیون سال نوری از ما فاصله دارند. برای مهیشه از دست رس ما بریون اند.

اوبراین با یب اعتنایی گفت: »ستاره ها چیستند؟ جرقه هایی از آتش که چند کیلومتری دور ترند. اگر خبواهیم، می توانیم به آن ها دست رسی پیدا کنیم. یا می توانیم نابودشان کنیم. زمنی مرکز عامل است. خورشید و ستارگان بر

گرد آن می چرخند.«اوبراین نگفت. چیزی بار این کرد. دیگر آلود تشنج حرکت وینستون چنان که گویی اعتراض به زبان آمده ای را پاسخ می گوید، در دنبال سخن

خویش چننی گفت:بر روی نیست. وقیت این گفته درست مقاصدی چند، به خاطر البته -اقیانوس سفر می کنیم، یا کسویف را پیش بیین می کنیم، غالبا راحت تر است که فرض کنیم زمنی به دور خورشید می گردد و ستارگان میلیون ها میلیون کیلومتر دورترند. ویل چه حاصل؟ آیا گمان می کین که اجیاد نظام دوگانه ی به که نیازی بر حسب ستارگان، ماست؟ قدرت از شناسی خارج ستاره آن ها دارمی، می توانند نزدیک یا دور باشند. گمان می کین که ریاضی دانان ما

از عهده ی این کار بر منی آیند؟ مگر دوگانه باوری را از یاد برده ای؟وینستون دراز به دراز روی ختت خواب افتاد. هر چه می گفت، جواب برق آسا مانند گرزی بر او فرود می آمد و له و لورده اش می کرد. و با این مهه می دانست، آری می دانست، که حق به جانب خودش است. این اعتقاد که برای افشای غلط باید راهی چیزی بریون از ذهن و جود ندارد-به یقنی بودن آن وجود داشته باشد. و مگر نه مدت ها پیش به عنوان سفسطه افشا

شده بود؟ حیت نامی هم برای آن بود که فراموشش کرده بود.اوبراین نگاهی به او انداخت و لبخندی خفیف بر گوشه ی دهانش نشست.

Page 260: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

260

گفت: »وینستون، به تو گفتم که حکمت سرت منی شود. کلمه ای که دنبالش هسیت، خودآییین است. اما اشتباه می کین. این قضیه، خودآییین نیست. اگر دوست داری، اسم آن را خودآییین مجعی بگذار. اما این چیزی دیگر است، در واقع مغایر با خودآییین است.« آن گاه با تغیری در حلن گفتار، اضافه کرد که: »دارمی از اصل قضیه دور می افتیم. قدرت، قدریت که به خاطر آن شب و روز می جنگیم، قدرت بر روی اشیاء نیست بلکه بر روی انسان است.« مکثی کرد و حلظه ای دوباره حال و هوای معلمی را به خود داد که از شاگرد تربیت پذیری سؤال می کند. »وینستون، انسان چه گونه قدرت خویش را بر

انساین دیگر اعمال می کند؟«وینستون در اندیشه شد و گفت: »با رنج دادن به او.«

- دقیقا. با رنج دادن به او. اطاعت بس نیست. تا رنج نکشد، چه گونه تبعیت ما اراده ی از اراده ی خودش، به جای که، مطمئن شومی می توانیم می کند؟ قدرت در وارد آوردن درد و خواری، هنفته است. قدرت در تکه تکه کردن ذهن ها و پیوند دادن آن ها در شکلی تازه، به اختیار خود ما هنفته است. پس متوجه می شوی که در کار خلق چه دنیایی هستیم؟ درست نقطه ی مقابل نا کجا آبادهای لذت گرایانه ای است که در تصور مصلحان قدمی بود. دنیایی است از ترس و خیانت و شکنجه، دنیایی است از لگدکوب کردن لگدکوب شدن، دنیایی است که با پالوده کردن خویش یب رحم تر می شود. پیشرفت در دنیای ما، پیشرفت به جانب درد خواهد بود. در متدن هایی کهن ادعا می کردند که بر روی عشق و عدالت بنا شده اند. دنیای ما بر روی نفرت بنا شده است. در دنیای ما عواطفی جز ترس و خشم و پریوزی و ذلت خنواهد بود. دیگر چیزها را از بنی خواهیم برد. عادات اندیشه ای را که از پیش از انقالب بر جای مانده اند در هم می شکنیم. پیوند فرزند با والدین و مرد با مرد، و مرد با زن را بریده امی. هیچ کس دیگر جرأت اعتماد کردن به زن و فرزند و دوست را ندارد. اما در آینده زن و دوسیت خنواهد بود. بچه ها در هنگام تولد از مادرانشان گرفته می شوند، مهان گونه که آدم ختم مرغ را از مرغ می گرید. غریزه ی جنسی نابود خواهد شد. زاد و ولد مانند جتدید کارت جریه بندی، تشریفایت ساالنه خواهد بود. حب شهوت را از بنی

Page 261: رمان ۱۹۸۴

1984

261

می برمی. متخصصان اعصاب ما مهنی اآلن روی آن کار می کنند. وفاداری، جز وفاداری به حزب، در میان خنواهد بود. عشق. جز عشق به ناظر کبری، در میان خنواهد بود. خنده، جز خنده ی پریوزی بر دمشن شکست خورده، در میان خنواهد بود. هنر و ادبیات و علم در میان خنواهد بود. قدر قدرت که شدمی، دیگر نیازی به علم خنواهیم داشت. متایزی میان زیبایی و زشیت خنواهد بود. کنجکاوی خنواهد بود. بر خورداری از روند زندگی هم. متام لذت های رقابت زا از میان برداشته خواهد شد. اما مهیشه- وینستون، این را فراموش مکن- سرمسیت از باده ی قدرت، که مرتب افزایش می یابد و ظریف تر می شود، در میان خواهد بود. مهیشه، در هر حلظه، شوق پریوزی و هیجان لگد کوب کردن دمشن یب چاره در میان خواهد بود. اگر تصویر آینده را خبواهی، پوتیین را جمسم کن که جاودانه چهره ی انسان را لگدمال می کند.

مکثی کرد، گویا از وینستون انتظار گفتار داشت. وینستون کوشیده بود که خود را از ختت خواب باال بکشد. منی توانست چیزی بگوید. دلش انگار یخ

زده بود. اوبراین گفتار خویش را چننی ادامه داد:- و جاودانگی آن را به خاطر بسپار. چهره برای لگدمال شدن مهواره بود خواهد میانه در مهواره جامعه، دمشن رافضی، بود. خواهد میانه در تا بتوان دوباره و دوباره مغلوب و ذلیلش ساخت. آن چه از زمان گرفتار آمدنت در دست ما متحمل شده ای، ادامه خواهد یافت و به صوریت بدتر هم. جاسوسی و خیانت و دستگریی و شکنجه و اعدام و ناپدید شدن متوقف خنواهد شد. به مهان اندازه که دنیای پریوزی است، دنیای وحشت خواهد بود. حزب هرچه قدرت مندتر، تسامح آن کمتر و خمالفان هر چه ضعیف تر، زنده او مهواره رافضیانه ی و عقاید دیکتاتوری حمکم تر. گلداشتاین طوق خواهند ماند. هر روز و هر حلظه، مغلوب و یب اعتبار و مسخره خواهند شد و به روی آنان تف انداخته خواهد شد- و با این مهه مهواره زنده بر جای خواهند ماند. این منایشنامه ای که در عرض هفت سال با تو اجرا کرده ام، دوباره و دوباره، نسل به نسل، و مهواره به شکل های ظریف تر، اجرا خواهد شد. مهواره رافضی را این جا در ظل عنایت خویش خواهیم داشت- ناالن از درد، در هم شکسته و حتقری شده، و در پایان بار ندامت بر دوش و رها

Page 262: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

262

گشته از خویش و افتاده بر روی پاهای ما به میل خویش. وینستون، این است آن دنیایی که آماده می سازمی. دنیایی از پریوزی پشت پریوزی، فتح از پی فتح، و پافشاری دائم بر روی قدرت. حس می کنم که یواش یواش داری می فهمی که دنیا چه گونه خواهد بود. اما در پایان پا از فهمیدن فراتر می گذاری. آن را می پذیری، به استقبالش می روی، و جزئی از آن می شوی.

وینستون آن اندازه هببودی یافته بود که بتواند حرف بزند. با حالیت زار و نزار گفت: »مشا منی توانید!«

- وینستون، منظورت از این گفته چیست؟- امکان ندارد که چنان دنیایی بیافرینید. رؤیاست. حمال است.

- چرا؟- بر پا داشنت متدین بر روی ترس و نفرت و ستم حمال است، هیچ وقت

دوام منی آورد.- چرا منی آورد؟

- چون مایه ی حیات ندارد. از هم می پاشد. خودکشی می کند. - مهمل می گویی. خیال می کین که نفرت فرساینده تر از عشق است. چرا؟ را خودمان کنیم اراده که کن فرض می کند؟ فرقی چه فرض صحت، به سریع تر بفرساییم. فرض کن که آهنگ زندگی را چنان سرعت ببخشیم که آدم ها در سی سالگی پری شوند. باز هم چه فرقی می کند؟ مگر منی فهمی که

مرگ فرد مرگ نیست؟ حزب جاوداین است.این صدا، به روال مهیشه، وینستون را سخت شالق کش کرده بود. وانگهی، این بیم را داشت که اگر در خمالفت با اوبراین پا فشاری کند، دوباره صفحه عقربک منا را می چرخاند. و با این مهه، منی توانست ساکت مباند. با حالیت زار نزار، بدون جروحبث، بدون داشنت اتکایی جز وحشت بر زبان نیامده اش

از گفتار اوبراین، محله را از سر گرفت.چیزی می خورید. شکست حنوی به منی گزد. هم ککم یعین منی دامن. -

مغلوب تان خواهد کرد. زندگی مغلوب تان خواهد کرد. - وینستون، ما زندگی را در متام سطوح آن زیر نگنی گرفته امی. تو خیال

Page 263: رمان ۱۹۸۴

1984

263

آشفته بر ما کردار از که هست انساین طبیعت نام به چیزی که می کین می شود و در برابر دست به اقدام می زند. اما طبیعت انساین را ما می آفرینیم. انسان ها جاودانه انعطاف پذیرند. یا شاید به اندیشه ی پیشنی خود برگشته ای که رجنربان یا بردگان قیام می کنند و سرنگون مان خواهند کرد. این را از ذهن خود بریون کن. آن ها مانند حیوانات یب چاره اند. انسانیت، حزب است.

دیگران بریون از انسانیت اند، حملی از اعراب ندارند. - از گفته ی تو ککم هم منی گزد. در پایان به جانتان خواهند افتاد. دیر یا

زود ماهیت واقعی مشا را می شناسند و تکه تکه تان می کنند.- آیا شاهدی، دلیلی داری؟

عامل در چیزی می خورید. شکست که می دامن دارم. باور آن به نه. -هست- منی دامن، روحی، اصلی -که هیچ گاه بر آن غالب منی آیید.

- وینستون، به خدا عقیده داری؟- نه.

- پس این اصل چیست که ما را مغلوب می کند؟- منی دامن. روح انسان.

- و تو خودت را انسان می مشاری؟- آری.

- وینستون، اگر انسان باشی، آخرین انسان هسیت. فاحته ی نوع تو خوانده از بریون تو هسیت؟ تنها که می فهمی هیچ هستیم. ما وارثان است. شده

تارخیی، الوجودی.رفتار اوبراین تغیری کرد و با خشونت بیشتری به گفته ی خود افرود که: »و

تو به حلاظ اخالقی خودت را برتر از ما می مشاری؟«- آری، خودم را برتر می مشارم.

اوبراین چیزی نگفت. دو صدای دیگر صحبت می کردند. پس از حلظه ای وینستون متوجه صدای خود شد. نواری بود از گفت و گوی او و اوبراین در آن شیب که به اجنمن اخوت پیوسته بود. صدای خود را شنید که وعده ی

Page 264: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

264

و خمدر مواد مصرف تشویق و می داد، کشتار و جعل و دزدی و دروغ روسپی گری، و انتشار امراض مقاربیت، و پاشیدن اسید به صورت کودک. اوبراین از روی یب حوصلگی حرکت کرد، انگار می گفت که پخش نوار به

زمحتش هم منی ارزید. آن گاه کلیدی را چرخاند و صداها قطع شد. - از روی ختت خواب بلند شو.

بندها شل شده بودند. وینستون پا بر زمنی گذاشت و تلوتلو خوران به پا خاست. اوبراین گفت: »تو آخرین انساین. پاسدار روح انساین. خودت را

چنان که هسیت، خواهی دید. لباس هایت را در بیاور.«وینستون بندی که روپوشش را نگه داشته بود باز کرد. زیپ روپوشش از مدت ها پیش کنده شده بود. به یادش منی آمد که از زمان دست گریی متام لباس هایش را به یک باره از تن به در آورده باشد. زیر روپوش،کهنه های زیر لباس شالله های بود. شده پیچیده بدنش دور به رنگ زرد و کثیف بودند. وقیت آن ها را به زمنی می انداخت. متوجه شد که یک آینه ی سه گوشه در انتهای اتاق قرار دارد. به آن نزدیک شد، سپس بر جای ایستاد و آه از

هنادش بر آمد. اوبراین گفت: »جلوتر برو. بنی زاویه های آینه بایست. از هپلو هم خودت

را خواهی دید.«بر اثر وحشت بود که وینستون بر جای ایستاده بود. یکی شیء مخیده و خاکستری رنگ و اسکلت گونه به سوی او پیش می آمد. هیئت واقعی آن، ساو از این واقعیت که می دانست خود اوست، ترسناک بود. به آینه نزدیکتر می منود. آوخیته فرو مخیده اش، هیئت سبب به هیوال، این چهره ی شد. چهره ای یب قرار، چهره ی آدمی حمبوس، با پیشاین بر آمده ای که به کله ای طاس ختم می شد، بیین مخیده و استخوان گونه های ضربه خورده که بر باالی آن چشماین وحشی و نگران قرار داشتند. گونه ها شیار دار بودند و دهان هیئیت فرو کشیده داشت. یقینا چهره ی خود او بود، اما در نظرش بیش از درون او دگرگون گشته بود انفعاالیت که این چهره ثبت می کرد، با انفعاالیت که خود او احساس می کرد متفاوت بود. قسمیت از موهای سرش رخیته بود. در حلظه ی اول به نظرش آمده بود که موهایش به رنگ خاکستری در آمده

Page 265: رمان ۱۹۸۴

1984

265

است، اما پوست سرش بود که خاکستری شده بود. جز دست ها و دایره ای از چهره اش، متام بدن او بر اثر چرک و کثافت فرو مرده، خاکستری شده بود. این جا و آن جا، زیر چرک و کثافت، نشان های سرخ زخم بود و نزدیک قوزک پا، پوست از روی واریس ملتهب او ور می آمد. اما از این ها بدتر، حتلیل رفتگی بدنش بود. دنده ها به باریکی دنده های اسکلت بود. پاها چنان الغر بود که زانوها کلفت تر از ران شده بود. حاال متوجه شد که منظور اوبراین از هپلو نگریسنت چه بوده است. احننای ستون فقرات شگفت آور بود. شانه های ریز نقش چنان به جلو مخیده بود که سینه را به صورت حفره در آورده بود. گردن استخواین انگار در زیر وزن مججمه مخیدگی مضاعف یافته بود. از روی گمان می توانست بگوید که بدن او بدن آدمی شصت ساله

است و مبتال به مرضی دژخیمی است. اوبراین گفت: »گاهی با خود اندیشیده ای که چهره ی من- چهره ی عضو نظرت خودت چهره ی درباره ی می مناید. فرسوده و پری مرکزی- حزب

چیست؟« شانه ی وینستون را گرفت و او را مانند دوکی چرخانید، به گونه ای که روبه روی هم قرار گرفتند. گفت: »بینب به چه حال و روزی افتاده ای. ببنی که کثافت از سر و رویت می بارد. به چرک الی انگشت های پایت نگاه کن. به جراحت هتوع آور پایت نگاه کن. هیچ می داین که مثل بز بوی گند می دهی؟ شاید دیگر بو را منی شنوی. به زار و نزار بودنت نگاه کن. می بیین؟ می توامن انگشت شست و سبابه ام را دور بازویت به هم برسامن. می توامن گردنت را مثل هویج بشکنم. می داین که از وقیت در اختیار ما بوده ای، بیست و پنج کیلو کم کرده ای؟ حیت موی سرت هم مشت مشت ور می آید. نگاه کن!« چنگ در موهای وینستون انداخت بافه ای از آن کند. »دهانت را باز کن. نه، ده، یازده دندان بر جای مانده است. این جا که آمدی، چند دندان داشیت؟

چند تا دنداین هم که مانده، ور می آیند. این جا را نگاه کن!«یکی از داندان های پیشنی باقی مانده ی وینستون را الی انگشت شست و انگشت سبابه اش گرفت. چانه ی وینستون تری کشید. اوبراین دندان لق او را از ریشه در آورده بود. آن را به داخل سلول انداخت و گفت »تو داری

Page 266: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

266

می پوسی. داری فر می ریزی. تو چه هسیت؟ انباین از کثافت. حاال برگرد و دوباره به آینه نگان کن، آن شیء را که مقابلت ایستاده می بیین؟ آخرین انسان است. اگر انسان باشی، آن انسانیت است. حاال لباس هایت را بپوش.«

وینستون با حرکیت آهسته و یب جان به پوشیدن لباس پرداخت. انگار تا حاال متوجه نشده بود که چه قدر ریز و الغر شده است. تنها یک اندیشه در ذهنش می گشت: بیش از آن چه تصور کرده بود، در این جا بوده است. سپس ناگهان با پیچیدن ژنده پاره ها به دور بدنش، احساسی از ترحم برای بدن ویران شده اش بر جان او چنگ زد. پیش از آن که بداند چه می کند، خود را روی عسلی کنار ختت خواب انداخته و های های گریه سرداده بود. از زشیت خود آگاه بود و از یب قوارگی اش، بسته استخواین در زیر جامه ی کثیف که زیر نور تند و سفید نشسته بود و می گریست. خویشنت داری از کف داده

بود. اوبراین دسیت از روی مهر بر شانه اش هناد و گفت:- مهیشه چننی خنواهد ماند. هر زمان که اراده کین، می تواین از چنگ آن

بگریزی. مهه چیز به خودت بستگی دارد. - وینستون با هق هق گریه گفت: »تو این بال را بر سرم آورده ای! تو مرا

به این حال و روز انداخته ای.«انداخیت. از وینستون، این تو بودی که خودت را به حال و روز کنوین وقیت که در برابر حزب علم طغیان برافراشیت، این را قبول کردی. در مهان

کردار اول هنفته بود. چیزی که پیش بیین نکرده بودی، اتفاق نیفتاده است.اوبراین مکثی کرد و آن گاه به گفته چننی ادامه داد:

که دیده ای شکسته امی. هم در را تو کرده امی. شه ماتت ما وینستون، -بدنت چه گونه است. ذهنت هم مهان حالت را دارد. گمان منی کنم غرور زیادی در تو بر جای مانده باشد. لگد و شالق خورده ای، مورد توهنی قرار گرفته ای، از درد نالیده ای، روی خون و استفراغت غلت زده ای. فریاد االمان سرداده ای، مهه کس و مهه چیز را لو داداه ای. خفیت منانده که بر سرت نیامده

باشد.چشمانش از اشک چند هر بود، برداشته گریسنت از دست وینستون

سرازیر بود. سر باال منود و به اوبراین نگریست.

Page 267: رمان ۱۹۸۴

1984

267

- جولیا را لو نداده ام. اوبراین با حالیت اندیشناک به او نگاه کرد و گفت: »کامال درست است.

جولیا را لو نداده ای.«آن احترام خاص نسبت به اوبراین، که انگار چیزی توان از بنی بردنش را نداشت، دوباره در دل وینستون جاری شد. اندیشید که چه هوشی! چه هوشی! چیزی نبود که به اوبراین بگویند و او درک نکند. هرکس دیگری در دم جواب می داد که جولیا را لو داده است. آخر مگر چیزی مانده بود که زیر شکنجه از او بریون نکشیده باشند؟ هر چیزی را که درباره ی جولیا می دانست، عادات و منش زندگی گذشته ی او را، به آن ها گفته بود. به خرد و ریز هر چه در دیدارهای شان پیش آمده، هر چه به هم گفته، غذاهایی که از بازار سیاه خریده بودند، اعتراف کرده بود، و به زنا کاری شان نیز، و به توطئه چیین های یب حاصلشان در برابر حزب نیز هم. و با این مهه، با مصداق مورد نظرش، جولیا را لو نداده بود. از عشق او دست بر نداشته و احساسش به او فرق نکرده بود. اوبراین یب آنکه نیازی به توضیح باشد، منظور وی را

دریافته بود. - بگو ببینم، کی تری بارامن می کنند؟

- چه بسا زمان درازی طول بکشد. آسان به زانو در منی آیی. اما نا امید نباش. هر کسی دیر یا زود درمان می شود. در پایان تری بارانت خواهیم کرد.

بندچهارمحالش خیلی هبتر شده بود. روز به روز- البته اگر از روز گفنت به جا بود-

چاق تر و قوی تر می شد.نور سفید و صدای وزوز کننده سر جایش بود، اما سلول او کمی راحت تر از سلول های پیشنی بود. بالش و متکایی بر ختت خواب چویب بود و یک عسلی هم برای نشسنت. او را محام کرده و اجازه داده بودند که خود را در دست شویی حلیب شست وشو دهد. آب گرم هم به او داده بودند. زیر جامه و روپوشی نو هم. به واریسش مرهم التیام دهنده مالیده بودند. دندان های بر

Page 268: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

268

جای مانده اش را کشیده و یک دست دندان مصنوعی برایش گذاشته بودند.البد هفته ها یا ماه ها گذشته بود. حاال دیگر حماسبه ی گذشت زمان، در صوریت که عالقه ای به این کار می داشت، امکان پذیر بود. چون در فواصل معیین به او غذا می دادند. به گمانش، در بیست و چهار ساعت سه وعده به او غذا می دادند. گاهی به این فکر می افتاد که آیا در شب یا در روز به او غذا می دهند. غذا حرف نداشت. از هر سه وعده، یک وعده غذای گوشیت نداشت، آوردند. کربیت پاکیت سیگار برایش هم بار می دادند. یک او به اما نگهبان صم بکمی که برایش غذا می آورد، سیگارش را روشن می کرد. کشیدن سیگار، اولنی بار ناراحتش کرد، اما مقاومت کرد و زماین دراز پاکت

سیگار را نگه داشت. بعد از هر غذا نصف سیگاری می کشید.ابتدا بودند. داده او به آن، به گوشه ی متصل مدادی ته با سفید لوحی فاصله ی در اغلب نداشت. نا بود، که هم بیدار منی کرد. آن از استفاده ای تأمالیت حبر در گاهی می خوابید، گاهی می کشید، دراز یب جنبش غذاها فراوان زمحت مایه ی را چشم ها گشودن اما می ماند. بیدار یب حاصل می یافت. از مدت ها پیش عادت کرده بود که با تابش نور قوی بر چهره اش بیشتری داشت. در این که رؤیاهایش پیوستگی خبوابد. تفاویت منی کرد، اال زیادی می دید و مهیشه هم خواب های خوش. این مدت خواب های متام در »سرزمنی طالیی« بود، یا در میان خرابه های عظیم و باشکوه و آفتاب گرفته، مهراه مادرش و جولیا و اوبراین، نشسته بود -کاری منی کردند، فقط زیر آفتاب می نشستند، گل می گفتند و گل می شنیدند. هنگام بیداری هم اگر غیاب در که بود. چننی می منود درباره ی رؤیاهایش اندیشه ای می داشت، انگیزه ی درد، قدرت تعقل از او سلب شده است. حوصله اش سر منی رفت. نه میل به گفت و گو داشت و نه می خواست رشته ی افکارش گسیخته شود. تنها بودن، کتک خنوردن، استنطاق نشدن، غذای کایف برای خوردن داشنت،

پاکیزه بودن، مایه ی طیب خاطر کامل او بود.یواش یواش، زیاد خوابیدن از سرش افتاد، اما مهچنان دلش منی خواست از رختخواب بریون بیاید. مهه ی فکر و ذکرش این بود که آرام دراز بکشد آن جای و این جا به می یابد. باز را خود توان بدنش که کند احساس و

Page 269: رمان ۱۹۸۴

1984

269

بدنش دست می زد تا مطمئن شود که برجسته شدن عضالت و سفت شدن تر می شود. که چاق مناند بر جای تردیدی عاقبت نیست. توهم پوستش اکنون ران هایش کلفت تر از زانوانش بودند. پس از آن، ابتدا با اکراه، دست سلول، در هایش گام مشارش روی از که، نکشید طویل زد. ورزش به می توانست سه کیلومتر راه برود. شانه های مخیده اش راست تر می شد. به مترین های ورزشی پیشرفته تری دست زد و با شگفیت و حقارت دریافت که از اجنام چه کارهایی عاجز است. سوای راه رفنت کار دیگری از او بر منی آمد، منی توانست عسلی را بردارد، منی توانست روی یک پا بایستد. مچبامته می زد و با دردی جانکاه در ران و کف پا متوجه می شد که فقط می تواند و سعی می کشید دراز دارد. روی شکم نگه ایستاده در وضعیت را خود می کرد وزن بدنش را با دست باال بیاورد. بیهوده بود، یک سانیت متر هم منی توانست خود را باال بکشد. اما پس از چند روزی دیگر - چند وعده این کار را شش از این خوان هم گذشت. زماین رسید که بیشتر- غذای بار پشت سر هم اجنام می داد. کم کم به بدن خویش می بالید و به این باور می افتاد که چهره اش نیز حالت عادی خود را باز می یابد. تنها وقیت دست به کله ی طاسش می هناد، چهره ی شیار دار و دهن شکسته ای که از آیینه

نگاهش کرده بود به یادش می افتاد.بر لوح با و می نشست چویب ختتخواب روی می شد. فعال تر ذهنش به کار دوباره آموزی خویش با تعمق به دیوار می داد و روی زانو پشت

می پرداخت.تسلیم شده بود. روی این مسئله توافق شده بود. در واقع، حاال متوجه که از حلظه ای است. بوده تسلیم آماده ی تصمیم اخذ از پیش که می شد وزارت عشق گذاشته بود-و حیت در آن دقایقی که مهراه جولیا از به پا روی عجز ایستاده و صدای آهننی از تله اسکرین به آن ها می گفت چه کار کنند- به بیهودگی و پوشایل بودن کوشش خویش در مقابله با قدرت حزب پی برده بود. حاال دیگر می دانست که هفت سال متام، مانند سوسکی زیر ذره بنی، حتت مراقبت پلیس اندیشه بوده است. هیچ عمل جسماین، هیچ صدای بلند، از زیر نگاه آنان نگرخیته بود و به متام افکار او پی برده بودند.

Page 270: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

270

به دقت جایگزین ساخته یادداشتش دفتر را روی جلد غبار حیت ذره ی بودند. برای او نوار گذاشته و عکس نشانش داده بودند. بعضی از عکس ها، عکس او و جولیا بود. آری، حیت... دیگر توان جنگیدن با حزب را نداشت. وانگهی، حق به جانب حزب بود. باید هم چننی می بود: آخر ذهن جاوداین و مجعی چه گونه می تواند خطا کند؟ با کدام معیار بریوین داوری های آن حمک می خورد؟ سالمت عقل آماری بود. مسئله صرفا این بود که آدم یاد بگرید

اندیشه اش را با اندیشه ی آنان مهخوان کند. فقط...!اندیشه هایی به نوشنت انگشتانش درشت و غریب می منود. قلم در میان پرداخت که به ذهنش می آمد. ابتدا با حروف درشت و خرچنگ قورباغه ای

نوشت:آزادی بردگی است

سپس بدون مکث زیر آن نوشت:دو به عالوه ی دو می شود پنج

بار چیزی از زیر ایستاد. ذهنش، که گویا باز از نوشنت از آن اما پس در می رفت، از جمموع شدن ناتوان می منود. می دانست که می داند اندیشه ی بعدی چیست، اما حلظه ای منی توانست آن را به یاد بیاورد. وقیت که به یاد آورد، از راه استدالیل آگاهانه به چند و چون آن پی برد. به میل خویش

نیامد. نوشت:خدا قدرت است

تغیری هرگز گذشته بود. پذیر تغیری گذشته می پذیرفت. را چیز مهه نپذیرفته بود. اقیانوسیه در جنگ با شرقاسیه بود. اقیانوسیه مهواره در جنگ بوده است. جونز و هارنسون و روترفورد جنایات منتسبه را با شرقاسیه ندیده آن ها یب گناهی اثبات بر مبین عکسی هیچ گاه بودند. شده مرتکب بود. چنان عکسی اصال وجود نداشت. آن را از خودش در آورده بود. به یاد یادهای دیگری افتاد. اما آن یادها، یادهای کاذب بودند و حمصول خود فرییب. چقدر ساده بود! فقط تسلیم شو، و مهه چیز به دنبال آن می آید. به شنا کردن بر خالف مسری آب شباهت داشت، و سپس ناگهان به جای در افتادن با آن، تصمیم به دور زدن گرفنت و در مسری آب شنا کردن. چیزی

Page 271: رمان ۱۹۸۴

1984

271

بود. پیوسته به وقوع مقدر امر تقدیر، به هر بود. نیافته تغیری نگرش جز منی دانست که چرا عصیان کرده است. مهه چیز ساده بود اال...!

امکان داشت که مهه چیز راست باشد. قواننی کذایی طبیعت مهمل بود. این بود: »اگر خبواهم، می توامن کف اوبراین گفته بود. قانون جاذبه مهمل اتاق را مانند حباب صابون در هوا شناور سازم.« وینستون به بازسازی آن پرداخت: »اگر او فکر کند که کف اتاق را در هوا شناور می سازد، و اگر مهزمان من هم فکر کنم که شاهد عمل او هستم، آن گاه عمل اتفاق افتاده است.« ناگهان، به سان ختته ی کشیت شکسته ای که از ته دریا باال می آید، این اندیشه از اعماق ذهنش بر شد که: »در واقع اتفاق منی افتد. آن را متصور می سازمی. وهم است.« در دم این اندیشه را به اعماق ذهن باز پس فرستاد. مغالطه ی آشکار بود. از پیش فرض می کرد که جایی خارج از وجود انسان، دنیایی »واقعی« بود که در آن حوادث »واقعی« اتفاق می افتاد. اما چه گونه چنان دنیایی وجود می داشت؟ جز به پامیردی ذهن، چه معرفیت از امور عامل دارمی؟ متام واقعه ها در ذهن است. هر آن چه در متام ذهن ها اتفاق بیفتد، به

راسیت اتفاق افتاده است. برایش اصال دشوار نبودکه این مغالطه را برمال کند، و در خطر تسلیم به آن قرار منی گرفت. با این حال، دریافت که این امر نباید بر او واقع می شد. هر زمان که اندیشه ی خطرناکی سر بر می داشت، ذهن باید در برابر آن دست به اجیاد نقطه ای کور می زد. این روند می بایست خود به خودی و غریزی

می شد. در زبان جدید به آن توقف جرم می گفتند.دست به کار مترین توقف جرم شد. قضایایی برای خود مطرح می ساخت-

سنگنی یخ که می گوید »حزب است«، مسطح زمنی که می گوید »حزب تر از آب است«-و ندیدن یا نفهمیدن قضایای متباین با آن ها را به خود تعلیم می داد. کار ساده ای نبود. نیاز به قدرت عظیم تعقل و بدیهه پردازی داشت. یف املثل، مسائل ریاضی از قبیل »دو به عالوه ی دو می شود پنج«، ورای حوزه ی فکری او بود. به ورزش ذهین هم نیاز داشت، یعین توانایی ظریف ترین هبره گریی از منطق در یک حلظه، و نا آگاه بودن از فاحش ترین خطاهای منطقی در حلظه ای دیگر. محاقت مهان اندازه الزم بود که هوش، و

Page 272: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

272

فراچنگ آوردن آن هم به مهان اندازه دشوار. متام این مدت در گوشه ای از ذهنش از خود می پرسید چه وقت تریبارانش می کنند. اوبراین گفته بود: »مهه چیز به خودت بستگی دارد.« اما می دانست عمل آگاهانه ای نبود که بتواند بدان وسیله زمان آن را جلوتر بیاندازد. چه بسا ده دقیقه بعد، یا ده سال دیگر می بود. چه بسا سال ها در سلول انفرادی نگهش می داشتند. چه بسا به اردوگاه کار اجباری می فرستادنش. چه بسا که زمان کوتاهی آزادش می کردند. امکان فراواین داشت که پیش از تریباران کردنش، کل منایشنامه ی دستگریی و استنطاق او دوباره از سر اجرا شود. امر متیقن این که مرگ هیچ گاه در حلظه ی موعود فرا منی رسید. سنت-سنت ناگفته: که هر کسی به حنوی از آن خرب داشت، هر چند هیچ گاه به گوش منی خورد-براین روال بود که از پشت می زدند. در فاصله ی رفنت از سلویل به سلوی دیگر و ضمن عبور از سرسرا، بدون هشدار به پشت سر شلیک

می کردند. روزی از روزها- اما »روزی از روزها« بیان درسیت نبود، احتمال داشت نیم شیب بوده باشد: یک بار-در حبر تأمالیت غریب و سعادت بار اندر شد. بود. می دانست که گلوله حلظه ای انتظار گلوله از سرسرا می گذشت و در دیگر شلیک می شود. مهه چیز رو به راه شده و به قرار باز آمده بود. تردید دیگری بر جای مناند بود، جر و حبثی هم، درد و ترسی نیز هم. بدنش سامل و قوی بود. با شوق جنبش و با احساسی از راه پیمایی در زیر آفتاب، به راحیت راه می رفت. دیگر در سرسراهای تنگ و سفید رنگ وزارت عشق کیلومتر. به هپنای یک بود، آفتاب از و روشن در گذرگاهی عظیم نبود. چننی می منود که در نشئه ی جنون آور مواد خمدر گام بر می دارد. در سرزمنی دنبال را کوره راهی زده، قدمیی خرگوش آن سوی مچن زار و بود طالیی می کرد. نیزه ی علف های کوتاه را در زیر پاهایش و تابش مالمی خورشید را چهره اش حس می کرد. در حاشیه ی مچزنار درختان نارون به دست نسیمی ماهیان کوچک درون که بود آن جوباری در ورای و جایی افتاده مالمی

برکه های سبز رنگ آن در سایه ی درختان بید جمنون آرمیده بودند. بود. راه گرفته فقراتش از ستون پرید. عرق از رؤیا با وحشت ناگهان

Page 273: رمان ۱۹۸۴

1984

273

صدای خودش را شنیده بود که فریاد می کشید: - جولیا، جولیا، جولیا! عشق من! جولیا!

احساس را مواد خمدر، حلظه ای حضور جولیا به وهم آلوده ی دنیای در کرده بود. جولیا انگار نه تنها با او که در درونش بود. گویی به بافت پوست او وارد شده بود. در آن حلظه، بیش از زمان جمالست و آزادی، دوستش

داشته بود. نیز می دانست که جولیا هنوز زنده است و حمتاج یاری او. روی ختت خواب دراز کشید و کوشید ششدانگ حواسش را مجع کند، چه کرده بود؟ به سبب مهنی ضعف چند سال به دوران اسارت خویش افزوده

بود؟حلظه ای دیگر صدای پوتنی را از بریون می شنید. چنان خطایی را یب کیفر رها منی کردند. دیگر اکنون شست شان خرب دار می شد که به شکسنت پیمان منعقد دست زده است. از حزب تبعیت می کرد، اما مهچنان از حزب نفرت پنهان نقاب مهرنگی را پشت رافضیانه پیشنی، ذهین داشت در روزگاران ساخته بود. اکنون گامی عقب تر هناده بود. به حلاظ ذهن تسلیم شده، اما به نیالوده شدن دل دل هایش امید بسته بود. می دانست که برخطاست و ترجیح می داد که چننی باشد. به این معین پی می برند-اوبراین پی می برد. در آن

فریاد امحقانه اعتراف شده بود.باید از سرنو شروع می کرد. چه بسا سال ها به طول می اجنامید. دسیت به چهره اش کشید و کوشید خود را با مشایل تازه اش آشنا سازد. گودال هایی در گونه هایش اجیاد شده بود. استخوان گونه هایش تیز و بیین اش هپن می منود. وانگهی، پس از آخرین باری که خود را در آینه دیده بود، یک دست دندان نداند که مشایل چهره اش چه گونه بودند. وقیت کسی داده او به مصنوعی است، وجنات آن را منی تواند راز آلوده نگه دارد. به هر صورت، در اختیار گرفنت صرف وجنات بس نبود. اولنی بار متوجه شد که راز نگهداری حیت مستلزم مستور داشنت آن از خودش هم بود. الزم بود مهه وقت از وجود آن باخرب باشد. اما تا پیش آمدن ضرورت نباید می گذاشت به هیچ عنوان سر از ضمری خود آگاه درآورد. از این حلظه به بعد، عالوه بر درست اندیشیدن، باید درست احساس می کرد و درست خواب می دید. و در مهه احوال نفرت

Page 274: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

274

خویش را مانند حجمی گرد-نوعی غده-که در عنی آن که پاره ای از تن اما گسسته از آن است، باید در درون خویش سر به مهر نگه می داشت.

روزی از روزها بر آن می شدند تریبارانش کنند. معلوم نبود کدامنی حلظه. از پشت ثانیه ای قبل و مهواره به گمان ممکن می بود، چند اگر توسل اما سر و به هنگام عبور از سرسرا. ده ثانیه کفایت می کرد. در آن زمان، دنیای درون او دگرگون می شد. و سپس ناگهان، بدون آوردن کالمی بر زبان، بدون در اختیار گرفنت گام ها، بدون تغیریی در خطوط چهره- ناگهان پیکر راز دارش به زمنی می خورد و خمازن نفرتش منفجر می شد. نفرت مانند شعله ای عظیم و توفنده سراسر بدنش را در خود می پیچید. و در مهان حلظه-خیلی دیر یا خیلی زود-گلوله شلیک می شد. مغزش را پیش از اصالح پریشان دست شان از مهیشه برای یب توبه و یب کیفر رافضیانه اندیشه ی می کردند. می گرخیت. در کمال خویش حفره ای اجیاد می کردند. با نفرت از آنان سر در

نقاب خاک فرو بردن عنی آزادی بود. مسئله ی بود. فکری انضباط پذیرفنت از دشوارتر بست. را چشمانش خوار داشنت و مثله کردن خویش در میان بود. می بایست در کثیف ترین مزبله ها فرو می شد. از مهه وحشتناک تر و هتوع آورتر چه بود؟ به ناظر کبری اندیشید. چهره ی غول آسا )از بس تصویرش را دیده بود، مهیشه به نظرش می آمد هپنای آن یک متر است( با سبیل و چشمان مشکی که این سو و آن سو آدم را دنبال می کرد، انگار با میل خویش در دریای ذهنش شناور شد.

احساس حقیقی او نسبت به ناظر کبری چه بود؟باز شد. بلند به صدای از راه رو آمد. در فوالدین صدای سنگنی پوتنی اوبراین وارد سلول شد و پشت سرش افسر چهره مومی نگهبانان سیاه جامه.

اوبراین گفت: »بلندشو. بیا این جا.«وینستون رو به روی او ایستاد. اوبراین شانه های وینستون را میان دست های قدرمتندش گرفت، وراندازش کرد و گفت: »در فکر فریب من بوده ای. امحقانه بود. راست تر بایست. به صورت من نگاه کن.« مکثی کرد و با حلین آرام تر به گفته افزود: »داری پیشرفت می کین. به حلاظ فکری اشکال کمی در تو بر جای مانده. فقط به حلاظ عاطفی از پیشرفت بازمانده ای. وینستون به من

Page 275: رمان ۱۹۸۴

1984

275

بگو-و یادت باشد که دروغ یب دروغ، می داین که در کشف دروغ ید طوالیی دارم- به من بگو که احساس حقیقی تو نسبت به ناظر کبری چیست؟

- از تو متنفرم.- که از او متنفری؟ پس زمان آن رسیده که قدم بعدی را برداری. باید

به ناظر کبری مهر بورزی. اطاعت از او بس نیست. باید به او مهر بورزی.دست از شانه ی وینستون برداشت، او را به سوی نگهبانان هل داد و گفت:

»اتاق 101.«

بندپنجماحساس بود-یا چننی متوجه شده اسارتش از مرحله در هر وینستون می کرد-که در کجای بنای یب پنجره ی وزارت عشق قرار دارد. احتماال در فشار هوا تفاوت هایی اندک وجود داشت. سلول هایی که در آن ها نگهبانان او را زده بودند پاینی تر از سطح زمنی قرار داشتند، اتاقی که در آن اوبراین از او باز جویی کرده بود، باال نزدیک پشت بام بود و اتاق 101 به عمق

ده ها متر زیر زمنی.این اتاق از بیشتر سلول های قبلی بزرگ تر بود. اما وینستون به پریامونش توجه چنداین نداشت. متام توجه او به دو میز کوچک با رومیزی سبز بود او متری دو یکی فاصله ی در آن ها از یکی داشتند. قرار روبه رویش که بود و آن دیگر نزدیک در. چنانش به صندیل بسته بودند که سرش را هم منی توانست حرکت بدهد. بالشتکی به پشت سرش گریه شده بود و بر آنش

می داشت که راست به رو به رو نگاه کند.گفت: و هناد درون به پا اوبراین شد. باز در سپس بود. تنها حلظه ای »یک بار پرسیدی که در اتاق 101 چه هست. گفتمت که جواب را خودت می داین. مهه می دانند. آن چه در اتاق 101 هست، بدترین چیز در دنیاست.«

در از نو باز شد. نگهباین آمد تو. وسیله ای سیمی-جعبه یا سبد مانندی- در دست داشت. آن را روی میز دم در گذاشت. اوبراین طوری ایستاده بود

که وینستون متوجه آن نشد.

Page 276: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

276

چه دارد. درجایت آدمی هر برای دنیا در چیز »بدترین گفت: اوبراین بسا که زنده به گور کردن باشد، یا مرگ بر اثر سوخنت و غرق شدن و به صالبه کشیده شدن، یا پنجاه نوع مرگ دیگر. در مواردی امر کامال پیش پا

افتاده ای است که مرگبار هم نیست.«اوبراین به کناری رفته بود تا وینستون وسیله ی سیمی روی میز را هبتر ببیند. قفس سیمی مستطیل شکلی بود با دستگریه ای بر باالی آن. به جلوی آن زائده ای نصف شده بود که به نقاب مششریبازی شباهت داشت و قسمت فرو رفته ی آن رو به بریون داشت. هر چند که قفس سه یا چهار متر از هر در و شده تقسیم خانه دو به طول از شد متوجه بود، دور وینستون

خانه ای یک حیوان قرار دارد. موش بودند.اوبراین گفت: »در مورد تو بدترین چیز در دنیا موش است.«

با انداخنت اولنی نگاه به قفس، لرزشی بر حذر دارنده، ترسی مرموز، در گونه نقاب زائده ی معنای حلظه در مهنی اما بود. پیچیده وینستون جان ناگهان بر او آشکار شد. انگار اندورنه اش بدل به آب شده بود. با صدایی بلند و شکسته فریاد بر آورد »تو این کار را با من منی کین! امکان ندارد! غری

ممکن است!«اوبراین گفت: »حلظه ی وحشیت را که در رؤیاهایت پیش می آمد به یاد می آوری؟ دیواری از ظلمت روبه رویت بود و صدایی غران در گوش هایت. در آن سوی دیوار چیز وحشتناکی بود. می دانسیت که چیست، اما جرأت

آفتایب کردن آن را نداشیت. در آن سوی دیوار موش بود.«وینستون که می کوشید صدای خویش را در اختیار گرید، گفت: »اوبراین،

می داین که این کار ضروریت ندارد. از من می خواهی چه کار کنم؟«اوبراین جواب صرحیی نداد. گفتار او رنگ گفتار مدیر مدرسه ها را داشت. او مستمعیین دیده دوخت، گویی طرف خطاب نقطه ای دور به اندیشناک

بودند که پشت سر وینستون نشسته بودند. - درد مهیشه به تنهایی کفایت منی کند. مواردی هست که انسان تا سرحد مرگ درد را حتمل می کند. اما برای هر آدمی چیزی غری قابل حتمل وجود دارد، چیزی که در حوصله ی اندیشه منی گنجد. این جا دیگر پای شهامت و

Page 277: رمان ۱۹۸۴

1984

277

بزدیل در میان نیست. اگر از بلندی به پاینی سقوط می کین، چنگ زدن به ریسمان بزدالنه نیست. اگر از درون آیب عمیق سر بریون می آوری پر کردن پیچی از آن سر نیست. غریزه ای است که منی شود بزدالنه نفس با ریه ها کرد. عنی مهنی قضیه در مورد موش ها هم صدق می کند. آن ها را منی تواین حتمل کین. شکلی از فشار هستند که اگر هم خبواهی منی تواین در برابر آن

ایستادگی کین. در این حالت هر کاری از تو خواسته شود اجنام می دهی.- ویل این کار چیست؟ اگر ندامن که چیست، چه گونه می توامن اجنامش دهم. اوبراین قفس را برداشت و آن را روی میز نزدیک تر آورد. به دقت بر رو میزی سبز قرارش داد. وینستون آواز خون را در گوش هایش می شنید. احساس می کرد که در برهوت تنهایی نشسته است. در وسط دشیت عظیم و هتی بود، بیاباین صاف که شعاع آفتاب بر آن لیسه می زد و در هپنه ی آن از دور دست های دور انواع و اقسام صداها به گوشش می رسید. با این مهه، قفس موش ها دو متری بیشتر با او فاصله نداشت. موش های غول پیکری بودند. در آن سین بودند که پوزه ی موش به ضخامت و سخیت می گراید و

پشمش به جای خاکستری، قهوه ای می شود.ناپیدا را مورد خطاب قرار می داد، گفت: اوبراین که مهچنان مستمعنی »موش، هر چند از تریه ی جوندگان، موجودی گوشت خوار است. از این معنا باخربی. از وقایعی که در حمله های فقری نیشنی این شهر روی می دهد چیزهایی شنیده ای. در بعضی از حمله ها زن مجاعت جرأت منی کند بچه اش به بچه تنها بگذارد. موش ها به طور یقنی را حیت پنج دقیقه هم در خانه محله می کنند. در عرض مدیت کوتاه گوشت و پوست را به نیش می کشند. به آدم های مریض و در حال مرگ هم محله می کنند. هوش آن ها در تشخیص

انسان های درمانده شگفیت زاست.«غلغه ای به پا خاست. چننی می منود که از دور دست ها به گوش وینستون و در صدد با هم می جنگیدند که جری جریکنان بودند می رسد. موش ها بودندکه از راه دیواره به یکدیگر محله برند. ناله ی عمیق نومیدواری را نیز

شنید. این ناله هم انگار از دور دست ها به گوشش می رسید.اوبراین قفس را برداشت. سپس چیزی را در آن فشار داد. صدای تندی

Page 278: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

278

آمد. وینستون برای رهانیدن خویش از صندیل دست به تالشی مذبوحانه زد. یب حاصل بود. متام اعضای بدنش، حیت سرش، به بند کشیده شده بود. اوبراین قفس را نزدیک تر برد. با چهره ی وینستون کمتر از یک متر فاصله

داشت.-اولنی اهرم را فشار داده ام. به طرز ساخت این قفس البد پی برده ای. نقاب طوری روی سر میزان می شود که درزی بر جای منی ماند. وقیت اهرم دومی را فشار بدهم، در قفس باال می رود. این جانوران گرسنه مثل گلوله در می روند. خیز برداشنت موش را در هوا دیده ای؟به طرف صورتت خیز بر می دارند و به جان آن می افتند. گاهی اول به چشم ها محله می برند. گاهی از

گونه ها نقب می زنند و زبان را می خورند.قفس نزدیک تر می شد. صدای دمادم جریجری به گوش وینستون می رسید. با وحشت خویش سر خشم از اما می آمد. باالی سرش فضای از گویا می جنگید. اندیشیدن، اندیشیدن، حیت در ملحه ی بر جای مانده-اندیشیدن تنها امید بود. ناگهان بوی زننده و ناگرفته ی جانورها را شنید. آشوب در دلش پیچید و به حالت اغما افتاد. مهه چیز سیاه شده بود. حلظه ای جانوری دیوانه و ناالن گشته بود. با این حال، به ریسمان اندیشه ای چنگ زد و از درون سیاهی به در آمد. تنها و تنها یک راه برای جنات خویش در پیش داشت. باید انساین دیگر را، پیکر انساین دیگر را، بنی خود و موش ها حایل

می کرد.دایره ی نقاب آن اندازه بزرگ بود که هر چیز دیگری را از دید وینستون بپوشاند. در سیمی چند وجیب با چهره اش فاصله داشت. موش ها از رویداد که دیگر آن و می پرید؛ پاینی و باال آن ها از یکی بودند. باخرب بعدی دست های صوریت رنگش را به میله ها گرفته و خود را به پا خیزانده بود، با حالیت سبعانه هوا را بو می کشید. وینستون دندان های زرد و سبیل آن را می دید. وحشت سیاه از نو بر جانش رخیت. او نابینا، یب چاره و یب ذهن بود. امپراتوری چنی، جمازایت »در گفت: آموز مهیشگی پند به حلن اوبراین

معمویل بود.«و می خورد. گونه اش به سیم می پوشانید. را وینستون چهره ی نقاب

Page 279: رمان ۱۹۸۴

1984

279

بود. خیلی امید از بارقه ی کوچکی امید، نبود، صرفا نه، آرامش سپس- دیر، شاید خیلی دیر. اما ناگهان دریافته بود که در کل جهان تنها یک نفر هست که می تواند جمازاتش را به او منتقل کند- یک پیکر که می تواند آن را

بنی خود و موش ها حایل سازد و با حالیت دیوانه وار پیاپی فریاد می زد:- این بال را بر سر جولیا بیاورید! نه بر من! بر جولیا! هر بالیی که بر سرش بیاورید، امهیت منی دهم. صورتش را بردرید، متام تنش را بردرید. نه

بر من! بر جولیا! نه بر من!از موش ها دور می شد و به درون اعماقی عظیم فرو می افتاد. مهچنان به صندیل بسته بود، اما از میان کف اتاق، از میان دیوارهای ساختمان، از میان زمنی، از میان اقیانوس ها، از میان جو، به درون کهکشان و گرداب حایل میان ستارگان فرو افتاده بود و برای مهیشه از موش ها دور و دورتر می شد. به فاصله چندین سال نوری دور افتاده بود، اما اوبراین مهچنان در کنارش بود. متاس سرد سیم را مهچنان بر گونه اش حس می کرد. اما از درون ظلمیت که احاطه اش کرده بود، صدای فلزی دیگری به گوشش خورد، و می دانست

که در قفس بسته شده است.

بندششمدرون از آفتاب از زردی شعاع بود. تقریبا خایل بلوط درخت کافه ی بود پانزده خلوت ساعت بود. افتاده میزها آلود گرد سطح بر پنجره ها

موزیک آرامی از تله اسکرین ها پخش می شد.وینستون در جای مهیشگی خود نشست و به گیالسی خایل دیده دوخت. گاه و یب گاه سر باال می کرد و به چهره ی غول آسایی که از دیوار روبه رو به او زل زده بود نگاه می کرد. زیر آن نوشته شده بود: ناظر کبری می پایدت. پیشخدمیت، ناخوانده، به سوی او آمد و گیالسش را با جنی پریوزی پر کرد. و از درون یک ین که در چوب پنبه ی سر بطری دیگری تعبیه شده بود، چند

قطره ای شهد میخک به داخل گیالسش رخیت.وینستون به تله اسکرین گوش می داد. در حال حاضر فقط موزیک پخش وزارت صلح از جدیدی برنامه ی هر حلظه که داشت امکان اما می کرد،

Page 280: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

280

پخش کند. اخبار جبهه ی جنگ در افریقا تشویش آفرین بود. متام روز با با )اقیانوسیه در جنگ اروسیه ای ارتش بود. امر سر کرده این از نگراین اروسیه بود، اقیانوسیه مهواره در جنگ با اروسیه بوده است( با سرعیت برق آسا به سوی جنوب در حرکت بود. در برنامه ی نیمروزی از ناحیه ی خاصی اسم به میان نیامده بود، اما امکان داشت که دماغه ی کنگو به عرصه ی جنگ به پی بردن برای بودند. لئوپلدویل در خطر و برازاویل باشد. تبدیل شده از بر سر نقشه نگاه کند. حبث صرفا به لزومی نداشت که آدم امر امهیت دست دادن افریقای مرکزی نبود، در متام طول جنگ اولنی بار خود سرزمنی

اقیانوسیه در معرض هتدید قرار گرفته بود. اسپند بود-چون ناپذیر متیز هیجان که نبود ترس هیجاین سخت-دقیقا اندیشیدن به جنگ برداشت. از درونش برجهید و خاموش شد. دست از این روزها منی توانست ذهنش را بیش از چند حلظه روی موضوعی خاص مهیشه، چون سرکشید. الجرعه و برداشت را گیالسش سازد. معطوف افکند و به حالت غثیان دچار شد. معجون دل آزاری اندامش بر لرزه ای بود شهد میخک که دل آدم را به هم می زد، بر بوی ناخوشایند چریب غالب نیامده بود. بدتر از مهه این که بوی جنی، که مهدم شب و روزش بود، در ذهن

او پیوسته با بوی آن ها آمیخته بود. هیچ گاه امسی از آن ها، حیت در اندیشه هایش، منی برد. و تا آن جا که برایش از نگه می داشت. از جلوی دیدگانش دور امکان داشت، تصویر آن ها را وجود آن ها نیمه آگاه بود نزدیک چهره اش پرسه می زدند و بوی شان از بیین او خارج منی شد. مهنی که جنی از معده اش باال می آمد! لبانش کبود می شد و آروغ می زد. از روزی که آزادشده بود، چاق تر شده و رنگ مهیشگی اش را باز یافته بود. قیافه اش زخمت شده بود. بیین و استخوان گونه هایش داغمه بسته و قسمت طاس سرش رنگ صوریت تند داشت. پیش خدمت، دوباره آورد. صفحه حاوی را تامیز و مشاره ی جدید ناخوانده، صفحه ی شطرنج معمای شطرنج تا شده بود. سپس، مهنی که گیالس وینستون را خایل یافت، بطری جنی را آورد و پرش کرد. نیازی به دادن سفارش نبود. عادتش را بود و میزش هم رزرو. انتظارش می دانستند. صفحه ی شطرنج مهواره در

Page 281: رمان ۱۹۸۴

1984

281

کافه از مجعیت هم که موج می زد، وینستون میز خودش را داشت. چون دیگر کسی امهیت منی داد که نزدیک او نشسته باشد. به خودش زمحت منی داد که گیالس های مشروبش را بشمارد. در فواصل نامعنی تکه کاغذ کثیفی جلوش می گذاشتند و می گفتند که صورت حساب است. اما این احساس را داشت که مهواره با او کمتر حساب می کنند. بیشتر هم که حساب می کردند، تفاویت منی کرد. این روزها پولش از پارو باال می رفت. شغل جدیدش مصداق کامل

مفت خوری بود.به صدای دیگری داد. تله اسکرین قطع شد و جای خود را از موزیک اطالعیه ی نبود. جبهه اخبار اما کرد. باال سر دادن برای گوش وینستون کوتاهی از وزارت فراواین بود. معلوم شد. که در برنامه ی سه ساله ی دهم، سهمیه ی بند کفش به میزان 98 درصد و بنابراین مازاد بر احتیاج بوده است.

بازی بردن برای را چید. مهره ها و پرداخت معمای شطرنج بررسی به را حرکت می داد. »مهره های سفید کار می برد و چند سرباز به باید حقه وارد بازی و در دو حرکت مات.« وینستون سر باال کرد و به تصویر ناظر کبری نگاه کرد. عارفانه با خود اندیشید. سفید مهواره مات می کند. مهواره و یب هیچ استثنا چننی بوده است. از آغاز جهان، در هیچ بازی شطرنج برد با مهره ی سیاه نبوده است. و آیا این امر آییت از پریوزی جاوداین و الیتغری خری بر شر نبود؟ چهره ی غول آسا، سرشار از قدریت آرام، به او خریه نگاه

کرد. سفید مهواره مات می کند.صدایی که از تله اسکرین می آمد. مکثی کرد و به حلین متفاوت و جدی تر افزود: »نظر مشا را به اعالمیه ای مهم در ساعت پانزده و سی دقیقه جلب می کنیم. پانزده و سی دقیقه! خرب بسیار مهمی است. فراموش نکنید. پانزده

و سی دقیقه!« و موزیک آرام از سر گرفته شد.دل وینستون در تپش آمد. حتما اخبار جبهه ی جنگ بود. غریزه به او می گفت که خرب بدی در راه است. سراسر روز، با جوشش اندک هیجان، فکر شکسیت مفتضحانه در آفریقا چهار گوشه ی ذهنش را گرفته بود. انگار به واقع لشکر اروسیه را می بیند که مانند مور و ملخ از خط شکسته نشده ی مرزی عبور می کند و به آفریقا می ریزد. چرا امکان محله از جناح خارجی

Page 282: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

282

به دمشن پیش نیامده بود؟ نقشه ی ساحل غریب آفریقا را به روشین در ذهن داشت. سرباز سفید را برداشت و آن را حرکت داد. حرکت به جایی بود. حیت وقیت اردوی سیاه را می دید که به جانب جنوب تاخت می آورد، نریوی دیگری را می دید که به گونه ای مرموز گرد آمده و ناگهان در پشت سر آن ها صف بسته و ارتباط شان را از راه زمنی و دریا قطع کرده است. احساس کرد که از راه اراده آن نریوی دیگر را به عرصه ی هسیت می آورد. اما سرعت عمل الزم بود اگر می توانستند کل آفریقا را زیر نگنی در آورند، اگر صاحب پایگاه هوایی و زیردریایی در دماغه ی آفریقا می شدند، اقیانوسیه دو پاره می شد. هر گونه تعبریی در این باره امکان داشت: شکست، اضمحالل، تقسیم دوباره ی دنیا، نابودی حزب! نفس عمیق کشید. آمیخته ای از احساس های گوناگون در درونش به غلیان آمد-اما آمیخته ای از احساس نبود، الیه های

پیاپی احساس بود و حکم منی شد کرد که کدام الیه الیه ی زیرین است.تشنج رفع شد. سرباز سفید را به جای خود برگرداند. اما حلظه ای نتوانست به بررسی جدی معمای شطرنج بپردازد. اندیشه هایش دوباره به پرواز در

آمد. تقریبا نا خودآگاه با انگشت بر خاک میز نوشت:2 + 2 = 5

به می توانستند اما شوند.« وارد درونت به »منی توانند بود: گفته جولیا درون وارد شوند. اوبراین گفته بود: »آن چه این جا به سرت می آید، مهیشگی

است.«گفته ی درسیت بود. داغ کردارهایش بر پیشاین اش خورده بود و زدودین

نبود. چیزی در سینه اش کشته شده بود، سوخته شده بود، داغ خورده بود.نبود. بابت این از بود. خطری زده هم او حرف با بود. دیده را جولیا ندارند. اعتنایی کردارهایش به اکنون که می دانست غریزه از روی گویی می توانست ترتیب دیداری دیگر را با او بدهد. واقع این که بر حسب تصادف یکدیگر را دیده بودند. در پارک بود، در سرمای یب پری و سوزناک روزی از روزهای اواخر زمستان، که زمنی مثل سنگ سخت شده بود و علف ها مرده می منود و جوانه ای به چشم منی خورد جز چند بوته ی زعفران که سر از زمنی باال کرده بودند تا باد فاحته شان را خبواند. وینستون با دست های

Page 283: رمان ۱۹۸۴

1984

283

یخ بسته و چشمان اشک ریز شتابان می رفت که جولیا را در کمتر از ده متری خود دید. ناگهان متوجه شد که به صوریت ناهنجار تغیری یافته است. یب هیچ اشاره ای از کنار هم گذشتند. سپس وینستون برگشت و با اکراه به دنبال او راه افتاد و می دانست که خطری در میانه نیست. هیچ کس به آنان توجه منی کرد. جولیا حرف منی زد. راهش را به میان علف ها کج کرد. گویا قصد خالص شدن از دست وینستون را داشت. آن گاه رضا داد که او در کنارش باشد. در دم خود را میان بوته های ژولیده و یب برگ یافتند که نه به درد پنهان شدن می خورد و نه از سرما جلوگریی می کرد. بر سر جای خود ایستادند. سرما بیداد می کرد. باد از میان ترکه ها صفری می کشید و بر پیکر تک و توک بوته های زعفران تازیانه می زد. وینستون بازویش را دور کمر

جولیا حلقه کرد.تله اسکریین نبود، اما حتما میکروفن های خمفی بود. وانگهی، دیده شدن نداشت. امهیت چیز هیچ نداشت، امهییت بود. اشکال بدون هم با آن ها کار آن به متایل دست در صورت و بکشند دراز می توانستند روی زمنی بزنند. از اندیشه ی آن، تن وینستون از وحشت یخ کرد. جولیا واکنشی از خود نشان نداد، حیت سعی نکرد که از حلقه ی بازوی او خود را رها کند. است. گرفته صورت جولیا در تغیریایت چه که می فهمید حاال ویسنتون چهره اش زردتر شده بود. زخم بلندی بر پیشاین و شقیقه اش بود که قسمیت تغیری اصلی نبود. این تغیری اصلی اما بود. از آن را موی سرش پوشانده این بود که کمرش درشت تر و مثل سنگ سخت شده بود. به یادش آمد که یک بار، پس از انفجار مبب موشکی، الشه ای را از زیر آوار بریون کشیده بود. وزن باور نکردین الشه به حریتش انداخته بود، سفیت و ناباری آن-که به جای تن انسان به سنگ ماننده اش می کرد - نیز هم. پیکر جولیا شبیه

آن الشه می منود.به ذهن وینستون رسید که بافت پوست جولیا البد با بافت قبلی آن تفاوت نظر گریی دارد. درصدد بوسیدن وی برنیامد. صحبیت هم به میان نیاوردند. با رسیدن به دروازه ، مهنی که خواستند راه آمده را باز گردند، جولیا اولنی بار مستقیم به چشمان او نگاه کرد. نگاهی گذرا بود، آکنده از حتقری و تنفر.

Page 284: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

284

یا بود گذشته از نفرت این سرچشمه ی آیا که پرسید خود از وینستون صورت پف آلود او و اشکی که تازیانه ی باد از چشمانش بریون می کشید، آن را برانگیخته بود. روی دو صندیل آهننی هپلو به هپلوی هم، اما نه خیلی نزدیک، نشستند. وینستون متوجه شد که جولیا در کار سخن گفنت است. زیر را شاخه ای و برد جلو سانیت متری چند را یب قواره اش کفش جولیا

پاشکست. وینستون متوجه شد که پاهای او هپن تر می مناید. جولیا صاف و پوست کنده در آمد که: »تو را لو دادم.«

وینستون گفت: »تو را لو دادم.«جولیا نگاه تندی حاکی از بیزاری به او انداخت و گفت:

در ایستادگی تاب می کنند-چیزی که هتدید چیزی با را آدم گاهی -برابرش را ندارد. فکرش را هم منی تواند بکند. آن وقت می گوید: »این کار را با من نکنید، با شخص دیگری بکنید، با فالن و هبمان.« و شاید بعدها وامنود کند که حقه ای بیش نبود، آن را سوار کرد که جلوشان را بگرید، و از صدق می آورد. زبانش بر دل از صدق خوانده. کور ویل نیاورد، زبانش بر دل فکر می کند راه دیگری برای جناتش وجود ندارد و دست به جنات خویش می زند. از صدق دل می خواهد که بال بر سر دیگران بیاید. ککش هم منی گزد که دیگران چه بالیی بر سرشان می آید. جز خودش تیمار دیگری را ندارد.

وینستون طوطی وار گفت: »جز خودش تیمار دیگری ندارد.«- و پس از آن احساس قبلی را نسبت به فرد دیگر ندارد.

- نه، احساس قبلی را ندارد.چننی می منود که حرف دیگری برای گفنت ندارند. باد روپوش نازکشان را به تن آنان می چسبانید. آن جا در سکوت نشسنت، به یک باره پریشان ساز شد. وانگهی، زمهریر سرما منی گذاشت که آرام مبانند. جولیا گفت که باید به

قطار برسم و به قصد رفنت به پا خاست.وینستون گفت: »باید دوباره یکدیگر را ببینیم.«

جولیا گفت: »آره، باید دوباره یکدیگر را ببینیم.«وینستون، از روی دودیل مسافت کوتاهی را به دنبال او رفت. دیگر حریف

Page 285: رمان ۱۹۸۴

1984

285

نزدند. جولیا در واقع منی خواست او را از خود براند، اما با چنان سرعیت راه می رفت که وینستون منی توانست هپلو به هپلوی او راه برود. وینستون بر آن شده بود که تا ایستگاه قطار مهراهی اش کند. اما ناگهان راه بریدن در سرما بیهوده و حتمل ناپذیر منود. آرزوی بازگشت به کافه درخت بلوط که تا این حلظه جاذبه ی چنداین برایش نداشت، بیش از جدا شدن از جولیا در جانش پیچیده بود. برای رفنت به کافه و نشسنت در جای مهیشگی اش، با روزنامه و صفحه ی شطرنج و گیالس لبالب از جنی، دلش غنج می زد. مهم تر این که آن جا گرم می بود. حلظه ای بعد تعداد قلیلی از آدم ها بنی او و جولیا فاصله اندختند. کامال از سر اتفاق نبود. خودش چننی می خواست. نیمی به رضا و نیمی به ناخشنودی بر آن شد که خود را به جولیا برساند. سپس قدم هایش را آهسته کرد. برگشت و در جهت خمالف به راه افتاد. پنجاه متری که دور شده بود، به عقب نگاه کرد. خیابان شلوغ نبود، اما منی توانست او را به جا بیاورد. امکان داشت قیافه ی هر کدام از آدم های در حال شتاب قیافه ی او باشد. شاید پیکر درشت و سخت شده ی او دیگر از پشت سر قابل تشخیص

نبود.جولیا گفته بود: »از صدق دل بر زبانش می آوری.« آری، وینستون از صدق دل بر زبانش آورده بود. به عالوه، آرزوی آن را کرده بود. آرزو کرده

بود که او را حتول بدهند به...اجیاد شد. تغیریی می شد، پخش تله اسکرین از که موسیقی، آهنگ در آهنگی خشک و شکسته و استهزاء آلود، آهنگ زرد، جای آن را گرفت و سپس - شاید روی منی داد، شاید فقط خاطره ای بود که صورت آوا به خود

می گرفت-صدایی چننی خواند: زیر بلوط گسترده

من تو را فروختم و تو مرا فروخیت...اشک از چشمه ی چشمان وینستون برجوشید. پیش خدمیت که از کنار او

رد می شد، متوجه گیالس خایل شد و با بطری جنی به سوی او برگشت.گیالس را به دست گرفت و آن را بویید. طرفه معجوین که می نوشید، با هر جرعه دل آزارتر می شد. اما عنصری شده بود که در آن شنا می کرد.

Page 286: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

286

مسیت حبر در شب هر که بود جنی بود. او رستاخیز و مرگ و زندگی غرقه اش می ساخت. جنی بود که هر روز صبح به زندگی اش باز می گرداند. هنگامی که با پلک های چسبیده و دهاین آتش ناک و پشیت انگار شکسته به خاطر اگر بیدار می شد(، یازده از ساعت )به ندرت پیش بیدار می شد بطری و فنجاین منی بود که سر شب کنار ختت خوابش گذاشته بود، برخاسنت

او امری حمال می منود.در ساعت نیمروز، با چهره ای برافروخته و بطری دم دست می نشست و به تله اسکرین گوش می داد. از ساعت پانزده تا هنگام بسته شدن کافه ی درخت بلوط در این کافه جا خوش می کرد. دیگر کسی به کردار او امهیت منی داد. صدای سوت بیدارش منی کرد. تله اسکریین به او امر و هنی منی کرد. وقت و یب وقت، شاید هفته ای دوبار، به اداره گرد و خاک گرفته و از نظر به چیزی که امسش را وزارت حقیقت می رفت و سرش مانده ای در دور کار بود گرم می کرد. در یک کمیته ی فرعی به کار گمارده شده بود که آن با که بود کمیته های یب مشاری مجعی ابواب از دیگری فرعی کمیته ی هم وکار سر جدید زبان فرهنگ یازدهم از چاپ برخاسته جزئی اشکاالت گزارش نام به بودند چیزی تولید سرگرم فرعی کمیته های این داشتند. موقیت. اما وینستون هیچ گاه به درسیت در نیافته بود که چه چیزی را گزارش می کنند. مربوط می شد به این مسئله که آیا ویرگول را باید داخل یا خارج پرانتز گذاشت. چهار نفر دیگری در کمیته ی او بودند و مهه شبیه خودش. با صراحت می شدند. پراکنده و سپس می آمدند گردهم که بود روزهایی بود دیگر روزهایی اما است. نبوده اجنام برای کاری که می کردند اذعان که تا حدودی مشتاقانه تن به کار می دادند و منایشی خریه کننده از وارد نامه های عریض و طویلی که هیچ وقت قلمی کردن یادداشت ها و کردن به آخر منی رسید، به روی صحنه می آوردند. وقیت که بازار حبث درباره ی بر روی می کشید، باریک به جاهای و داغ می شد. گفتگو مورد موضوع تعارف اختالف نظر پیش می آمد و کار دعوا باال می گرفت و پای هتدید به مقامات باال هم به میان می آمد. و سپس ناگهان زندگی از وجودشان رخت میز دور می شوند، ناپدید خوان خروش که اشباحی مانند و می بست بر

می نشستند و با چشماین یب فروغ به هم نگاه می کردند.

Page 287: رمان ۱۹۸۴

1984

287

تله اسکرین حلظه ای ساکت شد. وینستون دوباره سر باال کرد. اخبار! ویل نه، تنها موزیک را عوض می کردند. نقشه آفریقا را پشت پلک هایش داشت. به سوی عمودی به صورت سیاه فلشی بود: منودار یک لشکرها حرکت جنوب و فلشی سفید، دنباله ی فلش سیاه، به صورت افقی به سوی مشرق. گویی به خاطر حصول اطمینان جمدد به چهره ی تزلزل ناپذیر تصویر نگاه

می کرد. می شد تصور کرد که فلش دوم اصال وجود ندارد؟عالقه ی او به موضوع از نو فروکش کرد. جرعه ی دیگری جنی نوشید، که بود پیدا ویل کیش. کرد آزمایشی حرکیت و برداشت را سفید سرباز

حرکت درسیت نکرده بود، زیرا...خاطره ای ناخوانده در دریای ذهنش شناور شد. اتاقی را دید روشن از را، پسر بزرگ که روختیت سفید داشت و خودش با ختت خوایب نور مشع، تکان را یافت. جعبه ی طاسی نشسته اتاق کف بر ساله، ده یا نه بچه ای می داد و از روی هیجان می خندید. مادرش رو به روی او نشسته بود و او

هم می خندید.حتما یک ماه پیش از ناپدید شدن مادرش بود. حلظه ی آشیت بود، حلظه ای که گرسنگی شکمش فراموش شده و حمبت اولیه اش برای او به صوریت گذرا جان گرفته بود. آن روز را خوب به یاد می آورد. ضرب بلور باران بود، و آب مانند جوباری از شیشه ها راه گرفته بود و نور درون اتاق کم سو بود و برای مطالعه کایف نبود. مانند؟؟؟ در اتاق خواب تنگ و تاریک برای دو کودک از حتمل گذشت. وینستون بنای جیغ و داد گذاشت. هبانه ی خوراکی گرفت، با اوقات تلخی دور اتاق به راه افتاده، مهه چیز را به هم زد و با لگد آن قدر به دیوار زد که مهسایه ها مشت به دیوار کوبیدند. در این احوال، بچه کوچک تر به تناوب زاری می کرد. در پایان مادرش گفته بود که: »حاال که قشنگی بازی اسباب خبرم. بازی اسباب برایت تا باش خویب بچه ی دوست داشته باشی.« سپس در زیر باران به مغازه ی کوچک نزدیک خانه، که هنوز گاه و یب گاه باز بود، رفته و با جعبه ی مقوایی که درون آن بازی مار و پله بود باز گشته بود. وینستون هنوز هم بوی مقوای منناک را به یاد می آورد. اسباب بازی افتضاحی بود. صفحه ی آن ترک داشت و طاس های

Page 288: رمان ۱۹۸۴

جورج اورول

288

چویب را چنان ناجور بریده بودند که به زمحت بر جای می ایستادند. وینستون با ترش رویی و یب عالقگی نگاهی به آن انداخت. اما مادرش مشعی روشن کرد و برای باز؟؟؟ روی زمنی نشستند. به زودی هیجاین وحشی او را در چنگال گرفت، و مهچنان که مهره ها از پله ها باال می رفتند و از نو روی مار می افتادند و به نقطه ی شروع باز می گشتند، از فرط خنده فریاد می کشید. هشت دست بازی کردند و هر کدام چهار دست بردند. خواهر ریز نقشش، که به سبب کوچکی منی فهمید بازی چیست، به متکا تکیه داده بود و چون دیگران می خندیدند، او هم می خندید. متام بعدازظهر را، مانند دوران پیش

تر کودکی اش، به شادی و خنده سر آورده بودند. و گاه بود. اندازی تاراند. خاطره ی غلط از عرصه ی ذهنش را تصویر یب گاه خاطره های غلط انداز عذابش می دادند. اگر آدم به ماهیت آن ها پی می برد، امهییت نداشتند. وقایعی روی داده و وقایع دیگری روی نداده بودند. به صفحه ی شطرنج بازگشت و سرباز سفید را از نو برداشت که در مهان حلظه با صدایی بلند روی صفحه افتاد. وینستون، که گویا سوزن بر بدنش

فرو رفته باشد، یکه ای خورده بود. صدای گوش خراش شیپور هوا را شکافته بود. اخبار بود! پریوزی! هر بود. قرار می گرفت، معنایش پریوزی اخبار زمان که صدای شیپور مطلع هیجان در سراسر کافه پیچید. حیت پیشخدمت ها هم یکه خورده و گوش

تیز کرده بودند.صدای شیپور غوغایی عظیم را دامن زد، صدایی هیجان آلود از تله اسکرین برشد، اما در میان هلهله و غریو شادی گم شد. اخبار مانند ولوله ی جادو در خیابان ها پیچید. وینستون توانست مهان اندازه از خرب را بشنود که دریابد مهه چیز طبق پیش بیین او از آب در آمده است: ناوگان جنگی عظیم که خمفیانه تدارک دیده شده بود، ضربه ای ناگهاین از پشت دمشن، و عبور فلش سفید از میان فلش سیاه. تکه هایی از عبارات مربوط به پریوزی از میان ولوله به گوش می رسید: »مانور وسیع استراتژیک -مهاهنگی کامل-در هم کویب کامل- نیم میلیون اسری-تضعیف روحیه ی کامل - در اختیار گرفنت متام آفریقا-آوردن جنگ به پایان ظفر خیز قابل پیش بیین -پریوزی -عظیم تر

Page 289: رمان ۱۹۸۴

1984

289

پریوزی در تاریخ بشر-پریوزی، پریوزی، پریوزی!«پاهای وینستون در زیر میز به تکان های تشنج آلودی دچاره شده بود. از جایش تکان خنورده بود، اما در ذهنش به سرعت برق مهراه مجعیت بریون باال کرد فریادهای شادماین اش گوش فلک را کر می کرد. سر می دوید و و از نو به تصویر ناظر کبری نگاه کرد. غویل که بر روی دنیا ایستاده بود! اندیشید که ده دقیقه بیهوده بر آن می تاختند! صخره ای که اردوهای آسیا پیش-آری، مهنی ده دقیقه پیش-از خودش پرسید ببیین اخبار جبهه متضمن آن چه اه، داشت. دلش وجود در اهبامی هنوز است، یا شکست پریوزی نابود شده بود چیزی بیش از لشکر اروسیه بود! از اولنی روزگرفتاری در وزارت عشق تاکنون تغیریات فراواین در او صورت گرفته بود. اما واپسنی

تغیری ضروری و شفا دهنده تا این حلظه صورت نگرفته بود. صدای برشده از تله اسکرین مهچنان حکایت اسریان و غنامی و کشتار را بریون می رخیت، اما ولوله ی بریون اندکی فروکش کرده بود. پیش خدمت ها به سر کارشان باز می گشتند. یکی از آنان با بطری جنی به وینستون نزدیک شد. وینستون، که در هبشت سعادت رؤیایش نشسته بود، توجهی به پر شدن گیالسش نکرد. دیگر منی دوید و از شوق زیاد فریاد منی زد. به وزارت عشق بازگشته بود مهه چیز را به دست فراموشی سپرده و روحش به سفیدی برف بود. در جایگاه دادگاه علین نشسته بود، مهه چیز را اعتراف می کرد و مهه کس را به مهدسیت با خودش متهم می کرد. با احساسی از راه رفنت در زیر آفتاب و نگهباین مسلح در پشت سرش، از سرسرایی با کاشی کاری سفید مغزش وارد بود، مانده امیدش به دیرپا زماین که گلوله ای می کرد. عبور

می شد.به چهره ی غول آسا دیده دوخت. چهل سال طول کشیده بود تا یاد بگرید چه خنده ای در زیر آن سبیل مشکی هنفته بوده است. ای سوء تفاهم ستم پیشه و یب ضرورت! ای بریدگی سرسخت و خود خواسته از سینه ی پر مهر! دو قطره اشک آمیخته به بوی جنی از گوشه های بیین او فرو لغزید. اما مهه چیز بر وفق مراد بود، جنگ به پایان رسیده بود. بر وجود خویش غالب

آمده بود. به ناظر کبری مهر می ورزید. پایان